خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان0%

خاطراتی از صالحان نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

خاطراتی از صالحان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد شهامت پور
گروه: مشاهدات: 18684
دانلود: 4375

توضیحات:

خاطراتی از صالحان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18684 / دانلود: 4375
اندازه اندازه اندازه
خاطراتی از صالحان

خاطراتی از صالحان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش دوم:داستان ها و وقایعی آموزنده و متنوع از گذشتگان

داستان تاریخی مدرسه فیضیه در سال 1342

آنهایی که در مدرسه فیضیه شاهد واقعه دلخراش جنایات عمال رژیم پهلوی بودند و سنّشان بیشتر از بنده بود، مشاهدات خود را در رابطه با مدرسه فیضیه در طول زمان به عالم دیگر بردند و افرادی مثل بنده در آن زمان نوجوان و شاهد جریان فیضیه بوده اند فلذا لازم دانستم مشاهدات خود را برای نسل های آینده که از واقعه فیضیه بی خبرند به رشته تحریر درآورم. باشد که مطلع بر جنایات رژیم ستم شاهی نسبت به سربازان حضرت ولی عصر (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) در مدرسه فیضیه شوند تا در تاریخ ثبت شود.

شب قبل از روز واقعه فیضیه که شهادت حضرت امام صادقعليه‌السلام بود، در قم منزل یکی از دوستان بودیم، مطلع شدیم که قرار است فردا امام خمینی جنایات شاه در مسجد اعظم سخنرانی کنند. صبح زود به اتفاق دوستی عزیز به نام حاجی علی پزشکیان که از تهران به اتفاق به قم مشرف شده بودیم به طرف منزل امام رهسپار شدیم که به مسجد اعظم برویم و از سخنرانی ایشان استفاده کنیم. زمانی که به منزل ایشان رسیدیم مشاهده نمودیم گروه زیادی از افراد ساواک در میان انبوه جمعیتی که به خاطر سخنرانی امام اجتماع نموده بودند پراکنده و در حال رفت و آمد می باشند. و اعمال و گفتار مردم را زیر نظر داشتند. امامرحمه‌الله پیام دادند و رژیم را تهدید نمودند که اگر دست از اعمال ضد انسانی خود بر ندارند به مسجد اعظم می آیم و در آنجا حقایق را به گوش ملّت ایران می رسانم. امّا متوجه نشدیم که از ناحیه رژیم چه عکس العملی نشان داده شد که امام از رفتن به مسجد منصرف شدند؛ زیرا آنچه که در داخل منزل امام از نظر تصمیم گیری به اجرا گذاشته می شد، کسانی که در خارج از منزل اجتماع داشتند بی خبر بودند جز آنکه از ناحیه مرحوم امام پیامی فرستاده می شد. از طرفی از ناحیه آیت اللَّه گلپایگانیرحمه‌الله اعلام شده بود بعدازظهر، مجلس روضه جهت سالگرد شهادت حضرت امام صادقعليه‌السلام در مدرسه فیضیه از طرف معظم له منعقد می باشد. آن روز چون به ظهر نزدیک شده بود مردم از اطراف منزل امام متفرّق شدند و بعدازظهر در مدرسه فیضیه در حالی که جمعیت انبوهی بودند اجتماع و فضای مدرسه را پر نمودند. و حضرت آیت اللَّه گلپایگانیرحمه‌الله هم حضور به هم رسانیدند. شروع مجلس اعلام شد. پس از آنکه قرآن تلاوت شد مرحوم حاج شیخ مرتضی انصاری قمی در صحن حیاط مدرسه به منبر رفتند. ضمن سخنرانی، گروهی از جوان ها که سرهای خود را به طرز مخصوصی آرایش نموده و از طرف رژیم جهت بر هم زدن مجلس ختم به مدرسه آمده و مجتمعاً به نزدیک منبر نشسته بودند به عنوان مقدمه به هم زدن مجلس دو نفر ایشان به عنوان سیگار کشیدن با هم به جنگ زرگری پرداختند و ایستادند که با هم گلاویز شوند. یادم می آید که حقیر چون ناخودآگاه در بین جمع آنها واقع شده بودم شانه یکی از آنها را گرفته و به حالت غضب به زمین نشانیدم. و بعضی از مستمعین هم شروع به اعتراض به آن دو نفر نمودند. نزدیک بود که مجلس از نظم خود خارج شود که مرحوم انصاری با درایتی که از خود نشان داد از روی منبر صدا زدند خواهشمندم کسی دخالت نکند من خودم مجلس را اداره می کنم. گروه طرفداران رژیم چون با انبوه اعتراض مردم رو به رو شدند ناچار به سکوت گردیدند. مجلس پس از خاتمه منبر بدون درگیری پایان یافت. من و دوستم آقای حاج علی پزشکیان، نزدیک منبر و داخل طرفداران رژیم ایستاده بودیم که ناگهان شخص قوی هیکل و بلند قامتی که بعداً معلوم شد فرمانده گروه می باشد با لهجه ای ترکی فارسی با صدای بلند فریاد زد: «زنده باد رضا شاه پهلوی» پس از این شعار جوانی که در کنار یکی از حجره های مدرسه نزدیک منبر ایستاده بود و احتمالاً از بچه های انقلابی قم بود متقابلاً با صدایی بلند او را مخاطب قرار داد و فریاد زد: «خفه شو» همین که این کلام از دهان وی خارج شد ناگهان دیدم جوان هایی که بعداً معلوم شد که آنها چتر بازهای نیروی هوایی رژیم بودند (بنابر قول مرحوم حجت الاسلام فلسفی در یکی از منبرهایش) که با لباس های مبدّل داخل مدرسه شده، دست هایشان در جیب رفت و با پنجه بوکس هایی که قبلاً آماده کرده بودند در حالی که به هم پیوسته بودند با شعار جاوید شاه به مردم حمله کردند و مردم از ترس گروه گروه مدرسه را ترک می نمودند. پس از آنکه مهاجمین، مدرسه را از مردم خالی نمودند دسته جمعی در مدرسه به طور رژه حرکت می کردند و شعار جاوید شاه می دادند. در این هنگام طلبه هایی که در حجره های طبقه های فوقانی بودند برای دفاع از خود و خارج کردن آنها از مدرسه آجرهایی را که در جلو حجره های مشرف به حیاط بود با دست آجرها را کندند و از بالا به طرف چتربازها پرتاب نمودند. گروهی از آنها زخمی و بقیه پا به فرار گذاشتند و از دالان های خروجی مدرسه خارج شدند و همه این منظره ها را بنده و دوستم آقای پزشکیان ناظر بودیم. در این هنگام صدایی به طور دسته جمعی از پشت بام مدرسه از ضلع جنوب شرقی که منتهی به محوطه جلو درب صحن می بود به گوشمان رسید مشاهده نمودیم گروهی از پاسبان های قم از راهی نامعلوم خود را به پشت بام مدرسه رسانده و با صدای بلند به مراجع تقلید از جمله آیت اللَّه بروجردی و آیت اللَّه کاشانیرحمه‌الله و سایر مراجع عظام با الفاظ رکیک فحاشی می نمودند و قصد داشتند که از راه پشت بام داخل مدرسه شوند. من به دوستم گفتم دیگر جای درنگ نیست باید خود را به جای امنی برسانیم. سپس از راه پله ای که در ضلع جنوب غربی مدرسه بود بالا رفتیم درب یکی از حجره ها باز بود. گروهی از مردم داخل حجره شده و ما را هم دعوت به داخل نمودند. پس از داخل شدن ما درب حجره را بستند. در این هنگام پاسبان هایی که روی پشت بام بودند در حالی که هیاهو می نمودند درب ورودی پشت بام را شکسته و از طریق راه پله به حجره ها نزدیک شدند. صدای شکسته شدن درب حجره ها به گوش می رسید. سپس ضرباتی چند به حجره ای که در آن ساکن بودیم زده شد. صاحب حجره صدا زد که درب را نشکنید آن را باز می کنم. درب حجره که باز شد با حمله ای که پاسبان ها به داخل حجره نمودند بنده از تاریکی حجره استفاده نموده از لابلای پاسبان ها خود را از طریق راه پله ها به داخل صحن حیاط مدرسه رسانیدم. اوّلین چیزی که دیدم گروهی از اوباش چماق دار و مأمورین رژیم را دیدم که مدرسه را تسخیر نموده بودند. اوّلین کلامی که به گوشم رسید این بود بگو: «جاوید شاه» چاره ای جز فرار ندیدم. در حال فرار ضربت شدید چماقی را بر گرده خویش احساس نمودم. (امّا جوانی کجایی که یادت بخیر). از چنگال های خون آشام آنها مانند آهویی که از درنده ای بگریزد خود را تا به نزدیکی های منبر رسانیدم. امّا چه سود که ناگهان پنجه ای قوی مچ دستم را گرفت و به چماق دارانی که در تعقیب من بودند صدا زد کاری نداشته باشید او را گرفتم. مثل آنکه فتح خیبر کرده بود و مرا در ایوانی که در سمت شمال مدرسه می باشد داخل گروهی از مردم و طلابی که اسیر کرده بودند قرار داد. اینجا باید این حقیقت را بگویم در عین حالی که آن همه اعمال وحشیانه ضد انسانی و جنایات عمال رژیم را از نزدیک شاهد بودم آن چنان سکینه و طمأنینه ای در وجودم ایجاد شده بود که به جرأت می توانم قسم یاد کنم در مقابل آن همه جنایات که حتی احتمال کشته شدن هم می رفت کمترین ترسی در خود احساس نمی کردم در حالی که آینده نامعلومی در پیش رو داشتم. مثل اینکه همه این منظره ها برایم عادی جلوه می کرد. زمانی که داخل اسرا شدم چشمم به مرحوم حاج محسن زندیه که او هم مانند بنده نوجوانی بود از شاگردان و طلبه مدرسه آیه اللَّه حاج آقای مجتهدی بود. در کنار وی نشستم و در طرف دیگرم جوانی بود که زخمی شده و خون پایش به لباس من سرایت کرده بود. در حالی که ناظر اعمال جنایت کارانه طرفداران رژیم و چماق داران و اوباش بودم مشاهده کردم سرهنگی با لباس ارتشی و با هیکلی بسیار قوی در کنار حوض مدرسه ایستاده و با صوت زدن، اوباش و چماق داران را به دور خود جمع می کرد و دستور صادر می نمود و اوباش به دستورات او عمل می نمودند. و این همان سرهنگ مولوی بود که امامرحمه‌الله در اعلامیه ای که روز بعد از واقعه فیضیه صادر نموده بود و در مطلع آن به پدر پیر طلبه شهید که در فیضیه به شهادت رسیده و پدرش به نزد امام آمده به ایشان تسلیت گفته نام برده بود. و در ضمن اعلامیه اشاره به سرهنگ مولوی نموده بود که صوت می زنی و اوباش را به دور خود جمع می کنی و دستور حمله به افراد بی پناه می دهی. (دستور می دهم گوش هایت را ببرند) یک هفته از اعلامیه امامرحمه‌الله به جنایات سرهنگ مولوی نگذشته بود که خداوند متعال به او مهلت نداد و در راه مأموریتی که از طرف رژیم به عهده داشت توسط بالگردی که به سوی مأموریت می رفت در آبعلی اطراف تهران بالگرد او به طرز نامعلومی سقوط نمود و روح پلیدش به درکات جحیم واصل شد.

دیدی که خون ناحقّ پروانه شمع را

مهلت نداد که شب را سحر کند

امّا چگونگی خروج ما از مدرسه فیضیه: هوا تاریک شده بود. فضای غم انگیزی چون هاله ای بر مدرسه حاکم شده بود. جوانی که در کنار بنده نشسته و زخمی شده بود بسیار ناله می نمود. فکری به خاطرم رسید. به نزدیک یکی از مأمورینی که از ما مراقبت می نمود رفتم و آن جوان را نشان دادم و گفتم حال این جوان بسیار وخیم می باشد. اگر او را به بیمارستان نرسانی خون وی به گردن شماها می افتد. به من و او اجازه خروج از مدرسه را داد. آمدم دست جوان را گرفتم و به مرحوم محسن زندیه اشاره نمودم که دست دیگر او را بگیرد و با این ترفند سه نفری از چنگال دژخیمان نجات یافته و از مدرسه فیضیه خارج شدیم. شب هنگام به حجره حجت الاسلام آقای سیّد محمود سجادی یکی از دوستان و شاگردان آیت اللَّه مجتهدی در مدرسه حجّتیه وارد شدیم و تا صبح در آنجا به سر بردیم. امّا چگونه شب را به صبح رساندم. شب عجیب و فراموش ناشدنی بود. باید عرض کنم از شدت درد چماقی که به پشتم در فیضیه خورده بود تا صبح به خواب نرفتم. امّا این درد با لذتی باورناکردنی توأم بود. خداوند متعال از باب( وَالَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا ) (74) لذتی معنوی در آن شب به ذائقه روحم چشانید که هرگز فراموش نمی کنم.

واقعه غم انگیز روز بعد از فیضیه پس از آنکه طلاب، مهاجمین را از مدرسه بیرون راندند، واقعه غم انگیز و تأسف باری در مدرسه فیضیه در رابطه با طلاب اتفاق افتاد. دوباره مهاجمین و اشرار و پاسبان ها از پشت بام های مدرسه به داخل صحن نفوذ کردند و به طرف حجرات طبقه بالای مدرسه هجوم بردند. و گروهی از طلاب بی پناه که به چنگال دژخیمان رژیم گرفتار شدند از طبقه بالای مدرسه به طرف صحن مدرسه پرتاب می شدند و گروهی که پنجره حجره های آنها به حیاط مدرسه دارالشفاء مشرف بود از ترس مهاجمین خود را از پنجره به صحن مدرسه دارالشفاء می انداختند و گروهی که حجره آنها به سمت رودخانه قم بود خود را از پنجره به طرف رودخانه می انداختند. دو نفر از دوستان به نام برادران صادقی که خود را به سوی رودخانه انداخته بودند مدتی در اثر شکستگی پا در منزل شخصی خود بستری بودند. روز بعد در کمال جرأت و تهوّر با دوست خود آقای پزشکیان جهت تحقیق به مدرسه فیضیه رفتیم. هاله ای از غم سراسر مدرسه را فراگرفته بود. وضع حجرات طلاب به طرزی عجیب به هم ریخته بود. هرگز فراموش نمی کنم در مقابل یکی از حجرات صحنه ای دیدم. مثل آنکه گوسفندی را سر ببرند حدود یک متر در یک متر خون خشکیده به چشم می خورد. حال چه کرده بودند با سربازان حضرت ولی عصر (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) خدا می داند. من از مفصل این قصه مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

عیادت از طلاب مصدوم و مجروح چند روزی از توقفم در قم بعد از واقعه فیضیه نگذشته بود که با برادر ارجمند جناب آقای حاج محمّد مهدیان یکی از ارادتمندان به ساحت قدس اهل بیت عصمت و طهارتعليهم‌السلام که از افراد انقلابی و ارادتمند به امام راحلرحمه‌الله بود برخورد نمودم. به حقیر فرمودند مبلغی پول از تهران آورده ام و نشانی عدّه ای از طلاب که در واقعه فیضیه صدمه دیده اند و در منزل هایشان بستری می باشند با خود دارم. دوست دارم به اتفاق شما به عیادت آنها برویم. بنده با کمال اشتیاق دعوت ایشان را پذیرفتم و به اتفاق در آن روز به عیادت سیزده نفر از مصدومین و مجروحین که در نقاط مختلف قم بودند بر طبق نشانی هایی که در دست ایشان بود موفق به عیادت طلاب شدیم. و به هر کدام آنها وجه قابل ملاحظه ای پرداخت می شد. مصدومین، یکی پاشکسته، دیگری دست شکسته، یکی قفسه سینه شکسته، دیگری ستون فقرات شکسته و همین طور هرکدام به آسیبی مبتلا شده بودند. همگی از ترس رژیم جنایت کار از رفتن به بیمارستان خودداری نموده و در منازل خویش بستری و از درد و آسیبی که به آنها رسیده بود رنج می بردند. ناگفته نماند این سیزده نفر مصدومینی که ما موفق به عیادت آنها شدیم کسانی بودند که از آنها نشانی داشتیم. و الّا مصدومین خیلی بیشتر از اینها بودند که ما نه نشانی آنها را داشتیم و نه موفق به عیادت آنها شدیم. این بود گوشه ای از جنایات رژیم منحوس محمّد رضا پهلوی در قم، که خود از نزدیک ناظر آن در مدرسه فیضیه و همچنین طلاب عزیز مصدومی که در منازلشان ملاقات نمودم. «اللّهمّ العن پهلوی و من تبعه»

داستان جابه جایی جنازه مطهر حذیفه یمانی و جابر بن عبداللَّه انصاری دو صحابی پیامبر اعظمصلى‌الله‌عليه‌وآله

روزی حقیر به اتفاق یکی از دوستان به خدمت مرحوم حجت الاسلام حاج سلطان واعظ، معروف به سلطان الواعظین شرفیاب شدیم. ایشان دوران کسالتی را که منجر به فوت ایشان شد طی می نمودند. در حالی که به پشت خوابیده بودند مشغول نوشتن کتاب صد مقاله که از ایشان به یادگار مانده است بودند.(75) در محضر ایشان عرض نمودیم که درباره شما داستانی مشهور است که جنابعالی در جابجایی و انتقال جنازه دو نفر از صحابی پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مباشرت داشتید و استدعا داریم که عین واقعه را برای ما بیان نمایید که ما بدون واسطه آن را از حضرت عالی نقل نماییم.(76) چند سال قبل که به عتبات عالیات مشرف شدم زمان زعامت مرحوم آیت اللَّه حاج سیّد ابوالحسن اصفهانی (طاب ثراه) بود. بعضی از دوستان که در دستگاه حکومتی عراق سمتی داشتند نزد من آمدند و قضیه عجیبی را نقل نمودند بدین مضمون که در بغداد آب دجله طغیان نموده و قبر دو تن از صحابه بزرگوار پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به نام های حذیفه یمانی و جابر بن عبداللَّه انصاری که در کنار دجله مدفون می باشند در معرض طغیان آب دجله واقع گردیده و احتمال تخریب قبر ایشان حتمی می باشد. پس از مشورت با علمای حاضر و سیاستمداران حکومت، قرعه فال به نام شخص شخیص جنابعالی زده شده که جهت جابه جایی ابدان مطهر این دو بزرگوار جناب عالی را نامزد این عمل خداپسندانه نموده اند. این جانب به محضر آیت اللَّه اصفهانی مشرف شده و شرح واقعه را خدمت ایشان عرضه داشتم و اجازه نبش قبر و انتقال جنازه آن دو بزرگوار را به جای مناسبی درخواست نمودم. معظم له با توجّه به موقعیتی که قبور ایشان در کنار دجله در معرض تخریب بود، با درخواست بنده موافقت نمودند. پس از کسب اجازه در معیت فرستادگان حکومت، به بغداد عزیمت نمودیم. هنگامی که به کنار قبرها رسیدیم با اجتماع علما و بزرگان و مسؤولین حکومت مواجه شدیم. بلافاصله دستور نبش قبر و خاکبرداری دو قبر مطهر را که مشرف به خراب شدن بود صادر نمودیم. چون قبلاً غسل نموده و وضو گرفته بودم لباس سفید بلندی بر تن نمودم پس از برداشتن لحد اوّلین قبر، با احتیاط داخل قبری شدم که منسوب به حذیفه یمانی بود و او کسی بود که در زمان پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله معروف شده بود که اسامی و اشخاص منافقین را می شناسد. و علّت شناسایی منافقین آن بود که شب هنگام پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله سوار بر شتر از جنگ تبوک مراجعت می نمودند. حذیفه یمانی حفاظت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را که بر ناقه ای سوار بود برعهده داشت و یکی دیگر از اصحاب افسار شتر را به دست داشت. منافقین طبق نقشه قبلی در بالای گردنه ای که در زیر آن جاده باریکی مشرف به دره بود به انتظار عبور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از آن جاده در کمین نشسته بودند و مشک هایی خشک از سنگ و ریگ تعبیه نموده هنگامی که پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله سوار بر ناقه در حال عبور از آن جاده بود منافقین مشک ها را با هم به سوی مرکب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رها نمودند. در این حال مرکب از ترس بنای فرار گذاشت. خداوند متعال جبرئیلعليه‌السلام را مأمور نگهداری مرکب نمود. چنانچه جبرئیلعليه‌السلام شتر را مهار ننموده بود پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به قعر دره پرتاب و نقشه منافقین عملی می گردید، ولکن( وَمَکَرُوا وَمَکَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ ) .(77)

در این موقع برقی در آسمان زده شد و آن فضای تاریک چون روز روشن شد و جناب حذیفه منافقین را که حدود چهارده نفر بودند مشاهده و کاملاً شناسایی کرد، امّا بنابر دستور پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله مأمور به معرفی آنها نبود. بدین جهت بود که در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله معروف بود که حذیفه اسامی منافقین را می داند و افراد آنها را می شناسد. مشاهده نمودم که بدن حذیفه داخل کفن بعد از هزار و سیصد سال و اندی، تر و تازه و صحیح و سالم خودنمایی می نماید. فکری به خاطرم رسید. دست مبارک ایشان را از کفن بیرون آوردم. انگشت خود را بر پشت دست ایشان فشار دادم. هنگامی که انگشتم را بعد از فشار از پشت دست ایشان برداشتم جای انگشتم همانند شخصی که زنده باشد سفید و بلافاصله قرمز گردید. کاشف از این بود که خون در بدن جریان دارد. چشمانم به چهره مبارک ایشان که دارای محاسنی سیاه و سفید بود و از کفن بیرون بود و بر روی خاک قرار داشت انداختم. یک لحظه به فکرم رسید که لب های حذیفه کراراً دست های یداللهی رسول اللَّهصلى‌الله‌عليه‌وآله را بوسیده. با خود گفتم من که زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را درک نکردم که مشرف به دست بوسی آن وجود مقدّس شوم. حال که خداوند متعال توفیقی نصیبم نموده با یک واسطه دست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را ببوسم. خم شدم و لبی را که دست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بوسیده بود بوسیدم و به این فیض عظمی نائل شدم. سپس بدن مبارک ایشان را بغل نموده به بیرون قبر منتقل نمودم و از قبر خارج شدم و با احتیاط داخل قبر جابر بن عبداللَّه انصاری شدم. آن بزرگوار هم مانند حذیفه بدن مبارکش داخل کفن تر و تازه و صحیح و سالم با محاسن سفید که با حنا رنگ شده بود مثل آنکه روز قبل به خاک سپرده شده بود مشاهده نمودم. ایشان را هم مانند حذیفه دستش را از درون کفن خارج نموده و انگشت خود را به پشت دست ایشان فشار دادم. بعد از آنکه جای انگشتم سفید، سپس قرمز گردید یقین نمودم که ایشان هم بعد از هزار و سیصد سال خون در بدن مبارکش جریان دارد. با بوسیدن لب های ایشان هم با یک واسطه دوباره دست مبارک پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را بوسیدم. سپس جنازه را بغل کردم و از قبر خارج نمودم. شایان ذکر است مردمی که در کنار قبر اجتماع نموده بودند و ناظر خارج نمودن ابدان مطهره بودند گروهی از عکاسان از موقعیت استفاده نموده شرف حضور پیدا کرده که از ابدان طاهره ایشان عکس برداری نمایند. لکن متأسفانه با مخالفت بعضی از بزرگان از عکس برداری ممانعت به عمل آمد. و پس از تشریفات خاصی ابدان پاک آنها را تشییع و به مدائن بردیم و دو قبر حفر نموده و در کنار قبر حضرت سلمانعليه‌السلام به خاک سپردیم. بعد از نقل این داستان عجیب و تاریخی، بنده از موقعیت استفاده نموده در حالی که معظم له به پشت خوابیده بود عرضه داشتم خداوند متعال حضرت عالی را به این نعمت عظمی مشرف فرموده که به یک واسطه دست رسول گرامی اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را ببوسید اجازه بفرمایید که خداوند این توفیق را هم نصیب ما نماید که دست پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را با دو واسطه ببوسیم.

بلافاصله خم شده لب های ایشان را که به لب های حذیفه و جابر رسیده بود بوسیدم و با استجازه از محضر مبارکشان از خدمتشان مرخّص شدم. جهت روشن شدن اذهان خوانندگان عزیز باید عرض کنم این واقعه در زمان زعامت مرحوم آیت اللَّه حاج سیّد ابوالحسن اصفهانی اتفاق افتاده و آنها که ناظر این جریان بودند و یا آنهایی که بعداً از لسان مرحوم سلطان الواعظین شنیده بودند رخت از این عالم برکشیده و دیده در عالم برزخ باز نموده اند. و در این زمان کسی را سراغ ندارم که از این واقعه تاریخی مطلع باشد. لذا خود را مدیون جامعه شیعه می دانستم که این واقعه را که در گذشته از تاریخ اتفاق افتاده و در خاطر من به ودیعه نهاده شده بود موفق شدم به توفیق الهی به رشته تحریر درآورم تا این جابجایی قبور دو صحابی بزرگوار رسول اللَّهصلى‌الله‌عليه‌وآله که یک شگفتی تاریخ اسلام می باشد در اذهان دوستداران اهل بیتعليهم‌السلام و در نسل های آینده باقی بماند و آنهایی که به مدائن جهت زیارت قبر مطهر حضرت سلمانعليه‌السلام مشرف می شوند بدانند که قبر این دو صحابی پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدائن جدید الاحداث می باشد و جبر تاریخ، ایشان را همسایه حضرت سلمانعليه‌السلام قرار داده در حالی که فوت ایشان در صدر اسلام و مدفنشان کنار دجله بغداد بوده است.(78) « و الحمدللَّه رب العالمین»

مرحوم حجت الاسلام محقق خراسانی استاد خطابه و فنِ بیان

معظم له در خطابه و فن بیان استاد بود به مثابه معماری که در زمینی پی ریزی محکمی می نماید و براساس آن بنای استوار ایجاد می نماید. لهذا ایشان با بیانی شیوا و در خور فهم عموم اگر داستانی را نقل می فرمود در شرح و تفصیل و بیان داستان با خلاقیت آن چنان به او تجسم می بخشید و با مهارت، شنونده را تحت تأثیر و مجذوب مطالب دقیق و لطیف و متقن خود قرار می داد که مستمع مجلس ایشان، خود را در اتفاقی که در آن داستان واقع شده بود گویا حاضر و ناظر می دید. به جرأت باید عرض کنم که در عصر خود در بین اهل منبر نظیر و نمونه ای نداشت و یا کم نظیر بود و حقاً مرحوم محقق اسم با مسمّایی داشت. ضمناً به عنوان تأیید باید عرض کنم مطالبی که در منبر عرضه می داشت به عنوان نمونه می فرمودند کتابی را حدود دو ماه مطالعه نمودم و بیش از یک منبر از او استفاده ننمودم (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل). با تحمل زحماتی که در تحقیق مطالب جهت ارائه آن در منبر برای شنوندگان بیان می نمود انتظار داشت که شنوندگان هم گفتار او را درک و فهم نمایند. در راستای انتظار خود از مستمعین مطلبی را فرمودند بدین مضمون: من در همه امورات مادی خود بی قید می باشم. به عنوان مثال در امر تغذیه، در امر پوشش و در خواب و استراحت. بدین معنا که هیچ گاه در منزل دستور نمی دهم چه غذایی برایم تهیه کنید. هرگونه غذایی را تناول می نمایم. هرگونه لباسی را می پوشم. در هر مکانی می خوابم و در هر جا استراحت می نمایم. امّا در یک مورد روحم بسیار لطیف و حساس می باشد و آن اینکه مطلبی را با همه زحمتی که در تحقیق آن کشیده و با بیانی رسا و شیوا در منبر مطرح می نمایم اگر متوجه شوم که شنونده آن را درک و فهم ننموده متأثّر شده و در روحم اثر نامطلوب می گذارد.

احتیاط مرحوم محقّق

روزی در منبر به مناسبتی این قضیه را نقل فرمودند که یکی از دوستان مرا وصیّ خود نمود. وصیت نامه ای تنظیم و در اختیار من قرار داد که پس از فوت ایشان طبق وصیت نامه عمل نمایم. پس از فوت ایشان بنا بر وظیفه ای که بر عهده داشتم فرزندان متوفی را احضار نموده و در آن مجلس، وصیت نامه پدرشان را قرائت نمودم. اعمالی را که باید انجام شود از این قرار بود: یک حج واجب، ده سال نماز و روزه، صد هزار تومان صدقه جهت حقّ الناس، فلان مبلغ به فلان خویشاوند فقیر و فقراتی دیگر در این زمینه ها نوشته، در حالی که اموال زیادی از خود به ارث باقی گذارده بود. بعد از آنکه وصیت نامه قرائت شد با یک خوش بینی خاصی انتظار داشتم که ثلث اموال متوفی را در اختیار بنده قرار دهند و من هم به مقتضای وصیت متوفی عمل نمایم. امّا در کمال تعجب و تأسف مشاهده نمودم که فرزندان سر در گوش یکدیگر نهاده، پس از نجوا با یکدیگر فرزند بزرگ تر به نمایندگی از طرف دیگران با مقدمه ای کوتاه بنده را مخاطب قرار داد بدین مضمون: حاج آقا محقق! پدر ما در زمان حیاتش همه این دستوراتی که در وصیت نامه نوشته می توانست خودش انجام دهد و انجام نداد و جنابعالی از ما فرزندانش توقع نداشته باشید که انجام دهیم و مجلس را ترک نمودند و چون وصیت نامه قانونی نبود من هم نتوانستم اقدامی نمایم. از عمل بازماندگان متوفی پندی گرفتم؛ زیرا من در وصیت نامه خود نوشته بودم که فرزندانم بعد از فوتم یک سال نماز و روزه برایم انجام دهند. بعد از این واقعه به فکر فرو رفتم و با این تجربه ای که برایم حاصل شده بود تصمیم گرفتم خود کمر همت را ببندم و تا در قید حیات می باشم، یک سال نماز و روزه را خود انجام دهم. حقیر هرگز فراموش نمی کنم که در چهل شبی که ایشان را در مسجد حمام گلشن تهران دعوت نموده بودم ایشان پس از اتمام منبر در یکی از طاق نماهای مسجد می ایستادند و یک شبانه روز نماز می خواند و این داستان خود پند و اندرزی بود برای شنوندگان پای منبر ایشان که تا زنده هستند خود به فکر خودشان باشند و از بازماندگان و وارثان خود انتظاروتوقعی برای بعد از فوتشان نداشته باشند. کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من روحش شاد

مرحوم حاج محقق خراسانی در زندان پهلوی

مرحوم حجت الاسلام حاج محقق خراسانی از افرادی بود که بعد از واقعه غم انگیز مسجد گوهرشاد به اتفاق گروهی از علمای مشهد توسط عمال پهلوی دستگیر و روانه زندان شدند و در اثر فشارهایی که در زندان بر ایشان وارد شده بود تارهای صوتی معظم له صدمه دیده و در منبر به سختی صحبت می نمودند. حقیر فراموش نمی کنم شبی در منبر داستان جالبی بدین مضمون نقل فرمودند که قابل توجّه خوانندگان عزیز می باشد، فرمودند: زمانی که ما در زندان به سر می بردیم یکی از مسؤولین دولتی را به علّت اختلاس مالی به زندان آوردند. ایشان زندگی مرفهی را در زندان می گذراند. اوّلاً از غذاهای زندان به هیچ وجه استفاده نمی نمود؛ زیرا روزانه هر صبح و شام از منزلشان غذاهای متنوع و مختلفی می آوردند و در هر فصلی به مناسبت فصول، از میوه های گوناگون استفاده می نمود. روزی در حالی که دوران زندان را طی می نمود به ایشان گفتم با موقعیتی که شما در دستگاه داشتید چگونه حاضر شدید خود را در معرض اتهام اختلاس قرار داده و محکوم و روانه زندان شوید؟خنده ای نمود و گفت: ای آقا، این چند روز عمر را باید به خوشی گذراند. به ایشان گفتم تلف شدن عمرتان در زندان اسمش را خوش گذرانی می گذارید؟ در پاسخ گفت جناب محقق شما که از نزدیک ناظرید که زندگی من در زندان در کمال راحتی و خوشی می گذرد و در کمال وقاحت گفت من در این اختلاس مبلغ سیصد هزار تومان اندوخته کرده ام و قاضی پرونده مرا به سه سال زندان محکوم نموده است. بعد از سه سال که از زندان آزاد شدم شب هنگامی پول ها را از مخفیگاه خارج می نمایم و این اسکناس ها را در کف اتاق منزلم پهن می نمایم. در ابتدای اتاق روی پول ها می خوابم و تا انتهای اتاق می غلطم و با خود می گویم: فلانی این جبران تحمل یک سال زندان. این عمل را دوباره تکرار می نمایم و می گویم این جبران تحمل سال دوم زندان. به همین نحو بار سوم را انجام می دهم و می گویم این هم جبران تحمل سال سوم زندان و تا آخر عمر به بهترین نحو به زندگی ادامه می دهم. این یک نمونه از صدها یا هزارها نمونه مسؤولین حکومت پهلوی بود که با چپاول بیت المال در حالی که مردم در فقر و استضعاف زندگی می نمودند بر گرده آنها سوار و بر آنها حکم فرمایی می نمودند. خداوند متعال بر ما منت نهاد و با نعمت انقلاب اسلامی که ثمره آن حکومت جمهوری اسلامی شد ما را از نحوست و شرارت و رذالت حکومت خاندان پهلوی نجات عنایت فرمود. خداوندا ملّت ما را شاکر و قدردان این موهبت عظمای خود قرار ده.

آمین رب العالمین