خود فراموشان
فراز و نشيبهاى زندگى بسيار است و همه، سراسر «درس» است، اگرچشم و گوشى گشاده داشته و اهل «عبرت» باشيم.
گاهى «خدا فراموشى» ، ريشه در «خود فراموشى» دارد.
و گاهى نيز، خود فراموشى، نتيجه فراموش كردن خداست :
(
وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّـهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُولَـٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ
)
كسى كه پس از رسيدن به «ثروت» ، دوران فقر خويش را از ياد مىبرد،و دستيافتن به «مقام» ، او را از «خود» بيگانه مىسازد،
آنكه پس از گمنامى به «شهرت» مىرسد، و پس از ضعف، «قدرت» مىيابد،
اگر دوران و شرايط فقر، ضعف و گمنامى خود را فراموش كند، آن ثروتو مقام و آوازه و قدرت، براى او «دام» مىشود و از خدا غافلش مىسازد.
از ياد بردن اين كه : «كيستم؟» ، «كه بودم؟» ، «كجايم؟» ، «به كجامىروم؟» ، «چگونه بايد باشم؟» ، «چه بايد بكنم؟» ، «هدفم چيست؟» ،«چه مىخواستم؟» ، «چه بايد بخواهم؟» و... دهها از اينگونه سؤالها، نشانهنوعى «خود فراموشى» است. همين غفلت و نسيانهاست كه به «گناه» ،«تكبر» ، «غرور» ، «طغيان» ، «تباهى» و «دنيازدگى» مىكشاند.
كسى كه «بنده» بودن خدا را از ياد ببرد، «رب» بودن خدا را هم از يادمىبرد.
كسى كه «ولايت مولا» را فراموش كند، «عبوديتخود» را هم فراموشخواهد كرد. كسى هم كه فكر كند آزاد است، بندگى نخواهد كرد.
ياد «بندگى خويش» ، ياد «ربوبيتخدا» هم هست. و... «ياد خدا» ،يادآور «بندگى ما» خواهد شد.
با اين حال، فكر مىكنيد فاصله «خود فراموشى» تا «خدا فراموشى» چه قدر است؟! و اصلا اين «خود» ى كه اين همه مهم است و غفلت از آنهستىسوز، چيست؟
غير از «خود طبيعى» ، كه به جنبه فيزيكى و اعضا و اندام و جسم مامربوط مىشود،
و غير از «خود اجتماعى» ، كه جايگاه ما را در جامعه و در ارتباط با مردمو محيط پيرامون و زندگى شخصى و اجتماعى و صنفى ما مشخصمىسازد، يك «خود انسانى» هم داريم، كه موقعيت ما را به عنوان يك«انسان» در مجموعه هستى نشان مىدهد.
شناخت اين «خود» ، هم لازمتر، هم سودمندتر است.
ساختن اين «خود» نيز، هم دشوارتر، هم سعادت آورتر است.
خيلىها خود طبيعى و خود صنفى و اجتماعى خويش را مىشناسند،اما در زمينه آن «خود برتر» ، يا غافلند، يا خود را به غفلت مىزنند و ازانديشه و تلاش درباره آن طفره مىروند و حاضر نيستند بينديشند كه دركجاى «دستگاه خلقت» قرار دارند.
اين كه مىگوييم بايد «خود» را شناخت، شامل مجموعه «استعداد» هاو زمينههاى «رشد» نيز مىشود. مواهب الهى و نعمتهايى كه ما را احاطهكرده است نيز، در همين محدوده قرار مىگيرد. شناخت «كرامت انسان» و«ارزش وجودى» نيز، جزو همين قلمرو است.
آنكه موهبتها و استعدادهاى خود را نشناسد، از «گنج وجود» بىبهرهمىماند و آنكه ارزش و قيمتخويش را نداند، خود را ارزان مىفروشد وآنكه از «بعد الهى» و «خليف اللهى» خود بىخبر شد، تن به پستى و گناه وحقارت مىدهد.
شرط نخستسودبردن در يك داد و ستد، توجه به بهاى متاع و كالاىخويش است; تا آن را ارزان نفروشى و به زيان، معامله نكنى.
پيشوايان دين، «بهاى وجود» تو را همسنگ با «بهشت» دانستهاند ونظرشان كارشناسانه است.
امام جوادعليهالسلام
فرموده است :
«ارزش وجود شما بهشت است و شما قيمتى جز بهشت نداريد، آگاهباشيد كه خود را جز به بهشت نفروشيد»
يعنى خود را به هر چه كه كمتر از بهشتباشد بفروشى، زيان كردهاى.
خود را با هر چه مبادله كنى، براى خويش در همان حد قيمت گذارىكردهاى.
اگر دنيا را «تجارتخانه» اولياء الهى دانستهاند، ارزش وجود نفيسانسان را هم گوشزد كردهاند، تا خام و بىتجربه و بىخبر از قيمت، به بازارنرود و كلاهى به گشادى دنيا بر سر «وجود ملكوتى» او نگذارند.
وقتى كه مىتواند خود را اخروى كند، چرا دنيوى؟!
و اگر مىتواند فراتر از فرشته رود، چرا فروتر و پستتر از حيوان؟!
تعبير «بل هم اضل» [گمراهتر از چهارپايان] كه قرآن درباره اينگونهافراد مىگويد، چندان هم بيراهه نيست.
وقتى نتوانى سرمايههاى وجودى خود را به بهرهورى برسانى و روز بهروز از سرمايه خرج كنى، بى آنكه نفعى به دست آورى، سرانجام روزى همهسرمايه خرج مىشود و تهيدست از اين بازار، باز خواهى گشت.
اگر «خود» را فراموش نكرده باشى و «بهاى وجود» را بشناسى، خود را به هر قيمت نمىفروشى!
گوهر اخلاص
«گوهرشناسى» كار هر كس نيست. شناخت «عمل مخلصانه» ، واقعادشوار است.
امام صادقعليهالسلام
يكى از نشانهها و معيارهاى آن را چنين بيان فرمودهاست:
«عمل خالص، آن است كه نخواهى جز خدا، كسى تو را بر آن بستايد»
گاهى در سويداى درونت، در اعماق دلت، نيت و انگيزهاى است كهخودت هم به سختى متوجه آن مىشوى.
همان نيت پنهان، گاهى عمل را تباه مىسازد و خرمن را به آتشمىكشد.
انسانهاى وارسته، چنان روح بلندى دارند كه جز «تقرب به خدا» عامل ديگرى آنان را به كار، به ويژه كارهاى عبادى و صالحات، برنمىانگيزد.
گداى كوى تو، از هشتخلد، مستغنى است
|
|
اسير قيد تو، از هر دو عالم، آزاد است
|
آيا عارفتر و عاشقتر از «على» مىشناسى؟ اخلاص و راه و رسمبندگى هم بايد از اين امام عاشقان آموخت.
عبادت، براى رسيدن به نعمتهاى بهشت، عبادت تاجران سوداگراست و اميد عطا و ثواب داشتن، دكان دارى است و عبادت به خاطر دورى ازآتش، كار بردگان ترسو است.
اين است عبادت عارفان عاشق. اين همان است كه علىعليهالسلام
فرمود:
«كسانى خداوند را نه بدان اميد، و نه روى اين ترس، بلكه از روى سپاسو شكر پرستيدند كه اين عبادت آزادگان است»
خالص كردن عبادت، كار اولياء خداست.
به ياد آوريم، روزى را كه خداوند خواهد فرمود:
«من، تو را بودم. تو كه را بودى؟...»
چه كمياب است «گوهر اخلاص» !
و چه فراوان است كالاهاى «ريايى» در بازار اعمال!
وقتى مزد و پاداش را خدا مىدهد، چرا كار براى ديگران؟
تصفيه كردن «عمل» از انگيزههاى غيرالهى، كارى دشوار است
، ولىلازم و كارساز. بدون آن، چه اميدى به اجر خدايى؟
ديدهاى كه بعضى «انفاق» مىكنند، تا سخاوتمند به شمار آيند، «نماز» مىخوانند، تا آدم خوبى شناخته شوند، به جبهه مىروند، تا انقلابى به شمارآيند، به نيازمندان، سيل زدگان و صندوقهاى امداد، كمك مىكنند، تاكسب اعتبار كنند، مىنويسند، تا مشهور شوند، درس مىخوانند، تا دانش ومعلومات خود را به رخ اين و آن بكشند.
صد تاى اينها به يك قاز نمىارزد.
آيا دوست دارى به خاطر «كار نيك» ، ستايشت كنند؟
آيا واقعا براى تو مهم است كه بدانند فلان كار شايسته را انجام دادهاى،يا چندان فرقى نمىكند؟!
رد پاى «ريا» را كه ظريفتر از اثر پاى مورچه بر سنگى سخت در شبىتاريك است، همين جاها مىتوان پيدا كرد. اينجاست كه آدم مىفهمد«اخلاص» ، واقعا يك گوهر كمياب است و ارزنده.است
آيا تو حاضرى از بازار، يك «كالاى معيوب» و «جنس خراب» رابخرى؟
كارهاى ريايى، همان اجناس خراب است.
خدا كه مشترى اعمال ماست، جز «متاع خوب» نمىخرد. پس...چرا ريا؟
از هيچ تا همه
انسان، گاهى از «هيچ» به «همه» مىرسد، و گاهى از همه به «هيچ» !
خوب محض است، شر محض مىگردد.
منحرف است، به حقيقت مىرسد و صالح مىشود.
عالم و داناست، اما «غرور علمى» او را بر زمين مىزند.
گنهكار و عاصى است، اما «توبه» ، او را «عبد صالح» مىسازد.
اينها همه ممكن و شدنى است و از انسان بعيد نيست كه هرگونهتحولى را در خود ايجاد كند.
اين نكته، از يك سو اميدوار كننده و الهامبخش است، از سويى همخطرناك و لغزاننده، تا انسان چگونه از امانت «انتخاب» استفاده كند!
چه دلهاى سنگى كه يكباره همچون موم، نرم شده است، و چهديدههاى خشك و جامد، كه با ياد خدا و تاثير موعظه، متاثر شده و به اشكنشسته و چشمهسار خوف و خشيت گشته است.
تضمينى نيست كه يك انسان نيك، تا ابد نيكو بماند.
چنان هم نيست كه يك فرد تبهكار و زشتخو، تا پايان در تباهى وآلودگى باقى بماند و درهاى هدايت و رشد، به رويش بسته باشد. مگر نهاينكه پيامبران آمدهاند تا بدان را خوب كنند و بردگان هوس و بندگان دنيارا، صاحبان خرد و سروران آخرت سازند؟
كجاست كه «برده» ها را «آزاد» مىسازد؟
انسان كه كمتر از حيوانات نيست! وقتى سگ و طوطى و اسب و مار وباز شكارى تحول پذيرند، انسان كه اشرف مخلوقات و مورد تكليف الهىاست، چرا نباشد؟... كه هست! دل انسان سختتر از سنگ و فولاد كهنيست، پس مىتواند شكلپذير باشد.
اگر به تربيت جان و تصفيه دل بپردازيم، مىتوانيم خود را از «چاهبردگى» تا «اوج برازندگى» بالا بكشيم.
نقش «محيط» ، «مربى» ، «تذكر» و «تفكر» را نمىتوان انكار كرد، چرابه «تربيتخود» كمتر مىپردازيم؟
تربيت پخته كند هر خام را
|
|
نيك سازد بختبد فرجام را
|
وا رهاند مرد را از بندگى
|
|
مغز و معنى مىدهد بر زندگى
|
خوشا آنان كه تربيت پذيرند و پند نيوش!...
انسان، در گير و دار دو جاذبه قرار دارد: «الهى» و «نفسانى»
«نفس» ، به گناه و پيروى از هوسها و عمل به خواسته دل مىخواند،و... «خدا» ، به ترك هواى نفس و تمايلات حيوانى.
از هر كدام اطاعت كنى، بايد ديگرى را نافرمانى كنى و به هر يكنزديك شوى، از ديگرى دور مىگردى. مقتضاى بندگى، اطاعت فرمانخداست و تسليم امر و اراده «مولى» بودن.
اگر «بنده» ايم، طاعتمان بايد. و اگر «مطيع» مولاييم، اطاعت و تسليم،بايد در عمل و زندگى آشكار شود. و گرنه، چه فرقى ميان آنكه «مولا» نداردو آنكه مولايش خداست؟
نداشتن روحيه عبوديت و بندگى و تسليم، نشان چيست؟ و گستاخى وجرات بر گناه، دليل چيست؟ آنچه انسان را به «معصيت» مىكشد،«غفلت» است. فراموش كردن بندگى خود و ولايت پروردگار.
«گناه» ، معلول لحظات غفلت انسان و «خدا فراموشى» است. وقتىعقل، مغلوب نفس اماره شود، محصولى جز گناه به بار نمىآورد. كسى تنبه گناه مىدهد و دل به معصيت مىسپارد كه از عواقب آن نيز غافل باشد،يا بى خبر.
مگر نه اين كه دوزخ، فرجام گنهكاران است؟ پس چرا نافرمانى؟
امام باقرعليهالسلام
مىفرمايد:
«شگفتا از كسى كه از ترس بيمارى، از غذا پرهيز مىكند، اما از ترسآتش، از معصيت ناپرهيزكار است!»
راستى هم شگفتا!...
اما آنكه به عبوديتخود و ربوبيتخالق، معترف است، خود را در قيدطاعت مقيد مىداند و در بند «بندگى خدا» حس مىكند، نه يله و رها كه هرچه مىخواهد بكند و هر چه مىخواهد بگويد و هرگونه كه مىخواهد باشد!مگر مىتوان خدا را عالم و بصير و شاهد و حاضر و ناظر ديد و گناه كرد؟
در لحظه گناه، شعله ايمان در دل فروكش مىكند و گاهى هم بهخاموشى مىرسد.
...اين چراغ را، روشن نگه داريم.