خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان0%

خاطراتی از صالحان نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

خاطراتی از صالحان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد شهامت پور
گروه: مشاهدات: 18688
دانلود: 4375

توضیحات:

خاطراتی از صالحان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18688 / دانلود: 4375
اندازه اندازه اندازه
خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تحمیل کلاه پهلوی

در مقابل تعهدی که پهلوی به اجانب در مورد متّحد الشکل کردن مردم داشت در ابتدا از کلاه لبه داری به نام کلاه پهلوی شروع نمود. ابتدا خود به سر گذاشت سپس به اطرافیان و رؤسای ادارات دستور داد به سر گذارند. و همچنین مردم را تحمیل و مجبور نمود. با کمال تأسف باید عرض کنم که آثار آن کلاه هنوز هم باقی است و بر سر خدمه حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضاعليه‌السلام مشاهده می شود. در عین حالی که بعد از انقلاب تغییر و تبدیلاتی در امورات اعتقادی و ایمانی در جامعه و مشاهد مشرفه انجام گردید لکن به فکر مسؤولین تولیت مشهد مقدّس نیفتاد که این کلاه را که زاییده فکر منحوس پهلوی می باشد از سر خدمه حضرت بردارند. ما از جناب حجت الاسلام حضرت آقای طبسی (زید توفیقه) تولیت آستان مقدس عاجزانه درخواست می نماییم که تصمیمی جدی در این رابطه بگیرند و کلاهی که در خور شأن خدمه عزیز می باشد ارائه نمایند. در تأیید این مقوله، داستانی را از مرحوم عمویم نقل می نمایم بدین مضمون: ایشان برای بنده نقل فرمودند که مرا جهت رنگ کردن درب های کاخ سعدآباد اجیر نمودند. من با چند نفر کارگر هر روز در آنجا مشغول به کار بودیم و در آن زمان به حکم اجبار کلاه پهلوی به سر می گذاشتیم. روزی که از کاخ سعدآباد از طریق خیابان دربند به طرف تجریش می آمدیم به چند نفر پاسبان برخورد نمودیم که مقداری کلاه شاپو با خود داشتند. با خود گفتند طبق دستوری که به ما رسیده باید مردم کلاه های پهلوی را تبدیل به کلاه شاپو نمایند و کلاه پهلوی را از سر ما برداشتند و به جای آن کلاه شاپو به سر ما گذاشتند و گفتند از این به بعد ملتزم هستید که از این کلاه استفاده نمایید و ما هم هر روز جهت ادامه کارمان با کلاه شاپو به کاخ سعد آباد می رفتیم. باید عرض کنم مرحوم آیت اللَّه حاج شیخ ابوالفضل خراسانی (نوّر اللَّه مرقده) استاد عزیزم که مجسمه ای از تقوا و دینداری بود، می فرمود: همچنان که عمامه شعار اسلام می باشد و بنابر نقلی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: «العمامه تیجان الملائکه»(87) و با دست مبارک خود بر سر مولا امیرالمؤمنینعليه‌السلام بستند و تا امروز بر سر آقایان اهل علم می باشد و این شعار تا به حال حفظ گردیده و در مقابل کلاه شاپو و کراوات از شعائر یهود و نصاری و اهل کفر می باشد و در مجامع بین المللی هم در کمال وضوح می بینیم که یهودیان از کلاه شاپو و مسیحیت از کراوات و پاپیون استفاده می نمایند و صد در صد ملتزم به آن می باشند. به حمد اللَّه به برکت خون شهدا و انقلاب اسلامی، این دو شعار کفر در جامعه اسلامی ایران ما رو به انزوا رفته و کم رنگ گردیده. امید است این شعار کفر که گروهی اندک از مسلمانان شیعه از روی جهالت و بی اطلاعی از آن استفاده می نمایند به طور کلی در جامعه شیعه ریشه کن شود. به امید آن روز آمین رب العالمین

خوش رقصی رضاشاه برای اربابانش

سرسپردگی رضا شاه به بیگانگان و دشمنان قسم خورده مسلمانان و اطاعت کورکورانه و بی قید و شرط، جهت حفظ ریاست و سلطنت چند روزه، کارش به جایی رسید که توسط عامل خائن و جنایت کارش؛ یعنی پاکروان بی دین و جنایت کار - فرماندار مشهد -، مجلس جشن بی حجابی در آستان قدس رضوی تحت عنوان تجدد نسوان منعقد نمود. و در صحن نو آستان، عکس دسته جمعی از مدعوّین گرفته، سپس به حرم مطهر جهت عرض تبریک بی حجابی به محضر قدس حضرت ثامن الحججعليه‌السلام می روند. زهی لا مذهبی و بی دینی و خسران دنیا و آخرت.

متن تلگرافی را که پاکروان - فرماندار مشهد - به رئیس الوزرا رضاشاه فرستاده عیناً مطالعه می فرمایید:

- استخراج تلگراف رمز ایالت خراسان، نمره هشتاد، تاریخ 21/11/1314

- جناب آقای رئیس الوزرا، تعقیب نمره 331

جشنی که امروز به مناسبت تجدّد نسوان از طرف کارکنان آستان قدس در آستانه گرفتند بیش از هزار نفر که عاقبت الامر مستخدمین آستانه و مدعوّین از مأمورین دولت و طبقات مختلفه اهالی با خانم هایشان حاضر بودند از طرف آقای سرابی و یک نفر دیگر نطق هایی ایراد و در خاتمه در صحن نو عکس برداشته بعد به حرم مطهر مشرف و پس از زیارت متفرق شدند. می توان گفت امروز در مشهد مهم ترین قدم در راه تجدد نسوان برداشته شد. هر روز از طرف یک طبقه از اصناف جشن گرفته می شود و جشن ها همین طور ادامه خواهد داشت تا اینکه نسوان کلیه طبقات مردم، ترک چادر نمایند. 20/11/1314، نمره 338

پاکروان دفتر مخصوص «انا للَّه و انا الیه راجعون - و علی الاسلام السلام»

مطالب جالبی در رابطه با سفارت

مرحوم حجت الاسلام آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی می فرمودند: حمالی که در سفارت، هیزم جهت طبخ غذا به دوش داشت، آهسته آهسته به سوی اجاق هایی که جهت طبخ غذا تهیه نموده بودند در حرکت بود. به او گفته شد در زیر بار هیزم هستی، سریع تر حرکت کن. در جواب گفته بود می خواهم آهسته قدم بر دارم که تعداد قدم هایم زیاد شود که برای هر قدمی خداوند به من اجر و پاداش بیشتری دهد. چشم باز و گوش باز و این عمی حیرتم از چشم بندی خدا

در رابطه معظم له می فرمودند: چاله هایی در اطراف اجاق های طبخ غذا جهت آب چلوهایی که آبکش می نمودند حفر کرده بودند. آب برنج ها در آن چاله ها جمع شده بود. مرد بیچاره ای در حال عبور از کنار یکی از چاله ها که آب چلو در آن جمع شده بود پایش لغزید و درون آن چاله افتاد. مردمی که در اطراف بودند تا اقدام به درآوردن او از درون چاله می نمایند خفه می شود. بیچاره جانش را در سفارت انگلیس به مالک دوزخ سپرد. یا من یسمّی فی السماء بابلیس و فی الارض بانگلیس. «اعاذنا اللَّه من وساوس الشیطان»

قدرت مرتاض هندی

قطار به طرف مقصدی که قبلاً تعیین شده بود در حرکت بود. مأمورین کنترل بلیط قطار درب کوپه های قطار را به آهستگی می زدند و مطالبه بلیط می نمودند. در این هنگام در راهرو قطار به شخصی برخورد کردند که سر و وضع ژولیده ای داشت. از او مطالبه بلیط نمودند. او اظهار کرد که بدون بلیط سوار قطار شده. در اوّلین ایستگاه مأموران او را از قطار خارج نمودند. پس از آنکه مسافرین در ایستگاه جابه جا شدند، سوت حرکت قطار به صدا درآمد. مسافرین پیاده شده با عجله سوار قطار شدند، امّا در کمال تعجب مشاهده کردند که قطار از حرکت بازمانده است. راننده آماده حرکت شد، امّا با کمال تعجب دید که حرکت نمی نماید. با اینکه قبل از آنکه قطار به ایستگاه برسد عیبی نداشت. مأمورین فنی را احضار نمود. آنها بازدید نمودند. هیچ گونه آثاری از عیب در او نیافتند. همه مأمورین در بهت و حیرت فرو رفته بودند. لوکوموتیو که هیچ گونه عیب فنی ندارد. چه دلیلی دارد که حرکت نمی کند. یکی از افراد فنی با خود گفت باید عیب را از بیرون پیدا کنیم. از قطار پیاده شد به طرف سالن ایستگاه رفت. مشاهده نمود مرد ژنده پوشی کنار دیوار بیرون سالن نشسته. با چشمان زل زده خود به طرف لوکوموتیو قطار خیره شده. او چون به اعمال خارق العاده جوکیان مرتاض هند آشنایی داشت با خود گفت اگر اشتباه نکنم هرچه هست در زیر نگاه این ژنده پوش ژوکی می باشد. در نزد او ایستاد و او را مخاطب قرار داد. به او گفت می توانم از شما سؤال کنم که چرا به لوکوموتیو قطار خیره شده ای؟ او در جواب گفت: آری! برای اینکه به من جسارت شده و مرا از قطار بیرون نموده اند. من هم با نگاهم مانع از حرکت قطار شده ام. سپس شخص مذکور به سرعت به دفتر مدیریت قطار مراجعه و جریان را به اطّلاع مدیر قطار رسانید. مدیر قطار با گروهی از افراد خود به نزد ژنده پوش آمدند و از او عذرخواهی نمودند و او را با احترام سوار قطار نمودند. پس از سوار شدن او قطار به حرکت درآمد. جایی که یک نفر مرتاض پس از ریاضت های شیطانی می تواند آن چنان قدرت پیدا کند که با نگاه خویش لوکوموتیوی که قدرت سه هزار اسب را دارد از قدرت بیندازد، چرا بندگان صالح خداوند متعال نتوانند از فاصله هزار کیلومتری کسالت مزمن یکی از دوستان خود را با تصرف ولایتی به اذن خدا شفا دهند، که داستان آن در رابطه با مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی بیان شد.

داستانی دیگر از مرتاض هندی

در محل مرتاضین خیمه ای به پا بود که درون آن مرتاضی نشسته و شخصی درب خیمه ایستاده و از اشخاصی که از مرتاض عمل خارق العاده ای درخواست داشتند، وجهی را می گرفت و آنها را داخل خیمه مرتاض راهنمایی می نمود. یکی از افراد پس از دادن وجه داخل خیمه مرتاض شد. مرتاض از او سؤال می کند که از من چه می خواهی؟ ایشان می گوید مدّتی است که در هند به سر می برم و از احوالات زن و فرزند خویش مطلع نیستم. آن شخص می گوید وقتی درخواست خود را به مرتاض گفتم یک وقت متوجه شدم که در منزلم می باشم. مشاهده نمودم که عیالم مشغول کارهای روزمره زندگی می باشد. در این هنگام درب منزل به صدا درآمد. عیالم درب منزل را باز نمود. پسرم را دیدم که با کیفی که در دست داشت داخل منزل شد. از راه پله های منزل به طرف اتاق در حرکت بود. من بی اختیار در کمال شوق به طرف او رفتم که او را در بغل بگیرم و ببوسم. ناگهان احساس سردرد شدیدی نمودم؛ زیرا در همان حال سرم به ستون خیمه خورد و از آن حالت خارج شدم. مرتاض به من خطاب کرد که تو اجازه نداشتی که به طرف فرزندت بروی و او را در بغل گرفته و ببوسی. تو فقط حقّ داشتی که ناظراعمال خانواده ات باشی و آنها را ببینی و از حالات آنها مطلع شوی. عجیب است که شخص مرتاض آن چنان از راه ریاضت نفسانی و شیطانی صاحب قدرت می شود که روح شخص را از کالبد وی خارج و او را ناظر اعمال زن و بچه خود قرار می دهد و حتی مطلع از نیت او می شود که اراده بوسیدن بچه اش را می نماید. اگر از راه باطل انسان می تواند به چنین قدرتی برسد، پس اگر قدم در راه حقّ و بندگی خداوند متعال گذاشت به جایی می رسد که عرش و فرش و فلک را زیر پای خود می نهد. امّا هیهات که قدر خود نشناختیم و در ورطه هوی و هوس فرو رفتیم.

داستانی متخذ از منبر حجه الاسلام مرحوم آقای فلسفی

ایشان در منبر می فرمودند: چند نفر از تجّار ایرانی جهت تجارت به هند مسافرت نمودند. پس از آنکه معاملات تجاری آنها به انجام رسید، جهت گشت و گذار و دیدن عجایب هند، عازم به اطراف و اکناف هند شدند. تا رسیدن به شهری که مرتاضان و جوکیان هند در آنجا سکنی گزیده بودند، عجایبی از آنها دیدند. از جمله آنکه شخص مرتاضی را مشاهده نمودند (با عرض معذرت) که از مدفوع خویش ارتزاق می کند. یکی از آن تجار که از دور ناظر این جریان بود، در ضمیر خود گفت: چقدر انسان باید پست شود که از... خود ارتزاق کند. پس از آنکه به نزدیک مرتاض رسیدند، مرتاض آن شخص تاجر را مخاطب قرار داد و به او گفت: آیا انسان از مال وقف به طور نامشروع ارتزاق کند بدتر است یا از... خویش؟

شخص تاجر با شنیدن این مطلب در بهت و حیرت فرو رفت که چگونه مرتاض از ضمیر او خبردار شد. اوّلاً شخص مرتاض از ضمیر شخص تاجر خبر داد، ثانیاً خبر دادن از متولی بودن ایشان در تهران در رابطه با اموال وقفی که در اختیار شخص ایشان بوده، ثالثاً از اموال موقوفه غیر مشروع استفاده می نموده. توضیح آنکه مرتاضی با ریاضت های غیر مشروع و غیر انسانی از طریق باطل جسم خود را در مضیقه قرار می دهد تا آنکه روح خود را قوی نموده و بتواند به ماورای این عالم احاطه پیدا کند و در نتیجه به مقامی برسد که از ضمائر و اعمال اشخاص خبر دهد. امّا اگر انسان موحد از طریق ریاضات شرعیه و عبادات موضوعه در شرع مقدّس و با اخلاص کامل برای خدا عمل نماید، خداوند متعال چشمه های حکمت را از قلبش به لسانش جاری می نماید و چه بسا با گفتار و کردارش جامعه ای را رهنمود به صلاح و سداد می نماید. «من أخلص للَّه اربعین صباحاً جرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه»(88)

باده درد آلود اگر مجنون کند

گر بود صافی ندانم چون کند

در بیان برگزیدگان و زاهدان صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

صعصعه بن صوحان، یکی از یاران امیرالمؤمنینعليه‌السلام روایت نموده که روزی آن حضرت نماز صبح را با ما خواندند. چون سلام نماز را دادند روی از قبله برنگرداندند و به راست و چپ مایل نگردیدند و مشغول تعقیب نماز و ذکر خدا بودند تا آنکه شعاع آفتاب تا مقدار بلندی یک نیزه دیوار مسجد کوفه را فرا گرفت و بالا آمد. آنگاه روی مبارک را به سوی ما نمود و فرمود: به راستی مردمانی را به یاد دارم که در زمان دوست و محبوب خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودند که اینچنین صفت داشتند «و انّهم لیراوحون فی هذا اللیل بین جباهم و رکبهم» که بین پیشانی و زانوهایشان برای عبادت نوبت گذارده بودند. کنایه از آنکه دائماً در حال رکوع و سجده بودند. « و اذا اصبحوا، اصبحوا شعثا غبراء»؛ یعنی چون فجر طلوع می نمود و صبح می شد ژولیده مو و گردآلود چهره بودند.

«بین اعینهم شبه رکب المعزی»؛ میان دو چشمانشان (کنایه از پیشانی) مانند زانوهای بز از کثرت سجده پینه بسته بود.

«فإذا ذکروا الموت مادوا کما یمید الشجر فی الریح»؛ هرگاه یاد مرگ می نمودند از ترس ابدان آنها به لرزه می افتاد، همچنان که درخت به هنگام وزیدن باد به لرزه در می آید.

«ثم انهملت عیونهم حتی تبلّ ثیابهم»؛ سپس اشک از دیدگانشان می ریخت به طوری که جامه هایشان تر می شد.

«ثم نهضعليه‌السلام و هو یقول کأنّما القوم باتوا غافلین»؛ سپس برخاستند در حالی که ما مورد خطاب آن حضرت بودیم زیر لب می فرمودند گویا این مردم در حال بی خبری شب را به روز آورده اند.(89)

اوصاف شیعیان مخلص امیرالمؤمنینعليه‌السلام

حدیثی است که راویان حدیث نقل کرده اند که آن حضرت شبی بعد از ادای فریضه از مسجد خارج شدند در حالی که شب مهتابی بود. به سوی صحرا در حرکت شدند. گروهی به دنبال آن حضرت حرکت کردند. حضرتعليه‌السلام توقف فرمودند و به آنان خطاب کردند: شما کیستید؟ عرض نمودند یا امیرالمؤمنین ما شیعیان شماییم. حضرت نگاه تند و دقیقی در چهره های آنها افکندند و فرمودند:

«مالی لا أری علیکم سیماء الشیعه»؛ چه شده مرا که نشانه و آثار شیعه بودن در چهره های شما نمی بینم.

آنها عرض کردند: یا امیرالمؤمنین! نشانه شیعه بودن چیست؟

حضرت فرمودند:

«صفر الوجوه من السهر»؛

صورت های آنها از بیداری شب، به زردی گراییده. «عمش العیون من البکاء»؛ چشمانشان از کثرت گریه از خوف خدا به هم ریخته. «حدب الظهور من القیام»؛ پشتشان از کثرت قیام در رکوع نماز خمیده شده. «خمس البطون من الصیام»؛ شکم هایشان از کثرت روزه داری به پشت چسبیده. «ذبل الشفاء من الدعاء»؛ لبانشان از کثرت دعا و ذکر پروردگار خشکیده. «علیهم غبره الخاشعین»؛ بر چهره هایشان گرد خضوع و خشوع نشسته.(90)

تقسیم غنائم جنگ حنین به دست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

پس از آنکه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فاتحانه از جنگ حنین بازگشت و مشغول تقسیم غنایم بین مسلمین بود، مردی بلندبالا و گندم گون و گوژپشت در حالی که در پیشانی وی جای سجده بود، پیش آمد و به عموم مسلمین سلام کرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را مورد خطاب سلام قرار نداد. و این نحوه سلام از روی بی اعتنایی به آن حضرت بود. سپس عرض نمود می بینم که غنایم را تقسیم می نمایی! حضرت فرمودند: «کیف رأیت؟» چطوری؟ عرض کرد: «لم ارک عدلت»؛ ندیدم که از روی عدالت و مساوات تقسیم نمایی.

آن حضرت غضبناک شد، فرمودند: « ویلک اذ لم یکن العدل عندی فعند من یکون»؛ وای بر تو اگر عدالت و برابری نزد من نباشد، پس نزد که خواهد بود؟مسلمانان اجازه خواستند او را به قتل برسانند. حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: او را وابگذارید. به زودی پیروانی پیدا خواهد کرد و از دین بیرون می روند؛ مانند تیری که از کمان خارج می شود و خداوند آنها را به دست محبوب ترین مردمان بعد از من به قتل خواهد رسانید. و در جنگ نهروان به دست حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام به قتل رسید.(91)

خلاصه ای از جنگ ذات السلاسل

هنگامی که امیرالمؤمنینعليه‌السلام از غزوه ذات السلاسل یا وادی رمل با غنائم بسیار به مدینه وارد شد، در این هنگام جبرئیلعليه‌السلام خبر ورود آن حضرت را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ابلاغ نمود. آن حضرت دستور فرمودند که مردم از علیعليه‌السلام استقبال کنند. مردمان دو صف شده و با پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به استقبال علیعليه‌السلام رفتند، همین که آن حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را دید از اسب خود پیاده شد. و به سوی پاهای آن حضرت خم شد که آنها را ببوسد. حضرت فرمودند: سوار شو که خدای تعالی و پیغمبرش از تو خشنودند. آن حضرت به سبب این مژده از خوشحالی گریان شد. سپس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: «یا علی اگر نمی ترسیدم از اینکه گروه هایی از مسلمانان درباره تو بگویند آنچه را نصاری درباره عیسی بن مریمعليه‌السلام گفتند که او را گاهی خدا و گاهی پسر خدا خواندند، امروز سخنی درباره ات می گفتم که به هیچ گروهی از مردمان نگذری جز آنکه خاک زیر قدم هایت را برای تبرّک برگیرند.(92)

فضیلتی مخصوص در رابطه با جنگ امیرالمؤمنینعليه‌السلام با طایفه ای از کفار جنیان

محمّد بن ابی اسراء به سندش از ابن عباسرحمه‌الله روایت کرده که چون پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله برای جنگ با قبیله بنی المصطلق قدری از راه دور شد، شب درآمد. در جایی که نزدیک به دره ای پر فراز و نشیب فرود آمد. چون آخر شب شد جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و به او خبر داد که گروهی از کفار جنیان در این بیابان کمین کرده که به شما و یاران شما اندیشه بدی روا دارند. پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله امیرالمؤمنینعليه‌السلام را پیش خواند و به او فرمود به این دره برو و گروهی از جنیان دشمن خدا سر راه تو آیند و قصد آزار شما را دارند پس به وسیله آن نیرویی که خدای عزّوجلّ در شما قرار داده، آنها را دفع نما و به نام های ویژه ای که خداوند تو را بدان ها مخصوص گردانیده، از شر آنان به خداوند پناه ببر. و صد تن را نیز از گروه های مختلف به همراهی ایشان فرستاد و به آنها فرمود: همراه علیعليه‌السلام باشید و دستورات او را پیروی نمایید. پس امیرالمؤمنینعليه‌السلام به سوی آن دره رهسپار شد. همین که به کنار آن دره رسید به آن گروهی که همراه ایشان بودند فرمود همین جا بایستید. پس قدم جلو نهاد و در کناری ایستاد و از شر جنیان به خدا پناه برد و نام خدای عزّوجلّ را به زبان جاری کرد و سپس به تنهایی سرازیر به آن دره شد. در آن هنگام باد تندی وزید که حمله ای از جنیان بود که نزدیک بود به واسطه آن باد آن گروه به رو درافتند و قدم های آنان از ترس جنیان و آنچه دیدند بر زمین بلغزد. امیرالمؤمنینعليه‌السلام بر جنیان فریاد زد: منم علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب، وصی رسول خدا و پسرعموی او. اگر قدرت دارید در جای خود بایستید؟ پس آن مردم اشخاصی را به چهره های سیاه و کریه مشاهده نمودند. پس امیرالمؤمنینعليه‌السلام یک تنه به میان دره رفت. و همچنان قرآن می خواند و شمشیر خود را به راست و چپ حرکت می داد و آن اشخاص از جنیان را دیدند که به جای نمانده و مانند دود سیاهی از میان رفتند. و امیرالمؤمنینعليه‌السلام تکبیرگویان از همانجای دره که فرود شده بود بالا آمد و به کنار همراهانش رفته و ایستاد تا آن دودها بالا رفته و هوا صاف شد.

پس آن گروه عرض کردند: چه دیدی ای ابوالحسن!؟ ما که نزدیک بود از ترس هلاک شویم و ترس ما برای شما بیشتر از ترسی بود که برای خود داشتیم. حضرت فرمود: همین که جنیان در مقابل من درآمدند نام های خدای تعالی را به آواز بلند در میان آنها خواندم. دیدم خود را کوچک کردند و درصدد فرار و گریز درآمدند. پس من به میان آن دره درآمدم بی آنکه از ایشان هراسی داشته باشم. و اگر به همان شکلی که در آغاز داشتند می ماندند تا آخرین نفرشان را به قتل می رساندم. همانجا خداوند نقشه شوم ایشان را کفایت کرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و مسلمانان را از شر ایشان آسوده گردانید. و باقیمانده ایشان پیش از من به خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خواهند رسید و به آن حضرت ایمان خواهند آورد. امیرالمؤمنین با همراهان به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بازگشتند و جریان را به عرض رسانیدند و بدین وسیله اندوه آن بزرگوار برطرف شد و در حقّ علیعليه‌السلام دعای خیر کرد و فرمود: یا علی! پیش از رسیدن تو به اینجا آن گروه از جنیان را که خداوند به سبب تو ایشان را به ترس و وحشت افکنده بود به نزد من آمدند و اسلام آوردند و من اسلامشان را پذیرفتم. سپس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با گروه مسلمانان از آن دره بدون خوف و ترس گذشتند.

این حدیث را سنیان مانند شیعه نقل کرده اند و چیزی از آن را منکر نشده اند.(93)

مقام سلمان

مرحوم شیخ مفید در کتاب اختصاص از امام صادقعليه‌السلام روایت کرده که آن حضرت فرمودند: سلمان دیگی بر سر آتش نهاده بود و غذا می پخت. «فدخل علیه ابوذر»؛ در این هنگام ابوذر وارد شد. ناگهان دیگ برگشت به روی زمین ولی از محتویات دیگ چیزی به روی زمین نریخت. سلمان دیگ را بر روی آتش قرار داد. «ثم انکبت الثانیه فلم یذهب منه شی ء»؛ دوباره دیگ به روی زمین برگشت ولی از او چیزی به روی زمین نریخت. سلمان دوباره دیگ را به جای خود قرار داد. «فمرّ ابوذر الی امیرالمؤمنینعليه‌السلام مسرعاً و قد ضاق صدره»؛ ابوذر از دیدن این جریان ناباور نفسش به شماره افتاد و سینه اش تنگ شده به سرعت به سوی امیرالمؤمنینعليه‌السلام شتابان شد تا آنچه را که مشاهده نموده به عرض برساند. در این هنگام سلمان هم به دنبال اباذر روان شد تا به محضر مولا رسیدند. «فنظر امیرالمؤمنینعليه‌السلام الی سلمان»؛ آن حضرت نگاهی به سوی سلمان افکند. «فقالعليه‌السلام یا عبداللَّه ارفق بأخیک»؛ سپس فرمودند: ای بنده خدا با برادرت ابوذر مدارا کن؛ یعنی در مقابل اباذر کاری انجام مده که او تاب و توانش را ندارد. توضیح: زیرا جناب سلمان به مقامی از ایمان رسیده بود که امام صادقعليه‌السلام درباره او فرموده اند: «سلمان بحر لا ینزح و هو منّا اهل البیت»؛ او دریایی است از علم که هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما خانواده است. چرا که او از مُحَدَثین است.(94)

و او به مقام تالی تلوی معصوم رسیده بود؛ زیرا بعد از مرگش مولا امیرالمؤمنینعليه‌السلام به طیّ الارض از کوفه به مدائن حاضر شدند و جنازه مطهرش را غسل داده و کفن نمودند و به خاک سپردند. و غیر از جناب سلمان هیچ یک از صحابه پیامبر و اصحاب ائمه معصومینعليهم‌السلام به این مقام و مرتبه مفتخر نشدند که امام معصوم مباشر غسل و کفن و دفن آنها شوند. و این مقام منحصراً برای جناب سلمان می باشد.(95)

داستان عین (چشمه) ابی نیزر

در مجمع البلدان جلد 4 صفحه 175 در شرح حال ابی نیزر آمده:

ابی نیزر شخصی بود که عین (چشمه) ابی نیزر به او منسوب بود. او از خدمتگزاران مولا امیرالمؤمنینعليه‌السلام بود و نسباً فرزند نجاشی پادشاه حبشه بود. در زمان طلوع اسلام بنا به فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گروهی از مسلمین به سرپرستی حضرت جعفر به حبشه پناهنده شدند و نجاشی توسط پناهندگان به شرف اسلام مشرف گردید. و ابی نیزر که جوانی نو رس بود او هم مسلمان شده بود. این روایت بیانگر چگونگی آمدن ابی نیزر به مکّه نیست. او به عنوان برده در تملک تاجری از اهالی مکّه قرار گرفته بود. روزی امیرالمؤمنینعليه‌السلام در برخورد با ابانیزر در نزد تاجر مکی او را خریداری نموده، آزادش می نماید. لکن ابی نیزر خود را در اختیار آن حضرت قرار داده و در خدمت ایشان می ماند. پس از مرگ نجاشی گروهی از اهل حبشه به نزد او می آیند و او را دعوت به جانشینی پدرش نجاشی می نمایند. او پیشنهاد آنان را نمی پذیرد و می گوید بعد از آنکه خداوند متعال بر من منت نهاده و مشرف به دین اسلام شدم دیگر سلطنت برایم ارزشی ندارد. نقل شده که او بلند بالا و زیبا رو بود و رنگ چهره اش هرگز شبیه اهل حبشه نبود و هر که او را می دید تصور می نمود که او از نسل عرب می باشد. از قرائن معلوم می شود که امیرالمؤمنینعليه‌السلام بعضی از نخلستان هایی را که به دست مبارک خود احداث و به نام چشمه ابی نیزر و بُغیبغه نامگذاری نموده، مسؤولیت و حراست او را به ابی نیزر واگذار کرده بود. «قال ابونیزر: جآءنی علی بن أبی طالبعليه‌السلام و أنا أقوم بالضیعتین عین أبی نیزر و البغیبغه»؛ ابونیزر می گوید روزی مشغول رسیدگی به این دو نخلستان بودم که ناگاه مولایم بر من وارد شد. «فقال هل عندک الطعام؟»؛ فرمودند آیا در نزدت غذا و طعامی می باشد؟ «فقلت طعام لا ارضی لامیرالمؤمنین. قرع من قرع الضیعه. صنعته باهاله سنخه»؛ عرض کردم کدویی از کدوهای باغ چیده ام و با روغن بودار پخته ام. لکن در شأن شما نمی دانم که عرضه نمایم و شما آن را میل نمایید. «فقالعليه‌السلام : عَلَیّ به»؛ حضرت فرمودند: همان را حاضر نما. پس از جا برخاستند و به طرف جوی آبی که جدول بندی شده بود رفتند و دست های مبارک را شستشو دادند. و بعد از آن بر سر سفره غذا جلوس نمودند و مقداری از آن غذا را تناول کردند. پس از صرف غذا دوباره به طرف جوی آب رفتند و دست های مبارک را با رمل های کنار جو شستشو دادند تا آنکه دستانشان کاملاً نظیف گردید. «ثم ضمّ یدیه کلّ واحده منهما الی اختها و شرب منهما حسی من الربیع»؛ سپس دو کف دست مبارک را به هم متصل نمودند و به زیر آب برده و از آن آب روان، آشامیدند. در این موقع دو جمله حکمت فرمودند، جمله اوّل: «فقالعليه‌السلام یا ابانیزر انّ الاکف انظف الآنیه»؛ سپس فرمودند ای ابانیزر به درستی که دو کف دست پاکیزه ترین ظرف هاست. «ثم مسح ندی ذلک الماء علی بطنه»؛ سپس دو کف دست خود را که در اثر آشامیدن مرطوب و خیس شده بود با شکم مبارک خشک نمودند. « و قالعليه‌السلام من ادخله بطنه النار فابعده اللَّه»؛ و در آن حال دومین کلام حکمت را فرمودند: دور است از رحمت خدا کسی که به خاطر شکمش داخل جهنم شود. (نکته ظریف آنکه حضرت وقتی با کف دست مبارک آب می آشامند، نظافت دو کف دست را تأیید می نمایند و زمانی که تری دست را با ظاهر شکم خشک می نمایند، آن جمله حکمت را که مناسب از طریق شکم به جهنم رفتن می باشد بیان می نمایند. در این هنگام حضرت توجّه به آب ضعیفی که در جوی روان و از چشمه منشعب گردیده بود نمودند و تصمیم گرفتند آب چشمه را تقویت نمایند. بدین جهت به ابی نیزر امر فرمودند معولی(96) نزد ایشان حاضر نماید. ابی نیزر به سرعت معولی در نزد آن حضرت حاضر نمود. « و اخذ المعول و انحدر فجعل یضرب و ابطأ علیه الماء»؛ حضرت معول را گرفته به طرف چشمه سرازیر شدند و شروع نمودند به کندن اطراف چشمه. در حالی که آب به کندی جوشش داشت. و مسیری به طرف ابتدای چشمه احداث نمودند «فخرج و قد تنضح جبینه عرقاً فانتکف العرق من جبینه»؛ حضرت در اثر خستگی در حالی که اطراف چشمه را وسعت داده بودند از درون مسیر چشمه خارج شدند، معول را در کنار نهادند در حالی که بر چهره مبارکشان عرق نشسته بود. و با کف دست عرق جبین خود را زدودند. «ثم اخذ المعول و عاد الی العین فأقبل یضرب فیها و جعل یهمهم»؛ سپس معول را به دست گرفته دوباره به سوی چشمه رفتند. این بار با قدرت تمام شروع به کندن مسیر چشمه نمودند. مسیر آن چنان وسیع شده بود که خود داخل شده بودند و آن چنان معول می زدند که به نفس نفس افتادند. «فانثالت کأنّها عنق جزور»؛ که ناگهان در اثر ضربات پی در پی معول سدی که مانع خروج آب بود فرو ریخت و آب چشمه که سالیان درازی در زیر زمین جمع شده بود در اثر رفع مانع چون گردن شتر به طرف آن حضرت حمله ور شد. «فخرجعليه‌السلام مسرعاً»؛ آن حضرت از درون نقبی که احداث نموده بود به سرعت خارج شد. « و قال اشهد اللَّه انّها صدقه»؛ و به شکرانه این نعمت فرمودند: خداوند را شاهد می گیرم که این چشمه را صدقه قرار دادم. «قالعليه‌السلام علیّ بدوات و صحیفه»؛ سپس به ابی نیزر فرمودند دوات و کاغذی به نزدم حاضر نما. «قال فعجّلت بهما الیه»؛ ابونیزر می گوید به سرعت دوات و کاغذی حاضر نمودم. «فکتب بسم اللَّه الرحمن الرحیم. هذا ما تصدّق به عبداللَّه امیرالمؤمنین تصدّق بالضّیعتین بعین ابی نیزر و البغیبغه علی فقراء المدینه و ابن السبیل»؛ حضرت مرقوم فرمودند: به نام خداوند بخشنده مهربان. این است آنچه را که به عنوان صدقه قرار داده است بنده خدا امیرمؤمنان. این چشمه را احداث نمودم با دو نخلستان که از آب این چشمه مشروب می شوند به نام نخلستان عین ابی نیزر و نخلستان بغیبغه بر مستمندان و در راه ماندگان مدینه. «لیتّقی بهما وجهه حرّ النار یوم القیامه»؛ تا آنکه خداوند متعال به جهت این صدقه مرا در روز قیامت از حرارت آتش حفظ نماید. « و لا یباعاً و لا توهّباً حتی یرثهما اللَّه و هو خیر الوارثین»؛ و این دو نخلستان نه قابل فروش و نه قابل بخشیدن می باشد تا اینکه به ارث به پروردگار متعال برسد که اوست بهترین ارث برندگان. «الا ان یحتاج الیهما الحسن و الحسینعليهما‌السلام فهما طلق لهما و لیس لأحد غیرهما»؛ مگر آنکه امام حسن و امام حسینعليهما‌السلام به آن احتیاج پیدا کنند که آزادند هرگونه تصمیمی درباره آن دو نخلستان بگیرند و برای احدی غیر از این دو بزرگوار جایز نیست دخالتی داشته باشند. «قال ابو محلم محمّد بن هشام فرکب حسین دین فحمل الیه المعاویه بعین ابی نیزر مأتی الف دینار» راوی می گوید: زمانی حضرت حسینعليه‌السلام در اثر بذل و بخشش بدهکار شد. معاویه ملعون از بدهی آن حضرت مطلع گردید. از موقعیت استفاده نمود و مبلغ دویست هزار دینار طلا به محضر آن حضرت فرستاد که در مقابل، نخلستان چشمه ابی نیزر را خریداری نماید. «فأبی أن ابیع»؛ حضرت از گرفتن پول خودداری نمودند و به فرستاده معاویه فرمودند: «انّما تصدّق بهما ابی لیقی اللَّه وجهه حرّ النار و لست بایعهما بشی ء»؛ بنا به وصیت پدرم امیرالمؤمنینعليه‌السلام مجاز به فروش نیستم؛ زیرا پدرم منفعت دو نخلستان را جهت فقرای مدینه قرار داده تا آنکه خداوند در قیامت او را از حرارت آتش حفظ نماید.(97) والسلام