خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان0%

خاطراتی از صالحان نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

خاطراتی از صالحان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد شهامت پور
گروه: مشاهدات: 18693
دانلود: 4375

توضیحات:

خاطراتی از صالحان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18693 / دانلود: 4375
اندازه اندازه اندازه
خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

زنده شدن مقتولی به دست امیرالمؤمنینعليه‌السلام

شیخ حرّ عاملی در کتاب اثبات الهداه از کتاب روضه ابن بابویه از میثم تمار از امیرالمؤمنینعليه‌السلام در حدیثی طولانی روایت کرده که یک اعرابی بر آن جناب وارد شد و عرض نمود: مرا شصت هزار نفر به سوی شما گسیل داشته اند و شخص مقتولی را هم که در علّت قتلش اختلاف کرده اند همراه من فرستاده اند. «فان احییته علمنا إنّک صادق و إنّک حجّه اللَّه فی ارضه و خلیفته علی عباده الی ان قال»؛ پس اگر او را زنده کردی می دانیم راستگویی و حجت خدا و جانشین اویی در زمینش. تا آنجا که میثم گفت: «فقال علیعليه‌السلام کم لمّیتکم هذا؟ قالوا احدی و عشرون یوماً»؛ حضرت فرمودند: چند روز است که مرده است؟ عرض نمودند بیست و یک روز است. «قالعليه‌السلام ما سبب موته؟»؛ حضرت فرمود: سبب مرگش چیست؟«قال الاعرابی: یریدون ان یحییه. لهم لیخبرهم من قتله»؛ اعرابی عرض نمود: می خواهند شما او را زنده کنید تا قاتل خود را به آنها معرفی نماید. «لأنّه بات سالماً و اصبح مذبوحاً من اذنه الی اذنه»؛ زیرا او شب هنگام در حال سلامت خوابیده و هنگام صبح گوش تا گوش او بریده شده بود. « و یطلب بدمه خمسون رجلاً یقصد بعضهم بعضاً»؛ و پنجاه نفر مطالبه خون او را می نمایند که هر یک قصد کشتن دیگری را به جهت قصاص دارند. «فقالعليه‌السلام : قتله عمّه لأنّه زوّجه ابنته فخلّاها و تزوّج غیرها»؛ حضرت فرمودند: عمویش او را به قتل رسانیده برای آنکه دخترش را به ازدواج او درآورد و آن مرد دختر او را طلاق داد و دیگری را تزویج نمود. «فقال الاعرابی: لسنا نرضی بقولک»؛ اعرابی عرض نمود ما به فرمایش شما راضی نمی شویم. «فإنّا نرید الغلام أن یشهد لنفسه عند اهله من قتله»؛ تا اینکه خود جوان زنده شود و قاتلش را نزد خاندانش معرفی کند. «لیرتفع الصیف من بینهم و الفتنه»؛ تا شمشیر فتنه؛ یعنی خونریزی از میان آنها برداشته شود. «فقامعليه‌السلام و قال: ما بقره بنی اسرائیل عند اللَّه باجل من علی بن ابی طالب فإنّها احییت میتاً بعد سبعه ایام»؛ سپس حضرت برخاستند و فرمودند: گاو بنی اسرائیل نزد خداوند متعال بالاتر از علی بن ابی طالب نیست که پس از هفت روز مرده ای را زنده نمود. «ثم دنی من المیّت و قال انّ بقره بنی اسرائیل ضرب ببعضها المیّت و عاش»؛ آنگاه به آن مرده نزدیک شد و فرمود همانا جزئی از گاو بنی اسرائیل را به میت زدند و زنده شد. « و إنی لاضربه ببعضی و ان بعضی خیر من البقره کلّها»؛ و من جزئی از خودم را به آن میت می زنم و جزئی از من از همه آن گاو بهتر است. «ثم ضربه برجله الیمنی و قالعليه‌السلام قم بإذن اللَّه یا مدرک بن حنظله!»؛ سپس با پای راستشان به میت زدند و فرمودند: ای مدرک بن حنظله برخیز به اذن خدا. «فنهض غلام اضوء من الشمس و قال لبیک یا حجه اللَّه»؛ پس به ناگاه مقتول از جای برخاست در حالی که نورانی تر از خورشید می درخشید و عرض نمود بله، ای حجت خدا. «فقالعليه‌السلام له من قتلک؟ قال قتلنی عمّی»؛ حضرت به او فرمودند: چه کسی تو را کشت؟ عرض نمود: عمویم مرا به قتل رسانید. با این معجزه آن حضرت از خونریزی بین دو طایفه جلوگیری نمود.

این حدیث را سیّد مرتضی نیز در کتاب عیون المعجزات نقل نموده.(106)

معجزه بیرون آمدن هفت شتر از کوه به فرمان امیرالمؤمنینعليه‌السلام

در کتاب روضه که منسوب به ابن بابویه می باشد از علی بن ابیطالبعليه‌السلام در حدیثی روایت کرده: بعد از آنکه مردم با ابوبکر بیعت نمودند، جمعی از یهود نزد او آمده گفتند: آنچه پیغمبر شما به ما وعده داده عطا نما. ابوبکر گفت: پیامبر چه چیز به شما وعده کرده؟«قالوا: انت اعلم بما وعدنا ان کنت خلیفته حقاً»؛ یهودیان گفتند اگر تو خلیفه به حقّ رسول خدایی وعده ای را که پیغمبر به ما داده تو بهتر می دانی. ابابکر ندانست آن وعده چیست. در این هنگام مردی از مسلمانان که شاهد این جریان بود آنان را به نزد امیرالمؤمنینعليه‌السلام راهنمایی کرد. «فابتدعهم و اخبرهم»؛ حضرت بدون آنکه از خواسته آنها سؤال نماید به آنها خبر داد. «إنّ النبیّصلى‌الله‌عليه‌وآله وعدهم سبع نوق یخرجها لهم من الجبل»؛ پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به آنها وعده داده که برای آنها هفت شتر از کوه بیرون آورد. «ثم خرج بهم الی الجبل و دعا اللَّه فاخرج لهم منه سبع نوق فاسلموا»؛ سپس آنها را به نزد کوه برد. آن حضرت خداوند متعال را خواند و کوه شکافته شد و هفت شتر از آن بیرون آمد و در این هنگام یهودیان با دیدن این امر عجیب همه مسلمان شدند. برتری مقام امیرالمؤمنینعليه‌السلام بر حضرت صالح پیامبر آن است که بنا به درخواست حضرت صالح از پروردگار یک شتر از کوه بیرون آمد امّا به درخواست آن حضرت هفت شتر از کوه خارج شد.(107)

معجزه ای فی شرح باء بسم اللَّه

رجب الحافظ البُرسی در کتاب مشارق انوار الیقین فی حقایق اسرار امیرالمؤمنینعليه‌السلام ، فرموده که مگر نمی دانی که علیعليه‌السلام منبع انوار و نشانه خداوند جبار و صاحب اسرار است. «الّذی شرح لابن عباس فی لیله و طفاء حتی طفی مصباحها صباحها فی شرح الباء من بسم اللَّه و لم یتحوّل إلی السین»؛ آن حضرت کسی می باشد که در شب بلند تا صبح شرح باء بسم اللَّه را برای ابن عباس فرمود و به سین نرسید و نور صبح چراغ را خاموش نمود. « و قالعليه‌السلام لو اشاء لا وقرت اربعین بعیراً من شرح بسم اللَّه الرحمن الرحیم»؛ و فرمود اگر بخواهم به اندازه بار چهل شتردر شرح بسم اللَّه الرحمن الرحیم بیان می کنم.(108)

رفتن امیرالمؤمنینعليه‌السلام با بعضی از صحابه به محل اصحاب کهف و رقیم از طریق سیر در آسمان

در کتاب روضه منسوب به ابن بابویهرحمه‌الله از ابوجعده از انس روایت کرده که فرشی بافته شده از مو برای پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هدیه آوردند. آن حضرت مرا به سراغ جمعی از اصحابش فرستاد و علیعليه‌السلام هم در حضورش بود. چون آن عدّه حاضر شدند، به من فرمود: ای انس بنشین با ایشان روی فرش تا مرا از جریان آنچه اتفاق می افتد خبر دهی. «ثم قال: یا علی! قل یا ریح احملینا»؛ آنگاه فرمود یا علی! بگو ای باد ما را حمل نما. «فقال علیعليه‌السلام یا ریح احملینا، فإذا نحن فی الهواء»؛ در این هنگام مشاهده نمودیم در آسمان می باشیم. « و قال رسول اللَّه سیروا علی برکه اللَّه فسرنا»؛ رسول خدا فرمودند: بروید با برکت و کمک الهی و همچنان در آسمان می رفتیم. «فقالعليه‌السلام یا ریح ضعینا»؛ علیعليه‌السلام فرمود: ای باد ما را به زمین بگذار، آنگاه که پا در زمین نهادیم. «فقال أتدرون این انتم؟ هؤلاء اصحاب الکهف و الرّقیم»؛ حضرت فرمودند می دانید کجا هستید؟ اینجا محل و مکان اصحاب کهف و رقیم می باشد. «قوموا بنا حتی نسلّم علیهم»؛ فرمودند: برخیزید تا به آنها سلام کنیم. پس ابابکر و عمر و طلحه و زبیر و انس برخاستند. به آنها سلام کردند و ایشان جواب هیچ کس را ندادند. «فقام علیعليه‌السلام فسلّم علیهم فقالوا و علیک السلام یا وصیّ رسول اللَّه ورحمه‌الله »؛ سپس امیرالمؤمنین برخاست به آنان سلام نمود. عرض کردند بر تو سلام باد ای جانشین رسول خدا! پس آن حضرت فرمود ای اصحاب کهف و رقیم چرا جواب سلام صحابه رسول خدا را ندادید؟ عرض نمودند ما مأمور به جواب سلامی نمی باشیم مگر پیغمبر یا وصیّ پیغمبر باشد. «ثم قالعليه‌السلام یا ریح احملینا، فحملتنا و سرنا ما شاء اللَّه الی أن غربت الشمس»؛ آنگاه حضرت فرمود ای باد ما را حمل نما. پس ما را حمل کرد و سیر داد و رفتیم به مقداری که خداوند متعال می خواست. تا اینکه نزدیک بود خورشید غروب کند. «ثم قالعليه‌السلام یا ریح ضعینا، فإذا نحن فی ارض لیس فیها ماء. فقلنا یا امیرالمؤمنین دنت الصلوه و لیس معنا ماءاً»؛ حضرت فرمود: ای باد ما را به زمین بنه. دیدیم در زمینی هستیم که آبی در آن نیست. عرض نمودیم یا امیرالمؤمنین وقت نماز نزدیک شد و آبی نیست که با آن وضو بگیریم. پس حضرت تشریف بردند در مکانی و پای مبارکشان را به زمین زدند چشمه آبی جوشید. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. « و وقفعليه‌السلام یصلّی الی أن انتصف اللیل»؛ آنجناب ایستادند و تا نیمه شب مشغول به نماز شدند. سپس فرمودند بر جاهای خود به روی فرش بنشینید، به زودی همه نماز یا بعضی از نماز صبح را با پیامبر درک می نماییم. سپس فرمود ای باد ما را حمل نما و دیدیم در آسمان می باشیم. و به مقداری که خداوند می خواست ما را سیر داد. «فإذا بمسجد رسول اللَّه و قد صلّی من الغداه رکعه فاتینا رکعه»؛ ناگهان به مسجد رسول خدا رسیدیم در حالی که حضرت یک رکعت از نماز صبح را خوانده بودند و ما به یک رکعت نماز رسیدیم. سپس آنچه را که انس مشاهده نموده بود به عرض حضرت رسانید.(109)

بارور شدن درخت گلابی خشک به معجزه امیرالمؤمنینعليه‌السلام

در کتاب بصائر الدرجات از الحارث روایت کرده گفت: با امیرالمؤمنین می رفتیم تا به زمینی به نام باقول رسیدیم. در آنجا درخت گلابی خشکی دیدیم که پوست او ریخته و چوبش باقی مانده بود.

«فضربهاعليه‌السلام بیده فقال: ارجعی بإذن اللَّه خضراءاً مثمره»؛ پس آن حضرت دست مبارکش را به آن زد و فرمود: به اذن خدا سرسبز و میوه دار باش.

«فإذا هی تهتزّ بأغصانها و حملها الکمّثری»؛ ناگهان دیدیم درخت با شاخه هایش به حرکت درآمد و سرسبز شد و به گلابی بارور گردید. «فقطعنا و أکلنا و حملنا معنا»؛ از گلابی های درخت چیدیم و خوردیم و با خود برداشتیم. چون فردا شد و صبح کردیم به نزد درخت آمدیم. دیدیم درخت سبز است و گلابی دارد.(110)

مبدّل شدن نان خشک به ران مرغ پخته و حلوای شیرین

ابن عباس نقل کرده که مردی خدمت امیرالمؤمنینعليه‌السلام آمد، حضرت او را مهمان نمود. دستور فرمودند قرص نان خشکی و قدح آبی در نزدش حاضر کردند. «ثم کر قطعه و القاها فی الماء ثمّ قال للرجل تناولها»؛ مقداری از آن نان خشک را در داخل قدح آب انداختند سپس به آن مرد مهمان فرمودند بردار و میل کن. «فأخرجها فإذا هی فخذ طائر مشوی»؛ مرد مهمان چون بیرون آورد دید ران مرغ پخته و سرخ شده ای می باشد. «ثم رمی له اخری فقال تناولها؛ فإذا هی قطعه من الحلوی...»؛ سپس تکه دیگری از آن نان خشک را در قدح انداختند و به مهمان فرمودند بردار. چون بیرون آورد دید قطعه ای حلوای شیرین می باشد تا آخر حدیث.(111)

مقام جمیع الجمعی رسول اللَّهصلى‌الله‌عليه‌وآله السلام علی محمّد المصطفی المفوض الیه دین اللَّه «وَما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ»(112) ... او را مظهر رحمت واسعه خود قرار داد. در قوس نزول آن حضرت را مقام عقل اوّل و آدم اوّل و اولویت بالشرف عطا فرمود. در قوس صعود مقام خاتم رسولان و سید ولد آدم و عقل کلی و نفس کلیه الهیه عطا کرد. و کتاب آسمانی او را مقام قرآنی و فرقانی بخشید؛ یعنی مقام جمع الجمعی مجمل، و فرق الفرق مفصل گردانید.

«اوتیت جوامع الکلم»؛ مقام جمع، « و فیه تفصیل کل شی ء»؛ مقام فرق است.

بخش چهارم:گزیده ای از اشعار و رباعیاتی

گلچینی از اشعار در وصف پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

باز آی و فروغ حسن بی حد

بین آن شاهد مطلق و مجرد

بین از آدم و نوح تا به روح اللَّه

دردی کش باده محمّد

بین آن سرور عالم تجرّد

رامخدوم فرشتگان بی حدّ

صلّی اللَّه علیک یا رسول اللَّه

نگارا جسمت از جان آفریدند

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

جمال یوسف مصری شنیدی

تو را خوبی دو چندان آفریدند

ز باغ عارضت یک گل بچیدند

بهشت جاودان زان آفریدند

غباری از سر کوی تو برخاست

وزان خاک آب حیوان آفریدند

سراپایم فدایت باد و جان هم

که سر تا پایت از جان آفریدند

اختران پرتوی اندر دل دانشور ما

دل ما مظهر کل، کل همگی مظهر ما

نه همین اهل زمین را همه باب اللّهیم

نُه فلک در دَوَرانند به گرد سر ما

برِ ما پیر خرد طفل دبستانی ماست

فلسفی مقتبسی از دل دانشور ما

نخل بلند علم بُود احمد امّ الکتاب

فاطمه شد بارش قرآن و پاره تن یاسین

اوست خُلقش چو احمد است و هم آثارش

طوطی باغ این صمدی دختر

جبریل ریزد از نوک منقارش این گوهر

از جناب رسول اللَّه پاک است و داور است خریدارش

اشعاری منتخب برای اهل ذوق و عرفان

صد بار گر از دست غمت خون رود از دل

از در چو درآیی همه بیرون رود از دل

گر قصه عشق من و یارم بنگارند

صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل

در قتل من ای مه بکش آهسته کمان را

حیف است که پیکان همه بیرون رود از دل

غمت در نهان خانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست مشکل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

بنازم به بزم محبّت که آنجا

گدایی و شاهی مقابل نشیند

ای بره جستجو نعره زنان دوست دوست

گر به حرم ور به دیر کیست جز او اوست اوست

پرده ندارد جمال غیر حجاب جلال

نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغز پوست

دم چو فرو رفت هاست، هوست چون بیرون رود

یعنی که اندر همه هر نفسی ها و هوست

ای ساقیّ جان، پر کن آن ساغر پیشین را

آن راهزن دل را آن راهبر دین را

زان می که ز دل خیزد با روح بیامیزد

مخمور کند جوشَش مر چشم خدا بین را

آن باده انگوری مر امّت عیسی را

وین باده منصوری مر امّت یاسین را

خُم هاست از آن باده خُم هاست از این باده

تا نشکنی آن خُم را هرگز نچشی این را

گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است

گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت

گفتا نشان چه پرسی این کوی بی نشان است

گفتم مرا غم تو بهتر ز شادمانی است

گفتا که در ره ما غم نیز شادمانی است

گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم

گفتا که سوخت او را، کی ناله و فغان است

گفتم فِراق تا کی گفتا که تا تو هستی

گفتا نفس همین است گفتا سخن همان است

گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما

گفتا که غم بیفزا گفتا که رایگان است

کوی یار

کش کشان در کوی یارم می برند

عاقلان دیوانه وارم می برند

چون شتر در زیر بار عشق یار

مست اویم بی مهارم می برند

میثم تمار عشقم سرّ یار

گر بگویم سوی دارم می برند

سرّ دل را آشکارا گر کنم

این جماعت سنگسارم می برند

دل بسوزد هر دم از آه جگر

همچو طفلان اشک بارم می برند

جرعه نوش از باده وحدت شدم

این عسس ها مست وارم می برند

خار و زار دل شدم ای عاشقان

چون اسیران خار و زارم می برند

از فراق یار باشم بی قرار

بی قراران بی قرارم می برند

دل چو مجنون واله لیلای خویش

لیلی دل از کنارم می برند

کرده او آواره ام از آن دیار

بار دیگر در دیارم می برند

چونکه دل بگذاشتم با یاد دل

اینچنین بی بند و بارم می برند

از کفم پیمانه عهدش بریخت

شحنه هایش شرمسارم می برند

(ناجی ام) لیکن اسیر دل شدم

همچو زنگی بنده وارم می برند

من به جهان نیامدم تا اگر و مگر برم

یا به طویله بدن کاه ز بهر خر برم

نامده ام ز شهر جان بر سر سوق این جهان

تا بد و نیک این و آن بنگرم و خبر برم

آمده ام ز لا مکان تا ز متاع این دکان

هدیه به یار مهربان دامن پر گهر برم

طائر برج وحدتم از حقّ و هوست حجتم

طوطی هند رحمتم آمده ام شکر برم

یوسف مصر جان منم مانده به سجن، این تنم

تا که خلاص چون شوم دولت بی شمر برم

چیست خلاص سجن من اینکه رها کنم بدن

درگذرم ز جان و تن خود ز میانه در برم

علمی بطلب که به دل نور است

سینه ز تجلی او طور است

علمی که مجادله را سبب است

نورش ز چراغ ابولهب است

علمی بطلب که نماید راه

وز سرّ ازل کندت آگاه

علمی بطلب که حال آرد و کمال

ره توشه شود ز راه حلال

علمی بطلب که کند تو را فانی

سازد ز علائق جسمانی

رو کن به شریعت مصطفوی

دل ده به طریقت مرتضوی

رباعیات کم نظیر

فیک یا اعجوبه الکون قد الفکر کلیلاً

انت بلبلت ذوی اللّب و حیّرت عقولاً

کلّما قدّم فکری شبراً فرّ میلاً

ناکصاً یخبط فی العمیاء لا یهدی سبیلاً

به عقل نازی حکیم تا کی

به فکرت این ره نمی شود طی

به کنه ذاتش خرد برد پی

اگر رسد خس به قعر دریا

رقّ الزّجاج و رقّت الخمر

فتشابها و تشاکل الامری

فکأنّملت خمر و لا قدح

فکأنّما قدح و لا خمر

از صفای می و لطافت جام به هم آمیخته رنگ جام و مدام همه جام است و نیست گویی می یا مدام(113) است و نیست گویی جام

انت امرضتنی و انت طبیبی

و تفضّل علیّ بنظره یا حبیبی

و اسقنی من شراب وُدِّک کأساً

ثم زدنی حلاوه التّقریبی

(وَسَقَیهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوراً )(114)

خوشا آن زمانی که ساقی تو باشی

دهی دم به دم باده های نهانی

خوشا آن زمانی که هر ذرّه ما

به وجد اندر آید که ربّی سقانی

قیل انشأ یزید لعنه اللَّه

دع المساجد للعبّاد تسکنهم و اجلس

علی الدکه الخمار و اسقینا

ما قال ربّک فی القرآن ویل لمن

شربوا بل قال ربّک ویل للمصلّینا

چندان برو این ره که دویی برخیزد

گر هست دویی ز رهروی برخیزد

تو او نشوی ولی اگر سعی کنی

جایی برسی کز تو تویی برخیزد

گر در یمنی که با منی پیش منی

گر پیش منی که بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار یمنی

خود در غلطم که من توام یا تو منی

ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

یک دلبر ما به از دو صد دل بر ما

نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما

یا دلبر ما فرست یا دل بر ما

ای یک دله صد دله، دل یک دله کن

مهر دگران را ز دل خود یله کن

یک بار به اخلاص بیا بر در دوست

گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن

تار مویی ز سر زلف تو بر عالم امکان ندهم

چه کنم نقد وجودت به سر و جان ندهم

گشته ام غرقه عشق در طلب مهر رخت

این دل زار من است بر سر پیمان ندهم

آنکه زخم تو بر جگر برداشت

احتیاجش دگر به مرهم نیست

آنکه در آتش فراق تو سوخت

بیمش از آتش جهنم نیست

گو مرده بیا که روح بخشیم

گو تشنه بیا که ما فراتیم

ای درد کشیده دوا جو

از ما مگذر که ما دوائیم

آنی که تو حال دل نالان دانی

احوال دل شکسته بالان دانی

گر خوانمت از سینه سوزان شنوی

گر دم نزنم زبان لالان دانی

بره و مرغ را بدان ره کشت

که به انسان رسند آخر کار

جز بدین، ظلم باشد ار بکشد

بی نمازی مسبّحی را زار

وین راه می رود که پیدا کند غذا

وان دیگری برای هضم غذا راه می رود

با من بگو که کدامین دو ره نکوست

من گویمت آنکه بهر خدا راه می رود

بلبل به باغ روز ازل چونکه پا نهاد

گل دید عاشق است و بنای جفا گذاشت

اوّل بنا نبود بسوزند عاشقان

آتش به جان شمع فتد کین بنا نهاد

للمؤمن نوران نور خیفه و رجاء

لو ووزن هذا لم یزد علی ذا

احساس سوختن به تماشا نمی شود

آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم

کس ندانست که من می سوزم

سوختن هیچ و نگفتن هنر است

استقبال از شعر حافظ شیراز

دور ایام دیده ام که مپرس

جان بر لب رسیده ام که مپرس

دامنم تر بود ز ژاله چشم

ریزد از دل به دیده ام که مپرس

روزگاری است کز غم هجران

ناله ها بر کشیده ام که مپرس

از کمندش گسسته پای دلم

چون غزال رمیده ام که مپرس

دست و پا می زنم چونان بسمل

طائر سر بریده ام که مپرس

غم هجران او کمانم کرد

سرو قامت خمیده ام که مپرس

مژه ام اشکبار منظر اوست

در کنارش خوش آرمیده ام که مپرس

خواهی از او نشانه ای به جهان

سرو قدی بدیده ام که مپرس

احمد ار می زند دم از مهرش

غیر مهرش ندیده ام که مپرس

در عطایش اگر ز من پرسی

به عطایش رسیده ام که مپرس

احمدا خوش سروده است حافظ

درد عشقی کشیده ام که مپرس