اولين پرسشى كه انديشه ختم نبوت به وجود مى آورد درباره رابطه انسان با جهان غيب است چطور مى شود كه انسان اوليه با همه بدويت و بساطت , از طريق وحى و الهام با جهان غيب ارتباط پيدا كرده و دروازه هاى آسمان به روى او باز بوده است , اما بشر پيشرفته كمال يافته بعدى از اين موهبت محروم و درهاى آسمان به رويش بسته شده است ؟ آيا واقعا استعدادهاى معنوى و روحى بشر كاهش يافته و بشريت از اين نظر تنزل كرده است ؟
اين شبهه از اين پندار پديد آمده كه ارتباط و اتصال معنوى با غيب مخصوص پيامبران است و لازمه انقطاع نبوت بريده شدن هر گونه رابطه معنوى و روحانى ميان جهان غيب و جهان انسان است
اما اين پندار , سخت بى اساس است قرآن كريم نيز ملازمه اى ميان اتصال با غيب و ملكوت و ميان مقام نبوت قائل نيست , همچنانكه خرق عادت را به تنهايى دليل بر پيامبرى نمى شناسد قرآن كريم افرادى را ياد مى كند كه از زندگى معنوى نيرومندى برخوردار بوده اند , با فرشتگان همسخن بوده و امور خارق العاده از آنها سر مى زده بدون آنكه ( نبى) بوده باشند بهترين مثال , مريم دختر عمران مادر عيسى مسيح است كه قرآن داستانهاى حيرت انگيزى از او نقل كرده است قرآن درباره مادر موسى نيز مى گويد :
( ما به او وحى كرديم كه موسى را شير بده و آنگاه كه بر جان او بيم كردى او را به دريا بسپار , ما او را حفظ كرده , به تو باز خواهيم گرداند )( ١٥ )
چنانكه مى دانيم نه مادر عيسى پيامبر است و نه مادر موسى
حقيقت اين است كه اتصال به غيب و شهود حقايق ملكوتى , شنيدن سروش غيبى و بالاخره ( خبر شدن ) از غيب , نبوت نيست , نبوت ( خبر باز آوردن) است و نه ( هر كه او را خبر شد , خبر باز آورد) قرآن باب اشراق و الهام را بر روى همه كسانى كه باطن خويش را پاك كنند باز مى داند :
( إِن تَتَّقُوا اللَّـهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَانًا ) ( ١٦ ) .
اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى دهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد
( وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ) ( ١٧ )
آنان كه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم
براى اينكه نمونه اى از زندگى معنوى و عرفانى از نظر منطق اسلام به دست داده باشيم كافى است گوشه اى از يكى از خطب نهج البلاغه را ذكر كنيم در خطبه ٢٢٠ نهج البلاغه چنين آمده است :
ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب , تسمع به بعد الوقره و تبصر به بعد العشوه و تنقاد به بعد المعانده , و ما برح لله عزت الانه فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم
خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده است دلها بدين وسيله از پس كرى , شنوا و از پس كورى , بينا و از پس سركشى و عناد , مطيع و رام مى گردند
همواره چنين بوده و هست كه خداوند در هر برهه اى از زمان , و در زمانهايى كه پيامبرى نبوده است , بندگانى داشته و دارد كه در سر ضمير آنها با آنها راز مى گويد و از راه عقلهاى آنها با آنها تكلم مى كند
از پيغمبر اكرم روايت است :
ان لله عبادا ليسوا بانبياء يغبطهم النبوه( ١٨ )
خداوند بندگانى دارد كه پيامبر نيستند , اما پيامبرى بر آنها رشك مى برد
از نظر شيعيان كه به مقام امامت و ولايت باطنى ائمه اطهارعليهمالسلام قائل اند بدون آنكه آنها را نبى بدانند , مطلب كاملا حل شده است عرفاى اسلامى در قالب اصطلاحات عرفانى مراتب سير و سلوك معنوى را به چهار مرحله تقسيم كرده اند , ما به خاطر پرهيز از اطاله كلام فقط به دو مرحله از آن اشاره مى كنيم :
الف سفر از خلق به حق
ب سفر از حق به خلق
سفر از خلق به حق مخصوص پيامبران نيست , بلكه پيامبران مبعوث شده اند كه بشر را در اين سفر مدد نمايند آنچه مخصوص پيامبران است سفر از حق به خلق است , يعنى ماموريت براى ارشاد و هدايت و دستگيرى خلق پيامبرى بازگشت به كثرت است براى سوق دادن به وحدت
صدرالمتالهين در مفاتيح الغيب مى گويد :
( وحى يعنى نزول فرشته بر گوش و بر دل به منظور ماموريت و پيامبرى هر چند منقطع شده است و ديگر فرشته اى بر كسى نازل نمى شود و او را مامور اجراى فرمانى نمى نمايد , زيرا به حكم ( اكملت لكم دينكم) , آنچه از اين راه بايد به بشر برسد رسيده است , ولى باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد , ممكن نيست اين راه مسدود گردد)
در اين زمينه سخنان زيادى گفته شده كه نقل آنها موجب اطاله كلام است در ميان دانشمندان عصر ما اقبال لاهورى سخن لطيفى در اين موضوع دارد اقبال در فرق ميان نبى و عارف ( و به قول خود او مرد باطنى ) چنين مى گويد :
( مرد باطنى نمى خواهد پس از آرامش و اطمينانى كه با تجربه اتحادى ( وصول به حق ) پيدا مى كند به زندگى اينجهانى باز گردد در آن هنگام كه بنا بر ضرورت باز مى گردد بازگشت او براى بشريت سود چندانى ندارد , ولى بازگشت پيغمبر جنبه خلاقيت و ثمر بخشى دارد , باز مى گردد و در جريان زمان وارد مى شود به اين قصد كه جريان تاريخ را تحت ضبط در آورد و از اين راه , جهان تازه اى از كمال مطلوبها خلق كند براى مرد باطنى آرامش حاصل از تجربه اتحادى مرحله اى نهايى است , براى پيغمبر بيدار شدن نيروهاى روانشناختى او است كه جهان را تكان مى دهد آن نيرو آنچنان حساب شده است كه كاملا جهان بشرى را تغيير دهد . پيغمبرى را مى توان همچون نوعى خود آگاهى باطنى تعريف كرد كه در آن تجربه اتحادى تمايل به آن دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پى يافتن فرصتهايى است كه نيروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجيه كند يا شكل تازه اى به آنها بدهد)( ١٩ ) .
پس انقطاع نبوت به معنى انقطاع ماموريت الهى است براى ارشاد و هدايت , نه انقطاع فيض معنوى نسبت به سائرين و سالكين الى الله بسيار اشتباه است اگر گمان كنيم اسلام با اعلام ختم نبوت منكر زندگى معنوى شده است
پرسش ديگر اين است : پيامبران مجموعا دو وظيفه انجام مى داده اند : يكى اينكه از جانب خدا براى بشر قانون و دستور العمل مى آورده اند , دوم اينكه مردم را به خدا و عمل به دستورالعمل هاى الهى آن عصر و زمان دعوت و تبليغ مى كرده اند غالب پيامبران فقط وظيفه دوم را انجام مى داده اند , عده بسيار كمى از پيامبران كه قرآن آنها را ( اولوالعزم) مى خواند قانون و دستور العمل آورده اند به عبارت ديگر , دو نوع نبوت بوده است : نبوت تشريعى و نبوت تبليغى پيامبران تشريعى كه عددشان بسيار اندك است صاحب قانون و شريعت بوده اند , ولى پيامبران تبليغى كارشان تعليم و تبليغ و ارشاد مردم به تعليمات پيامبر صاحب شريعت بوده است اسلام كه ختم نبوت را اعلام كرده است نه تنها به نبوت تشريعى خاتمه داده است بلكه به نبوت تبليغى نيز پايان داده است چرا چنين است ؟ چرا امت محمد و ملت اسلام از هدايت و ارشاد چنين پيامبرانى محروم مانده اند ؟ فرضا اين مطلب را پذيرفتيم كه اسلام به واسطه كمال و كليت و تماميت و جامعيتش به نبوت تشريعى پايان داده است , پايان يافتن نبوت تبليغى را با چه حساب و فلسفه اى مى توان توجيه كرد ؟
حقيقت اين است كه وظيفه اصلى نبوت و هدايت وحى , همان وظيفه اول است , اما تبليغ و تعليم و دعوت , يك وظيفه نيمه بشرى و نيمه الهى است وحى و نبوت , يعنى اتصال مرموز با ريشه وجود و سپس ماموريت براى ارشاد خلق , مظهرى است از مظاهر ( هدايت) كه بر سراسر هستى حكمفرماست :
( قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَىٰ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى ) ( ٢٠ )
( قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَىٰ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى ) ( ٢١ )
موجودات با پيمودن پله هاى هستى به تناسب درجه كمالى كه به آن مى رسند , از هدايت خاص آن درجه بهره مند مى گردند , يعنى خصوصيت و شكل هدايت بر حسب مراحل مختلف هستى متفاوت است دانشمندان اثبات كرده اند كه حيوانات هر اندازه از نظر ساختمان و تجهيزات طبيعى ضعيفتر و ناتوان ترند از لحاظ نيروى مرموز هدايت غريزه كه نوعى حمايت و سرپرستى مستقيم طبيعت است قوى ترند , و هر اندازه كه از لحاظ تجهيزات طبيعى و نيروهاى حسى و خيالى و وهمى و عقلى مجهزتر مى گردند و بر پله هاى وجود بالا مى روند , از هدايت غريزى آنها كاسته مى شود , درست مانند كودكى كه در مراحل اول كودكى تحت حمايت و سرپرستى مستقيم و همه جانبه پدر و مادر است و هر اندازه كه رشد مى كند از تحت حمايت مستقيم والدين خارج و به خود واگذاشته مى شود بالا رفتن جانداران بر پله هاى هستى و مجهز شدن به تجهيزات عضوى و حسى و خيالى و وهمى و هوشى و عقلى بر امكانات و استقلال آنها مى افزايد و به همان نسبت از هدايت غريزى آنها مى كاهد مى گويند حشرات از همه حيوانات از لحاظ غريزه مجهزترند , در صورتى كه از لحاظ مراحل تكامل در درجه پايين قرار گرفته اند و انسان كه بر بالاترين پله نردبان تكامل قرار گرفته است از لحاظ غريزه از همه ناتوانتر است
وحى , عالى ترين و راقى ترين مظاهر و مراتب هدايت است وحى , رهنمونيهايى دارد كه از دسترس حس و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون است و چيزى از اينها جانشين آن نمى شود ولى وحيى كه چنين خاصيتى دارد وحى تشريعى است نه تبليغى وحى تبليغى برعكس است
تا زمانى بشر نيازمند به وحى تبليغى است كه درجه عقل و علم و تمدن به پايه اى نرسيده است كه خود بتواند عهده دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود ظهور علم و عقل , و به عبارت ديگر , رشد و بلوغ انسانيت , خود به خود به وحى تبليغى خاتمه مى دهد و علما جانشين چنان انبياء مى گردند مى بينيم قرآن در اولين آيه اى كه نازل مى شود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به ميان مىآورد :
( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿ ١ ﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿ ٢ ﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿ ٣ ﴾ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿ ٤ ﴾ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ) ( ٢٢ )
اين آيه اعلام مى كند كه عهد قرآن , عهد خواندن و نوشتن و ياد دادن و علم و عقل است اين آيه تلويحا مى فهماند كه در عهد قرآن وظيفه تعليم و تبليغ و حفظ آيات آسمانى به علما منتقل شده و علما از اين نظر جانشين انبياء مى شوند اين آيه اعلام بلوغ و استقلال بشريت در اين ناحيه است قرآن در سراسر آياتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهده عينى و تجربى طبيعت و مطالعه تاريخ و به تفقه و فهم عميق دعوت مى كند اينها همه نشانه هاى ختم نبوت و جانشينى عقل و علم به جاى وحى تبليغى است
براى كداميك از كتب آسمانى به اندازه قرآن كار شده است ؟ به محض نزول قرآن هزارها حافظ قرآن پيدا مى شود هنوز نيم قرن نگذشته به خاطر قرآن علم نحو و صرف و دستور زبان تدوين و لغتهاى زبان عربى جمع آورى مى گردد , علم معانى و بيان و بدايع ابتكار مى شود , هزارها تفسير و مفسر و حوزه هاى تفسير به وجود مى آيد , روى كلمه به كلمه قرآن كار مى شود غالب اين فعاليتها از طرف مردمى صورت مى گيرد كه نسبت به زبان عربى بيگانه اند فقط علاقه به قرآن است كه چنين شور و هيجانى به وجود مى آورد چرا براى تورات و انجيل و اوستا چنين فعاليتهايى نشد ؟ آيا اين خود دليل بر رشد و بلوغ بشريت و قابليت او براى حفظ و تعليم و تبليغ كتاب آسمانى اش نيست ؟ آيا اين خود دليل جانشين شدن دانش به جاى نبوت تبليغى نيست ؟
بشر در دوره هاى پيشين مانند كودك مكتبى بوده است كه كتابى كه به دستش براى خواندن مى دهند پس از چند روز پاره پاره مى كند , و بشر دوره اسلامى مانند يك عالم بزرگسال است كه با همه مراجعات مكررى كه به كتابهاى خود مى كند , آنها را در نهايت دقت حفظ مى نمايد
زندگى بشر را معمولا به عهد تاريخى و عهد ما قبل تاريخ تقسيم مى كنند عهد تاريخى از زمانى است كه بشر توانسته يادگارهايى به صورت كتيبه يا كتاب از خود باقى بگذارد و همانها امروز ملاك قضاوت درباره زندگى آن روز است , اما از عهد ماقبل تاريخ هيچ گونه اثرى كه ملاك قضاوت قرار بگيرد باقى نمانده است
ولى مى دانيم كه آثار عهد تاريخى نيز غالبا پراكنده است دوره اى كه از آن به بعد بشر تاريخ و آثار خود را به طور منظم و نسل به نسل حفظ كرده و تحويل نسل بعد داده مقارن با ظهور اسلام است خود اسلام نيز عاملى براى اين رشد عقلى محسوب مى شود در دوره اسلامى , مسلمين هم آثار خود را حفظ و نگهدارى كردند و مانع اندراس و نابودى شدند و هم كم و بيش آثار ملل پيشين را نگهدارى و به نسلهاى بعد منتقل كردند يعنى تقريبا مقارن با عهد ختم نبوت است كه بشر لياقت خود را براى حفظ مواريث علمى و دينى نشان داده است و در واقع دوره تاريخى واقعى مقارن با ظهور اسلام است در ادوار گذشته , از يك طرف آثار نفيس علمى و فلسفى و دينى به وجود مى آمد و از طرف ديگر در كام آتش يا آب مى رفت تاريخ از اين سرگذشتهاى دردناك فراوان به ياد دارد حوزه علمى و عظيم اسكندريه پس از نفوذ مسيحيت در حوزه امپراطورى روم شرقى منحل شد و كتابخانه تاريخى آن به وسيله متعصبان مسيحى در كام آتش مى رفت مدتها شايع شده بود كه اين كتابخانه را مسلمين هنگام فتح مصر آتش زدند اين شايعه آنقدر قوت گرفت كه متاخران مسلمانان آن را در كتابهاى خود بازگو كردند
گذشته از اينكه در هيچيك از مدارك معتبر اين قضيه نقل نشده است , اخيرا طلوع و ظهور علم و رسيدن بشر به حدى كه خود حافظ و داعى و مبلغ دين آسمانى خود باشد خواه ناخواه به نبوت تبليغى خاتمه داد از اين رو است كه پيغمبر اكرم علماى اين امت را همدوش انبياى بنى اسرائيل يا برتر از آنها مى شمارد اقبال لاهورى باز هم سخن لطيفى دارد , مى گويد :
( پيامبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است تا آنجا كه به منبع الهام وى مربوط مى شود به جهان قديم تعلق دارد و آنجا كه پاى روح الهام وى در كار مى آيد متعلق به جهان جديد است زندگى در وى منابع ديگرى از معرفت را اكتشاف مى كند كه شايسته خط سير جديد آن است ظهور و ولادت اسلام , ولادت عقل برهانى استقرائى است رسالت با ظهور اسلام , در نتيجه اكتشاف ضرورت پايان يافتن خود رسالت به حد كمال مى رسد.
______________________
١ - يكى از عادات عرب و بعضى از ملل ديگر ( پسر خواندگى) بود و اسلام آن را منسوخ كرد ( پسر خوانده) در ارث و روابط خانوادگى همانند پسر واقعى به شمار مى رفت
رسول اكرم آزاد شده اى داشت به نام زيدبن حارثه كه پسر خوانده آن حضرت نيز به شمار مى رفت مردم طبق معمول انتظار داشتند كه رسول اكرم با پسر خوانده خويش مانند پسر واقعى رفتار كند , همچنانكه خود آنها مى كردند مفاد اين آيه اين است : محمد را پدر هيچ يك از مردان خود ( زيد بن حارثه يا شخص ديگر ) نخوانيد , او را فقط به عنوان فرستاده خدا و پايان دهنده پيامبران بشناسيد و بخوانيد
٢ - ( لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله ) سفينه البحار , ماده ( ذر )
٣ - اصول كافى : ج ١ ص ٩١
٤ - روم / ٣٠
٥ - انعام / ١٥٣
٦ - نساء / ٢٨
٧ - دهر / ٣
٨ - مائده / ٤٨
٩ - بحار , ج ٦ / ص ١٦٦ و صحيح مسلم , ج ٣ / ص ٧
١٠ - علم اليقين فيض , ص ٥ سفينه البحار , ماده ( لوى ) جامع الصغير , ج ١ / ص ١٠٧
١١ - ترجمه : من هر چند به حسب صورت و جريانات مادى اينجهانى فرزند آدم ابوالبشر هستم , اما در من معنى و حقيقتى هست كه گواه بر پدرى من نسبت به آدم است همه پيامبران به واسطه تقدم معنويت و حقيقت من بر گرد مركز من مى چرخند و از ورودگاه ( شريعت ) من آب بر مى دارند
هيچ پيامبرى نيامده است مگر آنكه امت خويش را به خاطر حقيقت به پيروى از من خوانده است
پيش از تمام شدن دوران شير خوارگى و نرسيده به دوره تكليف ظاهرى , با شريعت روشنگر خود به همه شرايع پايان دادم
١٢ - آل عمران / ٨١
١٣ - انعام / ١١٥
١٤ - متن حديث را مجمع البيان در ذيل آيه ٤٠ سوره احزاب به نقل از صحيح بخارى و مسلم چنين آورده است :
( انما مثلى فى الانبياء كمثل رجل بنى دارا فاكملها و حسنها الا موضع لبنه فكان من دخل فيها فنظر اليها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنه فانا موضع هذه اللبنه ختم بى الانبياء )
١٥ - قصص / ٧
١٦ - انفال / ٢٩
١٧ - عنكبوت / ٦٩
١٨ - صدرالمتالهين در مفاتيح الغيب اين حديث را نقل مى كند و مى گويد : هذا الحديث مما
( رواه المعتبرون من اهل الحديث فى طريقتنا و طريقه غيرنا) يعنى اين حديث را محدثين معتبر شيعه و سنى روايت كرده اند و نيز رجوع شود به آخرين فصل كتاب الشواهد الربوبيه
١٩ - احياء فكر دينى در اسلام , ترجمه احمد آرام , ص ١٤٣ و ١٤٤
٢٠ - طه / ٥٠
٢١ - اعلى / ٢ و ٣
٢٢ - علق / ١ - ٥
كلمه اى است مركب از دو جزء : جبر , تاريخ
جبر يعنى حتميت و اجتناب ناپذيرى و به اصطلاح فلاسفه : ضرورت و وجوب وقتى كه مثلا مى گوييم ( ٥ ٥ ) ضرورتا و جبرا مساوى با ٢٥ است يعنى حتما چنين است و خلاف آن ناممكن است بديهى است كه جبر در اين اصطلاح كه مفهومى فلسفى است غير از جبر به مفهوم حقوقى و فقهى و عرفى است كه به معنى اكراه و اعمال زور است ( ٥ ٥ ) به حكم طبيعت ذاتى خود مساوى ٢٥ است نه به حكم يك قوه جبريه و با اعمال زور
اما تاريخ : تاريخ يعنى مجموعه حوادثى كه سرگذشت بشر را تشكيل مى دهد سرگذشت بشر جريانى طى مى كند و نيروهايى در كار است كه آن را مى گرداند و اداره مى نمايد همچنانكه يك چرخ دستى يا يك كارخانه با نيروى دست يا بخار مى گردد , تاريخ نيز با عوامل و نيروهايى مى گردد و دور مى زند و بالا مى رود پس جبر تاريخ يعنى حتميت و اجتناب ناپذيرى سرگذشت بشر اگر گفتيم حركت تاريخ جبرى است به معنى اين است كه عوامل مؤثر در زندگى اجتماعى بشر تاثيرات قطعى و غير قابل تخلف دارند , اثر بخشيدن اين عوامل , ضرورى و حتمى و اجتناب ناپذير است
كلمه ( جبر تاريخ) در عصر ما ارزش و اعتبار فراوانى يافته است اين كلمه در حال حاضر همان نقشى را بازى مى كند كه كلمه ( قضا و قدر) در گذشته بازى كرده است : سرپوشى است براى تسليم شدن در مقابل حوادث و عذرى است براى تقصيرها
آن شير خونخواره اى كه در برابرش جز تسليم و رضا چاره اى نيست در گذشته قضا و قدر بود و در زمان حاضر جبر تاريخ است
حقيقت اين است كه هم قضا و قدر و هم جبر تاريخ مفهوم فلسفى صحيحى دارد , درست درك نكردن مفهوم واقعى آنها موجب سوء تعبير شده است در كتاب انسان و سرنوشت درباره قضا و قدر بحث كرده ايم , اما جبر تاريخ :
در اينكه سرگذشت بشر مانند همه حوادث جهان قانون لايتغيرى دارد و عوامل تاريخى مانند همه عوامل ديگر تاثيرات قطعى و ضرورى دارند سخنى نيست
قرآن كريم نيز با زبان مخصوص خود تحت نام ( سنه الله) آن را تاييد نموده است ولى سخن در شكل تاثير اين عوامل است كه آيا تاثير جبرى عوامل تاريخ به اين شكل است كه همه چيز موقت و محدود و محكوم به زوال است يا به شكل ديگر است ؟
بديهى است كه بستگى دارد به نوع عامل اگر عوامل گرداننده تاريخ , ثابت و پايدار باشند , نتيجه تاثير جبرى آنها به اين شكل خواهد بود كه جريانى را ادامه دهند , و اگر برعكس , ناپايدار باشند , نتايج و آثار آنها نيز ناپايدار خواهد بود يكى از عوامل تاريخى عامل خانوادگى و جنسى است اين عامل يك عامل ثابت و پايدار است و هميشه به سوى تشكيل خانواده و انتخاب همسر و توليد فرزند گرايش داشته است در طول تاريخ بشر نهضتهايى عليه زندگى خانوادگى صورت گرفته است , اما همه با شكست مواجه شده است , چرا ؟ چون بر خلاف جبر تاريخ بوده است , جبر تاريخ ايجاب مى كرده كه باقى بماند يكى ديگر از عوامل تاريخى عامل مذهبى است در نهاد بشر گرايش به پرستش به هر شكل و به هر صورت وجود داشته است اين عامل در تمام دوره ها نقش خود را ايفا كرده است و نگذاشته است توجه به مذهب فراموش شود
پس اينكه جبر تاريخ را مساوى با موقت و محدوديت گرفته و دليلى براى ناپايدارى هر قانون و قاعده اى بگيريم اشتباه محض است جبر تاريخ آنجا ناپايدارى را نتيجه مى دهد كه عامل مورد نظر مانند عامل توليد اقتصادى ناپايدار باشد و عامل ديگر جاى آن را بگيرد پس بايد سراغ انسان و نيازمنديهاى او و عوامل گرداننده تاريخ و شعاع تاثير هر عاملى در محيط اجتماع رفت تا روشن گردد در چه حدودى است و كداميك ثابت و پايدار و كداميك نا ثابت و نا پايدار است
حقيقت اين است كه فرضيه مساوى بودن جبر تاريخ با ناپايدارى همه شؤون زندگى انسان مولود فرضيه ( يك بعدى بودن انسان) است طبق اين فرضيه انسان يك بعد اصيل بيشتر ندارد و تحول تاريخ يك تحول يك شاخه اى است از نظر طرفداران اين فرضيه عامل اساسى و اصلى تاريخ در هر عصرى اقتصاد است , طرز توليد و توزيع ثروت و روابط اقتصادى افراد از قبيل روابط كارگر و كارفرما , كشاورز و ارباب و غيره كه البته روابط متغير و ناثابتى است جنبه هاى ديگر زندگى از قبيل دين و علم و فلسفه و قانون و اخلاق و هنر را تعيين مى كند اين فرضيه در ابتدا سر و صداى زيادى در جهان راه انداخت , ولى اكنون ارزش و اعتبار سابق خود را از دست داده است اكنون حتى بسيارى از مفسران مادى جهان و تاريخ به اين فرضيه پشت كرده اند
هر چند هنوز از نظر علمى نمى توان به طور قطع اظهار نظر كرد كه انسان ( اين موجود ناشناخته) چند بعدى است و تاريخ انسان را با فرض چند بعد مى توان توجيه كرد , اما قدر مسلم اين است كه انسان يك بعدى نيست و فرضيه يك بعدى بودن انسان و يك خطى بودن سير تاريخ انسان از بى پايه ترين فرضيه هاست
آيا درست است كه همه نيازمنديهاى بشر در تغيير است و با تغيير نيازمنديها قوانين و مقررات مربوط به آنها تغيير مى كند ؟
جواب اين است كه نه تمام نيازمنديها در تغيير است و نه لازمه تغيير نيازمنديها اين است كه اصول و قواعد اساسى زندگى تغيير كند
اما قسمت اول : نيازمنديها بر دو گونه است : نيازمنديهاى اولى و نيازمنديهاى ثانوى نيازمنديهاى اولى از عمق ساختمان جسمى و روحى بشر و از طبيعت زندگى اجتماعى سرچشمه مى گيرد تا انسان انسان است و تا زندگى وى زندگى اجتماعى است , آن نوع نيازمنديها هست اين نيازمنديها يا جسمى است يا روحى و يا اجتماعى نيازمنديهاى جسمى از قبيل نيازمندى به خوراك , پوشاك , مسكن , همسر و غيره , نيازمنديهاى روحى از قبيل علم , زيبايى , نيكى , پرستش , احترام و تربيت , نيازمنديهاى اجتماعى از قبيل معاشرت , مبادله , تعاون , عدالت , آزادى و مساوات
نيازمنديهاى ثانوى نيازمنديهايى است كه از نيازمنديهاى اولى ناشى مى شود نيازمندى به انواع آلات و وسايل زندگى كه در هر عصر و زمانى با عصر و زمان ديگر فرق مى كند از اين نوع است
نيازمنديهاى اولى محرك بشر به سوى توسعه و كمال زندگى است , اما نيازمنديهاى ثانوى ناشى از توسعه و كمال زندگى است و در عين حال محرك به سوى توسعه بيشتر و كمال بالاتر است
تغيير نيازمنديها و نو شدن و كهنه شدن آنها مربوط به نيازمنديهاى ثانوى است نيازمنديهاى اولى نه كهنه مى شود و نه از بين مى رود , هميشه زنده و نو است پاره اى از نيازمنديهاى ثانوى نيز چنين است از آن جمله است نيازمندى به قانون نيازمندى به قانون ناشى از نيازمندى به زندگى اجتماعى است و در عين حال دائم و هميشگى است بشر هيچ زمانى بى نياز از قانون نخواهد شد
اما قسمت دوم : درست است كه توسعه عوامل تمدن نيازمنديهاى جديدى به وجود مى آورد و احيانا يك سلسله قراردادها و قوانين فرعى را ايجاب مى كند , مثلا وسائل نقليه ماشينى ايجاب مى كند كه يك سلسله قراردادها و مقررات به نام مقررات راهنمايى براى شهرها و يك سلسله مقررات بين المللى ميان كشورها وضع بشود كه در گذشته نيازى به چنين مقررات نبود , اما توسعه عوامل تمدن ايجاب نمى كند كه قوانين حقوقى و جزائى و مدنى مربوط به داد و ستدها و وكالتها و غصبها و ضمانتها و ارث و ازدواج و امثال اينها اگر مبتنى بر عدالت و حقوق فطرى واقعى باشد عوض بشود چه رسد به قوانين مربوط به رابطه انسان يا رابطه انسان با طبيعت
قانون , راه و طريقه عادلانه و شرافتمندانه تامين نيازمنديها را مشخص مى كند تغيير و تبديل وسائل و ابزارهاى مورد نياز سبب نمى شود كه راه تحصيل و استفاده و مبادله عادلانه آنها عوض بشود مگر آنكه فرض كنيم همان طور كه اسباب و وسائل و ابزارهاى زندگى تغيير مى يابد و متكامل مى شود , مفاهيم حق و عدالت و اخلاق نيز تغيير مى كند , و به عبارت ديگر , فرض كنيم حق و عدالت و اخلاق يك سلسله مفاهيم نسبى هستند , يك چيز كه در يك زمان حق و عدالت و اخلاق است , در عصر و زمان ديگر ضد حق و عدالت و اخلاق است
اين فرضيه در عصر ما زياد بازگو مى شود , ولى در اين گفتار مجالى براى طرح و بحث اين مساله نيست , همين قدر مى گوييم درك نكردن مفهوم واقعى حق , عدالت و اخلاق سبب چنين فرضيه اى شده است و بس آنچه در باب حق و عدالت و اخلاق متغير است , شكل اجرائى و مظهر عملى آنهاست نه حقيقت و ماهيتشان
يك قانون اساسى اگر مبنا و اساس حقوقى و فطرى داشته باشد , از يك ديناميسم زنده بهره مند باشد , خطوط اصلى زندگى را رسم كند و به شكل و صورت زندگى كه وابسته به درجه تمدن است نپردازد , مى تواند با تغييرات زندگى هماهنگى كند بلكه رهنمون آنها باشد
تناقض ميان قانون و احتياجات نو به نو , آنگاه پيدا مى شود كه قانون به جاى اينكه خط سير را مشخص كند , به تثبيت شكل و ظاهر زندگى بپردازد , مثلا وسائل و ابزارهاى خاصى را كه وابستگى تام و تمام به درجه فرهنگ و تمدن دارد بخواهد براى هميشه تثبيت نمايد
اگر قانون بگويد الزاما هميشه بايد در نوشتن از دست و در سوار شدن از اسب و الاغ و در روشنايى از چراغ نفتى و در پوشيدن از منسوجات دستى و استفاده كرد , چنين قانونى به مبارزه با توسعه علم و تمدن و احتياجات ناشى از آن برخاسته است و بديهى است كه جبر تاريخ آن را عوض مى كند
قانون هر اندازه جزئى و مادى باشد , يعنى خود را به مواد مخصوص و رنگ و شكلهاى مخصوص بسته باشد , شانس بقا و دوام كمترى دارد , و هر اندازه كلى و معنوى باشد و توجه خود را نه به شكلهاى ظاهرى اشياء بلكه به روابط ميان اشياء يا ميان اشخاص معطوف كرده باشد شانس بقا و دوام بيشترى دارد
مقتضيات زمان يعنى مقتضيات محيط و اجتماع و زندگى بشر به حكم اينكه به نيروى عقل و ابتكار و اختيار مجهز است و تمايل به زندگى بهتر دارد , پيوسته افكار و انديشه ها و عوامل و وسائل بهترى براى رفع احتياجات اقتصادى و اجتماعى و معنوى خود وارد زندگى مى كند ورود عوامل و وسائل كامل تر و بهتر خود به خود سبب مى شود كه عوامل كهنه و ناقص تر جاى خود را به اينها بدهند و انسان به عوامل جديد و نيازمنديهاى خاص آنها وابستگى پيدا كند وابستگى بشر به يك سلسله احتياجات مادى و معنوى و تغيير دائمى عوامل و وسائل رفع كننده اين احتياجات و كامل تر و بهتر شدن دائمى آنها كه به نوبه خود يك سلسله احتياجات جديد نيز به وجود مى آورند , سبب مى شود كه مقتضيات محيط و اجتماع و زندگى در هر عصرى و زمانى تغيير كند و انسان الزاما خود را با مقتضيات جديد تطبيق دهد با چنين مقتضياتى نه بايد نبرد كرد و نه مى توان
اما متاسفانه همه پديده هاى نوى كه در زمان پيدا مى شود , از نوع افكار و انديشه هاى بهتر و عوامل و وسائل كامل تر براى زندگى سعادتمندانه تر نيست زمان و محيط و اجتماع مخلوق بشر است و بشر هرگز از خطا مصون نبوده است , از اين رو تنها وظيفه انسان انطباق و پيروى از زمان و افكار و انديشه هاى زمان و عادتها و پسندهاى زمان نيست , كنترل و اصلاح زمان نيز هست اگر انسان بايد صد درصد خود را با زمان تطبيق دهد پس زمان را با چه چيز تطبيق بدهد ؟ ! از نظر افراد كم فكر , ( مقتضيات زمان) يعنى سليقه و پسند رايج روز جمله ( دنياى امروز نمى پسندد) از هر منطق نظرى و عملى و صورى و مادى و قياسى و تجربى و استقرائى براى كوبيدن شخصيت اينان و تسليم بلاشرط كردنشان موثرتر است از نظر طرز فكر اينان همين كه چيزى از سليقه و مد روز خصوصا در دنياى غرب افتاد , كافى است كه حكم كنيم ( مقتضيات زمان) تغيير كرده است , ( جبر تاريخ) است , ( اجتناب ناپذير) است , ( لازمه ترقى و تعالى) است , در صورتى كه مى دانيم زمان و محيط و عوامل اجتماعى را بشر مى سازد , از عالم قدس وارد نمى شود , و بشر هر چند غربى باشد جايز الخطاست
بشر همان طورى كه عقل و علم دارد , شهوت و هواى نفس هم دارد و همان طورى كه در جهت مصلحت و زندگى بهتر گام بر مى دارد , احيانا انحراف هم پيدا مى كند , پس زمان نيز , هم امكان پيشروى دارد و هم امكان انحراف با پيشرويهاى زمان بايد پيش رفت و با انحرافات آن بايد مبارزه كرد
( مقتضيات زمان) مانند ( آزادى) از كلماتى است كه مخصوصا در مشرق زمين سرنوشت شومى داشته است و اكنون به شكل يك ابزار استعمارى كامل براى در هم كوبيدن فرهنگ اصيل شرق و تحميل روح غربى در آمده است چه سفسطه ها كه به اين نام صورت مى گيرد و چه بدبختيها كه با اين تابلوى قشنگ تحميل مى گردد
مى گويند عصر علم است مى گوييم صحيح است , اما آيا همه سرچشمه ها جز سرچشمه علم در وجود بشر خشكيده است و هر چه پديد مى آيد فرزند خالص و مشروع علم است ؟ ! در كدام عصر , علم و دانش مانند عصر ما قوت و قدرت و گسترش داشته است و در كدام عصر مانند اين عصر آزادى خود را از كف داده و مقهور ديو شهوت و اژدهاى خودخواهى و جاه طلبى و پول پرستى و استخدام و استثمار بوده است ؟ !
كسانى كه مدعى هستند مقتضيات متغير زمان ايجاب مى كند هيچ قانونى جاويد نماند , اول بايد دو موضوع بالا را از يكديگر تفكيك كنند تا معلوم گردد كه در اسلام هرگز چيزى وجود ندارد كه با پيشروى به سوى زندگى بهتر مخالف باشد
مشكل عصر ما اين است كه بشر امروز كمتر توفيق مى يابد ميان ايندو تفكيك كند , يا جمود مى ورزد و با كهنه پيمان مى بندد و با هر چه نو است مبارزه مى كند , و يا جهالت به خرج مى دهد و هر پديده نو ظهورى را به نام مقتضيات زمان موجه مى شمارد