خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان0%

خاطراتی از صالحان نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

خاطراتی از صالحان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد شهامت پور
گروه: مشاهدات: 18691
دانلود: 4375

توضیحات:

خاطراتی از صالحان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18691 / دانلود: 4375
اندازه اندازه اندازه
خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تشرّف مشهدی عباس سبزی کار به محضر حضرت ولی عصرعليه‌السلام

پس از آنکه رضاخان به سلطنت رسید و بی حجابی زنان را اجباری نمود، عید نوروزی خانواده او بدون حجاب به قصد تفریح و سیاحت به قم مسافرت نموده و به حرم حضرت معصومهعليها‌السلام وارد شدند. در این هنگام با اعتراض شدید مرحوم حاج شیخ محمّد تقی بافقی یزدی رو به رو شدند. آنها از حرم خارج شده و بلافاصله به تهران تلگراف زده و ما وقع را به رضاخان گزارش کردند. رضاخان خود را سریعاً به قم رسانید (که شرح آن مفصل می باشد و باید در جای خود مشروحاً نقل شود). و حاج شیخ را پس از ضرب و شتم به تهران فرستاده زندانی نمود سپس به حضرت عبدالعظیم تبعید و زیر نظر گرفت. معظم له حدود یازده سال در حضرت عبدالعظیم تبعید و در این مدت مسجدی بنا نمود و شب و روز در ترویج اسلام کوشا بود. مرحوم مشهدی عباس سبزی کار که یکی از اولیای خدا بود برایم نقل نمود که در این مدت تبعید در خدمت معظم له بودم. و شب ها به جلساتی جهت تبلیغ می رفتیم. چون شب ها محله ها و کوچه ها در تاریکی مطلق بود رسم بر این بود که مردم و علما شبانگاه که به محلی می رفتند شخصی به عنوان چراغ کش از پیشاپیش آنها با چراغ فانوسی حرکت می نمود تا آنکه آن عالم بزرگوار پیش پای خود را در راه ببیند و مرحوم مشهدی عباس در این یازده سال تبعید معظم له افتخار چراغ کشی ایشان را به عهده داشت و می گفت در این مدت کراماتی از معظم له مشاهده نموده بودم. چون ارادت و موقعیت ایشان را نسبت به حضرت ولی عصرعليه‌السلام می دانستم، کراراً از ایشان عاجزانه تقاضا می نمودم راهی جهت زیارت آن حضرت به حقیر ارائه نمایند. روزی که در خدمت ایشان بودم به من فرمودند: عباس! امسال مشرف به عتبات عالیات می شوی و موفق به زیارت حضرت خواهی شد. آنچه به تو می گویم به خاطر بسپار و به آن بدون کم و زیاد عمل نما. وقتی وارد کربلای معلا شدی بعد از آنکه غسل زیارت کردی و وضو گرفتی بدون آنکه به کسی یا مکانی توجّه کنی وارد حرم مطهر می شوی و مستقیماً بالاسر حضرت می روی. در آن مکان مقدّس حضرت بقیه اللَّهعليه‌السلام در حال تشهد نماز بالاسر حضرت سیدالشهداعليه‌السلام می باشد، در کمال تواضع و ادب در محضر ایشان جلوس می نمایی. هنگامی که نماز ایشان به اتمام رسید، دست دراز می کنی و با ایشان مصافحه و التماس دعا می نمایی و بس مرحوم مشهدی عباس برایم بارها نقل نموده بود طبق فرمایش معظم له همان سال به طریق معجزه آسایی وسایل تشرفم به عتبات عالیات فراهم گردید. پس از آنکه به کربلا مشرف شدم، پس از مقدمات مشرف به حرم مطهر شدم. با حالتی معنوی داخل حرم گردیدم و مستقیماً به طرف بالای سر رفتم. همان گونه که مرحوم حاج شیخ فرموده بود، حضرت ولی عصرعليه‌السلام را در حال تشهد نماز مشاهده نمودم. بی اختیار و در کمال خضوع و خشوع در محضر آن ولی اللَّه مطلق به زانو درآمدم و با این تعبیر برایم نقل نمود عبایی بر دوش مبارکش مشاهده نمودم که اگر در شرق و غرب عالم به جستجو می رفتی چنین عبایی را نمی یافتی. به انتظار تمام شدن نماز لحظه شماری می نمودم. آخرین سلام نماز را با صوتی دل انگیز که هرگز چنین صوتی روح انگیز و دل افزا در همه عمرم نشنیده بودم به گوش سر و گوش جانم شنیدم. هنگامی که مطمئن شدم نماز حضرت به اتمام رسیده، دست های ناقابلم را به عنوان مصافحه دراز نمودم و ایشان هم متقابلاً دست های مبارکشان را به عنوان قبولی مصافحه به سوی حقیر آوردند. دست هایم در دست های ایشان قرار گرفت. در آن زمان که دست هایم در دست مبارک ایشان بود، در چه عوالمی بودم فقط خدا می داند. بی اختیار عرض کردم «التماس دعا». امّا من چه می گویم و تو چه می شنوی! دست های مبارک آن چنان لطافت و نرمی خاصی داشت، تو گویی ماهی زنده ای را در دست داری و آن ماهی با آن کیفیت و لطافت، ناگهان از دست تو خارج شود. با همان خصوصیت چون ماهی دستان مبارک از دستم خارج شد و دیگر وجود نازنینش را ندیدم و از نظرم غایب گردید. امّا مقام و منزلت حاج شیخ محمّد تقی را از إخبار کردن مشهدی عباس به رسیدن به محضر آن حضرت و آنکه حضرت، بالای سر، در نماز و در حال تشهد می باشد. مصافحه نمودن و التماس دعا گفتن که در آینده زمان اتفاق می افتد، کاشف از تقرب و موقعیت معظم له به محضر بقیه اللَّه الاعظمعليه‌السلام می باشد.

من از مفصل این قصه مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل «السلام علی ناضر شجره طوبی و سدره المنتهی»

تا که شد کشتی ما غرقه دریای فراق

بر سر کوی وصال تو بود ساحل ما

به امیدی که ببینیم دمی چهره دوست

ساربان تند مران بهر خدا محمل ما

حجت بن الحسن ای خسرو خوبان جهان

دارم امید شود لطف شما شامل ما

حجت الاسلام آقا سیّد رضا دربندی یکی از صالحین معاصر

معظم له در طریق سیر و سلوک و تهذیب نفس از محضر آیت اللَّه آقا شیخ آقا بزرگ ساوجی که یکی از اولیای خدا و سالکین الی اللَّه بوده و در تهران می زیسته بهره های وافری برده و عمر خود را در راه خدمت به خلق صرف نموده و انگیزه ای جز رضایت خداوند متعال در گفتار و کردارش نداشت. او به تمام معنا اسوه تقوا و معلم اخلاق بود. مجالست با ایشان انسان را به یاد خداوند متعال می انداخت. روزی که توفیق حضور در محضر ایشان برایم حاصل شده بود، بحثی در رابطه با توحید الهی مطرح شد. فرمودند: می خواهی معنی توحید عملی را برایت بیان کنم تا یقین به وجود پروردگار متعال بنمایی؟ عرض کردم: بفرمایید، سر تا پا گوشم. فرمودند: سفینه ای در دریا به سوی مقصدی در حرکت بود. مسافرین انتظار رسیدن به مقصد را می کشیدند. در بین مسافرین شخصی به دلیل مشکلی که عاجز از رفع آن بود تصمیم به خودکشی گرفت. دور از نظر بستگانش خود را به عرشه کشتی رسانید و از عرشه خود را به دریا انداخت. فردی که در عرشه ناظر این واقعه بود فریاد کشید یک نفر به دریا افتاد. غواصان به دستور ناخدای کشتی با سرعتی هرچه تمام تر به جهت نجات غریق به دریا ریختند. در حالی که اطرافیان غریق بنای آه و ناله و گریه و زاری گذاشته بودند، پس از مدّت کوتاهی غواصان غریق را نجات داده به درون کشتی آوردند. اطرافیان با خوشحالی به اطراف بدن بی رمق غریق جمع شده پس از دیدن او با نگاهی تعجب آمیز به یکدیگر نگاه کرده، یکی می گفت: این پدر من نیست. دیگری می گفت شوهر من نیست. و آن دگر می گفت این برادر من نیست. پس از آنکه غریق را تحت معالجه قرار دادند و سلامتی خود را باز یافت از او پرسیدند: تو کیستی و سرگذشت تو چیست؟ گفت من از اهالی فلان شهر می باشم به قصد تجارت سوار بر کشتی شده به سوی مقصد در حرکت بودم، ناگهان طوفان شدیدی کشتی ما را در دریا واژگون نمود. من از همه وسائط قطع امید نمودم و به پروردگار متعال متوسل شدم. دیگر چیزی نفهمیدم و الآن خود را در حضور شما درون این کشتی می بینم. مرحوم آقای دربندی فرمودند: باید طوفان کشتی را واژگون کند. فردی از اهالی کشتی در حال ناامیدی بر خداوند متعال اتکال پیدا کند و شخصی دیگر ناامید از زندگانی خود را به دریا بیندازد و همزمان غواصان به غریق قبلی برخورد کنند و او را از مرگ حتمی نجات دهند. چه قدرتی این دو غریق را به هم نزدیک و ربط داده جز قدرت لایزالی پروردگار متعال؟ یکی را که از خداوند نجات خواسته نجات دهد و دیگری را که مرگ را انتخاب نموده وسیله نجات دیگری قرار دهد. سپس فرمودند: با بیان این داستان آیا به حقیقت توحید رسیدی؟ و با دیده دل پروردگار متعال را مشاهده نمودی؟

کاسب متقی

یکی از کاسب هایی که مصداق «الکاسب حبیب اللَّه»(54) بود در محله حمام گلشن مغازه داشت، به نام مرحوم آقا سیّد حسن موسوی، او کاسبی متدین و باتقوا بود. برای حقیر نقل نمود که در زمان جنگ دوم جهانی سال 1320 تاجری روغن فروش به این جانب مراجعه و پیشنهاد سی حلب روغن حیوانی نمود. به مغازه آن تاجر رفتم و سی حلب روغن را خریداری و پول آن را نقداً پرداخت نمودم و قرار شد که تاجر مذکور روغن ها را برای بنده بفرستد. روز بعد از معامله تاجر پیغام داد اگر حاضر به فسخ معامله باشی، دو برابر قیمتی را که خریداری نموده اید به شما می دهم و از روغن ها صرف نظر نمایید. به ایشان پیغام دادم که روغن ها را از شما خریداری نموده ام و حاضر به اقاله(55) آن نمی باشم. هرچه زودتر روغن ها را تحویل دهید. پس از آنکه روغن ها را تحویل گرفتم اعلام نمودم هر خانواده ای می تواند مقدار نیم کیلو روغن به قیمت سابق خریداری نماید در حالی که روغن به چندین برابر ترقی نموده بود. کل سی حلب روغن را که هر حلبی هفده کیلو بود در بین اهالی محل به قیمت خریداری شده تقسیم نمودم. باید عرض کنم خداوند متعال هم در مقابل این مجاهدت و گذشت از سود کلان و خدمت به خلق خدا به آن مرحوم فرزندی عنایت فرمود که امروز در قم یکی از مدرسین سطح بالای حوزه و یکی از وزنه های تدریسی و نمونه ای در بین اقران خود در حوزه علمیه قم به نام حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا رسول موسوی تهرانی است که وجودش منشأ برکات زیادی در بین طلاب می باشد. در این رابطه واقعه دیگری را که برای شخص ایشان اتفاق افتاده بود برای حقیر نقل نمود که شرح آن مزید بر اعتقادات خواننده می گردد. شرح واقعه این است: فرمودند در جوانی پس از آنکه متأهل شده بودم و خداوند فرزندی عنایت کرده بود مبتلا به پادرد شدیدی شدم و هرچه به اطبّا مراجعه می نمودم نتیجه ای نمی گرفتم و روز به روز بر شدت درد پایم افزوده می شد تا به جایی که ساق پاهایم به رانم چسبید و از راه رفتن عاجز گردیدم و اگر احیاناً به طبیبی می خواستم مراجعه نمایم بستگانم مرا به کول می گرفتند. مدتی بدین منوال گذشت. و آنچه سرمایه داشتم هزینه نمودم و کمترین نتیجه ای در رابطه با معالجه نگرفتم. شبی در عین استیصال به فکر فرو رفته بودم و به عاقبت امر خویش می اندیشیدم. از یک طرف مسؤولیت اهل و عیال، از طرفی از دست دادن سرمایه کسب و از طرفی مصیبت از پا افتادن و بالاتر از همه اینکه این مشکلات در جوانی و اوّل زندگی چون طوفانی به وجودم هجوم آورده و ارکان وجودی ام را متزلزل گردانیده بود و از زندگانی مأیوس نموده، از خود بی خود شدم و جدّ بزرگوارم حضرت موسی بن جعفرعليهما‌السلام را مخاطب قرار داده در حالی که اشک از چشمانم جاری بود عرض کردم: «یا جداه! اگر از فردا کسی به من بگوید سیّد، او را ناسزا می گویم». در حالی که وجودم را سراسر غم و اندوه فرا گرفته بود به خواب رفتم. نمی دانم چه مقدار در خواب بودم. ناگهان متوجه شدم که آقایی بزرگوار در کمال عظمت و هیبت و نورانیت در مقابلم ایستاده، با تشدد فرمودند: «سیّد این چه غلطی بود که کردی؟ برخیز برو وضو بگیر و نمازت را بخوان». من از وحشت از خواب بیدار شدم و سراسیمه به قصد وضو به طرف حوض رفتم. صورت و دست هایم را شستم. مسح سر کشیدم. هنگامی که می خواستم مسح پا بکشم با خود گفتم من که پایم قابل حرکت نبود! آیا خوابم یا بیدارم!؟ پس از آنکه یقین نمودم که بیدارم مطمئن شدم که مورد توجّه و شفای جدّ بزرگوارم واقع گردیدم. مسح پایم را کشیدم و مشغول نماز صبح شدم. پس از نماز از نعمت سلامتی که خداوند متعال عنایت کرده بود سپاسگزاری نموده و از گفته خودم از جدّ بزرگوار خود عذرخواهی نمودم. انتظار دارم که خوانندگان عزیز از خواندن این داستان پندی آموزنده دریافت نمایند و توسلاتشان را نسبت به ائمه معصومینعليهم‌السلام بیشتر نمایند. آمین رب العالمین

لطف حضرت اباعبداللَّه الحسینعليه‌السلام درباره یکی از ذاکرین خود

زیبایی، یکی از موهبت های الهی می باشد که خداوند به هر کس که بخواهد عنایت می نماید. این زیبایی اعم از صوت دلربا یا قد و قامت رعنا و یا چهره زیبا می باشد؛ چنان که از معصومعليه‌السلام روایت شده: «ان اللَّه جمیل و یحبّ الجمال؛ خداوند متعال زیباست و زیبایی را دوست دارد» (یعنی خالق زیبایی است). و نیز درباره قرائت قرآن از معصومعليه‌السلام روایت شده: «اقرؤوا القرآن بصوت الحسن؛ قرآن را با نغمه زیبا تلاوت کنید». همان طور که صوت نیکو در خوانندگان سرمایه ای است که از آن بهره برداری می نمایند؛ خصوصاً ذاکران و مداحان اهل بیتعليهم‌السلام با نغمات دل انگیز و حزین خود به مجالس آقا امام حسینعليه‌السلام شور و گرمی خاصی می بخشند. در این راستا مرحوم حاج سیّد مهدی خرازی که ذکرش در گذشته این کتاب بیان شد نقل نمودند یکی از ذاکرین حضرت سیّد الشهداعليه‌السلام از دوستان بودند و صدای مطلوبی نداشتند و به همین جهت از او به ندرت دعوت می شد و به این خاطر در مضیقه مالی قرار داشت و زندگی او به سختی می گذشت. او می گفت روزی با خود گفتم تو که عمری است خدمت صادقانه به محضر حضرت اباعبداللَّهعليه‌السلام انجام داده ای، چرا باید روزگار را به سختی بگذرانی؟ لذا تصمیم گرفتم به عتبات عالیات مشرف شوم و در کنار ضریح آن حضرت در زیر قبه دعا و از خداوند متعال درخواست نمایم تا از این مشکل زندگانی رهایی یابم. با این تصمیم خود را به عتبات عالیات رسانیدم و پس از توسل در زیر قبه آن مظهر رحمت الهی، خواسته خود را از پروردگار متعال تمنّا نمودم. پس از آن از حرم مطهر خارج و به محل سکونت خویش مراجعت نمودم و شب را به صبح رسانیدم. صبح هنگام، مبتلا به سرماخوردگی شدیدی شدم. پس از معالجه و مداوا تارهای صوتی حنجره ام ضعیف تر گردید و صدایم رو به وخامت نهاد که دیگر برای خود من هم قابل قبول نبود. بعد از آنکه قصد حرکت از عتبات به سوی تهران نمودم بعد از زیارت وداع، حضرت را مخاطب قرار دادم و عرض نمودم: آقاجان من به امیدی به زیارت شما شرفیاب شدم، سزاوار نبود این مقدار صدایی که با آن ذکر مصیبت شما را می نمودم به آن لطمه وارد شود! با این حال دیگر کسی مرا به مجالس عزای شما دعوت نمی نماید. در هر حال با ناامیدی به تهران مراجعت نمودم. پس از آنکه مقدمات دید و بازدید به اتمام رسید به اوّلین مجلس هفتگی خود رفتم. هنگامی که با صدای گرفته خود شروع به ذکر مصیبت نمودم شور و ولوله ای در مستمعین افتاد. بعد از اتمام ذکر مصیبت پرسیدم چه شده که قبلاً من ذکر مصیبت می نمودم این چنین شور و حالی در شما پیدا نمی شد. جواب دادند قبلاً روضه خواندن شما این چنین جاذبه و تأثیر نداشت. نمی دانیم که در صوت و نغمه شما چه چیزی نهفته شده که همه ما را در ذکر عزای حضرت سیّد الشهداعليه‌السلام از خود بی خود نمود. اشخاصی که در آن مجلس بودند هر کدامشان مرا برای روز معینی در هفته و ماه دعوت نمودند. به هر مجلسی که می رفتم شور و انقلابی برپا می شد و روز به روز بر تعداد دعوت کنندگان بیشتر می گردید که دیگر برای خود من هم وقتی باقی نماند و از این طریق زندگانی راحتی پیدا نمودم. و از این لطفی که خداوند متعال به خاطر آقا اباعبداللَّه الحسینعليه‌السلام در حقّ من نمود، جاذبه ای در صدای بی صدای من قرار داد که مستمعین مرا شگفت زده و مجذوب نموده و به پاس این لطف پروردگار متعال همیشه از او در تشکر و سپاس می باشم.

«السلام علیک یارحمه‌الله الواسعه و باب نجات الامّه ورحمه‌الله و برکاته»

در ذکر بعضی از رؤیاهای صادقه(56) رؤیایی است از سیّد جلیل القدر و عالم متقی، صاحب مقامات ظاهره و کرامات باهره، سیّد هاشم نجفی، معروف به خارکن که امرار معاش خود را این عالم بزرگوار از خارکنی می گذراند و این همان سیّدی است که زمانی که نادرشاه به نجف اشرف مشرف شد، در برخورد با سیّد عرض کرد: آقا همت کرده و از دنیا گذشته ای. سیّد به نادرشاه فرمود: «بلکه همت را نادر نموده که از آخرت گذشته».باری تفصیل این رؤیا آن است که کیسه پول شخصی از زوار امیرالمؤمنینعليه‌السلام را بعضی از اشرار نجف او را به سرقت برده، آن بیچاره پریشان حال و حیران به مولا امیرالمؤمنینعليه‌السلام ملتجی و متوسل می شود. شب هنگام مولا را در خواب دید. حضرت به او فرمود: فلان وقت در فلان موضع برو و هر کس را در آنجا دیدی مال خود را از او بخواه. آن مرد بعد از بیداری به آن مکان رفت و سیّد مذکور را در آنجا دید. با خود گفت مقام ایشان منافی با این کار می باشد. چگونه مطالبه مال خود را از ایشان بنمایم؟! لهذا مأیوس برگشت. دوباره متوسل شد. باز در خواب حضرت او را به همان سیّد راهنمایی فرمودند. در بیداری به خدمت سیّد رسید و قدرت اظهار پیدا ننمود. برای سومین بار متوسل شد. باز در خواب حضرت او را به همان سیّد راهنمایی فرمود. بعد از بیداری با خود گفت: در بیان واقعه به سیّد که ملامتی نیست. شاید در این امر سرّی باشد. لهذا به آن مکان رفت و جریان واقعه را به سیّد عرض نمود. سیّد چون این سخن شنید، فرمود: «صدق جدّی امیرالمؤمنینعليه‌السلام »(57) به او گفت فردا ظهر به مسجد بیا تا آنکه پول تو را بدهم. پس منادی سیّد به اهل نجف صَلا در داد که فردا ظهر مردم در مسجد حاضر شوند. مردم چون می دانستند واقعه تازه ای اتفاق افتاده از عالم و جاهل و عادل و فاسق جمع آمدند. جناب سیّد نماز ظهر و عصر را به جماعت ادا نمود. سپس بر منبر برآمد و فرمود: ایها الناس! بدانید و آگاه باشید، من زمانی در شهر کاظمین ساکن بودم. روزی به بغداد رفتم. به مغازه یک یهودی جهت خرید جنس مراجعه نمودم. جنسی از او خریدم و از پولی که به او دادم یک درهم به او بدهکار شدم. وعده کردم در مراجعت بعدی به بغداد طلب او را بپردازم. بعد از مدتی که به بغداد مراجعه نمودم، جهت بدهی یهودی به مغازه او رفتم. مغازه را بسته دیدم. معلومم شد که یهودی از دنیا رفته. نزدیک مغازه شدم و آن درهم را از روزنه درب به داخل انداختم. به این گمان که وارث او هنگامی که اثاث مغازه را تصرف می نماید، آن درهم را هم متصرف می شود و من از دِین آن یهودی بیرون می آیم. پس به کاظمین برگشتم و به منزل خود رفتم. شب هنگام که به خواب فرو رفتم، چنان دیدم که قیامت برپا شده و خلق اوّلین و آخرین به حساب و کتاب درآمدند. و اهوال(58) آن موقف و عقبات آن را چنان دیدم که احدی از عهده عشری از اعشار(59) آن نتواند برآید. به هر حال، پس از طی مراحل و عبور از منازل مرا بر صراط عبور دادند که خداوند در قرآن می فرماید:( وَإِن مِنکُمْ إِلَّا وَارِدُها کانَ عَلَی رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیّاً ) (60) چه گویم که چه دیدم. راهی چون مو بر بالای جهنم کشیده شده بود که بدایت و نهایت آن را خدا می داند و آتش جهنم بر زیر آن برافروخته، اگر آن را به دریایی از آتش تشبیه کنم از هزار یک نگفته ام که خلایق بر آن وارد می شوند و پروانه وار در آتش می ریزند و فرشتگان اطراف آن را گرفته و «ربّ سلّم سلّم امه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله » می گویند. و گروهی به دست آویخته و برخی به پا و گروهی به سینه راه می روند و طایفه ای چون پیادگان و قومی مانند سواران و جمعی مانند باد تند و بالجمله من در نهایت خوف وارد شدم و خداوند اعانت نمود، روانه شدم. لکن از مشاهده آن دریای بی پایان از آتش دلم می تپید و هوش از سرم پریده بود. لکن به هر حال خود را به وسط صراط رسانیدم که ناگاه کوهی از آتش از قعر جهنم بلند شد و در جلوی من واقع شد و راه عبور بر من بست و مرا مضطرب گردانید؛ لذا مراجعت و استقامت غیر مقدور گردید و ندانستم آن آتش سوزان چه بود. خوب تأمّل کردم دیدم آن شخص یهودی بغدادی است که بدن او از برای سوختن در جهنم چون کوهی عظیم، بزرگ شده و مجاورت آتش مانند حدیده محمات(61) یک پارچه آتش شده. چون او را بدیدم بر خود لرزیدم. صدا برآورد که ای سیّد درهم مرا بده. جواب گفتم ای مرد مرا رها کن. من از کجا درهم تو را بیاورم؟ گفت راست می گویی درهم نداری. لکن در عوض درهم مرا با خود ببر. گفتم نمی شود؛ زیرا خداوند بهشت را بر کفّار حرام فرموده. گفت پس بیا به نزد من. گفتم ای مرد بر من رحم کن. آمدن و سوختن من برای تو چه فایده دارد؟ گفت قدری دلم تسلا می شود. الحاح(62) و التماس کردم. مفید واقع نگردید. بالاخره چون الحاح من به طول انجامید گفت پس بگذار تو را در آغوش بگیرم و قدری به سینه خود بچسبانم تا آنکه خنک شوم. چون دست ها گشود که مرا به سینه بچسباند، دیدم که مثل مس گداخته می شوم. دیگر بار التماس نمودم. پنجه خود را گشود و گفت پس پنجه خود را به سینه ات گذارم. دیدم طاقت ندارم. ابا کردم. پس انگشت سبابه خود را جلو آورد و گفت از این دیگر چاره ای نیست. باید قدری از حالت من مستحضر شوی. لاعلاج تمکین نمودم. چون آن انگشت بر سینه ام نهاد از شدت حرارت آن گویا جمیع اعضا و جوارحم بسوخت و از خواب بیدار شدم و جای آن انگشت را در سینه خود دیدم. سپس سینه خود گشود و آن موضع را به حاضرین نشان داد. و گفت از آن وقت تاکنون آنچه معالجه نموده ام نتیجه ای حاصل نشده است. چون آن جمع مشاهده کردند، اثری موحش دیدند که بر خود لرزیدند. پس جناب سیّد فرمود: ای مردم خداوند از حقّ الناس نمی گذرد، اگرچه درهم یهودی از سیّد نجفی بوده باشد، پس چگونه می باشد حال کسی که خرج راه زوار و دوست امیرالمؤمنینعليه‌السلام را به سرقت ببرد. هر کس از پول این زائر غریب خبر دارد به او رد نماید. ناگاه شخصی از حاضرین مجلس برخاست و عرض کرد: آقا! من از کیسه پول این زائر خبر دارم. پس او را با خود برد و پول او را به او رد نمود. نقل شده شخصی دوست خود را بعد از مرگش در خواب دید. احوال او را پرسید. جواب داد مدّتی است در عالم برزخ گرفتارم. سؤال نمود علّت گرفتاری ات چیست؟ در جواب گفت: در زمان حیاتم مرد خارکنی پشته ای از خار بر دوش داشت. من مقداری از خار را از پشته جدا نموده و خلال دندانم نمودم. بعد از مرگم در زیر سؤالم که چرا بدون اجازه خارکن از پشته او خاری را جدا نمودی؟ می گویم این خار که قیمتی ندارد. به من می گویند درست است که ارزشی ندارد لکن ملکیت داشته و منوط به استجازه صاحبش بوده، چرا بدون اجازه صاحب آن، خار را از پشته خارکن برگرفتی؟

از جهنم خبری می شنوی

دستی از دور بر آتش داری

گر مسلمانی همین است که حافظ دارد

وای اگر از پس امروز بود فردایی

تشرف ملاقاسم رشتی به خدمت حضرت ولی عصرعليه‌السلام

یکی از افرادی که در زمان فتحعلی شاه قاجار به محضر حضرت ولی عصرعليه‌السلام مشرف شده و ایشان را نشناخته، مرحوم ملاقاسم رشتی روضه خوان می باشد که مورد وثوق علمای زمان خویش بوده. می گوید: از طرف بعضی از علمای تهران مأموریت یافتم که به اصفهان بروم و بین دو نفر از علما که بینشان کدورتی ایجاد شده بود اصلاح نمایم پس از رفتن به اصفهان خدمت آن دو بزرگوار رسیدم و موفق به اصلاح بین آنها شدم. می گوید ایامی که در اصفهان بودم در ایام هفته روزی تفرج کنان در معیت نوکر خود به طرف قبرستان تخته پولاد که زمین متبرکی است بیرون رفتم. چون غریب آن دیار بودم نمی دانستم که جز شب جمعه سایر ایام هفته خلوت است. در حالی که مشغول رفتن بودم هوس قلیان کردم. به محلی که قبر مرحوم میرمحمّدباقر داماد (اعلی اللَّه مقامه) است داخل شدم. کنار قبر ایشان ایستادم و مشغول خواندن فاتحه شدم. متوجه شدم کسی در زاویه حیاط تکیه نشسته مرا مورد خطاب قرار داد، فرمود: ملاقاسم! چرا وارد شدی به سنّت حضرت رسالت پناه (ارواح العالمین له الفداء) سلام نکردی؟ از فرمایش ایشان خجل شده عذر آوردم که چون دور بودم خواستم که نزدیک شوم آن وقت سلام کنم. فرمودند: نه شما ملاها ادب ندارید. من از آن شخص هیبتی عظیم بر دلم نشست. پیش رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را داد. پدر و مادرم را اسم بردند که فلان و فلان بودند چون اولاد ذکور از آنها نمی ماند پدرت نذر کرد اگر خداوند اولاد پسری به او عنایت فرماید او را اهل حدیث و خبر ائمه معصومینعليهم‌السلام قرار دهد و خداوند تو را به او کرامت فرمود. او هم به نذر خود وفا نمود. عرض کردم: بلی این تفسیر را شنیده ام. بعد فرمودند حالا خیلی میل به قلیان داری؟ در این چند تایی من قلیان است. بیرون آر بساز. در ذهنم گذشت به نوکرم ارجاع دهم. فرمودند: نه خودت بساز. عرض کردم به چشم. دست در چندتایی فرو برده، قلیانی بود با آب تازه. به در آوردم و تنباکو و ذغال مو و سنگ چخماق به قدر همان یک دفعه بود ساختم و خود کشیدم. فرمودند: آتش قلیان را بریز و در چندتایی بگذار. اطاعت نمودم. فرمودند: چند روز است وارد این مکان شده ام و از اهل این شهر خوشم نمی آید و میل نکرده ام وارد شهر شوم. اکنون اراده مازندران کرده ام که به دیدن دوستی در آنجا بروم. فرمودند: در این قبرستان چند نبی مدفون می باشند و کسی نمی داند. بیا آنها را زیارت کنیم و برخاستند و چندتایی را به دست گرفته روانه شدند. رسیدیم به جایی، فرمودند: اینجاست قبر آن انبیا. و زیارتی خواندند که با آن عبارت در کتب ادعیه ندیده بودم. پس از آن قبور دور شدند و فرمودند: عازم مازندران هستم. از من چیزی به یادگار بخواه. زادالمسافرین خواستم. فرمودند نمی آموزم. اصرار کردم. گفتند روزی مقدر است. تا هستی، روزی تو می رسد. گفتم: چه شود که با در به دری نرسد؟ فرمودند دنیا اینقدر قابل نیست. عرض کردم این استدعا نه از برای دنیادوستی است. فرمودند: پس چرا از چیزهای منتخبه دنیا خواستی؟ باز استدعای خود را تکرار نمودم. فرمودند اگر مرا در مسجد سهله دیدی به تو می آموزم. عرض کردم پس دعایی به من بیاموزید. فرمودند: دو دعا می آموزم؛ یکی مخصوص خودت و یکی اینکه نفعش عام باشد که اگر مؤمنی در بلیه افتد بخواند، مُجرّب است. هر دو دعا را قرائت فرمودند. عرض کردم که افسوس که قلمدان با خود ندارم و نمی توانم حفظ نمایم. فرمودند من قلمدان دارم. از چندتایی به در آور. دست در چندتایی نمودم نه قلیانی بود و نه لوازم قلیان. فقط قلمدانی با یک قلم و یک دوات و قطعه کاغذی به قدر نوشتن آن دعا. متأمل و متعجب شدم. به من تندی کردند و فرمودند: زود باش مرا معطل نکن که می خواهم بروم. من هم با اضطراب سر به زیر افکنده مهیای نوشتن شدم. اوّل دعای مخصوص را املا کردند و نوشتم. و به دعای دیگر رسیدند و خواندند: «یا محمّد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی»(63) قدری صبر کردم. فرمودند این عبارت را غلط می دانی؟ عرض کردم: بلی، چون خطاب به چهار نفر است باید به صیغه جمع گفته شود یعنی (ادرکونی و لا تهلکونی) فرمودند: خطا اینجا گفتی. «ناظم کل حضرت صاحب الامر است و غیر را در ملک او تصرفی نیست. محمّد و علی و فاطمه را به شفاعت نزد آن بزرگوار می خواهیم و از او به تنهایی استمداد می کنیم». دیدم جواب متینی است و نوشتم. همین که تمام شد سر بلند نمودم، به هر طرف نگریستم ایشان را ندیدم. از نوکرم پرسیدم او هم ندیده بود. حالی که در من ایجاد شده بود مثل آن در وجود من هرگز پیدا نشده بود. به شهر و به خانه حاج محمّد ابراهیم از دوستانم آمدم. در کتابخانه بودند. به من گفت آخوند مگر تب کرده ای؟ گفتم: نه. واقعه ای بر من گذشته. نشستم و به ایشان حکایت را گفتم. گفتند این دعا را آقای بیدآبادی به من آموخته اند و در پشت کتاب دعا نوشته ام. برخاستند کتاب مزبور را آوردند. ادرکونی و لا تهلکونی نوشته شده بود. او را پاک نمودند و هر دو را به فعل مفرد «ادرکنی و لا تهلکنی» نوشتند و دیگر با کسی این واقعه را به میان نیاوردند.(64)

لی حبشی مدنیّ عربیّ قرشیّ

که بود عشق رخش مایه رندی و خوشی

لاف عشقش نزنم او عربی من عجمی

فهم رازش نکنم او قرشی من حبشی

حزن و اندوه امام صادق در فراق حضرت مهدیعليهما‌السلام

شیخ صدوقرحمه‌الله در اکمال الدین روایت کرده از سدیر صیرفی که گفت: من و مفضل و ابوبصیر و ابان بن تغلب به خدمت مولای خود امام جعفر صادقعليه‌السلام رسیدیم. و دیدیم که ایشان بر روی خاک نشسته و لباسی معروف به «مسح خیبری» در تن داشت که آستین های آن کوتاه بود و از شدت اندوه، واله و حیران بود و مانند زنی که فرزند عزیزش را از دست داده گریه می کرد. مانند جگر سوخته ای آثار حزن و محنت در چهره حقّ جویش ظاهر و هویدا بود و اشک از دیده های حقّ بینش جاری. و می گفت: «آقای من! غیبت تو خواب از چشمانم ربوده و بستر را بر من تنگ نموده و استراحت مرا زایل گردانیده و سرور از دل من ربوده است. ای آقای من! غیبت تو مصیبت مرا دائم گردانیده و نوائب را بر من علی الدوام گردانیده و آب دیده مرا جاری و ناله و فغان و حزن را از سینه من بیرون آورده و بلاها را بر من متصل گردانیده».

سدیر گفت: چون حضرت را به آن حالت مشاهده نمودیم عقل های ما پرواز نمود. واله و حیران شدیم و دل های ما از جزع آن حضرت نزدیک بود که پاره گردد و گمان کردیم که آن حضرت را زهر خورانیده اند یا آنکه بلیه عظیمی از بلاهای دهر بر ایشان حادث گردیده. پس عرض کردم: ای بهترین خلق! خدا هرگز چشم شما را گریان نگرداند. چه حادثه ای شما را گریان نموده است و چه حادثه ای روی داده که چنین ماتمی گرفته اید؟ پس حضرت از شدت غصه و گریه آه سوزناکی از دل غمناک برکشید و فرمود که من صبح این روز نظر در کتاب جفر نمودم و آن کتابی است مشتمل بر علم منایا و بلایا و در آن کتاب جفر بلاهایی که به ما می رسد نام برده شده و همچنین علوم گذشته و آینده تا روز قیامت در آن ذکر شده و خداوند متعال آن علوم را مخصوص محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله و ائمه معصومینعليهم‌السلام بعد از او گردانیده. نگاه کردم در آن کتاب ولادت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام و غیبت آن حضرت و طول غیبت و درازی عمر او و ابتلاء مؤمنان را در زمان غیبت و بسیار شدن شک و شبهه در دل مردم از جهت طول غیبت او و مرتد شدن اکثر مردم در دین و بیرون کردن ریسمان اسلام را از گردن خود که حقّ تعالی در گردن بندگان خود قرار داده است. پس رقت مرا دست داد و حزن بر من غالب شده است. باید عرض کنم جایی که امام معصوم در فراق آن حضرت قبل از تولدش اشک می ریزد و آقای من آقای من! بر زبان جاری می نماید و از برای مؤمنین در غیبت آن حضرت که مبتلا به انواع امتحانات می شوند و به شک و شبهه می افتند و تا آنجا که اکثر خلق اللَّه از دین خدا بیرون رفته و مرتد شده و ریسمان بندگی را از گردن خود خلع می نمایند، ناله می کند، سزاوار است که مؤمنین در غیبت حضرتش به امام صادقعليه‌السلام تأسی نموده در فراق مولای خود ندبه نموده و اشک چشمانشان خشک نگردد و دست توسل خود را از ذیل عنایت وجود مبارکش کوتاه نگردانند. و علی الدوام بگویند: «عزیز علیّ ان اری الخلق و لاتری»(65) و دائماً به محضر مبارکش عرض کنند: «رضیتک یا مولای اماماً و هادیاً و ولیّاً و مرشداً» و با یقینی راسخ و با ایمانی مطمئن عرض کنند: «ذخرک اللَّه لنصره الدّین و اعزاز المؤمنین و الانتقام من الجاحدین المارقین»(66) و دگر بار با تمام وجود و از سویدای قلب ندا در دهند: «اذ انت نظام الدین و یعسوب المتقین و عزّ الموحدین و بذلک امرنی ربّ العالمین».

«السلام علی مهدیّ الامم»

تو مهدی موعود منی تو مقصد و مقصود منی تو شاهد و مشهود منی تو حجت معبود منی از پرده غیبت کی به درآیی جانم به فدایت آخر تو نیایی شاهد بزم الستم از باده عشق تو مستم بر سر راه تو نشستم تا آیی و گیری دستم از پرده غیبت کی به درآیی جانم به فدایت آخر تو نیایی