خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان0%

خاطراتی از صالحان نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

خاطراتی از صالحان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد شهامت پور
گروه: مشاهدات: 18694
دانلود: 4375

توضیحات:

خاطراتی از صالحان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18694 / دانلود: 4375
اندازه اندازه اندازه
خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نمونه ای از تصرف مرحوم شیخ

از مرحوم شیخ الواعظین که یکی از ممتازترین شاگردان مکتب سیر و سلوک جناب شیخ بود و در وصف کمالات معنوی و روح صمدانی معظم له داد سخن می داد، داستانی از ایشان شنیدم. در منبر نقل می فرمود که در زمان پهلوی اوّل که به دستور آن ملعون عمامه اهل علم را ممنوع اعلام کرده بود، روزی حضرت شیخ از محلی به سوی منزل خویش رهسپار بودند. در این هنگام پاسبان بخت برگشته ای به جناب شیخ برخورد می کند و با وقاحت و بی شرمی می گوید: آشیخ عمامه ات را بردار. جناب شیخ به او توجهی نمی کند و به راه خود ادامه می دهد. برای بار دوم با بی ادبی دست به سوی عمامه معظم له می برد که آن را بردارد. جناب شیخ می فرماید: «سر جای خود بایست». و به رفتن خویش ادامه می دهد. همین که پاسبان قصد می کند که به دنبال ایشان برود متوجه می شود نمی تواند از جای خود حرکت نماید. هرچه به خود فشار می آورد می بیند قدرت حرکت از او سلب شده. مردم را به کمک می طلبد. مردم رهگذر که این منظره را می بینند در اطراف او جمع می شوند و هرچه تلاش می نمایند نمی توانند او را از جای خود حرکت دهند. این خبر را به بستگان پاسبان می دهند و آنها هم کاری از دستشان بر نمی آید. در این هنگام شخصی از راه می رسد، از پاسبان می پرسد چه شد که به این مصیبت مبتلا شدی؟ پاسبان ماوقع را بیان می کند. آن شخص به اطرافیان وی می گوید این شیخی را که نشانی می دهد، جناب آقای حاج شیخ حسنعلی نخودکی می باشد، نزد او بروید و از او عذرخواهی نمایید. شاید از گناهش درگذرد. بستگان به منزل جناب شیخ رفته و عذر تقصیر پاسبان را می خواهند. حضرت شیخ به ایشان می فرماید بروید و به او بگویید: حاج شیخ می گوید از سر جای خود برو. وقتی بستگان پاسبان پیغام شیخ را به او می رسانند پاسبان بلادرنگ از جای خود که به زمین میخکوب شده بود توان حرکت کردن را به دست می آورد.

داستانی آموزنده از فرمایش جناب شیخ

یکی از شاگردان نخبه ایشان در منبر می فرمودند: در زمان جوانی که از محضر جناب شیخ استفاده می نمودم مبتلا به کسالت خاصی شدم، آنچه از علم طب به نظرم می رسید استفاده نموده امّا اثر مثبتی نیافتم. ناچار خدمت استاد جناب شیخ مشرف شده وضع حال و بیماری خود را به محضر ایشان عرضه داشتم و یادآور شدم آنچه از علم طب که از محضر شما تلمذ نموده بودم به آن عمل کردم و کمترین نتیجه ای نگرفتم. ایشان دستورات جدیدی از داروها و ادویه ها مرحمت فرمودند و بنده بر طبق نسخه ای که ایشان عنایت کرده بودند عمل نمودم. این بار هم کمترین نتیجه ای نگرفتم. ناراحت و نالان در بستر بیماری آرمیده بودم. در این هنگام پیرزنی که سالیان درازی جهت کمک کار خانواده ما می آمد وارد منزل شد. وقتی صدای ناله مرا می شنود به خانواده می گوید محمود چرا ناله می کند. و ایشان می گوید مبتلا به فلان کسالت شده و هرچه معالجه و مداوا کرده ایم مثمر ثمر واقع نشده. پیرزن خدمتکار می گوید مداوای کسالت ایشان آسان است. فلان گیاه دوای درد ایشان می باشد. از این گیاه بگیرید و ایشان استفاده کند. ان شاء اللَّه خداوند متعال شفا عنایت می فرماید. پس از آنکه طبابت پیرزن را برای من نقل نمودند از روی ناچاری به مصداق «الغریق یتشبّث بکل حشیش»(50) به دستور ایشان عمل نمودم. پس از مدت کوتاهی از آن بیماری نجات پیدا کردم. پس از این جریان به خدمت جناب شیخ مشرف شدم. جریان طبابت آن پیرزن را به محضر جناب شیخ عرضه نمودم. حاج شیخ به بنده فرمودند: محمود می دانی چرا دانستنی های من و شما در امر طبابت مؤثر واقع نشد و حال آنکه این بیماری را کراراً با همین داروها معالجه نموده بودیم؟ خداوند متعال می خواهد به من و شما بفهماند که «ازمّه الامور طرّاً بیده و الکلّ مستمدّه من مدده»(51) یعنی همه امور در اختیار من است و شماها هیچ کاره می باشید. علم طبابت را از شما می گیرم و در ذهن پیرزن عوامی قرار می دهم و با یک گیاهی که به تجربه برای او ثابت شده با یک طبابت عوامانه شما را از بیماری ممتد نجات می بخشم.

دیده ای خواهم سبب سوراخ کن

تا سبب را برکند از بیخ و بن

داستان حیرت انگیز درباره جناب شیخ رحمه‌الله

همان شاگرد نخبه ایشان در منبر نقل فرمودند: شبی از شب های سرد زمستانی جناب شیخ به رئیس خدمه حرم مطهر امام هشتمعليه‌السلام مراجعه و می فرماید: می خواهم امشب در پشت بام حرم مطهر کنار گنبد مشغول عبادت شوم. رئیس خدمه چون از موقعیت جناب شیخ مطلع بوده اجابت درخواست ایشان را می نماید. درب پشت بام حرم مطهر را باز نموده جناب شیخ در کنار گنبد مطهر مشغول اعمال عبادی خویش می شود. رئیس خدمه از نظر امنیتی درب پشت بام را قفل نموده به منزل خویش می رود غافل از آنکه سرمای شدید آن شب مقدمه آمدن برف سنگینی است که می باید سراسر شهر مشهد را فرا گیرد. رئیس خدمه طبق معمول قبل از اذان صبح از خواب بیدار می شود تا به سوی حرم مطهر جهت باز نمودن حرم مطهر به روی زوّار برود. امّا با کمال تعجب می بیند برف سنگینی روی زمین نشسته در حالی که ریزش برف ادامه دارد. ناگهان به یاد جناب شیخ می افتد با خود می گوید نکند جناب شیخ از سرما و برف تلف شده باشد. وحشت عجیبی وجودش را فرا می گیرد. با خود می گوید اگر به ایشان آسیبی رسیده باشد چگونه جواب گوی این مسؤولیت باشم؟ با سرعتی هرچه تمام تر خود را به حرم رسانیده و بلافاصله به طرف درب پشت بام می رود و قفل در را باز می کند. امّا با کمال تعجب و ناباوری می بیند جناب شیخ در رکوع نماز مشغول ذکر می باشد. در حالی که برف سراپای وجود او را سفیدپوش نموده و فقط صورت ایشان که در حال رکوع به زمین مایل می باشد هویداست و آن چنان مستغرق عبادت می باشد که از آمدن برف که سراسر وجودش را پوشانیده مطلع نگردیده. این چنین است حال صالحین و کملین از بندگان مخلص پروردگار متعال هنگامی که غرق در عبادت می شوند آن چنان از عبادت و بندگی لذّت می برند که منقطع از ماسوی اللَّه می شوند. پس شما ای خواننده عزیز فکر کن و تعجب مکن جایی که جناب شیخ یکی از رهروان مکتب مولایمان امیرمؤمنانعليه‌السلام در مقام مقایسه در درجه نازله در عبادت و بندگی می باشد که سوز و سرمای شب زمستانی و فرو رفتن سراپای وجودشان در برف و بی خبر از ماسوی باشد، پس به طریق اولی مولایمان این چنین بوده، هنگامی که در حال نماز و مستغرق در راز و نیاز با معبود خود زمانی که پیکان از پای مبارکشان بیرون می کشند احساس درد نمی کنند و بعد از نماز می فرمایند مطلع از بیرون آمدن تیر از پایم نشدم.

ز منزلات هَوس گر برون نهی

قدمی نزولدر حرم کبریا توانی کرد

اگر ز هستی خود بگذری یقین می دان

که عرش و فرش و فلک زیر پا توانی کرد

ولیک این عمل رهروان چالاک است

تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

داستانی دیگر از تصرف ولایتی مرحوم جناب شیخ

از همان تلمیذ جناب شیخ در منبر شنیدم فرمودند: زمانی که پهلوی دستور کشف حجاب زنان و متّحد الشکل شدن مردان را صادر نمود، مردم مشهد به عنوان مخالفت فرمان پهلوی در مسجد گوهرشاد اجتماع و تحصن نمودند. در آن موقع پاکروان استاندار شهر مقدّس مشهد بود. برای رفع تحصن مردم و مخالفت با فرمان پهلوی و رفع قائله مسجد دستور داد مردمی را که در مسجد اجتماع نموده بودند مورد اصابت گلوله قرار داده و به خاک و خون کشانیدند. و آنقدر مردم را شهید و زخمی نمودند حتی آنهایی که به شبستان های مسجد پناه برده بودند از آسیب گلوله های مهاجمین در امان نماندند تا جایی که یکی از شبستان ها از کثرت کشتار، به نام مسجد خون شهرت یافت. بعد از این واقعه پاکروان به مرور زمان مبتلا به دل درد شده و روز به روز دل درد او شدیدتر می گردید و اطبّاء از معالجه او عاجز حتی مأیوس شدند. بعضی از اطرافیان پاکروان پیشنهاد کردند که شیخی در مشهد می باشد که امراض لاعلاج را معالجه می نماید. مشارالیه تا اسم شیخ می شنود با حالت تنفر می گوید اسم این طایفه را نزد من نیاورید. سپس دل درد ایشان رو به شدت می گذارد و غیرقابل تحمل می گردد. از روی ناچاری می گوید بروید او را بیاورید. اطرافیان به محضر جناب شیخ رسیده و موقعیت پاکروان را بازگو می نمایند و از وی استدعای تشریف فرمایی می نمایند. جناب شیخ به اتفاق اطرافیان بر بالین وی حاضر می شود. وقتی که وارد اتاق او می شود پاکروان را در بستر بیماری در حال ناله کردن می بیند. می فرماید شما را چه می شود؟ ایشان عرض می کند آقا این دل درد امان مرا بریده و معالجات اطبّاء کوچک ترین اثری در من ننموده. جناب شیخ با نوک عصای خود روی شکم پاکروان می گذارد و می فرماید اینجای شکمت درد می کند؟ وقتی نوک عصای جناب شیخ به شکم پاکروان می رسد عرض می کند آقا دیگر درد احساس نمی کنم. سریع از جای خود بر می خیزد و می گوید بروید دسته چک مرا بیاورید. وقتی دسته چک ایشان را می آورند مبلغ 2000 تومان آن زمان که شاید بیش از 20 میلیون تومان زمان ما باشد روی چک می نویسد و تقدیم جناب شیخ می نماید. معظم له می فرماید ما به پول احتیاجی نداریم. از پاکروان اصرار و از جناب شیخ انکار. پاکروان می گوید تا از من چیزی نخواهی نمی گذارم تشریف ببرید. جناب شیخ می فرماید: حال که چنین است شنیده ام که شهرداری مشهد جهت تعریض یکی از خیابان مشهد که در او امام زاده ای به نام گنبد سبز می باشد قصد تخریب آن را دارد. دستور دهید که از تخریب آن جلوگیری نمایند. پاکروان از درخواست جناب شیخ استقبال نموده پس از رفتن ایشان دستور می دهد اطراف امام زاده را فلکه نمایند. و امام زاده را در وسط فلکه قرار دهند و از آن زمان تا به حال به همان صورت باقی مانده و مردم از زیارت نمودن آن امام زاده بهره مند می شوند و حقیر هم در عنفوان جوانی با بعضی از دوستان به زیارت آن امام زاده مشرف شدیم. تذکر: اگر خواننده ای از ما بپرسد آیا باورکردنی است نوک عصایی که از چوب ساخته شده به شکم پاکروان برسد دل دردی را که اطبّاء از مداوای آن عاجز شده شفا بخشد؟ می گوییم بسیار سهل و آسان است؛ زیرا عصایی که در دست حضرت موسیعليه‌السلام بود و توسط آن گوسفندانش را به طرف علف زارها و چشمه سارها هدایت می فرمود خداوند متعال با قدرت لایزالی خود آن عصا را در مقابل فرعون به صورت اژدها در می آورد، در درجه نازله در عصای جناب شیخ هم اثر برطرف کردن درد شکم لاعلاج پاکروان را و بنا بر مصلحتی که حفظ آثار مزار یکی از امام زادگان به نام گنبد سبز باشد موقتاً شفا می بخشد. این است تصرف در اشیاء عالم که شیعه آن را «ولایت من عنداللَّه» می نامد. مؤیّد این معنا حدیث قدسی است که خداوند متعال می فرماید: «عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی انا اقول للأشیاء کن فیکون و انت تقول کن فیکون»(52) .

موقعیت جناب شیخ در پیشگاه امام رضاعليه‌السلام

یکی از شاگردان معروف مرحوم جناب شیخ در منبر نقل فرمودند که روزی جناب شیخ به من فرمودند: زمانی قصد نمودم از مشهد مقدّس به اصفهان که محل تولدم می باشد عزیمت و در آنجا ساکن شوم. شب هنگام در عالم رؤیا مشاهده نمودم که در صحن عتیق می باشم. در این هنگام افرادی چند، تخت مجللی را آوردند و در ضلع شرقی صحن مقابل ایوان مطهر قرار دادند. سپس مشاهده نمودم که حضرت ثامن الحججعليه‌السلام در کمال جلال و جبروت خاصی تشریف فرما شده و بر روی تخت قرار گرفتند. در این هنگام درب ورودی بست بالای خیابان باز شد و گروه های مختلفی با اشکال متفاوتی وارد می شدند و از جلو تختی که حضرت جلوس فرموده بودند رژه وار عبور می کردند. و در حالی که انبوه جمعیت از مقابل آن حضرت عبور می کردند ایشان نسبت به یک یک آنها با نگاه ولایتی که مظهر «عین اللَّه ناظره» می باشد اظهار تفقد می فرمودند. به یاد دارم در آن هنگامه گوسفندی با بره خویش وقتی به حضور حضرتش رسید آن وجود گرامی دست مبارک را از روی لطف و مهربانی بر پشت مادر و بره کشید. من در مقابل این همه ترحم و تفقد حضرت که تجلی صفات الهی نسبت به زائرین خویش در وجود ایشان می باشد که در خواب برای من به منصه ظهور و بروز رسیده بود از کثرت شوق به هیجان آمده و از خواب بیدار شدم. پس از این رؤیا به خود آمدم و به فکر فرو رفتم و با خود حدیث نفس نموده که آیا سزاوار است خود را از این اقیانوس بی کرانه لطف و عنایت ثامن الحججعليه‌السلام بی بهره نموده و از بارگاه ملکوتی حضرتش صرف نظر نمایم و رهسپار دیار خود اصفهان شوم. لذا از تصمیم خود منصرف شده و عرض پوزش از درگاه حضرتش نموده و وصیت کردم که پس از مرگم قبرم را در آن مکانی که محل جلوس مولایم بود و در خواب مشاهده نموده بودم قرار داده و به خاکم بسپارند. حقیر بارها که موفق به تشرف به ساحت مولا علی بن موسی الرضاعليه‌السلام شدم به زیارت قبر جناب شیخ به همان محل رفتم و از پروردگار متعال طلب رحمت از برای معظم له نمودم. سزوار دیدم در این زمینه اشعاری را که حضرت آیت اللَّه جناب آقای وحید خراسانی در مدح ثامن الحججعليه‌السلام سروده به عنوان «ختامه مسک» تقدیم نمایم.

این روضه که رشک روضه رضوان است

رضوان به در روضه او دربان است

سایند بر این زمین ملائک رخ خویش

چون عرش برین فرش این ایوان است

ایوان حریم وی خرد دید و بگفت

گوی فلک اندر خم این چوگان است

سرّ ملکوت است در این مخزن فُلک

یا در دل خاک گنج حقّ پنهان است

چون نقطه خال توست در مرکز خاک

این چرخ برین گرد زمین گردان است

هرچند اذا زلزلت الارض شود

خرگاه تو را خدای پشتیبان است

شاها چو وحیدی سگ کهف تو شود

نازد به جهان که از جوانمردان است

السلام علی نور اللَّه فی ظلمات الارض

شرفیابی مرحوم آیت اللَّه آقا میرزا مهدی اصفهانی به محضر حضرت ولی عصر (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف)

ملخص این داستان را حقیر از لسان یکی از برگزیدگان تلامذه معظم له شنیده ام و مفصل آن را از کتاب مجالس حضرت مهدیعليه‌السلام برای خوانندگان این کتاب نقل می نمایم. ایشان می فرمایند: استادی داشتم که اهل همین شهر؛ یعنی مشهد مقدّس بود. اسم او را می گویم چون مانعی ندارد. مرحوم میرزا مهدی اصفهانیقدس‌سره مردی فقیه، اصولی و دارای معارف بود. مردی خداشناس و خدا ترس بود. خود را در محضر خدا می دید. من لااقل سه هزار جلسه با او نشسته بودم و هرگز سه جلسه نمی گذشت که مرا از خدا می ترساند. مرا و حضار را متوجه خدا می کرد. او در هر جلسه ای بود حضار را متوجه خدا می کرد و از خدا می ترساند و یا امیدوار به خدا می نمود. پیوند بندگی بین بندگان حاضر و خدا ایجاد می کرد. مرد عجیبی بود. دریای علم بود. زیر دست بزرگانی تربیت شده بود که الآن نمی خواهم نام ببرم. قضیه ای را برایم نقل نمود. یک وقتی ایشان در اضطراب فکری افتاده بود که به کدام راه برود. جمعی از حکمی ها و فلسفی ها او را به جانب فلسفه می کشاندند و گروهی از عرفا و صوفی مسلک ها او را به طریق عرفان و تصوف می کشاندند. عدّه ای او را به سیر و سلوک خاص دیگری می کشاندند. همه اینها را برای من گفته است ولی من نمی خواهم شرح دهم. او گیج شده بود که چکار کند. خدایا راه چیست. کدام راه را بروم. یک بزرگواری هم او را به راه متن شرع و فقاهت؛ یعنی همین راهی که الآن فقها می روند دعوت می کرد. او در میان این راه ها گیج مانده بود. اینها جزء اسراری بود که به من گفته و تا زنده بود مأذون نبودم که بگویم. امّا الآن چون از دنیا رفته است به جهت تقویت افکار اهل علم و اخلاص و ارادتی که به طلاب دارم عرض می کنم، من به این طلبه ها نهایت ارادت را دارم، چون اینها فداکاری عجیبی می کنند. از لذّت ها و شهوات مادی می گذرند و می روند در مدرسه ها درس می خوانند. اینها خیلی قیمت دارند. اینها می توانند در مدارس جدیده دوازده کلاس بخوانند بعد وارد دانشگاه شوند سپس به عنوان مهندس و دکتر وارد جامعه شوند و هر ماه پول های هنگفت دریافت کنند. ولی همه اینها را زیر پا گذاشته و پشت سر انداخته اند. در اتاق های مدرسه با حداقل ها می سازند و فقه آل محمّدعليهم‌السلام را می خوانند. (پس از دعایی مفصل فرمودند) غرض از اینکه این قضیه را برای طلبه ها می گویم (مرحوم استاد) فرمود متحیر مانده بودم که چه کنم. یک روز در وادی السلام نجف کنار قبر هود و صالح متوسل شدم، خدایا بیچاره ام، عاجز و حیرانم، نمی دانم به کدام راه بروم. هْدِنا الصِّرَ اطَ الْمُسْتَقِیمَ ) راه راست را به من بنما. خدایا گم شده ام، حیران شده ام. (وقتی اینها را می گفت اشک در چشمانش ظاهر می شد و در همان حال به خدا ملتجی می شد). فرمود با خدا راز و نیاز کردم و نالیدم. خدایا چه کنم؟ حیران و ویلانم، راه را نمی دانم.

فرمود در همین حال یک وقت دیدم حضرت بقیّه اللَّه (ارواحنا فداه) تشریف فرما شدند. خود وجود جسمانی حضرت را با همین چشم های مادی دیدم. حضرت تشریف آوردند و در فاصله بیست قدمی من ایستادند. ناگهان دیدم نوار سبزی زیر سینه حضرت نگاه کردم. دیدم با خط نور اینچنین نوشته شده است. «طلب المعارف من غیر طریقتنا اهل البیت مساوق لانکارنا و قد اقامنی اللَّه و انا حجه ابن الحسن» ایشان می فرمود مدتی است که نمی دانم آیا کلمه (مساوق) بود یا (یساوق). و کلمه حجه بن الحسن مثل امضاء نوشته شده بود. ایشان فرمود دلم آرام گرفت، نگاه کردم، خواندم و ضبط کردم. ولی حضرت اجازه حرف زدن ندادند. وقتی خوب این جمله را دیدم و نقش خاطرم شد حضرت از نظرم دور شدند. ایشان فرمود در حال صحّت مغز و قلب و اعصاب و همه نظامات جسمانی حضرت بقیّه اللَّه (ارواحنا فداه) را با چشم دیدم.

السلام علیک یا ناضر شجره طوبی و سدره المنتهی قمر تکامل فی نهایه حسنه مثل القضیب علی رشافه قدّه فالبدر یطلع من ضیاء جبینه و الشمس تغرب فی شقائق خدّه ملّک الجمال بأسره فکأنّما حسن البریّه کلّها من عنده ماهی که در نهایت درجه زیبایی به کمال رسیده، به سان نی قدش موزون است.

از روشنایی، روی او چون ماه شب چهارده می درخشد، و خورشید در سرخی گونه اش ناپدید می شود. همه حسن و جمال و زیبایی را مالک شده، مثل اینکه همه حسن و زیبایی مردم از اوست. السلام علی الکهف الحصین و غیاث المضطرّ المستکین

گر می خری شکسته تو، ما خود شکسته ایم

گر خسته می پذیری، ما سخت خسته ایم

لطف تو می گشاید اگر کار بسته را

ما پای خود به دست خود ای دوست بسته ایم

ای خضر رهنما نظری کن به ما

که ما عمری به انتظار بر سر کویت نشسته ایم

ای رستگان ز خویش ای بستگان

به حق لطفی به ما کنید که از خود نرسته ایم

نقل واقعه ای درباره یکی از صالحان

از یکی از بزرگان اهل منبر شنیدم می فرمودند: بزرگی در مشهد مقدّس می زیست. روزگاری معظم له مبتلا به بیماری شدند. طبیبی به معالجه ایشان پرداخت. پس از مدتی که ایشان از مداوای طبیب صحّت یافت آن بزرگوار طبق مرسوم حقّ الطبابه ای به ایشان عنایت فرمودند لکن طبیب از گرفتن حقّ الطبابه خودداری نمودند. پس از اصرار آن بزرگوار طبیب معالج چون از معنویت آن بزرگوار مطلع بود از ایشان تقاضای کرامتی نمود. آن بزرگوار چون طبیب را نسبت به خود ذی حقّ می دانست ناچار به ایشان فرمودند فردا شب جهت خواندن نماز مغرب و عشاء به منزل تشریف بیاورید. آقای طبیب گفتند شب موعود خدمت معظم له رسیدم. پس از آنکه نماز مغرب را به جماعت به ایشان اقتدا نمودم بعد از نماز در حالی که مشغول تعقیب بودم متوجه شدم که دیگر در آن مکان که نشسته بودم نیستم و در یک عالم روحانی و معنوی می باشم و به طور عجیبی به سوی بالا صعود می نمایم و به یک چشم به هم زدن و طرفه العینی از تمام ستارگان که در فضا معلق بودند گذشتم و به فضایی دلنواز و دل انگیز رسیدم. صحنه هایی مشاهده نمودم که از بیانش عاجز می باشم و صداهایی طرب انگیز و موسیقی وار استماع می نمودم. آن چنان که اگر تمام موسیقی های دنیا را یکجا جمع و می نواختند در مقابل آن نوازندگی هایی که به گوش من می رسید و لذّت می بردم به مثابه «إِنَّ أَنکَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ»(53) بود. زمانی محدود در آن فضای روحانی و روح بخش متلذّذ بودم که سیر نزولی برایم شروع شد و از آن مسیری که صعود نموده بودم سیر نزولی را طی نموده و ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم که پشت سر آن بزرگوار نشسته و مشغول تعقیب نماز می باشم. آن جناب می فرمودند که آن بزرگوار دارای قدرت انخلاء روح بودند که روح شخص را از بدن خارج و هر کجا که اراده می نمودند سیر می دادند. و دوباره با همان قدرت به بدن شخص بر می گرداندند. اینها نمونه های تصرفات ولایتی می باشد که خداوند در اثر بندگی و اطاعت بندگان مخلص و صالح به اذن خود در ایشان قرار می دهد.

بیان توقیعی از ناحیه مقدسه به محضر آیت اللَّه اصفهانی رحمه‌الله

خلاصه ای از گفتگوی آیت اللَّه حاج سیّد ابوالحسن اصفهانی با یکی از شاگردان مبرّر آیت اللَّه حاجی میرزا مهدی اصفهانیرحمه‌الله به نقل از کتاب مجالس حضرت مهدیعليه‌السلام که در منبر از ایشان نقل شده به عرض خوانندگان عزیز می رسانم: ایشان در منبر فرموده اند در سال 1321 هجری شمسی جهت حج واجب مشرف به مکّه معظمه شدم. پس از ادای مراسم حج مشرف به عتبات عالیات گردیدم. در آن زمان مرحوم آیت اللَّه اصفهانی مرجع تقلید و زعیم شیعه در نجف بودند. و مرحوم آیت اللَّه حاج آقا حسین قمی در کربلا شرف حضور داشتند. از طریق آقازاده های آیت اللَّه قمی با مرحوم آیت اللَّه اصفهانی توفیق آشنایی پیدا نمودم. ایشان لطف بسیار درباره حقیر نمودند. مجلس سرّی با مرحوم سیّد: طبق قرار قبلی شبی به منزل مرحوم سیّد رفتم. بنا شده بود که مطالبی بین من و ایشان ردّ و بدل گردد که کسی مطلع از آن نشود. مجلس خالی از اغیار گردید. حدود سه ساعت مجلس به طول انجامید. مطالبی درباره موقعیت شیعیان مدینه و سامرا به عرض رسانیدم. در حالی که تحت تأثیر احساسات واقع شده بودم کمی تندروی نمودم. در نتیجه گفتار من درباره مظلومیت شیعیان حال ایشان به هم خورد. فرمودند: حلبی! البته اینهایی که می گویی قبول است ولی ما هم آنقدرها از امام زمانعليه‌السلام دور نیستیم. غرض اینکه در فکر هستیم. از جایشان بلند شدند و دولابچه ای (صندوق) را که بالای سرشان بود آوردند. از لابه لای پاکت هایی که در آن بود پاکتی را پیدا کردند و بوسیدند و آن پاکت را به دست گرفتند و نشستند و فرمودند: «خلاصه ما هم آنطور که تو می گویی خیلی دور نیستیم». آن بزرگوار - حضرت ولی عصر (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) - چیزهایی امر فرمودند و ما نیز به توفیق خداوند متعال اطاعت کرده و می خواهیم اطاعت کنیم. ان شاء اللَّه امیدواریم که خوب عمل کنیم. بعد پاکت را به من دادند. پاکت را باز نمودم. داخل آن پاکت یک کاغذی بود که من عین آن عبارت را با اجازه مرحوم سیّد نوشتم. بالای ورقه نوشته بود: فرمانهعليه‌السلام :

«قل له ارخص نفسک، و اجعل مجلسک فی الدهلیز، و اقض حوائج الناس، نحن ننصرک؛ بگو ای فلانی از ناحیه مقدسه ما به سیّد.....» (بعداً من آن شخص را شناخته به مرحوم سیّد عرض کردم که منظور از فلانی فلان شخص است؟ فرمودند: بله). حضرت بقیه اللَّه (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) به آن شخص فرموده اند یا نوشته اند و او فرمان حضرت را به مرحوم سیّد نوشته بود. «قل له به سیّد بگو»، «ارخص نفسک؛ خودت را ارزان کن؛ یعنی در دسترس همه قرار بده» و راستی سیّد در دسترس همه بود درب و دربانی نداشت. طلبه ها ایشان را مانند پدر خودشان و ایشان طلبه ها را مانند فرزند خود می دانست و مانند پدری مهربان با آنان رفتار می نمود. «واجعل مجلسک فی الدهلیز؛ دهلیز خانه ات (سرداب) را محل جلوست قرار بده» کنایه از اینکه اتاق انتظار نداشته باش. و واقعاً سیّد محل جلوسش در دهلیز خانه اش (هر که خواهی گو بیا و هر که خواهی گو برو) بود. اگر شخصی کار خصوصی داشت ده دقیقه یک ربع کسی را راه نمی داد تا به کار آن شخص رسیدگی کند و الّا مجلس او در دسترس همگان بود.

«واقض حوائج الناس نحن ننصرک؛ حاجت ها و خواسته های عموم مردم را برآور، ما تو را یاری و کمک می نماییم».

این فرمان حضرت بقیه اللَّهعليه‌السلام به مرحوم سیّد بود که به وسیله آن واسطه ای که نمی خواهم اسمش را ببرم آورده شده بود. توضیح: ناگفته نماند آن واسطه ای که به دلیلی در آن زمان از ذکرش خودداری نموده بودند بنا به نقل بعضی مطلعین از اهل تقوا، جناب شیخ محمّد کوفی می باشد که مورد اعتماد و وثوق و شناخته شده در نزد بسیاری از مؤمنین آن زمان بوده، است. اَلا یا ایها المهدی من آل هاشم و من اجلک یجری کلّ من فی العوالِم و متنا لطول الانتظار فأحینا و انت حیاه الکون و محی الرمائم

تا کی همه اوصاف تو باید بشنیدن

در کوی تو سرگشته و روی تو ندیدن

بردار ز رخ پرده که تا خلق جهانی

سر تا به قدم چشم شده روی تو دیدن

ای گمشده دل کجات جویم

در دست که مبتلات جویم

ای طائر ز آشیان پریده

در دامگه بلات جویم

گاهی به دوات چاره سازم

گاهی به دعا شفات جویم

کسی چاره درد تو نداند

درمان مگر از خدات جویم

(هاتف) پی دل چرا نرفتی

هر جایی دل کجات جویم

داستانی از مرحوم آقا سیّد کریم کفّاش

مرحوم حاج سیّد محمّد کسایی که ذکرش قبلاً در این کتاب گذشت، داستانی در این رابطه با مرحوم آقا سیّد کریم پینه دوز برای حقیر نقل نمودند. بدین مضمون که آقا سیّد کریم مغازه کوچکی در بازار بین سه راه آهنگرها و بازار چهل تن داشت. شغل ایشان تعمیر کفش بود. یکی از دوستان صمیمی آقا سیّد کریم مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بود. مرحوم شیخ هنگام ایاب و ذهاب به مسجد جامع تهران جهت ادای نماز جماعت که در مسیر مغازه آقا سیّد کریم بود نزد ایشان می رفت و با هم به گفتگو می نشستند. مرحوم حاج سیّد محمّد می فرمودند مرحوم آقا سیّد کریم برای حقیر نقل نمودند که روز سرد زمستانی بود. صبح که درب مغازه را باز نمودم تا هنگام غروب مشتری به سراغم نیامد. درب مغازه را بستم و با دست خالی به طرف منزل رهسپار شدم. هرچه به طرف منزل نزدیک می شدم نگرانی ام بیشتر می شد چرا که پولی نداشتم حداقل نانی تهیه کرده برای اهل و عیالم ببرم. تا آنجا که ناچار شدم در کنار کوچه نزدیک منزل بایستم شاید بتوانم چاره ای بیندیشم. در حالی که به فکر فرو رفته بودم شخصی در مقابلم ظاهر شد و فرمود سیّد کریم این بقچه نان برای شما می باشد. من بقچه نان را گرفتم و بدون توجّه به آن شخص که کیست به سوی منزل به راه افتادم. هنگامی که داخل منزل شدم خانواده گفتند: آقا سیّد کریم چرا دیر آمدی؟ بچه ها با حالت گرسنگی خوابیدند. به ایشان گفتم بچه ها را بیدار کن که شام بخورند. وقتی که بقچه را باز نمودیم مشاهده نمودیم که نان ها گرم است. مثل آنکه تازه از تنور درآمده. با کمال تعجب دیدیم در میان نان ها مقدار زیادی حلوا می باشد. همگی شام را از آن نان و حلوا خوردیم و سفره را جمع نموده صبح جهت صبحانه باز نمودیم و در کمال تعجب دیدیم که نان ها و حلوا به مقدار شب گذشته باقی است! مرحوم سیّد به من فرمود حاج سیّد محمّد باور کن تا یک هفته ما از آن نان و حلوا استفاده می کردیم و هرگز کم نمی شد. بعد از یک هفته سفره را باز نمودیم اثری از نان و حلوا باقی نبود. از اهل بیت پرسیدم چه شد که نان و حلوا تمام شد؟ ایشان گفتند: حقیقت این است که دیروز خانمی از همسایه ها به منزل ما آمد و پرسید حدود یک هفته است که از منزل شما بوی عطر عجیبی استشمام می کنم. چه چیزی در منزل شماست که منزل ما را هم معطر کرده؟ من هم در کمال سادگی داستان نان و حلوا را برای ایشان نقل نمودم. مرحوم آقا سیّد کریم گفت: شاید این سرّی بود که نمی بایست دیگران مطلع می شدند. به همین جهت این برکت از منزل ما بیرون رفت. مرحوم حاج سیّد محمّد می فرمود مرحوم آقا سیّد کریم موقعیتی پیدا کرده بود که به خدمت حضرت ولی عصرعليه‌السلام شرفیاب می شد.