در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران0%

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد مرادخانی
گروه: مشاهدات: 8320
دانلود: 3067

توضیحات:

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8320 / دانلود: 3067
اندازه اندازه اندازه
در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

طعم محبت

«عشق‏» ، اكسيرى است كه دلها را قيمتى مى‏سازد.

هر عضوى، عيب خاص خود را دارد.

چشم معيوب، نابيناست و گوش معيوب ناشنوا.

عيب دست و پا، كج‏بودن و فلج‏بودن است،

اما عيب «دل‏» ، تهى بودن از «محبت‏» است.

محبت، دل را مقدس و با ارزش مى‏سازد، اما كدام محبت و عشق‏نسبت‏به چه چيز و چه كس؟

خانه دل، بايد در اختيار محبتى قرار گيرد كه محبوب، ارزش عشق‏ورزيدن و دل دادن و جان باختن و از خود گذشتن را داشته باشد.

اين كلام، شعر و توصيف نيست، حقيقت زندگى و حقيقت‏ديندارى‏است.

اسلام، «مكتب حب‏» و آيين «عشق ورزى‏» است، اما نسبت‏به آنكه‏بيرزد.

اگر «معرفت‏» ، پايه «محبت‏» باشد، محبوب برتر، محرم راز و انيس دل‏مى‏شود.

«دل سرا پرده محبت اوست...»

كسى عاشق خدا مى‏شود كه خدا را بشناسد، خوبيها، احسانها، نوازشها،بزرگواريها و نعمتهايش را بشناسد.

و گرنه، از جان بى معرفت، چه انتظارى براى «عشق خدا» داشتن و«محبوب برين‏» را برگزيدن؟!

قلب سليم از كدورتهاى خودخواهى و غرور، مى‏تواند بسترى براى‏استقرار «محبت عارفانه‏» باشد.

دلى كه پر از تمنيات شيطانى و عشق به كامجوييهاى حيوانى باشد،ديگر ظرفيتى براى عشق پاك و آسمانى نخواهد داشت.

اگر كسى راست‏بگويد كه عاشق خدا و اولياء الله است، اين عشق‏صادق او را مى‏سازد و مى‏پرورد و پيراسته و آراسته مى‏كند و به همسويى وهم خطى و همگامى و همدلى با محبوب مى‏كشاند.

اما... كجاست آن عشق صادق، و آن صداقت در عشق؟!

دلى كه طعم محبت‏خدا و اولياء را بچشد، محال است كه جايگزين‏ديگرى براى آن برگزيند.

اين سخن امام سجادعليه‌السلام در «مناجات محبين‏» است كه :

«خدايا كيست كه طعم شيرين محبتت را چشيد و جز تو محبوب ديگرى‏برگزيد...»(١٦)

گرچه عشق، كمى بدنام و متهم شده است، ولى اگر «معشوق‏» ، شايسته‏و ارزنده باشد و عشق، «صادق‏» و راستين، مى‏تواند سازنده انسان وزلال‏كننده روح و بالا برنده جان باشد.

عشق، به همرنگى و همراهى مى‏كشاند. و ايثار و گذشت و فداكارى‏مى‏آورد.

عشق، رها كردن «خود» و خواسته‏ها و پسندهاى خود، در پاى «اراده‏محبوب‏» و «پسند معشوق‏» مى‏آموزد.

ولى... تا آن محبوب و دلبر، چه و كه باشد.

سخن از «محبت‏خدا» بسيار گفته مى‏شود، ولى اين گوهر نفيس كجا ونزد چه كسى است؟

اولياء الهى، پيوسته از خدا، اين عشق را خواسته و آرزو كرده‏اند.

راستى!... چه لذتى دارد كه انسان هم عاشق خدا باشد، هم معشوق او.هم حبيب باشد، هم محبوب، محبت دوجانبه و از دو سو( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَن يَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّـهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ۚ ذَٰلِكَ فَضْلُ اللَّـهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ ۚ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِيم ٌ) .(١٧)

اگر ذره‏اى از آتش اين عشق در خرمن جان افتد، مى‏سوزاند و خاكسترمى‏كند و از عاشق، سلب جهت كرده، عقربه دل و جانش را رو به سوى‏معشوق مى‏گرداند.

امام عارفان و عاشقان، حضرت سجادعليه‌السلام در «مناجات محبين‏» مى‏فرمايد :

«خدايا! از تو محبت دوستدارانت را مى‏خواهم و عشق هر كارى كه مرا به‏قرب تو برساند. مى‏خواهم كه عشق خودت را نزد من محبوب‏تر از جزخودت قرار دهى، عشقم را به تو، رهنماى به سوى رضوانت قرار دهى واشتياقم را به تو، عامل ترك گناه سازى. خدايا!... منت نه، به من بنگر،با چشم دوستى و نگاه عاشقانه مرا بنگر، از من روى بر مگردان...»(١٨) .

آيا عشقى كه انسان را به «رضاى الهى‏» بكشاند و شوقى كه از«عصيان‏» باز دارد، سازنده نيست؟!

خدايا، جرقه‏اى از اين آتش در جانمان بيفكن، تا بسوزيم و بسازيم و به‏مقام «رضا» برسيم و «قرار» بگيريم.

«رضا» ، ثمره محبت است. «محبت‏» هم ميوه درخت‏يقين است.

از برجسته‏ترين خصال اخلاقى و سلوك روحى، «رضا» است.

آنكه در پس جلوه‏هاى ظاهرى دنيا و صحنه‏هاى مشهود و علل واسباب پيدا، به تدبير و اراده‏اى پنهان هم عقيده دارد و «مشيت الهى‏» رادر وراى تقديرات مى‏بيند، نسبت‏به آنچه پيش مى‏آيد، با خوش‏بينى‏برخورد مى‏كند.

صاحب «رضا» از آرامش روحى و طمانينه برخوردار است.

كسى هم كه به زمين و زمان و خدا و خلق خدا بدبين است و به ديده‏«عدم رضا» مى‏نگرد، پيوسته در رنج و حزن و اندوه است.

آنكه «يقين‏» و «محبت‏» دارد، «رضا» هم دارد، حتى از رنج و بلا،«لذت‏» هم مى‏برد.

اين ديگ ز خامى است كه در جوش و خروش است

چون پخته شد و لذت دم ديد، خموش است

ريشه بسيارى از افسردگيها و غصه‏ها، كمبود يا نبود ايمان و يقين وعشق به حيات و حيات آفرين است. اين كاستى، سبب مى‏شود آدمى خودرا از كائنات، «طلبكار» بداند و چون چرخش روزگار به كام دل و بر وفق‏مرادش نباشد، زبان به گلايه و شكوه بگشايد.

اولياء خدا راحت جسم و جان را در گوهر «رضا» مى‏جستند.

به فرموده مولايمان على‏عليه‌السلام : «ارض، تسترح‏»(١٩) !

راضى باش، تا راحت و آسوده شوى.

در معيشت و رزق و روزى هم، آنكه به قسمت‏خدايى رضا باشد، آسوده‏دل و راحت است. آنكه راضى نيست، اندوههاى جانكاه دارد.

ثمره قلبى و آثار مشهود و محسوس رضا، راحتى جسم و جان است واين كلام حضرت صادق‏عليه‌السلام است.

چه دارويى ثمربخش‏تر از «رضا» ، براى غم زدايى سراغ داريد؟

به فرموده امام على‏عليه‌السلام :

«الرضا ينفى الحزن‏»(٢٠) .

رضامندى، اندوه را مى‏زدايد.

بندگى خدا كردن و به ولايت او گردن نهادن و محبت او را در عمق جان‏داشتن و به وعده‏ها و گفته‏هاى حضرت حق، باور و يقين داشتن، بوستان‏وجودمان را از گلهاى «رضا» خرم مى‏سازد.

و اگر «او» از انسان راضى باشد و چيزى را براى وى بپسندد، چه لذتى‏بالاتر از رضامندى به رضاى حق؟!

يكى درد و يكى درمان پسندد

يكى وصل و يكى هجران پسندد

من از درمان درد وصل و هجران

پسندم آنچه را جانان پسندد

مشكل كمبود ايمان

عقيده‏اى كه در زندگى نقش نداشته باشد، تنها «دانستن‏» است، نه‏«باورداشتن‏»

دانستن هم به تنهايى كارساز نيست.

پشتوانه «ايمان‏» است كه «علم‏» را تاثير گذار مى‏كند.

اگر عقيده به خداى «دانا، بينا، شنوا» ، ما را به دورى از گناه و پرهيز ازپستى وادار نكند، پس چه فرقى است ميان «خدا باور» و «خدانشناس‏» ؟

بشر عادت دارد كه «محسوس‏» را بيشتر باور كند تا معقولات‏نامحسوس و حقايق نامرئى و نامشهود را. پيامبران نيز همين مشكل را بامردم «ظاهربين‏» داشتند.

چرا جلوه‏هاى حقيقت، براى حضرت على‏عليه‌السلام چنان روشن است كه‏مى‏فرمايد :

«اگر پرده‏ها كنار رود، بر يقينم افزوده نمى‏شود» ؟(٢١)

و چرا آن ديگرى مى‏گويد اگر خدا را در آزمايشگاه يا زير چاقوى جراحى‏نبينم، نمى‏پذيرم؟!

آن «ايمان به غيب‏» است و اين «مادى گرى‏»

مشكل جوانان ما، امروز، ضعف اطلاعات دينى و معلومات مذهبى‏نيست، چون «معلومات‏» ، خيلى كارساز نيست، از اين جهت هم چندان‏كمبود نيست. آنچه كمبود داريم، «ايمان مذهبى‏» است.

شياطين جن و انس نيز همين گوهر را هدف غارت و شبيخون قرارداده‏اند. اگر «باور» آسيب ببيند، رفتارها آسيب ديده است، چون هر كس به‏گونه‏اى عمل مى‏كند كه باور كرده است.

خدا باورى، خداترسى مى‏آورد.

ايمان به معاد و حساب قيامت، محصولى جز تقوا و تعهد ندارد.

پس، گام مهم، تقويت‏بنيان عقيده و ايمان است.

ظرف دلها اگر با ايمان و يقين پر شود، محل نزول بركات الهى است، واگر با ترديدها و هواها و بى‏قيدى‏ها انباشته گردد، پايگاه و جايگاه شيطان‏خواهد شد.

در پاكسازى اين «پايگاه‏» و افشاندن بذر ايمان، در اين «مزرعه‏» ، خودشما نيز سهمى داريد و نقشى.

تزكيه نفوس و تقويت تعقل و بالا بردن سطح درك و ديد، بر عهده‏كيست؟ خودتان يا ديگران؟ يعنى خودتان در اين زمينه مسؤوليتى‏نداريد؟

«كتاب‏» ، يكى از ابزار تجهيز خويش به بينش و باور است.

«علم و عمل‏» نيز دو بال پرواز است، يكى پشتوانه است، ديگرى‏چاشنى تاثيرگذارنده و پيش برنده.

«آموختن‏» ، و پيوسته معلومات جديد فراگرفتن و در جريان ديدگاههاى‏نو و دانشهاى جديد و تجربه‏هاى موفق ديگران قرار گرفتن، ضرورت‏توفيق در امر خودسازى است. هيچ لحظه نبايد احساس كنيم كه ازآموختن بى‏نيازيم، چه آموزش نكات علمى، چه شيوه‏هاى عملى و تجربى‏و چه معارف دينى و سلوك اخلاقى و عرفانى.

وقتى راه و مسير رشد و تعالى، باز است و طولانى، چرا قناعت‏به اندك وناچيز؟

افزون‏طلبى در دانش و تجربه، يك ارزش است.

و قناعت در علم و كسب فضيلت نيز، يك ضدارزش.

خدا نكند كه برداشتنى‏ها را گذاشته باشيم و بگذاشتنى‏ها را برداشته‏باشيم!

درس بزرگ «رهايى از تعلقات‏» را اگر نياموخته باشيم، پيوسته مشكل‏خواهيم داشت و هر قدم دامى و هر لحظه خطرى ما را تهديد مى‏كند و«مال‏» به عنوان يك لغزشگاه، سر راهمان كمين خواهد زد.

ريشه بعضى لغزشها و گناهان، «مسائل اقتصادى‏» است.

«تقواى مالى‏» يعنى اينكه نسبت‏به ثروت و مال، انسان حسابگر باشدكه «از كجا مى‏آيد» و «به كجا مى‏رود»

چه بسيار كسانى كه براى لقمه نانى به گناه مى‏افتند، يا براى افزايش‏ثروت خويش، مرز «حرام‏» را زير پا مى‏گذارند، و به «منطقه ممنوعه‏اقتصادى‏» قدم مى‏نهند.

حرام خوارى، اسراف، طمع، كسب حرام، درآمدهاى نامشروع، رشوه وربا، كم كارى و تقلب، قاچاق فروشى و احتكار، گرانفروشى و اجحاف درمعامله و... دهها از اينگونه لغزشگاهها، همه معلول تن دادن و دل سپردن‏به «نفس سيرى‏ناپذير» است.

مگر شكم، چه قدر گنجايش دارد؟

مگر عمر دنيوى ما چه اندازه است؟

آزاد، كسى است كه از بندگى شكم آزاد باشد.

تكاثر و ثروت اندوزى، به «تفاخر» مى‏انجامد و تفاخر به تكبر واستكبار.

اسارت شكم نيز، انسان را ذليل مى‏سازد.

بدهكارى به شكم، بهتر از بدهكار بودن به مردم است. آيا نخوردن ومديون شكم بودن، به حريت و آزادگى نزديكتر نيست؟!

آنكه اسير شكم و شهوت است، با چه رويى مدعى آزادگى است؟

مگر مى‏توان با شكم پر و سيرى مفرط، به «مناجات نيمه شب‏» برخاست؟

انس با خلوت شب، گوهرى است كه هرگز به برخورداران مرفه و تن‏پروران مشغول به عيش و نوش نمى‏دهند.

حتى آنان كه در پى «حال عبادت‏» و «خشوع در نيايش‏» اند، سعى‏مى‏كنند كه به قول سعدى، اندرون از طعام، خالى داشته باشند تا در آن نورمعرفت‏بينند.

زيستن براى خوردن نيست. بلكه خوردن براى زيستن، و زيستن براى‏تلاش و عبادت و خدمت است.

بزرگان گفته‏اند :

«حكمت وعلم، در گرسنگى قرار داده شده، وجهل و معصيت در سيرى‏»

اين، به معناى دفاع از فقر نيست، بلكه گامى براى كنترل نفس و كم‏خورى و قناعت است، تا به «گناه اقتصادى‏» نيفتند»

آنچه ارزش است، «كف نفس‏» اختيارى است.

_____________________

پي نوشت ها :

١) امام على‏عليه‌السلام : القلب مصحف البصر (دل كتاب چشم است). ميزان الحكمه،ج ٨،ص ٢١٢.

٢) محجة البيضاء، ج ٣، ص ٣٢.

٣) همان، ص‏٣٣.

٤) ما من مؤمن الا و لقلبه اذنان فى جوفه : اذن ينفث فيها الوسواس الخناس،و اذن ينفث فيها الملك، فيؤيد الله المؤمن بالملك. (ميزان الحكمه، ج‏٨،ص‏٢٢٦).

٥) سنن النبى، علامه طباطبايى، ص‏٢٥١.

٦) غرر الحكم، ج‏٦، ص‏١٤٨ (چاپ دانشگاه).

٧) ان العمل الدائم القليل على اليقين افضل عندالله من العمل الكثير على غيريقين (ميزان الحكمه، ج ١٠، ص ٧٧٦).

٨) نهج البلاغه، حكمت ٢٦٦.

٩) لم يقسم بين الناس اقل من اليقين (اصول كافى، ج ٢، ص ٥٢).

١٠) اسراء، آيه ٣٦.

١١) نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت ١٠٥.

١٢) احى قلبك بالموعظة...(همان، نامه ٣١).

١٣) من قل ورعه مات قلبه... (همان، حكمت ٣٤٩).

١٤) انما يخشى الله من عباده العلماء. (فاطر، آيه ٢٨).

١٥) هو نور يقع‏الله فى‏قلب من يريد الله تعالى ان يهديه (بحارالانوار، ج‏١، ص‏٢٢٥).

١٦) الهى! من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منك بدلا... (مفاتيح‏الجنان،ص‏١٢٤).

١٧) مائده، آيه ٥٤.

١٨) مفاتيح الجنان، ص ١٢٤، مناجات خمس عشره، مناجات نهم.

١٩) غررالحكم، ج‏٢، ص‏١٧١ (چاپ دانشگاه).

٢٠) همان، ج‏١، ص‏١١٢.

٢١) لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (غررالحكم).

فصل سوم : خودسازى

در اين قسمت كه عمده‏ترين بخش‏اين مجموعه است، گام به گام بادستورالعمل‏هاى دين، برگرفته ازروح آيات و روايات، راه‏«خودسازى‏» و مسير «تهذيب‏نفس‏» را طى مى‏كنيم. رشد دادن به‏بعد الهى و فطرى وجود خودمان، هدف اصلى اين بخش است.

چشمى ديگر و نگاهى ديگر

از كجا مى‏توان «خود» را شناخت؟

آلودگى‏هاى درونى و ضعف‏هاى نفسانى چيست؟

اگر «تكبر» ، نمى‏گذارد در برابر «حق‏» ، سر تسليم فرود آورى،

اگر «دل‏» ، رضا نمى‏دهد كه «عدالت‏» را، آنجا كه به زيان توست‏بپذيرى، درونى ناسالم و تصفيه نشده دارى.

اگر سراغ نقطه ضعف‏هاى مردم مى‏گردى تا روزى به رخ آنان بكشى وپيش ديگران تحقيرشان كنى، گرفتار نوعى خودپسندى و تفاخرى.

چرا به خدا و «محبت‏خدا» ميدان ندهيم كه دلمان را در اختيار داشته‏باشد؟

«محبت‏» ، اكسيرى دگرگون كننده است، مس وجود را طلا مى‏كند،بخيلان را بخشنده مى‏سازد و ترسوها را شجاع، و خستگان را نشاط مى‏بخشد،

دست‏بسته را به كرم مى‏گشايد، پاى خسته را، «رفتن‏» مى‏آموزد،

و... چشم خواب گرفته را، از شب تا سحر بيدار نگه مى‏دارد.

آيا طعم شيرين «عشق به خدا» را چشيده‏اى؟

آيا براى نجوا با خدا، شب‏ها بيدارى كشيده‏اى؟

فداكارى‏ها، فرزند عشق‏ها و محبت‏هاست.

تا اين علاقه، نسبت‏به چه باشد!

«محبت‏» هم، فرزند «معرفت‏» و شناخت است.

محبت‏بى‏معرفت، در تاريكى راه رفتن است و عشق بى «فداكارى‏» ،فقط يك ادعاست!

راستى... چگونه مى‏توان عاشق خدا شد و از «حب نفس‏» رها گشت؟و... نسخه «محبت‏خدا» را چه كسى مى‏نويسد؟

هرگاه «زيبايى‏» را تنها در «چهره‏» نجستى و «جمال‏» را فقط در «تن‏» خلاصه نكردى، مى‏توانى اميدوار باشى.

«جمال باطنى‏» ، مقوله‏اى است، فراتر از چشم سر. و «زيبايى معنوى‏» چشمى مى‏طلبد كه از سطح به عمق نفوذ كند و از ظاهر به باطن و از«محسوس‏» به «معنى‏»

از كجا بشناسيم كه گرفتار «حب نفس‏» هستيم يا نه؟

بعضى‏ها خود را «بى‏عيب‏» مى‏پندارند، در حالى كه بى‏عيب، خداست.

برخى‏ها خويشتن را «واجد كمالات‏» مى‏دانند، در صورتى كه «كمال‏مطلق‏» پروردگار است.

كسى كه تحمل يك «انتقاد» را ندارد و از يك «تذكر» مى‏رنجد،

كسى كه عيب‏هايى را كه در ديگران است، اگر در خودش باشد، آن راعيب نمى‏شناسد، بلكه شايد فضيلت هم بداند و دفاع كند. اينها همه، ازنشانه‏هاى «خودخواهى‏» است.

راستى كه عشق به هر چيز، انسان را كر و كور مى‏سازد، حتى عشق به‏خود!

از سخنان امام امت است كه :

«حب نفس، تمام عيوب انسان را به خود مى‏پوشاند»

خود را كامل و بى نقص دانستن، بزرگترين نقص و عيب است. شگفتاكه همه به اين عيب دچاريم!

«خدا» را تنها در زبان گفتن، ولى دل را خالى از خدا كردن، اگر نوعى‏نفاق نيست، پس چيست؟

خدا، در كجاى وجود ما جارى است؟ بر زبان، يا در دل و جان؟

وقتى مى‏گوييم «الله اكبر» ، يعنى خداوند را برتر و بزرگتر و مهمتر از هرچيز و هر كس مى‏دانيم. آيا دلمان، گواه زبانمان است؟

واى... كه اگر روزى بخواهند از دل‏ها و درون‏ها براى گفته‏هاى زبان وجلوه‏هاى برون «استشهاد» بگيرند، گرفتار چه غربتى خواهيم شد!

مشكل اينجاست كه گاهى كار، بر خود انسان هم مشتبه مى‏شود.

خسارتى بالاتر از اين نيست كه عمرى گرفتار «ريا» باشيم و خود راخالص و صالح بدانيم.

آينه، نبايد دروغ بگويد! آينه وجود خود باشيم و سيماى خويش راآنگونه كه هست‏ببينيم.

شكوفاندن گل وجود

كشمكش «طوفان‏» و «گل‏» ، قديمى است.

آن مى‏خواهد پرپر كند، اين مى‏خواهد بشكفد و برويد.

«زندگى‏» ، از كشمكش ميان اين دو شكل مى‏گيرد.

قصه «جوانى‏» و «زمان‏» ، همان قصه طوفان و گل است و جوان،غنچه‏اى است كه مى‏خواهد گل بشود و به ثمر بنشيند و بالنده گردد.

البته بيش از خزان زمستان و وزيدن طوفان، بايد از «دلمردگى‏» و«ياس‏» ترسيد، كه نمى‏گذارد «گل جوانى‏» شكوفا شود.

زمستان را نگاه كنيد... وقتى شلاق بادهاى سوزناكش را مى‏چرخاند،وقتى برف‏هاى سنگينش، مزرعه‏ها و گلستان‏ها را مى‏پوشاند، هر چند درظاهر، سيطره و حاكميت دارد، اما آن «حيات‏» نهفته در دل «دانه‏» ها و آن‏«روح‏» جارى در گياهان و ساقه‏ها و شاخه‏ها، بزودى از دل بذرها و تنه‏درخت‏ها بيرون مى‏زند و فرياد بر مى‏آورد كه : «من هستم، من آمده‏ام...»

«بهار» ، رستاخيزى است كه حيات را از «گور طبيعت‏» بيرون مى‏آورد و«شكفتن‏» را به همه خفتگان در بستر غفلت و سستى مى‏آموزد.

شايسته‏ترين شاگرد مكتب بهار، «جوان‏» است. درسى كه جوان از بهارمى‏گيرد، «شكوفاندن گل وجود» ، با نسيم اراده و انتخاب است.

گلى كه در بهار مى‏رويد و مى‏شكفد، «رمز حيات‏» در همه انسانهاست.

گل و بهار، چه تقصير دارند، اگر انسان‏ها اين «پيام‏» را نفهمند؟!

اگر بذر و دانه، از اسارت خاك مى‏رهد و براى تنفس در فضاى باز وبهره‏گرفتن از خورشيد، سر بر مى‏آورد، چرا جوان، خود را از قيد و بندعادتهاى بد نرهاند و اين آزادى و آزادگى متعالى را تمرين و تجربه نكند؟!

بهار، جوانان آگاه را در كلاس «روييدن‏» و «نو شدن‏» مى‏نشاند.

بهار، بستر شكفتن و فصل روياندن «بذر وجود» است.

از خامى به پختگى بايد رسيد و از افسردگى به نشاط.

چرا اين همه شتاب در بستر سراب؟

همچنان كه يك درخت عظيم، به صورت «بالقوه‏» در يك دانه نهفته‏است،

همچنان كه خرمن‏هاى طلايى گندم، در دل بذرها خفته است و بايد درمسير كشت و تربيت و آبيارى و آفت زدايى و مراقبت قرار گيرد و به ثمربرسد و به بار بنشيند،

در نهاد انسان نيز، به صورت بالقوه، «استعداد» كمال و رشد و معنويت‏نهفته است. خداوند نيز، پيامبر درون و برون را براى بارورى و بالندگى‏همان استعداد، برانگيخته است.

غضب و شهوت، امرى است قابل تعديل و كنترل. حرص و طمع رامى‏توان به بند كشيد، بخل و حسد را مى‏توان درمان كرد، دنيازدگى وتعلقات را مى‏توان كاست، نفس سركش را مى‏توان رام كرد و از دام ابليس‏گريخت.

مى‏توان به جاى همه ترسها، تنها «ترس از خدا» را قرار داد،

زيستن در ميان دو حالت «خوف‏» و «رجا» عملى است.

با «مراقبه‏» و «محاسبه‏» مى‏توان بر اعمال و رفتار خود نظارت داشت ومى‏توان از نيمه راه فساد برگشت.

مى‏توان از «پل توبه‏» به «وادى رحمت‏» عبور كرد.

پس پاى طلب و بازوى همت و پنجه اراده كجا به كار مى‏آيد؟!

خصلت‏هاى نيك و بد، همچون دو «هوو» هستند، و مثل دو كفه ترازو،هر چه از اين كاسته شود، به ديگرى افزوده مى‏گردد و هر كدام را تقويت‏كنى، ديگرى را تضعيف كرده‏اى. چرا وجود خودت را مجموعه‏اى از صفات‏نيك نسازى كه براى زشتى‏ها جايى نماند؟

كسى كه بتواند زنجيره‏اى از «فضايل اخلاقى‏» را در جان خويش پديدآورد، نفس وسوسه‏گر نمى‏تواند به «قلعه قلوب‏» رخنه كند و فساد بيافريند.

اصلاح قلب، به اصلاح فكر و عمل مى‏انجامد، فساد قلب نيز، همه چيزرا به تباهى مى‏كشد.

كسى كه صلاح و سعادت خويش را خواستار باشد، نمى‏پسندد كه نفاق‏و ريا و هوى، همه دل را تيره كند و اين مزرعه «صلاح خيز» را خارستانى‏زشت‏يا كويرى توان‏سوز سازد!...

خودسازى

در جدول بزرگ و پرخانه خودسازى، «ادب‏» جايگاه خاصى دارد.

گاهى حرف‏ها و عمل‏هاى انسان با هم ناسازگار است.

ظاهر و باطن نيز، گاهى يكسان نيست. نامش را هر چه بگذاريد، اززشت‏ترين حالات و صفات انسان است. شايد هم نوعى «نفاق‏» !

برخورد با مردم، اين‏گونه اشكالات اخلاقى را آشكار مى‏سازد، ميزان‏پاى‏بندى هر كس به «حق‏» ، «عدل‏» و «انصاف‏» ، در همان بزنگاههاى‏حساس و تضاد منافع روشن مى‏شود.

«خودساخته‏» كيست؟

آنكه بر خصلت‏هاى ناپسند و رذيله‏هاى اخلاقى و نفاق در رفتار و رياى‏در عمل، چيره شده باشد و خود را «تربيت‏» كرده باشد.

يك باغبان، بوستانى سرسبز و گلخانه‏اى پرگل، تربيت مى‏كند و پديدمى‏آورد و يك كشاورز نمونه، بيشترين برداشت را از زمين و زراعت‏خويش‏دارد.

ولى... باغبان دل و جان، چگونه بايد به «تربيت نفس‏» بپردازد، تا بذروجود، هدر نرود و آفت نگيرد؟

خودسازى، به نحوى كه مطلوب عقل و شرع و وجدان باشد، در فرهنگ‏دينى با عنوان «تاديب نفس‏» از آن ياد مى‏شود.

«هر كه خود تربيت‏خود نكند، انسان نيست‏»

مگر هميشه بايد به ديگران تذكر داد؟ خودمان محتاج‏تريم. كيست كه‏ادعا كند بى‏نياز از «تذكر» است؟

اميرمؤمنان‏عليه‌السلام ، در يك جا به آنان كه در مقام معلم و مربى و مبلغ اند،توصيه مى‏فرمايد كه معلم و مؤدب نفس خويش باشند. در جايى هم نمونه‏و نشانه‏اى از اين تاديب نفس و خودسازى را پرهيز از آنچه براى ديگران‏ناشايست مى‏شماريم، مى‏داند :

«كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك‏»(١) .

اين حرف را سعدى هم در گلستان به اين صورت آورده است :

«لقمان را گفتند : ادب از كه آموختى؟ گفت : از بى‏ادبان! هر چه از ايشان‏در نظرم ناپسند آمد، ترك آن را بر خود، لازم ديدم‏»

اگر كارى بد است، از همه بد است، چه ما و چه ديگران.

سفارش مولايمان را از ياد نبريم كه :

«آنچه را از ديگران نمى‏پسندى، خودت هم بپرهيز!»

و اين، به گفتن آسان است و در عمل، بسى دشوار! تا انسان «نفس‏مهذب‏» و جان تربيت‏شده‏اى نداشته باشد، نمى‏تواند چنين باشد و چنين‏كند.

«جان‏» ، گاهى از راه رام كردن «جسم‏» ، كمال مى‏پذيرد.

«روح‏» هم بامهارخواسته‏هاى «نفس‏» ، اوج‏مى‏گيرد. وايستادن‏درمقابل‏خواسته‏هاى «دل‏» ، كه جهاد اكبر است، عقل را سلطان اقليم وجود و حاكم‏برتمنيات وشهوات مى‏سازد. اين‏راه، دشواراست و صعب‏العبور وپرسنگلاخ.

راه معنى همين است، و گرنه راه حيوانيت، آسان و هموار است و سرازيرو سهل‏الوصو و پرجاذبه.

دست و پنجه نرم‏كردن با «هواى نفس‏» ، آدمى را قوى مى‏سازد. يافتن‏تقوا (اين گوهر قيمتى و كمياب) از همين رهگذر فراهم مى‏آيد.

«عفت‏» را بايد از رهگذر كنترل‏هاى مداوم چشم و نگاه، نگاه داشت.

«شجاعت‏» را از راه درگيرى‏هاى سخت‏با دشمن و درافتادن با خطرات‏و استقبال از صحنه‏هاى هول و هراس و ميدان‏هاى جانبازى و فداكارى‏بايد همچون شمعى روشن و فروزان داشت.

رها كردن چشم، در چراگاه هر نگاه، عفت‏سوز است، چرا كه «نگاه‏» اگربى‏مهار باشد، «گناه‏» مى‏چرد و بستن دست از داد و دهش و گشودن آن به‏روى هر مال و ثروتى كه در «دسترس‏» است، آن را كج، بار مى‏آورد وانسان‏هاى «كج دست‏» ، روى سعادت نمى‏بينند.

فراراز صحنه‏هاى‏خطرهم، شمع شجاعت و دليرى را خاموش مى‏سازد.

براى سلامت روح و عافيت جان و تقويت صفات نيك، بايد تمرين وممارست داشت، آنگونه كه براى نشاط جسم و تلاش بدنى لازم و سودمنداست.

آيا مدعيان قدرت و توانمندى، حريف نفس خويش مى‏شوند؟(٢) .

دلير جوانمرد، آن است كه به خواسته‏هاى شيطانى و وسوسه‏هاى دل،شجاعانه «نه‏» بگويد.

اين «نفى‏» ، خيلى «اثبات‏» ها را در پى دارد.