خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان0%

خاطراتی از صالحان نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

خاطراتی از صالحان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد شهامت پور
گروه: مشاهدات: 18685
دانلود: 4375

توضیحات:

خاطراتی از صالحان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18685 / دانلود: 4375
اندازه اندازه اندازه
خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانی آموزنده از عبداللَّه ذوالبجادین

عبداللَّه ذوالجبادین (نام وی قبل از اسلامش عبدالعزی) و از قبیله مزینه و یتیم فقیری بود که پدرش را در کودکی از دست داده و برای او میراثی نگذاشته بود. عمویش که مردی ثروتمند بود عهده دار کفالت او شد و قسمتی از اموال و اغنام خود را به او بخشید. عبداللَّه از حمایت و سرپرستی عمویش برخوردار شد و نسبتاً ثروتمند گردید و صاحب برده و شتر و گوسفند شد. زمانی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به مدینه آمد، عبداللَّه مایل به اسلام گردید. در آن موقع آیین اسلام شور و تحرکی در مردم به وجود آورده بود و همه جا پیرامون دین جدید بحث و گفت و گو می شد. عبدالعزای جوان نیز به جست و جو وتحقیق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامی را دنبال می کرد. بر اثر شنیدن سخنان پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله و آگاهی از تعالیم الهی به فساد عقیده خود و خاندان خود پی برد از بت پرستی و رسوم جاهلیت دل برگرفت و در باطن به دین خدا ایمان آورده، امّا به رعایت عموی خود اظهار اسلام نمی نمود. سال ها گذشت و جنگ های عمده تمام شد. هنگامی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از فتح مکّه به مدینه مراجعت فرمود، عبداللَّه به عمویش گفت: عموجان مدّت هاست انتظار مسلمان شدن شما را می کشم و نمی بینم که نسبت به محمّد، پیامبر خدا میل و کششی داشته باشی. به من اجازه بده که مسلمان شوم. او گفت: به خدا سوگند اگر پیرو محمّد شوی، چیزی از آنچه که به تو بخشیده ام در دستت باقی نخواهم گذاشت و حتی لباس هایت را هم از تو می گیرم. عبداللَّه که در آن هنگام نامش عبدالعزی(98) بود، گفت: به خدا قسم من پیرو محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله و مسلمانم و پرستش سنگ و بت را ترک کرده ام، این هم آنچه در دست من است، آن را بگیر. و از آنچه به عبداللَّه داده بود از او گرفت حتی جامه هایی که در تن داشت از برش بیرون آورد. او با بدن برهنه به نزد مادرش آمد و گفت آهنگ مسلمانی دارم و از تو جز تن پوشی نمی خواهم مادرش پارچه ای خشن و کهن به او داد. او آن پارچه را به دو نیم کرد. نیمی را به کمر بست و نیمی را به دوش افکند و قصد شرفیابی به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمود. نیمه شب مخفیانه راهی مدینه شد. زمانی که به مدینه رسید بین الطلوعین بود که مردم برای ادای فریضه گرد آمده بودند، وارد مسجد شد و نماز صبح را با پیامبر به جماعت خواند. سپیده دم پس از آنکه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز خود را به اتمام رسانید؛ مثل همیشه روی به مردم کرد. چشمش به عبداللَّه افتاد. او را نشناخت. رسول اکرم او را نزد خود طلبید و فرمود: کیستی؟ گفت: نامم عبدالعزی و سرگذشت خود را به عرض مبارک رسول اللَّه رسانید. حضرت فرمود: اسم تو عبداللَّه است و چون دید خود را با دو جامه پوشانده است او را ذوالبجادین خواند و از آن پس بین مسلمین به همان لقبی که پیامبر به او داده بود مشهور شد. سپس فرمود: نزدیک من باش و از آن پس عبداللَّه از خادمان مخصوص پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شد و حضور در خدمت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به همه چیز مقدم داشت. او از میهمانان و خادمان رسول خدا شمرده می شد. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خود به او قرآن می آموخت و او مقدار زیادی از قرآن را خواند. در آن هنگام که مردم برای حرکت به تبوک آماده می شدند، او که صدای بلندی داشت در مسجد می ایستاد و با صدای بلند قرآن می خواند. عمر گفت: ای رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آیا می شنوید که این اعرابی صدایش را در قرآن خواندن بلند می کند به طوری که مانع قرآن خواندن دیگران می شود؟رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در پاسخ به عمر فرمود: آزادش بگذار که او از سرزمین خود به قصد هجرت به سوی خدا و رسول خدا بیرون آمده است. در سرزمین تبوک به حضور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و عرض کرد: «برای من دعا کن تا شهادت، نصیب من گردد».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «نخ گندمگونی را بیاور» او آن را به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آورد، با آن نخ بازوی او را آن حضرت بست و فرمود: «خدایا خون این مرد را بر کفّار، حرام کن».به نقلی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: پوست درختی را بیاور. عبداللَّه پوسته درخت خرمایی را به حضور آورد و با آن پوسته بازوی او را بست و عرض نمود پروردگار! من خون این مرد را بر کافران حرام کردم. او عرض کرد: «ای رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله من این مطلب را نمی خواستم».پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «هنگامی که به عنوان جنگ جوی در راه خدا از منزل بیرون رفتی، سپس بیماری تب بر تو عارض شد و بر اثر آن کشته شدی تو شهید هستی و اهمیت مده که مرگت چگونه باشد».هنگامی که او همراه سپاه اسلام مدّتی در سرزمین تبوک ماندند، او به بیماری تب مبتلا شد و از دنیا رفت. عبداللَّه بن مسعود می گوید: من نیز در میان سپاه بودم، شبی از خواب برخاستم، در گوشه لشگرگاه، شعله آتشی را دیدم، با خود گفتم: «این آتش برای چیست؟ اکنون که وقت روشن کردن آتش نیست» به پیش رفتم، دیدم پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در میان قبری ایستاده و در انتظار است که با افرادی جنازه ای را دفن نماید. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به حاضران گفت: جنازه برادرتان را نزدیک بیاورید، آنان جنازه را به حضرت دادند، و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله او را به خاک سپرد، اطلاع یافتم جنازه عبداللَّه است، وقتی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله جنازه او را در خاک سپرد، به طرف آسمان رو کرد و عرض نمود: «اللهمّ إنی امسیت راضیا عنه فارض عنه»؛ «خدایا من از او راضی و خشنودم، تو هم از او راضی و خشنود باش».ابن مسعود می گوید: «من و همه حاضران گفتیم: "کاش ما صاحب این قبر بودیم، و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد ما این گونه دعا می کرد"».(99)

عبداللَّه ذوالبجادین در سال هشتم هجرت، مسلمان شد و مدّتی به آموختن قرآن پرداخت، تا جریان جنگ تبوک (بین سپاه اسلام و سپاه روم در سال نهم هجرت) پیش آمد، او در میان سپاه اسلام، همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به سوی تبوک حرکت نمود. و قبل از شروع جنگ همچنان که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خبر داده بود در اثر عارضه تب، دارفانی را وداع نمود آنان که با خلوص نیت به سوی جبهه اسلام می روند، گرچه در جبهه به خاطر بیماری از دنیا بروند، خداوند متعال آنها را در صف شهیدان قرار می دهد.

هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر کس که برش خرقه، اویس قرنی نیست

خوبی به خوش اندامی و سیمین زقنی نیست

حسن، آیت روح است به نازک بدنی نیست

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

پیام ها و مواعظ آموزنده این داستان اولین پیام: ایمان سرمایه ای است معنوی که انسان برای حفظ آن از ارحام و خویشاوندان مخالف می گذرد و برای مال و ثروت ارزشی قائل نمی شود. همچنان که عبداللَّه در مقابل ایمانی که به خدا و رسول او آورده بود، هم از عمویش و هم از اموالی که در اختیار داشت، حتی از تن پوشی که از آن استفاده می نمود، رفع ید نمود. دومین پیام: عبداللَّه به مصداق( وَالَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا ) (100) عمل نمود. او که به خاطر هدفش از امور مادی چشم پوشی نموده بود، خداوند متعال هم به خاطر این مجاهدت او را مورد توجّه رسول گرامی اش قرار داد. رسول خدا با اوّلین برخورد، نام او را عبدالعزی به (عبداللَّه) تغییر داد و با این تغییر نام، اهمیت نامگذاری را در اسلام به مسلمانان آموخت. سپس او را از خادمین مخصوص خویش نمود. سومین پیام: پس از آنکه عبداللَّه قرآن خواندن را از شخص پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آموخت، روزی با بلند خواندن قرآن در مسجد، مورد اعتراض عمر به خطاب قرار گرفت. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، به این اعتراض وقعی ننهاد و او را مفتخر به «مهاجر إلی اللَّه و رسول» نمود. چهارمین پیام: شهادت در راه خدا نه تنها در میدان نبرد کشته شده است، بلکه اجر شهادت نیز به نیت می باشد. گرچه به نحوی از انحاء شخص قبل از رسیدن به میدان نبرد از دنیا برود. همچنان که عبداللَّه را شامل شد. که آن هجرت و آن تمایل واقعی به شهادت در راه خدا سبب شد که پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مباشر دفن جنازه او شود و سبب غبطه دیگران از صحابه گردد.

شرح وقایع وفات پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

مرحوم شیخ مفید در ارشاد می فرمایند: زمانی

که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در بستر بیماری بودند اراده وصیت نموده، دستور فرمودند که برادر و عمویم را به نزدم حاضر نمایید. پس از آنکه ایشان حاضر شدند، به عباس عموی خود فرمودند: آیا حاضری که به وصیت من عمل نمایی؟ عباس به دلایلی از پذیرش خودداری نمود. سپس رو نمود به امیرالمؤمنینعليه‌السلام فرمود: آیا حاضری به وصایای من عمل نمایی؟ حضرت امیرعليه‌السلام قبول نمودند. سپس پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند به نزد من آی. حضرت ایشان را به سینه خود چسبانید و انگشتری خویش را از دست خود در آورد و فرمود در دست خود نما. و دستور داد شمشیر و زره و همه لباس جنگ خود را به نزدش آوردند و همچنین دستمالی را که هنگام جنگ به شکم مبارک خود می بستند، آن را نیز خواستند. همه را به امیرالمؤمنینعليه‌السلام دادند. « و قالعليه‌السلام : امض علی اسم اللَّه الی منزلک»؛ و فرمودند به نام خدا به خانه خویش باز گرد. روز بعد به خدمت رسول خدا رسید و هیچ گاه از آن حضرت دور نمی شد. روزی برای کاری از نزد رسول خدا خارج شد. وقتی حضرت اندکی به حال آمد، حضرت علی را نزد خود ندید. در حالی که زنان آن حضرت دور او را گرفته بودند. «قالصلى‌الله‌عليه‌وآله ادعوا لی اخی و صاحبی»؛ فرمودند: برادر و یار مرا نزد من بخوانید. هر یک از حفصه و عایشه پدران خود را؛ یعنی عمر و ابابکر را نزد ایشان آوردند و او از آنها رو بگردانید. برای بار سوم فرمود: برادر و یار مرا نزد من بخوانید. امّ السلمهعليها‌السلام گفت علیعليه‌السلام را نزدش حاضر نمایید؛ زیرا او جز علیعليه‌السلام را نخواهد. پس آن حضرت را نزدش حاضر نمودند. چون نزدیک او شد اشاره فرمود که علیعليه‌السلام سرش را روی سینه ایشان قرار دهد. پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زمانی طولانی با او نجوا نمود. سپس برخاست و به کناری نشست. تا آنکه رسول خدا را خواب در ربود. پس از آن حضرت علیعليه‌السلام از حجره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بیرون رفت. مردم به او گفتند: یا ابالحسن در آن نجوا رسول خدا چه چیزی به شما می گفت؟ فرمود: هزار باب علم به من آموخت که از هر بابی هزار باب علم به رویم گشوده شد و به چیزی مرا وصیت نمود که ان شاء اللَّه به آن عمل خواهم کرد. سپس حال پیامبر سنگین شده و حال موت ایشان نزدیک شد. در این هنگام حضرت امیر نزد ایشان حاضر بود. همین که نزدیک بود روح از بدن مبارک ایشان خارج شود، فرمود: یا علی! سر مرا در دامن خود قرار بده؛ زیرا که امر الهی رسید. سپس فرمود: چون جان من از تن بیرون رود «فتناولها بیدک و امسح بها وجهک»؛ یعنی روح مرا با دست خود بگیر و به صورت خود بکش. آنگاه مرا رو به قبله قرار ده و کار غسل و کفن مرا خود انجام ده و تو پیش از همه مردم بر من نماز کن. و از من جدا مشو تا آنکه مرا در قبر نهی و در همه حال استعانت از خداوند بجوی. پس علیعليه‌السلام سر پیامبر را در دامن نهاد و آن حضرت از خویش برفت. پس حضرت فاطمهعليها‌السلام پیش آمد و خود را بر او افکند و نگاه بر روی آن حضرت می کرد و گریه و ناله می نمود و این شعر را که حضرت ابوطالبعليه‌السلام درباره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سروده بود، می خواند:

وابیضّ یستسقی الغمام بوجهه

ثمال الیتمی و عصمه لِلاراملی

ای سفید رویی که مردم به برکت چهره او طلب باران می نمایند، که او فریادرس یتیمان و پناه بیوه زنان است. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چشم باز نمود. با صدای ضعیفی فرمود: ای دخترکم این گفتار عمویت ابوطالب است، آن را مگو؛ ولی بگو: «وَما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ...»(101)

حضرت زهراعليها‌السلام بسیار گریست. پس آن حضرت به او اشاره فرمود که نزدیک رود و آهسته چیزی به او فرمود که چهره اش از آن سخن شکفته شد. «ثم قبضعليه‌السلام و ید امیرالمؤمنینعليه‌السلام تحت حنکه ففاضت نفسه فیها، فرفعها امیرالمؤمنین الی وجهه، فمسحه بها»؛ سپس جان از تن شریفش خارج شد. در آن حال دست امیرالمؤمنینعليه‌السلام زیر چانه آن حضرت بود و جان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در دست علیعليه‌السلام قرار گرفت و او بنابر وصیت پیامبر آن را بر چهره خویش کشید. سپس آن حضرت را رو به قبله خوابانید و چشمان مبارکش را بست و جامه بر بدن او کشید و سرگرم به کار غسل و کفن او شد. چون امیرالمؤمنین خواست بدن طیّب و طاهر او را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبید و به او دستور داد برای غسل دادن آب به دست آن حضرت بدهد. «بعد أن عصبت عینیه»؛ و بعد از آنکه چشمان فضل بن عباس را بست یا خود چشمانش را بست. پس پیراهن رسول خدا را از گریبان تا ناف پاره نمود. و شروع به کار غسل و حنوط و کفن او کرد. و فضل به دستش آب می داد و با این کار به او کمک می کرد. و چون از انجام کار فارغ شد پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز گزارد و هیچ کس را در نماز با خود شریک ننمود. سپس حضرت بیرون آمد و به مردمی که اجتماع نموده بودند، فرمود: همانا رسول خدا در زندگی و پس از مرگ، امام و پیشوای ما می باشد. پس دسته دسته بدون امام بر او نماز گزارید. همانا خداوند جان هیچ پیغمبری را در جایی نگیرد جز آنکه همانجا را برای دفن او پسندیده باشد. و من او را در همان حجره ای که از دنیا رفته دفن می نمایم. پس از آنکه مسلمانان بر آن حضرت نماز خواندند، عباس بن عبدالمطلب کسی را نزد ابی عبیده جراح، قبرکن اهل مکّه و کسی را نزد زید بن سهل، قبرکن اهل مدینه فرستاد و هر دو آنها را خواست که برای کندن قبر آن حضرت حضور به هم رسانند. در این هنگام زید بن سهل از راه رسید. به او گفتم قبر رسول خدا را تو حفر نما. پس او قبری با لحد برای آن حضرت حفر نمود. امیرالمؤمنین و عباس و فضل و اسامه بن زید داخل حجره شدند که کار دفن او را به عهده بگیرند. پس انصار مدینه از بیرون خانه فریاد زدند: یا امیرالمؤمنین! ما خداوند را امروز به یاد تو می آوریم که نگذاری حقّ ما از میان برود. از انصار مردی را وارد قبر کن تا ما در کار دفن بهره و نصیبی برده باشیم. حضرت فرمود: اوس بن خولی بیاید و او از کسانی بود که در جنگ بدر حاضر و مردی دانشمند بود. چون اوس وارد خانه شد، علیعليه‌السلام به او فرمود: داخل قبر شو. پس او داخل شد و امیرالمؤمنینعليه‌السلام رسول خدا را روی دست های اوس نهاد و او جسد پیامبر را درون قبر نهاد. سپس به او فرمود بیرون آی. پس علیعليه‌السلام درون قبر شد. سپس کفن از چهره رسول خدا کنار زد و گونه ایشان را از طرف راست رو به قبله بر زمین نهاد. بعد از آن خشت چیده و خاک بر روی آن ریخت. و این واقعه جانگداز، در روز دوشنبه بیست و هشتم صفر، سال یازدهم هجرت واقع شد و از عمر شریف آن حضرت، شصت و سه سال گذشته بود.(102)

«انا للَّه و انا الیه راجعون»

بخش سوم:نوادری از معجزات و فضائل مولا امیرالمؤمنین

ردّ الشمس مولا امیرالمؤمنینعليه‌السلام

شیخ حرّ عاملی در کتاب اثبات الهداه: در حدیثی که اسماء بنت عمیس و امّ سلمه زوجه النبی، این حدیث را دو خانم بزرگوار که یکی از آنها همسر رسول گرامی اسلام بود روایت کرده اند و گروهی از اصحاب ایشان روایت نمودند که روزی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در منزلشان جلوس فرموده بودند و آقا امیرالمؤمنین در مقابل ایشان نشسته بودند، «اذ جاءه جبرئیلعليه‌السلام یناجیه عن اللَّه سبحانه»؛ در این هنگام حضرت جبرئیل به محضر ایشان شرفیاب شدند و از جانب پروردگار سبحانه با او به رازگویی پرداختند. «فلمّا تغشّاه الوحی توسّد فخذ امیرالمؤمنینعليه‌السلام »؛ هنگامی که وحی بر حضرتش نازل شد در اثر سنگینی وحی، سر بر زانوی امیرالمؤمنین نهادند. «فلم یرفع رأسه عنه حتی غربت الشمس»؛ و سر بر نداشتند تا آنکه خورشید غروب نمود. «فاضطرّ امیرالمؤمنینعليه‌السلام لذلک الی صلوه العصر»؛ در این هنگام امیرالمؤمنین نگران نماز عصرش شد. «فصلّی امیرالمؤمنینعليه‌السلام جالساً یؤمی برکوعه و سجوده ایماءً»؛ و امیرالمؤمنین چون نمی توانست سر مبارک رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بر زمین نهد، نماز عصر را به همان حال نشسته خواند و به ناچار رکوع و سجده آن را با اشاره برگزار فرمودند. «فلمّا افاق رسول اللَّه من غشیته قال لامیرالمؤمنین: أفاتتک صلوه العصر؟»؛ چون رسول خدا از حالت سنگینی وحی به حال عادی برگشت به آقا امیرالمؤمنین فرمود: آیا نماز عصر از شما فوت شده؟«قالعليه‌السلام : لم استطع أن اصلّیها قائماً لمکانک یا رسول اللَّه و الحال الّتی کنت علیها فی استماع الوحی»؛ عرض کرد ای رسول خدا بدان جهت نتوانستم نمازم را ایستاده بخوانم به خاطر شما و آن حالتی که برای شنیدن وحی به شما دست داده بود. چون سر مبارک شما روی زانوی من بود. «فقال له رسول اللَّه: ادعوا اللَّه حتی یردّ علیک الشمس لتصلّیها قائماً فی وقتها کما فاتتک»؛ سپس رسول خدا به امیرالمؤمنین فرمودند: از خداوند درخواست کن تا خورشید را برایت بازگرداند و شما نمازت را چنانچه فوت شده ایستاده بخوانی؛ زیرا خداوند متعال درخواست شما را در مورد بازگرداندن خورشید می پذیرد. چرا که شما همیشه در حال اطاعت خدا و رسولش می باشید. «فسأل امیرالمؤمنینعليه‌السلام اللَّه فی ردّ الشمس فردّت علیه حتی صارت فی موضعها من السماء وقت صلوه العصر، فصلّی امیرالمؤمنینعليه‌السلام صلوه العصر فی وقتها ثمّ غربت»؛ سپس امیرالمؤمنینعليه‌السلام برگشتن خورشید را از خداوند متعال در خواست نمود و خورشید به فرمان پروردگار بازگشت. و در آنجایی از آسمان قرار گرفت که وقت نماز عصر بود. و امیرالمؤمنینعليه‌السلام نماز عصر را در وقت فضیلت خواند. سپس خورشید به سرعتی عجیب به طرف مغرب آفاق به حرکت درآمد و از انظار ناپدید گشت. «فقال اسماء أم واللَّه لقد سمعنا لها عند غروبها صریراً کصریر المنشاه فی الخشب»؛ ناقل روایت اسماء بنت عمیس می گوید: به خدا سوگند هنگام حرکت خورشید به سمت مغرب چنان صدای هولناکی از او شنیدیم مثل صدای کشیدن ارّه میان چوب خشک.

دومین بازگشت خورشید

و امّا بازگشتن خورشید برای دومین بار به فرمان پروردگار جهت آن حضرت پس از وفات پیامبر این چنین بود: «انّه لما اراد أن یعبر الفرات ببابل»؛ زمانی که آن حضرت می خواستند با لشکریان خویش به شهر بابل که نزدیک کوفه است از شطّ فرات عبور کنند، بسیاری از لشکریان و همراهان او سرگرم عبور دادن چهارپایان و اثاثیه خود از شطّ فرات بودند، « و صلّیعليه‌السلام بنفسه فی طائفه معه العصر فلم یفرغ الناس من عبورهم حتی غربت الشمس»؛ و خود آن جناب با گروهی نماز عصر را خواندند و هنوز همه یاران و همراهانش از آب نگذشته بودند که خورشید غروب نمود. «ففات الصلوه کثیراً منهم و فات الجمهور فضل الإجتماع معه»؛ و بسیاری نمازشان قضا شد و فضیلت نماز جماعت با آن حضرت نیز عموماً از آنها سلب شد. «فتکلّموا فی ذلک فلمّا سمع کلامهم فیه سأل اللَّه تعالی ردّ الشمس علیه لیجتمع کافّه اصحابه علی صلوه العصر فی وقتها»؛ پس در این باره با آن حضرت سخن گفتند. چون آن حضرت سخن ایشان را شنید، از خداوند تعالی درخواست نمود که خورشید را برای او برگرداند تا همه همراهانش نماز عصر را به جماعت با آن حضرت در وقت بخوانند. «فأجابه اللَّه تعالی فی ردّها علیه»؛ و خدای تعالی درخواست ایشان را اجابت فرمودند. « و کانت فی الافق علی الحال الّتی علیه فی وقت العصر»؛ و خورشید به فرمان خداوند از افق مغرب تا همانجا که وقت نماز عصر بود به فرمان خداوند بازگردید. «فلمّا سلّم القوم غابت الشمس، فسمع لها وجیب شدید، هال الناس ذلک»؛ و چون سلام نماز را دادند خورشید به طرف مغرب حرکت نمود و هنگام حرکتش به سوی مغرب افق صدای هولناکی از آن برخاست که موجب وحشت و ترس مردم شد. «فاکثروا من التسبیح و التحلیل و الإستغفار و الحمدللَّه علی النعمه الّتی ظهرت فیهم»؛ در این هنگام مردم از عظمت این معجزه ذکر «سبحان اللَّه و لا اله الّا اللَّه و استغفر اللَّه» را به زبان جاری کردند و برای این نعمتی که خداوند بر ایشان آشکار نموده بود، حمد خداوند نمودند و از پروردگار متعال سپاسگزاری کردند. « و صار خبر ذلک فی الآفاق و انتشر ذکره فی الناس»؛ و خبر بازگشت خورشید در میان مردم شهرها پیچید و زبانزد مردم گشت. و در این باره سیّد محمّد حمیری اشعاری انشاء کردند:

ردّت علیه الشمس لمّا فاته وقت

الصلوه و قد دنت للمغرب

هنگامی که نماز از او قضا شد، خورشید که نزدیک بود غروب کند برای او برگشت حتی تبلّج نورها فی وقتها للعصر ثمّ هوت هوی الکواکب تا اینکه در جای وقت نماز عصر آمد و نورش می درخشید و پس از نماز ناپدید شد؛ مانند ستاره ای که ناپدید شود. علیه قد ردّت ببابل مرّه اخری و ما ردّت للخلق معرّب و یک بار دیگر نیز در بابل خورشید برایش برگشت، و برای هیچ کس (یعنی پیامبران) خورشید برنگشت. الّا لیوشع اوّله و بعده و یتردّها تأویل امر معجب جز برای یوشع پیغمبر و پس از او برای علی بن ابی طالبعليه‌السلام و این برگشت خورشید از امر شگفت انگیزی پرده برداشت.

«السلام علیک یا امیرالمؤمنین یا مظهر العجائب یا مرتضی علی»

طبیب یونانی

طبرسی در کتاب احتجاج از حضرت امام حسن عسکریعليه‌السلام روایت کرده: مردی از یونانی ها که ادعای طبابت می کرد به حضرت امیرالمؤمنین عرض نمود: در چهره شما زردی می بینم که ظاهر شده و پای شما را دو ساق باریک می بینم که گمان نمی کنم که بتواند شما را حمل نماید. امّا زردی رنگ چهره شما پس دوای آن نزد من است. و امّا دو ساق پای شما چاره ای برای آن نیست و راهکار آن است که با خود مدارا نمایید و کم راه روید و باری که به دوش می کشید کم قرار دهید. و امّا دوایی که زردی شما را برطرف می نماید این است و دارویی بیرون آورد. حضرت فرمودند: فایده این داروی زردی را ذکر کردی؟ آیا برای زیادی یا کم شدن زردی چیزی را می شناسی؟ طبیب عرض نمود آری. یک دانه از این. و به دارویی اشاره نمود و گفت اگر کسی رنگش زرد باشد آن را بخورد فوراً می میرد و اگر زردی نداشته باشد رنگش زرد می شود و همان روز می میرد. «فقال علی بن ابی طالبعليه‌السلام فأرنی هذه الصّفار فاعطاه ایّاه»؛ حضرت فرمودند آن را به من ده. طبیب آن دارو را به حضرت داد. «فقالعليه‌السلام کم قدر هذا؟ قال قدر مثقالین سمّ ناقع قدر کلّ حبه منه تقتل رجلاً»؛ حضرت فرمودند: این سم چه مقدار است؟ طبیب عرض کرد دو مثقال می باشد و سم کشنده ای است که یک حبّه اش یک نفر را می کشد. «فتناوله علیعليه‌السلام فقمحه و عرق عرقاً خفیفاً»؛ پس علیعليه‌السلام آن را در دهان نهاد و تناول نمود و عرق مختصری کرد. طبیب با دیدن این منظره به لرزه درآمد و با خود گفت الان مرا به جرم قتل علی بن ابی طالب دستگیر نموده و می گویند تو او را کشته ای و کسی از من نمی پذیرد. «فتبسّم علیعليه‌السلام و قال یا یونانی اصحّ ما کنت بدناً الآن لم یضرّنی ما زعمت انّه سم»؛ حضرت لبخندی زدند و فرمودند: ای یونانی سالم ترین زمان بدن من الآن می باشد و آنچه تو گمان کردی سمّ کشنده است به من ضرری نرساند. « و قالعليه‌السلام فقمض عینیک فقمض»؛ حضرت به طبیب فرمودند چشمانت را ببند. طبیب چشمانش را بر هم نهاد. «ثم إفتح عینیک ففتح»؛ سپس فرمود چشمانت را باز نما. طبیب چشمانش را باز نمود. « و نظر الی وجه علیعليه‌السلام فإذا هو ابیض احمر مشرب حمره فارتعد الرجل لمّا رآه»؛ نگاه نمود به صورت علیعليه‌السلام دید چهره اش سرخ و سفید می باشد و با قرمزی مخلوط شده. طبیب وقتی او را دید بر خود لرزید. «فتبسّم علیعليه‌السلام و قال أین الصفار الّذی زعمت انّه بی»؛ حضرت لبخندی زد و فرمود: آن زردی که گمان می کردی در چهره من است کجاست؟ طبیب عرض نمود به خدا قسم گویا تو آن نیستی که من قبلاً دیدم. آن وقت بسیار زرد بودی و اکنون گلگون می باشی. حضرت فرمودند: زردی من به آن سمّی که خیال می کردی کشنده من است برطرف شده. و امّا این دو ساق پای من که گمان کردی من در حمل بار باید نسبت به بدنم مراعات کنم تا ساق هایم نشکند. « و انا اریک طبّ اللَّه عزّوجلّ خلاف طبّک»؛ و من به تو نشان می دهم که طب خداوند برخلاف طب تو می باشد. « و ضرب بیده الی اسطوانه خشب عظیمه علی رأسها»؛ و دست مبارک را به ستون چوبی بزرگی زد که زیر آن اتاق بود. « و فوقه حجرتان احدیهما فوق الاخری»؛ و دو اتاق روی هم بالا رفته بود، یعنی دو طبقه بود. و حرّکها و احتملها»؛ آن را حرکت داد و از جا کند. «فارتفع السطح و الحیطان و فوقها الغرفتان»؛ و سطح و دیوارها و دو اتاق که روی هم قرار داشت بلند شد به طرف بالا رفت و یونانی با دیدن این منظره وحشتناک غش کرد و مدهوش شد.(103) «یا مظهر العجائب یا مرتضی علی»خلاصه ای از

چاه کندن منافقین در راه امیرالمؤمنینعليه‌السلام

مرحوم طبرسی در کتاب احتجاج از امام حسن عسکریعليه‌السلام روایت کرده وقتی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به جانب تبوک رفت علیعليه‌السلام در راه به او ملحق شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ایشان فرمان بازگشت دادند. هنگامی که علیعليه‌السلام به موضع خویش باز می گشت منافقین برای کشتن ایشان تدبیری اندیشیدند و دستور دادند: «أن یحفروا له فی طریقه حفیره طویله قدر خمسین ذراعاً»؛ در مسیر عبورش گودالی به عمق پنجاه ذراع حفر نمایند و روی آن را با نی های نازک بپوشانند و اندکی خاک به قدری که نی ها را بپوشاند روی آن ریختند و این گودال در راهی بود که آن جناب ناچار بود از آن عبور نماید که وقتی او با مرکبش در چاه افتاد آن را با سنگ پر کنند تا آن حضرت کشته شود. «فلما بلغ علیعليه‌السلام قرب المکان لوی فرسه عنقه»؛ چون آن حضرت نزدیک آن مکان رسید اسبش گردن خود را برگردانید. « و اطاله اللَّه فبلغت جحفلته اذنه»؛ خداوند گردن اسب را طولانی گردانید تا لبان اسب به گوش آن حضرت رسید. « و قال یا امیرالمؤمنین قد حفر لک ههنا»؛ عرض نمود یا امیرالمؤمنین در اینجا چاهی برای شما کنده شده تا شما را به قتل برسانند. « و انت اعلم فلا تمرّ علیه»؛ در حالی که شما داناتری پس از آن عبور منما، « و قال له علیعليه‌السلام جزاک اللَّه من ناصح عنّی خیراً»؛ خداوند تو را که نصیحت کننده ای، از من به تو جزای خیر دهد. حضرت رفت تا به آن مکان مشرف شد. اسب از ترس عبور نکرد و در آنجا ایستاد. « و قال علیعليه‌السلام سِر بإذن اللَّه سالماً سویّاً. عجیباً شأنک. بدیعاً امرک. فتبادرت الدابّه»؛ حضرت به اسب فرمود به اذن خدا به سلامت و اعتدال حرکت کن. در حالتی که کار تو عجیب و عمل تو بی سابقه می باشد. و اسب حرکت نمود. «فإذا ربّک عزّوجلّ قد متن الارض و سلبها»؛ و پروردگارت زمین را سخت و محکم کرد و اسب به آسانی از روی آن گذشت. «فلمّا جاوزها علیّ لوی الفرس عنقه و وضع جحفلته علی اذنهعليه‌السلام »؛ و چون علیعليه‌السلام از آن مکان گذشت اسب گردن کشید و لبانش را به گوش آن حضرت نهاد، « و قال ما اکرمک یا مولای علی ربّ العالمین»؛ و عرض نمود ای مولای من چقدر شما نزد پروردگار گرامی می باشید. چون حدیث طولانی بود از ادامه آن خودداری شد.(104)

سگ شدن یکی از خوارج به غضب امیرالمؤمنینعليه‌السلام

خواص شیعه در کتاب خصائص از امیرالمؤمنینعليه‌السلام روایت کرده اند دو نفر جهت قضاوت نزد امام آمدند. حضرت به نفع یکی و به ضرر دیگری حکم فرمودند. محکوم له که از اولاد خوارج بود به آن حضرت جسارت نمود. «فقال امیرالمؤمنینعليه‌السلام اخس یا کلب»؛ امیرالمؤمنینعليه‌السلام فرمودند گم شو ای سگ. «فعوی الرجل و صار لوقته کلباً اسوداً»؛ فوراً آن مرد به شکل سگ سیاهی شد در حالی که عوعو می نمود. « و تطایرت ثیابه عن جسده»؛ و جامه هایش از بدنش ناپدید شد. «فجعل یقع علی اقدام امیرالمؤمنین و یبصبص و تهمل عیناه»؛ پس روی قدم های آن حضرت افتاد و اظهار ذلّت نمود و اشک از چشمانش سرازیر شد. «فرّق له امیرالمؤمنین و تکلّم بین شفتیه بکلام»؛ در این هنگام آن حضرت به حالش ترحم نمود و در زیر لب کلامی فرمود. «فإذا ثیاب الرجل تهوی الیه من الهواء و صار بشراً سویّاً»؛ در این هنگام جامه های مرد از آسمان به زیر آمد و بشری راست قامت و معتدل شد.(105)