در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران0%

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد مرادخانی
گروه: مشاهدات: 8345
دانلود: 3071

توضیحات:

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8345 / دانلود: 3071
اندازه اندازه اندازه
در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گامی در مسیر

نویسنده: جواد محدثي

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

پيشگفتار

چگونه؟

اين نخستين سؤالى است كه براى همه آنان كه در پى «كمال اخلاقى‏» ، «خودسازى‏» و «سعادت ابدى‏» اند و مى‏خواهند به فلسفه و راز خلقت انسان وبعثت رسولان دست‏يابند، مطرح است.

«چگونه مى‏توان به كمال انسانى رسيد؟»

خوب شدن، پاك زيستن، سالك راه حق گشتن، از باتلاق ابتذال و پوچى وگناه برآمدن براى همه ميسر است، و گرنه از ما نمى‏خواستند كه رهپوى راه انبياو اوليا و عارفان واصل شويم.

وقتى هدف و مقصدى را به ما نشان مى‏دهند، پس راهى هم براى رفتن و رسيدن هست. اين «راه‏» و «راهنما» را بايد شناخت و گام در راه نهاد،

«گامى در مسير» !

وقتى «بهشت‏» را در چشم انداز ما قرار مى‏دهند و ما را به آن فرامى‏خوانند، پس مى‏توان بهشتى شد و از دوزخ رست.

«جوانى‏» ، هم بهترين فصل رسيدن به «خودباورى‏» و «خداباورى‏» و«اصلاح نفس‏» است، هم خطرناك‏ترين دوران كه پرتگاهها و لغزشگاههاى‏بسيارى سر راه است و دزدان ايمان و رهزنان دل در كمين‏اند و غفلت، آدمى راتا قعر جهنم و دوزخ ابدى مى‏برد.

ولى. . آينه دل جوانان، شفاف است و خلق و خويى تربيت‏پذيرتر دارند. اين نقطه قوت را بايد قدر دانست و از آن بهره گرفت.

پير ما، امام خمينى‏قدس سره مى‏فرمايد :

«روح جوانان لطيف است و انعطاف‏پذير، و آن قدر كه در پيران حب نفس‏و حب دنياست، در جوانان نيست. جوان مى‏تواند با آسانى نسبى، خود رااز شر نفس اماره رها سازد و به معنويات گرايش پيدا كند»(١)

راستى. . «چگونه مى‏توان خودساخته و مهذب شد» و در «جهاد اكبر» پيروز گشت و از ميدان مبارزه با نفس و آزمون انتخاب راه حق در جدال «عقل‏و نفس‏» ، سربلند بيرون آمد؟ و همچون عارفان به ديدگاهى برتر از دنيا وحياتى آزاد از سلطه ابليس و فريب شيطان رسيد؟

داشتن بصيرت و بينشى درست و ژرف، تحليل روشن‏ترى از هستى به مامى‏دهد.

شناختن ميدان‏هاى لغزش و زمينه‏هاى غفلت و گناه در ذهن و زندگى، پيمودن اين مسير را آسان‏تر مى‏كند.

تصحيح رابطه با «خود» ، با «خدا» با «مردم‏» ، گام ديگرى در اين سير ومسير است.

از ياد نبردن «فرجام كار» ، توجه به بايدها و نبايدها، درك رابطه «عمل‏» و«پاداش‏» ، و باور داشتن اينكه «آخرت‏» ما در همين دنيا و با «كيفيت عمل‏» ماساخته مى‏شود، نيز مؤثر است و بخش ديگرى از بعد عرفانى يك مؤمن موحدرا تامين مى‏كند.

به هر حال، دوست داريم قدم در راه بگذاريم و از جايى شروع كنيم.

آنچه با شما خوانندگان صاحبدل در اين نوشته گفتگو مى‏كنيم، گشت وگذارى در همين وادى است. اين كتاب، يك سلسله مباحث نظرى و مدون ومبرهن نيست و شيوه عقلى و نقلى و استدلالى به كار گرفته نشده است، بلكه بازبان دل، زبان آشناى فطرت و با صفاى باطن جوانان سخن مى‏گوييم، بى‏آنكه‏بخواهيم از ارزش مباحث عقلى و برهانى بكاهيم.

باز هم از امام امت‏قدس سره شاهد بياوريم :

«لسان دعوت انبياعليهم‌السلام و اولياء خلص «سلام‏الله عليهم‏» لسان فلسفه وبرهان رايج نيست، بلكه آنان با جان و دل مردم كار دارند و نتايج‏براهين‏را به قلب بندگان خدا مى‏رسانند و آنان را از درون جان و دل هدايت‏مى‏كنند»(٢)

در خلال مباحث اين كتاب، «دفتر دل‏» را مى‏گشاييم و با شما «همدلى‏» و«همزبانى‏» مى‏كنيم. با اين زبان راحت‏تر، خودمانى‏تر و بى‏پرده‏تر مى‏توان‏حرف زد.

اميد است كه تا پايان اين «مسير» ، بتوانيم «همگام‏» و «همراه‏» باشيم.

اما كتاب حاضر :

اين اثر، مجموعه بازنگرى شده سلسله مقالاتى است كه با عنوان ثابت‏«گامى در مسير» ، در مدت بيش از سه سال (از سال ١٣٧٥ تا ١٣٧٨ش) درصفحه «جوانان‏» روزنامه جمهورى اسلامى، به صورت هفتگى چاپ مى‏شد.

جهت‏گيرى مقالات، جوانان بودند و هدف، آن بود كه اين مخاطبان عزيز، با زبانى ساده، با معارف والا و ژرف مكتب در زمينه خودسازى و سلوك وعرفان آشنا شوند. از اين رو، با آنكه محتواى اين نوشته‏ها عمدتا معارفى برگرفته از آيات قرآن و احاديث معصومين‏عليهم‌السلام و معارف دين بود، اما در زبان وقالب استفاده شده، اصولى همچون : كوتاهى مقالات، تنوع موضوعات، روانى‏و سادگى قلم، لحن صميمى و خودمانى و به كار گرفتن كمتر متن عربى آيه وحديث مراعات مى‏شد.

وقتى بنا شد كه اين نوشته‏ها به صورت كتاب مستقل منتشر شود، برخى‏بازنگرى‏هاى تكميلى و بهينه‏سازى متن انجام گرفت. در تدوين آن سلسله‏نوشته‏هاى كوتاه به صورت حاضر، نكات زير اعمال شده است :

١ - دسته‏بندى و تنظيم آن مقالات از نظر محتوا، در پنج محور جداگانه، كه‏فصول پنجگانه اين كتاب را تشكيل مى‏دهند.

٢ - ادغام و به هم در آميختن هر دو سه مقاله كه در آن سلسله نوشتار، موضوع واحد يا نزديك به هم داشت. از اين رو، تعداد آن ١٣٥ متن‏روزنامه‏اى، به ٥٦ مقاله حاضر تبديل شده است.

٣ - مستندسازى برخى از مطالب و جملات، بر اساس آيات و روايات، كه‏اغلب در پاورقى‏ها آمده است. در اين زمينه به حداقل كار اكتفا شد، والا اگرمستندات قرآنى و حديثى همه محتواهاى مقالات در پاورقى مى‏آمد، حجم اثربسيار بيش از اين مى‏شد و با توجه به مخاطبان جوان، نيازى هم به بيش از اين‏مقدار نبود.

اميد است كه اين اثر و اين مباحث، براى جوانان شيفته تهذيب نفس وعلاقه‏مند به تربيت روحى و اخلاقى خويش، «گامى در مسير» باشد و درپيمودن اين راه كه چندان هم آسان و بى‏خطر نيست، مفيد افتد و زمينه‏سازبرداشتن گام‏هايى بلند در آفاق عرفان و اخلاق باشد.

قم - جواد محدثى - بهمن ١٣٧٨ ش

___________________

پي نوشت ها :

١) از نامه عرفانى امام راحل‏قدس سره به حاج احمد آقا خمينى كه با نام «جلوه‏هاى رحمانى‏» منتشر شده است، ص ٤٢.

٢) همان، ص ٣٨.

فصل اول : هستى، در نگاه عارفانه

در اين بخش، آنچه را به «نگاه‏» ، «ديد» و شناخت «خود» و «هستى‏» مربوط مى‏شود، مى‏خوانيد. چنين‏نگاهى عرفانى به هستى و حيات، زمينه‏ساز سلوك معنوى و پايه‏حيات ارزشى به شمار مى‏آيد. نقش‏«شناخت‏» را در انگيزه‏آفرينى وجهت دهى اعمالمان از ياد نبريم.

افق روشن

يك سؤال بزرگ و جدى، هميشه پيش روى صاحبدلان بوده است، وآن اينكه :

«من كيستم، كجايم و به كجا مى‏روم؟»

و تو، اگر صاحبدلى،

اگر به ژرفاى حيات و هستى انديشيده‏اى،

و اگر از «سطح‏» ، به «عمق‏» ، راه برده‏اى،

حتما به اين «سؤال بزرگ‏» هم فكر كرده‏اى،

زندگى يك «راه‏» است، و. . هر راه، مقصدى دارد كه بايد به آن رسيد.

هيچ انديشيده‏اى كه در پرواز به سوى «هدف خلقت‏» ، چه عاملى به تونيرو مى‏بخشد و با كدام بال مى‏توانى به سوى آن «افق روشن‏» پرواز كنى؟و چه چيزى بال پروازت را مى‏شكند؟. .

اگر «موانع‏» را نشناسى، چگونه مى‏توانى از آنها عبور كنى؟

اگر «استعداد» و «توان‏» خويش را محاسبه نكنى، با كدام طرح و برنامه‏در «راه معنى‏» گام خواهى نهاد؟

برخى چيزها، حركت تو را شتاب مى‏بخشد، و برخى خصلتها مانع‏حركت مى‏شود.

از عطر «خداجويى‏» تا عفونت «خودخواهى‏» فاصله زيادى است.

انسان نيز در اين ميانه، در گرو يك «انتخاب‏» به اين يا آن مى‏رسد و ازلذت آن يا رنج اين برخوردار مى‏شود.

در يكى «طراوت روح‏» است، در ديگرى «افسردگى جان‏» !

اصلا بيا قدمى در دنياى تو در توى دل و جهان شگفت روح و روان‏بزنيم. «نفس‏» هزار چهره، چه دامهايى كه پيش پاى ما نگسترده است وابليس وسوسه‏گر چه نقشه‏ها كه برايمان نكشيده است.

مى‏دانى «نفس اماره‏» چيست؟

همان كه سر دو راهى «دل‏» و «دين‏» ، وسوسه مى‏كند تا خواسته دلت رابر فرموده دين ترجيح دهى،

همان كه به «خوشى امروز» فرا مى‏خواند و. . «فرداى نيامده‏» را ازذهنت‏بيرون مى‏كند و اگر بتواند، تو را پاى ديوار «حاشا» مى‏نشاند و به‏كامت زهرابه «ترديد» مى‏ريزد!. .

آيا نمى‏خواهى «هجرتى در درون‏» داشته باشى؟

براى «سير آفاق و انفس‏» ، گامى ديگر و عصايى ديگر و تن‏پوشى ديگرلازم است.

. . آيا مهيايى؟

در جستجوى راز بقا

زيستن در دامن رنجها و پذيرفتن محروميتها، براى رسيدن به‏آسايش و برخوردارى است.

رنج دنيا، راحت آخرت را در پى دارد،

و. . محروميت دنيوى، نعمت و رفاه آخرت را، ولى، براى آنان كه آن‏«مرحله‏» را باور داشته باشند و آگاهانه و انتخابگرانه، «نقد دنيا» را فداى‏«آخرت‏» كنند.

وگرنه، كم نيستند كسانى كه رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهندداشت و محروميت هر دو مرحله را خواهند چشيد : «خسر الدنيا و الآخرة‏»

براى زيستن در دامن رنجها و تحمل ابتلاءات، بايد منطق داشت. قيچى كردن باور از آخرت، مشكلى را حل نمى‏كند و بحران انديشه راافزونتر مى‏سازد.

اين زندگى به جايى بند نيست،

گاهى مثل شكستن ساقه‏اى در طوفان، غرق شدن قايقى در درياى‏مواج، مرگ راه گم كرده‏اى در كوير خشك، پژمردن گلى در دستهاى يك‏كودك، سوختن و دود شدن مشتى زباله، تركيدن يك حباب بر روى آب‏است. گاهى ورق كتاب زندگى، به تعبير «صائب تبريزى‏» ، «به نسيم مژه برهم زدنى‏» نابود است.

آنكه زندگى را، نوعى جان‏كندن تدريجى مى‏داند،(١) اگر خدا را در زندگى‏و عقيده به معاد را براى پس از زندگى نداشته باشد، راست مى‏گويد.

زندگى بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمى است كه انسان در آن‏مى‏سوزد و زندانى است كه انسان، گرفتار عذاب پيوسته است، و مرگى است‏به نام زندگى.

ولى همه اينگونه نمى‏بينند و نمى‏شناسند.

اقبال لاهورى مى‏گويد :

مذهب زنده ‏دلان، خواب پريشانى نيست از همين خاك، جهان دگرى ساختن است تنها «آخرت گرايى‏» است كه به «حس خلود» كه در نهاد و عمق فطرت‏ماست پاسخ مى‏دهد و معماى حيات و «راز بقا» را براى ما كشف مى‏كند.

نقد انديشان ماده‏گرا و دنياباور، از حل اين معما عاجزند و از «وسعت‏وجود» و «عمق هستى‏» بى خبرند.

وقتى آب بركه‏اى، غير از چهره آشكارش، عمقى هم دارد،

وقتى سطح زمين، غير از اين پوسته، ژرفاى ناپيدايى هم دارد،

و. . وقتى گستره خاك و پهنه محيط، تنها همين «پيرامون‏» ما نيست، بلكه افقهاى دور دست‏ترى هم دارد كه با اين چشم، ديدنى نيست، چرا در«مجموعه هستى‏» و «كل آفرينش‏» ، چنين نباشد؟

ما هم «جهان غيب‏» داريم، هم «غيب جهان‏»

هستى، تنها همين نيست كه به چشم مى‏بينيم و با حس، ادراك‏ مى‏كنيم. آنچه را هم كه مى‏بينيم و حس مى‏كنيم، باز همه حقيقت اشياءنيست. در وراى اين «عالم محسوس‏» ، عوالمى وجود دارد، نامرئى ونامحسوس، كه همان غيب جهان است. و در عمق اين «جهان فيزيكى‏» هم حقيقت نابى هست، فراتر از ماده، كه «متا فيزيك‏» نام دارد و «جهان‏غيب‏» !

آن «ناديدنى‏» ها را با چشم و نگاهى ديگر بايد ديد، با «چشم دل‏»

و آن «ناشنيدنى‏» ها را نيز بايد با «گوش جان‏» شنيد.

رسولان الهى، كه پيام آورانى از آن جهان‏اند، آمده‏اند تا چشم و گوش‏بشر را به همين حقايق بگشايند. آمده‏اند تا به «ديد» انسان، هم «وسعت‏» ببخشند، هم «دقت‏» ، هم «عمق‏» فقط پيش پاى خود را نبينيم، كه آفاق گسترده‏ترى هم هست. فقط سطح و ظاهر را نشناسيم، كه عمق و ژرفايى هم هست.

در معبد هستى

خستگى تن به چيزى زايل مى‏شود،

و خستگى روح، به چيز ديگر!

«آب‏» ، تشنگى جسم را از بين مى‏برد و «اشك‏» ، تشنگى روح و جان‏را.

«نيايش‏» ، ضرورى‏ترين نياز زندگى است.

بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مى‏رهاند و به عزت وبى‏نيازى مى‏رساند.

خواجه عبدالله انصارى گوى :

«الهى! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر،

و چون در خود نگرم، از جمله خاكسارانم و خاك بر سر. »

وقتى كه در پيشگاه خدا مى‏ايستى و چهره بر خاك نياز مى‏گذارى وقامت غرور را در «محراب خضوع‏» در هم مى‏شكنى و تازيانه كرنش براندام خود نمايى فرود مى‏آورى، شايستگى «عبادت‏» مى‏يابى.

تا «بنده‏» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!

شگفتا كه در آستان خدا، هر كه خاضعتر و بنده‏تر است، مقرب‏تر وكاملتر است.

تو، سراپا نيازى، و «او» ، قدرت مطلق است و هستى آفرين.

رابطه «تو» و «او» ، چه مى‏تواند باشد، جز بندگى؟

جهان، محراب وسيع نياز است و همه كائنات، حتى درختان و صنوبرهاو گلها، نيايشگران «معبد هستى‏»

تو در كجاى اين مجموعه ستايشگران و نيايشگرانى؟

وقتى همه ذرات عالم بر مدار «حق‏» مى‏چرخند، وقتى به عبادت‏مى‏ايستى هماهنگ همه جهان شده‏اى.

«فطرت‏» ، ما را به سوى خدا مى‏خواند.

زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور يابد، همان «عبادت‏» مى‏شود.

روزى چند بار در «چشمه بندگى‏» روح را شستشو مى‏دهى و نهال‏فطرت را «آبيارى‏» مى‏كنى. پس. . بايد بهتر از اين شوى!

هر كس به زبان و لهجه‏اى سخن مى‏گويد،

يك «زبان مشترك‏» و فراگير و همه فهم هم وجود دارد كه نيازمندمترجم هم نيست، و اگر با آن زبان با مردم صحبت‏شود همه مى‏فهمند، همه آن پيام را روشن و آشنا مى‏يابند; اهل هر كجا و از هر نژاد كه باشند.

آن زبان مشترك، «زبان فطرت‏» است،

همان كه در عمق وجود هر كس وجود دارد،

همان كه مى‏گويد : خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نيرنگ و صداقت‏برتر از دروغ است،

همان ميل به پرستش و نيايش، همان نوع‏دوستى و لذت بردن ازخدمت‏به مردم و يارى كردن مظلوم و نجات درماندگان،

همان كه در بحرانها تو را به يك تكيه‏گاه، متوجه مى‏سازد و در ياس‏هاو ناكامى‏ها، چراغ اميد را در دلت زنده و روشن نگاه مى‏دارد،

همان كه وقتى يك روح بلند را مى‏بينى، به تعظيمت وا مى‏دارد و چون‏خطا و خلافى از تو سر زد، «احساس شرمندگى‏» را بر شاخه وجودت‏مى‏روياند.

اين همان «فطرت‏» است و زبانش زبان يكدلى، يك‏رويى، زلالى وبى‏رنگى است.

خداوند، ما را بر پاكى و خوبى سرشته است و با همين «زبان‏» فطرت‏هم با ما سخن مى‏گويد، زبانى آشنا كه اگر به عمق دل و وجدانمان‏برگرديم، دعوت و نداى خدا را مانوس و آشنا مى‏بينيم و مى‏يابيم.

خيلى از اينها كه بدى مى‏كنند، «بد» نيستند. اصلا هيچ كس ذاتا بدنيست، بدى را ما پديد مى‏آوريم و فطرت پاك خدايى را مى‏آلاييم. لجن‏پراكنى شيطان و وسوسه انگيزى ابليس، چراغ فطرت را كم سو يا خاموش‏مى‏سازد.

اگر گوش به وسوسه شيطان دهيم، زبان فطرت نيز گنگ مى‏شود.

خدا با ما با همان زبان كه ما را سرشته است ‏سخن مى‏گويد و اميدمان‏مى‏دهد كه : «اى كسانى كه بر خويش بدى و اسراف كرده‏ايد، از رحمت‏خدامايوس نشويد، كه او گناهان را مى‏آمرزد.(٢)

اين چيست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!

اگر شرايط محيط و جامعه بد است، چرا فطرت را بيالاييم؟ آيا بهترنيست كه محيط را دگرگون سازيم و «فضاى فطرى‏» بيافرينيم؟. .

زبان فطرت را از ياد نبريم.

معبر عشق خدا

از «بينايى‏» تا «بينش‏» ، فاصله بسيار است،

همچنان كه فاصله «چشم‏» تا «ديد» ، زياد است.

«بصيرت‏» ، تيزبين‏تر از «بصر» است، گاهى آنان كه چشم ندارند، بيناترند. «ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند» حتى «دل‏» ، بهتر از«ديده‏» مى‏بيند و مى‏شناسد، ولى. . به شرط آنكه «چشم دل‏» را غبارنگرفته باشد.

آن وقت، «نگاه‏» از نگريستن لذت مى‏برد، چرا كه در چشم اندازش‏جلوه‏هاى ديگرى پيدا مى‏شود. به قول هاتف اصفهانى :

چشم دل‏ باز كن كه جان‏ بينى

آنچه ناديدنى است، آن بينى

معبر «عشق خدا» ، از كجا گشوده مى‏شود؟ بايد چشم انداز بصيرت تو، بالاتر و وسيعتر از ماده و ظاهر باشد. حتى اگر خدا را دوست مى‏دارى، نه به‏خاطر خودت باشد، بلكه به خاطر او باشد. او كه كانون همه خوبيها وزيبايي هاست.

وقتى كه هستى تو، عطيه و هديه خداست، وقتى كه غرق نعمتهاى‏اويى، مگر مى‏توانى دوستش نداشته باشى؟

ميان عاشق و معشوق، حبيب و محبوب، دوست و دوستدار، بايد نوعى‏سنخيت و شباهت‏باشد.

محبت‏يك طرفه به سامان نمى‏رسد. «چه خوش بى، مهربانى هردوسر بى»

عشق، اگر عاشق را به همسويى و همسانى و همرنگى با محبوب‏نرساند، نمى‏پايد. و. . اصلا از كجا كه عشق باشد؟ يك ادعاست، يا هوس!

دل، اسير عشق كيست و چيست؟

خداوند به موسى‏عليه‌السلام وحى كرد : «آن كس كه گمان مى‏كند محبت مرا دردل دارد، ولى شبها تا صبح مى‏خوابد، دروغ مى‏گويد. مگر نه اينكه هردوستى، خلوت با دوستش را مى‏خواهد؟ اى موسى! خشوع قلب و خضوع‏بدن و اشك ديدگانت را به من هديه كن، آنگاه مرا نزديك خود خواهى‏يافت. . »

اين، محك شناخت عشق خداست.

عاشق كيست و عاشق نما كدام است؟. .

وقتى كاه جان ما، مجذوب كهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» رامى‏بينيم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مى‏طلبيم، نه «خويش‏» را.

اين، اوج خداجويى و عرفان است و رسيدن به «آزادگى‏» و نهايت‏«بندگى‏»

وقتى همه كارها براى خود و در جهت «خود محورى‏» باشد، اينجا نه‏توحيد، كه شرك و نه اخلاص، كه عجب و طمع، حاكم گشته است.

«خود» ، يك چاه است.

گاهى يوسف روح و جانت در آن اسير مى‏ماند و زندانى مى‏گردد. بايداين يوسف گرفتار را از آن چاه بيرون آورد و «عزيز» ش ساخت.(٣)

آيا تا به حال، «هجرت در خويش‏» كرده‏اى؟

قرآن، هم «هجرت آفاقى‏» و هم «هجرت انفسى‏» را مطرح كرده است. هجرت از خود و در درون خويش، يعنى هجرت از ظلمت‏به نور، هجرت از«سيئات‏» به «حسنات‏» ، از «ريا» به «خلوص‏» ، از «معصيت‏» به «طاعت‏» ، از «خود» به «خدا»

بايد «خدا محور» بود، تا بت «نفس‏» قدرت پيدا نكند و شيطانك‏هايى‏چون خودخواهى، خودپسندى، خودبينى، خودستايى، خودنمايى، خودپرستى و. . در «كعبه دل‏» حضور نيابند.

اينها اگر در جان رخنه كنند و بر ساقه روح برويند، ديگر جايى براى‏«خدا» ، «ايثار» ، «خلوص‏» ، «تسليم‏» و «تواضع‏» نمى‏ماند.

بايد «خود» را فراموش كرد تا «خدا» را يافت.

حضرت امام‏قدس سره فرمود :

«. . و آن چاهى كه از همه عميق‏تر است، چاه نفسانيت است‏»

كيست كه نخواهد «عزيز مصر وجود» شود و «سلطان سرير شهود» ، آن‏چنان كه «شيخ بهايى‏» فرمود؟!(٤)

آينه فطرت

انسان، آفريده خداست; خداى خير و كمال و جمال.

از خدا، جز «خير» بر نيايد. پس اين شر و تباهى موجود در انسانها ازكجا و از چيست؟

درست است كه انسان، برگزيده خدا و مسجود فرشتگان و امانت‏دارالهى است، ولى اگر به «فطرت‏» ، پشت كند، اگر بعد خاكى را بر بعد افلاكى‏غلبه دهد، اگر در سر دو راهى نفس و خدا، فرمان دل خويش را به شيطان‏بسپارد، همان خواهد بود كه فرشتگان هم به خداوند اعتراض كردند كه‏آدميزاد، تباهى آفرين و خونريز است!

مسيرى را طى مى‏كنيم، به درازاى «از اويى‏» و «به سوى اويى‏» عصاى دستمان در پيمودن اين را، «حسن انتخاب‏» است و رهتوشه ما، توجه به «هدف‏»

فطرت خداجو و خداياب را همه داريم، بشرطى كه آن را زير گرد و غبارنفس پرستى دفن نكنيم.

تو، در پى چشمه نور و روشنايى مى‏شتابى، تو در «نيستان وجود» ، نفيرفراق سر مى‏دهى و سرود شوق مى‏خوانى تا به اصل خويش برسى.

اگر اين فطرت را بشناسى و بيابى و آن را باور كنى و بارور سازى، به خدا مى‏رسى و به مقام «قرب‏» نايل مى‏شوى. وگرنه، وقتى با دو دست‏«طغيان‏» و «عصيان‏» ، آن فطرت نورانى را به گل و لاى «فساد» بيالايى، اگر بالا هم بروى، پايينى! اگر پيش هم بروى به سوى دوزخ است و اگرقدرت هم بيابى قدرت بر گناه و فساد است و خدا نكند كه چنين شود!

دست‏يافتن به آن «اوج‏» ، در سايه «فروتنى‏» است.

رسيدن به «قرب‏» ، نتيجه بيدار ساختن «فطرت‏» در همه عمر است. قلبهاى آماده و متواضع، بهتر و راحت‏تر جلوه‏گاه معرفت‏حق و ظهوربندگى مى‏گردد.

صيقل خوردن جان، در سايه «پروا پيشگى‏» و «خداترسى‏» است. گل‏فطرت هم در اين بوستان مى‏شكفد و مشام دل و جان را معطر مى‏سازد.

آنكه چهره جان را در «چشمه ذكر» مى‏شويد، اهل «صفا» مى‏شود.

و. . «غفلت‏» ، آيينه دل را تيره مى‏سازد.

كدام خشت تيره، تا كنون جلوه‏گاه فروغ خورشيد بوده است؟. .

خورشيد، در آيينه روشن و شفاف است كه انعكاس مى‏يابد.

گاهى دنيا را به سان يك «زندان‏» مى‏بينى و خود را در «غريب آباد» اين جهان، گرفتار وحشت و تنهايى.

اين، نشان چيست؟

شايد جرقه‏اى از روح عطشناك توست كه به جهانى برتر و والاتر، ابدى‏و جاودانه، نامحدود و بى‏پايان وابسته است. حس مى‏كنى كه در اين «جا» ، به همه خواسته‏هايت نمى‏رسى، دل و جانت اشباع نمى‏شود، عشقى دارى‏كه دنيا پاسخگوى آن نيست و گمشده‏اى دارى كه در اينجا نمى‏يابى!

«احساس غربت‏» در اين جهان، بازتابى از آن بعد ابديت‏خواهى وحس خلود و جاودانه طلب در روح توست.

مى‏بينى كه در كاروان بشرى، يكايك به كام مرگ مى‏افتند، همه‏عمرها پايان مى‏يابد، انرژيها تمام مى‏شود. خورشيد، به سردى مى‏گرايد، نسلها و نسلها براى مردن به دنيا مى‏آيند و براى واگذاشتن و رفتن، مى‏سازند و آباد مى‏كنند، ثروتها مى‏اندوزند و با دست تهى از جهان‏مى‏روند.

راستى. . چيست فلسفه اين آمدن‏ها و رفتن‏ها؟

آيا «خلعت‏خلقت‏» را براى چه مى‏پوشيم؟

از كجا آمده‏ايم؟. . و به كجا مى‏رويم؟ و آمدنمان بهر چه بوده است؟ اين‏مساله بزرگ و حياتى، هزاران سال است كه انديشه انسانهاى بسيارى را به‏خود مشغول ساخته است.

«فرزانگان‏» ، با جديت‏به اين موضوع مى‏انديشند، تا جواب آن را دريابند. ولى. . غافلان يا متغافلان، چون از دريافت و شناخت جواب درست‏ناتوان مى‏مانند، صورت مساله را پاك مى‏كنند و اين سؤال عمده را از ذهن‏خويش مى‏زدايند و گاهى به «پوچ گرايى‏» و «نيهيليسم‏» مى‏گرايند.

تنها عقيده به «معاد» است كه مى‏تواند به زندگى، معنا بخشد وزيستن‏ها را جهت‏دار سازد. منكران رستاخيز و نشور، خيلى زود به‏«پوچى‏» مى‏رسند. آنان كه زندگى را فقط ميان دو پرانتز «ولادت تا مرگ‏» خلاصه مى‏بينند، از تفسير حيات، عاجزند.

كششى كه به سوى دنياى برتر از اين دنيا دارى، نشان بيدارى فطرت‏است.

نگذار اين سؤال، بى‏پاسخ بماند!. .

شناخت گنج وجود

دهان، تنها مجراى غذا و هوا نيست.

وقتى نام محبوبى چون «خدا» از آن بر مى‏آيد،

وقتى زبان به تلاوت «وحى الهى‏» قداست مى‏يابد،

اين دهان گشوده به حق و تلاوتگر «آيات خدا» ، بايد همچنان پاك ومقدس بماند.

روح آرام يافته در سايه‏سار عبادت، جسمى بى‏آلايش مى‏طلبد و دست‏و پاى دور از گناه و زبانى پاكيزه از دشنام و دروغ.

تو كه مى‏خواهى زلال و پاك شوى،

تو كه دوست دارى همچون سپيده و باران، با طراوت گردى، و همچون‏«چشمه خورشيد» ، گرم باشى و نور افشان،

پس به شناخت «گنج وجود» بپرداز.

چرا در گستره هستى، وجود غبار گرفته و به فراموشى سپرده‏اى گرديم؟ما كه مى‏توانيم بدرخشيم، با «ايمان‏» ،

ماندگار شويم، با «عبوديت‏» ، و. . آزاد شويم، از «تعلقات‏» !

پس چرا «اسارت خاك‏» و «حقارت گناه‏» و «بندگى طمع‏» ؟

به جاى آنكه روح، در خدمت جسم باشد، اگر جسم و تن، مركب شود وروح و خرد، «سوار» ، آنگاه جز در «ساحل بيدارى‏» و «خانه پاكى‏» فرودنخواهد آمد.

برگ برگ درختان هم به ياد او زمزمه مى‏كنند.

چرا انسان، از «طبيعت‏» ، عقب‏تر بماند؟!

«پس سير گلستانها، از آن چه كس باشد؟»

پيوند خلق و خالق، از قطره دريا مى‏سازد و از هيچ، همه!

قطره درياست اگر با درياست ور نه آن قطره و دريا، درياست

كاش بيش از آنكه از «خلق‏» حساب مى‏بريم، از «خالق‏» حساب‏مى‏برديم!

شايد بتوانيم سيماى واقعى خود را از مردم بپوشانيم و عمرى «نقش‏» بازى كنيم، ولى از خدا كه نمى‏توانيم!. .

بندگان خدا، نه پاداش دهنده‏اند، نه عقوبت كننده. حساب ما باپروردگارمان است، او كه از نهان و آشكار و درون و بيرونمان آگاه است، اوكه همه جهان، محضر اوست و اهل معصيت، در «محضر» او، عصيان‏مى‏كنند و چه زشت و شرم‏آور!

وقتى انسانها، در انجام يك خلاف، از يك ناظر بى‏طرف و حتى ازحضور يك كودك هم شرم كرده، حساب مى‏برند، سبك شمردن خداست‏كه او را به حساب نمى‏آورند.

آيا اگر خدا بداند و بفهمد و ببيند (كه مى‏داند و مى‏بيند) مايه خجلت وشرم نيست؟!

به دنبال «خدا فراموشى‏» ، «خود فراموشى‏» است، و در پى خودفراموشى، باختن زندگى و سوختن جاودانه در دوزخ عقوبت.

كسى كه خود را فراموش كند، چگونه انتظار «رشد» و فلاح و رستگارى‏و تزكيه مى‏تواند داشته باشد؟

«خود آگاهى‏» ، كيمياى گرانبهايى است كه تضمين كننده رستگارى‏انسان است.

بايد لحظه‏اى انديشيد :

در طاعت‏خدايى يا در نافرمانى او؟

بنده‏اى يا آزاد!

هرگز مباد، كه خدا تو را در حال انجام حرام ببيند! خدايى كه ديده‏نمى‏شود، ولى مى‏بيند، خدايى كه هيچ جا نيست، ولى همه جا حضور دارد، خدايى كه حتى نگاههاى تو را مى‏بيند و نيتهاى تو را مى‏فهمد و از انگيزه‏و محرك نگاههايت هم خبر ندارد!

و چه غافلانه مى‏چرند، برخى از خود فراموشان، در دشت مسموم گناه!

من تماشاى تو مى‏كردم و غافل بودم

كز تماشاى تو، جمعى به تماشاى منند

و اين، حال و روز همه كسانى است كه مى‏پندارند زرنگند و هوشيار، كه‏خطا و خلاف مى‏كنند و رد پايى بر جاى نمى‏گذارند.

روزى كه «اسناد الهى‏» رو شود، معلوم مى‏گردد كه چه كسى چه كاره‏است.

و. . آن روز، چه «آبرو» هايى كه بر خاك رسوايى مى‏ريزد!

شرم و حيا هم خوب چيزى است; البته شرم از گناه در محضر دوست وپيش چشم بيناى او.

شرمى عاقلانه و حكيمانه است، شرمى هم جاهلانه و احمقانه.

آنچه در منابع دينى از آن به عنوان «حياى عقل‏» و «حياى حمق‏» يادشده، اشاره به اين دو گونه شرم است.

شرم از سؤال كردن و آموختن، موجب مى‏شود در جهل بمانيم.

اينگونه خجالت كشيدن هم، نابخردانه است و مانع رشد علمى و عقلى‏مى‏شود.

ولى. . نوعى خجالت كشيدن، مانع فساد و تباهى و بد فرجامى است. آرى، شرم از گناه و زشتى!

خداى ستار العيوب، در خلوت و جلوت و تنهايى و جمع، با ماست و ازضمير و ظاهر ما، از سر و علن ما، از گفتار و نيات ما آگاه است.

فرشتگان الهى كه مامور ثبت و ضبط اعمالند (كرام الكاتبين) آنان هم‏زودتر از همه، از نيك و بد ما مطلع مى‏شوند. شرم از خدا، شرم از فرشتگان‏«رقيب و عتيد» ، شرم از خويش و وجدان خويش، عامل باز دارنده از فروافتادن در لجنزار گناه است.

بزرگان دين، از «حيا» با عناوينى همچون : پوشش زيبا، كليد نيكيها، جامه عيب پوش، سر رشته مكارم، پديد آورنده عفاف، نشانه ديندارى، نام‏برده‏اند.

در حديث است : از ضرب المثلهاى انبياى پيشين، جز اين سخن مردم‏چيزى نمانده است كه : «هرگاه بى‏شرم شدى، هر چه خواهى كن!»

يعنى شرم و خجالت، سد دفاعى و خاكريز مستحكمى در برابر گناه‏است. اين، همان «شرم مقدس‏» است، كه قطره‏اى از آن، شعله‏هاى‏سركش شهوت و معصيت و نفسانيات و هوسها را فرو مى‏نشاند.

امام سجادعليه‌السلام فرمود :

«از خدا بترس، كه بر تو تواناست، و از او حيا كن، كه به تو نزديك‏است. »(٥) .

در كاوش از گنج وجود، هر چه وقت‏بگذاريم، مى‏ارزد. بدون اين‏شناخت، با دستانى تهى از حكمت و قلب‏هايى بى‏فروغ بينايى زندگى‏خواهيم كرد.

و چه وحشتناك است‏حيات در ظلمت و زيستن در جهالت!