قطره ای از دریای فضائل اهل البیت علیهما السلام جلد ۲

قطره ای از دریای فضائل اهل البیت علیهما السلام0%

قطره ای از دریای فضائل اهل البیت علیهما السلام نویسنده:
مترجم: محمد حسین رحیمیان
ناشرین: نشر حاذق
گروه: کتابخانه پیامبر و اهل بیت
صفحات: 928

قطره ای از دریای فضائل اهل البیت علیهما السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: آیت الله سید احمد مستبط
مترجم: محمد حسین رحیمیان
ناشرین: نشر حاذق
گروه: صفحات: 928
مشاهدات: 60967
دانلود: 5417


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 928 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 60967 / دانلود: 5417
اندازه اندازه اندازه
قطره ای از دریای فضائل اهل البیت علیهما السلام

قطره ای از دریای فضائل اهل البیت علیهما السلام جلد 2

نویسنده:
ناشرین: نشر حاذق
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تو را سراغ ندارم، امیدوارم که در این گفته راست گو باشم، خداوند پاداش تو را سکونت در بهشت برین قرار دهد.

مقام تو در نزد من و نیز خدمت تو برای من در گرما و سرما و شب و روز، بر من پنهان نیست، از خداوند متعال می خواهم در روز قیامت که همه خلایق را جمع می نماید، تو را عنایتی از رحمتش دهد که همه خلایق برای مقام والای تو غبطه بخورند، که او شنونده دعاست.

1115 / 16 در کتاب «مقتضب الأثر » می نویسد: مغیره بن محمّد مهلبی گوید:

یکی از شعرای نامی، بنام عبداللَّه بن ایّوب خریبی، اخلاص تامّی نسبت به امام رضاعليه‌السلام داشت.

وی اشعاری را پس از شهادت امام رضاعليه‌السلام سروده - البتّه ما همه اشعار را نقل نمی کنیم، بلکه آنچه اینجا مورد نیاز است، می آوریم - او در آن اشعار امام جوادعليه‌السلام را مورد خطاب قرار داده و می گوید:

یابن الذبیح ویابن عراق الثری

طابت أرومته وطاب عروقا

یابن الوصیّ وصیّ أفضل مرسل

أعنی النبیّ الصادق المصدوقا

ما لفّ فی خرق القوابل مثله

أسد یلفّ مع الخریق خریقا

یا أیّها الحبل المتین متی أعذ

یوماً بعقوله أجده وثیقا

أنا عائذ بک فی القیامه لائذ

أبغی لدیک من النجاه طریقا

لایسبقنی فی شفاعتکم غداً

أحد فلست بحبّکم مسبوقا

یابن الثمانیه الأئمّه غرّبوا

وأبا الثلاثه شرّقوا تشریقا

إنّ المشارق والمغارب أنتم

جاء الکتاب بذالکم تصدیقا

ای فرزند اسماعیل ذبیح! و ای فرزند رگه ها و ریشه های زمین! که اصل و ذات و رگ های تو پاک گردید.

ای فرزند جانشین بهترین پیامبران؛ یعنی حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که راستگو و تصدیق شده است.

تاکنون قابله ها مانند او را در خرقه نپیچیده اند، شیری که از شجاعت، طعمه

۷۲۱

خویش را به طعمه دیگری می پیچید.

ای ریسمان محکم و استوار! هر زمان که به آستانه خانه ات فرود آمده و به ریسمان محکمت چنگ زنم آن را محکم و قابل اطمینان می یابم.

من در روز رستاخیز به تو پناه می آورم و در پناه تو هستم؛ و راه نجات را از طریق تو می جویم.

فردای قیامت، برای شفاعت شما از من، کسی پیشی نخواهد گرفت؛ چرا که از من در محبّت شما سبقت گرفته نشده است.

ای فرزند پیشوایان هشتگانه ای که غروب کردند! و ای پدر بزرگوار سه امام همامی که ظاهر خواهند شد!(1)

به راستی که شرق و غرب جهان شما هستید، و کتاب خداوند نیز این را برای شما تصدیق نموده است.(2)

موعظه و اندرزی از امام جواد عليه‌السلام : (امام جوادعليه‌السلام در یک سخن زیبایی می فرماید: )

کیف یضیّع من اللَّه کافله؟ وکیف ینجو من اللَّه طالبه؟ ومن انقطع إلی غیر اللَّه وکّله اللَّه إلیه، ومن عمل علی غیر علم [ما] أفسد أکثر ممّا یصلح .(3)

چگونه ضایع می شود، کسی که خداوند کفیل اوست؟

و چگونه نجات پیدا می کند کسی که خداوند در جست و جو و تعقیب اوست! هر کس به غیر خدا دل ببندد، خداوند او را به آن واگذارد.

هر کس بدون دانش کاری را انجام دهد، خرابکاری او از اصلاحش بیشتر می شود.

___________________

1- علّامه مجلسیرحمه‌الله می فرماید: منظور از غروب «هشتگانه» شاید کنایه از وفات و شهادتشان می باشد، همان گونه که منظور از «تشریق سه گانه» کنایه از ظهور آن بزرگواران است. یا این که در معرض ظهور هستند. و «تغریب» کنایه از سکونت غالب آنان یا ولادتشان در شهرهای حجاز و یثرب است، که این شهرها نسبت به عراق در بخش غربی واقع هستند.

2- مقتضب الأثر: 50 و51، بحار الأنوار: 325/49 ح 7.

3- بحار الأنوار: 364/78 ح 5.

۷۲۲

بخش دوازدهم: مناقب حضرت امام هادیعليه‌السلام

قطره ای از دریای فضایل و مناقب پیشوای دهم، نور درخشان، ماه تابان صاحب شرف، کرامت، شکوه و بزرگواری حضرت علیّ بن محمّد، امام هادی صلوات اللَّه علیه

۷۲۳

۷۲۴

1116 / 1 طبری در کتاب «الثاقب فی المناقب » در بخش معجزات امام هادیعليه‌السلام در مورد زنده کردن مردگان، می نویسد:

ابراهیم بن بلطون از پدرش نقل می کند که گفت: من یکی از دربانان متوکّل بودم، روزی پنجاه غلام از ناحیه خزر به او هدیه شد، او به من دستور داد تا آنها را تحویل گرفته و با آنان به نیکویی رفتار نمایم.

یکسال از این ماجرا گذشت، روزی من در دربار متوکّل بودم که ناگاه امام هادیعليه‌السلام وارد شد، وقتی حضرت در جایگاه خود نشست، متوکّل به من دستور داد که غلامان را وارد مجلس نمایم.

من دستور او را اجرا نمودم، وقتی آنان وارد شده و چشمشان به امام هادیعليه‌السلام افتاد، همگی به سجده افتادند.

چون متوکّل این صحنه را دید، نتوانست خود را کنترل کند و (از ناراحتی) خود را کشان کشان حرکت داد و پشت پرده پنهان شد، آنگاه امام هادیعليه‌السلام برخاست و از دربار خارج شد.

وقتی متوکّل متوجّه شد که امامعليه‌السلام مجلس را ترک فرمود، از پشت پرده بیرون آمد و گفت: وای بر تو ای بلطون! این چه رفتاری بود که غلامان انجام دادند؟

گفتم: سوگند به خدا! من نمی دانم؟

۷۲۵

گفت: از آنان بپرس.

من از غلامان پرسیدم: این چه کاری بود که کردید؟

گفتند: این آقایی که در اینجا حضور داشت، هر سال نزد ما می آید و ده روز کنار ما می ماند و دین را برای ما عرضه می کند، او جانشین پیامبر مسلمانان است.

وقتی متوکّل از این جریان با خبر شد، دستور داد همه غلامان را از دم تیغ گذرانده و به قتل برسانم.

من نیز فرمان او را اطاعت کرده و همه آنها را کشتم (!!)

شامگاهان خدمت امام هادیعليه‌السلام شرفیاب شدم، دیدم خادمش کنار درب ایستاده و به من نگاه می کند، وقتی مرا شناخت گفت: وارد شو!

من وارد شدم، دیدم امام هادیعليه‌السلام نشسته، رو به من کرد و فرمود:

ای بلطون! با آن غلامان چه کردند؟

عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! سوگند به خدا! همه آنها را کشتند.

حضرت فرمود: همه آنها را کشتند؟

عرض کردم: آری، سوگند به خدا!

حضرت فرمود: أتحبّ أن تراهم؟ آیا دوست داری آنها را ببینی؟

عرض کردم: آری، ای فرزند رسول خدا!

امام هادیعليه‌السلام با دست مبارکش اشاره فرمود که: پشت پرده وارد شو!

من وارد شدم، ناگاه دیدم همه آن غلامان نشسته اند، در برابر آنان میوه هایی است که مشغول خوردن آنها هستند.(1)

1117 / 2 باز نویسنده مزبور در بخشمعجزات امام هادی عليه‌السلام در مورد ریگها و سنگها، می نویسد: ابو هاشم جعفری گوید:

همراه مولایم امام هادیعليه‌السلام در سامرّا برای استقبال عدّه ای از واردین،

___________________

1- الثاقب فی المناقب: 529 ح 1.

۷۲۶

به بیرون شهر رفتیم، ورود آنان تأخیر افتاد، به همین جهت، زیر انداز زین اسب را کناری فرش کردند تا حضرتش روی آن بنشیند، من نیز از مرکبم پایین آمده و در برابر حضرتش نشستم.

امامعليه‌السلام برای من سخن می فرمود، من از تنگدستی گله کردم.

حضرت با دست مبارکش به ریگهایی که در آنجا بود، اشاره کرد و مشتی از آن را به من عنایت نموده و فرمود:

إتّسع بهذا یا أباهاشم! واکتم ما رأیت .

ای ابا هاشم! با اینها زندگی خود را وسعت بده، و آنچه دیدی پنهان کن.

وقتی برگشتیم آن را با خود آوردم، چون دقّت کردم دیدم طلای سرخی که همانند آتش فروزان است.

زرگری را به خانه ام دعوت کردم و گفتم: این شمش را برای من ذوب کن. او ذوب کرد و گفت: طلایی بهتر از این ندیده ام، این طلا به شکل ریگ است، از کجا آورده ای؟ از این باشگفت تر ندیده ام.

(به جهت کتمان این امر به او) گفتم: این چیزی است که از روزگار دیرین پیرزنان ما، برای ما ذخیره کرده اند.(1)

1118 / 3 باز در همان منبع آمده است: ابو هاشم جعفری گوید:

سالی که «بغا » - یکی از فرماندهان متوکّل - به مکّه سفر کرده بود، من نیز به حجّ مشرّف شدم، وقتی به مدینه رسیدم، به منزل امام هادیعليه‌السلام رفتم، دیدم حضرتش سوار بر مرکب شده و به استقبال «بغا» می رود، سلام کردم، فرمود:

اگر می خواهی با ما بیا.

___________________

1- الثاقب فی المناقب: 532 ح 1، بحار الأنوار: 138/50 ح 22. نظیر این روایت را راوندی در «الخرائج: 673/2 ح 3» آورده است.

۷۲۷

من به همراه حضرتش به راه افتادم و از مدینه خارج شدیم، وقتی به بیرون شهر رسیدیم حضرت متوجّه غلامش شد و فرمود:

برو ببین اوایل لشکر می رسد یا نه؟

آنگاه رو به من کرد و فرمود:

أنزل بنا یا أباهاشم ؛ ای اباهاشم! با ما فرود آی.

من فرود آمدم، می خواستم چیزی از حضرتش بپرسم، ولی خجالت می کشیدم و از خجالت پایی جلو و پایی عقب می گذاشتم.

حضرت با تازیانه اش در روی زمین نقش انگشتر سلیمان را کشید، دیدم در آخرین حروفش نوشته شده: «بگیر»، و در دیگری نوشته شده: «کتمان کن»، و در سوّمی نوشته شده: «ببخش». آنگاه با تازیانه اش آن را کند و به من داد

وقتی نگاه کردم دیدم شمس نقره خالصی است که معادل چهارصد مثقال نقره دارد.

عرض کردم: پدر و مادرم فدایت! به راستی که سخت نیازمند بودم، می خواستم از حضرتت درخواست کنم، ولی خجالت می کشیدم و جلو و عقب می انداختم، خدا می داند که رسالات خویش را کجا قرار دهد.

آنگاه سوار شده (و حرکت کردیم).(1)

1119 / 4 باز در همان منبع آمده است: حسن بن محمّد بن جمهور عمی گوید: از یکی از دربانان متوکّل، بنام «سعید صغیر » شنیدم که می گفت:

روزی نزد سعید بن صالح دربان - که شیعه بود - رفتم، به او گفتم: ای ابا عثمان! من نیز از یاران تو گشتم، و هم عقیده و هم مرام تو شدم.

گفت: هیهات! (دور است که تو هم عقیده با ما شوی).

گفتم: چرا، به خدا سوگند! من از یاران شما هستم. گفت: چگونه؟

___________________

1- الثاقب فی المناقب: 532 ح 2.

۷۲۸

گفتم: از طرف متوکّل مأموریّت پیدا کردم که امام هادیعليه‌السلام را تحت نظر گرفته و کنترل کنم.

من طبق مأموریّت خود به خانه آن حضرت رفتم، دیدم او در حال نماز است، ایستادم تا نمازش به پایان رسید.

وقتی نمازش را تمام کرد رو به من نموده و با دست شریفش اشاره کرد و فرمود:

یا سعید! لایکفّ عنّی جعفر [ - أی المتوکّل الملعون - ] حتّی یقطع إرباً إرباً، إذهب واعزب ؛

ای سعید! این جعفر [- یعنی متوکّل ملعون - ] دست از من برنمی دارد تا این که قطعه قطعه شود، برو از او دوری گزین!

من با ترس و وحشت از خانه آن حضرت بیرون آمدم، چنان رعب و وحشت وجود مرا فرا گرفت که قابل توصیف نیست، وقتی به دربار متوکّل رسیدم، صدای شیون و ناله و خبر مرگ (کسی را) شنیدم، پرسیدم چه خبر است؟

گفتند: متوکّل کشته شده است.

(وقتی این معجزه را از حضرتش دیدم) از عقیده خود برگشته و به امامت آن حضرت معتقد شدم.(1)

1120 / 5 باز در همان منبع آمده است: حسن بن محمّد بن علی گوید:

در یکی از روزها شخصی گریه کنان به حضور امام هادیعليه‌السلام شرفیاب شد، در حالی که اعضای بدنش از ترس می لرزید به امامعليه‌السلام عرض کرد:

ای فرزند رسول خدا! حاکم فرزند مرا متّهم به پیروی از شما کرده و دستگیر نموده است، اینک او را به یکی از پاسبانان خود سپرده و دستور

___________________

1- الثاقب فی المناقب: 539 ح 3.

۷۲۹

داده که او را از بالای فلان کوه پرتاپ کرده و در زیر همان کوه دفنش کنند.

امام هادیعليه‌السلام فرمود:

تو چه می خواهی؟!

عرض کرد: آقا! آنچه یک پدر مهربان نسبت به فرزندش می خواهد.

فرمود:إذهب، فإنّ إبنک یأتیک غداً إذا أمسیت ویخبرک بالعجب من إفتراقه .

برو، فردا، به هنگام شب فرزندت می آید و در مورد جدایی خویش خبر شگفت انگیزی را به تو خواهد رساند.

آن شخص با خوشحالی از حضور امام هادیعليه‌السلام مرخص شد، فردا در واپسین لحظات روز، فرزندش در بهترین حال و زیباترین قیافه آمد، وی از دیدن فرزندش خوشحال شد و گفت: فرزندم! بگو ببینم چه شده است؟

گفت: پدرجان! فلان پاسبان مرا دستگیر نموده و به پای فلان کوه برد، ما از دیشب تا حال آنجا بودیم، او مأموریّت داشت که امشب را در آنجا بمانیم و فردا صبح مرا به بالای کوه برده و از آنجا به قبری که در پایین کوه کنده شده بود، پرت نماید.

برای این مأموریّت، چند نفر مأمور به جهت حفظ من گماشته بودند، من شروع به گریه کردم. ناگاه یک گروه ده نفره با چهره های زیبا سر رسیدند، آنان لباسهای پاک و تمیز بر تن کرده و با عطرهای خوشبو خود را خوشبو نموده بودند، که من تا حال همانند آنان را ندیده بودم. من آنها را می دیدم، ولی مأموران حکومت آنها را نمی دیدند، آنها رو به من کرده و گفتند: (چرا گریه می کنی؟) این همه گریه و بی صبری [و بیهوده گویی و التماس] برای چیست؟

گفتم: مگر این قبرِ آماده و این کوه بلند را نمی بینید؟ مگر نمی بینید که این مأموران بی رحم می خواهند مرا از بالای این کوه به آن قبر پرتاب

۷۳۰

نموده و در آنجا دفنم کنند؟

آنها گفتند: چرا، (می بینیم.) اگر ما آن فردی را که می خواهد تو را از بالای کوه پرت کند، به جای تو، از آن کوه پرت نماییم، می توانی خادم حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شوی؟

گفتم: آری، سوگند به خدا! در این حال آنان برخاسته و به سوی پاسبان رفتند و او را گرفته و به سوی کوه کشیدند، او فریاد می زد؛ ولی مأموران از همکارانش صدای او را نمی شنیدند و متوجّه نبودند، آنان او را به بالای کوه برده و از آنجا پرتاب نمودند، تمام مفصلهایش قطعه قطعه شد و به پای کوه رسید، یارانش متوجّه شده و به سویش دویدند، شروع به گریه و ضجّه نمودند و دست از من برداشتند.

من برخاستم، و آن ده نفر مرا از دست آنان نجات داده و همین الآن نزد تو آوردند، همینک آنان بیرون ایستاده و منتظر من هستند تا به کنار قبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته و به خدمتگزاری آن حرم باصفا مشغول شوم.

(پدرش اجازه داده و) او (به سوی حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) حرکت کرد.

پدرش برخاست و به نزد امام هادیعليه‌السلام آمد، و جریان را گزارش داد، چندی نگذشت که خبر رسید که گروهی، آن پاسبان را گرفته و از بالای کوه پرتاب کرده و یارانش او را در همان قبر دفن کرده اند و آن جوانی که می خواستند در آن قبر دفن کنند، فرار کرده است.

در این هنگام امام هادیعليه‌السلام لبخندی زد و به آن شخص فرمود:

إنّهم لایعلمون ما نعلم ؛

آنچه را که ما می دانیم، آنان نمی دانند.(1)

1121 / 6 باز در همان منبع می خوانیم: یکی از دربانان متوکّل به نام زرّافه

___________________

1- الثاقب فی المناقب: 543 ح 3 (با اندکی اختلاف).

۷۳۱

می گوید: روزی مردی شعبده باز، از هندوستان نزد متوکّل آمد، او در شعبده بازی مهارت تامّی داشت که تا آن موقع نظیر او دیده نشده بود، خود متوکّل نیز شعبده بازی را دوست داشت، تصمیم گرفت توسّط آن شعبده باز امام هادیعليه‌السلام را شرمنده سازد. به همین جهت، به آن مرد گفت: اگر بتوانی او را شرمنده سازی، هزار دینار به تو جایزه می دهم.

روی این تصمیم مجلسی ترتیب داده و امام هادیعليه‌السلام نیز دعوت شد، مجلس آماده شد، سفره غذا را گستردند و متوکّل نشست، من نیز کنار او نشستم، و حضّار همه نشستند، امام هادیعليه‌السلام نیز تشریف فرما شد، سمت چپ حضرت یک پشتی بود که روی آن تصویر شیری نقش شده بود، شعبده باز کنار همان پشتی نشست.

در سفره نان های نازکی بود که از قبل آماده کرده بودند، وقتی حضرت دستش را دراز کرد تا نانی بردارد، شعبده باز کاری کرد که نان در هوا پرید، حضرت خواست نان دیگری بردارد باز آن مرد، همان کار را کرد، دست به نان سوّمی گذاشت باز هم نان را به هوا پراند، حاضرین خندیدند.

در این موقع، امام هادیعليه‌السلام دست مبارکش را به تصویر شیری که در پشتی بود، زد و فرمود:

خذیه؛ این مرد را بگیر!

ناگاه شیر نمایان شده و شعبده باز را بلعید و به همان جای سابق خود برگشت و در پشتی قرار گرفت.

همه حاضرین از این کار در حیرت فرو رفتند، امام هادیعليه‌السلام برخاست برود، متوکّل گفت: از شما درخواست می کنم که بنشین و این مرد را برگردان.

امام هادیعليه‌السلام فرمود:

واللَّه! لاتراه بعدها، [أ] تسلّط أعداء اللَّه علی أولیاء اللَّه ؟!

۷۳۲

به خدا قسم! دیگر او را نخواهی دید (آنگاه رو به متوکّل کرد و فرمود: ) آیا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلّط می کنی؟

حضرت این بفرمود و از مجلس بیرون رفت، و آن مرد نیز پس از آن دیده نشد.(1)

1122 / 7 مسعودی در «مروج الذهب » می نویسد: ابو دعامه گوید:

در ایّامی که امام هادیعليه‌السلام در اثر زهر ستم مسموم و بیمار شده بود که عاقبت در اثر همان بیماری به شهادت رسید، به عیادت حضرتش شرفیاب شدم. وقتی پس از عیادت تصمیم گرفتم مرخص شوم، حضرت فرمود:

ای ابا دعامه! به سبب این عیادت، حقّی بر من پیدا کردی، نمی خواهی با حدیثی تو را شاد و مسرور نمایم؟

عرض کردم: چرا، ای فرزند رسول خدا! به راستی که من چه قدر شایق و نیازمند این لطف شما هستم.

فرمود: پدرم امام جوادعليه‌السلام از پدرش امام رضاعليه‌السلام ، آن حضرت از پدرش امام کاظمعليه‌السلام ، آن حضرت از پدرش امام صادقعليه‌السلام ، آن حضرت از پدرش امام باقرعليه‌السلام ، آن حضرت از پدرش امام سجّادعليه‌السلام ، آن حضرت از پدرش امام حسینعليه‌السلام ، آن حضرت از پدرش امیر مؤمنان علی بن ابی طالبعليهما‌السلام نقل کرده که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود: یا علی! بنویس.

عرض کردم: چه بنویسم؟

فرمود: بنویس:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم، الإیمان ما وقّر فی القلوب، وصدّقته الأعمال، والإسلام ما جری علی اللسان، وحلّت به المناکحه .

بنام خداوند بخشنده مهربان، ایمان چیزی است که در دلها استوار گردد و اعمال و رفتار شخص آن را تصدیق نماید. و اسلام آن است که فقط بر زبان جاری گشته و به سبب آن ازدواج حلال شود.

___________________

1- الثاقب فی المناقب: 555 ح 15. این روایت به صورت اختصار در «الصراط المستقیم: 203/2 ح 7» نقل شده است.

۷۳۳

ابو دعامه گوید: من عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! سوگند به خدا! نمی دانم کدامیک از این دو نیکوترند؟ حدیث یا سلسله سند آن؟

فرمود:

إنّها لصحیفه بخطّ علیّ بن أبی طالب عليه‌السلام وإملاء رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نتوارثها صاغراً عن کابر .

همانا این صحیفه ای است به خط مبارک علیّ بن ابی طالبعليه‌السلام و املای رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که برای خاندان ما از بزرگ به کوچک به یادگار مانده است.(1)

1123 / 8 قطب راوندی در کتاب «الخرائج » می نویسد:

محمّد بن حسن بن اشتر علوی گوید: دوران کودکی را می گذراندم، به همراه پدرم با عدّه ای از افراد لشکری و کشوری و گروهی از آل ابوطالب و بنی عبّاس کنار درب متوکّل بودیم، مرسوم بود وقتی امام هادیعليه‌السلام وارد می شد همه مردم به احترام آن حضرت از اسب پیاده می شدند.

یکی از افراد به این امر اعتراض کرد و گفت: چرا ما به خاطر این جوان از مرکب پیاده می شویم؟ در حالی که او نه شرافتش از ما بیشتر است و نه از نطر سنّی از ما بزرگ تر است و نه از ما دانشمندتر است؟

همگی گفتند: آری، سوگند به خدا! دیگر به احترام او از مرکب پیاده نخواهیم شد.

ابو هاشم جعفری رو به آنان کرده و در ردّ سخن آنها گفت: سوگند به خدا! وقتی او را دیدید با کوچکی و خواری پیاده خواهید گشت.

دیری نگذشت که امام هادیعليه‌السلام تشریف آورد، وقتی چشمشان به حضرت افتاد همگی به احترام او از مرکب پیاده شدند.

ابو هاشم رو به آنان کرد و گفت: مگر شما نبودید که تصمیم داشتید که

___________________

1- بحار الأنوار: 208/50 ضمن ح 22.

۷۳۴

دیگر به احترام او پیاده نشوید؟ چه شد که پیاده شدید؟

آنان گفتند: به خدا قسم! ما بر خودمان تسلّط نداشتیم، و بی اختیار از مرکبها پیاده شدیم.(1)

1124 / 9 باز در همان منبع آمده است: احمد بن عیسی کاتب گوید:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در عالم خواب دیدم که گویی در خانه ما خوابیده است، دیدم که مشتی خرما به من عنایت فرمود که بیست و پنج دانه بود.

چندی نگذشت که دیدم امام هادیعليه‌السلام با یک راهنما به روستای ما آمد، راهنما آن حضرت را در خانه ما اسکان داد و هر روز شخصی را می فرستاد و از من علوفه می گرفت، روزی از من پرسید: چقدر از ما طلب کاری؟

گفتم: من از شما پول نمی خواهم.

او گفت: میل داری نزد این علوی بروی و بر او سلام کنی؟

گفتم: بدم نمی آید.

من به خدمت حضرتش شرفیاب شده عرض کردم: در این روستا افراد زیادی از یاران و دوستداران شما زندگی می کنند، اگر دستور بفرمایید می توانم به حضورتان احضارشان کنم. فرمود:

(لازم نیست) این کار را انجام ندهید.

عرض کردم: ما انواع خرماهای خوب و عالی داریم، اگر اجازه بفرمایید، مقداری به حضورتان بیاورم.

فرمود:إن حملت شیئاً [لم] یصل إلیّ، ولکن احمله إلی القائد، فإنّه سیبعث إلیّ منه .

اگر خودت بیاوری به من نمی رسد، ولی به این راهنما بده، او مقداری از آن را برای ما می آورد.

من از انواع خرماها برای راهنما دادم، ولی خودم نیز از نوع بهترش را

___________________

1- الخرائج: 675/2 ح 7، بحار الأنوار: 137/50 ح 20.

۷۳۵

در جیبم گذاشته و یک ظرف کوچک نیز کره برداشتم و به خدمتش بردم، راهنما به من گفت: آیا دوست داری نزد صاحبت بروی؟

گفتم: آری. من به حضورش مشرّف شدم، دیدم از خرمایی که به راهنما داده بودم، مقداری در برابر حضرت قرار دارد، من هم خرما و کره ای که با خود آورده بودم بیرون آودم و در برابرش گذاشتم.

حضرت مشتی از آن خرماها را برداشت و به من داد و فرمود:

لو زادک رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لزدناک .

اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بیشتر مرحمت کرده بود، ما هم بیشتر می دادیم.

وقتی خرماها را شمردم دیدم همچنان که در خواب دیده بودم بیست و پنج دانه است نه کم و نه زیاد.(1)

1125 / 10 باز در همان کتاب آمده است: ابو محمّد بصری از ابو العبّاس، دایی فرزند کاتب ابراهیم بن محمد نقل می کند و می گوید:

ما در مورد امامت امام هادیعليه‌السلام سخن می گفتیم که ابو العبّاس رو به من کرد و گفت: ای ابو محمّد! من در این مورد به چیزی اعتقاد نداشتم، و همواره به برادرم و همچنین کسانی که قایل به امامت او بودند شدیداً خورده می گرفتم و آن ها را مذمّت نموده و به آنان دشنام می دادم، تا این که روزی در میان گروهی قرار گرفتم که از طرف متوکّل مأموریّت پیدا کردیم تا امام هادیعليه‌السلام را احضار نماییم.

ما به سوی مدینه حرکت کرده و وارد شهر مدینه شدیم. وقتی به حضورش رسیدیم طبق مأموریّت قرار بر حرکت شد، به راه افتادیم، و منزلها را پشت سر گذاشته و سیر نمودیم، تا این که به منزلی رسیدیم، روزی تابستانی و هوا خیلی گرم بود، از حضرتش خواستیم که در آن

___________________

1- الخرائج: 411/1 ح 16، بحار الأنوار: 153/50 ح 39.

۷۳۶

منزل فرود آییم.

فرمود: نه.

ما از آن منزل رد شدیم، و هنوز چیزی نخورده و ننوشیده بودیم، گرما افزایش یافت و گرسنگی و تشنگی بر ما چیره شد، در این حال ما به منطقه ای رسیدیم که صحرای کویری بود، چیزی دیده نمی شد، نه آبی داشت و نه سایه ای که استراحت کنیم، ما همگی به آن حضرت چشم دوخته و به او نگاه می کردیم.

در این حال حضرت رو به ما کرد و فرمود:

چه شده؟ گمان می کنم که گرسنه و تشنه هستید؟

گفتیم: آری، سوگند به خدا! ای آقای ما! به راستی که خسته شده ایم.

فرمود: در اینجا فرود آیید و بخورید و بیاشامید.

من از این سخن آن حضرت در شگفت شدم، چرا که ما در صحرای کویری بودیم که عاری از آب و علف بود، و نه سایه درختی که ما در زیر سایه آن استراحت کنیم، نه چشمه آبی.

وقتی کمی تأمّل کردیم، حضرت فرمود:

شما را چه شده؟ فرود آیید.

من به سرعت گروه را نگه داشتم تا مرکبها را بخوابانند، ناگاه متوجّه شدم، دو تا درخت بزرگی است که گروه زیادی می توانند در زیر سایه آنها استراحت کنند - و این در صورتی بود که من آن منطقه را می شناختم که منطقه ای وسیع و کویری بود - و متوجّه چشمه آبی شدم که بر روی زمین جاری است و آب گوارا و خنکی داشت.

ما از مرکبها فرود آمده و در آنجا اطراق کردیم، غذا میل نموده و آب خوردیم و استراحت نمودیم.

البتّه در میان ما کسانی بودند که بارها از آنجا عبور کرده بودند، در آن

۷۳۷

موقع شگفتی هایی از دلم خطور کرد، من با دقّت به آن حضرت می نگریستم و مدّتی در مورد حضرتش به فکر فرو می رفتم، وقتی متوجّه شدم، دیدم حضرت تبسّم نمود و روی مبارک از من برگرداند.

با خودم گفتم: به خدا قسم! قطعاً تحقیق خواهم کرد که او چگونه شخصیتی است؟

نزدیکی هایی که می خواستیم حرکت کنیم برخاستم پشت درخت رفته و شمشیرم را در زیر خاک پنهان کردم و دو سنگ به عنوان علامت روی آن گذاشتم، آنگاه خود را تطهیر نموده و برای نماز وضو گرفتم.

امام هادیعليه‌السلام رو به ما کرد و فرمود:

استراحت کردید؟ گفتیم: آری.

فرمود: بسم اللَّه، کوچ کنید!

ما از آن منطقه بار بسته و کوچ کردیم، وقتی ساعتی راه رفتیم، من برگشتم آن علامتی که در آن مکان گذاشته بودم، پیدا کردم؛ ولی خبری از آن درختان و چشمه آب نبود، گویی خداوند متعال در آن منطقه اصلاً چیزی نیافریده بود، نه درختی، نه آبی، نه سایه ای و نه رطوبتی!

من از این مسأله در شگفت شده و دستانم را به سوی آسمان بلند نموده و از خداوند خواستم که مرا بر محبّت آن حضرت و نیز در ایمان به او و شناختش ثابت قدم و استوار نماید، آنگاه به دنبال قافله حرکت نموده و خودم را به آنان رساندم.

وقتی خدمت حضرتش رسیدم، امام هادیعليه‌السلام رو به من کرد و فرمود:

ای ابو العباس! بررسی کردی؟

عرض کردم: آری، ای آقای من! به راستی که من در این امر تردید داشتم؛ ولی اینک من در پیش خودم به واسطه شما بی نیازترین مردم در دنیا و آخرت هستم.

۷۳۸

فرمود:هو کذلک، هم معدودون (1) معلومون لایزید رجل ولا ینقص .

آری، چنین است، شیعیان ما افراد شمرده شده و شناخته شده هستند که نه شخصی از آنها کم می شود و نه زیاد.(2)

1126 / 11شیخ صدوق قدس‌سره در «کمال الدین » می نویسد: فاطمه، دختر محمّد بن هیثم گوید:

من در خانه امام هادیعليه‌السلام بودم، موقع تولّد جعفر، فرزند امام هادیعليه‌السلام بود، دیدم همه اهل خانه از تولّد او خوشحال و مسرور هستند، ولی امام هادیعليه‌السلام از این امر خوشحال و مسرور نبود.

عرض کردم: آقای من! چرا شما به خاطر این مولود خوشحال و مسرور نیستید؟ فرمود:

یهوّن علیک أمره، فإنّه سیضلّ خلقاً کثیراً .

امر او بر تو آسان خواهد شد، چرا که توسّط او عدّه زیادی از مردم گمراه خواهند شد(3) .(4)

1127 / 12علیّ بن محمّد نوفلی گوید: از امام هادیعليه‌السلام شنیدم که می فرمود:

إسم اللَّه الأعظم ثلاثه وسبعون حرفاً، وإنّما کان عند آصف منه حرف واحد، فتکلّم به فانخرقت له الأرض فیما بینه وبین سبا، فتناول عرش بلقیس حتّی صیّره إلی سلیمان، ثمّ بسطت له الأرض فی

___________________

1- علّامه مجلسیرحمه‌الله می گوید: منظور از این که «آنان افراد شمرده شده اند» یعنی: شیعیان ما افراد شمرده شده اند و تو نیز از آنان هستی.

2- الخرائج: 415/1 ح 20، بحار الأنوار: 156/50 ح 45.

3- گفتنی است که او همان جعفر کذّاب است که پس از برادرش امام حسن عسکریعليه‌السلام ادّعای امامت نمود، در حالی که می دانست فرزند آن حضرت، امام مهدی (ارواحنا فداه)، امام می باشدو بدین وسیله گروهی از مردم گمراه شدند. (مترجم)

4- کمال الدین: 321/1 ذیل ح 2، بحار الأنوار: 231/50 ح 5 و 176 ضمن ح 55. این روایت را اربلی در کشف الغمّه: 385/2 (با اندکی تفاوت) نقل کرده است.

۷۳۹

أقلّ من طرفه عین، وعندنا منه إثنان وسبعون حرفاً، وحرف واحد عند اللَّه عزّوجلّ استأثر به فی علم الغیب .

اسم اعظم خداوند متعال هفتاد و سه حرف است که نزد آصف بن برخیا فقط یک حرف بود که با خواندن آن، زمین میان او و ملکه سبا درنوردیده شد و تخت بلقیس را نزد سلیمان پیامبرعليه‌السلام آورد، آنگاه زمین گسترده گردید، و این در کمتر از یک چشم برهم نهادن صورت گرفت. ولی از آن اسم اعظم در نزد ما هفتاد و دو حرف است و یک حرف آن نزد خداوند متعال است که آن را در علم غیب خویش برگزیده است.(1)

1128 / 13 در کتاب «مناقب » آمده است: سلیمه کاتب گوید:

یکی از خطبای متوکّل ملقّب به «هریسه»، به متوکّل گفت: کسی با تو آن گونه که تو در مورد علیّ بن محمّدعليهما‌السلام رفتار می نمایی، رفتار نمی کند، وقتی او وارد خانه تو می شود همه به او خدمت می نمایند، و همواره برای ورود او پرده را کنار می زنند.

متوکّل به همه درباریان دستور داد که دیگر برای آن حضرت خدمتی نکرده و پرده را کنار نزنند، کسی خبر داد که علیّ بن محمّدعليهما‌السلام وارد خانه می شود، پس کسی بر آن حضرت خدمت نکرد و پرده را در برابرش کنار نزد، وقتی که امام هادیعليه‌السلام وارد شد، بادی وزیده و پرده را کنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم، چنین شد.

متوکّل گفت: پس از این برای او پرده را کنار بزنید، دیگر نمی خواهم باد برای او پرده را کنار بزند.(2)

1129 / 14 مسعودی در «مروج الذهب » می نویسد: به متوکّل گزارش دادند که امام هادیعليه‌السلام در منزلش نامه ها و اسلحه هایی است که شیعیان قم برایش

___________________

1- کشف الغمّه: 385/2، بحار الأنوار: 176/50 ضمن ح 55.

2- المناقب: 406/4، بحار الأنوار: 203/50 ح 12.

۷۴۰