در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران0%

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد مرادخانی
گروه: مشاهدات: 8314
دانلود: 3066

توضیحات:

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8314 / دانلود: 3066
اندازه اندازه اندازه
در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام   به اصحاب و یاران

در دامان مهرتوصیه های اخلاقی امام رضا عليهالسلام به اصحاب و یاران

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

شعله عمل‏سوز

كوچك شمردن گناه، يكى از گناهان بزرگ است.

زبان، يكى از اعضايى است كه بيشترين گناه را مرتكب مى‏شود وكمترين بار گناه را حاضر است‏بر عهده بگيرد. شايد هم از اين رو كه‏«براده‏هاى سخن‏» و «تركشهاى گفتار» را جزو اعمال به شمار نمى‏آورد، تااز عواقب آن پرهيز و پروا كند.

گاهى با چشم مى‏توان حرف زد، حرف نوازشگر يا دشنام‏آميز.

گاهى با حركت دست مى‏توان سخن گفت،

گاهى اشاره چشم و ابرو، گوياتر از خيلى حرفهاست.

پس «غيبت‏» را نمى‏توان در بدگويى زبانى و تحقير كلامى پشت‏سرديگرى خلاصه كرد. گاهى همين اشارات و حركات و چشمك‏ها و اداها وتقليد صداها و رفتارها نيز، همان تاثير «غيبت كلامى‏» را دارد.

مگر مى‏توان به بهانه «طنز»، مؤمنى را غيبت كرد، يا به اسم برنامه‏شاد، با «آبرو» و «حيثيت‏» كسى يا كسانى بازى كرد؟ فلسفه تحريم غيبت،از يك سو حفظ شخصيت‏يك مؤمن است، از سوى ديگر نگهدارى‏خويشتن از رذيله خودخواهى و خودپسندى و عجب. هر كارى كه موجب‏هتك حرمت و استهزاى يك فرد آبرومند و شريف شود، يا به انسان‏احساس «خود برتر بينى‏» بدهد، ناپسند است.

مجالس و محافل، وقتى به غيبت آراسته شود، يعنى به گناه آلوده شده‏است. و چه اشتباه است كه «آلايش‏» را با «آرايش‏» عوضى بگيريم! و چه‏زشت است و خطرناك، كه انسان با «رضاى مخلوق‏»، موجب «خشم‏خالق‏» گردد و براى «پسند مردم‏»، به «معصيت‏خدا» روى آورد.

آنكه غيبت مى‏كند، يا به نيت‏ستايش از خويش است، يا ريشه درحسد دارد، يا از غرور و تكبر سرچشمه مى‏گيرد، يا براى جلب توجه اين وآن است، يا براى فرو نشاندن خشم است، يا بدگمانى عامل آن است، ياهمرنگى با جماعت،يا پذيرفتن بى تحقيق يك حرف و خبر... يا هم صرفايك شوخى و مزاح است و خوش بودن و خنداندن.

ولى... آنچه در اين ميان بر باد مى‏رود، «آبرو»ست. و آنچه بر جاى‏مى‏ماند، و بال گناه بر دوش و در نامه اعمال «غيبت كننده‏» است، كه جز باقلم «رضايت طرف‏»، از كارنامه عمل حك و اصلاح نمى‏شود.

اگر كسى كاستيهاى خويش را در نظر آورد، به افشاى عيوب ديگران‏نمى‏پردازد.

در بعضى غيبت، بصورت يك «عادت‏» در مى‏آيد.

ترك اعتياد به غيبت، مشكل است، ولى «غير ممكن‏» نيست.

دريغا كه با آتش زبان و شعله غيبت، خرمن طاعات و صالحات خويش‏را سوزانده، خاكستر كنيم، دريغ!

گناهان برخاسته از زبان بسيار است و هر گناهى گوشه‏اى از دل را سياه‏و صفحه‏اى از «نامه اعمال‏» را تباه مى‏سازد.

بيچاره كسى كه حريف زبان خويش نباشد.

آنگاه هر روز يك فرزند نا مشروع به او تحويل مى‏دهد كه نتيجه بذرافشانى ابليس در سرزمين دل است. گناهانى همچون : دروغ، تهمت،سخن چينى، فحش، جدل، خود ستايى، باطل سرايى، تحريف حقيقت،كتمان حق، افشاى راز، مردم آزارى، تحقير و استهزا، تند خويى وپرخاشگرى، قسم دروغ، شهادت ناحق، وعده‏هاى كذب و... همه زاده‏زبانهاى لجام گسيخته و بى‏مهار است.

همه اين گناهان هم، به ذائقه نفس، خوش است و مطلوب نفس‏حيوانى ماست. ولى... بستن دهان به هنگام طغيان نفس، نقشه‏هاى‏ابليس را نقش بر آب مى‏كند. به قول صائب تبريزى :

نيست درمان، مردم كج‏بحث را جز خامشى ماهى لب بسته، خون در دل كند قلاب را

البته كه لال بودن و سخن نگفتن هنر نيست!

هنر آن است كه زبان آزاد داشته باشى، اما بر گفتارت حاكم و مسلط باشى و هر سخنى را كه بر ذهن و زبانت آمد، نگويى.

تا چه حد، زبان در اختيار توست؟ و تا چه حد تو در اسارت زبانى؟

پرگويان حراف، بيشتر اشتباه مى‏كنند و عافيت هم در «كم گويى وگزيده‏گويى‏» است. به قول خواجه نصير طوسى :

«از حكيمى پرسيدند :

چرا استماع تو، از نطق، زياده است؟

گفت : زيرا مرا دو گوش داده‏اند و يك زبان، يعنى دو چندان كه مى‏گويى،مى‏شنو».(٦)

نابخردان، نسنجيده مى‏گويند و حرفشان خلق آزار است و بى‏مايه و چه‏نيكو سخنى است كلام سقراط :

«اگر خاموش باشى تا ديگران به سخنت آرند، بهتر كه سخن گويى وخاموشت كنند!»(٧) .

اين جهان، جهان محاسبه است، آن جهان بيشتر! و خداوند، دقيقترين‏حسابگر است. آيا مى‏پنداريد حساب تنها نسبت‏به اعمال است؟

«حرفها» هم جز و «عملها»ست.

پس حساب شده‏تر زبان بگشاييم، كه پاسخگويى بر اين همه سخن‏بسيار دشوار است!

نقادى خويشتن

كيست كه بى‏عيب باشد؟ و كيست كه خود را بى‏عيب بداند؟

آيا شگفت نيست؟... چشمى كه در ديگران صدها عيب مى‏بيند، عيوب‏خويش را يا نمى‏بيند، يا نمى‏خواهد ببيند. اين «حب نفس‏» است كه چنين‏كوردلى براى آدمى پديد مى‏آورد.

كلامحبت چنين است و علاقه‏مندى به هر چيز، انسان را «كر» و «كور»مى‏كند تا ضعفها و عيوب آن را نبيند و نشنود.

حضرت رسول‏صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود : «خوشا آنكه پرداختن به عيوبش، او را ازعيوب ديگران باز دارد».

با نگاه و ديده‏اى كه به نقادى و ارزيابى ديگران و حرفها خصلتها وعملكردشان مى‏پردازى، به خويش هم بنگر. اگر آنچه را در ديگران،ناپسند و زشت مى‏شمارى، در خودت نبود، خدا را شاكر باش. و الا اگر همان‏عيب و نقص را خود داشتى...

راستى، داستان طعنه زدن سير به پياز را در شعر «پروين اعتصامى‏»خوانده‏اى؟(٨)

عادت كرده‏ايم كه عيب خود را نبينيم، يا براى آن محملى پيدا كنيم.اين گريز از واقعيت است. شجاع كسى است كه با صراحت آينه، صادقانه‏برخورد كند و خود را فريب ندهد و سر وجدان خويش كلاه نگذارد!

بزرگان، دشمنى را كه عيب تو را بگويد، بهتر از دوستى دانسته‏اند كه آن‏را پنهان سازد.(٩) چرا اين كار را خودمان نكنيم؟

تشكيل يك جلسه جدى و محرمانه براى «انتقاد از خويش‏» چه عيبى‏دارد؟ انسان عيب‏دار اگر به چاره بينديشد و بيمار به فكر درمان بيفتد، بهتراز پرده‏پوشى بر عيوب و كتمان درد است.

بد، بد است، چه از ما و چه از ديگران.

و... عيب هم، زشت است، چه در ما و چه در ديگران.

هم چشم گشودن به روى «عيب خويش‏» فضيلت است،

هم چشم بستن به روى «عيب ديگران‏».

به فرموده حضرت رسول‏صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : انسان آن قدر عيب دارد كه پرداختن به‏آنها او را مشغول به خود سازد و به عيبجويى ديگران نپردازد! اما دشوارى‏كار در اينجاست كه انسان عيب خود را هنر مى‏بيند و توجيه‏گر ضعفها وكاستيهاى خويش است.

راستى... چه بايد كرد؟

نشست و برخاست‏با خبرگان عيب شناس و بصير كه حساس و دقيقند،مى‏تواند آينه‏اى باشد كه كاستيهاى ما را به ما بنمايد. اگر اهل دقت‏باشيم،گاهى اشاره‏ها، كنايه‏ها، نگاه‏ها و برخوردهاى اهل نظر و محاسبه، حامل‏«پيام‏» است و مى‏تواند «خط‏» بدهد.

چه عيب دارد كه از دوستانمان بخواهيم عيوب ما را به ما تذكر دهند؟

نه از روى كين، بلكه با انگيزه تذكر و خيرخواهى،

نه به قصد ويران كردن، بلكه با هدف ساختن،

نه پيش ديگران و به قصد رسواسازى، بلكه خصوصى، در گوشى،برادرانه، دلسوزانه و اصلاح گرانه!

نه به عنوان ضربه، بلكه به صورت «هديه‏». آنگونه كه امام صادق‏عليه‌السلام ‏مى‏پسنديد و توصيه مى‏فرمود.

اينجاست كه «جهادى عظيم‏» لازم است و گذشتى فداكارانه از دوسوى : يكى آنكه تذكر مى‏دهد، ديگرى آنكه تذكر مى‏شنود.

جز انسانهاى با شهامت، كسى حاضر نمى‏شود كه خويشتن را درمعرض نگاههاى نقاد و كنجكاو قرار دهد و نتيجه را هم، هر چه بودبپذيرد! و جز انسانهاى ارزشى، كسى حاضر نمى‏شود كه به قصه خدمت‏به‏دوست، بدون مجامله و كتمان و مداهنه، خطاهاى دوست صميمى‏اش رابگويد.

راستى كه يافتن چنين دوستانى دشوار است، و «تداوم دوستى‏» با اين اوصاف، دشوارتر!

دشمن كيست؟

«دشمن‏شناسى‏»، يكى از ضرورى‏ترين شناخت‏هاست، ولى دشمنى‏كردن با دشمن و دشمن دانستن او و هوشيارى در مقابل دشمنى‏هايش ازآن ضرورى‏تر است.

دشمن، تنها آن نيست كه به خاك ميهن ما تجاوز كند، يا نقشه قتل ونابودى ما را بكشد، يا اموال ما را بدزدد.

آنكه «گوهر يقين‏» را مى‏ربايد و به جاى آن «ترديد» و «شك‏»تحويلمان مى‏دهد، دشمن ماست.

آنكه «احساس مسؤوليت‏» را از ما مى‏گيرد و در عوض، «بى‏خيالى‏»تزريق مى‏كند، دشمن است.

آنكه «توكل‏» ما را غارت مى‏كند و بذر «بى‏اعتمادى‏» به وعده‏هاى خداو پيغمبر را در مزرعه جانمان مى‏پاشد، دشمنى ديگر است.

دشمن، دشمن است. دوست پنداشتن دشمن و ناتوان و ناچيز شمردن‏آن، غفلت‏آور است و موجب خنجر خوردن از پشت مى‏شود.

از دشمن صريح و روياروى كمتر ضرر مى‏بينيم، تا دشمن پنهان و دور رو.(١٠) .

آنكه آشكارا خود را دشمن معرفى مى‏كند، كم خطرتر از دشمنى است‏كه شعار دوستى مى‏دهد و دشمنى خود را پوشيده مى‏دارد و نقاب دوستى وخيرخواهى به چهره مى‏زند.(١١)

هم شناخت دشمن ضرورى است، هم آشنايى با شگردها و شيوه‏هاى‏دشمنى‏اش.

در حديث است از قول اميرالمؤمنين‏عليه‌السلام كه فرمود :

«بزرگترين دشمن، دشمنى است كه مكر و كيد خويش را بيشتر پنهان‏سازد».(١٢) .

و آيا با «تسويلات‏» نفس و «وسوسه‏ها»ى آن آشناييد؟

با دشمن نفس، صلح كردن ننگ است چون در همه حال، با خرد در جنگ است

هر چند سخن ز آشتى مى‏گويد خصمى است كه آتش بس او نيرنگ است

ساده‏لوح كسى است كه به تمنيات بى‏پايان و سيرى‏ناپذير و نامحدود«نفس‏» و خواسته‏هاى «دل‏»، سخاوتمندانه «آرى‏» بگويد!

«نفس اماره‏»، يك دشمن داخلى و خانگى است، از آن غافل نشويم!

نفس، گاهى انسان را از بالاترين مرتبه بر زمين مى‏زند و نعمت را به‏نقمت و عامل «عروج‏» را به وسيله «سقوط‏» تبديل مى‏كند و مقام وشهرت را دامى براى صيد انسان مى‏سازد.

دست‏يافتن، به «مقام‏»، هميشه موجب خوشحالى نيست.

گاهى كسانى كه «بالا» مى‏روند، شديدتر زمين مى‏خورند و آسيب‏مى‏بينند.

آنكه نتواند «خود» را در پيچ و خم جاذبه‏ها، لغزشگاه‏ها، هوس‏ها ووسوسه‏ها حفظ كند و خود را نساخته باشد، هر چه «بالاتر» رود، سقوطش‏هلاكت‏بارتر و شكننده‏تر است.

حضرت امام‏قدس سره فرمود :

«خدا نكند قبل از آنكه انسان خودش را بسازد، دنيا به او روى آورد.»

و چه سخن شگفت و هشدار دهنده و سازنده‏اى!

گاهى براى بعضى‏ها، كنار بودن از صحنه مقامها، مسؤوليتها و رياستهامفيدتر و خوش‏عاقبت‏تر است، زيرا اگر مطرح و مشهور شوند، ظرفيت‏«شهرت‏» و «مقام‏» را ندارند و «خود» را گم مى‏كنند، بخصوص اگر ره‏صدساله را يكشبه طى كرده باشند و عنوان و نام و آوازه‏اى را كه ديگران به‏طور طبيعى از رهگذر يك عمر تلاش و رنج و فداكارى به دست مى‏آورند،اينان در «جوانى‏» و آغاز راه و بدون طى آن مراحل كسب كرده باشند. به‏نوعى «دولت مستعجل‏» و ميوه زودرس و شكفتن نابهنگام!

سعدى گويد : «هر چه زود بر آيد، دير نپايد.»

اين اشاره، به همان سرنگونى فواره است و فرودى كه در پى هر فرازاست و سقوط و هبوطى كه پس‏از «عروج بيجا» و «صعود بى هنگام‏» ديده‏مى‏شود.

اين كه نام و عنوان انسان بر سر زبانها بيفتد، براى حاشيه‏نشينان وناظران، وسوسه‏انگيز است و براى ناموران، جاده‏اى لغزنده و سكويى بر لب‏يك پرتگاه...

چه اصرارى به مطرح بودن و مشهور شدن؟ آفات و خطرات آن رانمى‏بينيد؟

گمنامى نعمتى است كه تنها گرفتاران «شهرت‏» و دردسرها و عوارض‏«معروف شدن‏» به ارزش آن واقفند.

بيچاره آنان كه شب و روز در تلاشند تا مشهور شوند.

يك جرعه حكمت

آن‏گونه كه يك باغبان، بوستانهاى سرسبز و گلهاى شاداب تربيت‏مى‏كند،

و آن‏گونه كه يك كشاورز نمونه، مزرعه خود را به بهترين صورت‏مطلوب در مى‏آورد،

و آن‏سان كه يك اسب‏سوار، اسب خودش را به حركتهاى مناسب و بجاو انعطاف پذيرى در مواقع مختلف و لازم، عادت مى‏دهد،

انسان هم بايد به عنوان باغبان دل و جان، به «تربيت‏خويش‏»بپردازد.

آنچه در فرهنگ دينى ما به نام «تاديب نفس‏» مطرح است، همين‏ادب كردن و تربيت‏خويشتن است.

مگر هميشه بايد به ديگران تذكر داد؟ خودمان كه محتاج‏تريم.

مگر هميشه بايد به كار و رفتار اين و آن دقت كرد و خوب و بد راشناخت و تذكر داد و داورى كرد؟ خودمان هم بى‏نياز از تذكر يا «ارزيابى‏خويش‏» نيستيم.

به يك نمونه از روشهاى تعليمى و خودسازى از زبان حضرت على‏عليه‌السلام ‏دقت كنيم كه فرمود :

«كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك‏»(١٣)

براى نشان دادن اينكه خودت را ادب و تربيت كرده‏اى، همين كافى‏است كه از آنچه در ديگران بد و ناپسند مى‏دانى، اجتناب و پرهيز كنى.عجبا!... اين حرف را سعدى هم به بيانى ديگر، از قول لقمان حكيم چنين‏آورده است :

«لقمان را گفتند : ادب از كه آموختى؟

گفت : از بى‏ادبان! هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد، ترك آن را برخودم لازم ديدم.»(١٤)

حال، مى‏توانيم به خودمان نمره و امتياز بدهيم :

آيا واقعا از آنچه در ديگران زشت و ناپسند مى‏دانيم، پرهيز مى‏كنيم؟مثلا اگر كسى به ما بى‏اعتنايى كند، يا پشت‏سر ما حرف بزند، يا نوبت ما راغصب كند، ناراحت مى‏شويم و اگر در ايام امتحان يا هنگام مطالعه، كسى‏مزاحم ما شود، او را بى‏فرهنگ و بى‏تعهد مى‏دانيم.

خودمان چگونه‏ايم؟... آيا مواظبيم كه نسبت‏به ديگران بى‏احترامى وبى‏اعتنايى و غيبت و حق‏كشى و مزاحمت نداشته باشيم؟

مراعات اين، نشانه «ادب‏» از ديدگاه حضرت على‏عليه‌السلام است.

اگر صفتى ناپسند است، در همه و از همه زشت است، حتى اگر در خودما باشد.

مگر ما با ديگران چه فرقى داريم؟

برخورد «كريمانه‏» با ديگران، مرتبه‏اى والاتر از كمال روحى را نشان‏مى‏دهد ونشانه عظمت‏روحى وهمت‏بلنداست واين يك‏«هنر بزرگ‏»است.

هنر آن نيست كه بدى را با بدى، تندى را با تندى و خشونت را بارفتارى خشن‏تر، پاسخ دهى.

اگر «ظرفيت روح‏» و «كرامت نفس‏» داشتى و توانستى پرخاشها وخشونتهاى ديگران را با «متانت‏» و «نرمش‏» جواب دهى، آنگاه لذت‏پيروزى بدون لشگر و ياور را خواهى‏چشيد و عقب‏نشينى حريف‏راخواهى‏ديد.

امام سجادعليه‌السلام از خدا توفيق مى‏طلبد كه در برابر نيرنگ‏بازى وفريبكارى ديگران، خيرخواهانه برخورد كند و با آنان كه كناره‏گيرى وجدايى پيش مى‏گيرند، احسان و نيكى كند و به محروم‏كنندگان بخشش‏كند، با قطع رحم كنندگان صله رحم داشته باشد، نسبت‏به كسانى كه او را«غيبت‏» مى‏كنند، ياد نيكو داشته باشد و به جاى افشاى عيوبشان،خوبيهايشان را بازگويد، از خوبى‏ها تشكر كند و از بديها چشم بپوشد...(١٥)

اين، همان برخورد «كريمانه‏» است كه هنر مردان بزرگ و روحهاى‏متعالى و جانهاى پاك شده از غرور و منيت است و روح معاشرت زيبا درجامعه مكتبى است.

اگر كسى به تو بى‏مهرى و بى‏اعتنايى كرد، يا از تو به احترام ياد نكرد، ياخوبيهاى تو را ناديده گرفت، هم مى‏توانى بى‏اعتنايى و بى‏حرمتى وناسپاسى كنى، كه همان «مقابله به مثل‏» است و از همه كس بر مى‏آيد،هم مى‏توانى ضعف و خطاى او را ناديده بگيرى، احترام كنى، خوبيهايش‏را بگويى و تقدير كنى، كه اين رفتار، «برخورد كريمانه‏» و يك «هنر» است.

اين است كه مانند يك تابلوى هنرى، جاودانه‏مى‏درخشدوماندگاراست.

_____________________

پي نوشت ها :

١) امام صادق‏عليه‌السلام : «احب اخوانى الى من اهدى الى عيوبى‏».

٢) امام صادق‏عليه‌السلام : «تواضعوا لمن تعلمونه العلم و تواضعوا لمن طلبتم منه‏العلم‏» (اصول كافى، ج ١، ص ٣٦).

٣) رب كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة. (نهج‏البلاغه، فيض الاسلام، حكمت‏٣٧٣).

٤) لسان العاقل وراء قلبه وقلب الاحمق وراء لسانه. (نهج البلاغه، فيض‏الاسلام،حكمت‏٣٩).

٥) مضمون كلام حضرت على‏عليه‌السلام : «الكلام فى وثاقك مالم تتكلم، فاذا تكلمت‏به صرت فى وثاقه‏». (نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت ٧٣٧).

٦) امثال و حكم، دهخدا، ج‏٣، ص‏١٣٣٢.

٧) رهنمون، غلامحسين ذوالفقارى، ص‏٤٤٧.

٨) سير، يك روز طعنه زد به پياز كه تو مسكين چه قدر بد بويى گفت از عيب خويش بى‏خبرى زين ره، از خلق، عيب مى‏جويى.

٩) از صحبت دوستى به رنجم كاخلاق بدم حسن نمايد كو دشمن شوخ چشم دانا تا عيب مرا به من نمايد؟

١٠) در شناخت منافقين، به «سوره منافقون‏» رجوع شود. نيز به خطبه ١٨٥ نهج البلاغه درتوصيف منافقان.

١١) اخاف عليكم كل منافق الجنان‏عالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ماتنكرون. (نهج‏البلاغه، صبحى صالح، نامه ٢٧، به نقل از پيامبر اكرم).

١٢) اكبر الاعداء اخفاهم مكيدة (الحياة، ج‏١ ص‏١٣٣).

١٣) نهج البلاغه، صحبى صالح، حكمت ٤١٢.

١٤) گلستان سعدى.

١٥) دعاى مكارم الاخلاق، صحيفه سجاديه، دعاى‏٢٠.

فصل پنجم : منزل واپسين

در كنار عقيده به «مبدا»، باورداشت «معاد»، عمده‏ترين عامل‏سازنده است. در اين بخش، نگاه‏شفاف و روشن‏ترى داريم به ادامه‏«مسير حيات‏» و واپسين منزل‏هستى، كه مرحله برداشت از كشت‏و كار دنيوى است. همين باور است‏كه زندگى‏ها را معنى مى‏دهد وحيات را هدف دار مى‏سازد و ازپوچى مى رهاند.

كاميابى عمر

كوتاهى يا بلندى عمر، هيچ يك به تنهايى نشان «ناكامى‏» يا«كاميابى‏» نيست.

عمر انسان، يعنى مجموعه‏اى از نيروها، عملها، امكانات، نيت‏ها وخصلتها كه در برهه‏اى از زمان، از انسان سر مى‏زند، عمر يعنى «فرصت‏عمل‏»، «ميدان تلاش‏»، «امكانات وجودى‏».

عمر هر كس، سير و حركتى است‏به سوى مقصد و هدفى در زندگى.

اينكه قطار عمر، با چه سرعتى حركت كند و چه مدت در راه باشد، مهم‏نيست. مهمتر از اصل حركت، جهت و سمت و سوى حركت است.

گرچه «عمر طولانى‏»، خواسته و آرزوى همه است، ولى اگر نهايت آن به‏سقوط و دوزخ و عذاب باشد، چه؟

اگر عملكرد عمر، هيزم بيشترى براى دوزخ ابدى فراهم كند، چه؟

اگر در لحظه لحظه عمر، بار گناه بيشتر شود، چه؟ آيا اينجا هم «طول‏عمر» مطلوب است؟

در ديد فرزانگان، عمرى كه به سراشيبى جهنم مى‏رود، هر چه كوتاهترباشد، بهتر است، چون وزر و بال و گناه كمترى به بار مى‏آورد.

حضرت زين العابدين‏عليه‌السلام در دعاى «مكارم الاخلاق‏» چنين نيايش‏مى‏كند :

«خدايا!... اگر عمرم در مسير طاعت تو صرف مى‏شود، عمرم را طولانى‏بگردان، و اگر عمرم چراگاه شيطان است، پيش از آنكه بر من خشم‏بگيرى، جانم را بگير.»(١)

اين هم نوعى آينده‏نگرى و مال‏انديشى است.

نيرويى كه در دست و پا و چشم و گوش و زبان دارى،

خرد، هوش و استعدادى كه در درونت نهفته است،

عاطفه، محبت و دوست داشتنى كه بعد لطيف روح تو را مى‏سازد، همه‏و همه «امانت‏» است.

با اين وديعه‏هاى الهى چه بايد كرد، تا صاحب اصلى امانت، ما را«امين‏» بشناسد و لايق استمرار اين امانت‏دارى بداند؟

«تندرستى‏» هم نعمتى است، كه تا گذرت به بيمارستان نيفتد وبسترى نشوى، قدرش را نمى‏دانى.

«فراغت‏» هم موهبت ديگرى است كه اغلب افراد، تا مشغول و گرفتارنشوند، سرمايه بودن آن را نمى‏دانند.

«زندگى‏» هم يك نعمت است، نعمت‏حيات!

آنان كه در يك حادثه، يا به صورت طبيعى جان مى‏بازند،

آنان كه از مرحله جوانى، به سالخوردگى و از كار افتادگى مى‏رسند،

آنان كه هر چه مى‏دوند نمى‏رسند و هر چه مى‏كوشند، آرامش و آسايش‏نمى‏يابند،

همه يك «فرصت‏» را از دست مى‏دهند.

چرا تا اين فرصتهاهست، ناشناخته است و چون از دست مى‏رود،قدرش معلوم مى‏شود؟

اين نيز يكى از رازهاى زندگى و اسرار خلقت است و معماى شگفت‏دنيا و عمر و زندگى را انسان‏هاى معدودى مى توانند بگشايند.

ولى... هدف وحى و بعثت و اديان، آن بوده كه همه در سايه نورانيت‏ايمان، موفق به گشودن اين راز و كشف اين معما شوند.

اين كه كودكان به سرعت جوان مى‏شوند و جوانان به سرعت، اين بهاررا خزان زده مى‏بينند و به فصل ميان سالى و سپس پيرى مى‏رسند، از آن‏«آسان‏هاى دشوار» است، معماى سختى است، اما «آسمان نما»!

جوانى يك جاده بى‏انتها نيست!

پلى است‏براى عبور، كه هيچ كس را درنگ در آن نيست.

اما چه كسانى همين مفهوم به ظاهر ساده ولى دشوار را درك مى‏كنند؟

«غفلت از گذران عمر»، دليل همين نشناختن راز و ناگشوده بودن اين‏معماست. عمرمان اگر همچون يك مسابقه باشد، فرصت‏ها پاسى است‏كه به ما مى‏دهند، به شرط آنكه آن را خراب نكنيم.

بگذشت زمان، دست‏به كارى نزدى برگردن لحظه‏ها مهارى نزدى

صد توپ زدى تمام را كردى «اوت‏» صد «پاس‏» گرفته، «آبشار»ى نزدى

ما همه از سرمايه‏داران بزرگيم و سرمايه ما نيز، همين «عمر» است.

بيشترين خسران و زيان آدمى به جهت نشناختن و سود نبردن از آن‏است. يك لحظه غفلت، آن را به تاراج تباهى مى‏دهد، بيهوده از كف‏مى‏رود و چه حسرت‏ها كه در آينده بر آن مى‏خوريم.

خدا چرا به «عصر» قسم خورده است؟

آيا تشبيه‏كنندگان وقت و فرصت‏به «طلا»، جفا نكرده‏اند؟ عمر كجا وطلا كجا؟ اگر قدر اين كيميا را بدانيم، برتر از طلاست و اگر قدر نشناسيم،بى‏ارزش‏تر از سنگ و كلوخ مى‏شود.

آب رفته، اگر به جوى برگردد و تير رها شده اگر به كمان برگردد، سخن‏گفته شده نيز، اگر به دهان باز گردد، عمر رفته هم برمى‏گردد.

ولى... نه عمر به ما باز مى‏گردد، نه آب رفته به جوى، نه تير رها شده به‏كمان و نه سخن به دهان!

چه گريزانند و فرارى، اين فرصت‏هاى چموش و ناآرام، مگر آنكه‏رامشان كنى و تحت اختيار بگيرى. اگر قلب و چشم و گوش و دست وزبان، نيازمند كنترل است، وقت و فرصت، بيشتر!

ما همه رفتنى هستيم و دنيا مسافرخانه موقت ما رهگذران است.

بايد جامه عاريت‏حيات را بر زمين نهاده، از اين «اقامتگاه موقت‏»بساط را جمع كرده، به مرحله «آخرت‏» قدم گذاريم. آيا براى آن لحظه‏وداع، فكرى كرده‏ايم؟

ديروز، كودكى بوديم، به بازيچه مشغول.

و اگر امروز، جوانى باشيم غافل، فرداى پيرى و شكستگى و ضعف وبى‏حوصلگى چه خواهيم بود؟!

نه مى‏توان چرخش نوار عمر را متوقف كرد، نه زمان را مى‏توان ازحركت‏باز داشت. فرزانه خردمند، كسى است كه با حركت و گذشت زمان وچرخش سريع نوار عمر، بيشترين بهره‏ها را ببرد.

تا مى‏توان بر زمان چيره شد، چرا مغلوب زمان شويم؟

درد بشريت امروز، بى‏خيالى نسبت‏به آينده ابدى خويش است، يعنى‏«نقد انديشى‏» و «آخرت فراموشى‏».

از گذشت زمان، از فرار فرصت‏ها، از روز شدن شب و شب شدن روز، ازديروز شدن امروز، از پارسال گشتن امسال، بايد «عبرت‏» گرفت.

بايد از ظاهر دنيا با ديده بصيرت به حقيقت جهان نگريست، تا«آينده‏» ما به حسرت «گذشته‏» صرف نشود، و «امروز» ما به اميد «فردا»...

عبور از پل دنيا

دنيا، «ريل‏» بلند و قديمى است كه قطار «زمان‏» از آن مى‏گذرد.

ما هم «مسافر»يم، از روستاى دنيا، به شهر آخرت!

شگفتا كه از ياد مى‏بريم مسافر بودن خويش را و مبدا و مقصد را ومسير و توشه راه را، كه ناگهان قطار مى‏ايستد و ما را در اولين ايستگاه‏آخرت پياده مى‏كند.

حسرت از آن كسانى است كه بى‏توشه به اين سفر آمده‏اند و كوپه قطاررا كه «مقر موقت‏» است، «منزلگاه دائمى‏» مى‏پندارند.

راستى... مگر دنيا جز اين است؟

پلى است كه بايد از آن گذشت.

مسافرخانه‏اى است موقت، و وطن اصلى انسان جاى ديگر است.(٢) .

انسان، اين نى بريده از نيستان، روزگار وصل خويش را بايد در «جنات‏عدن‏»، در «بهشت رضوان‏»، در «جوار حق‏» جستجو كند، نه در اين‏خاكدان تيره.

اگر دنيا مزرعه است، محصول آن در آخرت به دست مى‏آيد.

دنيا يك «امكان‏» و «فرصت‏» و يك «زمينه‏» است كه در اختيار مردم‏گذاشته شده، تا براى «انسان‏» شدن، براى تعالى روح و رشد معنوى و براى‏عبوديت از آن استفاده شود.

آيا ايوان مدائن، آيينه عبرت نيست؟

آيا قصرهاى قيصرها و كاخ‏هاى خسروها و خاقان‏ها و كسرى‏ها، سندبردگى دنيا نيست؟

البته كه مردم فرزند دنيايند و فرزند را نبايد بر محبت مادر، ملامت كرد!ولى... هنر در رهاشدن از جاذبه اين محبت و قرار گرفتن در مدار محبت‏قوى‏تر است.

«تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك،تو نقش قدرت و من نعش ناتوان ديدم. تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج،تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم. تو سكه ديدى و من در رواج سكه، سكوت،تو حلقه، من به نگين نام بى‏نشان ديدم. تو آزمندى فرعون و من نياز حكيم...»

بالاخره اينكه بندگى پول و بردگى هوس و غلامى دنيا، در شان انسان‏نيست، انسانى كه برتر از زر و سيم و عزيزتر از قدرت و شهرت است.

وقتى انسان به بهشت مى‏ارزد، چرا خود را به كمتر از آن بفروشد؟ مگرمفهوم «ان الانسان لفى خسر...» جز اين است؟ چرا ذوب شدن و آب شدن‏و فرورفتن در كوير؟...

عيساى مسيح‏عليه‌السلام فرموده است :

«دنيا را پروردگار خود نگيريد، تا دنيا هم شما را بنده خود نسازد».

راستى... دنيا براى تو آفريده شده است، يا تو براى دنيا؟ يعنى كدام يك‏بايد خرج ديگرى شود؟ تا «هدف‏» چه باشد!

اينكه «دنيا» خوب است‏يا بد، نكوهيده است‏يا پسنديده، بسته به اين‏است كه دنيا را چه بدانى و براى چه بخواهى!

اگر دنيا، وسيله رشد تو گردد و از آن همچون نردبانى براى ترقى روح،سكويى براى پرواز، ابزارى براى عمل آخرت استفاده كنى، بسيار هم‏ارزنده است.

اما اگر دنيا و تعلقاتش حجاب روحت گردد، بند پا و زنجير دستت‏شود،بارى بر دوشت گردد و تو را از حركت و رشد باز دارد، اينجاست كه دنيا،نكوهيده و زشت مى‏شود و اسارت آور و برده ساز، كه بايد به هر قيمتى ازچنگش برهى و از كمندش آزاد گردى.

امير مؤمنان‏عليه‌السلام در نامه‏اى به سلمان فارسى، دنيا را چون مارى خوش‏خط و خال مى‏داند، با زهرى كشنده، كه عاقلان از آن مى‏گريزند و كودكان‏به سويش جذب مى‏شوند.(٣)

امام صادق‏عليه‌السلام دنيا را همچون آب دريا مى‏داند كه تشنه، هر چه از آن‏بيشتر بنوشد، تشنه‏تر مى‏شود تا آنكه هلاك گردد.

اگر اين‏گونه دنيا را بشناسى، دنيا را وسيله «خودسازى‏» خواهى ساخت،نه خود را فداى «دنيا سازى‏»!

از قديم گفته‏اند كه : دنيا عجوزه‏اى است كه عروس هزار داماد است،همه را ناكام گذاشته و به كسى هم وفا نكرده است.

با اين حساب، دنيا پلى است كه بايد از آن گذشت، مقصد، آن سوى‏رودخانه است! در سايه ناپايدار اين دنيا نبايد به «استراحت‏» پرداخت.

تو از دنيا عزيزتر و ارجمندترى. اگر قيمت‏خويش را بشناسى هرگز خودرا به دنيا نخواهى فروخت. بهاى تو بسيار بيش از اين دنياست و اگر خود راجز به «بهشت‏» بفروشى، باخته‏اى! اين كلام اولياء الهى است، نه توصيف‏قلمى نويسنده.

اگر دنيا را بفروشى تا «دين‏» به دست آورى، در هر دو سود برده‏اى.

ولى اگر دين را براى دنيا بفروشى، در هر دو زيان كرده‏اى. دنيا كه برايت‏ماندگار نيست، آخرت را هم باخته‏اى، پس چه چيز دارى؟...

بارى... دنيا «مسافرخانه‏» است، نه اقامتگاه دائمى!