در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران0%

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد مرادخانی
گروه: مشاهدات: 8346
دانلود: 3071

توضیحات:

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8346 / دانلود: 3071
اندازه اندازه اندازه
در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سپاس، نشانه معرفت

سپاس بر نعمت و نيكى، نشانه «وجدان بيدار» است.

تا «نعمت‏» را نشناسى و به صاحب نعمت، «معرفت‏» پيدا نكنى، زبان‏سپاس و حالت‏شكر پيدا نخواهى كرد.

پس، اولين گام براى ورود به مرحله «شاكران‏» ، نعمت‏شناسى است.

احساس انسانى و شعور بشرى و عاطفه و وجدان، حكم مى‏كند كه ازنعمت دهنده، سپاسگزار باشى. چشمى حقيقت‏بين و نعمت‏شناس لازم‏است تا انسان، خود را غرق نعمتها ببيند. زبانى شاكر و قدر شناس بايد، تاحق احسانها را ادا كند.

وقتى من و تو، براحتى در مقابل نيكى و احسان همنوعان خود، به‏سپاس و تشكر مى‏پردازيم، حق سپاس الهى بر ما پيشتر و بيشتر است، آن هم پيوسته و لحظه به لحظه.

به قول سعدى : «هر نفسى كه فرو مى‏رود، ممد حيات است و چون برمى‏آيد، مفرح ذات; پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى‏شكرى واجب!»

براستى هم

از دست و زبان كه برآيد

كز عهده شكرش به در آيد

«سپاس زبانى‏» يك مرحله است، «شكر عملى‏» مرحله بالاتر.

وقتى همه قدرت و توانايى جسمى و فكرى ما موهبت الهى است، شكرعملى آن، بكارگيرى اين نعمت در مسير رضاى صاحب نعمت است.

چه بسيار كسانى كه با نعمت‏هاى خدادادى، «گناه‏» مى‏كنند و آنچه راكه بايد وسيله «طاعت‏» گردد، ابزار «عصيان‏» مى‏سازند. چه ناسپاسى‏بزرگى!

كسانى هم هستند كه اگر از چشم و گوش و دست و پايشان معصيتى‏سر زند، شرمگين و سرافكنده مى‏شوند و از اينكه «داشته‏» هايشان غرورآفريده و مايه غفلت گشته است، تازيانه وجدان عذابشان مى‏دهد.

كمترين عقوبت الهى براى ناسپاسان، از كف رفتن نعمت است.

اين محنتى كه مى‏كشم از تنگى قفس كفران نعمتى است كه در باغ كرده‏ام

سپاس خدا، نشانه و سند حقشناسى و صداقت در ادعاى «خدا دوستى‏» است.

با روى گردانى از صاحب نعمت‏خويش، سند بى‏معرفتى خويش راامضا نكنيم و با خداى خود، صادق و رو راست‏باشيم و براى او كه در«خدايى‏» كامل است، ما هم «بنده خوب‏» باشيم.

صداقت، گوهر نفيس و كميابى است.

راست گفتن، راست‏بودن، غل و غش نداشتن، ادعا را با عمل يكى‏ساختن، باطن را با ظاهر، گفتار را با رفتار يگانه كردن، اينها نشانه‏هايى از«صدق‏» است.

صداقت و يكرنگى خصلت ارزشمندى است، با خدا، با مردم، با دوست، با همسر، با فرزندان، با همكاران، . حتى با «خود»

به خود دروغ گفتن و خود را فريب دادن، نامردى است. خدا را هم‏نمى‏توان فريفت و براى او نقش بازى كرد!

مدعى «خود دوستى‏» هم، بايد به زيان خود كار نكند و با دست‏خود، عاقبت و سرنوشت‏خود را خراب نسازد، سرنوشت و سرانجامى كه به دنياختم نمى‏شود و «آخرت‏» هم سهمى از آن دارد، سهمى مهمتر و اساسى‏تر!

اگر با خودمان صادق باشيم، «گناه‏» نمى‏كنيم، چرا كه گناه، پرونده ما رابراى «روز حساب‏» سنگين مى‏كند و پاسخگويى ما را بر عملكردمان‏دشوارتر مى‏سازد.

خدا از چه كسانى راضى است؟

چه كسانى را مى‏پسندد و دوست دارد؟

افراد «محبوب‏» در نظر خداوند چه كسانى‏اند؟ آيا تا به حال به اينها انديشيده‏ايم؟!

اگر در «محبت‏خدا» صداقت داريم، بايد در جلب رضايت و پسند اوبكوشيم. وگرنه. .

___________________

پي نوشت ها :

١) زندگى كردن من مردن تدريجى بود آنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم

٢) زمر، آيه‏٥٣.

٣) اى يوسف كنعانى! از بهر چه در چاهى؟ از چاه برآور سر، كاين بانگ جرس باشد.

٤) تا چند به تربيت‏بدين.

قانع به خزف، ز در عدنى صد ملك، ز بهر تو چشم به راه اى يوسف مصر، برآ از چاه تا والى مصر وجود شوى سلطان سرير شهود شوى

٥) خف الله لقدرته عليك، و استحى منه لقربه منك، (بحارالانوار، ج‏٦٨، ص‏٣٣٦).

فصل دوم : در قلمرو دل

دنياى شگفت و اسرارآميز دل ونقش اثرگذار آن در زندگى وضرورت مراقبت از حالات قلبى وروحى را در اين بخش مى‏خوانيد.قلمرو دل‏ها، دنيايى است هم آشنا،هم غريب و مهجور كه شناخت آن‏ضرورى است و نورافشانى به راه‏آن، ضرورى‏تر.

مثل آينه

چرا هميشه به فكر درمان جسم؟

مگر «جان‏» بيمار نمى‏شود كه مداوايش كنيم؟

خدا، بيش از «برون‏» ، به «درون‏» مى‏نگرد و بيش از «قال‏» ، به «حال‏»

او مشترى دلهاى با صفاست، دلهايى بى‏كينه و حسد، بى‏غرور و خودپسندى.

دل نيز كور مى‏شود، همچون ديده.

دل نيز كدر مى‏شود و غبار آلود، مثل آيينه غبار گرفته.

دل نيز سخت مى‏شود، همانند سنگ.

دل نيز بسته و قفل مى‏گردد، همچون درب.

اگر سنگدلان، كور دلان، بيمار دلان و تيره دلان، ندانند كه دچار چه‏آفت و گرفتار چه دردى هستند، اين خود، بزرگترين درد و بيمارى است!

گاهى دل، بت‏خانه مى‏شود، و تو مى‏پندارى كه خدا در خانه دلت جاى‏گرفته است.

گاهى دل، بيمار مى‏گردد و حتى لذيذترين معارف وحى و نكته‏هاى‏«عبرت‏» و «هدايت‏» هم در كام جان، مزه نمى‏كند و گرانبهاترين گوهرهانيز، به مزاج آن نمى‏سازد.

چه مى‏توان كرد با دلى كه هيچ زاويه‏اى از آن، پذيراى نور حقيقت‏نيست؟!

همانطور كه خانه را از غبار و آلودگى پاك مى‏كنى و مرتب مى‏سازى تاپذيراى مهمان عزيزى باشى، خانه دل را هم بايد از «ريا» و «گناه‏» ،گردگيرى كنى.

چند مشت «آب توبه‏» ، صورت جان را جلا مى‏دهد و «ديده دل‏» راشفاف مى‏سازد.

دلهاى زنگار گرفته، نمى‏تواند آينه‏اى باشد كه «نور يقين‏» در آن‏انعكاس يابد.

وقتى دست و لباس چرك را مى‏شوييم، چرا «دل آلوده‏» را تطهيرنكنيم؟

و... چه دنياى شگفتى است اين «دنياى دل‏» !

اگر «امير» آن نباشى، «اسير» ش خواهى شد.

و اگر «خدا» را مهمانش نسازى، «شيطان‏» آن را اشغال خواهد كرد.

آنچه در «دل‏» و «انديشه‏» جاى مى‏گيرد و جزو باورها و ديدگاههاى‏انسان مى‏گردد، اغلب از راه «ديدن‏» و «شنيدن‏» است.

اگر قلب، خانه‏اى باشد كه جايگاه عقيده است، «چشم‏» و «گوش‏» ، دوپنجره است كه از بيرون، محتواها و مفاهيم و مضامينى را وارد اين خانه‏مى‏سازد.

پس براى داشتن «درون مايه‏» هاى متعالى و سالم، بايد به كنترل ومراقبت از اين دو دريچه و روزنه پرداخت.

«دربانى دل‏» يعنى اين.

آنچه مى‏خوانيم و مى‏شنويم و مشاهده مى‏كنيم، در دل و ذهن ما اثرمى‏گذارد.

كتابچه دل ما، از واژه‏ها و تعبيراتى مثل ديده‏ها و شنيده‏ها نگاشته‏مى‏شود. خمير مايه محتواى اين كتاب درونى، از همين مسموعات ومشاهدات تشكيل مى‏گردد.(١)

وقتى «چشم‏» و «گوش‏» و به تعبير ديگر آنچه مى‏بينيم و مى‏شنويم،در شكل دهى فكر و اخلاق و شخصيت و باورهاى ما تا اين حد مؤثر است،آيا رواست كه اين دو پنجره، بى‏حفاظ و مراقبت در برابر هر سخن و صحنه‏و نوشته و فيلم و صدا و... باز باشد؟

عارفان بزرگ، نسبت‏به آنچه بر دل وارد مى‏شود و آنچه بر ذهن‏ها القاءمى‏گردد، مراقبت داشته‏اند و يكى از عوامل رسيدن به آن رشد روحى ومعنوى را «نگهبانى دل‏» دانسته‏اند. تعبيرشان اين بوده است كه ما «بواب‏قلب‏» و دربان دلمان بوده‏ايم كه به اين جا رسيده‏ايم.

كيست كه به صفاى باطن خود علاقه داشته باشد، اما نسبت‏به‏«واردات قلبى‏» بى‏توجه باشد؟

و كيست كه به سلامت فكرى خود اهتمام ورزد، اما حفاظت و كنترلى‏نسبت‏به آنچه در معرض چشم و گوش او قرار مى‏گيرد، نداشته باشد؟

مراقب درها و پنجره‏هايى باشيم كه به روى دلمان باز مى‏شود!...

حفاظت از حريم دل

هم نور و نسيم، از رخنه‏ها و روزنه‏ها عبور مى‏كند،

هم غبار و گرد و خاك!

كسى كه در انديشه پاك نگهداشتن دل خويش از وسوسه‏هاى شيطان‏و هواى نفس و آلايشهاى دنيا زدگى و خدا فراموشى است، بايد رخنه‏هاى‏ورود اين آلودگى‏ها را به قلب خود ببندد.

سيلاب، از كمترين شكاف، نفوذ مى‏كند و خانه‏اى را ويران مى‏سازد.

غبار و دود و هواى آلوده، از منفذهاى كوچك نيز عبور مى‏كند و فضا وديوار را تيره و آلوده مى‏كند.

بارانى كه بر سقف خانه‏اى مى‏بارد، وجود كمترين شكاف و ترك درپشت‏بام، موجب چكه كردن آب و گاهى فرو ريختن سقف مى‏شود.

بايد دل را نسبت‏به ورود «هوس‏» ، عايق‏بندى كرد.

در بستن منافذ و شكافها و رخنه‏هايى كه از آنها انگيزه‏هاى گناه به‏خانه دل راه مى‏يابد، هرچه دقت و محكم كارى شود، خوب است.

مال دوستى، جاه‏طلبى، شكمبارگى، حرص و طمع، هر كدام مى‏تواندمثل رخنه‏اى، «غبار حرام‏» و «دود گناه‏» را به درون زندگيها وارد كند.شهوت سيرى‏ناپذير، رخنه‏گاه ابليس در «حريم قلب‏» و آشيانه ساختن وماوا گرفتن در آن است.

كسى كه نتواند «تمنيات‏» خود را كنترل كند و بر خواسته‏هاى دل مهاربزند، در برابر هجوم سيلاب، مصون نيست.

كسى مى‏تواند در مقابل «هجوم فرهنگى‏» مقاومت كند كه به سددفاعى «تزكيه نفس‏» مجهز باشد.

خود سازى، از اين رهگذر بر هر جوان ضرورى است. هر چند به محدودسازى خويش مى‏انجامد، ولى «مصونيت‏» ، ثمره آن است، ميوه‏اى شيرين‏و سعادت آفرين.

فيض كاشانى كه از كارشناسان روح و جان آدمى است و «نفس‏شناس‏» چيره دستى است، مى‏گويد :

«درگيرى بين سپاه فرشتگان و شياطين و كشمكشى كه در ميان اين دودر ميدان قلب بر پاست، تا وقتى است كه قلب، دريچه خود را به روى‏يكى از اين دو نيرو بگشايد...)(٢) .

اگر قلب را همچون قلعه‏اى بدانى، شيطان هم دشمنى است كه براى‏ورود به آن مى‏كوشد. فرشتگان نگهبان اين قلعه‏اند. اما... وقتى با «جنودابليس‏» همكارى و همراهى كنى و دل را براى ورودشان مهيا سازى، ديگرفرشتگان نگهبان آن نخواند بود، چرا كه تو و دشمن با هم ساخته‏ايد و كاردل را ساخته‏ايد!...

علاء بن زياد گفته است : «قلب، مثل خانه‏اى است كه دزدى از آن‏مى‏گذرد. اگر چيزى باشد بر مى‏دارد، وگرنه مى‏رود. قلب خالى از هواى هم ‏هرگز مورد نفوذ و دستبرد شيطان قرار نمى‏گيرد.»(٣) .

كدام قلعه است كه همچون دلهاى ما، رها و بى‏حفاظ است؟

كدام خانه مثل قلوب ما، اين‏چنين بى در و پيكر است؟

چه كنترل و نظارتى بر ورود و خروجهاى قلبمان داريم؟

اگر غفلت زده و بى‏خيال باشيم، دشمن جان خدايى ما، هوشيار و بيداراست و تاراجگر.

آيا راههاى ورود و عبور شيطان به دلهايمان را بسته‏ايم؟

آيا خانه دلمان را از كالاهاى هوس برانگيز ابليس، مانند حرص، حسد،غضب، تكبر، طمع، شتاب، بخل، تعصب، بدگمانى، دنيازدگى، شكمبارگى‏و... خالى كرده‏ايم تا از گزند «عبور سارقانه‏» اش مصون باشيم؟

اگر درونى غير مهذب و قلبى غيرمصفا داريم، چه تضمينى است كه‏«نفس اماره‏» طمع به لغزاندن ما نبندد؟

هم «نفحه رحمانى‏» بر گوش جانمان مى‏دمد، هم «نفثه شيطانى‏» ، تاگوش جانمان شنواى كدام «دعوت‏» باشد!(٤) و ما به كدام يك از دو حريف‏عقل و نفس، ميدان دهيم.

اگر «عقل‏» را مشاور خودت كنى، حريف «نفس‏» مى‏شوى. وگرنه، اين‏دشمن درونى و خانگى، خيلى قوى‏تر از تو را به خاك نشانده است.

اگر حيله‏هاى نفس را نشناسى، چگونه مى‏خواهى بر آن غلبه كنى؟

اگر خود را آزاد در اختيار وسوسه‏هاى نفس قرار دهى، چگونه اميد دارى‏كه از زنجيرهاى اسارتش در امان بمانى؟

وقتى نتوانى بر مركب چموش «غضب‏» مهار بزنى، با مغز بر زمينت‏مى‏كوبد. وقتى قوه «شهوت‏» را در كنترل نداشته باشى، رسوايت مى‏سازد!اگر دل را از حسد، ريا، عجب، خود خواهى، تكبر، بد گمانى و حرص، پاك‏كنى، شيطان از كدام راه مى‏تواند وارد قلعه قلبت‏شود؟

اينها هر كدام، گذرگاه پيدا و پنهان رخنه ابليس به درون توست.

گاهى «تكبر» ، نمى‏گذارد در مقابل «حق‏» ، تسليم شوى.

گاهى هم «خود پسندى‏» ، مانع مى‏شود كه «عيب‏» خود را ببينى و ازتذكر و هشدار يك دلسوز و خير خواه، بهره بگيرى.

كسى كه خارى را در چشم ديگران مى‏بيند، اما درختى را در ديده‏خويش نمى‏بيند، گرفتار «كوردلى‏» است. اين محصول همان «حب نفس‏» و «خود خواهى‏» است.

آرايش ظاهر براى «مردم‏» ، چه سود خواهد داشت؟ وقتى كه خودت وخدايت مى‏دانيد كه در باطن چه خبر است!

آنكه روحيه «تواضع‏» دارد، حرف حق را مى‏پذيرد، از انتقاد استقبال‏مى‏كند، نصيحت‏خير خواهانه يك دوست‏خوب يا مربى دلسوز را به ديده‏منت مى‏گذارد و سپاسگزار او مى‏شود.

چه كسى گفته كه ما بهترين و بى‏عيب‏ترين هستيم؟

چرا بى‏شكيبى و تحمل ناپذيرى و كم ظرفيتى نشان دهيم كه «راه‏خير» را به روى خودمان ببنديم؟!

كيست كه بى‏نياز از «تذكر» باشد؟

درياى دل، زورق زياد

آشفتگى «درون‏» ، «بيرون‏» را هم آشفته مى‏سازد.

«قرار درونى‏» هم، آرامش بيرونى پديد مى‏آورد و سكون و اطمينان دل،به هيئت ظاهرى هم سنگينى و وقار مى‏بخشد.

اگر «دريا» باشى، با افتادن هر «سنگ حادثه‏» اى، موج بر نمى‏دارى ومتلاطم نمى‏شوى.

لنگر باور و يقين، يكى از عوامل آرامش بخش و قرار آفرين است.

راه زندگى را با چه طى مى‏كنى؟

اگر روى دو پاى «بيم‏» و «اميد» راه مى‏سپارى، اميدى هست كه با«حفظ تعادل‏» ، راه را به سلامت‏به مقصد برسانى و آنجا «قرار» بگيرى و«استقرار» بيابى.

«خشيت‏» چيست و «خشوع‏» كدام است؟

يكى از همسران حضرت رسول‏صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏گويد :

پيامبر با ما مشغول گفتگو مى‏شد. همين كه هنگام نماز مى‏رسيد، چنان‏به خدا مشغول مى‏شد كه گويى ما را نمى‏شناسد!(٥)

آرى... «رنگ رخساره خبر مى‏دهد از سر ضمير»

كشتى دل وقتى در ساحل «ايمان‏» لنگر انداخته باشد، ديگر هيچ‏طوفانى آن را اين سو و آن سو نمى‏برد و به تلاطم نمى‏كشاند.

بايد كوشيد كه «دريا دل‏» شد و در درياى دل، «بادبان دعا» برافراشت،بر «زورق ياد» نشست و براى مصونيت از هجوم موجها و تلاطم اين دريااز «لنگر يقين‏» بهره گرفت.

كسى كه از داروى آرام بخش «ياد خدا» بهره نگيرد، چگونه مى‏تواند از«خشوع‏» و خضوع‏» و «حضور» ، بهره‏مند گردد؟!

هيهات!... كه اين گهرها را ارزان نمى‏دهند.

براى غواصى در اقيانوس معرفت، بايد شناگرى ماهر بود، بى‏هراس‏نهنگ و موج دريا، تا به آن گوهر رسيد و جرعه‏اى از آن «شراب طهور» نوشيد.

... اين گنج، به رنجش مى‏ارزد.

اگر سر انگشت لطف خدا، تار جان ما را بنوازد، دلمان آهنگ ابديت ونواى جاودانگى خواهد داشت. اما امان از روزى كه ميدان تاخت و تازشيطان و ملعبه دست هوس گردد. آنگاه، با موسيقى هوس، بزم ابليس راگرم مى‏كند و شراب غفلت در جام گناه مى‏ريزد.

قلمرو قلب، هم مى‏تواند «مهبط نور» باشد، هم «جولانگاه‏شيطان‏» .تعيين آن نيز با خود انسان است.

كسى كه دل را در اختيار صالحات بگذارد و چراغ شوق به خير و عشق‏به پاكيها و خوبيهارا در «خانه دل‏» برافروزد، «حسنات‏» و «صالحات‏» ،جريان زلال و نابى مى‏شود كه از درون جوشيده، به بيرون، به اندام، به‏چشم و دست و زبان جارى مى‏شود.

وقتى دل پاك و خدايى بر دست و ديده تاثير گذاشت، حركات انسان‏همه معنوى و الهى و به رنگ رضاى خدا مى‏شود.

اين، ثمره تزكيه اخلاق و تصفيه درون است كه از بركات شب‏بيدارى‏ها و سحر خيزى‏ها و تهجدهاست.

نجواى شبانه و نيايشهاى سحر گاهان، فرصت‏شستشوى روح و جان‏است. مبادا خواب غفلت، «ديده دل‏» را فراگيرد و «چشم درون‏» از تماشاى‏زيباييهاى معنوى هستى در لحظه‏هاى سراسر نور و حضور، كور باشد!

در «كوير آباد هستى‏» ، همت و اراده جوان آگاه است كه مى‏تواند جهانى‏خرم از ايمان و صفا پديد آورد. انسان، باغبان اين مزرعه پر طراوت حيات‏است. چرا غفلت از خودسازى؟

كسى كه دنياى تودرتو و شگفت «دل‏» را سير نكند و «نفس‏» هزارچهره و هزار دام را نشناسد، با هر نقابى كه به چهره نفس ببيند، فريب تازه‏اى مى‏خورد و دل او به دام نفس مى‏افتد.

اين نيز مرحله‏اى از «خودشناسى‏» است.

آنان كه خود را بهتر بشناسند، راحت‏تر از «خود» مى‏رهند و به «خدا» مى‏رسند و از سر چشمه كمال انسانى و معرفت ناب، مى‏چشند و سيراب‏مى‏شوند.

اين است معناى «معرفة النفس انفع المعارف‏»(٦) .

سودمندترين شناخت‏ها، شناخت «خود» است.

و اگر «امروز» نشناسيم، «فردا» بسيار دير است!

تا زمزم يقين

اگر رونده يك راه و پيرو يك مكتبى،

اگر معتقد به يك مرام و آيين و مبلغ يك ايده و ارزشى، حتمى‏ترين وضرورى ترين سرمايه تو براى ادامه راه و برنامه، «يقين‏» است، يقين به‏درستى راهى كه مى‏روى و اصالت‏باورى كه به آن دل بسته‏اى.

اگر «گوهر يقين‏» داشته باشى، پرشتاب‏تر حركت مى‏كنى و مصمم‏ترگام برمى‏دارى و حرف اين و آن و بروز اين مشكل و آن مانع، تو را درپيمودن راه، سست و متزلزل نمى‏كند.

درخت تناور دين باورى، از ريشه يقين تغذيه مى‏شود و سيراب‏مى‏گردد.

كسى كه گوهر باورهاى تو را بربايد، تو را از رفتن هم بازمى‏دارد.

كافى است كه خوره «شك‏» به عقايدت بيفتد، و شبهه‏اى در باورهاى‏دينى‏ات پيدا شود، بناى افراشته زندگى و جهتگيرى تو نيز در هم‏فرومى‏ريزد.

بى‏جهت نيست كه دشمن، به فكر «شبهه آفرينى‏» و ايجاد شك وترديد در باورها و «مساله‏دار» ساختن جوانان بر مى‏آيد!...

«يقين‏» ، درخت طيب و طاهرى است كه از آن، ميوه شيرين «عمل‏صالح‏» مى‏رويد.

همين عقيده به «مبدا و معاد» را حساب كن، تا چه اندازه در درون جان‏و عمق باورهايت ريشه دارد و تا چه حد يك سرى «معلومات ذهنى‏» و«تكرار زبانى‏» است؟

اينجاست كه «يقينى‏» بودن عقيده، آشكار مى‏شود.

راستى... بايد به «كيفيت‏» عمل انديشيد، يا به «كميت‏» ؟

امام صادق‏عليه‌السلام فرموده است :

«عمل اندك و پيوسته، همراه با يقين، از عمل زياد، اما بدون يقين نزدخداوند، برتر است‏»(٧)

كسى كه جانش از حرارت يقين گرم نشود، گرفتار سردى ياس و ترديدمى‏شود.

موريانه اعمال يعنى همين!

«باور» را بايد پاس داشت. ولى چگونه؟... با «عمل‏»

وقتى «سرمايه‏» اى به كار و توليد زده نشود، نه تنها بازدهى ندارد، بلكه‏براى صاحب مال، «زيان‏» هم محسوب مى‏شود.

ايمان و يقين و باور، سرمايه عمل است. اگر طبق باورهايت عمل واقدام نكنى، آنچه هم دارى سست مى‏شود و ريشه‏اش مى‏پوسد.

چرا «اضطراب‏» و «شك‏» را با «عمل‏» درمان نمى‏كنى؟

شهيد مطهرى فرموده است :

«شك، گذرگاه خوبى است ولى توقفگاه خوبى نيست‏»

آرى... بايد از «پل شك‏» بسرعت‏خود را به «ساحل يقين‏» برسانى.

از آموزش امام على‏عليه‌السلام استفاده كنيم تا يقين ما به شك مبدل نگردد.چاره‏اش، «عمل در هنگام يقين‏» است. آن حضرت مى‏فرمايد :

«علم خود را جهل و يقين خود را شك قرار ندهيد، وقتى دانستيد، عمل‏كنيد و هنگام يقين اقدام نماييد»(٨)

چرا بايد بى آنكه عطش روحمان را در «زمزم يقين‏» سيراب كنيم،سراغ «سراب شك‏» برويم؟

بى‏جهت نيست كه گاهى نه شورى در سر است، نه اميدى در دل، نه‏توانى براى رفتن، نه اراده‏اى براى تصميم! لابد پاى باورمان لنگ شده‏است!...

خواجه عبدالله انصارى گفته است :

«يكى چهل سال علم آموزد، چراغى نيفروزد. و ديگرى حرفى نخوانده،دل خلقى بسوزاند! يكى سيراب اما در غرقاب و ديگرى محتاج به نيم‏قطره آب...»

اگر در برخى روايات آمده است كه «يقين، كمترين چيزى است كه‏ميان بندگان تقسيم شده است‏»(٩) ، ناظر به آفتهايى است كه سر راه باورمان‏وجود دارد.

اگر باورهايت «ويروس شك‏» بگيرد، چگونه ويروس زدايى مى‏كنى؟

با «اهل يقين‏» ، بيشتر دمخور و مانوس باش!...

آنچه از تو سر مى‏زند، ريشه در باورها و يقين‏هاى تو دارد.

آنچه شاكله وجودى تو را تشكيل مى‏دهد، «اخلاق‏» توست.

اخلاق، پيش از آنكه يك رفتار خارجى باشد، يك «ساخت درونى‏» و«بافت قلبى‏» است.

مى‏گويى نه؟ يكايك رفتارها و برخوردهايت را زير ذره‏بين «محاسبه‏» بگذار و آنها را تجزيه و تحليل كن. به چه نتيجه‏اى مى‏رسى؟

نمودهاى بيرونى رفتار، «ريشه باطنى‏» دارد و اعمال و حركات وسكنات تو، از آن مى‏رويد، هم چنانكه ساقه و شاخه و برگ و بار، از «ريشه‏» تغذيه مى‏شود، ريشه‏اى كه زير خاك است و پنهان از چشم.

چگونه مى‏توان شاهد بود كه «حسنات‏» و «صالحات‏» ، همچون يك‏جريان زلال، از چشمه درون بجوشد و بر اندام ظاهرى و اعمال بيرونى‏جريان يابد؟

مى‏گويند : چشمه بايد از خود، آب داشته باشد، و گرنه با آب ريختن،چشمه درست نمى‏شود.

حرف درستى است، وقتى قلبا به كارى عقيده دارى و پاى‏بند يك ايده‏و مرام هستى، نيازى نيست كه كارى را بر خود، تحميل كنى، به خصوص‏كارهاى نيك را.

چرا كه رفتار نيكو و خصال شايسته‏ات، ميوه همان «نهال درون‏» است.در غير اين صورت، آنچه مى‏كنى، جزء خلق و خوى خودت نيست، بلكه‏چيزى تصنعى و بدلى است، مثل شاخه سبزى كه به درخت‏خشك، وصل‏كنند، مثل ميوه‏اى كه به يك درخت‏بى‏ثمر بياويزند.

با اين ظاهرسازى و تظاهر، كه را مى‏توان فريفت، و... تا كى؟

وقتى طوفان شهوت‏ها بوزد،

وقتى سيلاب حادثه‏ها جارى شود،

وقتى تندباد جاذبه‏هاى دروغين و جلوه‏هاى پوچ از راه برسد، چيست وكيست كه بتواند در برابرش بايستد؟ جز چيزى و كسى كه ريشه دار و استوارباشد؟ كسى كه «فضايل اخلاقى‏» را در خويش به صورت «ملكه راسخه‏» در آورده باشد، توان ايستادن دارد.

و گرنه... بيم آن مى‏رود كه آنچه هم هست، دستخوش امواج و طوفانهاگردد و غارتگران از تو «هيچ‏» بر جاى نگذارند!

چه جاى غرور و خوش خيالى؟!

مگر اين همه تاراج شده يغمازده را نمى‏بينى؟

آيا مطمئنى آنچه «امروز» دارى، «فردا» هم در اختيار توست؟

ببينيم و... تعريف كنيم!

چشم و گوش و دل

اگر راه تغذيه جسمى، «دهان‏» است،

تغذيه «روح‏» و «فكر» ، از راه خواندن، شنيدن، ديدن، انس داشتن،معاشرت، كتاب و فيلم، دوست و معلم و پدر و مادر است.

«ارتباط‏» ، در ساختار فكر و فرهنگ انسان اثر مى‏گذارد، تا با چه كسى‏مرتبط شوى و ظرف دل را در اختيار كدام منبع «تغذيه فكرى‏» بگذارى.

برخى، با شعر و قصه خواندن و مطالعات ادبى، تغذيه مى‏شوند،

بعضى هم، با شعر سرودن، قصه نوشتن و آفرينشهاى هنرى، ديگران‏را تغذيه مى‏كنند.

براحتى نمى‏توان جان و روح را در اختيار هر فرآورده فكرى و فرهنگى‏گذاشت، چون گاهى مسموميت روحى پيدا مى‏كنيم.

براحتى هم نمى‏توان نوشت و پخش كرد و در اختيار مردم گذاشت،چون مسؤوليت دارد.

هم «مسموم شدن‏» ، جاى ملامت و مؤاخذه دارد، كه چرا سهل‏انگارى‏و بى‏دقتى؟!

هم «سم پاشيدن‏» و «مسموم ساختن‏» ، قابل پيگرد و پيگيرى است،كه مگر انديشه و روان و ذهن مردم، امانت نيست؟ چرا خيانت‏به اين‏امانتها؟

اگر در روز حشر، در يكى از ايستگاههاى بازرسى، راه را بر صاحبان‏«قلم‏» و «بيان‏» ببندند كه : «چه نوشتيد، و چرا نوشتيد؟» آيا جواب دارند؟

يا اگر از خوانندگان آثار و شنوندگان گفتار بپرسند : «چه را خوانديد، و چراخوانديد؟» پاسخى دارند؟

راستى كه ما نسبت‏به «چشم‏» و «گوش‏» و «دل‏» خويش مسؤوليت‏داريم :

( وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَـئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولً ) (١٠)

پاسخگويى به آنچه با سرمايه «عمر» و «جوانى‏» كرده‏ايم، كار چندان‏ساده‏اى هم نيست.

هر كس، حساب خودش را بهتر مى‏داند و نبض قلبش را در دست دارد.

به تعبير مولايمان على‏عليه‌السلام :

«قلب، شگفت‏ترين چيزى است كه در انسان است...»(١١)

مى‏توان گفت كه قلب، جامع اضداد است.

صفات گوناگون و حالات متضادى دارد،

جاى مهر و كين، عشق و نفرت، محبت و عداوت، باور و انكار، شك ويقين و... است، خانه اضطراب و اطمينان، بيم و اميد، ترس و شجاعت،وحشت و انس است، و چه مى‏دانيم دهها صفات گونه‏گون كه خاستگاه،نهانگاه و جايگاه آنها دل است.

اين خانه، نيازمند «مراقبت‏» است.

اگر «محاسبه‏» اى در كار نباشد، مامن بيگانه مى‏گردد.اميد بيجا به‏طغيانش مى‏كشد، نوميدى از تلاش بازش مى‏دارد، خشم و غضب، آن رابه تندى و خشونت وا مى‏دارد و رضامندى و پسند، آن را به محافظه‏كارى وخويشتن دارى مى‏كشد!

بيمارى قلب، پنهان است و مرضش بى‏نشان.

به همين جهت، بيمار دلان كمتر در پى مداواى مرضهاى كشنده قلب‏و ميراننده دل‏اند و گاهى «دل مردگى‏» را بيمارى به حساب نمى‏آورند تا به‏مداوا برخيزند.(١٢)

طب ابدان، روز به روز در حال پيشرفت است و پزشكان جسم، هر روزبيشتر و حاذق‏تر مى‏شوند; اما طبيبان روح كمياب‏تر مى‏شوند و درمان‏روان ضعيف‏تر مى‏شود و اين يك «فاجعه بشرى‏» است!...

غفلت از تصفيه درون و درمان روح، سقوط آور است و انسان را به مرزحيوانات نزديكتر مى‏سازد.

بسته شدن دريچه دل به روى حكمت و معرفت، آدمى را به قساوت،دنيازدگى، بى‏خيالى، بى تعهدى، بيدردى، خودآرايى و خودنمايى،خودمحورى و خودخواهى و حسادت مى‏كشاند.

آيا «آخرت فراموشى‏» ، «خدافراموشى‏» و «خودفراموشى‏» چه ريشه‏اى‏دارد، جز دل‏مردگى؟ و آيا مرگ دل، پيامدى جز بى‏تقوايى دارد؟(١٣) .

گاهى دل، در جوانان هم پير و فرسوده است، و گاهى قلب، در پيران هم‏زنده است و نبض خدايى‏اش مى‏زند!

بايد در پى «قلب سليم‏» بود.

حجاب چهره جان

علم و دانش، «انديشه‏» را قانع مى‏كند،

و... «عرفان‏» ، روح و جان را سيراب مى‏سازد.

معلم اينگونه «معرفت‏» ها خداست و زمينه‏ساز اين تعليم الهى،«طهارت دل‏» است و «تقوا» ، علمى كه با زياد خواندن و نوشتن و تعليم وتعلم نيست، بلكه يك «نور» و «روشنايى‏» است، از مقوله «يقين‏» ، كه بررواق جان مى‏تابد، جانى كه پاك و زلال باشد.

امواج حكمت و معرفت، همه جا پراكنده است، ولى دلى آن را درمى‏يابد كه دستگاه گيرنده‏اش قوى و سالم باشد و از كدورت گناه و زنگارغفلت و گرد و غبار خودخواهى و غرور، پاك باشد.

در كار فرستنده حق، عيبى نيست

هر عيب نقيصه‏ ز گيرنده ماست

هر يك از رذائل اخلاقى، حجابى در برابر تابش آن نور است.

دلها همچون ظروفى‏اند كه تا وقتى پر از «آب‏» باشند، جايى براى‏«هوا» باقى نمى‏ماند.

قلبى كه مشغول است ولى نه به ياد خدا، پر است، ولى نه از يقين واطمينان، گرفتار است ولى نه در بند محبت پروردگار. طبيعى است كه‏چنين قلبى نتواند جلوه‏گاه معرفت و «آينه‏» حق‏نما باشد.

مضايقه‏اى از سوى پروردگار نيست، اين ماييم كه بايد «جان‏» را ازسرداب تنگ و تاريك و نمناك و سرد خودخواهيها، هوسرانيها، تكبرها،رياها، دنيادوستيها، شهرت‏طلبى‏ها و... بيرون كشيم و در پشت‏بام‏«تواضع‏» و «تسليم‏» ، بر روى بند «زهد» و «اخلاص‏» بگستريم، تا فروغ‏«معرفة‏الله‏» بر آن بتابد، گرم شود و «تطهير» گردد.

اگر كوتاهى است، از «ما» ست نه «او»

اگر نقصى هست، از «مخلوق‏» است، نه «خالق‏» !

ماييم كه صورت دل و چهره جان را با غبارى از رذايل و حجابى ازغفلت مى‏پوشانيم، و گرنه... خورشيد، تابان است و روز، آشكار!

تا قلب، «تزكيه‏» و «تهذيب‏» نشود، نورانيت آن معرفت غيردرسى درآن نمى‏تابد.

مگر مى‏توان خواستار «شهود» بود و دل را آينه نساخت؟

تا علم، دست صاحبش را نگيرد و او را در «راه عمل‏» ، پا به پا پيش نبردو «سلوك عملى‏» به او نياموزد، جز بارى بر دوش نيست.

خاصيت علم، آن است كه «خشيت‏» و «فروتنى‏» آورد.(١٤)

شركت در كلاس درس و حضور در مدرسه، قدم نهادن در جايى است‏كه رهاورد آن «تواضع‏» است. و اگر چنين نشد، اينگونه علم، نه تنها«راهنما» نيست، بلكه به «بيراهه‏» مى‏كشاند و علم به «حجاب‏» تبديل‏مى‏شود.

راستى، «حجاب شدن علم‏» يعنى چه؟

كسى كه محفوظات ذهنى و مشتى اصطلاحات را مايه فخر و مباهات‏خود بشمارد، «مغرور» است.

كسى كه به جاى «تعبد» در پيشگاه «وحى‏» و «حكم‏الله‏» ، بخواهد هرچيز را با سرانگشت علوم و اصطلاحات، حل و فصل كند و تنهافهميده‏هاى خودش را «حجت‏» بشمارد، او نه «خداپرست‏» ، بلكه «علم‏پرست‏» است و نه مطيع «امر دين‏» ، بلكه پيرو «فهم خويش‏» است.

كسى كه به خاطر اصطلاحات علمى، چنان مغرور و متكبر شود كه ازآموختن هر چيز تازه طفره رود و خود را از «آموختن‏» بى نياز بداند، و ازقبول هر تذكر و نقد، سر باز زند، اين نيز به گونه‏اى ديگر در علم و دانش رابه روى خود بسته است. چگونه علم، «حجاب‏» مى‏شود؟ جز از اين راهها؟

تعلم، ايجاد حق مى‏كند و «حق استاد» از بزرگترين حقوق است.

كسى كه حاضر نباشد در مقابل معلم، كوچكى و تواضع و ادب و احترام‏نشان دهد، گرفتار همان حجاب است.

كسى كه به خاطر دانشى كه دارد، خود را برتر از همه بپندارد و به‏ديگران بى‏اعتنايى كند و حرمت پدر و مادر را نگاه ندارد، او هم به نوع‏ديگرى گرفتار «حجاب علم‏» شده است.

علم، نورانيت درونى است، نه حفظ كردن مشتى اصطلاحات علمى!(١٥) .

هر اندازه كه سواد و دانش، براى انسان «معرفت‏» آورد، به همان اندازه‏ارزنده است، معرفت‏به خدا، به خود، به حق، به وظايف بندگى، به حقوق‏ديگران...

اينهاست نورانيت علم. اگر علم به تهذيب نفس آراسته نشود، كارى ازآن ساخته نيست و آلودگى درونى، غبار چهره جان مى‏گردد.