در جستجوى راز بقا
زيستن در دامن رنجها و پذيرفتن محروميتها، براى رسيدن بهآسايش و برخوردارى است.
رنج دنيا، راحت آخرت را در پى دارد،
و. . محروميت دنيوى، نعمت و رفاه آخرت را، ولى، براى آنان كه آن«مرحله» را باور داشته باشند و آگاهانه و انتخابگرانه، «نقد دنيا» را فداى«آخرت» كنند.
وگرنه، كم نيستند كسانى كه رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهندداشت و محروميت هر دو مرحله را خواهند چشيد : «خسر الدنيا و الآخرة»
براى زيستن در دامن رنجها و تحمل ابتلاءات، بايد منطق داشت. قيچى كردن باور از آخرت، مشكلى را حل نمىكند و بحران انديشه راافزونتر مىسازد.
اين زندگى به جايى بند نيست،
گاهى مثل شكستن ساقهاى در طوفان، غرق شدن قايقى در درياىمواج، مرگ راه گم كردهاى در كوير خشك، پژمردن گلى در دستهاى يككودك، سوختن و دود شدن مشتى زباله، تركيدن يك حباب بر روى آباست. گاهى ورق كتاب زندگى، به تعبير «صائب تبريزى» ، «به نسيم مژه برهم زدنى» نابود است.
آنكه زندگى را، نوعى جانكندن تدريجى مىداند،
اگر خدا را در زندگىو عقيده به معاد را براى پس از زندگى نداشته باشد، راست مىگويد.
زندگى بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمى است كه انسان در آنمىسوزد و زندانى است كه انسان، گرفتار عذاب پيوسته است، و مرگى استبه نام زندگى.
ولى همه اينگونه نمىبينند و نمىشناسند.
اقبال لاهورى مىگويد :
مذهب زنده دلان، خواب پريشانى نيست از همين خاك، جهان دگرى ساختن است تنها «آخرت گرايى» است كه به «حس خلود» كه در نهاد و عمق فطرتماست پاسخ مىدهد و معماى حيات و «راز بقا» را براى ما كشف مىكند.
نقد انديشان مادهگرا و دنياباور، از حل اين معما عاجزند و از «وسعتوجود» و «عمق هستى» بى خبرند.
وقتى آب بركهاى، غير از چهره آشكارش، عمقى هم دارد،
وقتى سطح زمين، غير از اين پوسته، ژرفاى ناپيدايى هم دارد،
و. . وقتى گستره خاك و پهنه محيط، تنها همين «پيرامون» ما نيست، بلكه افقهاى دور دستترى هم دارد كه با اين چشم، ديدنى نيست، چرا در«مجموعه هستى» و «كل آفرينش» ، چنين نباشد؟
ما هم «جهان غيب» داريم، هم «غيب جهان»
هستى، تنها همين نيست كه به چشم مىبينيم و با حس، ادراك مىكنيم. آنچه را هم كه مىبينيم و حس مىكنيم، باز همه حقيقت اشياءنيست. در وراى اين «عالم محسوس» ، عوالمى وجود دارد، نامرئى ونامحسوس، كه همان غيب جهان است. و در عمق اين «جهان فيزيكى» هم حقيقت نابى هست، فراتر از ماده، كه «متا فيزيك» نام دارد و «جهانغيب» !
آن «ناديدنى» ها را با چشم و نگاهى ديگر بايد ديد، با «چشم دل»
و آن «ناشنيدنى» ها را نيز بايد با «گوش جان» شنيد.
رسولان الهى، كه پيام آورانى از آن جهاناند، آمدهاند تا چشم و گوشبشر را به همين حقايق بگشايند. آمدهاند تا به «ديد» انسان، هم «وسعت» ببخشند، هم «دقت» ، هم «عمق» فقط پيش پاى خود را نبينيم، كه آفاق گستردهترى هم هست. فقط سطح و ظاهر را نشناسيم، كه عمق و ژرفايى هم هست.
در معبد هستى
خستگى تن به چيزى زايل مىشود،
و خستگى روح، به چيز ديگر!
«آب» ، تشنگى جسم را از بين مىبرد و «اشك» ، تشنگى روح و جانرا.
«نيايش» ، ضرورىترين نياز زندگى است.
بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مىرهاند و به عزت وبىنيازى مىرساند.
خواجه عبدالله انصارى گوى :
«الهى! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر،
و چون در خود نگرم، از جمله خاكسارانم و خاك بر سر. »
وقتى كه در پيشگاه خدا مىايستى و چهره بر خاك نياز مىگذارى وقامت غرور را در «محراب خضوع» در هم مىشكنى و تازيانه كرنش براندام خود نمايى فرود مىآورى، شايستگى «عبادت» مىيابى.
تا «بنده» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!
شگفتا كه در آستان خدا، هر كه خاضعتر و بندهتر است، مقربتر وكاملتر است.
تو، سراپا نيازى، و «او» ، قدرت مطلق است و هستى آفرين.
رابطه «تو» و «او» ، چه مىتواند باشد، جز بندگى؟
جهان، محراب وسيع نياز است و همه كائنات، حتى درختان و صنوبرهاو گلها، نيايشگران «معبد هستى»
تو در كجاى اين مجموعه ستايشگران و نيايشگرانى؟
وقتى همه ذرات عالم بر مدار «حق» مىچرخند، وقتى به عبادتمىايستى هماهنگ همه جهان شدهاى.
«فطرت» ، ما را به سوى خدا مىخواند.
زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور يابد، همان «عبادت» مىشود.
روزى چند بار در «چشمه بندگى» روح را شستشو مىدهى و نهالفطرت را «آبيارى» مىكنى. پس. . بايد بهتر از اين شوى!
هر كس به زبان و لهجهاى سخن مىگويد،
يك «زبان مشترك» و فراگير و همه فهم هم وجود دارد كه نيازمندمترجم هم نيست، و اگر با آن زبان با مردم صحبتشود همه مىفهمند، همه آن پيام را روشن و آشنا مىيابند; اهل هر كجا و از هر نژاد كه باشند.
آن زبان مشترك، «زبان فطرت» است،
همان كه در عمق وجود هر كس وجود دارد،
همان كه مىگويد : خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نيرنگ و صداقتبرتر از دروغ است،
همان ميل به پرستش و نيايش، همان نوعدوستى و لذت بردن ازخدمتبه مردم و يارى كردن مظلوم و نجات درماندگان،
همان كه در بحرانها تو را به يك تكيهگاه، متوجه مىسازد و در ياسهاو ناكامىها، چراغ اميد را در دلت زنده و روشن نگاه مىدارد،
همان كه وقتى يك روح بلند را مىبينى، به تعظيمت وا مىدارد و چونخطا و خلافى از تو سر زد، «احساس شرمندگى» را بر شاخه وجودتمىروياند.
اين همان «فطرت» است و زبانش زبان يكدلى، يكرويى، زلالى وبىرنگى است.
خداوند، ما را بر پاكى و خوبى سرشته است و با همين «زبان» فطرتهم با ما سخن مىگويد، زبانى آشنا كه اگر به عمق دل و وجدانمانبرگرديم، دعوت و نداى خدا را مانوس و آشنا مىبينيم و مىيابيم.
خيلى از اينها كه بدى مىكنند، «بد» نيستند. اصلا هيچ كس ذاتا بدنيست، بدى را ما پديد مىآوريم و فطرت پاك خدايى را مىآلاييم. لجنپراكنى شيطان و وسوسه انگيزى ابليس، چراغ فطرت را كم سو يا خاموشمىسازد.
اگر گوش به وسوسه شيطان دهيم، زبان فطرت نيز گنگ مىشود.
خدا با ما با همان زبان كه ما را سرشته است سخن مىگويد و اميدمانمىدهد كه : «اى كسانى كه بر خويش بدى و اسراف كردهايد، از رحمتخدامايوس نشويد، كه او گناهان را مىآمرزد.
اين چيست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!
اگر شرايط محيط و جامعه بد است، چرا فطرت را بيالاييم؟ آيا بهترنيست كه محيط را دگرگون سازيم و «فضاى فطرى» بيافرينيم؟. .
زبان فطرت را از ياد نبريم.