چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام هادی علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 5128
دانلود: 2449

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 59 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5128 / دانلود: 2449
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

خبر از مرگ دشمن و اختصاص ایّام

مرحوم صدوق، راوندی و دیگر بزرگان آورده اند:

یکی از دوستان حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام به نام صقر بن ابودلف - ابن اُورمه - حکایت کند:

در دوران حکومت متوکّل عبّاسی راهی سامراء شدم و چون وارد شهر سامراء گشتم، حضور یکی از وزرای متوکّل به نام سعید حاجب رفتم تا بلکه بتوانم با مولایم امام هادیعليه‌السلام که در زندانِ وی ملاقاتی داشته باشم.

سعید حاجب گفت: آیا دوست داری خدایت را مشاهده کنی؟ گفتم: سبحان اللّه! این چه حرفی است؟! خداوند متعال را هیچکس نمی تواند مشاهده کند.

سعید اظهار داشت: منظورم آن کسی است که شما گمان می کنید او امام و پیشوای شما است، متوکّل او را تحویل من داده است تا او را به قتل برسانم و این کار را فردا انجام خواهم داد.

و پس از گذشت لحظاتی مرا داخل زندان بُرد، همین که وارد زندان شدم، حضرت را دیدم که بر قطعه حصیری نشسته و مشغول عبادت و مناجات می باشد، پس با حالت گریه سلام کردم و کناری نشستم و به جمال نورانی آن حضرت نگاه می کردم. امامعليه‌السلام پس از جواب سلام، به من فرمود: ای صقر! برای چه اینجا آمده ای؟

و چرا ناراحت و گریان هستی؟! در پاسخ گفتم: چون شما را در این مکان و با این حالت می بینم؛ و نمی دانم که آن ها چه تصمیمی درباره شما دارند؟!

حضرت فرمود: ای صقر! ناراحت مباش، آن ها هرگز به قصد خود نمی رسند، چون که بیش از دو روز دیگر زنده نخواهند ماند و کشته خواهند شد.

بعد از آن، از امام هادیعليه‌السلام پیرامون معنای حدیثی که از پیغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد شده است که فرمود: با روزگار، دشمنی و عداوت روا مدارید که با شما دشمنی کند، سؤ ال کردم که مقصود چیست؟

امامعليه‌السلام در جواب فرمود: بلی، منظور از روزگار، ما اهل بیت عصمت و طهارت هستیم که بجهت ما آسمان و زمین پابرجا مانده است.

سه شنبه به عنوان سجّاد، علیّ بن الحسین و محمّد باقر و جعفر صادق، و چهارشنبه به عنوان موسی بن جعفر و علیّ بن موسی الرّضا و محمّد جواد و من، و پنج شنبه به عنوان فرزندم حسن و روز جمعه به عنوان فرزند پسرم مهدی موعود صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین تعیین گشته است.(30)

حکومت حقّ به دست با کفایت او ایجاد می گردد و اوست که عدل و داد را بر زمین پهناور، گسترش می دهد.

و سپس فرمود: آری، این معنای حدیث بود، زود خداحافظی کن و برو که می ترسم خطری متوجّه تو گردد.

راوی گوید: به خدا قسم! بیش از دو روز نگذشت که هر دوی آن دو نفر - یعنی متوکّل و سعید حاجب - کشته شدند و من خداوند متعال را شکر کردم.(31)

دو جریان تکان دهنده دیگر محمّد بن حسن علوی حکایت کند:

در زمان طفولیّت به همراه پدرم جلوی درب ورودیِ ملاقات کنندگان متوکّل عبّاسی ایستاده بودم و جمعیّت انبوهی از اقشار مختلف نیز آماده ورود و ملاقات بودند. در این بین، خبر آوردند که حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام می خواهد وارد شود. و دیده بودم که هر موقع حضرت از جلوی جمعیتی عبور می نمود جمعیّت به پاس احترام و عظمت او سر پا می ایستادند.

در آن روز عدّه ای تا شنیدند که امام هادیعليه‌السلام تشریف می آورد، گفتند: ما از جای خود حرکت نمی کنیم، چون او یک نوجوانی بیش نیست و بر ما هیچ مزیّت و فضیلتی ندارد.

ابوهاشم جعفری که در آن جمع نیز حضور داشت و سخن آن ها را شنید، گفت: به خدا قسم! همه ما و شما در مقابل او کوچک و ذلیل هستیم و هر وقت تشریف بیاورد و او را ببینید، از جای خود حرکت می کنید و به احترام او خواهید ایستاد تا عبور نماید.

در همین بین، حضرت وارد شد و همین که جمعیت چشمشان به وجود مبارک و جمال نورانی آن حضرت افتاد، از جای برخاستند و با احترام و ادب ایستادند. هنگامی که حضرت عبور نمود و رفت، ابوهاشم به افرادی که در اطراف او بودند، گفت: پس چه شد، شما که می گفتید: ما حرکت نمی کنیم؟!در پاسخ گفتند: به خدا قسم! همین که چشممان به حضرت افتاد و او را دیدیم، عظمت و شوکت او، ما را گرفت و بی اختیار از جا برخاستیم و احترام به جا آوردیم.(32)

همچنین مسعودی و دیگران حکایت کنند: روزی از روزها متوکّل عبّاسی به بعضی از اطرافیان خود دستور داد تا چند حیوان از درّندگان را از جایگاه مخصوصشان - که در آنجا نگه داری می شدند، در حالتی که سخت گرسنه باشند - داخل حیات و صحن ساختمان مسکونی او بیاورند. و چون حیوانات درّنده را در آن محلّ آوردند، دستور داد تا حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام را نیز احضار نمایند.

همین که حضرت وارد صحن منزل متوکّل گردید، درب ها را بستند و درّندگان را با حضرت هادیعليه‌السلام تنها رها کرده تا آن که درّندگانِ گرسنه، او را طعمه خود قرار دهند. هنگامی که حضرت نزدیک درّندگان رسید، تمامی درّندگان، اطراف حضرت به طور متواضعانه حلقه زدند و حضرت با دست مبارک خود آن ها را نوازش می نمود و به همین منوال، لحظاتی را در جمع آن حیوانات سپری نمود؛ و سپس نزد متوکّل رفت و ساعتی را با یکدیگر صحبت و مذاکره کردند.

و چون از نزد متوکّل خارج شد، دو مرتبه نزد درّندگان آمد و همانند مرحله اوّل درّندگان، اطراف حضرت اظهار تواضع و فروتنی کرده و حضرت با دست مبارک خویش یکایک آن ها را نوازش نمود و از نزد آن ها بیرون رفت.

سپس متوکّل هدایای نفیسی را توسّط یکی از مأ مورین خود، برای حضرت روانه کرد.

بعضی از اطرافیان متوکّل، به وی گفتند: پسر عمویت ابوالحسن، هادی نزد درّندگان رفت و صدمه ای به او نرسید، تو هم مانند او نزد درّندگان برو و آن ها را نوازش کن.

متوکّل اظهار داشت: آیا شماها در انتظار مرگ من نشسته اید؟!

و سپس از تمامی افراد تعهّد گرفت که این راز را فاش نگردانند و کسی متوجّه آن جریان نشود.(33)

پوشش و پیش بینی باران

علیّ بن مهزیار اهوازی حکایت کند:

در یکی از روزها وارد شهر سامراء شدم در حالتی که مشکوک بودم که آیا می توانم خدمت امام علیّ هادیعليه‌السلام برسم و او را ببینم و بشناسم، یا خیر؟ هنگام ورود به شهر سامراء متوجّه شدم که خلیفه عبّاسی در آن روز بهاری، قصد رفتن به صحرا و شکار دارد و مردم همگی لباس بهاری پوشیده اند.

در همین لحظات، شخصی را دیدم که لباس گرم زمستانی پوشیده و سوار بر اسبی می باشد و موهای دُم آن اسب را گره زده است. مردم با حالت تعجّب به او نگاه می کردند و با یکدیگر می گفتند: این هوای صاف بدون آن که ابری در آسمان باشد، مگر زمستان است که حضرت ابوالحسن هادیعليه‌السلام با این وضع و با این لباس از منزل بیرون آمده است؟ و خلاصه هرکس به نوعی زخم زبان می زد، تا این که همگی روانه صحرا شدند.

و من با مشاهده این جریان، با خود گفتم: اگر او امام باشد، پس چرا چنین لباسی پوشیده است؟!

الی شهر بیرون رفتند و در صحرا مشغول تفریح گشتند، ناگهان ابری عظیم نمایان شد و به شدّت باران بارید، که تمامی مردم خیس شدند و چون لباس چندانی نپوشیده بودند بسیار ناراحت شده و در زحمت قرار گرفتند، لیکن حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام کمترین آسیبی ندید.

در این موقع با خود گفتم: ممکن است او امام باشد و من باید از او سؤ الی کنم و ببینم چه عکس العملی را انجام می دهد. در همین لحظه که چنین فکری به ذهنم خطور کرد، ناگهان از دور متوجّه شدم که آن حضرت نقاب بر صورت افکنده است، نیز با خود گفتم: اگر به من رسید و نقاب را از صورت خود برداشت، می فهمم که او امام است.

نقاب را از چهره نورانیش برداشت و بدون آن که سؤ ال خود را مطرح کنم، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: ای علیّ بن مهزیار! چنانچه عرق، جنابت از حرام و غیر مشروع باشد و به لباس سرایت کرده باشد نمی توان با آن لباس نماز خواند؛ و اگر جنابت از حلال باشد، مانعی ندارد.

به همین جهت، یقین پیدا کردم که او حضرت ابوالحسن امام علیّ هادیعليه‌السلام است و دیگر شبهه ای نداشتم.(34)

پیامبران، و منصب امامت

ابویوسف یعقوب اهوازی معروف به ابن سکیّت گوید:

روزی به محضر مبارک امام علیّ هادیعليه‌السلام وارد شدم و عرض کردم: یا ابن رسول اللّه! چرا خداوند متعال، حضرت عیسی مسیحعليه‌السلام را به همراه لوازم و علوم طبّ و طبابت، و حضرت محمّد مصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به همراه فصاحت و بلاغت مبعوث نمود؟ امام هادیعليه‌السلام فرمود: در زمانی که حضرت موسیعليه‌السلام مبعوث گردید.

بیشترین افراد آن زمان، اهل سحر و جادو بودند و حضرت به مقتضای همان زمان آمد و سحر تمام ساحران را باطل نمود و حجّت خدا را بر ایشان ثابت کرد.

عليه‌السلام مردم مبتلا به امراض و ناراحتی های جسمی شده بودند که از درمان آن ها عاجز و ناتوان بودند، پس حضرت عیسی آمد و امراض صعب العلاجی را مانند پیسی و جذام و نابینایی را - که از درمان آن ها عاجز بودند - شفا داد و حتّی مردگان را به اذن خداوند متعال، زنده کرد.

ه مبعوث گردید، مردم ادیب و خطیب و شاعر بودند که با تمام فصاحت و بلاغت سخن می گفتند و شعر می سرودند، پس آن حضرت با کلامی بلیغ و فصیح و رسا در قالب موعظه و ارشاد، از طرف خداوند سبحان آمد که سخنش سرآمد تمام سخن ها بود و حجّت الهی را بر تمامی آن افراد تمام نمود.

ابن سکّیت گفت: به خدا قسم! تاکنون شخصی مثل تو را، که این چنین پاسخ روشن و کافی گفتی، ندیده بودم؛ اکنون می خواهم بدانم که امروز حجّت خدا بر مردم چگونه است؟

امام هادیعليه‌السلام فرمود: عقل سالم که به وسیله او بتوان صداقت و یا دروغ گوئی و نفاق افراد را شناخت و در نتیجه این که از هرکس و از هر سخنی تبعیّت ننماید. (35)

همچنین آورده اند: محمّد بن حسن صفّار از شخصی که برادر رضاعی امام جواد صلوات اللّه علیه می باشد، حکایت کند: حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام در دورانی که پدرش در بغداد تحت نظر دستگاه حکومتی بود، به مکتب می رفت و در کنار دیگران، نزد معلّم نامه می نوشت و می خواند. روزی از روزها در حالی که مشغول خواندن نوشته خود بود، ناگهان مشغول گریستن گردید و سخت گریه می نمود. معلّم علّت گریه او را سؤ ال کرد؛ ولی حضرت جواب او را نداد و اجازه خواست تا نزد خانواده خویش، به منزل برود.

همین که وارد منزل شد، صدای گریه و شیون تمام افراد منزل به گوش رسید و پس از گذشت لحظاتی امامعليه‌السلام دو مرتبه به مکتب بازگشت.

پس علّت گریه اش را سؤ ال کردیم؟ اظهار داشت: پدرم حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد صلوات اللّه علیه وفات یافت.

سؤال کردیم: از کجا و چگونه متوجّه شدی که پدرت رحلت نموده است؟ فرمود: جلال و عظمتی از طرف خداوند متعال در من ظاهر گردید و در خود، یک نوع احساسی کردم - که قبل از آن چنین احساسی را نداشتم - و فهمیدم که پدرم وفات یافته و رحلت نموده است.

راوی گوید: سپس تاریخ روز و ماه را ثبت کردیم و پس از مدّتی که تحقیق کردیم معلوم شد، در همان روز و همان ساعتی که امام هادیعليه‌السلام گریان و غمگین شده بود، پدرش حضرت جواد الا ئمّه صلوات اللّه علیه وفات یافته بود.(36)

دعای امام در حقّ اصفهانی

مرحوم قطب الدّین راوندی، ابن حمزه طوسی، إربلی و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه تعالی علیهم به نقل از جماعتی از اهالی اصفهان مانند ابوالعبّاس احمد بن نصر و ابوجعفر محمّد بن علویّه آورده است:

در شهر اصفهان شخصی بود به نام عبدالرّحمان - که یکی از شیعیان معروف به حساب می آمد - و از علاقه مندان به ائمّه اطهارعليهم‌السلام بود؛ مخصوصاً که علاقه خاصّی نسبت به حضرت هادی سلام اللّه علیه داشت.

روزی به او گفتند: علّت تشیّع و علاقه تو به حضرت ابوالحسن، امام علیّ هادیعليه‌السلام چیست؟ در پاسخ اظهار داشت: به دلائلی که خود شاهد بوده ام.

و سپس افزود: من شخصی فقیر و بی بضاعت بودم به طوری که نمی توانستم تشکیل خانواده دهم، به همین جهت به همراه قافله ای که عازم عراق و شهر سامراء بود، حرکت کردم تا به دربار خلیفه عبّاسی بروم، به امّید آن که شاید از طرف او برایم کمکی شود و مشکل من برطرف گردد.

چون به شهر سامراء وارد شدیم، جلوی دربار متوکّل رفته و منتظر وقت ملاقات ماندیم، در همان اَثناء گفته شد که حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام نیز از طرف خلیفه دعوت شده است تا به ملاقات وی آید.

ناگهان متوجّه شدم که حضرت در حال آمدن به دربار خلیفه می باشد، تمامی افرادی که حضور داشتند مشغول تماشای او گشتند و آن حضرت به آرامی از بین جمعیّت عبور می نمود.

چون عبورش به من افتاد، نگاهی محبّت آمیز و عمیق به من انداخت و من آهسته، به طور مرتّب برای موفقیّت و سلامتی وجود مبارکش، دعا می کردم.

همین که حضرت مقابل من قرار گرفت، به من فرمود: خداوند متعال دعایت را مستجاب نمود و عمرت را طولانی گرداند؛ و نسبت به ثروت و اموال برایت برکت قرار داد، همچنین فرزندانت نیز افزایش می یابند.

در همین حال، لحظه ای تمام بدنم را رعشه فرا گرفت؛ و دوستانم هر یک جویای حالم بودند و می گفتند: چه شده است؟و چرا چنین حالتی به تو دست داد؟

و من در پاسخ به ایشان می گفتم: نترسید، چیزی نیست، انشاء اللّه که خیر است. و پیرامون نیّت خود و مشکلاتی که داشتم با هیچکس سخنی نگفته بودم.

پس از آن که به اصفهان بازگشتیم، خداوند متعال درهای رحمت و برکت را برایم گشود؛ و از هر جهت در رفاه و آسایش قرار گرفتم و صاحب ثروتی بسیار و عائله ای خوب و مورد علاقه ام گشتم.

و در حال حاضر دارای ده فرزند هستم و متجاوز از هفتاد سال از عمرم سپری گشته است.

به همین دلائل یکی از علاقه مندان و مخلصین اهل بیت عصمت و طهارتعليهم‌السلام ، مخصوصاً حضرت ابوالحسن، امام علیّ هادیعليه‌السلام گشته ام.(37)

بالا رفتن پرده با قدوم مبارک امامعليه‌السلام

مرحوم شیخ طوسی، ابن شهرآشوب و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم آورده اند:

متوکّل عبّاسی برای ایراد خطبه و سخنرانی در مسجد جامع حضور می یافت و بعد از آن، نماز جماعت را اقامه می نمود.

به نام عباس بن محمّد ملقّب به هریسه بالای منبر نشسته و مشغول سخنرانی و خطبه خواندن است؛ پس متوکّل صبر کرد تا سخنرانی او پایان یافت، بعد از آن خواست که نماز را به جماعت را اقامه نماید، آن شخص از منبر فرود آمد و گفت: هر که خطبه خوانده است، نیز باید نماز را اقامه نماید.

این شخص روزی به دربار متوکّل آمد و به او گفت: چرا علیّ بن محمّد امام هادیعليه‌السلام را اکرام و احترام می نمائی و هنگام ورود به دارالخلافه پیش خدمتان شما پرده را برایش، بالا می زنند، مردم با چنین برخوردی از طرف خلیفه، فکر می کنند که او مستحقّ خلافت است.

بنابر این بهتر است که او هنگام ورود با دیگر افراد و اقشار مختلف مردم یکسان باشد. پس از گذشت چند روزی از این جریان، امام هادیعليه‌السلام خواست وارد دارالخلافه متوکّل عبّاسی شود؛ و کسی نبود که پرده را برای حضرت بالا بزند، پس ناگهان بادی وزید و پرده را بالا بُرد و حضرت با حالتی آسوده، به مجلس متوکّل وارد شد.

کسانی که در مجلس حضور داشتند و بالا رفتن پرده را به وسیله وزش باد مشاهده کردند، به یکدیگر گفتند: این حالات - وزش باد - عادّی است؛ پس هنگامی هم که حضرت خواست خارج شود نیز باد دیگری وزید و پرده را بالا برد و در نتیجه، آن افراد در تعجّب و حیرت قرار گرفتند.(38)

شانس در شکستگی نگین انگشتر

مرحوم شیخ طوسی و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم به نقل از کافور خادم حکایت نمایند:

منزل و محلّ مسکونی حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام در نزدیکی بازارچه ای بود که صنعت گران مختلفی در آن کار می کردند، یکی از آن ها شخصی به نام یونس نقّاش بود که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضی اوقات خدمت حضرت می آمد.

روزی باعجله و شتاب نزد امامعليه‌السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! من تمام اموال و نیز خانواده ام را به شما می سپارم.

حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسّمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رُخ داده است؟!

ه وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکّاکی و نقّاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و می دانم که موسی یا حُکم هزار شلاّق و یا حکم قتل مرا صادر می کند. امام هادیعليه‌السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشایشی خواهد بود.

یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فردای آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود که چه خواهد شد؟

و تمام بدنش می لرزید و هراسناک بود از این که چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟

در همین احوال، ناگهان، مأ موری آمد و نگین را درخواست کرد و اظهار داشت: بیا نزد موسی برویم که کار مهمّی دارد.

یونس نقّاش با ترس و وحشت عجیبی برخاست و همراه ماءمور نزد موسی بن بغا رفت. از نزد موسی برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارک امام هادیعليه‌السلام وارد شد و اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! هنگامی که نزد موسی رفتم، گفت: نگینی را که گرفته ای، خواسته بودم که برای یکی از همسرانم انگشتری مناسب بسازی؛ ولی اکنون آن ها نزاعشان شده است.

اگر بتوانی آن نگین را دو نیم کنی، که برای هر یک از همسرانم نگینی درست شود، تو را از نعمت و هدایای فراوانی برخوردار می سازیم.

امام هادی صلوات اللّه علیه تا این خبر را شنید، دست مبارکش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه باری تعالی اظهار داشت: خداوندا! تو را شکر و سپاس می گویم، که ما - اهل بیت رسالت - را از شکرگزاران حقیقی خود قرار داده ای.

و سپس به یونس فرمود: تو به موسی چه گفتی؟

یونس اظهار داشت: جواب دادم که باید مهلت بدهی و صبر کنی تا چاره ای بیندیشم. امام هادیعليه‌السلام به او فرمود: خوب گفتی و روش خوبی را مطرح کردی.(39)

وضعیّت وجوهات و اموال ارسالی از قم

مرحوم شیخ طوسی، ابن شهرآشوب و برخی دیگر از بزرگان در کتاب های خود آورده اند:

یکی از راویان حدیث به نام ابوالحسن، محمّد منصوری حکایتی را از زبان عمویش تعریف کند که عمویش گفت:

روزی نزد متوکّل - خلیفه عبّاسی - رفتم در حالی که مشغول مِی گُساری بود؛ هنگامی که وارد شدم، مرا به تناول شراب دعوت کرد و من نپذیرفتم و امتناع ورزیدم. پس به من گفت: چگونه است که با ابوالحسن، علیّ هادی سلام اللّه علیه هم پیاله می شوی و مِی گُساری می کنی؛ ولی با من که خلیفه هستم، امتناع می ورزی؟

اظهار داشتم: خیر، چنین نیست و با این تهمت ها نمی توانی آن حضرت را تضعیف کنی؛ چون چیزی که ضرر داشته باشد او هرگز استفاده نکرده و نمی کند.

چند روزی از این جریان گذشت و فتح بن خاقان - که وزیر دربار خلیفه بود - مرا دید و گفت: برای متوکّل خبر آورده اند که اموال بسیاری به همراه وجوهات از طرف مردم قم می آورند.

لذا متوکّل به من گفته است در صدد آن باشم تا هنگامی که آن اموال وارد شود، آن ها را مصادره کنیم؛ و تو باید از هر طریقی که شده، زمان دقیق و کیفیّت ورود آن ها را برایم به دست آوری و مرا در جریان آن قرار بدهی.

رفتم و دیدم که بعضی از دوستان حضرت نیز در آنجا حضور داشتند، هنگامی که چشم حضرت بر من افتاد، تبسّمی نمود و اظهار داشت: ای ابوموسی! غمگین مباش همین امشب اموال از قم وارد می گردد و مطمئنّ باش که آن ها توان دستیابی بر اموال را ندارند، تو امشب نزد ما استراحت کن.

امام مشغول خواندن نماز بود، همین که سلام نماز را داد مرا مخاطب قرار داد و فرمود: ای ابوموسی! وجوهات و اموال ارسالی از قم هم اکنون رسید و خادم مانع شده است که آن ها را نزد من بیاورند؛ بلند شو و برو بگو که آن مرد قمّی آنچه به همراه آورده است، تحویل دهد.

پس از جای خود برخاستم و چون از منزل خارج شدم، شخصی را دیدم که خورجینی به همراه داشت، آن را گرفتم و نزد امام هادیعليه‌السلام آوردم

سپس فرمود: به او بگو پالتوئی را که آن زن قمّی فرستاد و گفت: از جدّم می باشد، آن را نیز تحویل بده.

لذا بیرون رفتم و آن پالتو را گرفتم؛ و چون خدمت حضرت آوردم، فرمود: برو به او بگو که پالتو را عوض کرده ای، باید همان پالتوی اصلی را تحویل بدهی.

وقتی فرمایش حضرت را منتقل کردم، در جواب گفت: بلی، صحیح است، این پالتو را خواهرم دوست داشت و من آن را با پالتوی خودم عوض کردم، وقتی بازگشتم آن را نیز می آورم. محضر امامعليه‌السلام آمدم؛ و چون حرف آن شخص قمّی را برای حضرت بازگو کردم، فرمود: به او بگو پالتو را در دیگر وسائل خود نهاده ای، آن را بیرون آور و تحویل بده. وقتی سخن حضرت را برای او گفتم، رفت و پس از چند لحظه ای آمد و پالتو را تحویل داد و خود او نیز به همراه من نزد امامعليه‌السلام آمد، حضرت به او فرمود: چرا چنین کردی؟ جواب داد: شکّی برایم به وجود آمده بود، خواستم به یقین برسم و عقیده ام خالص گردد.(40)

هیچ زمینی خالی از قبر نیست

یحیی بن هرثمه وزیر متوکّل عبّاسی حکایت کند:

روزی خلیفه مرا احضار کرد و گفت: باید سیصد نفر همراه خود برداری و از طریق کوفه، عازم شهر مدینه گردی و ابوالحسن، علیّ بن محمّد هادی را با عزّت و احترام به بغداد بیاوری.

من نیز دستور خلیفه را اطاعت کرده و پس از جمع آوری افراد به همراه امکانات لازم، حرکت کردیم.

در جمع افراد همراه، فرمانده حفاظتی - که مسؤ لیّت حفاظت اموال را داشت - در مسیر راه، مرتّب با کاتب من که شیعه بود، درباره مسائل مختلف، بحث و مناظره داشت و من بر گفتگوی آن ها نظارت کامل داشتم.

چون مقدار زیادی از راه را پیمودیم، فرمانده به کاتب گفت: آیا علیّ بن ابی طالبعليه‌السلام پیشوای شما، نگفته است:

هیچ زمینی خالی از قبر نیست و در هر گوشه ای از زمین، گورستانی از انسان ها وجود دارد؟آیا در این بیابان خشک و بی آب و علف، چه کسی زندگی کرده است تا بمیرد و دفن شود؟من به کاتب گفتم: به راستی، آیا علیّ بن ابی طالبعليه‌السلام چنین گفته است؟!پاسخ داد: بلی، صحیح است.

پس گفتم: در این سرزمین آثار گورستانی نمایان نیست و سپس شروع کردیم به خندیدن؛ و صحبت ها بر همین منوال ادامه یافت تا به شهر مدینه رسیدیم و به سمت منزل حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام روانه شدیم.

هنگامی که جلوی درب منزل رسیدیم، من تنها وارد شدم و نامه متوکّل را تحویل ایشان دادم. حضرت پس از آن که نامه را گرفت، فرمود: مانعی نیست، تا فردا منتظر باشید. چون فردای آن روز خدمت ایشان رفتم - ضمن آن که فصل تابستان و هوا بسیار گرم بود - دیدم خیّاطی درون اتاق حضرت مشغول خیّاطی لباس های ضخیم زمستانی است. و تمام سعی و کوشش شما بر این باشد که تا همین امروز لباس ها دوخته و آماده گردد و فردا صبح در همین موقع آن ها را تحویل بده، سپس به من خطاب نمود و فرمود: ای یحیی! شما نیز کارهایتان را انجام دهید و امکانات لازم را برای خود آماده کنید، تا آن که فردا حرکت کنیم. ی گوید: من از حضور ایشان بیرون رفتم و با خود گفتم: در فصل تابستان، هوای به این گرمی و حرارت، حضرت لباس زمستانی تهیّه می نماید، مثل این که او از مسافرت و مسیر راه اطّلاعی ندارد؛ حال، تعجّب از شیعیان است که از چنین کسی پیروی می کنند و او را امام خود می دانند.

فردای آن روز هنگامی که آماده حرکت شدیم، حضرت به همراهان خود فرمود: تمام امکانات و لوازم مورد نیاز را بردارید و نیز پالتو و غیره را فراموش نکنید که مبادا در مسیر راه مشکلی پیش آید. و سپس به من خطاب نمود و فرمود: ای یحیی! چنانچه آماده هستی، حرکت کنیم.

من بر تعجّبم افزوده شد که آن حضرت، پالتو و پوستین در این گرمای شدید برای چه به همراه می آورد!؟

علیّ بن ابی طالبعليه‌السلام و گورستان مناظره داشتند، که ناگهان ابری در آسمان پدیدار گشت و بالا آمد، به طوری که هوا تاریک گشت و صدای رعد و برق های وحشتناکی بین زمین و آسمان به گوش می رسید، هوا یک مرتبه بسیار سرد شد که قابل تحمّل برای افراد نبود و در همین لحظات برف زمستانی همه جا را پوشاند.

امّا چون حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام و همراهانش لباس های گرم همراه داشتند و از قبل مهیّا بودند، پالتو و پوستین های خود را پوشیدند؛ و هیچ گونه ناراحتی نداشتند.

سپس آن حضرت دستور داد تا یک پالتو به من و نیز یک پالتو هم به کاتب دادند و هر دو پوشیدیم؛ و به جهت سرمای شدید آن روز هشتاد نفر از نیروها و همراهان من هلاک شدند و مُردند.

هنگامی که ابرها کنار رفت و هوا به حالت عادی برگشت، حضرت هادیعليه‌السلام به من فرمود: ای یحیی! بگو: افرادی که هلاک شده اند، در همین مکان دفن شوند؛ و سپس افزود: خداوند متعال این چنین سرزمین ها را گورستان انسان ها می گرداند.

عرض کردم: یا ابن رسول اللّه! من به یگانگی خدا و نبوّت محمّد رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت می دهم؛ و نیز اقرار می نمایم که شماها خلیفه و حجّت خداوند بر روی زمین برای بندگان هستید؛ من تاکنون ایمان نداشتم ولی اکنون به برکت وجود شما ایمان آوردم و من نیز از شیعیان شما می باشم.(41)

الاغ نصرانی و شیعه شدن پسرش

مرحوم قطب الدّین راوندی به نقل از هبه اللّه بن ابی منصور موصلی رضوان اللّه علیهما حکایت کند:

شخصی نصرانی به نام یوسف بن یعقوب با وی معاشرت و هم نشینی داشت، روزی از روزها اظهار نمود: متوکّل - عبّاسی - مرا احضار کرده و نمی دانم از من چه می خواهد، برای نجات از شرّ او با خود عهد کردم که مبلغ صد دینار نذر علیّ بن محمّد هادیعليه‌السلام کنم.

هبه اللّه موصلی گوید: سپس آن مرد نصرانی به سمت سامراء حرکت کرد و رفت؛ و بعد از گذشت چند روزی، با خوشحالی و سرور به موصل مراجعت کرد، بعضی از دوستان به او گفتند: جریانت به کجا انجامید و چه گذشت؟

پاسخ داد: هنگامی که به شهر سامراء رفتم، وارد مسافرخانه ای شدم و مرتّب در این فکر بودم که چگونه مبلغ صد دینار را به حضرت علیّ بن محمّد هادیعليه‌السلام برسانم که کسی مرا نشناسد و با چه حالتی نزد متوکّل بروم.

ر فرصتی که داشتم، با بعضی از مردم پیرامون اوضاع متوکّل و نیز امام هادیعليه‌السلام صحبتی انجام دادم؛ و متوجّه شدم که حضرت تحت نظر مأ مورین حکومتی است و از منزل بیرون نمی رود، لذا متحیّر بودم که چگونه به منزل حضرت بروم تا ماءمورین و دیگر افراد مرا نشناسند.

ناگهان به فکرم رسید که سوار الاغ خود بشوم و آن را آزاد بگذارم تا هر کجا خواست برود، شاید از این طریق منزل حضرت پیدا شود.

لذا پول ها را در دستمالی گذاشته و آن ها را برداشتم و سوار الاغ شدم، الاغ از خیابان ها و کوچه ها عبور کرد تا آن که جلوی خانه ای ایستاد و هر چه کردم تا حرکت کند، قدم از قدم برنداشت، از شخصی سؤ ال کردم این خانه مال کیست؟

در جواب گفت: این جا خانه علیّ بن محمّد بن علیّ الرّضاعليه‌السلام می باشد.

با خود گفتم: برای حقانیّت آن حضرت، چه علامت و نشانه ای بهتر از این خواهد بود. در همین اثناء، غلام سیاهی از منزل خارج شد و گفت: آیا تو یوسف بن یعقوب هستی؟اظهار داشتم: بلی.

گفت: پیاده شو! وقتی از الاغ پیاده شدم، مرا به طرف سکّوئی که داخل دالان منزل بود هدایت نمود و گفت: اینجا بنشین تا بازگردم؛ و خود به درون خانه رفت.

با خود گفتم: این دوّمین نشانه برای حقانیّت حضرت که چگونه نام من و نام پدرم را می داند، با این که من در این شهر غریب هستم و کسی هم مرا نمی شناسد که از چه خانواده ای می باشم؛ و نیز تاکنون بر او وارد نشده و ارتباطی نداشته ام.

پس از آن که لحظاتی گذشت، همان غلام آمد و اظهار داشت: صد دیناری را که در دستمال پنهان کرده ای تحویل من بده، من نیز آن ها را تحویل غلام حضرت دادم و با خود گفتم: این هم دلیل و علامت سوّم برای حقانیّت آن حضرت.

هنگامی که غلام پول ها را تحویل گرفت و به درون منزل رفت، پس از گذشت لحظه ای دو مرتبه آمد و اظهار داشت: حضرت اجازه فرمود که وارد بشوی. هنگامی که وارد اتاق حضرت هادیعليه‌السلام شدم، او را تنها یافتم که در گوشه ای نشسته و مشغول دعا بود.

ن که چشمش به من افتاد فرمود: ای یوسف! عدّه ای از افراد فکر می کنند که ولایت و محبّت ما خانواده - اهل بیت عصمت و طهارت - برای امثال شما که مسلمان نیستید، سودمند نمی باشد؛ ولی آن ها حقیقت را درک نکرده اند که ولایت و محبّت ما برای همگان، حتّی برای شماها مفید است. بعد از نصایح و تذکّرات سازنده خود، مجدّدا مرا مخاطب قرار داد و فرمود: ای یوسف! آنجائی که تو را احضار کرده اند و می خواهی بروی برو و ترسی نداشته باش.

و سپس افزود: به همین زودی ها دارای فرزند پسری خواهی شد که مایه رحمت و برکت خواهد بود.

بعد از آن، از حضور مبارک امام هادیعليه‌السلام خداحافظی کرده و خارج شدم. و چون از منزل حضرت بیرون آمدم، راهی دربار خلیفه گشته و نزد متوکّل عبّاسی رفتم و هنگامی که ملاقات و دیدار با خلیفه تمام شد مراجعت کردم. وانی شیعه و متدیّن و علاقه مند به ولایت و امامت گشته بود، خود را معرّفی کرد که من پسر یوسف بن یعقوب نصرانی هستم؛ و پدرم مرده است و اظهار داشت: من پس از مرگ پدرم مسلمان شده ام؛ من همان کسی هستم که حضرت ابوالحسن، امام هادیعليه‌السلام بشارت مرا داده است.(42)

تصرّف و اظهار مافوق بشر

مرحوم شیخ مفید، کلینی، طبرسی و برخی دیگر از بزرگان در کتاب های خود آورده اند:

صالح بن سعید - که یکی از اصحاب و دوستان امام هادی صلوات اللّه و سلامه علیه - حکایت نماید:

روزی به ملاقات و دیدار حضرت ابوالحسن، امام علیّ هادیعليه‌السلام - در آن بازداشتگاهی که حضرت را زندانی کرده بودند - رفتم و پس از عرض سلام و احوال پرسی گفتم:

یا ابن رسول اللّه! ای مولا و سرورم! قربان شما گردم، دشمنان و مخالفان شما خواسته اند که نور شما اهل بیت را خاموش و نیروی ولایت و معنویّت را در جامعه تضعیف کنند.

پس به همین جهت است که شما را در این محلّ - بازداشتگاه، خان الصّعالیک - قرار داده اند. حضرت فرمود: یا ابنسعید! در همین حالتی که هستی ثابت باش و حرکت نکن تا برایت بگویم؛ و سپس با دست مبارک خود به سمتی اشاره نمود و اظهار داشت: خوب نگاه کن و ببین چه چیزهائی را مشاهده می کنی؟

وقتی چشم انداختم و خوب نگاه کردم، باغی سرسبز و خرّم را دیدم، که در آن از انواع درخت های میوه دار و انواع ریاحین و گل های رنگارنگِ خوش بو وجود داشت.

و پیش خدمتان بسیاری در رفت و آمد بودند، همچنین پرندگان مختلف و دیگر حیوانات - مانند آهو و غیره - در آن باغ وجود داشت و نیز نهرهای آب و چشمه های زلال، مرا چنان شیفته خود قرار داد و مرا مجذوب گردانید که دیگر نمی توانستم چشم بردارم.

سپس امام هادیعليه‌السلام فرمود: یا ابنسعید! ما در هر حالت و وضعیّتی که باشیم، سرنوشتمان این چنین خواهد بود و بر این مشکلات و سختی ها طبق دستور الهی صبر خواهیم کرد.(43)