زندگانى تحليلى پيشوايان

زندگانى تحليلى پيشوايان  0%

زندگانى تحليلى پيشوايان  نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 25

زندگانى تحليلى پيشوايان

نویسنده: عادل اديب
گروه:

صفحات: 25
مشاهدات: 1945
دانلود: 316

توضیحات:

زندگانى تحليلى پيشوايان
  • مقدمه

  • وظيفه پيشوايان در تاريخ اسلامى

  • روش اسلامى كه لازمه كارهاى اجتماعى است

  • در مسير هماهنگى جنبش دگرگون ساز پيشوايان(عليه السلام)

  • روش ما در بحث و توضيح روش‏هاى عملى پيشوايان(عليه السلام)

  • فصل اول: مراحل دعوت اسلامى در حيات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)

  • هجرت و انتقال به پايگاه مركزى

  • راه دوم

  • فصل دوم : پيشوايان(عليه السلام) و روش آنان در جامعه

  • امام اول على بن ابيطالب(عليه السلام)

  • امام در مقام فرمانروائى

  • موضع امام و معاويه در كشمكش

  • معاويه كيست؟

  • امام دوم حسن بن على(عليه السلام)

  • امام سوم حسين بن على(عليه السلام)

  • موضع حسين(عليه السلام) در برابر توطئه‏هاى جاهلى معاويه

  • امام چهارم على بن حسين(عليه السلام)

  • امام پنجم محمد باقر(عليه السلام)

  • امام ششم جعفر بن محمد صادق(عليه السلام)

  • امام صادق در برنامه اصلاحى

  • امام هفتم موسى بن جعفر(عليه السلام)

  • فعاليت امام و زمينه‏هاى آن

  • امام هشتم على بن موسى الرضا(عليه السلام)

  • امام(عليه السلام) و مطالبه زمامدارى

  • امام نهم محمد جواد(عليه السلام)

  • امام دهم على هادى(عليه السلام)

  • امام يازدهم حسن عسكرى(عليه السلام)

  • امام دوازدهم مهدى(عليه السلام)

  • غيبت صغرى

  • تعقيب امام (عليه السلام) از طرف مأموران

  • درباره نواب چهار گانه

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 25 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1945 / دانلود: 316
اندازه اندازه اندازه
زندگانى تحليلى پيشوايان

زندگانى تحليلى پيشوايان

نویسنده:
فارسی
بررسى پيشوايان زندگانى تحليلى پيشوايان

عادل اديب

بررسى پيشوايان
مقدمه
تاريخ دانان،زندگينامه امامان(عليه السلام) را از دو نظرگاه بررسى كرده‏اند:

نظرگاه نخست
پيشوايان يا امامان اهل بيت(عليه السلام)را در فهرست رهبران سياسى به شمارآورده‏اند.يعنى در شمار رهبرانى كه سياست را براى خويشتن حرفه و شغلى‏دانسته تا مطالب و مطامع شخصى و حزبى و قومى خود را صورت تحقق بخشند.
اين تاريخ دانان رسالتى را كه زندگانى پيشوايان(عليه السلام)بر آن استوار بوده است‏ناديده مى‏گيرند.از اين روى،اين دسته از مورخان عادت كرده‏اند كه‏فعاليت‏هاى اجتماعى و سياسى و فكرى پيشوايان را كه با توانائى،مسئوليت‏سنگين آن را خود انجام داده‏اند و مطالعه حالات متفاوت هر يك از حيث توانائى‏و علو همت و ضعف و قوت يا صفات ديگر كه شخصيت هر پيشوائى منوط به آن‏است،با ديگر رهبران سياسى ملتها در يك تراز قرار داده و در يك سطح‏مطالعه كنند.
بطور مثال،در مورد امام على(عليه السلام)مى‏گويند:«فرازهاى رهبرى سياسى يعنى‏دور انديشى و بينش سياسى و تجربه را فاقد بوده است (١) .اما معاويه از نظرآنان‏«از تجربه و زيركى سياسى و دور انديشى،سهمى وافر داشته است.
اينان موضع امام حسن را نسبت به معاويه و صلح بين آنان را از نشانه‏هاى‏ناتوانى شخصيت او يا نداشتن تجربه را از مسائل مهم زندگانى او مى‏دانند (٢)
حالى كه در عرف اينان،حسين(عليه السلام)داراى شخصيتى شمرده مى‏شود كه نشان‏از صلابت و علو همت دارد.در آينده نزديك ما همه مواضع رسالتى را كه‏پيشوايان اهل بيت داشته‏اند و در برابر حوادث ايستادگى كرده‏اند بيان‏خواهيم كرد و روش آنها را در زندگى سياسى و پيروزى‏ها و اضطراب‏هاى‏گوناگون سياسى كه طبيعتا از جهت ناكامى‏هاى اجتماعى و سياسى در هر فردديگرى غير آنها نيز قابل مطالعه و بررسى است،باز خواهيم نمود.

نظرگاه دوم
برخى از مطالعه زندگانى پيشوايان(عليه السلام)به عنصر تجربه تكيه مى‏كنند.اگر چه‏اين نظرگاه در مطالعه و بررسى‏«تاريخ خط امامت‏»براى مطالعه زندگانى‏هر يك از پيشوايان به صورت مستقل،ضرورى است و غالبا برنامه هر يك ازحيث صحت و كوتاهى ممتاز است.اما زندگانى پيشوايان به اين ترتيب‏طورى نمودار مى‏گردد كه گوئى روش هر يك با آن ديگرى متباين و متناقض‏بوده است.
امام حسن(عليه السلام)با معاويه صلح كرد و امام حسين(عليه السلام)در برابر حكومت اموى‏دست به قيام زد و امام سجاد(عليه السلام)به دعا بسنده فرمود و به كارى ديگر دست‏نزد و در آن ميان،زندگى امام باقر(عليه السلام) در حديث و فقه مقصور گرديد..
اگر اهميت راه پيشوايان سابق،در جدا بودن پيشوايان از خط رسالت آنان‏كه لازمه كارشان بود و به آن التزام داشتند تجلى مى‏كند،اهميت راه متاخرين‏از آنها در عدم تصدى براى حصول عامل مشتركى كه بين روش‏هاى پيشوايان‏و كوشش آنها از جهت تمركز به منزله واحدى است كه اجزاى آن واحد،رابطه بين امت و روش امامان را يكنواخت و هماهنگ ميسازد و كوشش آنان‏را از آغاز تا پايان به منزله يك واحد منحصر تشكيل مى‏دهد كه اجزاى آن‏با يكديگر متحدند و هر جزء آن واحد،پيرامون اجزاء ديگر مى‏گردد و آن راتكميل مى‏كند.
به عبارت ديگر،اگر اهميت و جلالت راه سابق در جدا بودن پيشوايان ازخط رسالتى آنان كه بدان التزام داشتند جلوه ميكند،اهميت جلالت راه حق‏آنان در عدم تصدى نمودار مى‏گردد تا عامل مشتركى كه بين روش‏هاى پيشوايان‏و مساعى آنان از حيث بروز و ايجاد وحدت كرده است آشكار شود و نشان‏دهد كه اسلوب‏هاى گوناگون آنان به منزله واحدى است كه اجزاى آن بايكديگر مرتبط و هر جزء مكمل جزء ديگر است.
لذا ما براى اينكه وظايف پيشوايان(عليه السلام)را در حيات اسلامى درك كنيم وببينيم تا كدام عامل مشترك،كوشش آنان را در كار اجتماعى وحدت بخشيده‏است،بايد چند قضيه را كه با يكديگر بستگى كامل دارد و در مسير اجتماعى‏اسلام به خط پيشوايان متصل مى‏گردد دريابيم و آن عبارت است از:
-وظيفه پيشوايان در تاريخ اسلامى
-خط اسلامى كه در عمل اجتماعى ضرورت داشته است.
-رابطه خط اسلامى مزبور با نهضت اصلاحى كه نزد پيشوايان موجب‏دگرگونى اجتماعى گرديد.

وظيفه پيشوايان در تاريخ اسلامى
ترديد نيست كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)وقتى به جوار پروردگار تعالى رخت بركشيدكه هنوز تمامى مسائل نظرى و عملى اسلام در رابطه با يكديگر ملحوظ ومورد توجه و تدقيق مستوفى قرار نگرفته بود.
در سطح نظرى،رسول اكرم براى امت اسلامى جز خطوطى را كه شريعت‏و قانون اسلام معلوم كرده بود سنتى نگذاشت.مضاف بر آنكه فقط برخى ازتفصيلات فقهى را در مورد پاره‏اى از مسائل بيان فرمود كه براى انسان مسلمان،چه فردى و چه اجتماعى،آن مسائل حياتى بود (٣) .
اما در سطح عملى،دعوت انقلابى كه رسول خدا براى دگرگونسازى اجتماع‏از حيث فكر و عمل به آن دست زد و مى‏خواست به حسب افكار و مفاهيم‏و روش كار،انسانى مسئول ايجاد كند،در زمان حيات ايشان،حتى درسطح مركز رسالت اسلامى يعنى مدينه منوره نيز به كمال مطلوب نرسيده بودچه رسد به ساير اقليم‏هاى دولت اسلامى.و اين مساله هم از مجموع خطاهاو امورى كه تعمدا جنبه منفى مى‏گرفت و هم از رفتار عده‏اى از صحابه نمودارميگرديد و هم از طرف عامه مردم به نحو واضح پديدار ميشد،مبرهن گرديد.
هنوز ربع قرن از ظهور اسلام و شروع خلافتهاى چهارگانه و نضج‏حكومت‏اسلامى بدست مهاجرين و انصار نگذشته بود كه ضربات سهمگينى از سوى همان‏دشمنان ديرين اسلام به آن وارد شد.اين ضربات البته از داخل همين‏حكومتها و در ميان همين جامعه وارد ميشد و داعيان آن توانستند در جوامع‏اسلامى نفوذ نمايند و رهبرى ناآگاه را غافل كنند،آنگاه با كمال بيشرمى‏و با نهايت فشار جنان رهبرئى ايجاد كردند كه امت و نسل آگاه و مشتاق را ازتوجه به شخصيت و رهبرى تنزل داده و پيشوائى را ملك موروثى كه صفات‏بلند و كرامات انسانى را به بازى ميگرفت تبديل كردند و حدود را معطل گذاشتندو احكام را توقيف كردند و جلوى اجراى آن را گرفتند.ناگهان خلافت امرى‏شد كه بازيچه كودكان بنى اميه گرديد (٤) .
امر مسلم اين است كه مدت زندگانى رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در محيط اجتماعى‏مدينه زمانى كوتاه بود و آن مدت كافى نبود كه عمل دگرگونسازى را در آن‏اجتماع صورت تحقق بخشد و به اين دليل،اسلام از آغاز كار،موضعى گرفت‏كه براى تضمين سلامت‏خط سير و حركت تاريخى اسلامى،موضعى مثبت‏بود و براى صحت بناى امت اسلامى و ژرف گردانيدن آگاهى امت و گشودن‏دريچه مطالب نهانى رسالت الهى به روى او،نقطه وصول محسوب ميگرديد.
اگر رهبرى فكرى و سياسى را به اشخاصى واگذار نميكردند كه راه و روش‏رسول اكرم را ادامه ندهند و نيز اگر ادامه وظايفى كه رسول اكرم به آن‏قيام فرموده بود،نبود اين امر بصورت طبيعى صورت نمى‏گرفت!.
زمان داراى ارزشها و صلاحيتى بودند كه توانستند حركت تغيير دهنده‏اى راكه رسول اكرم در سطح عملى در ميان امت آغاز فرمود،صورت تحقق بخشند.
بالجمله داراى لياقتى بودند كه امكان آن يافتند كه حركت دگرگون كننده‏اى‏را كه رسول اكرم در سطح عملى در ميان امت‏شروع كرده بود،ادامه دهندو احكام تفصيلى اسلام را در مورد حوادث نو پيدا،كه در راه امت پيش‏مى‏آمد،در سطح عقلى و قانونى بيان كنند.
از خلال اين آگاهى،خط امامت در اسلام بوجود آمد تا پيشوايان(عليه السلام)ازگذرگاه آن بر پاى خيزند و نقش طبيعى خود را براى هدايت‏حركت تاريخى‏اسلام به سوى دگرگونسازى اجتماعى و زير و رو كردن آن در دنياى مردم‏انجام دهند.
مطلبى كه در اينجا اشاره بدان شايسته است اين است كه خط امامت از خلال‏ضرورت تاريخى به منزله امتداد خط طبيعى مكتب رسالت است كه براى حمايت‏از اسلام گريزى از آن نبوده است.اين خط تشريعى داراى ابعادى است كه‏مرز آنرا شريعت اسلام مشخص كرده است و آن را از گذرگاه دو موضع دربرابر رسول اكرم طرح نموده است:
اول:روش عملى،و آن درين مطلب شكل گرفت كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)امام‏على را از كودكى به فرزندى پذيرفت و او را چنان برآورد و تربيت كرد كه پس‏از رحلت رسول اكرم براى در دست گرفتن زمام پيشوائى فكرى و سياسى امت‏صلاحيت داشته باشد-چنانكه كتابهاى معتبر سيره اين نكته را منعكس كرده‏اندكه نبى اكرم،على را به بسيارى از مفاهيم دعوت و حقايق آن مخصوص‏گردانيد و هر چه امام از او مى‏پرسيد وى را به آن آگاه مى‏فرمود.
ساعتهاى دراز در شب و روز با او خلوت ميكرد و چشم او را تا آخرين روز حيات‏شريف خود به مفاهيم رسالت و دشواريهاى راه و برنامه‏هاى عمل مى‏گشود.
حاكم در«مستدرك‏»از ابو اسحاق نقل ميكند كه از قثم بن عباس پرسيدم‏على چگونه از پيامبر ارث برد.او گفت:پيش از همه ما به رسول گرامى‏پيوست و بيش از همه ما به او نزديك بود.
نسائى از امام(عليه السلام)نقل ميكند كه فرمود:«كنت اذا سالت رسول الله عطيت‏و اذا سكت ابتدانى‏». يعنى هر چه از رسول خدا مى‏پرسيدم جواب ميداد وچون از سؤال خاموش ميشدم او شروع به سخن گفتن ميكرد.حاكم نيزدر«مستدرك‏»اين حديث را نقل كرده است.
امير المؤمنين على در خطبه معروف‏«قاصعه‏»پيوستگى يگانه خود را با رسول‏قائد و عنايت نبى اكرم را به آماده سازى و تربيت‏خود چنين نقل ميكند:
«موضع مرا نسبت به رسول الله(صلّى الله عليه وآله)به سبب خويشاوندى نزديك من باآن بزرگوار و منزلت مخصوص من را نزد او ميشناسيد.مرا در خانه خودپرورد در حاليكه كودك بودم و مرا در بستر خويش مى‏خوابانيد و بدن خودرا با من تماس ميداد و بوى خويش را به من مى‏بويانيد و خوراك را مى‏جويدو سپس آنرا در دهان من ميگذاشت نه در گفتار من دروغى يافت و نه در كردارمن سهو و خطائى.
من او را پيروى ميكردم آن سان كه بچه شتر مادر خويش را.هر روز ازفضيلتى از اخلاق خود، آشكارا رايتى بر من مى‏افراشت و بمن فرمان ميداد كه‏ازو پيروى كنم.
هر سال در حراء مجاور ميگرديد و من او را ميديدم و جز من كسى او را نمى‏ديد.
آن روزها در اسلام جز رسول خدا و خديجه،هيچكس ديگر با آنها نبود و من سومين‏آنها بودم. نور و حق و رسالت را مى‏ديدم و رايحه نبوت را مى‏بوئيدم‏».
دوم:روش فكرى كه رسول اكرم در شرايط گوناگون و براى ابراز داشتن‏خط امامت در حيات سياسى،در بيانات رسمى كه ايراد مى‏فرمود اين معنى رامى‏نماياند.مانند حديث:«اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى،الا انه لا نبى بعدى (٥) »آيا به اين خرسند نيستى كه نسبت به من به منزله هارون به موسى باشى جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟
و خطبه غدير كه فرمود:«من كنت مولاه فهذا على مولاه... (٦) »
و حديث ثقلين:«انى تارك فيكم ثقلين،كتاب الله و اهل بيتى و انهما لن‏يفترقا حتى يردا على الحوض (٧) »:دو چيز گرامى و بزرگ را نزد شما بازمى‏گذارم،كتاب خدا و خاندان خود را آندو هرگز از يكديگر جدا نمى‏گردندتا در كنار حوض كوثر نزد من بازگردند.
خط امامت در حيات اسلامى،از گذرگاه ضروريات شرعى،اين چنين ترسيم‏گرديد تا از نظر عملى و نظرى در حد مساوى،متمم خط رسالت گردد.اگراز آنچه كه گفتيم چشم فرو بنديم، مى‏بينيم كه اهميت‏خط امامت در تاريخ‏اسلام از نظر عملى بدون مباشرت او در مهمات تاريخى در دو حوزه آشكارمى‏گرديد:يكى حوزه قانونگذارى و آن روبرو شدن امت با نيازهاى جديدى‏بود كه هنگام نزول قرآن مجيد نظير اين نيازها سابقه نداشت و اين امرزمامداران پس از رسول اكرم را ناچار مى‏ساخت كه در اغلب امور راه حلهائى‏وضع كنند و پيشنهادهاى شرعى را در معرض افكار بگذارند و به راى و نظربيشتر مردم متوسل گردند و هر جا كه نصى وجود نداشت از خلال مفاهيم‏استحسان و قياس و جز آنها به راى پناه برند (٨) .
اما اين معنى كه از بزرگان‏صحابه صادر ميشد در زمان خلافت اموى تغيير شكل داده و اين گونه اجتهادمعروف به عمل به راى شد.مكتب راى از نظر مفاهيم اصيل اسلامى درزمينه‏هاى مكتبى با چنان كشمكش و عكس العملى روبرو گرديد كه نتيجه آن‏پديد آمدن مكتب جديدى در حجاز شد.مكتب مزبور ترجيح مى‏داد كه‏حديث‏هاى ماثور (٩) و اجتهادهاى صحابه و تابعين (١٠) بعد از آنان را حفظ كند.
اينان عقيده داشتند كه بازگشت به حديث و استناد به آن به تنهائى كافى است‏كه رسالت و مكتب را از آلايش كسانى كه به راى معتقد بودند حفظ كند. هر فرد مى‏تواند دشوارى موضعى را كه شريعت در اثر زندگانى بين دو مكتب‏با آن روبرو بود احساس كند.يكى از آندو،روشى بود كه قاعده كارش شخص‏و راى شمرده مى‏شد بى‏آنكه مقيد باشد كه شرع در اجتهاد چه چيزى را معتبرمى‏شناسد و به اين مساله اصلا توجهى نداشتند.
درين روش گستاخى بسيار در مورد شريعت به كار مى‏رفت و در ميزان‏هاى آن‏بسيار تصرف مى‏شد و در مقياس‏هاى آن و در اعتبارات شريعت چنان تصرف‏كردند كه آنچه در دست مردم مى‏افتاد از فكر و راى مردم دور بود (١١) .
مكتب ديگر روش و نقشى خشك و بى‏نرمش بود كه در زندگانى انسان‏به رويدادها و پيشامدها اهميتى نمى‏داد و فقط به نصوص توجه مى‏كرد وبى‏آنكه به امورى كه پيش مى‏آمد و سايه‏هائى كه بر زندگى مى‏افكند و به‏دگرگونى‏هاى زندگانى نظرى كرده باشند،بالجمله چشم پوشى از همه چيزجز كتاب و سنت بود.آن سان كه داود و ديگران از گروه ظاهريه دنبال‏كردند (١٢) .
يكى از امورى كه اهميت‏خط امامت را در حيات مسلمانان در سطح تشريعى‏براى پشتيبانى و حفظ مكتب از سراشيبى مشخص ميساخت روبرو شدن با مكتب‏راى بود.اگر عنصر راى را در قانون گذارى داخل مى‏كردند،قانون گذارى‏قدرت و نيرو و اصالت اسلامى خود را كه از خصوصيات قانون گذارى اسلامى‏است از دست ميداد.ديگر از آن امور روبرو شدن با مكتب حديث بود كه‏قانون را خشك و بدون نرمش مى‏ساخت و فقط به ظاهر نصوص توجه مى‏كرد.
اين امر،صفت نرمش قانون و همراهى آن را با مسائل و اوضاع مختلف‏اجتماعى از ميان مى‏برد (١٣) .
دوم آنكه در حوزه علمى،خط امامت در حكومت،از زندگانى اسلامى دورشد و طرحى نو بنام طرح شورا بوجود آورد و از خط اسلامى انحراف ايجادكرد و آن انحراف به مراكز توجيه فكرى و اجتماعى و سياسى روى نمود.
چندان كه تجربه اصيل اسلامى كه بدست آمده بود از كف رفت و به حكومت‏قبيله‏اى وارثى تبديل يافت و به تعطيل كردن حدود و از بين بردن روحيه‏شريعت و تيره ساختن صفاى بى‏آلايش آن پرداخت.اين امر در شكل حكومت‏اموى و عباسى مجسم گرديد و نتيجه آن بدبختى و نگون سازى و سراشيبى‏هاى‏خطرناكى بود كه نسلهاى آينده را از هدفهاى رسالت و مكتب و نقش صميمانه‏و آسمانى آن دور مى‏ساخت.از اينجا اهميت‏خط امامت كه دنباله خط مكتب‏است نمايان ميگردد و نشان ميدهد كه در سطح نظرى و عملى در حيات اسلامى همان وظيفه و ماموريت را انجام مى‏دهد.نيز از اينجا امر خطيرى كه امام‏در حركت تاريخى اسلامى به آن ممارست مى‏كرد آغاز مى‏گردد.

روش اسلامى كه لازمه كارهاى اجتماعى است
شايد وظيفه اسلام اين بود كه كوشش و همت‏خود را از لحاظ عملى بيشترمصروف به دعوت انقلابى در زندگانى انسان كند.آنگاه ذهنيات و عواطف‏و كردار و گفتار افراد و اجتماعات را دگرگون سازد.و همانا اين روش‏اسلامى كه در همه كارهاى فكرى و عملى،لازمه كارهاى اجتماعى بود نمودارگرديد و شكل هدف نهائى ثابتى به خود گرفت و آن شكل ثابت عبارت بوداز وجوب دعوت به اسلام و وجوب امر به معروف و نهى از منكر و واجب‏بودن جهاد به منظور پشتيبانى از مجتمع اسلامى يا گسترش دادن دائره آن.
اما اگر چه خط و روش اسلامى كه از گذرگاه نسلهاى مسلمان در طول تاريخ‏در كارهاى اجتماعى اتخاذ گرديد ثابت بود اما روش اجراى آن بنابر پيشرفتهائى‏كه در زندگانى انسان پديد مى‏آمد،همچنين بنا به وضع افراد،و بنابه عوامل‏اجتماعى كه در برگيرنده عامل نخستينى بود كه ميخواست مسلمان كامل تربيت‏كند،تابع عامل نرمش بود.به علاوه نكته‏اى كه گفتن آن در اينجا بايسته است‏اين است كه اين دگرگونى در نهاد روشهاى عملى اجتماعى كه شريعت اسلام‏به عهده گرفته بود و وظيفه خود ميدانست،آغاز آن دعوت به اسلام‏از گذرگاه امر بمعروف و نهى از منكر بود كه به جهاد و غيره منتهى ميگرديداين گوناگونى در نهاد خطوط عملى اجتماعى و در طبيعت وظايفى بود كه هربرنامه‏اى،انجام آنرا به عهده مى‏گرفت و در پى گسترش دائره‏اى بود كه‏در همان گذرگاه امتداد مى‏يافت و آن مسائل را در بر ميگرفت.
ازين روى مفهوم دعوت به اسلام وظيفه‏اى بود بيرون از جامعه اسلامى.
پس،از خلال اين مفهوم،دعوت به اسلام به مردمى مربوط ميشد كه دعوت‏به آنان نرسيده و ابلاغ نشده بود.
اما بايستى آنان را به قبول اسلام راضى ميكردند و دستشان را ميگرفتند ووارد حوزه ايمانيان مى‏نمودند.
امر بمعروف و نهى از منكر،به اعتبار اسلامى،پاسدار امنيتى بود كه‏وظيفه تصحيح انحرافها و تجاوز از خلافها و از منهيات را بر عهده داشت و بايدفضيلتها و صفات مثبت را در چهار چوب اجتماع اسلامى رسوخ ميداد و پاى‏برجا مى‏ساخت (١٤) .اما جهاد،دفاع مادى از سراسر اجتماع اسلام را بر عهده‏داشت و موظف بود با قدرتهاى كفر و سركش در روى زمين مقابله كند تابراى دعوت اسلام راه را هموار سازد و وظايف تاريخى خود را در چهار چوب‏مجتمع‏هاى بشرى روياروى قرار دهد (١٥) .
باين ترتيب مى‏بينيم مفاهيم و خطوط فكرى عملى كه به عمل اجتماع‏پيوسته است چيست و مى‏بينيم كه آن مفاهيم از نظر روش،گوناگونى ندارد.
بلكه مانند برنامه‏هاى عملى است كه هر يك را چهارچوبى و مسئوليتهائى وبعدهائى است. خلاصه از جهت روش مختلف نيست بلكه از ديدگاه برنامه‏عملى اختلاف دارد و براى هر يك منطقه‏اى و ابعادى و نوع ماموريتى و اندازه‏مسئوليتى بوده است.اما اجرا و شكل آنها با يكديگر تفاوت دارد و نحوه‏نفوذ آن بنا به شرايط اجتماعى و دشواريها و پيچيدگيهاى آن و شرايط تمدن‏آن اجتماع،و بنا به شرايط تحصيلى و فكرى و بر مبناى ذهنيات عناصرى كه‏اجتماع را ميسازد متناسب بود.
اين پايه كسى كه ادعاى مسلمانى ميكرد،وقتى برنامه تغيير دادن و دگرگون‏ساختن بر عهده‏اش واگذار ميگرديد و مكلف به انجام دادن آن ميشد بايدواقعيت‏خارجى جامعه را كه در آن زيست ميكرد از نظر ميگذرانيد و رشدفكرى و عقلى و نفسانى امت را ملاحظه ميكرد تا روشى را كه در آنجا براى عمل‏كردن برمى‏گزيد از نظر نوع و شكل يكى نباشد و بنا به اختلاف واقعيت محيطى‏كه در آن زندگى ميكرد و بنا به خصوصيات دعوت و دين در آن اجتماع،روش‏او تحول داشته باشد.
چه،بسى آشكار بود كه دعوت به اسلام بين بيسواد و باسواد مساوى نبود.
اگر كسى در دعوت ميان اندو تفاوت نگذارد موفق نميگردد.در طبيعت‏شيوه‏اى‏كه براى منتقل ساختن فكر و بازگو كردن آن بايد پيروى ميكردند بايد به‏تفاوت آنان توجه ميداشتند (١٦) .
خرد اقتضا دارد كه كسيكه داعيه خود را تبليغ ميكند در برخى موقعيتها روش‏حماسى اتخاذ كند و در موقعيتى ديگر روش آرام و سنگين برگزيند.گاهى‏عقل و شعور ايجاب ميكند كه مساله‏اى براى مخاطب به تفصيل بيان شودو هنگام ديگر بايسته چنان است كه فقط خطوط كلى مساله گفته آيد.
يك اجتماع تنها به كارتر ميمى و اصلاحى نياز دارد و اجتماعى ديگر به كارانقلابى،و بايد بكلى آن را زير و رو كرد.بارى،اصل قانونگذارى براى‏مساله اختلاف روشها كه افراد معتقد و مكتبى بخواهند عمل كنند و برنامه‏دگرگون ساختن را صورت تحقق بخشند،قول خداى تعالى است كه مى‏فرمايد:
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن.. (١٧) .
كلمه حكمت كه آيه فوق بدان اشارت ميكند جز اين نيست كه قبلا طرح‏آنرا گفتيم و آن دگرگونى روشها بنا به اوضاع و احوال و وضع اجتماعى و موقعيت‏افراد و اجتماعات و پيچيدگيهاى آن است.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- تاريخ عرب-فيليپ حتى،ص ٦٣-٦٩.
٢- احمد عباس صالح در كتاب خود،چپ و راست در اسلام،ص ١٤٢ گويد.
شگفت آن است كه امام حسن(عليه السلام)آن پايدارى كه ازو در برابر معاويه انتظار
ميرفت انجام نداد،در مورد امام حسين(عليه السلام)گويد،حسين با حسن تفاوت داشت‏و از خصوصيات پدر بسيار چيزها در او بود.حسين با كارى كه برادرش كردموافق نبود و با وى به مجادله پرداخت و در عقيده خود پافشارى كرد.در كتاب‏خود موسوم به‏«نهضت‏هاى زير زمينى در اسلام‏»گويد:«پس از رحلت على(عليه السلام)
شيعيان پيرامون فرزند او حسن گرد آمدند.اما او راحت را برگزيد و از حق‏خود با رضامندى تنزل كرد تا فتنه‏اى بر پا نشود،پس از وفات حسن(عليه السلام)،شيعيان‏حسين را كه طالب خلافت بود و سلطنت موروثى بنى اميه را انكار داشت مورد توجه‏قرار دادند.
دكتر صبحى سالم نيز در كتاب خود:«نظامات اسلامى.آغاز و تطورات آن‏»درص ٢٦٦ نيز نظير همين سخن را مى‏گويد.
٣- امامت و قانونگذارى در اسلام.محمد مهدى آصفى،٣٣.
٤- بحث در ولايت،محمد باقر صدر.
٥- عبد الحسين شرف الدين.ط ٦/١٥١.
٦- همان مدرك ص ٢١٠.
٧- همان كتاب ص ٤٩،در شناخت مآخذ حديث از اهل سنت:سندهاى بسياردر باب اين حديث موجود است و دار التقريب بين مذاهب اسلامى به چاپ‏رساله جامعى از مآخذ اقدام كرده است عين حديث از صحيح ترمذى ٢/٣٠٨و اسد الغابه ٢/١٢ با اختلاف ناچيزى موجود است.
٨- شهرستانى درين مورد گويد،ما بطور قطع مى‏دانيم كه حوادث و رويدادهاى‏بى‏اندازه پيش آمد و نيز مى‏دانيم كه در همه جا براى همه موارد نصى وجودنداشت.و مى‏دانيم كه نصوص متناهى امور نامتناهى را ضبط نمى‏كند،پس قياس‏و اجتهاد واجب الاعتبار است تا در هر امر بتوان راهى يافت.براى روشن شدن‏مطلب به علم اصول عبد الله ص ٢٩٥ مراجعه شود.
٩- حديث ماثور حديثى است كه از معصوم روايت‏شود(م).
١٠- تابعين كسانى هستند كه صحابه رسول اكرم را ديده بودند(م).
١١- محمد مهدى اصفى،مقدمه كتاب اجتهاد و تقليد،تاليف ميرزا غلامرضا ص ١٩.
١٢- همان مدرك.
١٣- همان مدرك ص ١٩ و ٢٠.
١٤- روش دعوت در قرآن،محمد حسين فضل الله-ط ٢ بيروت ص ١٧
١٥- همان مدرك ص ١١٨.
١٦- روش دعوت در قرآن.
١٧- سوره نحل آيه ١٢٥.
۱
در مسير هماهنگى جنبش دگرگون ساز پيشوايان(عليه السلام) در مسير هماهنگى جنبش دگرگون ساز پيشوايان(عليه السلام)
با خط احكام اسلامى كه بيان كرديم:
تا اينجا توانستيم بيان كنيم كه امامان اهل بيت تا چه اندازه در التزام به خط‏احكام اسلامى كه مبتنى بر عمل اجتماعى بود موفق گرديدند.اين مطلب امرى‏است كه به ما رخصت ميدهد تا اگر به ديده اعتبار به آن بنگريم راه ما راهموار سازد،و مى‏بينيم كه پيشوايان(عليه السلام)در آگاهى ما،ترجمه آئين زنده‏سراسر شريعت اسلامى و خطوط و تفصيلات آن را مجسم ميسازند و همانا كه‏نصوص اسلامى،حقيقت اين آگاهى تازه را تا درجه التزام و دلبستگى امامان‏اهل بيت به مطالب شريعت با روشهاى گوناگون و با اسلوبهاى مختلف بر ماعيان ميسازد.مطالب متنوع كه درباره آنان گفته شده است نشان ميدهدكه خاندان نبوت تا چه حدى بر شريعت اسلامى پاى بندند.منجمله گاهى گفته‏اندآنان پيشوايان امت (١) و«باب حطة‏» (٢) مى‏باشند.
جاى ديگر گفته‏اند كه آنان پاكيزه گانند از هر گونه پليدى و كسانى هستند كه‏خدا آلودگى و ناپاكى را از آنان دور گردانيده است.باز گفتند:آنان كشتى‏نوح‏اند،هر كس سوار شود رسته است و هر كس تخلف ورزد غرقه شده (٣)
هنگاميكه پيشوايان،طرح هماهنگى جاويد مكتب اسلامى را مسجم مى‏ساختند، ناچار بوده‏اند كه شرايط و اوضاع پيچيده را در جهان افراد و جوامع را،آن سان كه مفهوم آيات و حكمت قرآن فريضه كرده است،مراعات كنند وخط اسلامى را كه بر فعاليت اجتماعى بنا شده بود و ما به آن قبلا اشارت‏كرديم،تجسم دهند.
درستى اين سخن وقتى معلوم مى‏گردد كه از زاويه و نظر عقيدتى و مسلكى‏به پيشوايان نظر افكنيم.
اما در سطح تطبيقى مسائل با يكديگر،اين مساله بسى جدى‏تر و روشن‏ترو در صورتى حاد نمايان مى‏گردد.كسى كه در حيات اسلامى در پى خط امامت‏باشد،و اين خط را پيروى كند، مى‏بيند كه خط مزبور نزد پيشوايان ازدو قاعده ناشى مى‏گردد:يكى از آندو قاعده اين است كه مو به مو و حرف‏به حرف به مكتب اسلامى ملتزم باشند و در هيچ يك از مسائل آن به طوراطلاق تفريط نكنند.
قاعده دوم آن است كه از لحاظ سياسى و اجتماعى و عقلى اوضاعى رارعايت كنند كه در محيط امت برپاست و طريقه‏اى برپاى سازند كه بتوان درپرتو آن متكفل خدمت مكتب و امت بود و از مصلحت عالى اسلامى به هيچوجه‏تجاوز نكرد و در مقابل سياست روز و واقع،چه از دور و چه از نزديك طوق‏اطاعت به گردن نينداخت.
اين دو قاعده كه از خط امامت‏سرچشمه مى‏گيرد،هر دو در يك خط و در يك‏عرض قرار دارند. بنابراين،تمسك حرفى و مو به مو به مكتب بايد به نحوى‏باشد كه با كار مثبت همراه باشد و آن كار مثبت،شكل و حدود و زمينه فكرى‏و روانى و اجتماعى را كه انسان در كنار آنها زيست مى‏كند مشخص سازد.
يكى از مثالهاى روشنى كه درين زمينه يعنى در تاريخ روشن پيشوايان(عليه السلام) وجود دارد اين است:
زان پس كه امت در جوى منحرف به زندگانى ادامه داد،منحرفان و اشخاص‏بى‏لياقت اداره كارهاى امت را در امور ادارى و قضائى بدست گرفتند و درمساله عطا،يعنى بخشش از بيت المال در جامعه اسلامى بجاى عدالت وبرابرى،بين اشخاص،تفاوت گذاشتند و روح عشيرتي و قبيله‏اى را جايگزين‏مفهوم اسلامى تقوى كردند،و بالجمله بازى با نصوص اسلامى و تشريع‏معمول گرديد.
زان پس كه امت با همه اين انحرافها زيست و از خط مكتبى كه رسول(صلّى الله عليه وآله)
آغاز فرموده بود منحرف گرديد،امام على(عليه السلام)تحت فشار شديد و اصرارملت و خواست مردمى كه مى‏خواستند اداره وضع سياسى و اجتماعى را كه با پيچيدگى‏ها و دشوارى‏هاى بسيار در آميخته بود اصلاح كنند،خلافت را پذيرفت‏تا به آن نابسامانى‏ها سامان بخشد.
وقتى توده مردم به على(عليه السلام)فشار آوردند كه خلافت را بپذيرد مسلم بود كه‏آن بزرگوار ابعاد پر اهميت و خطير كارى را كه به او پيشنهاد مى‏كردندمى‏دانست.ازينرو خطاب به جمهور ملت فرمود:مرا واگذاريد و ديگرى‏را براى اين كار برگزينيد.ما به پيشواز كارى مى‏رويم كه داراى چهره‏ها ورنگ‏هاى گوناگون است.نه دلها براى آن مى‏طپد و نه خردها آن را استوارمى‏بيند. آفاق را ابر فرو پوشيده است و حجت را نمى‏پذيرند (٤) .
ليكن مردم پيرامون امام را رها نكردند و به او فشار آوردند و آن بزرگواررا وا داشتند تا درخواستشان را اجابت فرمايد.
او تقاضاى آنان را پذيرفت اما با شرايطى تا از خلال آن،امور را بررسى‏كند.مردم كه اين همه فشار آوردند تا امام خلافت را بپذيرد به علت‏سابقه‏اى‏بود كه از صلاحيت آن بزرگوار داشتند و مى‏دانستند كه او بر همه امور احاطه‏دارد و همه تباين‏ها و تناقض‏هاى مكتب را مى‏شناسد. بارى وقتى كار به اينجاكشيد،امام براى رعايت كار كسانى كه او را نامزد خلافت كرده بودند گفت:
بدانيد كه اگر من درخواست‏شما را بپذيرم،آنچه را كه خود بدانم به كارخواهم بست و به گفته هيچ كس اعتنا نمى‏كنم و به گله هيچكس گوش فرانمى‏دهم (٥) .
زان پس كه مردم از دل و جان با وى بيعت كردند،در رهبرى امت،مسئوليتهاى‏تاريخى خود را و وظيفه مكتبى را كه در برگيرنده خط امامت بود بر عهده گرفت‏و ملتزم گرديد كه خواسته‏هاى مكتب را همراه با عمل دگرگون سازى اجتماع،به طورى كه با دنياى مردم متناسب باشد،با شدت به جاى آورد و آن وظايف رابه نحو حقيقى و آنطور كه روح اسلام و مقتضيات اجتماع منطبق باشد شكل‏بخشد.
به عبارت ديگر وظايفى را كه برعهده داشت نصب العين قرار داد تا تغييراتى‏را كه دنياى مردم به آن نياز داشت تثبيت كند و تمركز دهد و وسايل و شرايطريشه‏دار و ذاتى آن دگرگونيها را در ميان امت بشناساند.
وقتى درين امر نظر مى‏افكنيم مى‏بينيم على عليه السلام درين عرصه گامهاى‏بلند و قاطع برداشت.او در زمينه اقتصادى مفهوم مساوات از بخشش را به‏صورت عملى و واقعى بازگردانيد و بر عهده گرفت كه همه اموالى را كه عثمان‏بدون حساب و كتاب و بى هيچ مجوز به خواص و دار و دسته خود داده بود بازپس بگيرد.و از نظر شرعى بازگردانيدن اموال بسيارى را كه عثمان‏بدون وجه مشروع به خواص خود بخشيده بود يا به هديه داده بودبازگردانيد.و در سطح سياسى اين روش را برگزيد كه همه واليان و افرادادارى را كه از نظر تقوى و تجربه عملى از حيث اداره كشور، شرايط اداره‏كردن اجتماع اسلامى را نداشتند از كار بركنار كند.
اما اين روش و اين برنامه اصلاحى كه امام(عليه السلام)اتخاذ فرمود در سطح كشورو اجتماع از طرف گروههائى كه عادت كرده بودند از همه برتر باشند و به‏زندگانى طبقاتى خوگر شده بودند و در استفاده از بيت المال به مساوات‏عادت نداشتند،با واكنشى بس شديد روبرو گرديد.زيرا احساس كردند كه‏منافع و مصالحشان از نظر اجراى سياست اسلامى اصيل در خطر است و ناچارندهرچه زودتر،با حركتى،وضع خود را تدارك كنند.
از اين روى طلحه و زبير بيعت را شكستند و بصره را مركز شورش خود قراردادند تا بر ضد رهبرى و فرماندهى اسلامى قيام كنند و عايشه ام المؤمنين درآن كار پشتيبان آنان بود و درين انشعاب بزرگ سمت رهبرى داشت.
بعلاوه معاويه فرزند ابوسفيان كه از روزگار خلافت عمر فرمانرواى شام‏بود براى هرگونه پيشامدى خود را آماده ساخته بود.
آرى خرد،امام را واداشت تا گرفتاريهائى را كه كشورش از آن رنج مى‏بردبررسى كند و پس از بررسيها به اين نتيجه قطعى رسيد كه آن حركت انشعابى‏را در درون اردوى خود سركوب كند و آن جنبش انحرافى را كه در شام روى‏داده بود،چون در مرحله فعلى آنرا قابل اهميت نميدانست رها سازد.
ازين روى،در درون جبهه داخلى براى بازگشت بوحدت اعلام جنگ كردو پس از آن رصت‏يافت تا به حركت انحرافى كه در شام بر پاى شده حمله برد.
اما هر چند امام موفق نگرديد انشعاب مزبور را سر و سامانى بخشد،نيز اگرچه نتوانست به تفرقه داخلى پيروز گردد اما به مردمى كه زير لواى اسلام‏مى‏زيستند درسى روشن داد.
زان پس كه درين دو مرحله توفيقى نيافت به همه كسانى كه زير لواى اسلام‏مى‏زيستند درس‏ها داد و از بارزترين اين دروس تاريخى و سودمندترين آن اين‏بود كه اسلام را تسليم سياست روز نكند و آن را از نظر دينى نگاه دارد.يعنى‏اسلام همان دين راستين باقى بماند و زير بار سياست نرود و بهيچ قيمت نگذارداسلام زير بار زور و سياست برود.او در زمينه اجتماعى به خاطر اسلام‏چيزى را كه بسيار اهميت داشت ترجيح داد يعنى اهم را بر مهم برترى نهادو مقدم داشت. اما مثال ديگر جنبش دگرگون سازى در عهد امام صادق(عليه السلام)است. در عهدآن امام وقتى اوضاع اجتماعى و مسائل مربوط به آن،با شرايط و وضع اجتماعى‏نسبى پيشوايان سلف او(عليه السلام)قرين گرديد،تحول ريشه‏اى و اساسى يافت.
سبب استوار و علت قاطع در راهيابى امام صادق(عليه السلام)اين بود كه در عمل‏اجتماعى،اسلوبى خاص اتخاذ فرمود و آن روش با اسلوبهاى سابق پيشوايان‏مرحله نخستين شباهتى نداشت.
پس از سقوط حكومت منحرف و فاسد امويان،عباسيان تسلط يافتند و مرحله‏انتقال قدرت پيش آمد.در سطح فكرى،آن زمان فعاليت زنديقان و غاليان‏محسوس شده بود و در سطح تشريعى مكتب راى پديد آمد كه شريعت اسلام‏از آن مكتب به ستوه آمده بود.حدود شريعت و اساس آن در آن مكتب منحل‏گرديد و مى‏خواست اساس آن را از ميان بردارد.اما از جهت امت، ضميراسلامى به نقطه‏اى عميق از جمود و غفلت رسيده بود.
اين مظاهر و ساير امور در وضع اجتماعى عناصرى آشكار بود كه امام صادق‏در آن وضع زندگانى مى‏كرد.در آن محيط،طبيعت عمل دگرگون سازى ولوازم آن ظاهر گرديد و شايسته چنان بود كه امام(عليه السلام)در واقعيتى نظير آن‏به شكلى سلوك كند كه مكتب رسالت را از هر گونه معامله و تفريط حفظ كندو به اين طريق امام راهى يافت كه به شرح زير داراى خطوط متوازن بود:
١-عمل به آگاه ساختن همه امت،تا امت در شكلى منظم و پيوسته به آن‏آگاهى تماس يابد.
٢-بر پاى داشتن مدرسه‏اى براى اقامه و عرضه داشت فكر اصيل اسلامى تاآن فكر اصيل را در آن سرزمين ارائه دهد و فقيهان و راويان و محدثان رابراى رهبرى فارغ التحصيل كند تا عقل امت و مرجع فكرى او باشند و بتوانندرهبرى را عهده‏دار گردند.
٣-رد كردن شبهه‏ها و تكذيب ادعاهاى الحادى و كفر آميز كه زنديقان و جماعتى‏كه جعل حديث مى‏كردند،آن را انتشار مى‏دادند (٦) .
همانا كه امام درين ميدان پيروزى‏هاى درخشان به دست آورد موفقيت‏هايى‏را صورت حقيقت بخشيد.چنانكه عده بسيارى از علماء كه حوزه علمى‏او را گذرانيده و از آنجا فارغ التحصيل شدند گواه اين مطلب‏اند.علاوه‏بر اين،مجموع مناقشات فكرى كه ميان او و زنديقان و جماعت اهل‏«راى‏» در عراق و محلهاى ديگر بروز كرد،حاكى ازين مدعاست.اما مرحله انتقال‏قدرت به پايان رسيده و پايه‏هاى حكومت از امام صادق(عليه السلام)و فعاليت‏هاى‏گسترده آن بزرگوار احساس خطر مى‏كردند.احساس خطرى بزرگ كه هستى‏حكومت عباسى را تهديد مى‏كرد.فرمانروايان متوجه امام(عليه السلام)شدند،چندان كه او و پيروانش با شديدترين نوع رنج و آزار و شكنجه روبرو گرديدندو او(عليه السلام)با نرمى بسيار با امور برخورد مى‏فرمود و خود را در حد امكان ازلطمه حوادث كنار مى‏كشيد مبادا با حكومت درگيرى روى دهد و حادثه‏اى‏پيش آيد كه به خير و صلاح امت نباشد.بعلاوه امام(عليه السلام)به اين نكته توجه‏داشت كه جنبش آگاهى دهنده كه رهبرى آن را بر عهده گرفته بود هنوز به درجه‏اى‏نرسيده بود كه اگر كشمكش و درگيرى ميان آنان و حكومت به وجود آيدبتوان آن را تحمل كرد و مسئوليت مبارزه علنى با حكومت را پذيرفت. اين‏چنين او(عليه السلام)در فعاليت اجتماعى،در برنامه‏اى نو،روشى نو برگزيد كه دردو مورد خلاصه مى‏شود:
١-برنامه و روش پنهان‏كارى،و آن روشى بود كه در منطق اسلامى به‏«تقيه‏» معروف است.
روش مزبور در ايجاد گروهى منظم از نسل پيشتاز كوشا بود كه امام(عليه السلام)درحركت اجتماعى، رهبرى آن را به عهده داشت.
٢-تاييد جنبشهاى انقلابى كه انقلابيون علوى آن را رهبرى مى‏كردند تاوجدان و ضمير اسلامى اسلاميان را برانگيزند و قدرت‏«نه‏»گفتن و ايستادگى‏امت را در برابر انحرافات تقويت كنند.از جمله آن انقلاب‏ها،انقلاب‏«محمد نفس زكيه‏»و برادرش در حجاز و بصره بود.
امام صادق(عليه السلام)،روشى نو برگزيد و آنرا برنامه خود قرار داد و در آن‏پيروز گرديد.اين پيروزى در جهت تحقق بخشيدن هدفهائى بود كه وقتى باجنبش دلخواه اسلامى در ميان امت‏شگفت و در مجموعه فقيهان و راويان‏حديث و غيره كه در حمايت‏شريعت و ما ترك جاويد اسلامى، داراى فضيلت‏شده بودند مجسم گرديد،بيمانند بود.
سياست‏حكيمانه در عمل اجتماعى و در خط امامت اين چنين تجلى كرد.
بعلاوه ما به عرضه اين دو مثال يعنى،جنبش دگرگون سازى در عهد امام‏على بن ابى طالب(عليه السلام)و جعفر بن محمد الصادق(عليه السلام)اكتفا مى‏كنيم.چه،نويسندگان در زندگى نامه ساير پيشوايان(عليه السلام)به بيان مطالبى غير از مظاهرتنوع در اسلوبهاى عمل اجتماعى،و بنا به آنچه خرد و حكمت مقتضى بوده‏است و بنابر دگرگونى‏هايى كه زندگانى انسان در ساير آن مى‏گذردپرداخته‏اند.
اما راهنمائى‏هاى عملى كه از خلال راه و روش خط امامت در عمل،به سبب‏مكتب اسلامى از آن الهام مى‏گيريم در نكته‏هاى زير مندرج است:
١-مكتب اسلام با گوناگونى‏هاى فراوان در فكر و عمل،داراى يك شكل‏تمدن ثابت بود كه بهيچ وجه براى سازش آمادگى نداشت و در مقابل تغييرات‏در دنياى انسان سر فرود نمى‏آورد.
٢-بايد ميان آنچه انديشه عمل اسلامى امت،با آنچه فقط روشى از روش‏هاى‏كارى بود كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)يا پس از او هر يك از پيشوايان اتخاذ كردند،تفاوت گذاشت.چه،اين رنگ از تفاوت به ما كمك مى‏كند كه از پديده جمودحرفى و عدم تحرك در بعضى از مواضع كه در هنگام خود، روشى نمونه دروجود يافتن مسائل،سهيم بوده است رها شويم.خلاصه آن كه مفيد بوده‏است اما فعلا بدرد نمى‏خورد.
٣-عميقا درك كنيم كه اسلوب‏هاى عملى كه بايد بر عهده گيريم بنا به مواردزير قابل تبديل و تغيير باشد:
-طبق وضع عقلانى و فكرى و روانى.
-بنا به دورى و نزديكى امت از مكتب اسلام.
-نسبت به دورى و نزديكى امت از قدرت زمان.
٤-ادراك تغييرات و پيشرفتهاى سريع در زندگانى مردم،و آگاه شدن ازنيازهاى فورى آنان،و برگزيدن روشى علمى كه نسبت به نفوس و اذهان‏مردم نزديكترين روش باشد.
همانا كه بر حسب شرايط هر زمان و مكان،نحوه عمل بايد متفاوت باشد.
در بعضى از شرايط،وعظ و ارشاد،جامعه و مردم را اصلاح مى‏كند درصورتى كه در همان هنگام و در شرايطى ديگر،عمل سياسى در پرتو اسلام‏ثمربخش است.
در جامعه‏اى معين و در شرايطى خاص،حوزه‏هاى دينى و مكاتب آن ثمربخش‏است‏حال آنكه در مجتمعى ديگر،اين اسلوب ثمربخش نيست...بالجمله‏تحت هر شرايطى،روشى ديگر بايد.
٥-كمك گرفتن تدريجى از جنبش دگرگون سازى خط امامت با حد و مرزى‏كه شرايط انسان در مرحله دشوار به آن كمك مى‏كند و بر عهده دارد و به آن‏متمسك مى‏گردد.
٦-بر گرفتن تجربه‏هاى ديگران در عمل اجتماعى خواه اسلامى و خواه غيراسلامى،به اين منظور كه تجربه خود را در عمل دگرگون سازى به اين‏وسيله غنى‏تر گردانيم.

روش ما در بحث و توضيح روش‏هاى عملى پيشوايان(عليه السلام)
گفتيم كه تاريخ زندگانى پيشوايان(عليه السلام)عبارت است از امتداد خط مكتب رسالت به اين منظور كه ادامه رهبرى اسلام را در بناى امت مجسم سازد.
پس،از گذرگاه اين حقيقت،عمل پيشوايان را مطالعه مى‏كنيم كه پس ازوفات پيامبر بزرگوار(صلّى الله عليه وآله)پشتيبانى از آينده دعوت را صورت تحقق بخشيدند.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در برنامه عملى خود براى دگرگون سازى اجتماع در مدتى‏كوتاه،گامهاى شگفت انگيز برداشت و برنامه چنين بود كه پس از درگذشت‏آن بزرگوار،پيشوايان مى‏بايست راه درازى را كه براى تحقق بخشيدن‏به برنامه او ضرورت داشت مى‏پيمودند.چه،راه دگرگون كردن اجتماع‏به طورى كه همه جا را فرا گيرد،كارى نبود كه در مدتى كوتاه و به آسانى‏صورت پذيرد بلكه راهى بود دراز و فاصله‏هاى عظيم و معنوى ميان جاهليت‏و اسلام برقرار بود.
از اين رو بود كه عمل پيشوايان(عليه السلام)براى كامل كردن طريق مزبور صورت‏گرفت تا هدف‏هاى اسلام كه پيغمبر(صلّى الله عليه وآله)در پى آن بود تحقق پذيرد و درنتيجه همه آثار گذشته را كه از جاهليت بر جاى مانده بود از ميان ببرد وريشه‏هاى آن از بن بركنده شود و بناى يك امت جديد در سطح ضروريات‏دعوت و مسئوليت‏هاى آن،پى‏ريزى شود.به زودى بحث ما،روش‏هاى‏عملى گوناگون را كه پيشوايان(عليه السلام)به آن دست زدند روشن مى‏سازد و اين‏كار با تحقيق زندگانى همه پيشوايان(عليه السلام)و تاريخ آنان صورت خواهد گرفت‏و بايد اين كار بر اساس توجه كلى عملى گردد نه با نظر جزئى.به اين توضيح‏كه بايد پيشوايان را به منزله كل پيوسته و مرتبط با يكديگر در نظر گيريم.
در بررسى اين مجموعه با كشف مظاهر عمومى و هدفهاى مشترك و تركيب‏اصيل آن،پيوند بين خطوط آنها را به دست مى‏آوريم و مى‏فهميم كه بين‏گامهاى آنان چه رابطه‏اى موجود بوده است و در پايان،نقشى را بدست‏مى‏آوريم كه آنان همه از زندگانى مسلمانان بر عهده گرفته بوده‏اند.به طورى كه‏پيشوايان همه در مجموع يك واحد را تشكيل مى‏داده‏اند.واحدى كه اجزاى‏آن به يكديگر پيوسته بوده است و هر جزء از اين واحد با جزء ديگر در يك‏نقش و مكمل آن است.بى آنكه در بررسى اجزاء و در تجزيه كار هر يك‏بررسى كنيم مى‏بينيم كه در مرحله نخستين در سلوك و رفتار امامان(عليه السلام)تباين‏وجود دارد و از جنبه شكل كار در ميان دوران‏هائى كه پيشوايان در آن كوششى‏كرده‏اند و نقشى بر عهده داشته‏اند تناقض به نظر مى‏رسد.
خلاصه اگر در تاريخ هر يك جداگانه نظر بيفكنيم بلكه همه را با نظرى كلى‏مشاهده كنيم، مى‏بينيم همه آنان كلا مجموعه‏اى به هم پيوسته‏اند و همه مجموعايك واحد را تشكيل ميدهند كه همه اجزاى آن دقيقا با يكديگر مرتبط است‏و نقش هر يك،نقش آن ديگرى را تكميل ميكند.خلاصه اگر چه ظاهر آيين‏روشن آنان تباين و تضاد وجود دارد،اما همه يك نقش را ايفا كرده‏اند.به عبارت ديگر وقتى بكوشيم خصوصيات عمومى و وظيفه مشترك آنان را به عنوان‏كل بدست آوريم،همه تناقضات و اختلافات حل ميشود.چه همه خصوصيات‏و دورانهاى مشترك در اين سطح تعبيرهاى گوناگون است كه از يك حقيقت‏به عمل آمده است و اختلاف تعبير متوقف بر اختلاف شرايط و اوضاع اجتماعى‏است كه هر امام در آن شرايط و اوضاع بسر مى‏برده است و قضيه اسلام در عصراو جريان داشته است و طبعا با شرايط و اوضاعى كه مكتب در عهد امام ديگربا آن مواجه بوده است تفاوت داشته است.
به عقيده ما نقش مشتركى كه پيشوايان(عليه السلام)همه در آن عهد ايفاى آنرا بعهده‏داشتند،فرضيه صرف و كار فردى نيست كه از علل و اسباب تاريخى آن بحث‏كنيم و علل موجود شدن آن را بيابيم.بلكه چيزى است كه نفس عقيده و فكرامامت آن را فريضه ميسازد.چه،امامت در همه احوال و در مجموع ازحيث مسئوليت و شرايط آن يكى است.پس بايد در سلوك پيشوايان و وظايف‏دورانهاى آنان با همه اختلاف رنگهاى ظاهرى به سبب شرايط و اوضاع واحوال، انعكاس واحدى داشته باشد (٧) .
پس،چنانكه گفتيم،اختلاف روش نزد پيشوايان به معناى امور شخصى يا مصلحتى‏نبود تا تابع هوا و هوس و تمايلات آنان بوده باشد.بلكه آن تعبيرى ازعمل به شرايط حكيمانه بوده است كه حكمت و درايت چنان ايجاب ميكرد تاوضع آنروزگار را در نظر بگيرند و خصوصيات اجتماع را طبق زمان و مكان‏و استعداد و آمادگى عمل مورد توجه قرار دهند و بسنجند و معلوم كنند كدام كاررا در كدام زمان معين برگزينند.
لذا مى‏بينيم در ابعاد زمان و مكان،روشى خاص را ترجيح ميدادند تا امردعوت صحيحا انجام و صورت واقعيت گيرد و آن روش مفيد و معقول افتد.
اما در شرايط ديگر،همان روش،كارى بى‏اثر و بى‏معنى بود.چه تحت‏آن شرايط بسا كه دشواريهايى وجود ميداشت و شرايط و اوضاع ايجاب ميكردكه براى دگرگون ساختن اجتماع و نظم دادن به آن و آگاهى عملى براى‏تغيير جامعه مشكلهاى متفاوت و گوناگون ديگر را در نظر گيرند.
از اينجا اهميتى كه شامل عهده دار شدن نقش پيشوايان(عليه السلام)در زندگانى‏اسلامى است آشكار ميگردد.اهميتى كه خصوصيت آشكار آن،نشان دادن‏ارزش و مقام حقيقى نقش بزرگ آنان در حيات اسلامى است.و نشان دادن اندازه‏هماهنگى و روش هر پيشوا با پيشواى ديگر است. روشهائى كه از خلال اوضاع‏و احوال وضع اجتماعى به وجود مى‏آيد و به عمل دگرگونسازى و فورى نيازدارد كه مشروط به شرايط زمانى و مكانى باشد.ما كه تاريخ اين پيشوايان‏را مطالعه و بررسى ميكنيم ناچاريم به نصوص تاريخى صحيح اعتماد ورزيم‏تا براى شناسائى خصوصيات كار آنان(عليه السلام)و خصوصيات مراحل تاريخى كه درآن مرحله‏ها مى‏زيستند بكار آيد كه مبادا به وراى فكر مذهبى سابق كشيده‏شويم و مبادا بكوشيم كه آن فكر مذهبى را بر تاريخ‏شان تحميل كنيم.مثل‏آن كه به تاريخ آنان رنگ شرعى و تقديس زنيم يا روشهائى را پيش گيريم‏كه نسبت به كار گذشته و آينده از اسلوبهاى برنامه ريزى و تبليغ فراگيرنده‏باشد..
اگر اين طريق را عمل كنيم بيش از آنچه به تاريخ آنان سود رسانيم به آن‏زيان وارد كرده‏ايم..
ازينرو براى فهميدن تاريخ جنبش آنان(عليه السلام)بايد تاريخ درست آنان،دليل وراهنماى ما باشد و نصوص مسلم تاريخى را ملاك تحقيق خود قرار دهيم.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- حاكم در مستدرك از ابن عباس(ج ٣ ص ١٤٩)نقل كند كه امام فرمود،اهل بيت من از اختلاف در دين،پناهگاه امت من‏اند.
٢- طبرانى از قول آن حضرت نقل ميكند كه:همانا مثل اهل بيت من در ميان‏شما بمانند باب حطه در بنى اسرائيل است كه هر كس بر آن وارد شود آمرزيده‏است.
يهود پس از سرگردانيهاى بسيار به سرزمين قدس(فلسطين)رسيد و حضرت‏موسى به آنان فرمان داد كه وقتى وارد ارض اقدس شويد توبه كنيد كه ديگرمرتكب مناهى نشويد و با گفتن كلمه‏«حطه‏»كه بمعنى تقاضاى آمرزش وريختن گناهان است وارد آن سرزمين شويد.بعدها دروازه‏اى كه از آن واردشدند«باب حطه‏»ناميدند.بهمين مناسبت محبت‏حضرت على امير المؤمنين(عليه السلام)را نيز باب حطه گويند زيرا موجب آمرزش گناهان است .
٣- حاكم در مستدرك(ج ٣ ص ١٥١)از قول امام(عليه السلام)نقل كند كه:«هان،مثل اهل بيت من در ميان شما همانند كشتى نوح است.هر كس بر آن نشست رست‏و آن كس كه از آن روى گردانيد غرقه شد.
٤- نهج البلاغه-شرح محمد عبده-ص ١٧٨ چاپ ١٩٦٣.
٥- نهج البلاغه-شرح محمد عبده-ص ١٧٩.
٦- مراجعه شود به رساله ما تحت عنوان:جماعت علما در عهد امام صادق.
٧- «دوران پيشوايان در حيات اسلامى‏»مقاله‏اى از محمد باقر صدر.دائرة‏المعارف اسلامى شيعه جلد ٢ ص ٩٤.
۲
فصل اول : مراحل دعوت اسلامى در حيات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله) فصل اول : مراحل دعوت اسلامى در حيات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)
مراحل دعوت دعوت اسلامى در زندگانى پيامبر(صلّى الله عليه وآله)از هنگام بعثت آن بزرگوار تاروز وفات سه مرحله داشت:

مرحله نخستين
در آن مرحله دعوت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)پنهانى بود و آن را با هيچكس‏آشكار نمى‏فرمود مگر اينكه به ظن غالب مى‏پنداشت كه آن شخص دعوت او راخواهد پذيرفت‏يا به آن خواهد گرويد.
اين مرحله با نزول وحى بر پيامبر(صلّى الله عليه وآله)در غار«حرا»آغاز گرديد.ابن‏هشام گويد:«آنان را در نهان به اين امر فرا مى‏خواند تا مبادا قريش كه در شرك‏و بت پرستى تعصب داشتند ناگهان دعوت او را دريابند.پس دعوت را درمجالس عمومى قريشيان آشكار نمى‏فرمود و كسى را آشكارا به اسلام فرانمى‏خواند مگر كسى را كه از نظر پيوند خويشاوندى يا شناسائى پيشين با اوبستگى داشت.چنان كسان با پيامبر در نهان ديدار مى‏كردند و هر يك از آنان‏وقتى مى‏خواستند به عبادتى از عبادات بپردازند،در يكى از شكاف‏هاى كوهستان مكه مى‏رفتند و در آنجا از چشم قريشيان پنهان مى‏شدند. (١) »
در آن مرحله پيامبر هسته‏هاى دعوت نخستين را تشكيل داد و مسئوليت‏دعوت را بدوش كشيد و در نهان براى پرهيز از گرفتارى در دعوت سعى مى‏فرمود.
«وقتى كسانى كه به اسلام گرويدند از سى تن زن و مرد افزون شدند،رسول الله‏سراى يكى از آنان را براى تجمع آنان برگزيد تا در آنجا براى رفع نيازهاى‏ارشاد و تعليم با يكديگر ديدار كنند.حاصل دعوت در آن مدت چيزى نزديك‏به چهل مرد و زن بود كه به اسلام گرويده بودند و بيشتر آنان از فقرا و بندگان‏بودند و از كسانى كه در ميان قريش شخصيت و عنوانى نداشتند (٢) .
ترديد نيست كه اگر پيامبر(صلّى الله عليه وآله)در دعوت به اسلام در گذرگاه ساليان‏نخستين،كار را پوشيده مى‏داشت به سبب بيم جان خويش نبود بلكه براى آينده‏دعوت از هر فعاليت فاشيستى خوف داشت و مى‏ترسيد براى دعوت به اسلام‏امر ناگوارى رخ دهد و بعدها دعوت كمال نيابد و ثابت و مستقر نگردد و نتواندبا كفار به معارضه و مواجهه روياروى آغاز كند و ازين جهت دعوت به نابودى‏كشيده شود.
رسول اكرم از دعوت پنهانى خود دو منظور داشت:
١-پيشتازان مؤمن در معرض خطر قرار نگيرند.چه،هر عمل فاشيستى‏حركت جنبش را فلج و از كار مى‏انداخت و ارتباط آن را با افراد مى‏گسست‏و ازين روى آن را به آشفتگى و تباهى مى‏كشيد.
٢-افزودن عده كافى از مؤمنان به رسالت و مكتب تا در تحول به اسلام‏به شايستگى و با ايمان مسئوليت‏هاى مكتب را تحمل كنند.
هنگامى كه فعاليت مسلمين و عده آنان روى به فزونى گذاشت اگر چه‏امور عبادى را در شكاف‏هاى كوهساران و در دره‏ها انجام مى‏دادند اماپوشاندن كار آنان و فراهم آمدنشان و نمازشان كارى دشوار مى‏بود.از اين رو،رفته رفته قريش به وجود دعوت پى بردند و حساب كار خود را كردند و كوشيدنداز چگونگى كار آگاه گردند و در پيرامون پيروان آئين نو تفصيلاتى بدست آورند.
پس جاسوسانى گماشتند تا محل‏هائى را كه مسلمين در آن مى‏زيستند و محلهايى‏را كه در آن اقامت مى‏ساختند و جائى كه به مسافرت مى‏رفتند و بالجمله هرجاكه بودند آنجا را مراقبت كنند و از خبرهاشان آگاه گردند.
روزى از روزها در حالى كه سعد بن ابى وقاص با چند تن از اصحاب‏رسول الله در يكى از راه‏هاى تنگ كوهستان مكه نماز مى‏گزاردند،چند تن ازمشركان به آنان گذشتند و ازين عمل خشمگين شده و آن اعمال را عيب دانستندتا كار به زد و خورد كشيد.سعد بن ابى وقاص مردى از مشركان را با استخوان‏فك شتر ضربه‏اى زد و سر او را شكافت و اين نخستين خونى بود كه در اسلام‏ريخته شد (٣) .
اين رويداد خطير،رسول اكرم را بيمناك نساخت بلكه آن واقعه را آشكارشدن جزئى از دعوت به حساب آورد كه امرى طبيعى بود.زان پس،كار آئين‏نو در مكه فاش گرديد و به پايه‏اى از انتشار رسيد كه ديگر پنهان داشتن كامل‏آن امكان نداشت.پس وقت آن فرا رسيد كه دعوت علنى گردد.
پس از آنكه رسول خدا اطمينان يافت كه عناصر ضرورى براى اين مرحله‏تكامل يافته است،به طرزى نوين به دعوت شروع كرد.زيرا عده مسلمين و فهم‏آنان از اسلام به حدى مناسب رسيده بود و به اندازه‏اى نيرومند شده بودند كه‏ديگر امكان نداشت بتوانند آنان را از ميان بردارند.علاوه بر اين نظر به سايراوضاع و احوال و شرايط اجتماعى از قبيل پشتيبانى عم او ابوطالب(رض)
از پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)و ايمان آوردن جماعتى مانند حمزه عموى او،اسلام‏عزت و احترام كسب كرده بود.
«عنصر دوم از عناصر دعوت درين مرحله نزديك به رشد و تكامل بوداز اين روى امت را به تبليغ آگاه ساخت و عده‏اى بسيار از كسانى كه دعوت‏را بر آنان عرضه كردند،اسلام آوردند (٤) »
اين مرحله مدت سه سال استمرار يافت تا خداى تعالى فرمان داد كه نبى‏اكرم دين الهى را آشكار سازد.
فرمان حق تعالى درين مورد چنين بود:
فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين (كارى را كه به انجام آن فرمان يافته‏اى آشكارا كن و از مشركين روى بگردان.
حجر-٩٤)
انذر عشيرتك الاقربين (خويشاوندان نزديكت را بيم ده-شعرا ٢٣٥)
قل انى انا النذير المبين (بگو همانا كه من بيم دهنده آشكارم-حجر-٨٩)

مرحله دوم
در اين مرحله فرستاده حق،قول خداى تعالى را به كار بست و به تنفيذفرمان پروردگار خود آغاز كرد.وقتى همه فرزندان و خويشان و عشيرت خودرا به اسلام فرا خواند و رسالت الله تعالى را به آنان ابلاغ كرد آنگاه گفت:
«اى بنى كعب بن لوى‏»نفوس خويشتن را از آتش برهانيد.اى بنى مرة بن كعب نفوس خويش را از آتش برهانيد.اى بنى عبد شمس،اى بنى عبد مناف،اى بنى عبد المطلب،اى فاطمه، نفس خويش را از آتش برهانيد.من درباره‏هيچيك از شما در پيشگاه خدا كارى از دستم ساخته نيست جز اينكه خويشاوندمن هستيد و من صله رحم مى‏كنم (٥) ».
رسول اكرم بر بالاى كوه صفا رفت و به ندا در دادن آغاز كرد كه:اى‏بنى فهر،اى بنى عدى! «چندان كه افراد آن قبايل فراهم آمدند و كسى كه‏نتوانسته بود به نداى رسول خدا بيرون آيد و فرستاده‏اى گسيل داشته بود تابنگرد كه خبر چيست.بارى همه جمع شدند.آنگاه پيامبر گفت:«آيا اگر ببينيدكه شما را آگاه مى‏كنم كه گروهى سوار در دره آماده‏اند تا بر سر شما حمله‏ورشوند،گفته مرا تصديق مى‏كنيد؟»گفتند:از تو هرگز دروغى نشنيده‏ايم.
گفت:«پس من شما را بيم مى‏دهم كه در مقابل شما عذابى شديد قرار دارد.»
پس آنگاه ابولهب گفت:آيا درين ساعت روز ما را براى همين مطلب فراهم‏آورده‏اى (٦) ؟و آيتى نازل شد كه:
تبت‏يدا ابى لهب و تب (دست‏هاى ابو لهب بريده باد و بريده شد)
واكنش قريش در مقابل آشكار شدن دعوت او اين بود كه از وى(صلّى الله عليه وآله)
روى گردانيدند و دعوت او را نپذيرفتند.چندان كه مسلمانان به اين سبب آزارهاو شكنجه‏هاى گوناگون تحمل كردند.چندان تحمل رنج و مشقت كردند كه‏در نتيجه راه پيروزى بر آنان هموار گرديد تا رضاى خداى تعالى را محقق‏گردانند و عقيده را با خون آبيارى كنند.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)را چندان آزردند كه فرمود:«هيچ پيامبرى چون‏من مورد آزار و اذيت قوم خود قرار نگرفت‏».
عبد الله بن عمرو بن عاص در مورد آن بزرگوار روايتى ازين دست نقل‏كرده است:«در اثناى اين كه پيامبر(صلّى الله عليه وآله)در خانه كعبه نماز مى‏گذاشت‏«عقبة‏بن ابى معيط‏»به او روى آورد و جامه خود را به گردن وى(صلّى الله عليه وآله)پيچيد و به‏شدت گلوى آن بزرگوار را فشرد.ابوبكر بطرف او رفت و شانه و بازوى‏او گرفته و دورش ساخت و گفت:آيا مردى را كه مى‏گويد الله پروردگار من‏است به قتل مى‏رسانيد (٧) ؟
طبرى و ابن اسحق ازو روايت كرده‏اند كه يكى از آنان مشتى خاك‏بر گرفت و در حالى كه پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)از يكى از كوچه‏هاى مكه مى‏گذشت،بر سر و روى او پراكند.محمد به خانه بازگشت و بر سر مباركش خاك نشسته‏بود.يكى از دخترانش بسوى او رفت و در حالى كه مى‏گريست‏خاك بدن مباركش‏را شست.رسول الله به او گفت:«اى دخترم گريه مكن كه خداوند نگاهدار پدر تواست (٨) »اما ياران او(صلّى الله عليه وآله)رضوان الله عليهم هر يك عذاب‏هاى گوناگون چشيدند.
از خباب بن الارث روايت‏شده است كه:«پس از آنكه پيامبر از مشركان‏آزارى ديد به نزد او رفتم و به او گفتم اى رسول خدا آيا خداوند را براى‏پشتيبانى ما نمى‏طلبى؟آنگاه پيامبر بر زمين نشست و چهره‏اش گلگون شد وگفت:پيش از شما با شانه آهنين گوشت و عصب را تا استخوان مى‏كندندبا اين همه از دين خود دست نمى‏كشيدند و از خدا مى‏خواستند عدالت و امنيتى‏حكمفرما شود كه هر كس بتواند از يمن به حضرموت آيد،بى آنكه آزارى‏ببيند و جز از خداوند از هيچكس نترسد (٩) »

انتقال به طائف
هنگامى كه پيامبر اكرم پى برد كه فشار و آزار به اوج خود رسيده است‏و دعوت او در مكه به حالت ركود در آمده و جنبش پيوستگى و مستمر گروه‏هابراى دعوت تقريبا متوقف گرديده است،و ديد كه حالت آن ركود تهديدى‏مستقيم است كه به ناتوان شدن و ضعف دعوت منجر خواهد شد و كشش آن‏متوقف مى‏گردد و سپس پايان مى‏پذيرد.
همه اين اعتبارات او را برانگيخت تا براى دعوت به اسلام به طائف‏رود و از مردم‏«ثقيف‏»يارى طلبد.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)اميد آن داشت كه آنچه از جانب خداى عز و جل بر اوفرود آمده است،مردم طائف بپذيرند و رسالت،يارانى نو بدست آورد و آنان‏منطقه را آماده كنند تا براى جنبش و شروع به كار،مركزى نو شود.چه،مى‏ديدكه مكه صلاحيت آن را ندارد كه مركز دعوت رسالت گردد.بخصوص پس ازآن كه شكنجه دادن به مؤمنان و ترساندن آنان،چنانكه گفتيم سبب متوقف شدن‏و بى‏تاثيرى جنبش شده بود.
هنگامى كه رسول الله به طائف رسيد بر آن شد تا افراد با نفوذ آنجا را به‏خود جلب كند زيرا آنان داراى اهميت بودند و پيروان بسيار داشتند.پس آنگاه‏نزد گروهى از بزرگان ثقيف كه آنروز از بزرگان آن ديار بودند رفت و آنان‏را براه راست و راه خدا دعوت كرد.اما با خشونت، خواهش او را رد كردندو با درشتى و تندخوئى به گونه‏اى با او برخورد كردند كه توقع آن را نداشت.
پس رسول الله(صلّى الله عليه وآله)از نزد آنان برخاست.اما از آنان خواست كه خبر آمدن‏او را به نزد خود نگاه دارند و از قريش پوشيده دارند.ليكن اين امر را نيزنپذيرفتند.آنگاه مردم آن ديار، ديوانگان و بندگان خود را برانگيختند تا اورا دشنام گويند و بر او درشتى كنند و به سوى او سنگ اندازند چندانكه از پاهاى او خون جارى شد و چند جاى سر مباركش شكافت (١٠) .
پس از كار خود به خدا شكايت برد و سر به آسمان برداشت و اين دعابر زبان راند:
«بار خدايا،از ضعف و ناتوانى و قلت بضاعت‏خود به درگاه تو شكايت‏آورده‏ام.اى ارحم الراحمين تو خداى مستضعفانى،پروردگار منى،مرا به‏چه كسى وا مى‏گذارى؟به كسى كه از امت من دور است تا به من حمله آورد يابه دشمنى كه اختيار مرا به دست او مى‏سپارى.اگر تو بر من خشمگين مباشى،از دشمنى هيچكس باك ندارم كه عافيت و بخشايش تو بر من بسى وسيع‏تر است.
به نور وجه تو پناه مى‏آورم كه تاريكى‏ها را درهم مى‏نوردد و كار دنيا و آخرت‏را به صلاح باز مى‏آورد تا خشمت بر من فرود نيايد و نارضائيت بر من نزول‏نكند.به تو پناهنده‏ام تا خرسند گردى و لا حول و لا قوة الا بك‏» (١١)
رسول الله با زيد بن حارثه بازگشت و چون خواست وارد مكه شود زيدگفت:يا رسول الله، چگونه بر آنان وارد مى‏شوى حال آنكه ترا بيرون‏راندند؟.
رسول اكرم فرمود:«اى زيد همانا كه خدا در آنچه مى‏بينى گشايشى‏قرار مى‏دهد و راه عافيت معين مى‏كند.خدا ياور دين خود و پشتيبان فرستاده‏خود است‏».سپس مردى از مردم خزاعه را به سوى مطعم بن عدى فرستاد تا او راآگاه سازد كه او به مكه در پناه او وارد مى‏شود.مطعم پذيرفت و رسول الله‏به مكه بازگشت (١٢) .
پس از بازگشت از مكه،رسول خدا از تجربه دردناك طائف و ازبدرفتارى مردم آنجا،از بر نيامدن منظورش بوسيله اهالى آن ديار كه مى‏خواست‏طائف را به جاى مكه مركز دعوت قرار دهد،تجربه‏اى گرانبها آموخت.
بررسى رسول اكرم از تجربه طائف و ارزيابى آن و تجزيه و تحليل‏موجبات پيشرفت نكردن در آن ديار مطالب زير را براى او روشن كرد:
١-رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)كشف كرد كه طائف براى اينكه مركز دعوت شودداراى صلاحيت نيست زيرا طائف با مكه بستگى‏ها و پيوندهاى استوار داشت.
چنانكه از نظر جغرافيائى نيز در حدود بيش از چهل ميل از آنجا دور نبود وهمين مساله امنيت آنجا را به واسطه نزديكى،از حيث هجوم قريش و سركشى‏و طغيان آنان به خطر در مى‏انداخت.
٢-صلاح نبود كه او خود در ميان دشمنان تبليغ دعوت را عهده‏دار گرددزيرا او را محاصره مى‏كردند و دعوت وى بعلت فتنه انگيزى و سخن چينى باشكست روبرو مى‏گرديد و فرصت گفتار نمى‏يافت و بررسى تاثير آن در آنان‏به آگاهى او نمى‏رسيد (١٣) .
از اين رو بود كه مى‏بينيم رسول الله(صلّى الله عليه وآله)هنگاميكه موسم حج فرا رسيدكوشش از سرگرفت و هنگامى كه شش تن از مردم يثرب فراهم آمدند نزدهيئت نمايندگى آنان رفت و آغاز دعوت فرمود،پس به او ايمان آوردندو سوگند ياد كردند كه هنگامى كه هر يك به ديار خويش بازگشتند در راه رسالت‏او كار كنند.توفيق رسول الله در قانع كردن آن افراد،خطيرترين عمل تنظيمى‏رسول الله را در تاريخ اسلام در برداشت.
بايد دانست ملاقات او با آن شش تن،كارى تصادفى نبود بلكه مقصودى‏را تامين مى‏كرد چه،با آنان تقريبا مخفيانه اجتماع كرد و با عده‏اى محدودآن اجتماع را بر پاى داشت.اما وقتى دعوت آشكار را آغاز نمود با سايرهيئتهاى نمايندگى بدانگونه عمل نكرد.
سرى بودن اجتماع و برگزيدن وقت(موسم حج)دلائل بسيارى داشت‏كه نمى‏توان از آن چشم پوشيد.بعلاوه با تجربه دردناك طايف كه پربار وآموزنده بود،نزديك بود و از آن تجربه‏هاى فراوان به دست آمده بود.
رسول الله خطه خود را نسبت به پايگاه جامعه تغيير داد و در گزينش يثرب به اين‏اميدوار بود كه آن ديار از نظر جغرافيائى از مكه دور است و بيش از ٢٥٠ميل با آنجا فاصله دارد.لذا در آن محل از حملات پياپى و ناگهانى قريش‏در امان است.اما يثرب نيز براى اينكه مركز دعوت شود آمادگى داشت‏زيرا سابقه طولانى زدو خوردهاى قبيله‏اى بين ساكنين اوس و خزرج و يهود،آنجا را منطقه‏اى ساخته بود كه از نظر اجتماعى از يكديگر جدا بودند چنانكه‏نمى‏توانست در مقابل وزش اسلام ايستادگى كند.
گوئى آن ديار،در انتظار شخصى يا فكرى بود كه آن تعصبهاى سخت‏و حل ناشدنى را بكلى از آن سامان ريشه كن سازد و مشكل حل ناشدنى گروههاو نژادها را چاره‏اى انديشد.علاوه بر اين امور،چند دائى رسول اكرم در يثرب‏از بنى نجار بودند و خود مردم يثرب نيز اين مطلب را مى‏دانستند و نيز مى‏دانستندكه قبر پدر و مادر رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در آنجا است.
افزون بر اين،يثرب از نظر امكانات مادى توانگر بود و بر راه بازرگانى‏مكه و شام تسلط داشت. اين بار رسول اكرم آن سان كه به طائف رفت‏شخصابه يثرب نرفت و تجربه دردناك طائف را به ياد داشت بلكه از فعاليت بطورمستقيم خود دارى فرمود و در پراكندن دعوت اسلام و آموزش‏هاى دينى‏به وسيله خود مردم مدينه اعتماد كرد.اين روش بيشتر فايده داشت و نتايج‏كار را زودتر از انتظار صورت واقعيت داد.زيرا مردم مدينه ديار خود رابهتر از ديگران مى‏شناختند و به شرايط آن شهر و شرايط مردم آنجا بيش ازهر كس آگاهى داشتند بعدها نيز در مردم آنجا و يارانشان عميق‏ترين تاثير راگذاشت و هيچكس درباره آنان به شك و گمان نمى‏افتاد زيرا در آن محيط همه،آنان را مى‏شناختند.
هدف رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)از فعاليت آن شش تن،و از عمل انصار،آماده كردن جو و ايجاد محيط و عواملى بود كه دعوت و مبانى جديد آن راتاييد كند.
هنگامى كه موسم حج فرا رسيد،نبى اكرم با دوازده تن از اهالى يثرب‏در وادى تنك(عقبه) يعنى عقبه نخستين فراهم آمدند.در آنجا اشخاص‏مزبور ايمان خويش را آشكار كردند و پذيرفتند كه در نشر دعوت اسلامى بكوشندهنگامى كه عازم بازگشت بودند،رسول الله، مصعب بن عمير را كه در بين‏مسلمين مكه از لايق‏ترين اصحاب بود فرمان داد كه اسلام را به اهالى مدينه‏تعليم داده و احكام دين را بين آنان شايع كند و از آنان براى انتشار دادن اين‏نور در صفوف اهل مدينه نيروى منظم ايجاد كند.مصعب مى‏دانست كه قريش‏و قواى جاهليت چه مايه شكنجه و آزار بر مسلمانان روا مى‏دارند.بالجمله‏مصعب مامور شد كه عده‏اى را تربيت كند و همه،چندان كه مى‏توانند اقدام كنندو در نشر اسلام كمال دقت را به كار برند (١٤) .
مصعب بن عمير هم آنسان كه در ميان مردمى كه در مكه در اوايل كار:
اسلام آوردند معروف بود،از حيث آگاهى داشتن به معالم دين و معاصربودن با ايامى كه قريش به مسلمين حمله‏ور مى‏شدند و با نيروهاى جاهلى برمسلمين مكه انواع شكنجه و آزار روا مى‏داشتند،نيز شهرت داشت.بعلاوه‏به انواع روشهاى عملى و سازماندهى آگاهى داشت (١٥) .
بودن مصعب پيشاپيش آن جماعت براى نظم دادن به آن عده تضمينى‏بود تا آن گرويدگان جديد از ايمان خود و از وعده‏اى كه براى انجام دادن‏كارهاى مفيد به منظور نشر اسلام داده بودند سرپيچى نكنند.بخصوص سپرى‏شدن يك سال تمام ميان دو موسم حج آن سال و سال آينده شايد باعث مى‏شدكه عزم آنان را سست كند و از دين خود دفاع نكنند زيرا آموزش كامل نداشتندو عميقا مطالب اسلام را نفهميده بودند و شناخت كاملى از آن نداشتند تا براى‏قانع كردن و مسلمان كردن عده‏اى ديگر به سطح عالى از فهم و قدرت رسيده‏باشند.
نبودن رابطه منظم،ناچار به تفكيك و جدائى هر گونه گروه و اجتماعى‏منجر مى‏گرديد و نبودن انضباط و پيوند بين جماعتها و پراكندگى كوشش‏افراد آن،به شكست آنان پايان گرفت.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- سيره ابن هشام،ج ١ ص ٢٤٠ و صفحات بعد.
٢- سيره ابن هشام،ج ١ ص ٢٤٩-٢٦١.
٣- سيره ابن هشام،ج ١،ص ٢٨٣.
٤- سيره ابن هشام
٥- فقه سياسى در اسلام،محمد جعفر الظالمى،ص ٨٤.
٦- فقه السيره،دكتر محمد سعيد رمضان البوطى،ص ٩٩.
٧- مصدر سابق.
٨- به نقل بخارى از فقه السيره.
٩- تاريخ طبرى،ج ٢ ص ٣٤٤ و سيره ابن هشام،ج ١ ص ١٨٥.منظور اين است كه‏مردم سابق براى حفظ دين خود اينهمه آزار مى‏ديدند و شما در مقابل اين آزارهاى‏خفيف مقاومت نداريد. (م)
١٠- سيره ابن هشام و تهذيب السيره.
١١- طبقات السعد،ج ١،ص ١٩٦.
١٢- سيره ابن هشام،ج ١ ص ٤٢٠.
١٣- طبقات ابن سعد،ج ١ ص ١٩٦.
١٤- براى تفصيل مقال به‏«نظرية الثورة و التنظيم‏»نوشته حسين كروم در كتاب‏«محمدنظرة عصريه‏»چاپ جديد،ص ١٧١ مراجعه شود.
١٥- سيره ابن هشام،ج،١ ص ٤٢٨.
۳
هجرت و انتقال به پايگاه مركزى هجرت و انتقال به پايگاه مركزى
آنگاه مصعب بن عمير در موسم حج‏سال بعد به مكه بازگشت و گروهى‏بسيار از مسلمانان مدينه با او همراه بودند كه با حج گذاران مشرك قوم خودبيرون آمده بودند.
مصعب زان پيش كه به مكه در آيد،بين رسول الله و مسلمين يثرب پس ازپايان موسم حج، اجتماعى تشكيل داد و در آن از كارها و فعاليتهاى خود واز پيشرفتهاى دعوت اسلامى سخن گفت.از آن وقت بر عده مسلمانان افزوده‏شده بود و جو عمومى مدينه براى آمدن رسول الله آمادگى داشت.
محمد بن اسحاق از كعب بن مالك روايت كرده است كه:«رسول الله با مادر عقبه در اواسط ايام تشريق (١) وعده گذاشت هنگامى كه از بجاى آوردن حج فارغ شديم،شبى بود كه رسول خدا با ما وعده گذاشته بود،در آن شب با قوم‏خود در كاروان خويش خفتيم تا ثلثى از شب گذشت.آنگاه از كاروان خودبه سوى وعده‏گاهى كه با رسول الله داشتيم بيرون شديم و مانند كبك،بيمناك‏و آرام آرام حركت مى‏كرديم تا در دره‏اى كه نزديك عقبه بود فراهم آمديم‏و ما هفتاد و سه تن مرد و دو تن زن بوديم‏».
محمد بن اسحاق چنين ادامه داد:«در دره فراهم آمديم و به انتظاررسول الله مانديم تا نزد ما آمد و عموى او عباس بن عبد المطلب نيز با او(صلّى الله عليه وآله) بود.آنگاه آن قوم با او سخن گفتند و اظهار داشتند از ما هر يك را مى‏پسندى‏براى خود برگزين.سپس رسول الله با آنان سخن گفت و قرآن تلاوت كرد ودر پيشگاه خدا دعا نمود و آنان را به اسلام ترغيب فرمود.آنگاه گفت:باشما پيمان مى‏بندم به شرطى كه از آنچه همسران و فرزندان خود را از آن منع‏مى‏كنيد،مرا نيز از آن بر حذر داريد (٢) »و از آنان پرسيد كه آيا براى پشتيبانى‏از او و يارى دادن به او در راه دين و تحمل كردن همه گرفتارى‏هائى كه از اين‏كار بر مى‏آيد آماده‏اند يا نه؟
ابن هشام گفت:«رسول الله در عقبه آخر با آن‏ها بيعت كرد كه در جنگ‏سرخ و سياه يعنى در هر پيشامد با او باشند».
«با خود عهد كرد و با قوم در پيشگاه خدا پيمان بست و آنان را به پاداش‏وفاى به عهد وعده بهشت داد.همه موافقت كردند و به پشتيبانى او تا سر حدپيروزى يا مرگ سوگند ياد كردند (٣) »
عبادة بن صامت گويد:«با رسول الله پيمان جنگ بستيم كه در سختى وآسانى و در رفاه و فعاليت و در ناخوشى‏ها،در همه كار از جان و دل با اوباشيم و هر نتيجه كه آن پيمان داشت بر عهده گرفتيم و قول داديم كه در هيچ كاربا كسان او نبرد نكنيم و هر كجا كه باشيم سخن به حق گوئيم و از سرزنش هيچ‏سرزنش كننده نهراسيم.
نخستين آيه‏اى كه در آن اجازه جنگ بر رسول گرامى نازل گرديد،اين‏قول حق بود:
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير،الذين اخرجوامن ديارهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا الله
حج-٣٩،
(به آنان كه مورد جنگ قرار مى‏گيرند و به آنان ستم مى‏شود اجازت داده شده‏است و خداى به يارى آن‏ها تواناست،آنان كه از ديار خود بر خلاف حق‏بيرون رانده شدند و تقصيرى نداشتند جز آنكه مى‏گويند الله خداى ما است).
پس از همه آن كوشش‏ها،خداوند براى فرستاده خود(صلّى الله عليه وآله)چنين مقدرفرموده بود كه هدف خود را كه در پى آن بود در ميان حاميان يثرب بيابد.
بعد از عذاب‏ها و بلاها كه بر مسلمانان فرود آمد به يثرب مهاجرت فرمودو در آنجا نخستين سراى اسلام به صفحه خاك به وجود آمد و همانا كه اين رويداد براى ظهور دولت اسلامى (٤) اذن و اجازتى بود و رسول الله نخستين‏كس بود كه آن را بوجود آورد.
ابن سعد در طبقات گويد:«وقتى آن هفتاد تن از محضر رسول الله بيرون‏رفتند،خشنودى در چهره روشنش پديدار بود و خداى ورا قدرت و قومى مهيافرمود كه هم مردان كارزار بودند، هم تعدادشان بسيار بود،هم مردمى بودندكمك رسان.وقتى مشركان دانستند كه مسلمين مى‏خواهند از آن ديار بيرون‏روند،درباره آنان چنان آزار و شكنجه‏اى روا داشتند كه تا آن روز هيچكس‏مانند آن را نديده بود پس،اصحاب ازين واقعه بر حضرت(صلّى الله عليه وآله)شكايت‏بردند و رخصت طلبيدند تا از آن ديار هجرت اختيار كنند.
آنگاه حضرت رسالت(صلّى الله عليه وآله)فرمود:«شما را از سرائى كه به آنجاهجرت خواهيد كرد آگاهى دهم و آن يثرب است.پس هر كس بر آنست كه‏ازين ديار بيرون رود به سوى آنجا حركت كند».و قوم آگاه گرديدند و موافقت‏كردند و با يكديگر تبادل نظر نمودند و از شهر بيرون رفتند و آن كار را پنهان‏داشتند (٥)
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)به سوى امام على بن ابى طالب رفت و به او فرمان‏داد كه پس از عزيمت او به مكه برود و وديعه‏هاى مردم را كه نزد رسول اكرم‏مى‏باشد به صاحبان آن بازگرداند (٦)
آن شب كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)مهاجرت فرمود،شبى تاريك بود و مشركان‏بر در خانه رسول الله اجتماع كردند و در صدد قتل آن رسول مكرم برآمدند.
رسول خدا زان پس كه على در بستر او خفت ازو جدا گرديد و از ميان مشركان‏بيرون رفت و خداى،خوابى موقت بر آنان چيره ساخته بود و رسول خود را اطمينان داده بود كه هيچ شرى از مشركان به او نرسد (٧) .
همينكه رسول اكرم به يثرب رسيد و در آنجا اقامت گزيد،استوار وپاى بر جا به تشكيل مجتمع اسلامى روى آورد و در آن مجتمع جديد،به عنوان‏نخستين قائد،زمام شئون سياسى و اقتصادى و ادارى و داورى را كه به‏فرمانروائى بر آن جمع ارتباط داشت در دست گرفت.
پس از آنكه اسلام در مدينه ريشه دوانيد،به روياروئى با مشركان و جهادمبادرت فرمود تا نيروى جاهليت را كه در قريش تجسم يافته بود مورد هجوم‏قرار دهد و خطر و تاثير آن را از دعوت اسلامى دور كند و از ميان بردارد.
همانا كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله)وقتى با مشركان و يهود روبرو مى‏گرديد،-درين مرحله-بسى قاطع و استوار بود و مساله حكومت بين اسلام و جاهليت،موضوع كشاكش و جنگ بود.و هر جا كه امر ايجاب مى‏كرد،زور و فشار وسختگيرى بكار مى‏رفت.

موضع رسول اكرم در مورد آينده دعوت
درين مبحث بايد،مساله‏اى بزرگ و مهم را كه مسلمانان در آن اختلاف‏كرده‏اند،بررسى كنيم. اين مساله،جانشينى نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)و آينده دعوت ورهبرى آن پس ازو مى‏باشد.بايد موضع رسول اعظم را كه درين بحث به تحقيق‏آن مى‏پردازيم،طورى باشد كه نتيجه از آن بدست آوريم و مساله دعوت راكه او(صلّى الله عليه وآله)رهبرى آن را عهده دار بود،بايد رسيدگى كرد و از شكل گيرى آن‏اجتماع و نوع و شرايطى كه مردم در جو آن مى‏زيستند،نتيجه منطقى گرفت.
پيامبر بزرگوار پيش از وفات مى‏دانست كه اجل نزديك است و در«حجة الوداع‏»با وضوح اين مطلب را باز گفت (٨) مرگ او را غافلگير نكردو وفات وى(صلّى الله عليه وآله)ناگهانى نبود.پس فرصت كافى داشت تا در مساله آينده‏دعوت پس از خود بينديشد.حتى اگر عامل ارتباط غيبى را هم در نظر نگريم‏و از رعايت الهى و آگاه شدن از طريق وحى نيز چشم بپوشيم،باز مى‏بينيم‏كه آن رسول قائد(صلّى الله عليه وآله)از نزديكى رحلت‏خويش آگاه بوده است.
در پرتو اين اطلاع مى‏توان دانست كه نبى اكرم آينده دعوت را به روشنى‏مى‏ديده و يكى از سه راه ممكن را در پيش روى داشته است.

راه نخست
رسول اكرم مى‏توانست در مورد آينده دعوت موضع منفى اتخاذ كند ودر رهبرى دعوت و توجيه آن به زمان زندگانى خود اكتفا ورزد و آينده را به‏اوضاع و احوال و تصادف واگذارد.
اين عمل منفى را نمى‏توان در مورد نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)فرض كرد زيرا چنين‏نحوه عمل از يكى از دو امر ناشى مى‏گردد كه هيچيك با حضرت تناسب‏نداشته است.

مساله اول:
اعتقاد به اين مطلب كه برخورد سلبى و منفى و اهمال در مورد آينده‏دعوت تاثيرى ندارد و امتى كه بزودى در محيطشان دعوت واقع مى‏گرددمى‏تواند از دعوت پشتيبانى كند و جلوگيرى از انحراف را تضمين نمايد.
به عبارت ديگر ممكن است چنين پنداشت كه از نظر رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)جاى‏نگرانى نبوده است كه دعوت پس از او از بين برود بلكه حضرتش يقين داشته است كه امت دعوت صحيح را ادامه خواهد داد و از انحراف جلوگيرى‏خواهد كرد.
بر واقعيت چنين اعتقادى دليلى در دست نيست،بلكه طبيعت اموربر خلاف آن دلالت دارد، چه دعوت به حكم اين بود كه در آغاز،عملى‏دگرگون كننده و انقلابى بوده است و هدفش ساختن امت و از بيخ و بن بركندن‏همه ريشه‏هاى دوران جاهليت بوده است.پس وقتى ساحت اجتماع از رهبرآن تهى ماند و قائد آن اجتماع را بدون هيچگونه برنامه ريزى ترك مى‏كردآن جامعه در معرض بزرگترين خطر قرار مى‏گرفت.
الف:در چنين وضع،خطرهائى ظاهر مى‏شد كه طبيعتا از روبروئى با خلاء،بدون هيچگونه برنامه ريزى سابق سرچشمه مى‏گرفت.به عبارت ديگر خطرى‏وجود مى‏يافت كه از طبيعت روبرو شدن با خلاء برنامه نداشتن از قبل حاصل‏مى‏گرديد و امت را وا مى‏داشت در سايه آن مصيبت بزرگ يعنى از دست دادن‏نبى اكرم موضعى فورى اتخاذ كند و هيچ مفهوم و روش قبلى براى اين كارنداشت و خلاصه وقتى امت بدون داشتن برنامه،با فوت نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) مواجه‏مى‏گرديد،دست و پاى خود را گم مى‏كرد و در كار خود فرو مى‏ماند.
ب:خطر ديگر اينكه در چنان مورد،مكتب به درجه‏اى نرسيده بود كه روشى‏را كه بايد براى حفظ دعوت اتخاذ كرد براى رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)تضمين كند ودر چهار چوب مكتب براى دعوت، هماهنگى تامين شود و بر تناقضاتى كه‏بر اساس تقسيم مهاجران و انصار يا قريش و ساير عرب يا مكه و مدينه درزواياى نفوس مسلمين كمين كرده بود،غلبه يابد.
ج:خطر ديگر از وجود گروهى ناشى مى‏شد كه تظاهر به اسلام مى‏كردندو در پشت نقاب اسلامى پنهان شده بودند و در حيات نبى بزرگوار،پيوسته‏با اسلام دشمنى مى‏ورزيدند.
وقتى تعداد بسيارى از كسانى را كه پس از پيروزى اسلام تسليم شدند و از ناچارى اسلام آوردند،بر آن دشمنان بيفزائيم مى‏توان خطرى را كه‏اين گروهها توانستند ايجاد كنند تخمين زد.زيرا پس از فوت نبى اكرم ناگهان‏فرصتى يافتند تا به فعاليتى گسترده دست زنند و مى‏توانستند در جامعه‏اى كه ازرهبرى و رهبر خالى مانده بود و در ساحتى از قائد تهى،به فراغ بال‏تركتازى كنند.
بعلاوه خطرهائى مثل قدرتها و كشورهاى دور و نزديك از خارج دعوت‏را تهديد مى‏كرد.لذا خطرناك بودن وضعيت پس از وفات نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) چيزى نبود كه از نظر رهبرى كه كار عقيدتى انجام مى‏داد پنهان باشد،چه رسداز نظر خاتم الانبياء.
اگر ابو بكر به اين معنى كه پس از او امت و جامعه اسلامى در باب‏جانشينى خلافت در تفرقه نيفتد مستمسك نمى‏شد،مردم به سوى عمر هجوم‏نمى‏كردند و امير المؤمنين گويان نمى‏گفتند:از عدم وجود جانشين و خليفه‏در ميان امت-عليرغم مركزيت‏سياسى و اجتماعى كه امت اسلام پس ازوفات نبى اكرم تا حدودى بدست آورده بود.بينديش و خلافت را بپذير. واز طرفى عمر نيز با وجودى كه خطر را احساس مى‏كرد،شش نفر را تعيين‏نمى‏كرد كه خلافت را بين خود به مصالحه گذراند.
ابو بكر شخصا و وجدانا از شتابى كه از پذيرفتن خلافت بظهور رسانيده‏بود پوزش مى‏خواست و عمر نيز در باب بيعت با ابوبكر گفت:بيعت با اواشتباهى بود كه خداوند ما را از شر آن محفوظ داشت (٩) .
با اينهمه بديهى است كه رهبر دعوت و پيغامبر اكرم،طبيعت موضع‏و خواستهاى عمل و دگرگون سازى را كه امت بر عهده داشت كه بنا بر تعبيرابوبكر تازه از قيد جاهليت رسته بود، و خطر منفى مسئله را پيش از همه ادراك مى‏كرد،بهتر از همه مى‏فهميد و عميقتر از همه در مى‏يافت.

مسئله دوم:
ممكن است چنين تصور كرد كه رهبر در مقابل آينده دعوت و دگرگون‏سازى اجتماع پس از وفات خود اهميتى نمى‏داده است و روش منفى به كارمى‏برده است و با وجود توجه به خطر اين روش منفى،براى حفظ دعوت در مقابل‏خطر مزبور كوشش نمى‏كرده و سعى نمى‏نموده كه اين دعوت را استوار كند واز خطر مصون بدارد.چه،او به دعوت با نظر مصلح مى‏نگريست و جز اين‏نمى‏خواست كه فقط تا وقتى زنده است آنرا محافظت كند تا از آن مستفيدگردد و از دستاوردهاى آن سود جويد.جز اين چيزى را مهم نمى‏شناخت وبه پشتيبانى آينده دعوت پس از وفات خود عنايتى نداشت.خلاصه مى‏توان‏چنين تصور كرد كه او توجهى نمى‏فرمود كه روزگار آينده از دعوت او پشتيبانى‏مى‏كند يا نه و پس از وفات او بر سر دعوت چه خواهد آمد.
در چنين موردى،حتى اگر به كيفيت نبوت نبى اكرم و ارتباط او باخدا نيز توجه نكنيم و او را مانند ديگر رهبران مكتبى فرض كنيم،باز هم اين‏تفسير درباره آن بزرگوار صدق نمى‏كند.چه تاريخ رهبران مكتبى هيچكس‏را مانند رسول قائد(صلّى الله عليه وآله)از حيث اخلاص و از خود گذشتگى براى دعوت وفداكارى و قربانى كردن خويشتن در راه هدف تا واپسين دم زندگانى نمى‏شناسيم‏در حالى كه در بستر مرگ بود،در انديشه ميدان جنگ به سر مى‏برد و برنامه‏آن را تنظيم كرده بود و سپاه اسامه را براى داخل شدن در ميدان جنگ آماده‏فرموده بود (١٠) .
پس،وقتى رسول اكرم در قضيه‏اى از قضاياى جنگى كه به دعوت مرتبط بود،تا اين درجه صرف اهميت كرده باشد و در نفس‏هاى واپسين براى‏حفظ و گسترش دعوت در انديشه باشد، چگونه ممكن است تصور كرد كه ازآينده دعوت غمى نداشته است و براى حفظ و سلامت دعوت پس از درگذشت‏خود،از خطرهائى كه انتظار رويداد آن مى‏رفت،برنامه‏اى تنظيم نكرده باشد؟.
پس قائد اعظم دور از اين فرض است كه در مقابل آينده دعوت موضع‏منفى اتخاذ فرموده باشد.پيغمبر(صلّى الله عليه وآله)آنگاه كه ارتحال را احساس فرمود،حالى كه در سراى او مردانى از جمله عمر بن خطاب حاضر بودند فرمود:
«استخوان كتف و دوات براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم تا پس ازمن گمراه نگرديد (١١) ».
اين كوشش پيامبر كه در نقل و صحت آن اتفاق حاصل است با كمال‏روشنى دلالت بر اين ميكند كه او(صلّى الله عليه وآله)به خطرهاى آينده مى‏انديشيد و عميقا به‏ضرورى بودن برنامه داشتن براى حفظ امت از انحراف و براى پشتيبانى دعوت‏از متلاشى شدن و نابودى توجه داشته است.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- حج گذاران روز دهم ماه ذو الحجة الحرام بايد در(منى)وارد شوند و در آنجا چندسنگ زدن به شيطان سوم(به ستون سوم كه نمودار شيطان است).سپس قربانى‏كردن و سوم تراشيدن سر در شب يازدهم مكلف‏اند در(منى)بيتوته كنند يعنى شب را بروز آوردند و جز اين كارى ندارند.فرداى آن شب كه روز يازدهم است فقط يك‏وظيفه دارند و آن سنگ زدن به هر سه شيطان است(هر سه علامت و نمودار شيطان‏كه در صورت ستونى كوچك نشان داده ميشوند).ديگر اينكه تا غروب آفتاب كارى‏ندارند.آن شب كه شب دوازدهم است نيز بايد از(منى)بگذرانند(البته روزمى‏توانند بيرون روند)فرداى آن شب روز دوازدهم است و باز وظيفه دارند كه‏به سوى سه شيطان سنگ پرتاب كنند و تا ظهر در(منى)باشند.آنروز تا ظهر در(منى)مى‏مانند و ظهر از آنجا بيرون مى‏روند. اين سه روز(دهم و يازدهم و دوازدهم ذى الحجه)ايام تشريق نام دارد. عقبه نيز مربوط به سنگ انداختن به شيطان است و(جمره عقبه) اصطلاح آن است‏و چنانكه گفتيم به سه نمودار شيطان سنگ پرتاب ميكنند و به آنها جمره اولى‏و جمره وسطى و جمره عقبه(شيطان سوم)گويند.(م)
٢- در باب زندگانى مصعب بن عمير به كتاب فقه السيره از دكتر البوطى،ص ١٦٦ مراجعه شود.
٣- سيره ابن هشام و طبرى.
٤- سيره ابن هشام و طبرى.
٥- سيره ابن هشام و طبرى.
٦- ماخذ سابق.
٧- فقه السيره،البوطى،ص ١٨٥ «
٨- درين بحث به مطلبى در كتاب‏«بحث در ولايت‏»نوشته محمد باقر صدر ارجاع ميدهيم.
٩- تاريخ طبرى،ج ٣ ص ٢٠٠ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج ٦ ص ٤٢.
١٠- به كامل ابن اثير و ديگر ماخذ مراجعه شود.
١١- اين حديث را شيعه و اهل تسنن هر دو نقل كرده‏اند.مسند احمد،ج ١ ص ٣٥٥ وصحيح مسلم،ج ٢ و صحيح بخارى،ج ١
۴
راه دوم راه دوم
اين بود كه رسول قائد براى آينده دعوت پس از وفات خود برنامه‏اى‏معين كند و موضع ايجابى و مثبت اتخاذ فرمايد و سرپرستى دعوت و رهبرى‏امت را بر پايه نظام شورى در نخستين نسل مكتبى بنيان گذارد تا پس از او اساس‏حكومت بر كشور و محور رهبرى دعوت، در خط پيشرفت آن برقرار گردد.
اين فرضيه نيز به دلايل زير پذيرفتنى نيست:
١-اگر نبى اكرم نسبت به آينده دعوت پس از خود،موضع ايجابى و مثبت اتخاذ مى‏فرمود، هدف وضع نظام شورائى را پس از وفات خود دنبال‏مى‏فرمود و رهبرى شورى را به كسى ميداد كه از آن شورى برخاسته باشد.
پس بديهى‏ترين امر اين بود كه رسول اكرم،به آگاه كردن امت و كسانى كه‏نظام شورى را مى‏خواستند،به بيان حدود و تفاصيل آن مى‏پرداخت تا به آن‏يك شكل و نظام مقدس بدهد و جامعه اسلامى را از لحاظ فكرى طورى آماده‏كند كه آن نظام را بپذيرد.بخصوص كه اجتماع آنروز طورى زندگانى ميكردكه روش قبيله‏اى و عشيره‏اى داشت و در آن،قدرت و ثروت و عامل وراثت‏تا حد زيادى حكومت ميكرد.
به آسانى مى‏توان دانست كه نبى اكرم كار آگاه كردن به نظام شورى وجزئيات قانونى آنرا بررسى نمى‏فرمود و اگر كار مزبور صورت واقعى ميگرفت‏طبيعى چنين بود كه در احاديث ماثور،يعنى حديثهائى كه صدور آن از جانب‏معصوم مسلم باشد منعكس ميگرديد و در ذهن امت‏يا دست كم در ذهن نسل‏پيشتاز امت كه مكلف بود نظام شورى را اجرا كند،اين معنى، شكل و واقعيت‏خارجى مى‏يافت.درين معنى،موضع ابو بكر را به تاكيد باز ميگوئيم. وقتى‏بيمارى او شدت يافت كار را به عهده عمر بن خطاب گذاشت و به عثمان فرمان‏داد كه آنچه ميگويد بنويسد و او چنين نوشت:«اما بعد،همانا كه من عمر بن‏خطاب را مسئول كارهاى شما قرار دادم پس سخن او را گوش كنيد و از اواطاعت نمائيد.»
عبد الرحمن بن عوف نزد او رفت و گفت اى جانشين رسول الله چونى؟ گفت:وقتى ديديد مردى از شما را براى امور شما برگزيدم،باد در بينى تان‏افتاد و هر يك اين مقام را براى شخص خود خواستيد» (١) .از اين سبك جانشين‏كردن و اين پشت كردن به مخالفان،واضح است كه خليفه فكر نميكرد كه نظام‏شورى داراى تعقل باشد!و تعيين كردن خليفه را حق خود ميدانست و مى‏پنداشت‏كه قبول تعيين او بر مسلمين واجب است.
همچنين عمر حق خود ميدانست كه خليفه تعيين كند و بر مسلمين قبول آنراتحميل نمايد بى آنكه براى ديگر مسلمانان در انتخاب كردن خليفه هيچ حقى‏قائل باشد.
راهى كه خليفه اول و دوم براى جانشينى رسول الله برگزيدند و پذيرفتن‏مسلمانان آن راه را و روحيه عمومى كه بر منطق مبارزه كنندگان براى خلافت‏در روز سقيفه حكومت ميكرد و ابراز تاسف ابوبكر در آن روز كه بخلافت رسيد،از اينكه چرا از نبى اكرم نپرسيدند كه پس از آن بزرگوار چه كسى متصدى‏كار مردم گردد (٢)
اينها همه اين مطلب را تا حدى روشن ميگرداند و جاى ترديد باقى‏نميگذارد كه پس از وفات رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،نسل پيشتاز اصلا به شورى‏نمى‏انديشيد و راى شورى را نميپذيرفت و هيچ تصورى درباره آن نظام نداشت.
٢-اگر نبى اكرم مقرر مى‏فرمود كه از نسل نوخاسته اسلامى مهاجران وانصار از ياران او پس ازو،سرپرست دعوت و مسئول پيوند دادن كار دگرگونسازى‏گردند،اين نكته رسول اكرم را ناچار ميساخت،نسل مزبور را با مسائل رسالت‏و فكر گسترده مجهز كند تا بتواند عميقا بيانديشد و در پرتو تامل و انديشه اطلاعات‏موجود را با واقعيت تطبيق دهد و آنرا وارسى نمايد و دشواريهائى كه دعوت‏در جريان استمرار و پيشامد با آن،روبرو ميگرديد،حل كند.
بخصوص وقتى‏مى‏بينيم كه رسول الله بود كه سقوط كسرى و قيصر را مژده داد.پس ميدانست‏كه در آينده،اسلام به فتوحات بزرگ دست‏خواهد يافت و در حدى وسيع‏جهانگشائى خواهد كرد و بزودى امت اسلام با مسئوليت آگاه ساختن گروههائى!٥١ مواجه خواهد شد كه به اسلام ميگروند و بايد امت را از خطرهاى آن گسترش‏ايمن سازند و احكام شريعت را در سرزمينهاى مفتوح با واقعيات آن منطبق‏سازند و مردم را از آن احكام مطلع گردانند.
با اينكه نسل نوخاسته،نسلى بود كه دعوت را به ارث برده بود و براى‏قربانى شدن بيش از همه نسلها استعداد و آمادگى داشتند،با اين همه نشانه‏اى‏از آمادگى مخصوص كه براى سرپرستى دعوت،به آگاهى وسيع و عميق‏مفاهيم آن ضرورت داشت نمى‏بينيم.
بايد توجه داشت كه همه نصوصى را كه صحابه از پيامبر در زمينه تشريع‏نقل كرده‏اند از چند صد حديث تجاوز نميكند در حاليكه شماره صحابه چنانكه‏تواريخ نوشته‏اند،بيش از دوازده هزار تن نبوده است.و معروف است كه ياران‏رسول(صلّى الله عليه وآله)از آغاز كردن به پرستش از آن بزرگوار خوددارى ميكرده‏اند تايكى از آنان وقتى،عربى از خارج از مدينه به خدمت‏حضرت ميرسيد و پرسشى‏ميكرد،آنان نيز فرصت را غنيمت‏شمرده و فرا ميگرفتند و هيچ اتفاق نيافتادكه از مطلبى كه تا آن وقت روى نداده بود از حضرت پرسشى كنند.
عمر خطاب گويد:كسى را روا نيست از چيزى كه روى نداده است پرسشى‏كند.خداى تعالى جواب هر چه را كه بايد داده است.وقتى كسى از پسر عمرنيز چيزى مى‏پرسيد،پاسخ ميگفت كه:«از كارى كه رويى نداده است مپرس‏كه من از عمر بن خطاب شنيدم كه كسى را كه از امرى مى‏پرسيد كه واقع نشده‏بود،لعنت ميكرد» (٣)
نيز مى‏بينيم كه صحابه از پرسش خود دارى ميكردند مگر در حدود مشكلاتى‏كه واقع شده بود و ايجاد خطر ميكرد.اين راه و روش از آماده كردن مكتب‏بسى دور بود و به آموزشى گسترده نياز داشت و مقتضى آگاهى به آن آموزش!٥٢ بود تا مشكلاتى را كه در جريان رهبرى او عارض شريعت ميگرديد بتوانندحمل كنند.
رويدادهايى كه پس از رحلت رسول قائد پيش آمد،ثابت كرد كه نسل‏مهاجران و انصار،براى حل مشكلات بزرگ كه پس از رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،دعوت با آن روبرو گرديد،آگاهى كافى نداشتند و فاقد آموزش كافى براى‏گشودن آن دشواريها بودند و نمى‏توانستند دستور العمل مقتضى بدهند.معلوم‏شد كه آنان به هيچوجه سرزمينهاى فراوانى را كه با فتوحات اسلامى به دست‏آوردند نمى‏توانستند از نظر قانونى اداره كنند.حتى خليفه و دولتمردانى كه‏پشتيبان او بودند نمى‏دانستند احكام شرعى چيست و نيز نميدانستند تكليف اموالى‏كه به دست ميگيرند كدام است آيا بايد بين جنگ كنندگان تقسيم شود و ياوقف همه مسلمين گردد. چنانكه اين مشكل در فتح عراق روى داد.بلكه علاوه‏بر آنچه گفتيم،مى‏بينيم كه نسل معاصر با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)حتى در زمينه اموردينى تصورات روشنى نداشتند.مساله نماز ميت عبادتى بود كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) صدها بار به آن عمل فرموده بود و در حضور همه مشايعت كنندگان و نمازگذاران آنرا ادا كرده بود.با وجود اين،ياران رسول اكرم ضبط صورت اين‏عبادت را لازم نديده بودند.به اين جهت بعد از وفات نبى(صلّى الله عليه وآله)در طرز اداى‏آن ميان آنان اختلاف افتاد (٤) و مى‏بينيم كه اصحاب در زمان حيات پيامبر غالبابه شخص بزرگوار او تكيه داشتند و تا وقتى در سايه او مى‏زيستند به ضرورت‏فرا گرفتن احكام و مفاهيم،بطور مستقيم توجهى نداشتند.
مطلبى كه گفته شد همه دلالت بر اين دارد كه آگاه ساختن مردم كه رسول‏اكرم در سطح عموم براى مهاجر و انصار به آن مواظبت مى‏فرمود آن‏ها رابه درجه‏اى بالا نبرد كه رهبرى آگاه از نظر فكرى و سياسى آنان را براى!٥٣ آينده دعوت و دگرگون سازى آماده ساخته باشد. بلكه آگاهى تا پايه‏اى بودكه پايگاه مردمى از آن بنيان گيرد و پيرامون رهبرى دعوت در حال و آينده‏حركت كند.
٣-هدف دعوت براى دگرگون كردن جامعه و برنامه زندگانى نوين،بنا كردن امتى بود از نو و ريشه‏كن كردن همه ريشه‏هاى جاهليت و پس مانده‏آن‏ها.امت اسلامى به عنوان كل امت،در سايه آن عمل دگرگون سازى جزدر يك زمان كوتاه،قرار نداشت.و آن زمان براى خوگر شدن به منطق عقايدمكتب و دعوت براى دگرگون سازى كافى نبود تا نسل را به درجه‏اى از آگاهى‏موضوعى برساند و او را از باقى مانده افكار گذشته برهاند و براى فرا گرفتن‏اطلاعات برنامه جديد و آماده ساختن و شايسته كردن او براى سرپرستى مكتب‏و تحمل مسئوليات دعوت و عمل دگرگون سازى بدون رهبر،مهيا سازد.
بلكه منطق رسالت عقيدتى چنين ايجاب مى‏كرد كه امت در زمانى طولانى‏تراز روزگارى كه بر او گذشت،با توجيهات عقيدتى آشنا گردد تا بتواند به سطح‏چنان سرپرستى ارتقاء يابد.
اما در آن وقت،مى‏بينيم در خلال نيم قرن يا كمتر،در جريان فعاليت‏نسل مهاجران و انصار،بر پيشوائى دعوت و سرپرستى آن چه گذشت.هنوزربع قرن از اسلام نگذشته بود كه خلافت راشده آغاز شد و بناى تجربه اسلامى‏زير فشار و ضربات دشمنان ديرينه اسلام فرو ريخت.زيرا دشمنان توانستندرفته رفته نفوذ كنند و رهبرى ناآگاه را غافلگير نمايند.سپس آن رهبرى رابا زور و فشار به دست آورند و امت را وادار به اطاعت و فرمانبرى از رهبرى‏خود كنند تا رهبرى را به سلطنت موروثى تبديل سازند و كرامت‏هاى انسانى راويران كنند و آزادگان و نيكوكاران را بقتل رسانند و حدود الهى را معطل‏گذارند و اموال و غنائم جنگى و آبادى‏ها و زمين‏ها و مزارع بين بصره و كوفه‏گلستان قريش گردد و خلافت بازيچه بنى اميه شود.

راه سوم
و آن تنها راهى بود كه در پرتو شرايط دعوت و روش نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) هماهنگى داشت و معقول مى‏نمود.و آن راهى بود كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)در آينده‏دعوت پس از وفات خود آن را موضع مثبت مى‏دانست.
پس،به فرمان خداى سبحان شخصى را برگزيد كه عمق وجودش در هستى‏دعوت شكل گرفته بود.او را با امور مكتب آشنا ساخت و به او آمادگى‏رهبرى داد تا نماينده و نمودار رهبرى فكرى و سياسى گرديد تا پس از رسول‏اكرم(صلّى الله عليه وآله)پايگاه‏هاى مردمى آگاه امت را رهبرى فرمايد و زيربناى مكتبى‏امت را بسازد.پس اينك مى‏بينيم كه اين راه منحصر و يگانه ممكن بود كه‏سلامت آينده دعوت و محفوظ ماندن تجربه را از انحراف در خط پيشرفت آن‏تضمين كند و چنين بود!
نصوصى كه به تواتر از حضرت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)رسيده است دليل آن‏است كه امام على، آمادگى مكتبى و آموزشى مخصوص او را بر عهده گرفت‏كه وى را براى مرجعيت فكرى و سياسى آماده سازد و آينده دعوت و رهبرى‏امت را پس از خود،از نظر فكرى و سياسى به او بسپارد.
اين روش تفسيرى است به راهى كه رسول اعظم خود اتخاذ فرمود وطبيعت امور او را واداشت تا اين روش را برگزيند چنانكه سابقا نيز گفتيم.
شخصى كه نامزد آماده كردن مكتب رهبرى و اداره فكرى و سياسى امت‏بود،جز على بن ابيطالب(عليه السلام)كس ديگرى نبود كه عمق وجودش اساس و پايه‏دعوت باشد و او در جريان آن مبارزه دشوار و پر از سختى،نخستين مجاهدراه دعوت بود و در برابر همه دشمنان و همه دشوارى‏ها كه به اسلام روى‏نمود،قد برافراشت.
او تربيت‏شده رسول خدا بود كه در خاندان او به جهان چشم گشوده بود و در سايه حمايت او رشد كرده بود و فرصتهاى همكارى با او و استوارى‏در خط او آنچنان براى او آماده گرديد كه براى هيچكس ديگر چنين روى‏نداده بود.
شواهد زندگانى نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)و امام على(عليه السلام)گوياى آن است كه‏نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)امام را بطورى مخصوص مكتبى بار آورد و درين راه بسى كوشيد.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،امام را به بسيارى از مفاهيم دعوت و حقايق آن‏مخصوص گردانيد و هنگامى كه امام ازو پرسشى مى‏كرد به او كمك فكرى مى‏نمود و ساعت‏ها با او به خلوت مى‏نشست و ديده‏اش را به مفاهيم مكتب ودشوارى‏هاى راه و برنامه‏هاى كار مى‏گشود و تا فرجامين روز زندگانى شريف‏خود چنين بود.
حاكم در مستدرك به سند او از ابو اسحاق چنين روايت كرده است:«ازقثم بن عباس پرسيدم: على از رسول خدا چگونه ارث برد؟پاسخ داد:او ازحيث نزديكى به رسول خدا در نزد ما از همه پيش بود و از نظر پيوند عميق‏از همه ما بيش‏».نسائى از امام(عليه السلام)نقل كرده است كه فرمود:«هر چه ازرسول الله مى‏پرسيدم پاسخ مى‏داد و هرگاه خاموش مى‏شدم او به سخن آغازمى‏فرمود. »حاكم نيز در مستدرك اين روايت را آورده است.امير المؤمنين‏در خطبه خود پيوند يگانه خود را با رسول اكرم و عنايت او را به آماده ساختن‏و تربيت‏خود توصيف مى‏كند:«همانا موضع مرا نسبت به رسول الله از حيث‏نزديكى بسيار و منزلت مخصوص مى‏دانيد...و من چون شتر بچه‏اى كه بدنبال‏مادرش رود،او را پيروى كردم و هر روز از اخلاق خود،علمى بر من آشكارمى‏كرد و به من فرمان مى‏داد كه ازو پيروى كنم.او هر سال به كوه حرا مى‏رفت‏و من نيز او را مى‏ديدم و هيچكس ديگر جز من او را نمى‏ديد.در آن روزهاى نخستين اسلام،جز رسول الله و خديجه در يك خانه فراهم نمى‏آمدند و من‏سومى آن‏ها بودم.نور وحى و رسالت را مى‏ديدم و بوى خوش نبوت را مى‏بوئيدم.» روايات بسيار زياد حاكى از اين است كه از جانب نبى اكرم براى آمادگى‏آن امام براى شناخت مكتب،اقدام شده است.امام پناهگاه و مرجع گشودن‏هر مشكلى بود كه در آن وقت‏حل آن مشكلات به عهده رهبرى حاكم بود.
در تاريخ اسلامى در عهد خلفاى چهارگانه،حتى يك واقعه را نمى‏شناسيم‏كه امام به ديگرى رجوع كرده باشد تا با عقيده اسلامى در آن باب آشنا شودو راه چاره جوئى موضوع‏هائى كه پيش مى‏آمد،فراگيرد.در صورتى كه درتاريخ،ده‏ها واقعه را مى‏شناسيم كه با وجود اينكه حكومت و رهبر وقت مى‏كوشيد به امام مراجعه نكند،اما مجبور مى‏شد كه براى حل آن مسائل به حضرت‏او(عليه السلام)مراجعه نمايد.
شواهد بسيار در دست است كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،امام على را براى‏رهبرى دعوت پس از خود مهيا مى‏فرمود.
رسول اعظم از برنامه خود در واگذارى رهبرى رسمى فكرى وسياسى بر عهده امام على(عليه السلام) مردم را آگاه مى‏فرمود و شواهد فراوان‏ازين معنى در دست است.منجمله‏«حديث الدار»و حديث ثقلين (٥) و حديث‏المنزلة (٦) و حديث غدير (٧) و ده‏ها نص (٨) نبوى ديگر.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- تاريخ يعقوبى،ج ٢ ص ١٢٦-١٢٧.
٢- شرح نهج البلاغه،ج ٢ ص ٦-٩!
٣- سنن دارمى،ص ٥٦.!
٤- براى اطلاع بيشتر به‏«عمدة القارى‏»،ج ٢ ص ١٢٩ مراجعه شود.!
٥- نقل از كتاب كمال الدين و تمام النعمة شيخ صدوق ابر جعفر محمد بن على بن حسين‏بن بابويه قمى مترفى به سال ٣٨١ هجرى قمرى : حدثنا محمد بن عمر قال حدثنى الحسن بن عبد الله بن محمد بن على التميمى قال‏حدثنى ابى قال حدثنى سيدى على بن موسى بن جعفر بن محمد قال حدثنى ابى‏عن ابيه جعفر بن محمد عن ابيه محمد بن على عن ابيه على عن ابيه الحسين عن ابيه‏على صلوات الله عليهم قال،قال النبى صلوات الله و سلامه عليه،انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى و لن يفترقا حتى يردا على الحوض. اين حديث از سلسله راويان متعدد ديگر نيز نقل شده است و مضمون همه آنها يكى‏است گاهى در الفاظ اختلافاتى دارد و همه در كتاب مزبور ذكر شده است.در روايتى‏ديگر چنين است:انى خلفت فيكم الثقلين...در روايت ديگر:انى تارك فيكم‏ما ان تمسكتم به لن تضلوا:كتاب الله و عترتى اهل بيتى... در آخر روايتى كه از ابوذر نقل شده است كه جمله آمده است: ...و ان مثلهما فيكم كسفينة نوح من ركب فيها نجا و من تخلف عنها غرق. !
از زيد بن ارقم قم نقل شده است كه حضرت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در بازگشت از سفرحجة الوداع در غدير خم اين سخنان را فرمودند. در اصول كافى تاليف ابو جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق الكلينى الرازى مستوفى‏بسال ٣٢٩ هجرى قمرى در كتاب ايمان و كفر نقل از حضرت امير المؤمنين‏صلوات و سلامه عليه ذكر شده است.قال رسول الله صلى الله عليه و آله فى آخر خطبته‏يوم قبضه الله عز و جل اليه‏«انى قد تركت فيكم امرين لن تضلوا بعدى ما ان تمستكم‏بهما:كتاب الله و عترتى اهل بيتى فان اللطيف الخبير قد عهد الى انهما لن يفترقاحتى يردا على الحوض...(م).
٦- حديث منزلة: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
٧- حديث غدير: من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من و الاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله(م).
٨- براى ديدن نصوص و كسب اطلاع بيشتر به‏«مراجعات‏»نوشته سيد عبد الحسين‏شرف الدين مراجعه شود.!
۵
فصل دوم : پيشوايان(عليه السلام) و روش آنان در جامعه فصل دوم : پيشوايان(عليه السلام) و روش آنان در جامعه
مرحله نخستين
و آن مرحله‏اى است كه رهبرى مكتب براى روبروشدن با انحرافى كه پس از وفات رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) در امت اسلام روى داد،در آن مرحله واقع گرديد.پس‏پيشوايان(عليه السلام)اين مرحله به شكل اساسى، شخصاروياروئى و جبهه گيرى با اين صدمه را بر عهده گرفتندو مسئول حفظ امت از آن صدمه بودند و به نگاهداشت‏اسلام بعنوان شريعتى مداوم و جاويدان عمل كردندبى آنكه تحريفى بر آن دست‏يابد.اگر چه محافظت اسلام‏را به عنوان مجتمع و دولت ممكن نمى‏دانستند ولى بهرحال آن را به منزله شريعتى پايا و مداوم محفوظ نگاه‏داشتند و چاره انديشى امور مزبور از وظائف امام‏على(عليه السلام)و دو فرزندش حسن و حسين(عليه السلام)بود كه به امام‏سجاد(عليه السلام)ختم مى‏گرديد.محور فعاليت آن‏ها،شامل‏برنامه ريزى و رعايت همه احتياطهاى ممكن براى‏محدود ساختن و از بين بردن صدمه انحراف و نگاهدارى‏اسلام مى‏بود.

امام اول على بن ابيطالب عليه السلام (١)
مقدمه:
پيش از گفتار در مواضع امام(عليه السلام)از لحاظ رويدادها و كيفيت بررسى‏و حل آنها،بر ما است كه هر چند به اختصار،از آن شرايط اجتماعى وسياسى كه پيش از حكومت او پيش آمده بود وقوف يابيم،و از آنچه براى‏امت مسلمان آغاز گرديد و انحراف صريح از مبادى اسلام و از تعليمات آن‏كه براى امت اتفاق افتاد،آگاه گرديم.ممكن است اين تحول و انحراف را ازآغاز نيمه دوم دوران عثمان بن عفان با وضوح بيشتر ملاحظه كنيم.اين انحراف،خود بعدها اساس شرايط و ملابسات اجتماعى و سياسى گرديد كه امام على(عليه السلام) در آن مى‏زيست و از لحظه نخست كه زمام مسئوليت‏خلافت را در دولت اسلامى‏بر عهده گرفت،براى نگاهدارى امت در مقابل صدمه انحراف و بازگشت‏مردم از آن انحراف به حيات گرامى اسلامى كوشيد.
اينك به مهمترين رويداد مزبور و شرايط اوضاع و احوالى اشارت مى‏كنيم كه در ايجاد تطورات بزرگ در عهد عثمان سهمى به سزا داشت و آثارناپسند آن در ايام خلافت امام على همچنان باقى بود (٢) .

منطق سقيفه
منظور ما از منطق سقيفه،روح قبيله‏اى است كه بر منطق مبارزان جنگجوبرترى داشت و بر آن حكومت مى‏كرد و قدرت را براى هر يك از آنان تثبيت‏مى‏نمود و با انحصار قدرت براى آنان و عدم مشاركت ديگران در حكومت‏روبرو بود و موجبات وراثت را بوجود آورد و آمادگى بسيارى از انصار رابراى پذيرفتن دو خليفه،يكى از انصار و ديگرى از مهاجران را در پى داشت.
چندانكه هر جناحى مى‏پنداشت كه براى در دست گرفتن زمام حكومت بيش ازديگران استحقاق دارد (٣) .در آن روز،على بن ابيطالب(عليه السلام)و ديگر ياران رسول‏خدا به علت اشتغال به غسل جسد مقدس نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)كه هنوز به دفن آن‏كالبد پاك نپرداخته بودند،از آن گروه دور بودند (٤) .
عمر با شتاب به سوى ابو بكر به سقيفه رفت تا در كار خلافت مشورت‏كند.هنگامى كه امام على(عليه السلام)خبر يافت بيعت را نپذيرفت.انصار نيز با او،آن را رد كردند و مدت ششماه كامل از بيعت‏خوددارى نمودند و امام على(عليه السلام) اجتماع سقيفه را كه در غياب او فراهم آمده بود توطئه تلقى فرمود.
اين روح قبيله‏اى و قوميت بود كه در ميان مسلمين آغازگر فتنه شد (٥) وعمر به اين نكته تصريح كرد و چنين گفت:
«همانا بيعت با ابو بكر امرى ناروا بود.خدا شر آن را رفع فرمايد واگر كسى به مانند آن بيعت عمل كند او را بكشيد،هر جا كسى با ديگرى بدون‏مشورت مسلمين بيعت كند همانا كه او را فريفته است و واجب است تا هر دوبقتل رسند (٦) .

روش عمر در عطايا (٧)
در زمان رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،عطاى از بيت المال ميان مسلمانان به حصه‏مساوى بخش مى‏گرديد و در عصر ابو بكر نيز چنين بود.اما عمر در ميزان‏سهميه مسلمانان به برترى و تفاوت قائل گرديد به اين نحو كه،سابقين را بر غيرسابقين در اسلام برترى داد و مهاجران قريش را بر غير آنان از مهاجران و همه‏مهاجران را بر انصار و عرب را بر عجم و مولا را به زير دست برترى نهاد (٨) .
به اين ترتيب عمر اختلاف طبقاتى را در جامعه اسلامى پايه گذارى كردو آتش اختلاف را بين‏«ربيعه‏»و«مضر»و ميان‏«اوس‏»و«خزرج‏»برافروخت (٩) ... و كشمكش نژادى را بين عرب و عجم و بنده و مولى (١٠) بوجود آورد.حتى عمردر پايان عمر به خطرناكى روش خود متوجه گرديد و تصميم خود را به رجوع‏به مبداء يكسانى و برابرى در عطا ابراز كرد و گفت:«اگر امسال زنده مانم‏در ميان مردم مساوات برقرار مى‏كنم و سرخ را بر سياه برترى نمى‏دهم و عرب‏را بر عجم فضيلت نمى‏نهم و آن سان مى‏كنم كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله) و ابو بكربه آن عمل كردند (١١) .

شورى
منظور ما از«شورى‏»طريقه عمر است در برگزيدن شش تن از قريش ومقدم داشتن آنان بر امت مسلمان به عنوان نامزدان خلافت پس از خود (١٢) .
اين پيشنهاد در نفوس بسيارى از بزرگان قريش و مردم قبيله‏هاى آنان‏و يارانشان موجب ايجاد بلند پروازيهاى سياسى كرديد كه آنرا حتى در خواب‏هم نمى‏ديدند.چه،ملاحظه مى‏كردند كه بعضى از آنان كه عمر نامزد خلافت‏كرده بود از هيچ حيث بر اينان مزيت ندارند بلكه بسا امتياز و برترى كه اينان‏در بسيارى از خصوصيات بر آنان دارند.وقتى امام على(عليه السلام)را كه نامزد اكثريت‏مسلمانان بود از خلافت كنار گذاشتند و عثمان بن عفان را كه نامزد اشراف‏قريش بود نامزد خلافت كردند،بلند پروازيها در انديشه‏ها جايگزين گرديد وقوت گرفت.
عبد الرحمن بن عوف كه خود را از خلافت معذور داشته بود در مقام‏بى طرفى قرار گرفت و نامزدى خلافت را در امام على و عثمان منحصر دانست‏و بر آن شد تا در ميان آنان يكى را برگزينند.
...از على خواست تا با او به كتاب خدا و سنت رسول الله و روش ابو بكرو عمر بيعت كند.اما امام على(عليه السلام)فرمود:«...نه كه با جهد و كوشش خود دراين كار مى‏كوشم.»
همين مساله را كه از على خواست،از عثمان نيز طلبيد و عثمان در دم‏با او موافقت كرد...پس با عثمان به خلافت بيعت كرد.
امام على(عليه السلام)ناخشنودى خود را از نتيجه مزبور با اين سخن بيان فرمود:
«هرگز كار مسلمين را تسليم نكردم (١٣) و درين ماجرا جز بر من ستم نرفته است‏» آنچه از عاقبت‏شورا و نتايج آن حاصل آمد،پيدا شدن احزاب و دسته بنديهايى‏بود كه بر دوستيهاى شخصى كه داراى هدفهاى شخصى بود،بنا شده بود وموجبات شكايت و نارضائى مردم را از عثمان و نزديكان و خاصان او وواليان و نمايندگان او در شهرهاى در هم ريخته فراهم آورد.علل ديگر درروش عثمان و چاره جوئى‏هاى او در سياست مالى و ادارى و اجتماعى، موجب آن شد كه كار ناخشنودى مردم چندان بالا گرفت كه در نتيجه به شورش‏مردم و كشته شدن عثمان انجاميد.

امام على و موضع او نسبت به شورش بر عليه عثمان
كسيكه رويدادهاى شورش و خط سير آنرا تا كشته شدن عثمان خليفه،دقيقا پى‏جويى كند مى‏بيند كه نه شورش مردم ديوانه وار بود نه مردم آشفته وناراحت و ديوانه‏وش و كوتاه نظر بودند.بلكه شورشيان بارها كوشيده بودندتا با اولياى امور و هيئت‏حاكمه از گذرگاه نمايندگانشان تماس حاصل كنندتا خليفه عثمان را بيدار نمايند و نارضايتى خود را از حكومت و ضرورت‏چاره انديشى آنرا به او بفهمانند...و بارها و بارها هيئتهاى نمايندگى شهرهابه مدينه رفتند و نيازها و خواسته‏هاى بسيار داشتند كه مى‏خواستند در آنجاباز گويند و نيازهاى خود را برآورند.اما هيئت‏هاى مزبور هر بار شكست‏خوردند و كسى به آنان توجهى نمى‏داشت و بعلاوه مورد توهين قرار مى‏گرفتندو بر آشفته به گرد هم فرا مى‏آمدند و امام على(عليه السلام)بين آنان و خليفه واسطه‏مى‏شد و خليفه بر آنان وعده مساعدت مى‏داد.آخرين رويداد مربوط به‏هيات نمايندگى مصر بود كه همينكه از مدينه بيرون رفتند،بيدرنگ از مقام‏عالى كشور به حاكم مصر فرمان داده شد كه آنان را گرفته و زندانى كند.شورشيان و معارضان بار ديگر به مدينه باز گشتند و با خشونت و تندى مطالب خود را باز گفتند.اين بار از احساسات سوزان و آتشين آنان جلوگيرى ممكن نشد.
بلكه همه با اعتراض به آن رفتار ابلهانه و احمقانه،با هم حمله‏ور گرديدندو خواستار پايان دادن به رنجها و بدبختى‏هاى خود شدند.
مطالبى كه در پى آن بودند بشرح زير بود.
١-عطا بر اساس برابرى صورت گيرد،آن طور كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)عمل‏مى‏فرمود و از بين بردن سياست برترى كه عمر آن را سنت گذاشت.
٢-پاك ساختن دستگاه حاكم،بخصوص پيراستن آن از مروان بن حكم‏و خويشان و نزديكان متنفذ او و جلوگيرى آنان از استفاده كردن از حكومت‏و اداره نمودن آن.
٣-ايستادگى با قدرت و قاطعيت در برابر طمع قريش و جلوگيرى ازجمع آورى ثروت و منصب به وسيله آنان و پايان دادن به آن وضع.
٤-جلوگيرى از ستم و بى حرمتى كه فرماندهان بر مردم روا داشتندآنان را خوار و بى مقدارشان مى‏شمردند.آن سان كه وقتى ابوذر آنان رابه مبارزه طلبيد و از كارهاى ناروا منع كرد و به علت رفتار منحرفشان با آنان‏به مناقشه پرداخت،به سر او آوردند آنچه آوردند.
٥-تعيين صلاحيت واليان و اميران در باز بودن دستشان در تصرف درخراج و اموال عمومى.
اين مطالب به عثمان رسيد اما در برابر آن كارى نكرد بلكه در مورد همه‏خواسته‏ها،تجاهل ورزيد.
كارها هر روز پيچيده‏تر و دشوارتر مى‏گرديد و مانند آتش كه به چوب‏خشك درگيرد، شعله‏اش افزون شد.امام على از پايان كار ترسيد و بى‏درنگ‏براى گفتگو با عثمان تشكيل جلسه داد و به او گفت:«مردم پشت‏سر من‏اجتماع كرده‏اند و با من در مورد تو به گفتگو پرداخته‏اند.به خدا سوگند نمى‏دانم به تو چه گويم و چيزى نمى‏دانم كه تو آن را ندانى و نمى‏توانم ترابه كارى راه نمايم كه آن راه را نشناسى زيرا آنچه را ما مى‏دانيم تو نيز مى‏دانى‏و ما چيزى بيش از تو نمى‏دانيم و به چيزى اختصاص نداريم كه تو غير آن باشى.
پس براى خدا جان خود را به پاى.چه،به خدا سوگند نابينائى‏ات ازسر كورى و نادانى‏ات از سر جهل و نادانى نيست.حال آن كه راه روشن وآشكار است‏».
از جمله چيزها كه امام(عليه السلام)به عثمان گفت اين بود كه:«معاويه بى آنكه‏به تو بگويد كارها را فيصله مى‏دهد و تو به اين امر آگاهى.او به مردم مى‏گويد،كارهائى را كه مى‏كنم به فرمان عثمان است.اين اخبار به تو مى‏رسد و همه رابه تو مى‏گويند،اما به معاويه تغير نمى‏كنى و بر او خشم نمى‏گيرى‏».
عثمان گاهى به نصيحت‏هاى امام تسليم مى‏گرديد و تصميم مى‏گرفت‏كارها را روبراه كند.اما به زودى با بهانه‏هاى گوناگون سرگرم مى‏شد و درهيچ صراطى مستقيم نمى‏ماند و در هيچ رايى استوار نمى‏گرديد.در قبال ترديدعثمان،امام على(عليه السلام)گفت:«عثمان نمى‏خواهد هيچكس او را نصيحت‏گويد.خويشاوندان ناروا و ياران فريبكار برگزيده است و هيچ يك از آنان‏نيست مگر كه بر طايفه‏اى حكومت كنند و خراج از آنان بستانند و به مصرف‏خود رسانند و مردم آن ديار را به خوارى و مذلت كشانند (١٤) ».
عمرو عاص مردم را آشكارا بر ضد سياست عثمان مى‏شورانيد تا جائى كه‏خود را چنين توصيف كرد:«من ابو عبد الله اگر فرصتى به دستم افتد او رامى‏كشم و اگر چوپانى نيز ببينم او را بر عليه عثمان تحريك مى‏كنم‏».عايشه‏به عثمان گستاخى كرد و او را مخاطب ساخت و پيراهن نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)راگسترد و به او گفت:
«اين پيراهن پيامبر است كه هنوز كهنه نشده و نپوسيده است اما سنت اوكهنه شد و پوسيد».
طلحه و زبير به حالتى رسيدند كه به شورشيان كمك مالى مى‏كردند تابر عثمان تنگ گيرند. شورش همراه با مجموع هيئتهاى نمايندگى كه از همه جاى‏آمده بودند،گسترش يافت و راه خويش را مانند پلنگ خشمگين ادامه داد.
موضع امام در قبال اين شورشيان مانند آتش نشانى بود كه همه كوشش خودرا براى آرام كردن شورش آنان و خاموش كردن آتش زبانه كشيده آنان مصروف‏داشت.
عثمان جز اينكه سه روز از شورشيان مهلت‏خواست تا پس از آن با آنان‏انجمن كند و آن اجتماع قاطع و فيصله دهنده كار باشد،كارى نكرد.سه روزسپرى گرديد و آن جماعت بسيار بر در خانه او گرد آمدند ولى عثمان روى پنهان‏كرد و مروان بيرون آمده و با كلماتى احمقانه و برترى جوينده به مردم گفت:
«براى چه كارى فراهم آمده‏ايد؟گوئى به چپاول آمده‏ايد.
رويتان زشت باد آمده‏ايد و ميخواهيد حكومت ما را از دستمان بيرون‏آوريد؟از اينجا دور شويد و گرنه بخدا سوگند اگر قصد شما برانداختن ماباشد،واقعه‏اى به سر شما آيد كه شما را خشنود نگرداند و از پايان كار راضى‏نباشيد.به خانه‏هاى خود باز گرديد.بخدا سوگند چيزى را كه در دست داريم‏از دست نمى‏نهيم و شكست نمى‏خوريم‏».
اين سخنرانى سخيف به منزله آتش زنه‏اى بود كه شورش را شعله‏ورساخت...عثمان بيدرنگ كس در پى امام على فرستاد و او از آمدن خود دارى‏فرمود و گفت:«بدان كه به آنجا باز نميگردم‏»زيرا امام را منطق مروان گران‏آمده بود كه با جمهور مردم در هم فشرده،از طرف خليفه سخنانى چنان احمقانه‏و سخيف به زبان راند.
بعلاوه امام ميديد كه بين مردم و عثمان وساطت كرده و عثمان قول داده است كه به شكايات مردم برسد.اما نه براى قول خود ارزشى قائل است نه‏به وساطت امام(عليه السلام)بهائى داده است.امام درين كار سود شخصى نداشت ويقين داشت كه عثمان زير فشار مردم و پاسخ گفتن به تقاضاى اصلاحى آنان وكنار گذاشتن مروان و خويشان و نزديكان خود از دستگاه دولتى، بيچاره‏گرديده است.
و ميديد،با اينهمه فشار،هيچيك از خواسته‏هاى مردم صورت عمل به‏خود نگرفته است بلكه همه وقايع به علائم و آثارى آشكارا تحول يافته است‏كه شورش را قطعى و مسلم ميگرداند. بارى،بدبختى به اوج رسيد و انقلاب‏با كشته شدن عثمان تحقق يافت.

امام و موضع او در زمامدارى
پس از كشته شدن عثمان،چشم شورشيان به امام(عليه السلام)دوخته شد و ازوخواستند تا زمام فرمانروائى را بدست گيرد.اما او از قبول خود دارى كرد.
اين خود دارى از اين رو نبود كه در خود نيروى زمامدارى و تحمل تبعات آنرانميديد،خصوصا پس از آنكه مجتمع اسلامى به سبب سياست واليان عثمان‏در خلال مدت خلافت او در شكافى عميق از اختلافهاى اجتماعى و اقتصادى‏فرو افتاده بودند و ديد كه توجيهات اسلامى و مفاهيم عظيم آن كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) در طول حيات شريف خود به آن عمل مى‏فرمود،بسيارى از آثار خود را درراهنمائى مردم از دست داده است و پس از وفات او(صلّى الله عليه وآله)،آن مفاهيم‏تحليل رفته و كم شده است.
«مردم به اين واقعيت رسيدند كه اطمينان خود را به قوه حاكمه كه بر آنان‏تسلط داشت از دست بدهند.پس بر اين صدد برآمدند تا براى بدست آوردن‏حقوق خود و نگاهداشت آن،قيام كنند.به اين ترتيب،پيوند ميان آنان‏با رموز معنوى كه مى‏بايست نمايندگانشان اداره كنند پاره شده بود.طريقى كه‏اين فساد را از بين مى‏برد اين بود كه بمردم بفهمانند،حكومتى پيدا خواهد شدكه اطمينان آنان را به حكامشان كه از كف رفته بود،به آنان باز ميگرداند.
يعنى كارى ميكنند كه دوباره به صاحب اختياران خود وثوق يابند.اما اين كارنه آسان بود نه امرى بود كه زود صورت پذيرد.بسيارى از طبقات نو پيدا،اين سخن را نمى‏پذيرفتند و به مذاقشان خوش نمى‏آمد.از اين رو آزاد بودندكه در برابر هر برنامه اصلاحى و كوشش براى پاكسازى ايستادگى كنند.درآن هنگام،امام(عليه السلام)با آگاهى عميق خود از شرايط و اوضاع و احوال‏اجتماعى و روانى كه مجتمع اسلامى در آن وقت به آن نياز داشت،نتيجه راميدانست. خط انقلابى كه كار را بدانجا كشانيده بود به يك عمل انقلابى نيازداشت تا پايه‏هاى جامعه اسلامى را از جهت اقتصادى و اجتماعى و سياسى‏در برگيرد.
ازين رو بود كه امام(عليه السلام)خلافت را رد كرد و از پذيرفتن فورى آن باهمه فشار جمهور مردم و صحابه خوددارى فرمود.او(عليه السلام)ميخواست مردم‏را آزمايش كند و در آن آزمايش كشف كند كه مردم براى تحمل روش انقلابى‏در عمل چه اندازه استعداد دارند،تا بعدها چنين نينديشند كه او آنان را غافلگيرساخته است و از تحرك و هيجان و انگيزه انقلابى‏شان سوء استفاده كرده است.
يعنى وقتى دشوارى شرايطى را كه براى از بين بردن فساد،به شورش دست زده‏بودند،ديدند از راه باز نمانند (١٥) از اينرو امام فرمود:
«مرا واگذاريد و از ديگرى التماس اين كار كنيد.ما به كارى روى‏آورده‏ايم كه آن را روى و رنگهاست.دل بر آن كار نمى‏شكيبد و خرد تحمل آن نمى‏تواند كرد.همانا كه آفاق را خشم و كين فرا گرفته است و راه راست‏دگرگون گرديده است.
بدانيد كه اگر من گفته شما را بپذيرم،با شما چنان كه ميدانم كارخواهم كرد و به گفته هيچكس و نكوهش هيچ فرد گوش نخواهم داد و اگرمرا واگذاريد،يكى از شمايم و بسا كه كسى را كه به كار خود ولايت دهيد،فرمان او را شنواتر كس و فرمانبردارتر كس من باشم و اگر شما را وزيرباشم بهتر كه شما را امير باشم (١٦) ».
اما مردم پافشارى كردند تا فرمانروائى را بپذيرد.پس او(عليه السلام)درخواست‏آنان را پذيرفت.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- ملقب به مرتضى در سال ٢٣ پيش از هجرت متولد گرديد و در سال ٤٠ هجرت در كوفه به شهادت رسيد و در نجف اشرف به خاك سپرده شد.
٢- براى اطلاع بيشتر به:قيام حسينى نوشته محمد مهدى شمس الدين ص ١٥ مراجعه‏كنيد.
٣- طبرى،ج ٥ ص ٣١ و كامل ابن اثير ج ٣ ص/٣.
٤- سيره رسول(صلّى الله عليه وآله)ابن هشام ج ٢ ص ١٠١٨.
٥- به نزاع بين بنى اميه و بنى هاشم اثر مقريزى مراجعه شود.«
٦- ملل و نحل شهرستانى.
٧- منظور مالى است كه از بيت المال به مسلمين داده ميشود(م)
٨- ابن ابى الحديد ج ٨ ص ١١.
٩- تاريخ يعقوبى ج ٢ ص ١٠٦.
١٠- تاريخ يعقوبى ج ٢ ص ١٠٧.
١١- همان ماخذ.
١٢- كامل ابن اثير ج ٣ ص ٣٦.
١٣- نهج البلاغه.دار الاندلس ج ١ ص ١٥١.
١٤- دائرة المعارف شيعى ج ٣ ص ٨٧.«
١٥- «ثورة الحسين‏»نوشته محمد مهدى شمس الدين ص ٣٥-٣٨.
١٦- نهج البلاغه ج ١ ص ٢١٧.
۶
امام در مقام فرمانروائى امام در مقام فرمانروائى
امام زمام امور را در مجتمعى بدست گرفت كه فساد را به ارث برده بودو در همه زمينه‏ها، دشواريهاى بسيار درهم و پيچيده در انتظارش بود.پس‏امام(عليه السلام)سياست انقلابى جديد خود را كه براى تحقق بخشيدن به هدفهائى كه‏به آن منظور حكومت را پذيرفته بود،بر آنان آشكار كرد.
سياست انقلابى او در سه زمينه بود:
١-زمينه حقوقى، ٢-زمينه مالى، ٣-زمينه ادارى، اما دريغا كه در پيرامون سياست امام(عليه السلام)و اصلاحات بسيار او،شكها و ترديدها ايجاد گرديد و احكام بى‏سابقه و خلق الساعه بوجود آمد تا آنجا كه آن سخنان بى اساس در كتب تاريخ شايع گرديد و مطالعه كنندگان‏تاريخ،قضيه را مسلم پنداشتند و از گفتگو و توجه و استدلال خود را بى‏نيازدانستند.بخصوص در مورد سياست ادارى كه احكام آن فراوان بود و آراءو عقايد نادرست پيرامون آن رواج داشت و ما زان پس كه در عرصه حقوقى‏و مالى به صورتى گذرا، مرور كرديم،به تفصيل و با روش تحليلى،ژرفاى‏حقيقت را از خلال آن توضيح ميدهيم.

عرصه حقوقى
اصلاحات او(عليه السلام)در زمينه حقوقى لغو كردن ميزان برترى در بخشش‏و عطا و يكسانى و برابر دانستن همه مسلمانان در عطايا،چه در حقوق چه‏در واجبات بود.اين سخن اوست كه فرمود: «خوار نزد من گرامى است تا حق‏ويرا بازستانم،و نيرومند نزد من ناتوان است تا حق ديگرى را ازوباز ستانم (١) .

عرصه مالى
اين مطلب بر دو مساله تكيه داشت.نخست،ثروتهاى نامشروع كه درروزگار عثمان به وجود آمده بود،دوم،روش برترى نهادن در عطايا.تاآنجا كه امام همه آنچه را كه عثمان از زمينها بخشيده بود و آنچه از اموال‏كه به طبقه اشراف هبه كرده بود،مصادره فرمود و آنان را در پخش اموال‏به سياست‏خود آگاه ساخت،چنانكه فرمود:«اى مردم،من يكى از شمايم،هر چه من داشته باشم شما نيز داريد و هر وظيفه بر عهده شما باشد بر عهده من نيز هست.من شما را به راه پيامبر مى‏برم و هر چه را كه او فرمان داده است‏در دل شما رسوخ ميدهم.جز اينكه هر قطاع كه عثمان آنرا به ديگران داد وهر مالى كه از مال خدا عطا كرد بايد به بيت المال باز گردانيده شود.هماناكه هيچ چيز حق را از ميان نمى‏برد.هر چند مالى بيابم كه با آن زنى را به‏همسرى گرفته باشند و كنيزى خريده باشند و مالى كه در شهرها پراكنده باشد،آنها را باز ميگردانم.در عدل گشايش است و كسى كه حق بر او تنگ باشدستم بر او تنگتر است (٢) ».
طبقه توانگر انديشيد كه اگر سر به فرمان امام سپارد بسا كه از گذشته‏هادر گذرد.آنان وليد بن عقبه بن ابى معيط را به نزد او(عليه السلام)فرستادند.وليد به‏امام گفت:«اى ابو الحسن تو به همه ما آسيب رسانيده‏اى.ما برادران وهمانندان توايم از فرزندان عبد مناف.امروز ما با تو بيعت ميكنيم اما آنچه درايام عثمان از اموال بيت المال به ما رسيد ضايع نگردد.اگر بخواهى قاتلان‏او را بكشى و ما از تو بيمناك گرديم به شام مى‏پيونديم‏» (٣) .
امام على(عليه السلام)،در كمال روشنى،در خطبه‏اى تصميم خود را مبنى بر اجراى‏برنامه‏اى كه آغاز فرموده بود به تاكيد بيان فرمود و گفت:«درين غنيمت‏هاكسى بر ديگرى برترى ندارد و خداوند چگونگى پخش آنرا بيان فرموده است‏كه آن مال خداست و شما بندگان مسلمان خدائيد و اين كتاب خدا است وما به آن اقرار داريم و به آن تسليم مى‏باشيم.پيمان پيامبر نيز بر عهده ما است.
پس هر كس به آن خرسند نباشد هر چه خواهد كند (٤) ».

عرصه ادارى
امام على(عليه السلام)سياست ادارى خود را با دو كار عملى كرد:
١-با عزل واليان عثمان كه در شهرها بودند با اين سخن:«اما من محزون‏ميشوم كه ديوانگان و بدكاران اين امت زمام كار را بدست گيرند.مال خدارا در ميان خود دست بدست بگردانند و بندگان خدايرا بنده خود گردانندو با درستكاران بجنگند و با زشتكاران متحد شوند.از اينان كسانى را مى‏شناسيم‏كه در ميان شمايند و خمر مى‏نوشيده‏اند و بعضى ديگر را كه حد خورده‏اند (٥) .
نيز كسانى را كه اسلام نياوردند تا براى آنان رضيحه دادند».
عثمان به كسانى كه حضرت رسول(صلّى الله عليه وآله)آنها را از خود دور كرده‏بود نزديك شد.عموى خود حكم بن اميه را به مدينه فرستاد حالى كه رسول‏اكرم(صلّى الله عليه وآله)او را طرد فرموده بود و«رانده رسول الله‏»ناميده ميشد و عبد الله بن‏سعد بن ابى سرح را كه رسول اكرم خون او را هدر كرده بود والى مصرگردانيد.هم آن سان كه عبد الله بن عاصر را والى بصره كرد و او در آنجاحوادثى بر پاى كرد و در آنزمان مردم مؤمن عليه او و عثمان كينه‏ورگرديدند. (٦)
٢-وا گذاشتن زمامدارى به مردانى از اهل دين و عفت.اين كار از آنروبود كه او ديد بزرگترين علت‏شكايات و مهمترين آن چيزى است مخصوص‏اميران و واليان.پس،او(عليه السلام)به اين كار مبادرت فرمود كه كسانى را كه درسابق به كار گماشته بودند تغيير دهد.پس فرمان داد تا عثمان بن حنيف والى‏بصره گردد و سهل بن حنيف والى شام،و قيس بن عباده والى مصر،و ابو موسى‏اشعرى والى كوفه.آنروز اين سرزمينها ديارهاى بزرگ بود بسيارى از اشخاص منجمله مغيرة بن شعبه درباره كسانى كه عثمان آنانرا والى گردانيده‏بود،با حضرتش گفتگو كرد و سفارش كرد كه امام آن واليان را در مقام خودنگاه دارد.اما امام از قبول آن سخن خود دارى كرد و آنها را از كار بركنار ساخت.
درباره طلحه و زبير كه بر كوفه و بصره ولايت داشتند نيز چنين كردو آنها را با ملايمت از كار بر كنار ساخت.اين رفتار،آندو را واداشت كه‏امام(عليه السلام)را زير فشار گذارند و در دل مردم راجع به رهبر شك و ترديداندازند و بيعت با او را بشكنند و آشكارا به خونخواهى عثمان برخيزند. آنهااز ياد برده بودند كه آندو از برانگيزندگان شورش بر عثمان بودند.حتى خواستارآن شدند كه طرح امر خلافت از نو ميان مسلمانان به شورى واگذار شودو ادعا كردند كه با على(عليه السلام)از روى اكراه بيعت كرده‏اند.و به همين دليل‏بيعت‏خود را صحيح نميدانستند. (٧)
موضع امام(عليه السلام)راجع به بر كنار ساختن طلحه و زبير از ولايت بصره‏و كوفه،با وجود كسانى كه معتقد بودند آندو را نبايد از كار بركنار كرد،نشانه‏كوتاه نظرى آنان بود و با تحليل مساله كوتاه نظرى شان واضح ميگردد...
درستى موضع امام(عليه السلام)ازين جا معلوم ميشود كه در برابر طلحه و زبيربيش از چهار گونه موضع گيرى امكان نداشت و مواضع مزبور از حيث‏عاقبت تاريك‏تر،و از حيث‏سلامت دورتر از سلامت و،از نظر تضمين ضعيف‏تراز موضعى بود كه امام(عليه السلام)به آن رضا در داد (٨) .

موضع نخستين
اين بود كه آندو را در ولايت بصره و كوفه باقى گذارد و عبد الله بن‏عباس بر اين راى بود.اما امام(عليه السلام)بر آن راى خرسندى نداشت،چه،بصره و كوفه مردانى داشت و اموالى.وقتى آندو، مردم را در قبضه حكومت‏خويش‏در مى‏آوردند،ديوانگان را به طمع مال به سوى خويش جلب ميكردندو ناتوانان را به بلا در هم ميكوفتند و به زورمند،قدرت و تسلط ميدادندو او را نيرومندتر ميگردانيدند آنگاه در مقابل او قويتر از هنگامى مى‏شدندكه والى نبودند.

موضع دوم
اين بود كه امام(عليه السلام)در ميان آندو تفرقه افكند و آنان را از يكديگر جداگرداند تا براى عملى، اتفاق نظر حاصل نكنند.براى حصول اين منظور بايدبه يكى از آندو مال عطا شود و آنديگرى از آن محروم ماند.
اما آن يك را كه عطيه دريافت كرده باشد نمى‏توان تضمين كرد كه عليه‏امام شورش نكند و آن ديگر كه از عطا محروم شده باشد نمى‏توان تضمين كردكه فرار اختيار نكند چنانكه برخى به شام گريختند تا با معاويه سازش نمايندو يا در مدينه با كينه‏اى در دل نهان،باقى بمانند.

موضع سوم
اين بود كه آنان را در بند كشد و آنگاه كه ازو اجازه بخواهند كه ازمدينه به مكه روند،اجازت ندهد.آندو از آن شهر به سوى بصره بيرون رفتندتا براى حمله به آنجا آماده شوند و هنگاميكه از امام اجازه سفر به عمره‏ميخواستند،امام كه ميدانست آنان به چه كار بيرون مى‏روند گفت: «منظورتان‏چه عمره‏اى است؟همانا كه بر سر توطئه‏ايد».اگر امام(عليه السلام)به زندانى كردن‏آنان اقدام مى‏فرمود،ظن غالب اين بود كه عواطف مردم،عليه آنان برانگيخته‏شود و از زندانى شدن آنان پيش از ثابت‏شدن مساله و اقامه بينه،كينه بر دل گيرند و بسا كه ياران امام نيز در سياست وى شك كنند.
بارى از اينگونه احكام خلق الساعه و دور از حقيقت كه امام را درسياست ادارى او(عليه السلام)متهم ميسازد،بخصوص عزل كردن معاويه والى شام‏را و پذيرفتن حكميت را در جنگى كه با معاويه داشت-جنگ صفين‏اشتباههائى است كه به آن بزرگوار نسبت ميدهند.
در مورد حكميت بديهى است كه امام(عليه السلام)،حكميت را نمى‏پذيرفت مگرپس از آن كه لشكريانش از جنگ دست كشيدند و در صف آنان اختلاف افتادو كار اختلاف بالا گرفت و خطر به مرحله‏اى رسيد كه اين خطر را پيش مى‏آوردكه ميان كسانى كه حكميت را مردود ميدانستند و آنان كه آنرا پذيرفتند،كشت‏و كشتار درگيرد.چندانكه امام(عليه السلام)را تهديد به قتل كردند و هم آن سان كه عثمان‏را كشتند،او را(عليه السلام)نيز ميكشتند.
بارى،پيرامون او را گرفتند و التماس كردند كه اشتر نخعى را فرا خواند،حالى كه او چون شير درنده در ميدان جنگ به دشمنان امام(عليه السلام)رسيده بودو اميد داشت كه بزودى پيروزى را به چنگ آورد.برخى تاريخ نگاران،راى‏امام را در قبول حكميت درست ميدانند،اما پذيرفتن ابو موسى اشعرى را كه‏امام به ناتوانى و ترديد او علم داشت،خطا مى‏پندارند.اينان فراموش كرده‏اندكه هم آن سان كه قبول حكميت را بر او تحميل كرده بودند،ابو موسى را نيزبه او تحميل كردند و امام ناچار بود او را حكم قرار دهد.پس اگر به جاى‏اينكه ابو موسى به نيابت او تعيين شود،«اشتر»يا«عبد الله بن عباس‏»به آن سمت‏تعيين ميشدند،نتيجه يكسان و همانند بود.چه،عمرو عاص،معاويه را از خلافت‏خلع نميكرد و به خلافت امام على(عليه السلام)اقرار نمى‏نمود. اگر چه به پندار بعضى،«اشتر»و«ابن عباس‏»مى‏توانستند راى عمرو عاص را تغيير دهند و او را طرفدارحزب على(عليه السلام)كنند.
اما بتحقيق،اين كار معاويه را قانع نميساخت كه آرام بنشيند و تسليم شود. زيرا پيرامون او كسانى بودند كه مطامع او را تاييد ميكرده و مراقب كار بودندو شكست بر آنان گران مى‏آمد. هم آن سان كه بر شخص معاويه آن شكست‏دشوار بود.
پس درين صورت،راه حلى صوابتر از آنچه كه امام با وجود اكراه ازآن پذيرفت،در مقابل تاريخ نگاران نيست،خواه آنرا با علم به خطا بودن‏پذيرفته باشد يا آنرا بدون چنين علمى پذيرفته باشد.در صورتى كه بين آن و جزآن،نتيجه يكسان بود،يعنى در هر حال مساله بيك نتيجه منجر ميگرديد (٩) .
اما چرا معاويه را عزل فرمود؟اين قضيه توجه همه تاريخ دانان و نوشته‏هاى آنان را جلب كرده است و مساله را از اهميتى به سزا برخوردار ميدانند.
حتى به اين قول رسيده‏اند كه همانا وجود معاويه در تاريخ عرب،ضرورتى‏حتمى بود و بايد چنين كسى وجود ميداشت،به اين اعتبار كه او مرحله‏اى ازمراحل بناى دولت و تمركز به شمار ميرفت.
معاويه را دولتمردى سياستمدار وانمود كرده‏اند و در مقابل،سياست‏دشمن او يعنى امام على(عليه السلام)را سياستى خيالى و غرق در مظاهر اخلاقى‏پنداشته‏اند.اينك مى‏پرسم كه آيا امام على(عليه السلام)مى‏توانست،معاويه را در شام‏بپذيرد و آيا اگر چنان موضعى اتخاذ ميكرد درست بود؟
عباس محمود العقاد به اين پرسش چنين پاسخ ميدهد:
«امكان نداشت كه امام،معاويه را در حكومتى كه داشت مستقر سازد به‏دو سبب:
او بارها به عثمان فرموده بود كه معاويه را عزل كند.وجود معاويه ومانند او از واليان فرصت طلب،مهمترين ماخذ حكومت عثمان بود.پس اگرامام على(عليه السلام)او را ميپذيرفت،موضع پيروان او(عليه السلام)در آن معنى چگونه بود؟
و مردم چه ميگفتند؟
اگر از عقيده و نظر نخستين خود باز ميگشت،آيا مى‏توانست از آراءشورشيان كه به خلافت با او بيعت كرده بودند تا وضع اجتماعى را دگرگون‏سازند و از يوغ حكومت عثمان رها گردند و به حكومت جديد برسند،اعراض‏كند؟
اين نكته را ناديده گيريم و بپذيريم كه پذيرفتن معاويه به طرزى چاره‏انديشانه امكان پذير بود آيا اين كار بنابر اين عقيده،بهتر و به تفاهم نزديكتر بود؟
بطور كلى مرجح است كه بگوئيم بطور مسلم چنين نبود.چه،معاويه در طول‏زندگانى خود، در شام به سمت واليگرى عمل نميكرد بلكه شام را ملك خودميدانست و به آن راضى بود كه به بيش از آن دست درازى نكند.اعمال اودرين خطه،عمل رئيس دولتى بود كه آن دولت را پايه گذارى كرده باشد و ازآن،براى خود قدرتى و پشتيبانى فراهم آورده باشد.پس،سران و صاحبان‏مقام را پيرامون خود جمع كرده بود و انصار را بهر قيمت كه امكان داشت‏خريده بود و به زور ثروت و قوت،آماده آن بود تا روزگارى دراز در مقام‏خود باقى بماند و در آن هنگام كه به نبرد با امام(عليه السلام)برخاست،فرصت راغنيمت‏شمرد و كدام فرصت بهتر از مطالبه خون عثمان (١٠) ؟
آن پيروزى كه معاويه بدست آورد به تبحر وى در محاوره و مناظره وحيله گرى و فريبكارى و اتخاذ روشهائى كه امام از آن روى گردان بود حتى‏به كمترين جزء ناچيز آنهم نزديك نميشد، وابسته نبود.معاويه با كسى از آن‏كارها نداشت.بلكه اساسا موقعيت دنيائى او به اختلاف طبيعت موضع امام(عليه السلام)از طبيعت موضع معاويه،بستگى داشت و وضع اجتماعى معاويه به او كمك‏كرد تا به آن پيروزيها برسد.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- نهج البلاغه.
٢- نهج البلاغه ج ١ ص ٥٩ و شرح نهج البلاغه ج ١ ص ٢٦٩-٢٧٠.
٣- و ٤- شرح نهج البلاغه ج ٧ ص ٣٧-٣٩.
٥- نهج البلاغه.
٦- نظم اسلامى.دكتر صبحى صالح ص ٩١.
٧- چپ و راست در اسلام از احمد عباس صالح ص ١١٨-١١٩.
٨- دائرة المعارف شيئى نقل از عباس محمود العقاد ص ٨٤.
٩- دائرة المعارف شيعى ص ٨٦.
١٠- دائرة المعارف شيعى به نقل از العقاد ص ٨٤.
۷
موضع امام و معاويه در كشمكش موضع امام و معاويه در كشمكش
از آغازى كه امام(عليه السلام)شروع به كار كرد،در طبيعت موضع او كه دعوت‏اسلامى را طرحريزى فرمود و آن را در برنامه كار خود قرار داد و طبيعت موضع‏معاويه كه نمودار خط انحراف بود، چيزى وجود داشت كه مستلزم نتيجه‏اى‏مخصوص بود و معلوم بود كه آن كشاكش به كجا خواهد انجاميد (١) .
در اينجا نكته‏ها و نشانه‏هائى وجود دارد كه وقتى طبيعت كشمكش بين‏امام(عليه السلام)و معاويه را بررسى ميكنيم،مشكلات اجتماعى و شرايطى را مى‏بينيم‏كه هجوم به معاويه و پاكسازى سياسى او را مجسم مى‏سازد.
اولا،بايد دانست كه چگونگى موضع امام(عليه السلام)در كشمكش شرايط واوضاع،هجوم به معاويه و پاكسازى او از نظر سياسى بود.پس عمل امام‏در سطح جنگ و عمل معاويه در سطح دفاع بود. امام وقتى مسئوليت فرمانروائى‏را در دولت اسلامى پذيرفت و آن را در دست گرفت،خويشتن را مسئول ديدكه مستقيما،انشعاب و كوشش در تمرد و سرپيچى غير قانونى را از بين ببرد.
اين خلل را معاويه و خط بنى اميه بوجود آورده و كسانى كه موصوف به‏«طلقاء»
يعنى آزاد شدگان بودند،همه امور را در دست داشتند.امام(عليه السلام)بايد اين‏متمردان را پاكسازى مى‏فرمود.موضع آن طلقاء نسبت به اسلام،موضع‏دشمنى و عداوت بود و قطعا از روى تقيه و نفاق اسلام آورده بودند (٢) .
پاكسازى كالبد اسلام از آن پليديها،وظيفه امام،و كارى دشوار واساسى بود.شرايط ايجاب ميكرد كه هر چه زودتر به اين درمانگرى دست زندو آن نقيصه را از ميان بردارد.هنگاميكه امام على(عليه السلام)قدرت خود را متمركزساخت و پايگاه گروه طرفداران خويش را در عراق بنا نهاد، نخستين قدم‏سياسى او(عليه السلام)بنياد گذاردن آن پايگاهى بود كه در سهولت كارهاى حكومت‏تاثير داشت.سپس از خلال آن بايستى جدا سازى امور غير قانونى را كه معاويه‏در كالبد امت اسلامى به وجود آورده بود عمل مى‏فرمود و به كار پاكسازى‏دست مى‏زد.
ماموريت‏يا وظيفه برنامه‏ريزى به منظور پاكسازى به اين معنى بود كه‏بر معاويه هجوم برد و با او به جنگ آغاز كند و هنگاميكه معاويه به هجوم ابتداكند،امام(عليه السلام)پايگاه توده‏اى خود را به حركت وا دارد و آنرا مكلف گرداندكه برخيزند و به حركت در آيند و در راه خدا مهاجرت كنند تا فساد را از بين‏ببرند.آن بحران همان تجزيه خلافت قانونى بود كه معاويه و بنى اميه در پيكردولت اسلامى به وجود آورده بودند.مقدر دولت اسلامى چنين بود كه معاويه‏در يكى از بلاد و مرزهاى اسلامى يعنى شام،پايگاهى به دست آورد و آنجا را مركزكار خود سازد.در جائيكه معاويه در سطح اين كار نبود،موضع او موضع جنگ‏جوئى يا مهاجمه نبود.بلكه هم و علاقه منحصر او اين بود كه خطه شام را براى‏خود نگاهدارد و پيوند آنرا از باقى اجزاء وطن اسلامى بگسلد.
در برابر اين حقيقت،بايد به اين تفاوت بزرگ پى برد.حفظ شام وجدا نگاهداشتن آن از سرزمين اسلامى،با طبيعت كشمكش و نبرد متفاوت‏است..بين رهبرى كه به قواى خود فرمان مى‏دهد تا از شهرهاى خود حركت‏كنند و به مهاجرت پردازند و وارد ميدان جنگ و عرصه تهاجم گردند و جززنده كردن مكتب اسلام هيچ اعتبار و انگيزه‏اى در آن نداشته باشند، و بين‏كسيكه براى حفظ منافع مادى خود ميكوشيد،تفاوت بسى بزرگ است. مصالح عراقيان به سبب جدا شدن شام از عراق تغييرى نميكرد و ازين‏بابت چيزى از دست نميدادند و از سوريان بابت‏شامى بودن ناراحتى نداشتند.
مسئله،حفظ اعتبارات مكتب و انگيزه‏هاى انسانى آن يعنى مسائلى كه آنان رابه اعلان جنگ عليه معاويه و تجزيه طلبان ميخواند،بود.
امام(عليه السلام)از مردم استمداد مى‏طلبيد كه براى از بين بردن انشعاب واردميدان تصفيه شوند و تجزيه و تفرقه‏اى را كه امت دچار آن شده بود نابود سازند.
بنابر اين،و بر پايه اين حقيقت،بايستى جنگ آنان و انگيزه آن،انگيزه‏مكتبى باشد و افراد دست اندر كار در سطحى بالا مطلب را بفهمند و بعدهاى‏آنرا دريابند و مضمون و محتواى آن را به دست آورند تا آنجا كه براى‏مكتب،جان و مال و نفس خويش را نثار كنند.به عبارت آخر، علت‏دست زدن به جنگ عليه معاويه،انگيزه مكتبى بود و آن انگيزه‏اى بزرگ به‏شمار ميرفت. ازينرو لازم بود كه از حيث فهم قضيه و درك ابعاد آن و دريافتن‏مضمون آن،در سطحى باشند كه بتوانند درين راه،جان و مال خود را ايثاركنند.اما معاويه داراى چنين طرحى نبود و در چنين سطحى از ايثار قرار نداشت وسپاه او مطلقا درين صدد نبود كه عراق را تصرف كند،نيز نمى‏خواست كه با سايرمناطق اسلامى نبرد كند.بلكه آنان را به آرزوى بزرگى و استقلال اميدوار كرد.
و دست بالا،استوار كردن رهبرى وطن اسلامى را در شام آنهم در برنامه‏اى‏دراز مدت مى‏خواستند.
عده بسيارى از اشخاصى كه پيرامون امام(عليه السلام)بودند و در ركاب اومى‏جنگيدند،مردمى آگاه يا از نيمه آگاهان بودند آن قوم كسانى بودند كه‏از نخستين دم،رسالت را پذيرا شده بودند و ميدانستند كه امر اسلام دائربر پاكسازى تجزيه طلبان و تعيين حد،بر آنان واجب است.پس، چندانكه‏لازم بود،قربانى تقديم كردند و در ميدانهاى جنگ،دليرانه فرو رفتند و درمطالب اسلامى كه امام طرح فرموده بود پيشقدم شدند و به ايثارى دست زدند كه كارى كم ارزش و سبك مايه نبود.اما آن ايثار و عطا به ناچار در سطح‏تسليمشان به امام(عليه السلام)يا در سطح آگاهى‏شان از قضيه به تدريج كاهش مى‏يافت.
بخصوص در مورد رؤساى قبايل كه وارد جنگ مى‏شدند،اين قضيه مصداق‏داشت در حاليكه زير تسلط دولتى بودند كه از طرفى رياست آن با امام على(عليه السلام) بود و از طرف ديگر،اهل عراق به خلاف مردم شام،شيعه بودند و در سر،اين آروز را مى‏پروراندند كه اگر پيروزى نصيب على گردد به سرورى خواهندرسيد.اين معنى را سياست اجتماعى كه بحكم اوضاع طبقاتى و قبل از خلافت‏على پديد آمده بود،بشدت تائيد ميكرد (٣) .
اين حقايق،مطالبى است كه ظاهرا خيانتهائى را كه در صفوف جماعت‏پيرو امام على(عليه السلام)پيدا شد براى ما تفسير ميكند«و موضع پسر عم او عبد الله بن‏عباس،و پس از او برادرش عبيد الله كه بر اين اساس با معاويه سازش كردندكه پس از شهادت على(عليه السلام)،هر چه از بيت المال برده‏اند بر آندو واگذارد،شگفت‏آور بود» (٤) .
ازينروى،دو برنامه كه از حيث درجه كوشش و چگونگى طرح و درجه‏انگيزه و تحريك با يكديگر مساوى نبود،پديد آمد.
١-طرحى كه طى آن سپاهيان مى‏بايست از خانه خود بيرون آيند و در راه‏خدا مهاجرت كنند و بجنگند.
٢-طرحى كه طى آن از سپاهيان ميخواستند در جاى خويش باقى بمانندو استقلال وطن خويش را در سرزمين خود حفظ كنند.
اين تفاوت ميان دو طرح،و بين آنچه كه هر يك مى‏طلبيدند،تفاوتى‏بس بزرگ بود.
دوم،امام على(عليه السلام)در داخل مجتمع اسلامى كه بر آن حكم مى‏راند، در نتيجه شرايط و اوضاع و احوال سياسى كه پيش از حكومت او روى داده بودبعلاوه بنا به مسئوليتى كه در پاكسازى تجزيه طلبان سياسى در جهان اسلامى‏كه در آن هنگام شغل شاغل او بود،با انحراف روبرو گرديد.
اينك امام(عليه السلام)ناچار بود كه بر ضد آن انحراف داخلى كه در عراق و حجاز،و بطور كلى در جهان اسلام،به مسلمانان روى داده بود،نبرد كند.پس،امام(عليه السلام)در دو ميدان،نبرد ميكرد: ميدانى بر ضد تجزيه سياسى،و ميدانى‏بر ضد انحراف داخلى در جامعه اسلامى.انحرافى كه در نتيجه سياست‏سابق ازجبهه گيرى غير اسلامى شكل گرفته بود» (٥) .
حتى ديديم،چگونه پس از مدتى،تجربه اسلامى زير ضربه‏هائى كه اين(منافقان)پس از آنكه رفته رفته موفق شدند كه در مراكز آن نفوذ كنند،ورهبرى آنرا غافلگير نمايند و ضرباتى سخت به آن وارد سازند،در هم فروريخت،و از آنجا كه قيادت را با بيشرمى و به زور سر نيزه در دست گرفتندتا آنرا به سلطنت موروئى تغيير دهند،كرامات انسانى را لجن مال كردند، وآزادگان را كشتند و اموال مردم را به باد فنا دادند و حدود را معطل گذاشتندو احكام را از جريان باز داشتند (٦) .
از اينجا،ارزش كارهاى امام(عليه السلام)در پاكسازى آن اوضاع منحرف ودر هم شكستن سرپنجه آن و باز پس ستاندن اموال از خائنان،و آغاز كردن به‏نبرد،بى هيچ نرمى و مدارا،با هر فكر و هر مفهوم منحرف كه با خط اسلام‏هماهنگى نداشت آشكار ميگردد.اجراى برنامه امام(عليه السلام)،شامل بعضى از زعماى‏متنفذ مانند طلحه و زبير نيز گرديد.آندو،جنبش تمرد و سرپيچى از فرمان امام‏را از بصره سامان دادند و هدفشان اين بود كه زير نقاب خونخواهى عثمان،حكومت امام(عليه السلام)را ساقط كنند.
امام،براى ساختن مجتمعى كه در پى آن بود و شرايط پيچيده آن،جنگى‏بزرگ و خسته كننده در داخل انتظار او را مى‏كشيد بر اينان واجب بود كه درجنگ براى پاكسازى فكر جدائى افكنى،جانب او را رها نكنند.اما معاويه‏بر عكس،او از حيث دگرگون كردن جامعه و اصلاح خرابيهاى جامعه خودگرفتارى نداشت.بلكه به خريدن وجدان مردم به سود خويش سرگرم بود.
و طايفه‏اى را از حقوق خود محروم ميكرد و در مقابل،به طايفه‏اى برتريهائى‏ميداد،و باستاندن ماليات و خراج از كشاورز و بازرگان،و فراهم آوردن‏اموال بسيار،شديدترين ستم را بر مردم روا ميداشت تا طمع سران قبايل راخاموش كند و عطش مالدوستى‏شان را فرو بنشاند و براى سركوبى و نابودى‏هر حركت آزاديخواهانه،كه گروهى از مردم به آن بر مى‏خاستند آماده‏باشد» (٧) .
بايد همچنان كه همه مآخذ تاريخى نوشته‏اند،به اين نكته اشاره كرد كه‏شام،با فتح نظامى جزء دولت اسلامى درآمد،و معروف است كه اسلام،كاملاو بطور عمومى آن ديار را فرا نگرفت. بلكه تنها از لحاظ نام و دستورهاى‏نخستين دينى وارد آنجا شد اما با مضمون حقيقى و آگاهى دهنده در قلوب مردم‏شام پاى نگذاشت و شاميان،پيوسته با رسوم جاهليت و با افكارى كه پيش ازاسلام به آن معتقد بودند،زندگانى ميگردند.تا آنجا كه اوضاع فكرى واجتماعى و سياسى آنان با آنچه پيش از اسلام بود چندان تفاوتى نكرده بود.
و معاويه نيز چنين نبود كه نداند ميان هدفهاى او و طرحى كه ريخته بود با جامعه‏شام، تناقضى موجود نيست و اجتماع شام از حيث وضع فكرى و اقتصادى وسياسى كاملا آمادگى داشت كه طرح و برنامه معاويه را بپذيرد و اين معنى‏بر معاويه آشكار بود.هدفهاى معاويه به رهبرى قيصر روم اداره ميشد و در افكار او خلاصه ميگرديد نه با ارتباط حقيقى با خداوند متعال.
اما طرح امام(عليه السلام)،از هنگام وفات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)،با انحرافى ريشه‏دار و كهنه روبرو گرديد و امام(عليه السلام)مسئول بود كه آنرا تصفيه كند و بى ترديد ازپهنه اجتماعى اسلام بيرون راند.
پس بنابر اين،ميدان داخلى امام و كشمكشهايى كه با آن روبرو بود،با آنچه معاويه در جامعه خود با آن مواجه داشت‏شباهتى نداشت و بين اجتماع‏شام كه از نظر فكرى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى براى پذيرفتن نظريه معاويه‏كاملا آمادگى داشت با جامعه‏اى كه على ميخواست،فرقى فاحش بود.
سوم،موضع امام پيش از خلافت و پيش از وارد شدن در جنگ،با موضع معاويه پيش از جنگ با امام(عليه السلام)تفاوتى بزرگ داشت.پس،امام‏در چشم مسلمانان داراى مفهوم رسمى خلافت بود و زان پيش كه مسئوليتهاى‏خلافت را در دست گيرد،يكى از ياران جليل پيامبر اكرم شناخته شده بود كه‏در اثناى حيات پيامبر(صلّى الله عليه وآله)،خدمات بزرگ و ارزشمند و گرانقدر بسيار كرده‏بود پس حال او مانند حال ديگر ياران جليل رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)بود كه در زمان‏نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) خدمات بزرگ كرده بودند.
راه و خطى كه امام از روز نخستين اتخاذ فرمود و روياروئى با مساله‏سقيفه و نپذيرفتن مقررات آن،به علت‏سطحى بودن برنامه آن،در رهبرى فكرى‏و سياسى،و واگذاشتن قدرت در دست ديگرى جز او،و خود دارى كردن‏او(عليه السلام)،شش ماه تمام از بيعت (٨) ،كار را بجائى رساند كه رفته رفته مسلمانان ازنظر فروتنى امام،در مقابل واقعيت و به حكم سياست‏حاكم كه در ست‏خلفاى‏سه گانه بود،با على بر اين اساس برخورد داشتند كه او از ياران جليل رسول‏خدا بوده است نه بيشتر از آن،و به حكم اين ارزيابى،بسيارى از صحابه، از آن كسانى بودند كه مى‏پنداشتند از امام(عليه السلام)كمتر نيستند يا تا درجه‏اى ناچيز ازآن بزرگوار كمترند يا با مقايسه‏اى دقيق،تفاوت آنان با او(عليه السلام)تفاوتى‏اندك است.
پس مى‏انديشيدند كه آنان صحابه رسول اكرمند(صلّى الله عليه وآله)و امام على(عليه السلام)نيزاز ياران رسول الله است.آنان علم را از رسولخدا فرا گرفته بودند او نيز(عليه السلام) علم را از آن بزرگوار(صلّى الله عليه وآله)فرا گرفته بوده است.
اما بهر حال،آنان معترف بودند كه امام(عليه السلام)از آنان پرهيزكارتر وكوشاتر است.
بنابر بهترين اندازه گيرى،تفاوت در درجه بودنه در چيزى ديگر.اين وضع‏كه از آن سخن گفتيم در جامعه شام نظير نداشت.جامعه شام جز معاويه پسرابو سفيان،ديگرى را نمى‏شناخت.مردم شام به دست برادر معاويه،يزيدبن ابو سفيان وارد اسلام شدند و ابو بكر، يزيد را والى شام كرده بود و پس ازمرگ يزيد،ابو بكر،برادر او،معاويه را ولايت داد (٩) .
مردم شام كافر بودند و به دست معاويه و برادرش يزيد،اسلام آوردند.
پس به اين اعتبار كه معاويه بين آنان و اسلام به منزله‏«همزه وصل‏»بود.به‏او با نظر احترام و قدردانى مينگريستند.
هنگاميكه امويان با حضرت امام حسين(عليه السلام)به محاربه پرداختند،آنان‏از حقيقتى كه گفتيم، سود جستند و سپس به اين اعتبار كه امام حسين شخصى‏است كه از دين خارج شده است و با امام قانونى مخالف است،با او نبردكردند و بنا به تعهدى كه از نظر دين در فكر شاميان نسبت به امويان بود،به جنگ‏با او(عليه السلام)پرداختند (١٠) .
در نور اين حقيقت نظر اهل شام و سران و دولتمردان آنها به معاويه، با نظر مردم عراق و مدينه به امام(عليه السلام)اختلاف داشت..و اين نظرهاى متفاوت‏از زندگانى امام(عليه السلام)،به استمرار، تناقض ايجاد كرد و آراء و اجتهادهاى‏متباين بسيار بوجود آورد.چنانكه در بسيارى از اوقات از پذيرفتن راى امام(عليه السلام) خود دارى ميكردند در حاليكه مردم شام،فرمانهاى معاويه را با تسليم و اطاعت‏كامل تلقى مى‏نمودند.
چهارم،ادعاى امام(عليه السلام)بر معاويه،در سطح حس نبود بلكه در سطح‏«آگاهى‏»بود.اما همه مسلمانان آگاه نبودند بلكه بيشتر مردم بر حسب عادت‏در مقابل تفسيرهاى سطحى كه از واقعيات بعمل مى‏آمد چندان كه به‏«حس‏» نزديكتر بود تسليم ميگرديدند.
تفسيرهاى سطحى با اسباب نزديك و آماده كه در نخستين نظر بچشم ميخورد،مسلم مى‏گردد بى آنكه فكر را در امورى كه بالاتر از واقعيات حسى باشد به‏زحمت مباحثه و گفتگو بيندازند،يا بكوشند انگيزه‏هائى را كه از مكتب فاصله‏بسيار دارد و براى به وجود آوردن آن واقعيات يا واقعيات ديگر مؤثر است‏دريابند.
اما دعوى معاويه بر امام على(عليه السلام)در سطح حسى به مردم عرضه شد.
گوئى مردم همه،با احساس زندگانى ميكنند و كمترند مردمى كه با آگاهى به‏مفهوم رسالت به زندگانى ادامه دهند امام على(عليه السلام)مى‏فرمود:«همانا كه‏معاويه خطى از خطهاى اسلام و مكتب بزرگ آنرا نشان نميدهد بلكه جاهليت‏پدرش ابو سفيان را مجسم ميسازد.او ميخواهد موجوديت اسلام را به چيزى‏ديگر تبديل سازد و جامعه اسلامى را به مجمعى ديگر تغيير دهد. ميخواهدجامعه‏اى بسازد كه به اسلام و قرآن ايمان نداشته باشند.او ميخواهد خلافت‏به صورت حكومت قيصر و كسرى در آيد».
چنين بود ادعاى امام على(عليه السلام)درباره معاويه.اما ادعاى معاويه بر امام‏درين معنى خلاصه ميشد:على(عليه السلام)مردم را بر عثمان بن عفان خليفه قانونى شورانيد و ياران و خويشاوندانش پيشرو و پيشتاز شورش بر عثمان بودند و على‏از راه اصحاب پيامبر،براى كشته شدن عثمان برنامه‏اى تنظيم كرد و از آنجا،پس ازو به كرسى زمامدارى نشست.
«معاويه بر پايه اين دعوى در حاليكه هدف خود را در طى آن پنهان‏كرده بود،به مجادله برخاست.دلايل و دعاوى او چندان تل انبار شد تا آنگاه‏كه بر رخسار حقيقت پرده پوشانيد» (١١) .
مى‏بينيم كه چقدر دعوى معاويه در سطح حس به قبول نزديك بود.آياكسى بود كه ارقامى را كه معاويه درباره كسانى ارائه ميداد كه شخصا در قتل‏عثمان دخالت داشته‏اند باور كند؟يا كسى هست كه باور كند كه مردمى ازقبيل محمد بن ابو بكر و ابو ذر غفارى و عمار بن ياسر و مالك اشتر و محمد بن‏ابى حذيفه و عبيد الله بن مسعود و ديگر مسلمانان كه بفرمان امام(عليه السلام) حكومت توده‏مردم را در دست داشتند،شخصا در قتل عثمان دست داشته باشند يا حتى درقتل او كمك كرده و كسى را برانگيخته باشند؟
«عمار ياسر آشكارا بر خليفه هجوم برد.هم آن سان كه خليفه و عمال‏او را به اين متهم ساخت كه از دين اسلام خارج شده‏اند و توانگران را ازمال اندوزى بر حذر ميداشت و چندان به اين كارها پرداخت تا عثمان او رابه شام تبعيد كرد و مقرر داشت تا زير نظر معاويه بماند.عمار در آنجا نيز فقيران‏را بر ميانگيخت تا به شورش برخيزند.محمد بن ابى حذيفه و محمد بن ابو بكرنيز در مصر،چون ابو ذر،مردم را به انقلاب فرا مى‏خواندند.اشتر در كوفه‏به نماينده عثمان با خطابى آتشين حمله‏ور گرديد و او را به جور و ستم‏متهم ساخت (١٢) .
آيا تفسيرى از اين عوامانه‏تر مى‏توان يافت كه امام را متهم سازد كه بايكدست عثمان را كشت و با دست ديگر بر مسند فرمانروائى تكيه زد؟.
مى‏گوئيم در نور اين حقايق،تفسير زندگانى معاويه و تحليل آن،تااندازه‏اى براى مردم پذيرفتنى بود.اما تفسير و تجزيه و تحليل موضع امام‏نسبت به معاويه بمقدار بسيارى آگاهى نياز داشت.پس از پايان كار و روشن‏شدن نتيجه،معاويه بر منبر رفت و در مقابل عموم گفت:«... با شمانجنگيده‏ام تا نماز بگذاريد و روزه بگيريد و حج بجاى آوريد و زكات بپردازيدبلكه با شما جنگيدم تا به شما امر و نهى كنم.همانا كه خدا اين سمت را به‏صورت خلافت بر شما بمن عطا كرده است‏».
مى‏بينيم كه معاويه پس از كشتن پرهيزگارانى مانند حجر بن عدى وقهرمانان پرهيزكارى از برادران حجر،و پس از آنكه امام حسن بن على(عليه السلام) را زهر خوراند و از آن پس كه ولايت عهد را به پسر فاسق و فاجر خود يزيدعطا كرد،حالى كه بر خلاف پيمان صلحى بود كه با امام حسين(عليه السلام)بسته بود،رفتار نمود و بدان توجهى نكرد گفت،«حسن را در وضعى قرار دادم كه ازمن چيزهائى تمنا كند و چيزهائى به او دادم كه همه‏اش بزير پاهايم قرار داردو به هيچيك از آنها وفا نميكنم..همه اموال و نفوسى كه در معرض اين‏فتنه قرار گرفت هدر است و هر شرطى با او كردم زير پاى من است‏» (١٣) .
بارى،ما از خلال اين مقايسه‏ها و اعتبارات،پس از آن كه كار معاويه‏به پايان رسيد و بر عهده تاريخ افتاد،به او مى‏نگريم.اما جمهور مسلمانان،معاويه را به اين اعتبار و ازين نظرگاه نمى‏نگريستند زيرا در آن شرايط و حوادث‏زندگانى نميكردند و با اين وضوح كه ما به آن مى‏نگريم،نظر نمى‏نمودند.
اگر نظرى را كه بعدها راجع به معاويه به دست آورديم،كنار بگذاريم‏و اگر از ديدگاه آن توده‏هاى نا آگاه كه با ابو بكر و عمر و عثمان زندگانى ميكردند،و آنان را بر امام(عليه السلام)برترى مى‏نهادند،معاويه را مورد ملاحظه قراردهيم و در آن توده‏هاى غير آگاه تامل كنيم،اين پرسشها مطرح ميشود:
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- ما از اينگونه اقوال و آراء كه بزور علم و منطق ميخواهد بنماياند كه‏«ماهيت اين‏كشمكش، در بناى دولت اسلام ضرورى بود،تعجب ميكنيم،ميخواهند بيان كنند كه‏معاويه فردى داهى و سياستمدارى زيرك و هوشمند بود كه سياست بى مانندى را درپيش گرفته بود و در مقابل او،سياست‏خيالبافى و صرف اخلاقى عملى وجود داشت كه‏دشمنان معاويه و پيروان عدل اجتماعى و كرامت انسانى بگرد آن حلقه زده بودند».
معذلك دولت اموى چندان دوام نياورد و در مقابل انقلاب به زانو در آمد و فرو ريخت.
٢- چپ و راست در اسلام-احمد عباس صالح ص ٩٠.
٣- چپ و راست در اسلام ص ١٢٨.
٤- مدرك سابق ص ١٤٢.
٥- به بحثى تحت عنوان موضوع عرصه ادارى در همين كتاب مراجعه شود.
٦- بحث‏«ولايت‏»نوشته سيد محمد باقر صدر.
٧- قيام حسينى از محمد مهدى شمس الدين ص ٤٦.
٨- احتجاج طبرسى.
٩- تاريخ عرب-فيليپ حتى.
١٠- سقوط دولت عربى از«ولهاوزن‏»و طبرى ج ٤ ص ٣٣١.
١١- چپ و راست در اسلام ص ١١٨.
١٢- دائرة المعارف ص ٩٧.
١٣- اعيان الشيعه ج ٢ ص ٢٦ و نيز ابن ابى الحديد مطالعه شود.
۸
معاويه كيست؟ معاويه كيست؟
پاسخ اين پرسش اين است:او يكى از صحابه رسول الله(صلّى الله عليه وآله)بودو يكى از معتمدان خليفه ابو بكر.ابو بكر در اواخر خلافت‏خود،او را به‏فرماندهى سپاه سوريه منصوب كرد و پس از ابو بكر، عمر نيز وى را فرماندهى‏داد و نسبت به او اطمينان بسيار ابراز داشت بخصوص عمر شخصى بود كه‏توده‏هاى آن سامان او را تقديس ميكردند.
بنابر اين معاويه كه از اين نظرگاه به او توجه داريم،نه آن معاويه است‏كه مردم شام آنروزگار مى‏ديدند.معاويه از امام على(عليه السلام)مطالبه خون‏عثمان را ميكرد و امام را بدان متهم مى‏نمود كه مردم را براى كشتن عثمان‏بر انگيخته است.او درباره امام ميگفت:«او قدرت دارد كه قاتلان عثمان‏را حد بزند و قصاص كند چرا قاتل را بما نمى‏سپارد و اگر به اين كار توانائى‏ندارد درين صورت در تطبيق شرع با عمل ناتوان است.بنابر اين بايد ازخلافت كناره گيرد تا ديگرى كه براى خلافت مسلمانان شايسته‏تر است بيايدو عهده‏دار خلافت گردد» (١)
اين بود دعوى معاويه بر امام على بن ابى طالب(عليه السلام).
از مجموع اين شرايط و اوضاع پيچيده،كم كم از اطراف جامعه امام،بذر شك و ترديد پاشيده شد.آن امام اعظم(عليه السلام)كه در راس جامعه مزبوربه نبرد وارد شده بود تا انحراف داخل و خارج را پاكسازى كند،مى‏خواست‏توده ملت‏خود را آگاه سازد كه اين ميدان،ميدان پيروزى شخصى نيست و يا مخصوص به او و ميدان نبرد قبيله‏اى و عشيره‏اى او و نياكان والا مقام او نيست.
بلكه جنگ بين اسلام و جاهليت است.ميدان جنگ براى نگاهدارى امانت‏خدااست كه براى حفظ آن،دهها هزار پيامبران و مصلحان كوشيده‏اند.هدف اوآگاه ساختن مردم به واقعيت آن نبرد و بر طبيعت مقدس آن بود.اما توده‏هاى‏مردم در واقعيت نبرد و طبيعت آن ترديد كردند و هرگاه كه امام(عليه السلام)آنان را به‏اطاعت و پيروى فرمانهاى خويش فرا ميخواند و فرمان ميداد كه براى جنگ‏با معاويه حركت كنند،در موضع خود بر دشمنى و سختى مى‏افزودند و بر عنادو لجبازى خود اضافه ميكردند.
امام به آنان مى‏فرمود:«خداى را سپاس ميگويم كه كردارها را معلوم‏كرد و حكم و قضا بر هر كار معلوم گردانيد و او را سپاس ميگويم كه مرا بوسيله‏شما در معرض آزمايش در آورد.اى فرقه‏اى كه چون به شما فرمان ميدهم،فرمان نمى‏بريد و هنگامى كه شما را فرا ميخوانم، پاسخ نميدهيد،اگر به شمامهلت دهم و به جنگتان نفرستم،پنهان از من بيهوده گوئى ميكنيد و اگر به‏جنگتان فرستم،سستى نشان ميدهيد و اگر مردمان پيرامون پيشوايان فراهم‏آيند طعنه مى‏زنيد و اگر به مبارزه فراخوانده شويد،باز ميگرديد» (٢) .
آن توده‏ها،رنج ديده و در راه اسلام قربانيهاى فراوان داده بودند وبسيارى از جوامع،امكان چنان فداكاريها را نداشتند.در اثر آن فداكاريهااز جهاد خسته شده بودند و پيوند عميق را با جهاد از دست داده بودند.ليكن‏انحراف در دلشان ريشه دوانيده بود و هر روز بيشتر رخنه ميكرد.توده‏هاى‏مزبور كه خط طولانى جهاد و كشتار،از جنگى به جنگى،آنان را خسته كرده‏و برنج اندر افكنده بود،احساس ميكردند كه در حالى غير طبيعى هستند و چنين‏مى‏انديشيدند كه از دنيا و از اهل و عيال و اولاد و اموال خود در راه چيزى دست كشيده‏اند كه با مصالح شخصى شان تماسى نداشته است و در ضميرخويش آغاز به القاى شك و ترديد كردند.و بديهى است كه درين صورت دردل انسان شك و ترديد ايجاد گردد. مردم به متوقف ساختن خونريزى و جنگ،رغبت فراوان داشتند و آن رغبت درونى نيز ايجاد شك ميگردد مطالب‏غير منطقى ببار مى‏آورد.خلاصه آنكه مردم ميخواستند وضع عوض شودو وضع سابق پيش از جنگ بازگردد.
مطالب مزبور و عوامل بسيار ديگر نيز به ايجاد شك كمك ميكرد.
منجمله از آن عوامل امور زير بود:
١-صحابه‏اى كه در ورع و تقوى،در چشم مردم مقامى بلند داشتندو در جامه پرهيزگاران و نمونه معتقدان مى‏بودند،به تودهاى مردم ندا در ميدادندكه جنگ كار درستى نيست‏«در اين گونه ستيزه‏ها،نشسته بهتر از ايستاده و خفته‏بهتر از نشسته و آهسته رونده بهتر از دونده است!» (٣)
٢-القاءات ابو موسى اشعرى نسبت به آنچه عمار ياسر ندا در ميداد،در دل مردم بسى مؤثرتر بود.چه،نداى عمار به مردن و پيوستن به جهاد بودو اشخاص را مكلف ميداشت كه از زندگانى دنيا و توابع آن دست بشويند.
اما ابو موسى اشعرى به زندگى فرا مى‏خواند و به زبان حال به مردم ميگفت‏كه حيات خود را حفظ كنيد و از خطر دورى گزينيد و برويد و در خانه خودبنشينيد و اسلام را با خطرها و دشمنان آن واگذاريد.عمار ياسر صحابى‏بزرگ بود.ابو موسى اشعرى نيز.اما يكى از ايندو به مرگ تكليف ميكردو آنديگرى حيات مى‏بخشيد.
انسان معمولى،مسلما القاى ابو موسى را بر القاى عمار ياسر ترجيح‏ميداد.چه،ميخواست زندگى خود را هر چند كوتاه،زير سايه معاويه و درسايه جاهليت‏حفظ كند.
٣- اين بود عامل كشمكش و نزاع قديمى كه بين بنى اميه و بنى هاشم‏بر پاى شده بود و تا بعد از اسلام كشيده شد و به نوبه خود در افزودن شك،سهمى داشت.مردم در باطن خود درباره نقطه ضعف آن جنگ،آغاز به‏كنكاش كردند و آشكارا به گفتگو پرداختند.شك و ترديد ريشه‏دارتر گرديد ومردم براى فرار از جنگ اين نكته را به منزله نقطه ضعف و دليل موجه، بزرگ‏ميكردند و مى‏پنداشتند كه آن جنگ جز ادامه همان ستيز كهن بين بنى اميه وبنى هاشم چيزى ديگر نيست.به عبارت ديگر،گمان مى‏كردند اين نزاع ادامه‏همان دشمنى بود كه از روزگار قديم ميان بنى اميه و بنى هاشم وجود داشت‏و به تقليد از آن روزگار،تا آنروز نيز ادامه يافته بود.
همه اين عوامل مساعدت كرد تا امام(عليه السلام)در قبال توده مردم در موضع‏شك و ترديد قرار گيرد و براى كشمكشى كه حقيقت آن براى مردم روشن نبود،صورت نمونه‏اى واحد در مسير رسالت مجسم گردد.اين روحيه تا آنجا درمردم رسوخ يافت كه امام(عليه السلام)بارها بر منبر ميشد و مردم را به جهاد فراميخواند.اما هيچكس دعوت او را اجابت نكرد.
امام به مردم ميگفت:«اى مردم كوفه،هرگاه مى‏شنويد كه مردم شام‏را براى جنگ بسيج كرده‏اند،مى‏ترسيد و پنهان ميشويد و هر يك در خانه خودپنهان ميگرديد و در بروى خود مى‏بنديد.آن سان كه سوسمار در لانه خودمى‏خزد و كفتار در مغازه خود نهان ميگردد.
فريب خورده كسى است كه شما او را بفريبد و هر كس به نيروى شمادر پى مقصود برآيد،با تير بى نصيب (٤) در پى مقصود بر آمده باشد.نه هنگاميكه‏شما را بكمك مى‏طلبند،آزادگانيد،نه هنگام گرفتارى،برادران.انا لله‏و انا اليه راجعون.
كورانى هستيد كه چيزى نمى‏بينيد و گنگانى كه سخن نميگوئيد و كرانى‏كه هيچ نميشنويد. انا لله و انا اليه راجعون (٥)
و در جاى ديگر فرمايد:
«بخدا سوگند كه از شما در شگفتم.نه دينى داريد تا شما را فراهم‏آورد نه حميتى تا شما را چابكدست و برا سازد.آيا شگفت آور نيست كه‏معاويه مردم فرومايه و خشن را فرا خواند،بى آنكه درباره آنان كمك وبخششى روا دارد و آنان پيروى او كنند؟اما من شما را كه باقيماندگان‏اسلاميانيد و بقيت مردمان،دعوت ميكنم و به همه شما بى هيچ تفاوت وتبعيض از بيت المال بطور مساوى عطا ميكنم.با اينهمه از پيرامون من پراكنده‏ميگرديد و با من اختلاف پيدا ميكنيد (٦) .من از شما دلتنگ و نگران مى‏باشم‏و از ملامت كردن شما رنجيده خاطر.آيا در عوض زندگانى هميشگى،به‏زندگى موقت دنيا خشنود هستيد و بجاى عزت و بزرگى،تن بذلت و خوارى‏داديد.وقتى شما را به جنگ با دشمن ميخوانم،چشمهايتان دور ميزند،گويابه سختى مرگ و رنج بيهوشى گرفتار شده‏ايد.هيچوقت‏شما براى من نه‏امين و درستگار هستيد و نه سپاهى مى‏باشيد كه ميل بشما داشته باشند.
سوگند بخدا گمان ميكنم كه اگر جنگ شدت يابد و آتش مرگ افروخته‏گردد،شما مانند جدا شدن سر از بدن،از اطراف پسر ابو طالب جدا خواهيدشد... (٧) »
همچنين امام،قصد و همتهاى آنان را به شوق در مى‏آورد،اما نه همتى‏داشتند نه اراده و تصميمى.چه،شك و ترديدشان در مورد امام آغاز شده‏بود.شك و ترديد،در مورد قائد و رهبر، خطرناكترين چيزى است كه قائدمخلص دچار آن ميگردد و خطرناكترين چيزى است كه نصيب امتى شود كه‏آن قائد او را رهبرى ميكند.
تلخى شك و رنجهاى عميق آن در ميدان جنگ امام(عليه السلام)،در نهايت‏آشكارى بود:«بار خدايا، همانا كه آنان را ملول گردانيدم و آنان نيز مرا.
من آنان را به ستوه آورده‏ام و آنان نيز مرا.پس بهتر از آنان را نصيب من‏فرما و به جاى من شخصى شرور را قسمت آنان كن.بار خدايا آن سان كه نمك‏در آب ميگذارد،دلهايشان را بگذار (٨) ».
اما با وجود چنين شك طوفانى،امام(عليه السلام)نه ناتوان گرديد نه عقب نشينى‏كرد،بلكه در خط خويش باقى ماند و كار ضربه زدن به تجزيه طلبان را تاپايان سال زندگانى،بلكه تا پايان روز زندگانى شريف خود ادامه داد و تا آن‏دم كه در مسجد كوفه به خون خويش در غلطيد براى از بين بردن تجزيه با سپاهى‏آماده حركت به سوى شام بود تا سپاهى كه از باقى سپاهيان اسلام جدا شده بودو به رهبرى معاويه اداره مى‏شد از بين ببرد.با شهادت امام(عليه السلام)،نيروهاى مرتد، آخرين اميدى را كه براى بازگردانيدن خط تجربه صحيح وجود داشت از بين‏بردند.اميدى كه در دل مسلمانان آگاه خلجان داشت و در شخص امام اعظم(عليه السلام) تجسم يافته بود و او(عليه السلام)از نخستين دم كه زمام حكومت را به دست گرفت،با اندوه دعوت و رنجهاى آن زندگانى ميكرد و در خشت‏خشت كار بناى‏دعوت شركت داشت و ديواره كاخ آن بنيان را با رسول عظيم الشان(صلّى الله عليه وآله) برآورد و بالا برد و در همه مراحل دعوت،با همه اندوهها و دشواريها ودردهاى آن،همراه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)بود.پس،امام در چشم مسلمانان‏آگاه تنها كسى بود كه مى‏توانست پس از عميق شدن انحراف و ريشه دوانيدن‏آن در درون چهار چوب تجربه نوزاد اسلامى،براى اينكه خط صحيح خودو روش نبوى را بدست آورد دست بكار شود.
با آن رويدادها،اميدى نبود كه بتوان بر آن فسادها پيروز گرديد مگربوسيله امام(عليه السلام).او تنها كسى بود كه مى‏توانست بر آن انحراف و فسادپيروز گردد.
اما ناگهان شهادت ناجوانمردانه آن امام عظيم(عليه السلام)،آخرين اميد رابراى بر پاى داشتن جامعه صحيح اسلامى از ميان برد.
آيا خوددارى امام(عليه السلام)در مصالحه از روى عناد بوده است؟
در زندگانى امام(عليه السلام)پديده مهمى وجود داشت كه اينك درباره آن به‏گفتگو مى‏پردازيم و آن پافشارى امام و تاكيد آگاهانه اوست از آغازى كه‏زمام امور را در دست گرفت تا آنگاه كه به خون خود در غلطيد،هر شكل وهر كارى كه در راه پاكسازى انحراف با آن روبرو ميگرديد،رد ميكرد و هرگزبهيچ صورت به حساب امت بر سازش و آشتى با انحراف بر نيامد.اين پديده!٩٨ كه در حقيقت عبارت بود از نپذيرفتن سازش،توجه بيشتر مورخان قديم و جديدرا به خود جلب كرده است.اما ميان نتيجه‏گيرى آنان،با واقعيت تاريخى وفهم صحيح از حقيقت طبيعت امام(عليه السلام)،شكافى عميق موجود است.
ما ميكوشيم اين پديده را در سطح سياسى و فقهى مورد گفتگو قرار دهيم.

سطح سياسى
در عصر امام(عليه السلام)مردمى مى‏زيستند كه بر خوردشان درباره امام(عليه السلام) و چاره جوئى‏شان در مسائل حكومت و پافشارى براى نپذيرفتن هر گونه سازش‏و نيمه كار گذاشتن امور،رنگى از رنگهاى عناد داشت و در نتيجه اين مساله‏را دشوارتر ميساخت و براى دولت ايجاد ناراحتى ميكرد.اين مشكلات را به‏اين منظور در دولت ايجاد ميكردند كه امام(عليه السلام) از مواجهه با دشواريها و حل‏آن ناتوان گردد و از اداره اصول مهم كشور بازماند و نتواند بنا به تجربه خودهر جا كه ميخواهد برود و هر كار كه ميخواهد بكند تا جائى كه مى‏بينيم‏«مغيرة‏بن شعبه‏»به آن بزرگوار پيشنهاد ميكند كه معاويه را همچنان در سمت واليگرى‏شام برقرار گذارد تا در آن ناحيه آرامش حكمفرما شود.
او اميدوار بود كه اگر معاويه در شام ابقا شود،به امام سر تسليم فرودآورد و با او بيعت مى‏كند و آنگاه كه در سراسر كشور كار بيعت پايان گرفت‏و اوضاع و احوال اقتضا كرد،امام او را تغيير دهد.
اما موضع امام(عليه السلام)در مورد همه اين اقسام صلح و سازش،موضع‏عدم سازش بود.بلكه با رد كردن اين درخواستها،خط سياسى خود را به تاكيدبيان مى‏فرمود زيرا ميگفت:«من اندوهگينم كه كار اين امت را ديوانگان وبدكاران به دست گيرند و آنگاه مال خدايرا دست بدست بگردانند و بندگان‏حق را زير منت‏خود در آورند،با نيكوكاران بجنگند و با فاسقان همكارى‏كنند.چه،بعضى از آنان كه اكنون در ميان شمايند،شرب حرام ميكردند و بعضى آنان در زمان اسلام حد خورده‏اند،و بعضى از آنان وقتى اسلام آوردندكه براى آنان‏«رضيحه‏»داده شد (٩) .»
در مورد اموال غصبى و بازگردانيدن آن به بيت المال فرمود:«...و هرمالى را كه او(عثمان)از مال خدا به ديگران داده باشد،به بيت المال بازميگردانم.چه،هيچ چيز حق را از ميان نمى‏برد.. .كسيكه حق بر او تنگ باشد،ستم بر او تنگ‏تر است (١٠) ».
از اينجاست كه برخى از معاصران امام و نيمى از مورخان تا زمان ماهنوز ميگويند كه امام مى‏توانست از جنبه سياسى،رهائى مسلم و پيروزى‏محقق را بر دشمنان خود بدست آورد اما در صورتيكه زد و بندهاى سياسى رامى‏پذيرفت و آنگونه سازش را قبول ميكرد.

سطح فقهى
از مفهوم شايع فقهى كه‏«تزاحم‏»اصطلاح كرده‏اند،منظور اين است كه‏اگر مقدمه واجب اهم، متوقف بر حرام باشد،به دليل حرمت مقدمه،نمى‏توان‏اجراى آن امر واجب را ترك كرد بلكه انجام دادن واجب اهم،واجب است.
مثلا وقتى نجات كسى از غرقه شدن،متوقف بر اين امر باشد كه وارد زمين كسى‏شويم كه صاحب آن راضى نيست كه كسى وارد آن زمين شود،در چنين حال،شارع مقدس جايز دانسته است كه بدون رضاى مالك،به آن زمين وارد شويم.
در چنين مورد،حرمت ملكيت‏ساقط ميشود،زيرا عمل نجات دادن غريق ازمقدمه حرام كه ورود در زمين كسى بدون رضاى اوست مهمتر است.چنانكه‏رسول اكرم در بعضى از جنگهاى خود به اين اصل عمل مى‏فرمود و آن وقتى‏بود كه لشكريان وى(صلّى الله عليه وآله)ناچار بودند از زمينهاى زراعت‏شده كه صاحبان‏آن مالك آن بودند،بگذرند و از رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)خواستند عوض محصولى‏كه لشكريان او تلف كرده بودند،پرداخته شود ولى رسول الله نپذيرفت.بلكه‏فرمان داد سپاه از سراسر مزرعه عبور كند.رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)چنين عمل مى‏فرمود،زيرا نتيجه از مقدمه مهمتر بود.زيرا سپاه به اين منظور ميرفت تا بادگرگونسازى،چهره جهان را از ظلمات به نور در آورد.پس،بهاى نابودى‏مزرعه‏اى ناچيز در مقابل چنان هدفى عظيم،چه ارزشى داشت؟سپاه اسلام‏به سوى هدفهاى بزرگ مى‏شتافت تا در سراسر جهان و در خطى طولانى، عدالت را پديد آورد و حفظ كند.
اين امر از جنبه فقهى مقبول است.چه،قاعده مزبور چنين مقرر ميداردكه اگر اجراى واجب بر مقدمه حرام متوقف باشد و ملاك وجوب از ملاك‏حرمت اقوى باشد،بايد واجب را بر حرام مقدم داشت.
از خلال اين مفهوم فقهى و اين اجتهاد سياسى،پيرامون پديده‏اى كه‏ما در صدد مناقشه و تحليل آنيم،اين پرسش پيش مى‏آيد:
امام(عليه السلام)چرا در رفتار و در مواضع سياسى خود،اين قاعده فقهى راعمل نكرد،كسانيكه به سياست امام ايراد گرفته‏اند،همين مطلب را دستاويزكرده و گفته‏اند:اگر على(عليه السلام)از اين قاعده فقهى استفاده ميكرد و از خلال‏آن،كوشش خود را در تملك زمام رهبرى مجتمع اسلامى و عمل به احرازدستاوردهاى بزرگ اسلامى،صرف واجب مى‏نمود،موجبات شرعى(فقهى) نيز وجود داشت.بخصوص اگر او زمام رهبرى را همچنان در دست ميداشت،بزودى ابواب خير و سعادت به روى مسلمانان گشوده ميشد و حكومت‏خدابر روى زمين در جهان اسلام بر پا ميگرديد.اينك پرسش بصورتى دقيق‏تر چنين‏طرح ميشود:چرا امام(عليه السلام)متوجه اين امر نشد كه هدف بزرگتر خود را صورت‏تحقق بخشد و چرا معاويه را در استاندارى شام،حتى براى مدتى كوتاه رهانكرد و چرا از اموال مسروقه كه بنى اميه از بيت المال مسلمانان به غارت برده بودند و لو بطور موقت صرف نظر نفرمود؟...بارى،چرا اين كارها را بامفهوم‏«تزاحم‏»كه از آن سخن گفتيم،منطبق نكرد؟
اينك پاسخ اين پرسشها:
قاعده فقهى كه از آن گفتگو كرديم،با مواضع امام(عليه السلام)انطباق نداشت‏و اين عدم انطباق به دليل دو امر بود:
١-از مهمترين هدفهاى امام كه آن برنامه را روش سياسى خود معين‏كرده بود،استوار كردن قاعده و دستور حكومت در قطرى از اقطار جهان‏اسلامى،يعنى عراق بود.اين امر سبب وجود پيروان و پايگاههاى مردمى‏بود كه از نظر فكرى و روحى و عاطفى،طرفدار و خواستار حكومت او بودند.
اگر چه به مكتب او از روى حقيقت و كمال،آگاهى نداشتند.نياز امام(عليه السلام) به بنياد كردن طليعه آگاه،تا امين مكتب باشند و مجرى هدفهاى آن گردند وآن هدفها را در سراسر جهان اسلام رسوخ دهند،ازينجا بود.
امام(عليه السلام)از وقتى رشته حكومت را بدست گرفت احساس ميكرد وميدانست كه بايد بناى نسل جديد مؤمن،و پايگاه مردمى را بنيان گذارد تاحكومت او ريشه دار گردد.اما چگونه ممكن بود در محيطى سرشار از سازشهاو زد و بندها،فرصت بنا كردن چنان پايگاهى دست دهد؟
حتى اگر هم شرعا و كاملا جايز بود كه از شرايط قاعده‏«تزاحم‏»استفاده‏كند،براى اينكه بتواند تربيت روحى نسل آگاه را كه هدف او بود و واجب‏مى‏نمود،عملى سازد،امكان نداشت بتواند از زمينه چنان پايگاه مردمى آن‏منظور را عملى سازد.
آرى ممكن نبود كه بذر آن مقصود در محيط سازش و زد و بند نمو كند وبارور گردد حتى اگر اين امر از نظر شرعى جايز مى‏بود،جواز اين امر براى‏ايجاد كردن نسلى نو كه پيرامون وى بودند،از حيث تربيتى،چيزى را تغييرنميداد. امام بطور وضوح ميدانست كه دولت او و امت پس از دولت او،ناچاربايد داراى پايگاههاى مردمى آگاه باشند تا بتوانند براى اينكه هدفهاى مكتب‏را بر دوش كشند و آن را در ميان امت رسوخ دهند و در پيرامون جهان منتشركنند،بر آن تكيه زنند.اين پايگاه آگاه،براى در دست گرفتن حكومت‏درست،قدرتى بود و اگر قدرت را به دست ميگرفت،با روش صحيح حكومت‏ميكرد.اما اين پايگاه وقتى زمام حكومت را در دست گرفت چنان آمادگى‏نداشت كه بتواند با آن توافق كند و سازشها و ضرورت استثنائى به وجود آمدن‏آنرا موجه جلوه دهد.
آرى،شرايط واقعى در آن هنگام از و ميخواست تا براى بنا كردن‏سپاهى آگاه و عقيدتى كه از نظر روانى و فكرى و عاطفى داراى عقيده و آگاهى‏باشد،هر گونه كوششى را به عمل آورد دو مردمى از قبيل عمار بن ياسر و ابوذرو مالك اشتر از پيشتازان را تربيت كند.
اگر امام(عليه السلام)در راه سازش و نيمه گذاشتن كارها بذل توجه ميكرد،بناى‏چنان پايگاهى نه آسان بود نه ممكن،اينگونه كارها با عمل پرورشى او دربناى سپاهى آگاه و عقيدتى تناقض داشت و اگر چنان سپاهى تشكيل نميداد،نيروى حقيقى كه بتوان براى ساختن دولت اسلامى و خط پيشتاز در طول نسل‏هابر آن تكيه كرد،نداشت.و مى‏دانيم كه هر دولت عقيدتى بايد بر نسل جديد مؤمن‏كه هدفهاى چنان دولتى را عميقا و به كمال بداند،تكيه كند و واقعيت هدفهاو ضرورت تاريخى آنرا بشناسد.به اين سبب بود كه امام با علاقه و با شدت‏تمام مى‏خواست با پاكى و صفا براى بنا كردن سپاه عقيدتى و آگاه خود عمل‏تربيت را حفظ كند،جز اين كارى نميخواست كرد.از نيرو،كوشش و ممارست‏او القاى افكار پرورشى و دگرگونسازى بود كه رهبرى و سرپرستى آنرا بر عهده‏مى‏داشت و قواعد آنرا مى‏آموخت و بر پيشتازان آگاه آن مى‏افزود.
پس بر او بود تا در مقابل آنان،پيشوائى را ادامه دهد كه فريبندگيها او را متزلزل نسازد و در مقابل هيچگونه سازشى،سر فرود نياورد.تا آنجاكه پيشتازانى شايسته از خلال آن موضعهاى متين و استوار معين كند تا رسالتى‏را كه بر عهده دارد با برنامه‏ها و ابعاد گسترده آن براى زندگى بنا نهد.
از اينجاست كه موضع امام(عليه السلام)را ادراك ميكنيم و در مى‏يابيم كه چراهر گونه سازش و راه حل نيمه كاره را رد ميكرد تا بتواند هدف خود را در بناكردن سپاه عقايدى و به وجود آوردن محيط روانى و فكرى و عاطفى به پايان‏برساند،تا آن نسل،در حيات او و پس از وفات او،با هدفهاى عظيم اومناسب و هماهنگ باشد.
٢-در دست گرفتن حكومت از طرف امام على(عليه السلام)،دنباله قيام بر ضدعثمان بود.يعنى اثر بالا گرفتن حالت انقلابى بود كه به سبب انحراف عثمان‏از كتاب خدا و سنت رسول به قتل او واژگونى حكومت او انجاميد.اين سطح‏عاطفى و شعله‏ور كه در لحظه‏اى از زندگانى امت اسلام به وجود آمده بود،به‏آسانى نمى‏توانست به مسير خود بازگردد.بلكه امام چنين خواست كه پس ازدستيابى به فرمانروائى و تحويل گرفتن حكومت،آن حالت عاطفى را عميقتركند،و از طريق اجراى قيام و انقلاب كه امام(عليه السلام)پس از آن در خلال روياروئى‏با مشكلات پيچيده مجتمع به آن عمل ميكرد،در راه مصالح حكومت استفاده‏كند.در اين مورد سؤال مهمى طرح ميشود كه:سرنوشت امام(عليه السلام)كه خوددر چنين محيط سرشار از عاطفه و شورش به سر مى‏برد. چه ميشد؟ميگذاشت‏باطل حمله‏ور گردد و غالب آيد،بى‏آنكه دست به اصلاح آن بزند،يا درباره‏رفتار كيفى حكمرانان قبل،جانب خاموشى را اتخاذ ميكرد بخصوص در موردشخص معاويه سكوت مى‏فرمود،يا منتظر ميشد تا آن عاطفه فروكش كند وموج تند پديده‏هاى روانى و عاطفى انقلابيون فرو بنشيند و آن فشارها تحليل‏برود،آيا موضع امام(عليه السلام)درست بود؟
اگر چنين فرض كنيم،چه كسى تضمين ميكرد يا قبول مى‏نمود كه بار ديگر وضعيتى براى امام مهيا شود تا بتواند به چنين فعاليتهائى دست زند و فرصتى‏مناسب براى او به منظور عرضه برنامه‏هاى خويش دست دهد.بهترين فرصت‏مناسب براى امام،جهت عرضه كردن برنامه‏هاى دگرگونسازى،همان وضع‏انقلابى بود كه امت اسلام در آغاز انقلابش عليه عثمان در آن وضع مى‏زيست‏و به هيچوجه و تحت هيچ شرايطى ممكن نبود كه برنامه‏هاى اجرائى امام به‏تاخير افتد و به وقتى موكول شود كه شعله‏هاى بر افروخته انقلاب بيفسرد واحساسها و عواطف و مشاعر مردم سرد شود و از ميان برود.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- نويسندگان تاريخ عرب ص ٦٥.
٢- شرح نهج البلاغه از ابن ابى الحديد ج ١ ص ٦٧.
٣- كامل ابن اثير ج ٣ ص ١٨٨.!
٤- در دوره جاهليت بوسيله تير قمار مى‏باختند به اين ترتيب كه ده تير اختيار ميكردندو بر هفت تير از آن تيرها علامت مى‏نهادند و هر علامت نصيبى معين داشت(از يك‏تا هفت نصيب) اما سه تير از آنها بى نصيب بود و آن سه را«سهم اخيب‏»مى‏ناميدند.!
نام آن سه عبارت بود از:ميح،سفيح و نمد.شترى را نحر ميكردند و هر كس كه‏تير به نامش اصابت ميكرد،مطابق نصيبى كه بر آن تير نقش بسته بود سهمى ازگوشت مى‏برد و صاحبان آن سه تير بى‏نصيب،بهره‏اى نمى‏بردند.
اقتباس مفاد از لسان العرب ج ١ ص ٣٦٨.
٥- كامل بن اثير ج ٣ ص ١٨٨.
٦- معاويه به مردم ديار خود چيزى از بيت المال نميداد.تنها به سردسته‏ها و رؤساى‏قبايل پول هنگفت ميداد و آنها به فرمان او مردم را به هر كار كه معاويه ميخواست‏وادار ميكردند. شكايت مولا امير المؤمنين عليه السلام با اصحاب خويش است كه‏با آنكه معاويه سهم افراد را از بيت المال نميدهد،مردم فرمانبردار اويند.اما من‏كه به همه با بخشش مساوى عطا ميكنم، از پيرامون من پراكنده ميشوند.
رجوع كنيد به شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد ج ١٠ ص ٦٧.!
٧- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج ٢ ص ١٨٩.
٨- مدرك سابق ج ١ ص ٣٣٢.!
٩- رضيحه مالى بود كه در ازاى استرداد اسير مى‏پرداختند.(م)
١٠- نهج البلاغه ج ١ ص ٥٩ و شرح نهج البلاغه ص ٢٦٩-٢٧٠
۹
امام دوم حسن بن على(عليه السلام) امام دوم حسن بن على(عليه السلام)
امام حسن(عليه السلام)،مسئوليت‏خلافت را در جوى مضطرب و نا آرام ودر وضعى بسيار پيچيده و پر كشاكش كه در پايان زندگانى پدر بزرگوارش امام‏على(عليه السلام)بروز كرده و شعله‏ور شده بود به عهده گرفت.
از جمله اوضاع و مشكلات پيچيده و ناگوار،نكات زير را بيان مى‏كنيم:
١-امام حسن(عليه السلام)حكومت‏خود را با مردمى شروع كرد كه به مكتبى بودن‏مبارزه و هدفهاى آن، ايمان واضح و كاملى نداشتند و آنان را از جنبه دينى واسلامى با خواسته‏هاى مبارزه هماهنگى نبود و در آن هنگام به چهار حزب‏تقسيم شده بودند كه ازينقرار بود:

الف- حزب امويان.
اين حزب از گروههاى قومى تشكيل شده بود كه‏از نفوذ بسيار بر خوردار بودند و پيروان فراوان داشتند.آنها در محيط شيعيان‏امام حسن براى پيروزى معاويه كار و فعاليت داشتند و به منزله جاسوسان وماموران مخفى،حركات امام را زير نظر داشتند.

ب- خوارج.
بيشتر اهل كوفه به جنگ اصرار داشتند تا جائى كه وقتى‏ميخواستند با امام حسن(عليه السلام)بيعت كنند،با آن بزرگوار شرط كردند كه بايد با اين تجاوز كنندگان گمراه حكومت بجنگند اما امام نپذيرفت.
سپس به خدمت‏امام حسين(عليه السلام)رفتند تا با او بيعت كنند و او به آنان گفت:«معاذ الله كه تاحسن زنده است با شما بيعت كنم‏».
آنگاه چاره‏اى نديدند جز آنكه با امام حسن بيعت كنند.
آنان در زمينه توطئه گريهاى خطرناك و مبارزه با برنامه و نقشه‏امام حسن(عليه السلام)با حزب اموى همكارى داشتند.

ج- شكاكان.
آنان كسانى بودند كه دعوت خوارج در آنان تاثير گذاشته‏بود،بى آنكه از آنان باشند.اينان افرادى فرصت طلب و مذبذب بودند و خوى‏فرار بر طبيعت آنان غالب بود.

د- حمراء(سرخ).
آنان پاسبانان‏«زياد»بودند و ميخواستند كه سربازان‏شخص پيروز و شمشيرهاى شخص غالب باشند.كارشان به جائى رسيد كه كوفه‏را بخود نسبت دادند و گفتند:«كوفه حمراء».
اما پيروان امام حسن(عليه السلام)كسانى بودند كه پس از شهادت پدر بزرگوارش على(عليه السلام)،به بيعت با او شتافتندو در كوفه عده آنان بسيار بود.اما دسيسه‏ها و فتنه‏گرى ديگران،پيوسته هرحركتى را كه از اينان سر مى‏زد،با شكست روبرو ميكرد و خنثى مى‏نمود.
٢-تفاوت تاريخى ميان شخص امام حسن(عليه السلام)و شخصيت پدر بزرگوارش‏امام على(عليه السلام).
منظور ما از تفاوت تاريخى،پايگاه هر يك از آنان در ذهن‏مردم است.اما بديهى است كه در پيشگاه خداى عز و جل بين آنان تفاوتى نبوده‏است.چه،هر يك از آنان امامى معصوم مى‏باشند.اما در آن زمان جزاندكى از مسلمانان،در انديشه نص امامت آنان نبودند،و با امام حسن،عملى كه بايد نسبت به امام مفترض الطاعة كه بر امامت او نص وجود داشت،به جاى مى‏آوردند،نميكردند.بلكه با وى(عليه السلام)آن سان رفتار ميكردند كه باامامى معمولى كه امامت او در امتداد خط سقيفه و مفهوم آن در حد خلافت بود.
مطلبى كه در اينجا بايد به تاكيد باز گفت اين است كه امام حسن(عليه السلام)از جايگاه‏تاريخى كه امام على(عليه السلام)در دل مردم داشت بى‏نصيب بود.
٣-امام حسن(عليه السلام)،بلافاصله پس از شهادت پدر بزرگوارش،زمام اموررا مستقيما بدست گرفت. امرى كه موج شك را در مكتبى بودن مبارزه‏اى كه امام‏حسن(عليه السلام)بر عهده گرفت،برانگيخت و تقويت كرد و شبهه را در مردم قوى ساخت،اين بود كه آن مبارزه،مبارزه خانواده با خانواده تلقى شد و در نتيجه،جنگ‏امويان با هاشميان را جنگ مكتبى نميدانستند.
همه اين موجبات و شرايط،موضع امام(عليه السلام)را درباره مساله حكومت‏پيچيده كرد و او در برابر چهار راهى كه غير از آن نبود قرار گرفت:
١-انتخاب نخستين.فريفتن رهبران و افراد با نفوذ بوسيله پرداختن پول ووعده دادن مناصب تا آنان را به سوى خود جلب كند.اين راه را برخى‏اشخاص به امام پيشنهاد كردند.اما وى آنرا رد كرد و فرمود:«آيا ميخواهيداز راه ستم پيروز گردم؟بخدا سوگند هرگز چنين نخواهد شد».
٢-انتخاب دوم اين بود كه امام از آغاز كار تا وقتى امت به زندگانى‏راحت‏خو دارد و رهبرانش با معاويه در تماس مى‏باشند،به صلح و سازش‏روى كند.
امام بطور كلى عمل به هر يك ازين دو راه را بعيد دانست زيرا هيچيك‏فايده و نتيجه‏اى نداشت و تنها اين راه باقى مى‏ماند كه يا وارد جنگى بى‏حاصل‏و ياس آور شود و او و جماعتش به شهادت رسند،يا پس از سپرى شدن مدتى‏طولانى،به اين منظور كه مواضع خود را مسجل گرداند و براى مردم آشكارسازد كه چه كسى ايستادگى ميكند و چه كسى منحرف است، سازش كند.واينك ما به نوبه خود مى‏پرسيم،آيا وارد شدن در يك معركه بى‏نتيجه،به جائى‏ميرسيد و اثرى داشت؟و آيا واقعيت اسلام آن روزگار را دگرگون ميساخت؟
پاسخ اين پرسش آن است كه هرگز!تا وقتى كه مردم به آن مبارزه شك داشتند،آن نبرد بى نتيجه و آن مبارزه ياس آور هيچ تاثيرى نداشت.
ملامتگرى بسيارى از مورخان به امام حسن(عليه السلام)از اينجا ناشى شده است كه او را به تن آسائى و ناتوانى متهم داشته‏اند و گفته‏اند كه از حق‏خود چشم پوشيد تا فتنه بخوابد و با زندگانى بى دغدغه و راحت روزگاربگذراند.
در پاسخ اين افترا ميگوئيم:داخل شدن امام در معركه‏اى بى‏نتيجه،قبل از هر چيز،نبرد او را در نظر بسيارى از مسلمانان،همچون نبردى كه‏«عبد الله بن زبير»به آن دست زد و خود و همه ياران نزديكش كشته شدند،نشان‏ميدهد.ما مى‏پرسيم كه آيا هيچيك از مسلمانان به‏«ابن زبير»انديشيد؟و آياجنگى كه او وارد آن شد،دست آوردى حقيقى براى اسلام داشت؟يا گرفتارى‏جديدى بعمل آورد؟
پاسخ اين سؤال اين است كه هرگز يك تن هم به او نينديشيد زيرا مردم‏نسبت به عبد الله بن زبير انديشه‏اى ديگر داشتند.او در نظر مردم وارد جنگ‏شد تا بر ضد عبد الملك بن مروان، شخصا رهبرى را بعهده گيرد.بنابر اين‏جنگ و قيام او بمنظور رهائى مكتب و حمايت اسلام يا تعديل حكومت‏منحرف نبود.
نزد مردمى كه به امام حسن(عليه السلام)زندگى ميكردند نيز همين شك با درجه‏اى‏قوى‏تر بوجود آمده بود.نشانه‏هاى تاريخى بسيار وجود دارد كه به تاكيد بيان‏مى‏كند كه امام حسن(عليه السلام) موضع خود را بخوبى درك ميفرمود و ميدانست كه‏مبارزه او با معاويه با وجود شك و ترديدى كه در توده‏هاى مردم است،محال است به پيروزى برسد و امام(عليه السلام)با بيانات تاريخى خود براى ما ابعادسياست‏خويش را با وضوح در چاره جوئى آگاهانه بحران موجود با ياران‏خود ترسيم كرده است و در خطابه سياسى مؤثرى دشمنان خود را كوبيده است‏و در آن گفتارها ژرفاى تلخى و شدت مخالفت و نپذيرفتن حكومت راملاحظه ميكنيم و مى‏بينيم كه در هر كلمه از كلماتش در مورد حقى كه به آن‏اطمينان دارد تاكيد و پافشارى ميكند. ما به امام(عليه السلام)اين فرصت را ميدهيم تا درباره اجتماع و موضعگيريهاى‏خود در برابر مشكلات زمان خود و راه حلهائى كه به آن دست‏يافته بود تا آن‏مشكلات را حل كند،با ما گفتگو نمايد.
«اهل كوفه و رنگارنگى و فرصت طلبى آنان را شناختيم.هيچيك ازآنان كه فاسد باشد به كار من نمى‏آيد.آنان را وفا نيست و بكردار و گفتارخود عمل نميكنند.آنان با هم اختلاف دارند و معروف است كه قلوبشان باماست و شمشيرهاشان چنانكه مشهور است بر ما».«مرا فريفتند هم آن سان كه‏كسانى را كه پيش از من بودند فريب دادند.پس از من،با كافر و ستمكارى‏كه به خدا و رسولش(صلّى الله عليه وآله)ايمان ندارد در ركاب كدام امام خواهيد جنگيد؟»
«به خدا سوگند نه ذلت ما را از جنگ با اهل شام بازداشت نه قلت.بلكه به‏سلامت و بردبارى با آنان جنگيديم.سلامت را با عداوت و صبر را با بى تابى‏در مى‏آميختيم و شما به سوى ما توجه ميكرديد و دين شما،پيشاپيش دنياى‏شما بود و اينك طورى شده‏ايد كه دنياتان پيشاپيش دين شماست.با ما بوديدو اينك بر ضد مائيد».
كار طرفداران امام به حد خيانت رسيد و از روى طمع به سوى معاويه‏گرايش يافتند و به او پيوستند و از جهت پول و مقام و آسايشى كه معاويه‏براى آنان فراهم آورد،روى به سوى او داشتند.بارى كار را به جائى رساندندكه زعماى كوفه به معاويه نوشتند كه هر وقت بخواهد امام(عليه السلام)را كت بسته‏نزد او مى‏فرستند.آنگاه بخدمت امام مى‏رسيدند و به او اظهار اطاعت واخلاص ميكردند و ميگفتند:«تو جانشين پدرت و وصى او هستى و ما سراپادر مقابل تو گوشيم و فرمانبردار توايم.هر فرمان كه دارى بفرماى‏»و امام‏به آنها ميگفت:«بخدا سوگند، دروغ ميگوئيد.بخدا سوگند شما به كسى‏كه بهتر از من بود وفا نكرديد،پس چگونه بمن وفا ميكنيد؟و چگونه به شمااطمينان كنم؟حالى كه به شما وثوق ندارم.اگر راست مى‏گوئيد، اردوگاه%١٢آت-ثت% مدائن،ميعادگاه و قرارگاه ما باشد،به آنجا برويد».
و امام به مدائن رفت،اما بيشتر سپاهيان او را رها كردند.
تاريخ امام حسن(عليه السلام)و مواضع مثبت او،هر كس را كه او را به ناتوانى‏و تنازل متهم كند و بگويد كه با رضامندى از حق خود چشم پوشى كرد يا ادعاكند كه امام،حكومت را به معاويه تسليم فرمود بى آنكه با او به جنگ‏پردازد،خوار و ضعيف ميسازد و نشان ميدهد كه شخصى بيهوده‏گو و دوراز واقع بينى است.ما تاكيد مى‏كنيم كه مواضع آن امام مثبت بود و در برابرانحراف ايستادگى كرد و براى جنگ با معاويه آمادگى داشت و گفته او گواه‏است كه فرمود:«شنيده‏ام كه به معاويه گفته‏اند كه ما تصميم گرفته‏ايم به سوى‏او حركت كنيم.لذا او نيز حركت كرده است.خدا شما را رحمت كند،به اردوگاه خود در نخيله حركت كنيد تا ببينيم و ببينيد»
در زمينه ديگر امام اشارت ميكند كه درين محيط سرشار از شك و ترديد،و اندك بودن ياران مخلص و وارد جنگ شدن و پيروزى به چنگ آوردن،ازمحالاتست:«به خدا سوگند كار خلافت را تسليم نكردم مگر به اين علت كه‏يارانى نداشتم.اگر يارانى ميداشتم شب و روز با او مى‏جنگيدم تا خدا ميان‏من و او حكم فرمايد».بنابر اين امام ناچار بود در جنگى بى‏اميد وارد شودو در آن جنگ به شهادت رسد و بسا اشخاص كه به قتل برسند.
امام ميگويد:«ميترسم نسل مسلمانان از روى زمين برداشته شود،پس‏بر آن شدم تا براى دين خبر دهنده‏اى بماند»در جاى ديگر و بمناسبت ديگرميفرمايد:
«معاويه با من درباره امرى به منازعه برخواست كه حق من است نه حق‏او.پس به صلاح امت و قطع فتنه نظر كردم و ديدم اگر با معاويه مسالمت‏كنم و جنگ بين خود و او را رها كنم بهتر است.همانا حفظ خونها بهتر است‏تا ريختن آن و جز صلاح و بقاى شما در نظرم چيزى پسنديده نيفتاد.اميد است براى شما آزمايشى باشد و تا فرا رسيدن اجل معين از زندگانى بهره‏مند باشيد» (١)
نشانه‏هاى اجتماعى هم اشارت بر اين معنى داشت كه اگر امام(عليه السلام) داخل جنگ مى‏شد،اصولا به هيچ نتيجه‏اى نميرسيد و در سطح هدفهاى امام‏از تغييراتى كه خواسته مكتب است،مانند تمدن و خط مشى زندگانى همه‏نسلها در طول زمان چيزى بدست نمى‏آمد.
اينك بناچار پرسشى مطرح ميشود كه اين مبارزه در حاليكه ملت در شك‏و ترديد به سر مى‏برد و پيروزى محال مى‏نمود و امت با دشواريهاى فراوان‏روبرو بود،چه هدفى را دنبال ميكرد و هدفهاى آن مبارزه چه بود و طبع‏آن مبارزه چگونه بود؟آيا صرفا به سبب دشمنى بود يا به سبب رسالت وامامت بود؟امام حسن ميفرمايد:«از خصوصيات اهل خير بودن،دورى ازشر است‏».و به كسيكه راجع به جهل ازو پرسيده بود گفت:«چنگ زدن به‏فرصت زان پيش كه بر آن فرصت چيره شود يا بحقيقت فرصتى بچنگ آورد،و خوددارى از پاسخگوئى بهترين كمك و يارى بخود،خاموش ماندن دربسيارى از مواقع است گرچه فصيح و زبان آور باشى‏»و در حديث ديگر درجواب كسيكه از معنى عقل پرسيده بود جوابى داد كه موضع او(عليه السلام)را بخوبى‏مى‏نماياند:«فرو خوردن غم و اندوه،تا وقتى كه فرصت بدست آيد».
در نور اين حقايق ثابت تاريخى،ما حق داريم به اين نتيجه مطمئن شويم‏كه اگر حسن(عليه السلام)وارد اين جنگ بيهوده ميشد،جنگ او تا حد بسيار زيادى‏شبيه بجنگ‏«ابن زبير»بود و براى اسلام و مكتب جاويدانش هيچ دستاوردى‏به ارمغان نمى‏آورد.
ازينرو مى‏بينيم كه تصميم امام بر پذيرفتن صلح،صحيح بوده است و نظراو درين مورد كه بر معاويه فرصت دهد تا بر جهان اسلام مستولى گردد،صائب بوده است.زيرا در چنان حالى، واقعيت معاويه آشكار ميگرديد و طرح جاهلى‏او بر ملا ميشد و آنگاه،مسلمانان ساده دل نيز عمق كار و فساد بنى اميه رادر مى‏يافتند.
اينك كسانيكه اگر با چشمان خود و حواس خود،مطلب را نبينند و حس‏نكنند،باور نميكنند، دانستند كه واقعيت معاويه و حكومتش چيست و على بن‏ابى طالب(عليه السلام)كه بوده است.بنابر اين مطالب،امام(عليه السلام)دعوت بصلح را هنگامى‏اجابت فرمود كه آن استجابت براى معاويه، پيروزى،و براى سياست مكارانه‏او،افشاگرى،محسوب ميگرديد و اخلاق او را در مقابل توده‏هاى مردم‏آشكار ميساخت.
پس از آنكه معاويه فهميد نتيجه جنگ به سود اوست و ديد كه امام حسن(عليه السلام)براى وارد شدن در جنگ پافشارى و اصرار ميكند،به آن امر تظاهر كردكه ميخواهد از ريخته شدن خون مسلمانان جلوگيرى كند.بنابر اين كوشيدبه عنوان دوستدار صلح و حفظ خونهاى مسلمانان شناخته شود.اما وقتى‏امام(عليه السلام)بيدرنگ با عقد صلح موافقت فرمود درمانده شد لذا در تحقق‏بخشيدن به سياست مكارانه خود دچار شكست گرديد.بخصوص كه ناگزيرشد مسائلى را كه ذيلا به آن اشاره ميشود بپذيرد. (٢)
ماده اول:«واگذاشتن حكومت به معاويه به اين شرط كه به كتاب خداو سنت فرستاده او(صلّى الله عليه وآله) و به سيره خلفاء صالح عمل شود».
ماده دوم:«پس از معاويه،امر حكومت بر عهده حسن است و اگر براى‏او حادثه‏اى روى داد حكومت از آن برادرش حسين است و معاويه نمى‏تواندآنرا به عهده ديگر بگذارد».
ماده سوم:«بايد سب امير المؤمنين على(عليه السلام)و سخن گفتن ازو در نماز ترك شود و از على جز به نيكى ياد نكنند».
ماده چهارم:«بايد آنچه در بيت المال كوفه قرار دارد،يعنى پنج مليون‏درهم يا دينار استثناء بشود و تابع خلافت و حكومت نباشد.و بر عهده معاويه‏است كه هر سال دو مليون درهم براى حسين بفرستد و در عطا و صلات،بنى هاشم را بر بنى عبد شمس برترى دهد و به فرزندان كسانى كه در ركاب‏امير المؤمنين در جنگ جمل جنگيدند و فرزندان كسانى كه در صفين در خدمت‏امام على مجاهدت كردند،يك مليون درهم تقسيم شود و اين مبلغ را از خراج‏ولايت‏«ابگرد»كه يكى از شهرهاى فارس در حدود اهواز است بپردازد».
ماده پنجم:«مردم هر جا بر روى زمين خدا باشند،چه در شام و عراق‏چه در حجاز و يمن بايد ايمن باشند و سياه و سرخ بايد در امان بمانند.معاويه‏بايد خطاهاى آنان را تحمل كند و ببخشايد و هيچكس را بجرم گذشته كيفرندهد و با اهل عراق با كينه و دشمنى رفتار نكند.و ياران على(عليه السلام)را درهر كجا باشند امان دهد و به هيچيك از شيعيان على آسيبى نرساند.ياران وشيعيان على(عليه السلام)از حيث جان و مال و زن و فرزند در امان باشند و از هر گزندى‏محفوظ،و هيچكس متعرض هيچيك از آنان نشود،و هر صاحب حقى به حقش‏رسد و هر چه ياران على در هر كجا به دست آورده‏اند براى آنان محفوظ بماند.
و براى حسن بن على(عليه السلام)و برادرش حسين(عليه السلام)و هيچيك از اهل بيت‏رسول الله چه در نهان چه در آشكار هيچ بدى نخواهند و در امنيت هيچيك ازآنان در هيچ منطقه‏اى اخلال نكنند».
برنامه و مشى امام حسن(عليه السلام)موفق شد و تا درجه بسيار،ماهيت معاويه‏و واقعيت منحرف او را آشكار كرد وقايع و شرايط انتظار نكشيدند تا درآشكار كردن حقيقت او سهيم گردند،بلكه از روز نخست،مضمون برنامه‏اش‏اعلام گرديد و در زمينه‏هاى گوناگون سياسى ماهيت‏خود را آشكار كرد:
«بخدا سوگند من با شما براى اين نجنگيدم كه نماز بگذاريد و روزه بداريد و حج بجاى آوريد و زكات بپردازيد،بلكه به اين منظور با شماجنگيدم كه به شما فرمان دهم.و همانا اين مقام را خدا بمن عطا كرده درحاليكه شما ناخشنود بوديد.هان،من حسن را اميدوار كردم و چيزهائى به‏او دادم و همه آنها زير پاى من است و بهيچ شرطى وفا نميكنم‏».
با اين اعلان آشكار،مسلمانان دانستند كه برنامه معاويه جز امتداد خطجاهليت چيزى نيست و با آن برنامه ميخواهد اسلام را ويران كند.نيز دانستندكه امام على(عليه السلام)نمودار و نماينده حقيقى برنامه اسلام بود و حتى تجربه‏كوتاهش در حكومت و زمامدارى،در نظر توده مردم اسلامى كه در نهايت‏بدبختى و تيره روزى مى‏زيستند،اميد و شكيبائى به آنها بخشيده بود.

امام(عليه السلام)در صدد لغو قرار داد صلح
وقتى معاويه به شروطى كه با آن توافق شده بود،بطور صحيح عمل نكرد،بسيارى از مسلمانان از امام(عليه السلام)خواستند قرار داد صلح را فسخ كند و از نو بامعاويه روبرو گردد.اما امام به آنان گفت:
ان لكل شيئى اجل و لكل شيئى حساب...و لعله فتنه لكم و متاع‏الى حين (٣) .
(هر چيز از زمانى است و هر كار را حسابى)(شايد براى شما آزمايشى باشدكه باطن خويش را جلوه‏گر سازيد و البته تا فرا رسيدن اجل معين از زندگانى‏بهره‏مند خواهيد بود).
امام بطور مطلق و قاطع با انديشه پيمان شكنى موافقت نكرد.اما بااين منطق كه براى هر چيزى سرآمدى است و براى هر امر،حسابى،عدول ازپيمان را به تاخير انداخت.زيرا ميخواست‏شخصيت معاويه را به شكلى واضح بر ملا سازد،هر چند هدفهاى جاهلى او نزد همه كس مكشوف بود.
اما معاويه نقشه امام(عليه السلام)را احساس كرد و دانست كه امام(عليه السلام)او رادر ملاء عام رسوا خواهد ساخت و نقش خود را در برابر مردم با موفقيت ايفاخواهد كرد و در آنوقت كار او به بى آبروئى و رسوائى خواهد انجاميد.
ازينرو معاويه براى نگاهدارى خويشتن در مقابل آن رسوائى،دست به كارشد و براى خنثى كردن نقشه امام دست به فعاليت زد تا سرنوشتش همانندسرنوشت عثمان نشود.
وقتى معاويه ميخواست بمدد ملك و پادشاهى خود تا آنجا كه امكان‏داشت نوشخوارى كند، ناچار دستش در مقابل مردم باز ميشد و همه باطن اورا در مى‏يافتند.ازينرو براى پنهان داشتن رسوائى خود به كار و برنامه‏ريزى‏تكيه كرد تا وجدان امت را بميراند و اراده و قابليت ويرا براى ايستادگى درمقابل ستمگاران نابود سازد.پس سياست او در طول بيست‏سال اين بود كه‏پيوسته برنامه‏اى تنظيم و اجرا كند كه وجدان امت و اراده او را از ميان ببردو ملت را از انديشيدن درباره مسائل بزرگ جامعه منصرف سازد تا تنها درانديشه گرفتاريهاى كوچك روزانه خود باشند تا از هدفهائى كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله) در پى آن بود و بار سنگين اين هدفهاى خطير را كه بكمك نبى اكرم بردوش‏ميكشيدند،تا نادانيها و تاريكيها نابود گردد،منصرف شوند و تنها به زندگانى‏و منافع شخصى بينديشند و به وجوهى كه از بيت المال به دست مى‏آوردندفكر كنند.
بارى در آن هنگام،پاره‏اى از نقشه‏هاى معاويه عملى گرديد.تا آنجاكه مسلمانانى كه درين فكر بودند كه تخت‏ستمكاران را در بلاد قيصر و كسرى‏درهم فرو ريزند،اينك جز دريافت عطائى بى‏بها و تسليم به زندگانى مبتذل‏به چيز ديگر نمى‏انديشيدند.
برخى از شيوخ قبايل كوفه،با وجود اينكه از شيعيان على امير المؤمنين(عليه السلام) بودند،از جاسوسان معاويه شدند و خبرها را در باب كوچكترين حركت‏يامخالفت مردان قبيله،گزارش ميدادند.آنگاه ماموران دولتى سر مى‏رسيدندو آن كسانى را كه خلاف معاويه چيزى گفته بودند يا حركتى كرده بودند،دستگير ميكردند و نفس مخالفان را مى‏بريدند.
اين بيست‏سالى كه معاويه حكومت كرد،شرم آورترين و دشوارترين‏دوران تاريخى بود كه بر امت اسلام گذشت.افراد مسلمان،در گذرگاه اين‏مقطع،احساس ميكردند كه پايه حيات انسانى شان ويران شده است و مى‏ديدندكه بر آنان ستم ميرود و امتشان در معرض خطر و نابودى قرار دارد و مشاهده‏ميكردند كه با احكام شريعت بازى ميكنند و غنائمى كه از نبرد بدست آمده است‏و مزرعه‏ها و آباديهاى بين كوفه و بصره،بستانهاى قريش شده است و خلافت‏گويچه‏اى گرديده است كه كودكان بنى اميه با آن به بازى پرداخته‏اند.

دفاع از امام حسن(عليه السلام)
دريغا كه بسيارى از مورخان،تصورى را كه راجع به رهبرى امام وناتوانى و عقب گرد وى در مقابل فشار حوادث در ميان آنان شايع شده است‏با تاكيد باز ميگويند و اعلام ميكنند كه آن امام با رضاى خود از حق خويش چشم‏پوشيد تا فتنه را بخواباند يا اين عقيده را مى‏پراكنند كه او به انقلاب خيانت‏كرد و آنرا بى جنگ و كشتار تسليم معاويه يعنى دشمن اسلام كرد تا خود درآسايش و راحت به سر برد...اين چنين و با كمال سادگى!
اين عقيده شايع،به ظن غالب از آن روست كه مورخان مزبور چنين‏پنداشته‏اند كه نقش پيشوايان در زندگانى،نقشى غالبا منفى بوده است تا آنانرااز زمامدارى دور كرده باشند.و البته اعتقاد مزبور نادرست و خطاست و دليل‏بر عدم آگاهى مورخان درباره تاريخ زندگانى پيشوايان است.زيرا با وجوديكه‏هميشه دشمنان پيشوايان ميكوشيدند آنانرا از زمامدارى دور كنند و از مسئوليت!١١٧ هاى حكمفرمائى بر كنار نگاه دارند،اما آنان پيوسته و بطور مستمر، مسئوليت‏خود را در حفظ و نگاهدارى مكتب اسلام عمل ميكردند و بر ضد سقوط درورطه فنا،به تقويت و استوار داشتن مكتب مى‏پرداختند.و از انحراف و جداشدن امت از هدفهاى اسلام و از ارزشهاى آن به طور كامل جلوگيرى ميكردند.
بارى هرگونه رنج را براى حفظ مكتب متحمل مى‏شدند.
وقتى امام حسن(عليه السلام)با معاويه از در صلح درآمد و از حكومت كناره‏گرفت،رو به سوى دگرگونسازى امت و نگاهدارى آن از خطرهائى شد كه اورا تهديد ميكرد و به نظارت بر پايگاههاى مردمى پرداخت مردم را به نيازها وخواسته‏هاى اسلامى آگاهى داد و منظورهاى دگرگونسازى مكتبى را براى‏اسلام تعبيه كرد و برانگيختن امت را از نو وجهه همت قرار داد.
اين نقش مثبت امام(عليه السلام)و تحرك وى در صحنه حوادث سبب آن شد كه‏زير نظر حكومت قرار گيرد.اين امور آشكارا نشان ميدهد كه دولت وقت ازامام(عليه السلام)وحشت داشت و او را قدرتى ميدانست كه احساس ملت و آگاهى‏روز افزون آن پشتيبان اوست.
بارى،خطر انقلاب بر ضد ستم بنى اميه از سوى امام،در دل حكومت‏خلجان داشت.شهيد كردن امام(عليه السلام)باز هر دليل بزرگى است بر كار و فعاليت‏امام و بر سعى و كوشش خستگى ناپذير آن بزرگوار در برانگيختن امت و بيدارساختن او از نو.
امام(عليه السلام)از رهبرى امت و برآوردن نيازهاى آن،از مبارزه خوددارى‏نمى‏فرمود.معاويه به خوبى مى‏فهميد كه امام(عليه السلام)صاحب مكتب و هدف است‏و ناچار براى اجراى رسالت‏خود از هيچ كوششى خوددارى نميكند و همه‏سعى خود را در راه اعتلاى مكتب و روشهاى دگرگونسازى به كار مى‏برد.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- انبياء- ١١١.
٢- اقتباس از كتاب صلح حسن-نوشته شيخ راضى آل ياسين ص ٢٥٩- ٢٦١.
٣- سوره انبياء- ١١١.
۱۰
امام سوم حسين بن على(عليه السلام) امام سوم حسين بن على(عليه السلام)
نقش امام حسين(عليه السلام)با نقش امام حسن(عليه السلام)متفاوت است.در دوران‏امام حسين(عليه السلام)،ترديد مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از ميان‏رفت.درين مرحله،مسلمانان با تجربه امام على(عليه السلام)به عنوان نمونه اعلاى‏حكومت عدل اسلامى،به سر مى‏بردند و ميدانستند كه پيروزى بنى اميه،پيروزى‏اشرافيت جاهلى بوده است كه با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)و يارانش دشمنى عميقى‏داشتند.اشرافيتى كه رسول خدا كوشيد تا آن را از ميان بردارد و پايه‏هاى‏اسلام را بر ويرانه‏هاى آن بنياد گذارد.پس نبايد از كراهتى كه مسلمانان ازبنى اميه داشتند،و از تجاوز طلبى و نخوت و بلند پروازى و كينه جوئى‏شان كه‏حاصل روحيه جاهليت آنها بود حيرت كرد.
امويان به اسلام گردن ننهادند مگر براى مصالح و منافع شخصى خود (١) و نخستين كسانى بودند كه آشكارا در تاريخ اسلامى،رسوم و آداب غير اسلامى‏را بدعت گذاشتند و كوشيدند تا از شاهنشاهان ايران و بيزانس تقليد كنند وخلافت را به امپراطور كسرى و قيصر تبديل سازند (٢) .
اين حقايق بتدريج نزد مسلمانان روشن گرديد و سبب آن شد كه درمشروعيت نبرد،شك و ترديد از بين برود و ذهنها روشن گردد و زان پس كه‏در فساد و ستم بنى اميه سوختند،خط مشى بنى اميه و بى مبالاتى آنها را در عمل‏به ارزشهاى اسلامى،و استفاده از آن در راه هدفهاى خصوصى تشخيص دهند.
چنانكه يزيد،آشكارا اصول و مبادى اسلامى را به استهزاء ميگرفت و سخنان‏دوران جاهليت را به شعر،اينچنين نقل ميكرد:
«بنى هاشم با ملك بازى كردند،اما نه خبر آمد نه وحى نازل گرديد.
اگر من از كارهائى كه فرزندان احمد كردند،انتقام نستانم،از مردان‏جنگ خندق نباشم (٣) »
اما نظر امام حسين(عليه السلام)در مورد اسلام و واقعيت جامعه اسلامى به حقيقت‏در اين خلاصه بود:
«امت پس از پيغمبر گرامى(صلّى الله عليه وآله)،آگاهى عقيدتى نداشت.حداكثر وتنها فايده‏اى كه از آن آگاهى به دست آورد،عاطفه مكتبى بود كه پس از وفات‏پيامبر اكرم در نتيجه خطاها و كوتاهيهاى پياپى و پيوسته كه مسلمانان از گذرگاه‏زندگانى علمى و عملى خود مرتكب شدند، به تدريج از كف رفت.
شدت هيچيك ازين خطاها و كوتاهيها به تنهائى احساس نميشد،اما وقتى‏بر هم انباشته شد، به فساد تحول يافت و فساد به فتنه تغيير قيافه داد (٤) .»
چنانكه در زمان يزيد براى امام حسين(عليه السلام)روى نمود.امام حسين(عليه السلام)
در پنجسال حكومت پدر با او همكارى ميكرد و در پى چاره مى‏گشت كه پيش ازآنكه امت نفس واپسين را برآورد،او را دريابد.به اين اميد كه شايد امت‏زندگانى خويش را بازيابد و نفخه حيات در او دميده شود و او را بر انگيزدتا در تاريخ خود طرحى نو درافكند كه او را درمان باشد.
سال ششم به پايان نرسيده بود كه امام حسين(عليه السلام)ديد امت در مقابل‏برادرش امام حسن(عليه السلام) از نفس افتاده و هر چه از باقيمانده مكتب در او موجودبوده ازو دور شده است و توده مردم خود را در گلوى گشاد بنى اميه‏انداخته‏اند (٥) .
اين حقايق،امام حسين(عليه السلام)را واداشت تا در جنگى بى اميد-يعنى جنگى‏كه اميد پيروزى فورى نظامى در آن نبود-غوطه ور گردد.زيرا با حسابى‏ساده مسلم بود كه اين جنگ به شكست منجر ميگردد.
اما هدف امام(عليه السلام)ازين كار آن بود كه وجدان امت را به حركت درآوردو فرد مسلمان كه تا گلو در لجه منافع حقير غرقه شده بود،همت عميق مكتبى‏را بازگرداند.پس امام حسين(عليه السلام)ديد كه بايد راه خود را از ميان امت‏بگشايد و با تغذيه خويش و ياران و اهل و عيال و كسانش روح يك فداكارى‏آتشين را بدمد.آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نياز داشته باشدبر افروزد.
اما امويان ميكوشيدند با امام حسين(عليه السلام)به بدرفتارى عمل نكنند.چه،مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتى پر اهميت داشت و همه اسباب‏سعادت و آسايش براى او به وفور موجود بود.اما امت ميديد كه زندگانى‏براى او تنگ شده است و درهاى سعادت،به علت پايدارى در برابر ستمكاران‏و حفظ مكتب اسلام و نگاهدارى آن از انحراف،به روى او بسته است.
در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مى‏يافت،چيزى نميگذشت‏كه اين انحراف امت در تجربه اسلامى او را از پاى درمى‏آورد.امام حسين(عليه السلام) با همه صفات و شرايط مناسب و ملايم كه داشت،احساس كرد كه براى بحركت‏در آوردن امت، ديگر خطابه و سخنرانى حماسى كافى نيست بلكه بايد اراده‏شكست‏خوده امت را به پذيرفتن فداكارى وا دارد و درستى نظريه خود را باخون خود مبرهن گرداند و با فداكارى منحصر به فرد خود،براى حال و آينده‏معيارى ارزشمند و ثابت بجاى گذارد.

امام حسين(عليه السلام)برمى‏خيزد
از آن پس كه امام حسين(عليه السلام)بيقين دانست كه مفاهيم مكتب رسالت زيرپرده روشهاى گمراه كننده دينى كه بنى اميه براى جلوگيرى از سقوط حكومت‏فاسد خود كشيده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردم‏به مرحله اجرا درآورد.
امام حسين(عليه السلام)پس از آنكه دانست،جامعه تحت تاثير اوضاع و احوال‏زمان و تاثير شديد تخدير دينى و بيم از سركوبى مادى و تسليم طولانى در برابرفرمانروايان مستبد قرار گرفته است و ديگر ممكن نيست از راه مناظره و گفتگوو اقناع آنان-كه آخرين چيزى بود كه امكان تاثير داشت-تغييرى در مردم‏حاصل شود،با شتاب زمام كار را بدست گرفت و به عمل آغاز كرد.توضيح‏آنكه،بطوريكه گفتيم،امت در عصر امام حسن(عليه السلام)در رهبرى دچار شك وترديد شده بود پس صلح روشى بود كه بوسيله آن وثوق و اطمينان برهبرى‏باز مى‏گشت.
اما در عصر امام حسين(عليه السلام)امت دچار بى ارادگى شده بود و تصميم‏به مبارزه در او،از بين رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعف‏و ذليل محسوب ميشدند.اما همه مردم دور بودن خليفه اموى را از اسلام‏بخوبى فهميده بودند و ميدانستند كه حسين(عليه السلام)رهبرى حقيقى است ليكن اراده‏آنان براى يارى دادن به او(عليه السلام)ناتوان بود.«دلهاشان با حسين اما شمشيرهاشان بر او بود (٦) ».
اين سخن تصوير دقيق و تفسير جامع از جامعه‏اى بود كه بنى اميه با همه‏وسائل قدرت،از قبيل نهب و تبعيد و كشتن،بر آن حكومت ميكردند وسركوبى و جور و ستم بر جامعه حاكم بود و وسايل گوناگون و مجوزات‏بسيار براى نشستن و سكوت اختيار كردن وجود داشت (٧) .
در وضعى چنين،حسين(عليه السلام)پاى فشرد و هفتاد مرد با زنان و كودكان‏آن امام(عليه السلام)با او به استقامت برخاستند امام(عليه السلام)وضع را تشخيص داده بودو ميدانست كه لشگريان عبيد الله زياد مانع حركت او خواهند شد در اين صورت،پايان كار فرا رسيده بود،امام حسين(عليه السلام)ميدانست كه او ناچار بايد به فداكارى‏بزرگ و خونينى دست زند (٨) و او تنها كسى بود كه مى‏توانست چنين فداكارى‏را بظهور رساند و امت اسلامى را از نو بحركت در آورد.
براى اينكه اراده منهزم امت به جنبش درآيد و وجدانهاى مرده بيدارگردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...
او(عليه السلام)ميدانست كه جنگ عادلانه او و شهادت مصيبت بارش،چيزى‏است كه هر فرد مسلمان را به تجديد نظر كردن و انديشه جدى در زندگانى‏واقعى خود برخواهد انگيخت و در عين حال،در مجتمع تيره روزى واقعى‏و افلاس مجتمع را از ميان مى‏برد و خطرهاى آينده و بيم ناشى از آن را زايل‏ميكند و در ايام حال و مستقبل،با فداكارى منحصر و بى همتاى او، صدق‏نظرش آشكار خواهد شد (٩) .
پس حسين(عليه السلام)با شهادت مصيبت بار خويش،اراده خفته جامعه را كه‏در زير تاثير اعمال بدعت آميز و من درآوردى مذهبى قرار گرفته بود،بيدارساخت تا مانند تازيانه‏اى آتش انگيز، بر شانه حكمفرمايان فرود آيد و آن نفوس‏غافل و بيخبر را بيدار سازد تا خويشتن را در پيشگاه مكتب محاكمه‏اى‏آگاهانه كنند و با رهبرى حكيمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشويش و ترديدفكرى و اوج شك و ترديد برهاند و به اين ترتيب آنان را وا دارد تا در قبال‏چهار چوب شريعت اسلامى،موقفى استوار گيرند و در برابر انحراف،موضعى‏قاطع اتخاذ كنند.
تلاشهائى روياروى انقلاب امام حسين(عليه السلام)صورت گرفت و نصيحتهاشد كه با انحراف به نبرد برنخيزد،در مقابل پافشارى امام(عليه السلام)در پهنه‏انقلاب،گفتگوهاى بسيار صورت گرفت و عده‏اى كوشيدند تا حسين(عليه السلام)رابا نصيحت از اقدام به هر گونه عمل كه آتش روياروئى با يزيد را بر افروزد،باز دارند و دليلشان اين بود كه نتايج برخورد و روياروئى احتمالى نظامى،شكست قطعى است.
اما امام(عليه السلام)با بينش آميخته به عصمت‏خود،هدف خويش را به خوبى‏مى‏شناخت و ميدانست كه با شهادت دردناك خود،در حقيقت پيروز ميگرددو درين فكر نبود كه سود نظامى فورى به دست مى‏آيد يا نه.به علاوه آگاه‏بود كه عده جنگجويانش اندكند و ياران او درين نبرد از بين ميروند.
اگر كسى بخواهد حسين(عليه السلام)را در انقلاب و قيامى كه به آن دست زدبشناسد،بايد هدفهاى او و نتايج ظاهرا ناموفق او را در كوتاه مدت با توجه‏به اينكه هدف آن قيام رسيدن به حكومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.
مدارك فراوانى كه موجود است به روشنى دلالت دارد بر اينكه حسين(عليه السلام) به چگونگى آينده‏اى كه در انتظارش بود،آگاهى داشت او به كسانى كه او رابه خاموشى و متاركه اندرز ميگفتند و از مرگ بيم ميدادند،چنين پاسخ ميگفت كه:«همانا كه دست از زندگى شسته‏ام و به اجرا در آوردن دستور الهى،تصميم گرفته‏ام‏»اينك،برادر امام يعنى محمد بن على كه از سر اندرز به اوگفت:«اى برادرم تو نزد من محبوبترين مردم و عزيزترين كسى، من جز به توبه هيچكس چندين نصيحت و غمخوارى ندارم و تو بيش از همه شايسته آنى.
چندان كه مى‏توانى از بيعت‏يزيد و از بيعت‏شهرها منصرف شو». (١٠)
و او(عليه السلام)به محمد،برادرش چنين پاسخ گفت:
«خدا ميخواهد مرا كشته بيند و پرده گيانم را اسير مشاهده فرمايد» (١١)
عبد الله بن عمر بن خطاب،از امام حسين(عليه السلام)خواست كه در مدينه بماندو او(عليه السلام)اين خواهش را نپذيرفت.عبد الله بن زبير به او گفت:«اگر بخواهى‏در حجاز بمانى از تو پشتيبانى ميكنيم و غمخوار توايم و با تو بيعت مى‏كنيم‏و اگر نمى‏خواهى كه در حجاز بيعت گيرى،رخصت ده تا براى تو بيعت گيريم.
همه ترا فرمان مى‏برند و از آن سر نمى‏پيچند». (١٢)
و احنف بن قيس كه يكى از سران پنجگانه در بصره بود به حسين(عليه السلام)
نوشت:«اما بعد،شكيبا باش.همانا وعده خدا حقيقت است و گفتار كسانى‏كه به قيامت‏يقين ندارند نبايد ترا دچار بيم كند». (١٣)
عبد الله بن جعفر طيار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من از خدا ميخواهم هنگامى كه اين نامه مرا ميخوانى ازين كار كه هلاكت‏تو و درماندگى خاندانت در آن است منصرف گردى.من دلسوز توام.اگرامروز از بين بروى و هلاك گردى،روشنى زمين به تاريكى گرايد.چه،تو درفش‏هدايت‏شدگان و اميد اهل ايمانى،پس در حركت مشتاب‏». (١٤)
اما امام حسين(عليه السلام)سرنوشت‏خود را ميدانست و چنين پاسخ گفت:
«اگر در لانه حشره‏اى ازين حشرات باشم مرا از آنجا بيرون خواهندكشيد تا مقصود خود را انجام دهند». (١٥)
عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامى كار،وى را بيم دادو به او گفت:«ترا به خدا اى فرزند رسول خدا(صلّى الله عليه وآله)،چرا از راهت منصرف‏نميگردى.بخدا سوگند كه پيش نميروى مگر بر پيكان سر نيزه‏ها و بر لبه‏شمشيرها.اگر كسانى كه بتو پيام فرستاده‏اند،براى جنگ در ركابت آماده‏باشند و شمشيرهاى خود را در خدمت تو بكار برند،پس بسوى آنان حركت‏كن كه در نظرت بخطا نرفته‏اى‏» (١٦) و امام حسين(عليه السلام)قاطعانه به او پاسخ فرمود:
«به خدا سوگند كه اين نكته بر من پنهان نيست اما بر فرمان خداى‏نمى‏توان چيره شد و اينان تا خون مرا نريزند از من دست نميكشند» (١٧)
همه اين دلايل به علم امام و به يقين او اشارت است كه ميدانست درروزى موعود،در زمين كربلا به قتل خواهد رسيد.
آيا كسيكه خطبه امام(عليه السلام)را در مكه،هنگاميكه از آنجا به عراق اراده‏سفر فرمود،شنيده باشد درين مساله ترديد خواهد كرد؟امام در آن خطبه چنين فرمود:
«از چيزى كه بر قلم گذشته است نمى‏توان گريخت.خشنودى ما اهل‏بيت در خشنودى خدا است بر آزمايش او مى‏شكيبم و پاداش شكيبايانرادر مى‏يابيم‏». (١٨)
قيام در چه هنگام مشروع است؟
از خلال مدارك قطعى دلايلى كه گفتيم،حسين(عليه السلام)مشروع بودن قيام‏خود را در روياروئى با امويانى كه معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمرده‏ميشدند،اعلام فرمود.
پس قيام و قانونى بودن آن با مفهوم اسلامى و حكم شرعى آن درواقعيت مسلم،و با انحراف آن از مبادى اسلام،پيوند دقيق و بستگى‏كامل داشت.
ازينرو،مفهوم اسلام اگر بر اين مقياس نباشد و اگر با تغيير حكمى به‏حكمى،و از وضعى كه حاكم است به وضعى ديگر در آيد،تباين و اختلاف‏دارد.واقعيت‏حكومت بايد بناچار داراى يكى از صورتهاى مشروح در زيرباشد:
١-حكومت بر اساس قاعده و تشريح اسلامى بنا شود و همه احكامش‏را ازين قاعده استخراج كند و كيفيت آن قاعده را رعايت كند و نظريه اسلامى‏را در زندگى،پايه كار بشناسد و آنرا زير بنا داند و اسلام را در همه جنبه‏هاى‏زندگانى اساسى و قانونگذارى و تشريعى،اعمال كند.
٢-نظر ديگر اين است كه از اسلام به منزله قاعده قانونگذارى براى‏حكومت استفاده نشود و به احكام اسلامى براى اداره كردن زندگانى انسان‏و تنظيم آن اهميتى ندهد.بر اين اساس، چنين حكومتى،حكومت دينى نيست‏بلكه حكومت كافرى است.خواه آن كس كه حكومت ميكند و متصدى زمامدارى‏است،مسلمان باشد يا كافر.چه،در اين صورت بين مسلمان بودن زمامدارو حكومت اسلامى،هيچگونه پيوندى نيست.پس،حكومت كافر است اگر چه‏حاكم مسلمان باشد.بنابر اين حكومت را مى‏توان بر دو گونه اساسى تقسيم‏كرد.

قسم نخست
اين است كه حكومت به سرپرستى خدا در مورد انسان و تسليم انسان درمقابل آئين آسمانى قائم باشد.در چنين صورتى،حاكم مؤمن و مسلمان است‏و در پيشگاه الهى شرايط بندگى به جاى مى‏آورد.
اين هنگامى است كه قاعده حكومت،اسلامى باشد.در اينجا سه فرض‏ممكن است:
الف:ممكن است‏شخص حاكم كه مسئوليت زمامدارى را بر دوش‏دارد،با در نظر گرفتن اين قاعده معصوم باشد يا در روش و گفتار و كردار بانظريه حكومتى اسلام هماهنگ باشد. چنانكه در مورد امامان عليهم السلام‏چنين است.
ب:يا شخص حاكم(جانشين معصوم)باشد،يا با نظريه حكومت دراسلام سازگار باشد.
ج:شخصى كه نماينده زمامدارى است نه معصوم باشد نه شخصى مشروع(جانشين معصوم)، بلكه انسانى باشد كه شخصا به اين اساس روى آوردبى آنكه به مقياسهاى اين اصول و اساس آن در حكومت معترف باشد.
در اينجا با سه حالت روبرو ميگرديم:
حالت اول:كسى كه رهبرى امت با اوست معصوم باشد.در چنين‏حالت،فرض انحراف ممكن نيست زيرا شخص مسئولى كه رهبرى جامعه وتطبيق نظريه اسلامى را بر عهده دارد معصوم است.پس او در سلوك و قول وفعل،با همه هدفهاى مكتب در حد اعلاى امكان همكارى است و به علت عصمت‏او،ممكن نيست عملى انحرافى ازو سر بزند.در نتيجه امت داراى اختيارى‏نيست مگر اينكه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنيوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام براى وصول به هدفهاى كرامتمند آن عروج كند. حالت دوم: هماهنگى زمامدار است با مقياسهاى قاعده اسلامى.پس‏در چنين صورت،زمامدار قانونى است امام معصوم نيست.پس تا وقتى حاكم‏به مقياسهاى اسلامى ملتزم باشد تصور نميرود كه انحرافى صورت پذيرد.
زيرا انحراف،حاكم را از صفت مشروعيت براى بر پاى داشتن زمامدارى‏و حكومت عارى ميسازد.
اما فرض ما در مورد حاكم مزبور اين است كه بسا مصلحت اسلامى رابر خلاف واقع تشخيص دهد يعنى در موضوعى اسلامى اجتهاد كند اما اجتهاداو با واقعيت منطبق نباشد،كه در چنين حالت اگر از حاكم خطائى سربزند،ناچار بايد او را چندان كه مى‏توان به خطائى كه كرده است متوجه ساخت ووجهه نظر ديگرى را كه به صواب نزديك است براى او توضيح داد و بايدچيزى را كه با واقعيت اسلام تناسب بيشتر دارد و نيازهاى مكتب و امت رادر چنان هنگام تعبيرى به جاتر و درست‏تر باشد به او گفت.
البته اين در صورتى است كه بتوان دستگاه حاكم يا زمامدار را به خطائى‏كه روى داده است توجه داد اما اگر اين كار ممكن نباشد و حاكم در نظرناصواب خود پافشارى كند،ناچار امت بايد از نظر حاكم پيروى كند،خواه‏به خطاى او معترف باشد يا نباشد.زيرا معناى حاكميت، اجرا كردن آنچيزى‏است كه زمامدار در امور و مسائل ابراز ميدارد.صرف ارزيابى او در امت‏نافذ است بى‏آنكه هر فرد از افراد امت بتواند بر حسب ارزيابى خاص خود،در هر موضعى عمل كند.و هر كس به جز حكمى كه حاكم مقرر كند،به حكم‏شرعى ديگر عمل كند،گناهكار است.زيرا پس از فرمان حاكم،حكمى درحق مسلمانان معتبر است كه حاكم بر آن امر كرده باشد و غير از آن حكم شرعى،در حق مسلمانان قابل اجرا نيست.زيرا در يك مساله و در يك مورد،حكم‏شرعى نبايد متعدد باشد.
حالت‏سوم:ممكن است‏حاكم بر اساس قاعده اسلامى اقامه حكم كند اما شخص حاكم متصف به انحراف باشد.چنانكه در خلفاى سه گانه كه‏خلافت را از امام(عليه السلام)و بعد از او از فرزندان او(عليه السلام)،غصب كردند،حال‏چنين بود.
پس،زمامدارى خلفاى سه گانه كه عهده‏دار خلافت‏شدند،حكومتى‏بر وفق قاعده اسلامى بود و نظريات آن قاعده در حكومت رعايت ميگرديد اماوضع آن خلفا و وجودشان(از وجهه نظر اسلامى)مبارزه جوئى با مقياسهاو اعتبارهاى اساسى،و با اصول اسلامى آن در تعيين زمامدار بود.يعنى درتعيين زمامدار،قواعد اسلام،بكار نرفته بود.
پس درين مورد،انحراف در شخص حاكم بود نه در قاعده‏اى كه‏حكومت بر آن استقرار داشت. از خلال اين حالت دو مورد قابل طرح است:
گاهى،بعضى از انواع انحراف و توطئه‏هاى خطرناك آن به قاعده واساس كار لطمه ميزند و آسيب وارد مى‏آورد،گاهى امتداد خطر به معالم‏اساسى جامعه اسلامى متوجه ميگردد.
اگر انحرافى كه از طرف حاكم سر مى‏زند،قاعده و معالم اصلى جامعه‏اسلامى را تهديد كند، در چنين حالت بر عهده امت است كه بحركت در آيدو انحراف را در سطح امر بمعروف و نهى از منكر از بين ببرد و امت ناچاربايد اين مفهوم اسلامى را طبق همان شرايط منصوصى كه در كتب فقه موجوداست عمل كند.
نيز از طرفى ديگر به عهده امت است كه در دفاع از حقوق مشروع خود،برخيزد و حق خويش را باز ستاند.البته اين در صورتى است كه دست انحراف‏به سوى امت دراز شود.مثل دفاع كسى كه از طرف ديگران در معرض ستم‏قرار گرفته باشد چنين شخصى بايد در دفاع مشروع از نفس خويش،حق‏خود را تضمين كند.
اما اگر انحراف(فرضى)خطرى عليه اساس قاعده اسلامى محسوب‏شود،و شامل معالم اساسى و مشخص اسلامى گردد،در چنين حالت،مفهوم‏جهاد تحقق مى‏يابد و بايد مكتب را از خطر عظيمى كه به آن روى مى‏نهد رهائى‏بخشيد.
زمانى كه مكتب در معرض آسيب قرار گيرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف حاكم،هر جا كه امر تكليف كند،پايدارى كنند.
اين كار در حدودى صورت ميگيرد كه براى بقا و رهائى بخشيدن قاعده‏اسلامى و نظريه‏هاى آن از خطر انحراف،عمل شود.

قسم دوم
حكومت بر اساس قاعده بيدينى يا كافرى استوار باشد و عهده‏دار شدن‏زمامدارى از خلال(نظريه‏اى از نظريات جاهليت بشرى)به عمل آيد.
پس چنين حكومتى،خطرى بسيار بزرگ عليه اسلام دارد و در چنين‏هنگامى دو وضع پيش مى‏آيد:
١-وضعى كه نظريه اسلام و مبادى آنرا تهديد ميكند.
٢-صورتى ديگر كه نظريه اسلام از انحراف دور باشد.
اما هيچيك ازين دو فرض امكان وقوع ندارد.زيرا وقتى حكومت درقانونگذارى بر اساس جاهليت بنا شده باشد،يعنى قاعده و نظر حكومت براى‏زندگانى مردم بر مبانى جاهليت بنيان گرفته باشد و از مفاهيم و افكار جاهليت‏دفاع كند و با طرح و ساخت جاهليت همه امكانات و قدرتهاى خود را بسيج‏كند تا امت را از مكتبش دور سازد و از مفاهيم دينى‏اش جدا سازد،در چنين‏حالتى خطر مسلم و شديد،اساس وجود اسلام را تهديد ميكند.
در پرتو حقايقى كه گفتيم،ناچار بايد براى درك قيام حسينى كوشيد،بخصوص پس از آنكه حقيقت كناره گيرى موقت امام حسن را از معركه‏سياست دانستيم و از اعلام پيمان صلح او با معاويه آگاهى يافتيم،حقيقتى كه نتيجه عدم توفيق كامل اقدامات آن امام(عليه السلام)براى ادامه تجربه اسلامى و برنامه‏آن بود.موجبات اين عدم توفيق را نيز ديديم.همچنين بحران شديد و افزونى‏شك امت را نزد پايگاه‏هاى مردمى كه تجربه امام على(عليه السلام)بر آنها تكيه داشت‏و مشكل آن در مدت رهبرى امام حسن(عليه السلام)(بنابر موجباتى كه گفتيم)دو چندان‏گرديد.تا آنجا كه پيش از آن كه موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد،قدرت ادامه جهاد را از دست داد.
اين حقايق،امام حسن(عليه السلام)را واداشت كه بطور موقت كار سياسى ونظامى را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد توده‏ها و رهبرى خود را بازيابدو نقش معاويه و روش جاهلى او را در نظر امت روشن سازد.معاويه در اواخرعمر،همه اعتبارهاى معنوى كه كوشيده بود در نظر مسلمانان ايجاد كند از دست‏داده بود بطورى كه حتى يزيد كه پسر و وليعهد او بود نتوانست براى او مجلس‏ترحيم بر پا كند و حتى نتوانست‏يك كلمه درباره او بگويد و ياد خيرى ازوكند. هنگامى كه‏«ضحاك بن قيس‏»،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاويه را به‏مردم بدهد،نتوانست از معاويه و از كارهاى او ستايش كند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نمايد.او تنها به اين كلمه بسنده كرد كه بگويد:«معاويه مرد و با كردار خود رفت‏».
معاويه كه در اثر متاركه جنگ با امام حسن(عليه السلام)زمام امور را بدست‏گرفت،كوشيد كه عادت رهبرى جاهليت‏خود را از دو ديدگاه ادامه دهد:

الف: در سطح نظرى
بنى اميه به نابودى نظريه يا ايده‏ئولوژى اسلامى و وارونه جلوه دادن آن‏دست زدند.مهمترين پيروزى بنى اميه اين بود كه وجدان انقلابى اسلامى رادرهم شكستند و تسلط روحى اهل بيت پيامبر را نزد مسلمانان از ميان بردندو احساسات مذهبى مسلمانان را از حساسيت انداختند و به وسيله تسلط مذهبى بنى اميه،يا دست كم،مهار كردن توده‏هاى مردم براى جلوگيرى آنان ازانقلاب و قيام به وسيله انگيزه داخلى،و ايجاد كردن مجوز شرعى براى‏حكومت‏خود يعنى حكومت بنى اميه،شعور مردم را تخدير كردند.
روشهاى آنان در محو كردن روش نظرى(ايدئولوژى)اسلامى و دگرگون‏سازى نظريات آن و فريفتن مردم به اميد آينده چنين بود:
١-احاديث جعلى به وجود آوردند و دروغهاى كسانى را كه در بدگوئى‏از امام على(عليه السلام)و تبرى جستن از آن بزرگوار،استعدادى خاص داشتند،خريدارى كردند.اين كار از راه جعل و تهديد و تطميع و خريدارى دروغها ونقل آن از زبان پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)و دگرگون جلوه دادن احاديث نبوى عملى‏ميشد.مانند واقعه سقيفه و حوادثى كه در پى آن روى داد.
بنى اميه ميكوشيدند تا نظريات صحيح اسلامى در نظر مردم پوشيده بماندو نيز ميكوشيدند در احكام اسلام توجيهاتى هر چند ضعيف بيابند و آنها را دربرابر اسلام صحيح قرار دهند و ميكوشيدند تا اسلام را از پشت نقابى كه جاهليت‏و رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.
بنى اميه سعى ميكردند كسانى را كه در مورد رسول گرامى(صلّى الله عليه وآله)مرتكب‏دروغ و جعل نمى‏شدند با تهديد و فشار خاموش سازند تا مفاهيم و انديشه‏هاى رهبرى صحيح را بر زبان نياورند.معاويه پس از قحطسال به همه فرمانداران‏خود نوشت كه از هر كس كه در باب فضائل على(عليه السلام)و اهل بيت او سخنى‏بر زبان آورد،دورى جويند و تبرى كنند.هر خطيبى بر منبرى در هر كوى و برزن‏به امام على(عليه السلام)دشنام ميداد و از آن بزرگوار تبرى مى‏جست.
در كوفه كه شيعيان على(عليه السلام)فراوان بودند مصيبت مردم بيشتر بود.زيادبن سميه حكومت آنجا را ضميمه حكومت بصره كرد و شيعيان را سخت تعقيب‏مى‏نمود و مى‏كشت و يا دست و پايشان مى‏بريد و يا چشمانشان را كور مى‏كرد و آنان را به دار مى‏آويخت و يا از عراق آواره مى‏كرد (١٩) .
احاديث عمرو بن عاص و ابو هريره و مغيرة بن شعبه و عمرو بن زبير،افكار مردم را زهر آگين مى‏ساخت و نتيجه آن،تسليم و تبعيت تمام و كمال‏و اطاعت كوركورانه از حكومت بنى اميه بود (٢٠) .
٢-ايجاد كردن فرقه‏هاى مذهبى(سياسى)به نام اسلام،براى توجيه‏حكومت و بيان تفسيرهاى دينى گمراه كننده و اسلامى ساختگى به نام‏«مرجئه‏» و گاهى‏«جبريه‏».در پشت اين اعمال پست و پليد،هدف اين بود كه انقلاب‏و قيام براى توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.
«نخستين كس كه از جبر سخن گفت و از آن دفاع كرد (٢١) معاويه بود.اوميخواست چنين وانمود كند كه هر پيشامدى از جانب خدا است.و اين فكر راوسيله و بهانه كار خود قرار داد تا به مردم چنين بفهماند كه خداوند او را خليفه‏و ولى امر خود قرار داده است.
معاويه اغلب به اين آيه كريمه استناد مى‏جست كه:
يؤتى الملك لمن يشاء (خداوند حكومت را بهر كس كه بخواهد عطاميفرمايد.)بر اين اساس، مى‏خواست قانونى بودن حكومت‏خود را اعلام‏كند.
اما مرجئه همكار و تكيه‏گاه خلافت معاويه بودند.نظريات آنان درتوجيه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور مى‏زد. (٢٢)
اينان ميگفتند:«ايمان يعنى تصديق به زبان نه به عمل (٢٣) ».
حسان بن بلال المزنى نخستين كس بود كه مردم را در بصره به اين مذهب‏دعوت كرد (٢٤) . بصريان گمشده خود را درين دعوت يافتند و از آن استقبال كردند.
مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصيبتهاى جنگ جمل و صفين‏و نخيله،از صلح و سازش طرفدارى ميكردند.پس نظريات‏«مرجئه‏»از نظرآنان،نظريه‏اى بود كه خواستهاى آنان را منعكس ميساخت و آسايش آنان راتامين ميكرد (٢٥) .
پس،ناچار بيشتر آنان به مرجئه گرويدند و به امور داخلى خود پرداختند (٢٦)
و توجهى به نوع سلطه و حكومت كه به نظرشان حكومتى جابر و گمراه نبود،نداشتند.در مذهب اينان،انديشه زندگانى به هنگام فتنه،مستند به حديثى‏ادعايى بود كه از زبان پيامبر(صلّى الله عليه وآله)نقل ميكردند:
«ستكون فتن القاعد فيها خير من الماشى و الماشى فيها خير من الساعى،الا فان نزلت او وقعت،فمن كان له ابل فليلحق بالله و من كان له غنم‏فليلحق بغنمه،و من كانت له ارض فليلحق بارضه‏».
(بهنگام فتنه،نشستگان از كسانى كه راه ميروند بهترند و آنان كه راه ميرونداز آنان كه ميكوشند بهترند.هان،وقتى فتنه‏اى برخاست،هر كس شترى داشته‏باشد در پى شتر خويش رود و اگر گوسپندى او را باشد،در پى گوسپند خودرود و آن را كه زمينى باشد به زمين خويش باز گردد.)
يكى از اصحاب پرسيد:آنكس كه زمين و گوسفند و شتر نداشت چه‏كند؟و رسول خدا جواب داد:«بر شمشير خود تكيه كند و آنرا بزير سنگ بگذارد و اگر مى‏تواند خود را نجات بخشد (٢٧) ».
آنان مساله حكومت بر ملتها را بر عهده خداوند ميگذاشتند (٢٨) .

ب: در سطح امت
معاويه در حكومت‏خود انواع نيرنگها را به كار برد تا مردم را خوارسازد و شخصيت امت را از ميان ببرد و آتش كينه‏هاى قبيله‏اى و قومى را درجهان اسلام برافروزد.مسلمانان كه با طاغوت كسرى مى‏جنگيدند و در برابرآن مردانه مى‏ايستادند و حماسه مى‏آفريدند،در مدتى كم به صورت افرادى‏درآمدند كه جز سود شخصى چيزى در نظرشان اهميت نداشت.بنى اميه به كمك‏همه وسايل قلع و قمع،دشمنان خود را سركوب كردند و با روشهاى زير آنان راوادار به سكوت ساختند:
١-به وسيله ترور.
به هر كس سوء ظن مى‏بردند او را ميگرفتند.روش ابن زياد هنوز از يادتاريخ نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت:بيگناه را به جاى گناهكارتعقيب خواهم كرد.حجر بن عدى در پاسخ او به فرموده خدا استناد كرد كه:
«هيچكس به تاوان خطاى ديگرى تعقيب نميگردد»
و لا تزر وازرة وزر اخرى
اما واقعه حجر و يارانش مشهور است (٢٩) .
٢-بوسيله گرسنگى دادن.
سياست معاويه كاستن مستمرى مردم عراق (٣٠) و افزايش مستمرى اهل شام‏بود.عذر او اين بود كه ميگفت‏«زمين به خداوند تعلق دارد و من خليفه خدايم و هر مالى را كه بردارم از آن من ميشود و مالى را هم كه برندارم تصرف آن‏بر من رواست.»
٣-بوسيله زنده كردن اختلافات نژادى و قبيله‏اى.
او اختلافات را دامن ميزد.نخست به منظور تضمين و جلب دوستى‏قبايل نسبت بخود و هنگاميكه از قدرت قبيله بيمناك ميگرديد،آنان را به دست‏قبيله‏اى ديگر سركوب ميكرد و تعصب نژادى عرب را عليه مسلمانان غير عرب‏كه مورخان به آنان موالى اطلاق ميكنند،بر مى‏انگيخت (٣١) .
٤-راندن و تبعيد دسته جمعى.
زياد بن سميه والى عراق،پنجاه هزار تن از مردم كوفه را جبرا به خراسان‏كوچ داد تا مخالفان را در هر دو ايالت‏سركوبى كرده باشد (٣٢) .
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- تاريخ اسلام د-حسن ابراهيم.ج ١ ص ٢٧٨-٢٧٩- !
٢- رساله جاحظ درباره معاويه و امويان،اثر جاحظ ١٦-عزت عطار.
٣- نثر اللالى على نظم الدرارى-از«آلوسى‏».
٤- كامل بن اثير ج ٣ ص ٢٦٤.
٥- شيخ على كورانى در مقدمه‏«چنين گفت‏حسين‏»از محمد عفيفى ص ٨.
٦- گفته فرزدق.رك به طبرى ج ٤ ص ٢٩٠ و به كامل ابن اثير ج ٣ ص ٢٨٦.
٧- قيام حسين(عليه السلام)در واقعيت تاريخى و وجدان مردمى از محمد مهدى شمس الدين‏ص ٢١.
٨- چپ و راست در اسلام ص ١٦٢.
٩- قيام حسين در واقعيت تاريخى ص ٢١.
١٠- مقتل حسين(عليه السلام)،از عبد الرزاق المقرم-ص ١٤٩.
١١- مدرك سابق ص ٥٥.
١٢- ابو الشهداء از عقاد ص ٦٣.
١٣- مقتل حسين-ص ١٦٠.
١٤- مدرك سابق ص ١٩٦ و طبرى ج ٤ ص ٢٨٧ و كامل ج ٣ ص ٢٧٥.
١٥- مدارك سابق و طبرى ص ٥٤-٢٨٩-٢٩٦ و كامل ص ٢٧٥ و ٢٨٦.
١٦- اعلام الورى با علام الهدى از طبرسى ص ٢٣٢.
١٧- طبرى ج ٢ ص ٣٠٠-٣٠١ و كامل ج ٣ ص ٢٧٨.
١٨- مقتل حسين.
١٩- قيام حسينى و اوضاع و احوال آن،محمد مهدى شمس الدين ص ١٦٤.
٢٠- جنبشهاى پنهانى در اسلام از محمود اسمعيل ص ٩٣.المغنى فى آداب التوحيد والعدل از قاضى عبد الجبار ج ٨ ص ٤.
٢١- چپ و راست در اسلام ص ١٥٨.
٢٢- مقالات الاسلاميين از اشعرى ص ١٤١.
٢٣- تهذيب التهذيب از ابن حجر عقلانى-٤٦-٤٧.
٢٤- حركات الشيعه المتصرفين فى العصر العباسى.محمد جابر عبد العال ص ١٧٥ و ١٧٦.
٢٥- همان مدرك.
٢٦- گلدزيهر-ص ٧٦.
٢٧- نظم الاسلاميه.صبحى صالح-ص ١٤٤.
٢٨- التبصير فى الدين از اسفراينى ص ٩٠.
٢٩- قيام حسين و شرايط آن.محمد مهدى شمس الدين-ص ٥٢.
٣٠- دولت عربى و سقوط آن،ژوليوس ولهاوزن-ص ١٥٨.
٣١- قيام حسين و شرايط آن.ص ٦٣.
٣٢- قيام حسين در واقعيت تاريخى.محمد مهدى شمس الدين-ص ١٣.
۱۱
موضع حسين(عليه السلام) در برابر توطئه‏هاى جاهلى معاويه موضع حسين(عليه السلام) در برابر توطئه‏هاى جاهلى معاويه
در خلال توطئه‏هائى كه معاويه براى سلب شخصيت امت انجام ميداد،حسين(عليه السلام)ناچار بود در مقابل آن توطئه‏ها در دو سطح موضع گيرد:
در مورد وارونه جلوه دادن افكار نظرى اسلام،حسين بن على(عليه السلام)،باقيمانده ميراث حضرت رسول(صلّى الله عليه وآله)يعنى ياران و انصار و تابعين وى را دردشوارترين لحظات گرد آورد.آنان دعوتش را پذيرفتند و در عرفات فراهم‏آمدند و هر يك هر چه حديث از حضرت پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله) مى‏دانستند نقل كردند.
اين احاديث بسيار ارزشمند بود و در زمانى نقل شد كه شمشير و قدرت معاويه‏زندگيشان را تهديد ميكرد.
حسين(عليه السلام)در پرتو اقدامى چنين دليرانه،اصول و نظريات مشروح درزير را تثبيت كرد و به مردم آموخت كه باقيماندگان اخيار و صالحان،اخبارپيامبر گرامى را با شجاعتى تمام حفظ كنند و خط صحيح اسلام را در قبال قدرت‏طاغوت بيان دارند.
و اقدام امام در سطح امت،ناديده گرفتن حكومت معاويه بود.حسين(عليه السلام)
تشخيص داد كه بايد به امت فرصت داد تا خود حدود و وسعت توطئه را كشف‏كند و به انديشه‏ها و مفاهيم مربوط به جاهليت كه با اسلام ارتباطى نداشت،پى برد.در چنين صورتى بود كه امت،واقعيت انحراف را احساس ميكرد و بااشتياق به حكومت امام(عليه السلام)روى مى‏آورد.
امت از بيمارى شك و ترديد بهبودى يافته بود و در آنوقت هيچكس‏نبود كه پندارد كه امام على(عليه السلام)براى خويش ميكوشد و براى رهبرى شخصى‏خود كار مى‏كند.به اين ترتيب روشن شد كه نبرد امام على(عليه السلام)با معاويه مانندنبرد حضرت رسول(صلّى الله عليه وآله)با جاهليت،جنگى است كه از اسلام جامه‏اى تهيه‏كرده است تا از نو در صحنه مبارزه‏هاى سياسى ظاهر گردد،بى‏آنكه احساسات‏مسلمانان را عليه خود بر انگيزد.
اما امت با توطئه‏هاى معاويه به بيمارى خطرناكترى نيز دچار شده بودو آن از دست دادن اراده بيان بود.امت درك ميكرد اما نمى‏توانست‏خود رادگرگون سازد و آن بيمارى را درمان كند.
رنج ميكشيد اما نمى‏توانست آن رنج را از خود دور كند و همه چيز درنظرش بى‏ارزش بود جز حيات محسوسش،حياتى كه در آن با ذلت و بندگى‏و زارى مى‏گذرانيد.
و از اينجا،حسين(عليه السلام)مشاهده كرد همه چيز براى اعتلاى اسلام در ميان‏انبوه غفلتها كه همه جا را پوشانيده،آماده است.حسين نخستين كسى بود درميان امت كه راه خود را گشود و با تمام قدرت به اصلاح موجوديت درونى ملت پرداخت و درين راه از بذل هيچ چيز حتى از خون خود و رنجها و خون‏امت دريغ نفرمود.
موضع حسين(عليه السلام) پس از مرگ معاويه
وقتى پس از مرگ معاويه،يزيد پسر او از امام حسين(عليه السلام)طلب بيعت‏كرد،امام چهار راه در پيش داشت كه مى‏توانست عمل كند:
١-نخست بيعت با يزيد،هم آن سان كه پدرش با ابوبكر و عثمان وعمر كرد.
٢-خوددارى از بيعت و باقى ماندن در مكه يا مدينه در حرم پيامبر(صلّى الله عليه وآله)
تا خدا چه پيش آورد.
٣-پناه بردن به يكى از نقاط جهان اسلام همانطور كه محمد بن حنفيه‏توصيه ميكرد كه به يمن عزيمت فرمايد و در آنجا بكمك ديگران،جامعه‏اى‏اسلامى تشكيل دهد و از آن ببعد اعلام جدائى كند.
٤-رد كردن بيعت و رفتن به كوفه و پذيرفتن دعوت كسانى كه او را به‏كوفه دعوت ميكردند و رسيدن به درجه شهادت.
امام ناچار بود يكى ازين چهار راه را برگزيند.منظور ما اين است كه‏بگوئيم چرا امام طريق چهارم را برگزيد.امام از آنجا كه شرايط زمان خودرا درك ميكرد بايد راهى بر مى‏گزيد تا به آن وسيله درد عده‏اى از افراد امت‏را چاره ميكرد و آن دسته‏ها عبارت بودند از:
دسته اول:كه قسمت عمده مردم را تشكيل ميداد،كسانى بودند كه درمقابل فساد معاويه، اراده خود را از دست داده بودند و به پستى و خوارى‏ناشى از فسادى كه پيرامون خلافت اسلامى را فرا گرفته بود و آنرا به صورت‏بدترين نوع حكومت امپراطوريهاى ايران و روم كسرى و هراكليوس درآورده بود،تن در داده بودند و ميدانستند كه حكومتى كه از همه صفات و مختصات‏جاهليت برخوردار است،زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (١) .
امت براى واكنش در برابر اين انحراف،اراده خود را از دست داده‏بود و زبان و عملش در خدمت هوسرانيها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلب‏شده بود.بنابر اين نمى‏توانست اوضاع فاسد را تغيير دهد.امام(عليه السلام)قول‏شاعر معروف،فرزدق را كه گفته بود:«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان برتست (٢) »قبول داشت.افراد امت فهميده بودند كه بنى اميه شب و روز حرمت‏اسلام را لكه‏دار ميكنند اما براى آشكار كردن اين معنى و استدلال در اين باب،قدرت خود را از دست داده بودند.
دسته دوم:كسانى بودند كه آن علاقه‏اى را كه به منافع خصوصى خودداشتند،به رسالت و پيامبر(صلّى الله عليه وآله)نداشتند.بطورى كه هدفهاى عظيم رسالت‏بتدريج اهميت‏خود را از دست داده و هدفهاى خصوصى و شخصى جاى آنراگرفته بود.
تفاوت اين دسته با دسته اول اين بود كه دسته اول در اساس،ستم وانحراف بنى اميه را درك ميكردند،اما قدرت نداشتند كه با آن بمقابله برخيزند.
اما دسته دوم اساسا فارغ از اين مصيبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نميكردند.
دسته سوم:ساده‏لوحانى بودند كه فريب فرمانروايان بنى اميه در آنان‏مؤثر افتاده بود.اگر چه پس از رحلت پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)خلافت اسلامى كم كم‏از مفهوم صحيح و شرعى خود منحرف ميگرديد.اما مفهوم خلافت از هر گونه‏تغيير اساسى بر كنار مانده بود.ليكن در دوران معاويه، در مفهوم خلافت‏تغييرات اساسى پديد آمد و خلافت اسلامى شكل سلطنت استبدادى كسرى و قيصر را گرفت (٣)
معاويه با انواع وسايل كوشيد تا در برابر مسلمانان،به حكومت‏خودلباس قانونى بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پيامبر روبرو نميشد،اين‏نقشه،ساده‏لوحان را به آسانى بسيار مى‏فريفت زيرا آنان ميگفتند اگر اين كارهاصحيح و قانونى نبود،صحابه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله)خاموش نمى‏نشستند.
دسته چهارم:اين عده مسئله را از لحاظ واگذارى حق خلافت از طرف‏امام حسن(عليه السلام)به معاويه و عقد قرار داد صلح با او مى‏نگريستند و به نظرشان‏اين تنها راهى بود كه امام حسن(عليه السلام)و اوضاع و احوال پيچيده آنروز به عنوان‏رهبر و حافظ منافع آينده رسالت از هر گونه نابودى پيش گرفته بود.
به نظر مى‏رسد كه اين حقيقت اساسى كه امام حسن(عليه السلام)در برابر معاويه‏پيش گرفت براى اين گروه كاملا روشن نبود زيرا موضع امام حسن(عليه السلام)تنهابراى آن محافل اسلامى مانند مردم كوفه و عراق،كه از نزديك شاهد ماجرابودند،آشكار بود.اما مسلمانانى كه در اكناف جهان اسلامى آنروزگار پراكنده‏بودند،مانند مردم خراسان كه فرصت درك مشكلات روزمره حوادث را نداشتندو از دور دستى بر آتش داشتند و از رنج و سختيهائى كه امام حسن(عليه السلام)در كوفه‏ميكشيد بى‏اطلاع بودند و اخبار مبارزات را از اين و آن مى‏شنيدند،ابعاد مساله‏را نمى‏دانستند.
از اينرو،امام حسين(عليه السلام)موقعيت را ارزيابى ميكرد تا به مسلمانانى كه‏از دور ماجراى كناره گيرى برادرش امام حسن(عليه السلام)را از خلافت و صلح بامعاويه شنيده بودند،ثابت كند كه كناره گيرى و صلح برادرش به معناى آن نيست‏كه اهل بيت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)از رسالت‏خود دست كشيده و آنرا در بست تحويل معاويه‏داده باشند.
امام حسين در برابر اين آزمايش قرار نداشت كه تمام شرايط را در نظرگيرد و درد اين چهار دسته امت را چاره كند،حسين(عليه السلام)براى رسيدن به اين‏هدف جز اين چاره‏اى نداشت كه عزيمت به عراق را انتخاب كند.
موضع اول،كه امام با يزيد بيعت كند،همانطور كه پدرش با خلفاى‏سه گانه كه استحقاق منصب خلافت را نداشتند،بيعت كرد،امكان نداشت زيرااين روش درد چهار دسته امت را كه شرح داديم چاره نميكرد.موقعيت‏يزيدبا موقعيت‏سه خليفه فرق داشت زيرا تغييرات بنيادى كه يزيد در مفهوم خلافت‏اسلامى داده بود،تغييراتى نبود كه شخصى رفته باشد و شخصى ديگر جانشين‏او شده باشد.بلكه قصد يزيد و بنى اميه اين بود كه مفهوم خلافت را عوض كنندو به پايه‏هاى اساسى خلافت تجاوز نمايند و زان پس سرور و صاحب اختيارمسلمانان گردند.
بنابر اين،قيام و برخورد مسلحانه براى امام حسين(عليه السلام)و اصحاب،اهل بيت او براى درهم شكستن اين توطئه ضرورت پيدا كرد.
موضع دوم،كه امام حسين(عليه السلام)در حجاز يعنى مكه يا مدينه باقى بماندو بيعت با يزيد را رد كند تا آنچه را كه خدا خواسته است پيش آيد.شرايط آنروزبى ترديد نشان ميداد كه اگر امام در مكه و مدينه باقى مى‏ماند،اگر چه به پرده‏كعبه در مى‏آويخت و پناهنده مى‏شد،بنى اميه او را تعقيب مى‏كنند و به كشتن ياترور او دست مى‏زنند.امام(عليه السلام)بارها اين مساله را عنوان كرده بود.زيرامامور كردن سى نفر براى ترور امام(عليه السلام)هنگام حج،موضوع را تاييد ميكردو امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع كند و عمره مفرده بجاى آورد و ازمكه خارج شود تا بدانوسيله احترام مكه و خانه خدا محفوظ مانده باشد.
اينگونه كشته شدن براى امام و براى چهار دسته ياد شده از مسلمانان،فايده‏اى نداشت.بين اين نوع كشته شدن يا كشته شدن در راه خدا به علت امتناع‏از بيعت با يزيد و شعله‏ور ساختن احساسات مسلمانان و برانگيختن آنان در راه مكتب پيامبر(صلّى الله عليه وآله)و برگرداندن شرف و اراده به آنان،تفاوت بسيار بود.
معمولا مردم زان پس كه شعله ايمان در نهادشان رو به خاموشى نهاد،به هر عقيده يا دين از روى احساس پاى بند مى‏مانند.براى اينكه احساس به‏ايمان و عقيده تبديل گردد بايد جنبش و حركتى در ميانشان به وجود آيد و چنين‏جنبشى را نمى‏توان با يك حادثه كشته شدن ساده بر انگيخت بلكه بايد به تمام‏كارهائى كه موجب بيدارى و برانگيختن در وجودشان ميشود متوسل شد.
امام اين برانگيختن را چنان انجام داد كه مى‏بينيم شخصى مانند عمر بن‏سعد فرمانده سپاهيان ابن زياد كه تمام قتل و كشتار و غارت‏ها و اسارتها به‏دستور او انجام گرفت به گريه درآمد.
اما موضع سوم،آنكه امام بيكى از مرزهاى دور دست اسلامى ماننديمن برود و در آنجا جامعه اسلامى بوجود آورد.اگر امام اين راه را انتخاب‏ميكرد،نه تنها به هدف خود نمى‏رسيد،بلكه از صحنه حوادث آنروز شام وعراق و مدينه و مكه جدا ميشد.
ليكن امام مى‏خواست قيام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبرى‏كند تا بتواند سراسر جهان اسلامى را در بر گيرد و در ميان همه مسلمانان تاثيرروحى و تربيتى و اخلاقى بر جاى گذارد.چرا به يمن ميرفت و براى تشكيل‏دادن يك جامعه اسلامى از صحنه فعال حوادث بر كنار مى‏ماند؟چنين جامعه‏اى‏در زمان پدرش در كوفه به وجود نيامد پس چگونه ممكن بود شرايط اجازه‏دهد كه چنين جامعه‏اى در يمن دور افتاده از مركز جهان اسلامى بوجود آيد؟
چنان وضعى با هدف امام كه عبارت بود از ايجاد تغييرات روحى ونهادى در امت اسلام، تعارض داشت.
بهمين علت،امام موضع چهارم را برگزيد تا بتواند در نهاد همه دسته‏هاى مسلمان آنروزگار، دگرگونى بوجود آورد و عواطف و احساس آنان رادر زندگانى،در توسل به اهداف شريف رسالت و مكتب معطوف دارد.

حسين(عليه السلام) و فرار مردم از همراهى با او
شمه‏اى از كوششهائى را كه حاوى پند و اندرز بود و در برابر امام حسين‏و قيام او بعمل مى‏آمد و بر سبيل نصيحت،او را از روبرو شدن و جنگيدن باانحراف بر حذر ميداشتند گفتيم. بايد دانست كسانى كه اينگونه سخنان ميگفتندو او را در مقابل انحرافات به سكوت و نرمش دعوت ميكردند،تنها بعضى‏از عوام مسلمانان نبودند بلكه از سوى بزرگان امت،حتى از طرف بعضى ازنزديكان و خويشان نيز درين مورد با او گفتگو ميشد.
اين سخنان نصيحت آميز همه تعبيرى روشن ازين واقعيت بود كه بنيادروانى و اخلاقى درهم فرو ريخته و ويران شده بود و اين ويرانى شامل رهبران‏مسلمانان و بزرگان آنان و توده مردم شده بود كه با اخلاق و روشى كه بطوروحشتناك درهم ريخته بود زندگانى ميكردند.امام(عليه السلام) پى برد كه يگانه درمان‏آن حالت بيمار گونه كه در مجتمع مسلمانان مورد قبول واقع شده بود اراده‏و فعاليت اوست،و سرعت در بذل جان.و بايد با كمى عده و نداشتن يارو ياور،عزم آن كند كه به قصد قربانى شدن خروج نمايد.
«هان كه من با خاندان خود،با اندك بودن عده و نداشتن يار و ياور،افتان و خيزان به سوى دشمن روانه شده‏ام‏».
مقتضى چنين بود كه به نسبت عمق بيمارى در روان امت،فداكارى نيزعميق باشد.
ديرى نگذشت كه اخلاق هزيمت و فرار در دست كسانى كه آن روحيه رابوجود آوردند، بصورت نيروئى عظيم درآمد تا با آن نيرو مردم را به اين خصلت‏عادت دهند كه بيكديگر يارى نكنند و اين صفت را در مردم استمرار دهند وتوسعه بخشند.در آن روزگار تفكر در كارهاى مسلمانان را شتابزدگى و كم‏تاملى محسوب مى‏نمودند و همت گماشتن براى از ميان بردن بدبختيها و مصيبتهاى جهان اسلام و مسلمانان را نوعى سبكسرى و بيعقلى وانمود ميكردند.
امام(عليه السلام)مى‏خواست آن خلق و خوى را دگرگون سازد و از بنياد و پى بركندو خلق و خوئى در روح امت بدمد كه با قدرت امت در تحرك و اراده هماهنگ باشد.
دلايل فراوان به رواج اين خلق خوى منفى در دست داريم و مى‏بينيم‏كه امام در دشوارترين و خطرناكترين وقت متعرض اين معنى شد.
حبيب بن مظاهر اسدى از امام رخصت طلبيد تا برود و عشيره خود«بنى اسد»را دعوت كند تا به قيام بپيوندند و به آنان يارى كنند.نتيجه اين شدكه عشيره مزبور خيانت كردند و در همان شب نبرد،منطقه را خالى گذاردندو در پى كار خود رفتند.ابن زياد توانست در خلال دو هفته پس از قتل مسلم‏بن عقيل،هزاران سپاهى از آنان كه پيوسته در آن هنگام از حاملان مكتب‏امام على(عليه السلام)و از دوستان او بودند،بسيج كند و در خط تسلط بنى اميه قرار دهد.
مشكل‏«مسلم بن عقيل‏»و«هانى‏»،چيزى ديگر بود و بوضوح بما نشان‏ميدهد كه اين خلق و خوئى كه گفتيم،در جامعه مسلمين چه مشكلاتى بوجودآورده بود.
ابن زياد،زان پس كه دانست هانى بن عروة،مسلم بن عقيل را در خانه‏خود پنهان كرده است و با او براى خروج بر حكومت بنى اميه،توطئه نموده‏است،كس نزد هانى فرستاد تا به ديدار او آيد.هانى تقاضاى او را پذيرفت‏اما از كار مسلم هيچ آگاهى نداشت و از آن تهمت مبرا بود.ابن زياددر گفته خود پافشارى كرد و اين بار با پرخاش بسيار گفت:بايد او را به ماتسليم نمائى.اين بار،هانى با كمال دليرى چهره درهم كشيده و به پاسخ اوگفت:«اگر مسلم در دست منهم باشد او را تسليم نميكنم‏».هانى مى‏پنداشت‏كه پايگاهى بس نيرومند در اختيار دارد و دهها هزار تن پشت‏سر او هستندو مدافعان اويند و ازو پشتيبانى ميكنند.
وقتى خشم ابن زياد بالا گرفت،به حبس هانى فرمان داد و خبر زندانى كردن و بعد به قتل رسانيدن او را در كوفه منتشر ساخت.هنوز ساعتى چندنگذشته بود كه عمرو بن حجاج با چهار هزار كس از عشيره خود براى خبر يافتن‏از حقيقت اين امر آمدند و بر در كاخ امارت خبر گرفتند كه آيا هانى زنده است‏يا نه.در آن وقت،ابن زياد از شريح قاضى خواست كه واسطه كار شود و واردغرفه‏اى گردد كه هانى در آنجا زندانى شده بود.سپس در مقابل تظاهر كنندگان‏گواهى دهد كه هانى زنده است و شايعه قتل او صحت ندارد.
وقتى‏«هانى‏»با شريح روبرو شد فرياد برآورد و گفت:مسلمانان كجارفتند؟اگر ده تن از آنان به كاخ حمله مى‏آوردند مرا رها ميكردند.زيرا در كاخ‏نه سپاهى وجود دارد و نه پاسبانى.
منظور هانى اين بود كه اگر ده تن در راه خدا آماده مرگ شده بودند،قيافه كوفه دگرگون ميشد.شريح قاضى بيرون رفت تا مردم را مطمئن كندو با عمروبن حجاج سخن گويد و توضيح دهد كه او زنده است.او در مقابل‏مردم شهادت داد كه هانى زنده است و به قتل نرسيده.شريح ميگويد:«دوباره‏بازگشتم تا به عمرو بن حجاج بگويم كه هانى در زندان ازو چه تقاضائى داشت‏و ميخواست كه فقط ده تن به كاخ حمله‏ور شوند و او را از چنگ ابن زيادبرهانند.اما همينكه خواستم مطلب را بگويم،به پهلوى خود نگريستم و ديدم‏يكى از جاسوسان ابن زياد در آنجا ايستاده است.پس زبان را نگاه داشتم‏و به اداى شهادت مطلوب بس كردم‏».
عمرو بن حجاج و همراهانش بازگشتند زيرا منظور آنان تنها اين بود كه‏بدانند هانى زنده است‏يا به قتل رسيده است.وقتى شريح قاضى زنده بودن‏او را گواهى كرد،عمرو با كسان خود بازگشت و روز بعد ابن زياد،هانى رادر زندان بقتل رسانيد.
اما روز بعد از آن مسلم بن عقيل با چهار هزار نفر خروج كرد و پيرامون‏كاخ را گرفت.ابن زياد با عده‏اى قليل از پاسبانان خود كه از سى تن بيش نبودند در كاخ بود و بهنگام شدت گرفتن واقعه،لشكريان مسلم همه فرار كردندو يك تن از آنان بر جاى نماند زيرا قصد جنگ نداشتند.
اين واقعيات متناقض كه عواطف امت را در بر گرفته بود در گفته فرزدق‏با دقيقترين تعبير آمده است:
«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان بر تو».
شخصى كه مالك اراده خود نباشد ممكن است دستش بر خلاف دلش وعاطفه‏اش حركت كند ازين روست كه مى‏بينيم پس از آنكه حسين(عليه السلام)را به شهادت‏رسانيدند،گريستند و پشيمان شدند.زيرا دانستند كه كشته شدن امام(عليه السلام)به دست‏آنان به اين معنى است كه بزرگوارى و آرزوى منحصر خود را در زندگانى‏آزاد و كريمانه به قتل رسانيده‏اند...با اينهمه هم آنان بر حسين(عليه السلام)،زار گريستند.
حسين در راه كوشش تبديل اخلاق گريز و هزيمت به اخلاق جديد،با دقيقترين مرحله عمل خود روبرو گرديد.او در آن هنگام بر آن بود تااخلاق جديد را در چشم امت و در وجدان ضمير او جايگزين سازد و بر آن‏بود تا از خلق و خوى تقليدى امت كه نتيجه شكست روحى او بود،رها گردد.
زيرا امام نمى‏توانست ضمير امت را به كارى برانگيزد و به جنبش در آورد مگروقتى كه در مسير و در برنامه ريزى خود،اخلاق فعلى امت را ريشه كن سازدتا در نظر مسلمانانى كه اخلاقشان نابود شده و مقياسهاى اسلامى‏شان دگرگون‏گرديده بود،كار خود را در شكل‏«شرعى‏»حفظ كند.
ازينرو،امام حسين(عليه السلام)در نخستين لحظه تصميم گرفت وارد جنگ‏شود و هر جا كه انجام تكليف او با فداكارى ملازمه داشت تا آخرين قطره‏خون پاك خويش را براى حفظ آينده اسلام از آن انحرافها نثار كند»پس قيام‏حسينى و جنبش او(عليه السلام)در نتيجه تفكر مثبت و مستقل نبود، بلكه براى ايجادكردن شرايط و واكنشهاى مناسب برنامه ريزى شده بود تا جنبش از خلال آن‏پديد آيد.ازينرو امام(عليه السلام)نيز چنان شعارى را كه در آغاز جنبش داده بود موكدا ادامه داد و در آن هنگام،مساله امام،اقناع به بازگشت و انصراف‏از مبارزه نبود.چه،او هنوز در اثر خواهش پايگاهها و توده‏هاى مردم به‏حركت در نيامده بود،او در بين راه از كيفيت‏خيانت مردم كوفه و كشته شدن‏مسلم بن عقيل-فرد مورد اعتماد خاندان خود-اطلاع يافته بود.با اينكه‏امام(عليه السلام) ازين رويدادها اطلاع يافته بود،سفر خويش را ادامه داد.زيراشعارى كه او اعلام كرده بود در مقابل اخلاقياتى كه امت با آن به سر مى‏برد،وفاى به عهد(وفا به نامه‏هاى اهل كوفه)را ايجاب ميكرد.همچنين از جمله‏روشهائى كه امام(عليه السلام)براى بدست آوردن اخلاقيات مزبور به كار برد اين بودكه همه نيرو و امكانات خويش را براى مبارزه تجهيز فرمود و به اين بس‏نكرد كه خود شهيد گردد بلكه همه ياران و فرزندان و اهل بيت‏خود را درين‏راه فدا كرد تا راه را بر اخلافيات شكست بر بندد.زيرا روحيه شكست هر اندازه‏در مشروع بودن آن قيام ترديد ميكرد،باز نمى‏توانست در رفتار وحشيانه‏سپاهيان بنى اميه در مورد خاندان نبوت كه با هيچ مقياس و معيارى صحيح‏نبود شك كند.
اينجاست كه امام حسين(عليه السلام)با خون پاك خويش و خون پاك فرزندان‏و ياران خود و با همه اعتبارات احساسى و تاريخى،حتى شمشير و عمامه‏جدش پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)وارد مبارزه گرديد تا همه روزنه‏ها را و راههاى‏تعبير را بر اخلاق و اعتقاد به شكست‏يا مشروع بودن آن نبرد فرو بندد.
اين سان،امام(عليه السلام)با برنامه‏اى جالب و شگفت آور و دقيق اراده ووجدان امت‏شكست‏خورده را به او بازگردانيد و او(عليه السلام)نشان داد كه اخلاق‏امت را نميتوان بوسيله روياروئى ساده دگرگون ساخت.چه،روياروئى‏بى پرده و صريح با اخلاق فاسد امت به معناى جدا شدن از او و دورى ازهر گونه قيام براى كار قانونى به سود ملت بود.
اين كار،كارى بود كه امام حسين(عليه السلام)هنگاميكه مسلمانان رفته رفته به حالت و سطح جديد اخلاقى وارد شدند،انجام داد و با اخلاق شكست‏خوردگى،تفاوت داشت.
چنين است مايه انگيزش وجدان انسان مسلمان از آن روزگاران تابه امروز.

نتايج و آثار انقلاب
اينك،پس از آگاهى از قيام و معناى آن،اين پرسش پيش مى‏آيد:
آيا قيام،نتايج‏خود را به بار آورد و واقعيتى را دگرگون ساخت؟آيا پيروزى‏ببار آورده و دشمنان را درهم كوفت؟
بسا كه بسيارى از تاريخ دانان،مدعى‏اند كه قيام شكست‏خورد.
زيرا،پيروزى سياسى فورى كه واقعيت جهان اسلام را به وضعى بهتر از حالتى‏كه پيش از قيام داشت در آورد،در بر نداشت (٤) .
براى اينكه انقلاب حسين(عليه السلام)را بهتر درك كنيم،بايد هدفها و نتايج‏آنرا خارج از پيروزى فورى و سريع و در دست گرفتن زمام امور جستجو كرد (٥) .
نبايد اين انقلاب را مانند ساير انقلابات ملحوظ داشت بلكه بايد نتايج آنرادر صحنه‏هاى زير در نظر گرفت:
١-درهم شكستن چهار چوب ساختگى دينى كه امويان و يارانشان تسلطخود را بر آن استوار ساخته بودند و رسوا ساختن روح لا مذهبى جاهليت كه‏روش حكومت آن زمان بود.
زان پس كه روح بى دينى كه به آن اشارت كرديم در همه طبقات اجتماع پراكنده گرديد،بى آنكه پرده از آن برداشته شود،و بى آنكه ساختگى بودن‏آن و دور بودن آن از دين در ميان مردم بر ملا شده باشد،امام حسين(عليه السلام)تنهاكسى بود كه در دل همه مسلمانان احترام و محبتى مخصوص داشت و مى‏توانست‏حكام را رسوا سازد و دورى بسيار آنان را از اسلام آشكار نمايد. ازاينرو،قيام او حد فاصل بين اسلام و حكومت اموى بود و مى‏توانست قيافه‏حقيقى و آلودگى آنرا نشان دهد.
٢-احساس گناه-شهادت فجيع امام حسين(عليه السلام)در كربلا موجى شديداز احساس گناه در وجدان هر مسلمانى برانگيخت.آنان پى بردند كه‏مى‏توانستند او را يارى دهند.اما زان پس كه با او براى قيام پيمان بستند،او را يارى نكردند.اين احساس گناه دو جنبه داشت:از يكطرف انسان راوادار ميساخت كه گناهى را كه مرتكب شده با كفاره بشويد و از طرف ديگر نسبت‏به كسانى كه او را به ارتكاب چنين گناهى واداشته بودند،احساس كينه و نفرت‏كند.به طورى كه انگيزه انقلابهاى متعددى كه در اثر قتل امام(عليه السلام)بر پا شد،همان كفاره يارى نكردن به حضرت او،و انتقام گرفتن از امويان بود.
مقدر چنين بود كه آتش اين احساس گناه،پيوسته بر افروخته ماند وانگيزه انتقام از بنى اميه در هر فرصت به انقلاب و قيام بر ضد ستمگران‏منتهى گردد.
٣-اخلاق جديد.قيام امام(عليه السلام)موجب آن گرديد كه در جامعه،نوعى‏اخلاق بلند نظرانه پديد آيد و نظر آدمى را به زندگانى خود و ديگران،دگرگون‏سازد تا بتواند بدينوسيله جامعه را اصلاح كند.
امام(عليه السلام)و فرزندان و يارانش در قيام بر ضد بنى اميه،اخلاق عالى‏اسلامى را با همه صفات و طراوت آن نشان دادند.اين اخلاق را بر زبان‏نياوردند بلكه با خون خود و با زندگى خود آنرا نوشتند.
مردم عادى قبايل عادت كرده بودند كه ببينند رهبرانشان-قبيله و دين را ووجدان خود را به پول بفروشند و در برابر ستمكار گردن خم كنند تا از عطاهاى‏او بهره‏مند گردند.مردم عادى، رهبران خود را چنين ديده بودند.هدف مسلمان‏عادى زندگى خصوصى خود او بود.به خاطر آن زحمت ميكشيد و تنها براى‏زندگانى خويش مى‏انديشيد.در مردم عادى،دردهاى اجتماعى تاثيرى نداشت‏و احساسشان را بر نمى‏انگيخت.تنها كوشش آنان اين بود كه سترنج‏خويش راحفظ كنند و از توجيهات رهبران اطاعت نمايند،مبادا نامشان از فهرست‏حقوق بگيران حذف شود.لذا در مقابل جور و ستمى كه مى‏ديدند، خاموشى‏مى‏گزيدند و هم آنها تنها اين بود كه مفاخر قبيله‏اى خود را بازگو كنند و ازغير آن بدى گويند.
اصحاب حسين(عليه السلام)مردمى ديگر بودند و گروهى كه در سرنوشت باامام همراه شدند مردمى عادى بودند و هر كدام داراى زن و فرزند و خانواده‏و دوستانى بودند و از بيت المال مقررى دريافت ميداشتند و زندگانى بالنسبه‏راحتى داشتند و مى‏توانستند از لذت‏هاى حيات برخوردار گردند.
اما از همه اينها چشم پوشيدند و براى نثار جان در راه حسين(عليه السلام)بااجتماع خود به ستيز برخاستند.براى بيشتر مسلمانان آن روز،اين نكته بسى‏جالب بود كه يك انسان،بين زندگانى راحت و ثروت و نفوذ و استفاده ازآنها كه مستلزم اطاعت از يك جابر ستمگر بود،و انتخاب مرگ،مخير گرددو مرگ را برگزيند.براى مردم،اين نمونه‏اى عالى و شگفت‏انگيز بود و مى‏گفتند اينان بشر نيستند.چنان خصلتى وجدان هر مسلمانى را تكان ميداد و اورا از خوابى سنگين و طولانى بيدار ميكرد تا زندگانى اسلامى شكل ديگر گيرد.
شكلى كه سالها پيش از قيام حسين(عليه السلام)از ميان رفته بود.جامعه اسلامى به‏وسيله مردى عادى عليه حاكمان ظالم،انقلابها و قيامها بخود مى‏بيند.اما روح‏كربلا در نهاد كسانى كه به اين كار دست زدند،شعله‏اى برافروخت كه همه آماده‏بودند در راه چيزى كه آنرا حق تشخيص مى‏دادند جان فدا كنند. روح مبارزه جوئى قيام حسين(عليه السلام)پس از ديرى خاموشى و تسليم،از نو موجب برانگيختن‏روح مبارزه جوئى در انسان مسلمان گرديد.اين قيام همه سدهاى روحى واجتماعى را كه مانع قيام و انقلاب ميشد درهم فرو ريخت.
مسلمانان به صلح طلبى و معامله دعوت ميشدند.به آنها گفته ميشد كه‏جان خود را و موقعيت اجتماعى و مال خود را حفظ كنيد.درين وقت قيام‏حسين(عليه السلام)روى داد تا به انسان مسلمان اخلاق جديدى بياموزد و به او بگويد:
تسليم مشو!انسانيت‏خود را مورد معامله قرار مده،با نيروى اهريمنى بجنگ‏و همه چيز را در راه اصول فدا ساز!
اما خودخواهى مانع ازين بود كه مسلمان به قيام و انقلاب دست زند.
قيام حسينى در وجدان گروه بسيارى از مردم اين انديشه را برانگيخت كه با حمايت‏نكردن از حسين(عليه السلام)مرتكب گناه شده‏اند.
بارى،اين احساس آنان را برانگيخت و آماده قيام ساخت.روح مبارزه‏جوئى در زندگى ملتها و فرمانروايانشان تاثير فراوان دارد.هنگاميكه اين‏شعله به خاموشى گرايد و ملت تسليم فرمانروايان خود شود،فرمانروايان،هر چه بخواهند انجام ميدهند و هر اندازه زمان بگذرد با خاموش شدن روح‏مبارزه جوئى،تسلط بر ملت آسانتر ميگردد و در آن ملت،ايجاد تحول دشوارترميشود.براى اينكه از ميزان تاثير قيام حسينى در برانگيختن روح انقلابى درجامعه اسلامى انديشه‏اى روشن نشان دهيم،بايد بگوئيم كه جامعه اسلامى پس‏از قتل امام على(عليه السلام) تا هنگام قيام حسينى آرام بود و در آن مدت هيچگونه‏اعتراض و انقلاب جدى اتفاق نيفتاده بود.با همه انواع كشتارها و سركوبهاو غارت اموال به وسيله امويان و همدستانشان،بيست‏سال تمام،توده‏هاحالت تسليم و اطاعت داشتند و اين وضع از سال چهلم تا شصت هجرى به‏درازا كشيده بود.
اما پس از قيام حسين(عليه السلام)،در مكتب،روح انقلاب دميده شد و توده‏هادر انتظار رهبرى بودند و هرگاه رهبرى مى‏يافتند عليه حكومت بنى اميه دست‏به انقلاب مى‏زدند.در همه اين انقلابها، شعار انقلابيان خونخواهى حسين(عليه السلام)بود.
انقلابهاى مزبور عبارت بود از:
١-انقلاب توابين
اين انقلاب در كوفه بر پا گرديد و واكنش مستقيم‏قتل امام بود،و انگيزه آن،احساس گناه به علت‏يارى نكردن به امام-پس ازآنكه كتبا ازو دعوت كردند كه به كوفه آيد-بود.كوفيان خواستند ننگى را كه‏مرتكب شده بودند با انتقام از قاتلان امام حسين(عليه السلام)بشويند.اين واقعه در سال‏٦٥ هجرى روى داد (٦) .
٢-انقلاب مدينه
اين انقلاب با انقلاب توابين تفاوت داشت.زيرا هدف‏آن انتقام خون حسين(عليه السلام)نبود بلكه انقلابى بود عليه حكومت‏ستمكار بنى اميه.
اهل مدينه عليه امويان شوريدند و عامل يزيد را از مدينه راندند.شركت‏كنندگان درين قيام يكهزار تن بودند.اين انقلاب با دست‏سپاهيان شام و بانهايت وحشيگرى سركوب گرديد (٧) .
٣-قيام مختار ثقفى،در سال ٦٦ هجرى
مختار بن عبيده ثقفى در عراق‏به خونخواهى حسين و انتقام قاتلان امام قيام كرد و در يك روز دويست و هشتادتن از آنان را به قتل رسانيد (٨) .
٤-انقلاب مطرف بن مغيره در سال ٧٧ هجرى
مطرف بن مغيره عليه‏حجاج بن يوسف شوريد و عبد الملك بن مروان را از خلافت‏خلع كرد (٩) .
٥-انقلاب ابن اشعث در سال ٨١ هجرى
عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بر حجاج شوريد و عبد الملك مروان را از خلافت‏خلع كرد. اين شورش تا سال‏٨٣ به طول انجاميد.در آغاز پيروزيهاى نظامى به دست آورد اما بعدا، حجاج‏به كمك ارتش شام بر او غلبه كرد (١٠) .
٦-انقلاب زيد بن على بن حسين
در سال ١٢٢ هجرى زيد بن على دركوفه به شورش برخاست اما آن شورش بيدرنگ به وسيله سپاهيان شام كه درآن هنگام در عراق بودند سركوب گرديد (١١) .
اين بود نمونه‏هايى از انقلابها كه آشكارا از روح قيام حسينى در ميان‏ملت مسلمان حاصل گرديد و در تمام مدت حكومت بنى اميه ادامه يافت.
بارى قيام بنى عباس به حكومت بنى اميه پايان داد و آن انقلاب با الهام ازانقلاب حسينى و استفاده از خشنودى و رضاى اهل بيت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)بود كه‏پايه‏هاى مردمى يافته بود و مورد توجه توده‏ها واقع شده بود.
انقلابها با منحرفان به مقابله برخاست و هرگز خاموش نگرديد.بلكه انسان‏مسلمان پيوسته انسانيت‏خود را كه حكومت كنندگان خفه كرده بودند،بيان ميكردو آن قيامها به فضل روحيه‏اى بود كه قيام حسينى در كربلا گسترد و گسترش داد.
همانا كه قيام حسين(عليه السلام)،سر آغاز جنگ و قيام در تاريخ انقلاب بود وآن نخستين قيامى بود كه طريق مبارزه جوئى را به مردم آزاده كه آن روحيه رااز دست داده بودند آموخت.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- رژيمهاى اسلامى-صبحى صالح ص ٢٦٩.
٢- طبرى ج ٤ ص ٢٩٠.
٣- رساله جاحظ در مورد معاويه و امويان.تحقيق عزت بيطار ص ١٦.
٤- قيام حسينى و شرايط آن-محمد مهدى شمس الدين ص ١٥٤.
٥- در باب اين نتايج،علامه مهدى شمس الدين در كتاب خود«اوضاع و احوال قيام‏حسينى‏»ص ١٦٢ و ٢٢٨ مطلبى دارد كه خواننده را به آن تفصيلات حواله ميدهيم‏زيرا در اين مختصر،از بيان تمام اين نتايج معذوريم.
٦- تاريخ طبرى-انقلاب توابين ج ٤ ص ٤٢٦-٤٣٦.
٧- تاريخ طبرى-انقلاب مدينه ج ٤ ص ٣٦٦ و ٣٨١.
٨- تاريخ طبرى-انقلاب مدينه ج ٤ ص ٤٢٤.
٩- تاريخ طبرى-انقلاب مطرف.
١٠- تاريخ طبرى و نيز«اشعث و دولت عربى‏»از و مهاوزن ص ١٨٩ و ٢٠٣.
١١- مقاتل الطالبين،اصفهانى.ص ١٣٩.
۱۲
امام چهارم على بن حسين(عليه السلام) امام چهارم على بن حسين(عليه السلام)
امام سجاد،در بدترين زمان از زمانهايى كه بر دوران رهبرى اهل بيت‏گذشت مى‏زيست.چه،او با آغاز اوج انحرافى معاصر بود كه پس از وفات‏رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)روى داد و در پيش از آن سخن گفتيم.
اما مطلبى كه درباره آن انحراف اكنون بايد گفت اين است كه انحراف‏از زمان امام سجاد(عليه السلام) كم كم شكلى آشكار به خود گرفت.اما نه فقط از جنبه‏مضمون بلكه در سطح شعارها و كلمات كه از طرف زمامداران،هم در سطح‏عمل مطرح شده بود،هم در رسوخ دادن و تنفيذ اقعيت‏حال زمامداران پس‏از شهادت امام حسين(عليه السلام)،ماهيت و زشتيهاى حكومت،از جهت نظرى وعملى براى مردمى كه اينك واقعيت امامان(عليه السلام)را درك كرده بودند،نمايان‏گرديد.
امام(عليه السلام)با همه محنتها و بلاها كه در روزگار جد بزرگوارش امير المؤمنين(عليه السلام)روى داده بود همزمان بود.او سه سال پيش از شهادت امام على(عليه السلام) متولد گرديد.وقتى به جهان ديده گشود،جدش امير مؤمنان(عليه السلام)در خط جهادجنگ جمل غرق گرفتارى بود و زان پس با امام حسن(عليه السلام)در محنت و در گرفتاريهاى فراوان او مى‏زيست.
او همه اين رنجها را طى كرد تا خود بطور مستقل روياروى گرفتاريهاقرار گرفت.محنت و رنج او وقتى بالا گرفت كه لشكريان بنى اميه در مدينه‏وارد مسجد رسول الله شدند و اسبهاى خويش را در مسجد بستند.آن مسجدجائى بود كه انتظار آن مى‏رفت كه مكتب رسالت و افكار مكتب،از آنجا درسراسر جهان انتشار يابد،اما بر عكس،آن مكان مقدس در عهد آن امام(عليه السلام) بدست‏سپاه منحرف بنى اميه افتاد و آنان نيز بى‏پروائى را از حد گذراندند وحرمت مدفن مقدس رسول اكرم و مسجد او را هتك نمودند.
مى‏توان آن زمان را كه امام سجاد در آن مى‏زيست دشوارترين و بدترين‏زمانى تصور كرد كه بر آن امام بزرگوار(عليه السلام)گذشته است.آغاز آن روزگار،اوج انحراف را در زمان مجسم ميكند و امام(عليه السلام)در آن هنگام بيش از ديگرپيشوايان(عليه السلام)مورد آزمايش قرار گرفت.
كشتن،ساده‏ترين وسيله‏اى بود كه در آن كشاكش به كار ميرفت.چه،مثله كردن جسدها از روى كينه و انتقام،و حلق آويز كردن از درختان،بسيارمعمول بود.دستها و پاها را مى‏بريدند و شكنجه‏هاى گوناگون بدنى از جمله‏چيزهائى بود كه هميشه از آن سخن ميرفت.
قيام پدر بزرگوار آن امام(عليه السلام)و پايان فاجعه آميز آن در كربلا توجه مردم‏را به گناهكارى شان جلب كرد و كينه و نفرت آنان را به بنى اميه برانگيخت.
اين مطلب را پس از قيام حسين(عليه السلام)و شهادت او آشكارا در ملت اسلام‏مشاهده ميكنيم و مى‏بينيم كه بسيارى از مسلمانان از آن واقعه احساس گناه‏كردند و ملت در جهت تكفير امويان بحركت در آمد و كينه و نفرتش به بنى اميه‏روز افزون گرديد.نتيجه و تعبير طبيعى تكفير بنى اميه و در دل گرفتن كينه آنان‏«قيام‏»بود و قيام نيز روى داد.
بيشتر قيامهائى كه روى داد،سبب عاطفى داشت نه تعقلى.زيرا مردم هنوز درك نميكردند كه امويان تا چه اندازه از اسلام دورند (١) .

امام سجاد احساس گناه را در دل مردم بر مى‏افروخت
موضع امام سجاد(عليه السلام)درين معنى،يعنى احساس گناهكارى،موضعى‏مثبت بود و در آن بخوبى ايستادگى كرد و براى پيش راندن مسلمانان به سوى‏نفرت از بنى اميه و افزودن مبارزه جويى با آنان،ازين احساس و عامل روانى‏استفاده كرد و آنرا براى رسيدگى به حساب زمامداران اموى،عاملى مهم‏محسوب داشت.امام على بن الحسين(عليه السلام)كوشيد،اين احساس گناه را شعله‏ورسازد و بر مهيب آن بيفزايد.پس به گروهى انبوه از مردم كوفه گفت:
«اى مردم شما را به خداى،آيا ميدانيد كه به پدرم نامه نوشتيد و با اونيزنگ باختيد؟از دل و جان با او پيمان بستيد و ميثاق كرديد و بيعت نموديداما او را كشتيد؟دستتان بريده باد... وقتى رسول الله(صلّى الله عليه وآله)به شما بگويدخاندان مرا كشتيد و حرمت مرا شكستيد،پس،از امت من نيستيد با چه چشمى‏به او خواهيد نگريست‏» (٢) .
اين احساس گناه،عاملى بود پيوسته شعله‏ور،كه مردم را براى شورش‏و انتقام خواهى،دائم به جلو مى‏راند.امام(عليه السلام)توانست هر وقت فرصتى‏بدست مى‏آمد،مردم را به انقلاب بر ضد امويان برانگيزد و پيوسته اين كار رااز سر ميگرفت،و آن شعله،نه فرو مى‏نشست نه خاموش ميشد (٣) .
آن جونا آرام و لبريز از شورش و اضطراب،بنى اميه را واداشت تاجنبشهاى امام سجاد(عليه السلام)و كارهاى او را زير مراقبت‏شديد قرار دهند وهر حركتى كه ازو سر مى‏زد به شورشى نو تفسير ميشد كه ناچار حكومت منحرف‏بنى اميه هدف آن بود.
از گذرگاه آن محيط ناآرام و مضطرب،امام(عليه السلام)بايستى راه و روشى‏نو مى‏يافت تا با آن محيط و شرايط بسيار دشوار،بتوان روبرو شد.پس‏ناچار،به علت مسئوليتى كه نسبت به امت داشت،و براى پشتيبانى از شريعت،با احتياط،برنامه حاكمان منحرف را تحت نظر قرار دهد و راقبت‏شديدآنها را كه با بيم و ترس آميخته بود و براى انتقام ازو طرح ميشد،مورد توجه‏قرار دهد.
امام(عليه السلام)به اين سبب،اسلوب دعا را به كار برد و بسيار هم بكار برد.
دعاهاى او داراى نوعى معانى است كه رويدادهاى عصر او را تفسير ميكند و ازمفاهيم تبليغ و پى ريزى بناى امت لبريز است.«بنابر اين امام ديد كه بايد سخنان‏و آراء خود را در جامه خشونت انقلابى نپوشد.اگر چه در واقع مفاهيم آن‏گفتارها شديدتر از خشونت و شورش بود.او تعابير آن را در جامه اشارات وتحريك مستقيم بيار است.
او مشاهده كرد كه نظريات اسلام و راهها و روشهاى آن،حرمت‏خودرا از دست داده و متروك گرديده است،پس سخنانش در صورت شكايت ودعا شكل گرفت و در آن،هر چه از شورش و تحريك به قيام كه ميخواست‏گنجانيد» (٤) .

نقش امام(عليه السلام)در ميان امت
امام سجاد(عليه السلام)از دو راه عملى،با امت و پيروان خود روبرو گرديد.
١-يكى راه برانگيختن وجدان انقلابى افراد مسلمان و متمركز ساختن‏و برانگيختن احساسشان به گناه و ضرورى بودن جبران آن گناه بود.
!١٥٨ امام كوشيد كه دژ وجدان و اراده اسلامى را از فرو ريختن حفظ كند وشخصيت اسلامى و كرامت انسانى را در مقابل حاكمان منحرف،از تنزل وفرومايگى نگاهدارد.ازين روى مى‏بينيم كه امام(عليه السلام)اعلاميه‏هاى عمومى‏صادر مى‏فرمود و هر مسلمانى را كه عليه زمامداران منحرف به شورش دست‏ميزد،مى‏ستود و ازو به گرمى استقبال ميكرد و او را سپاس ميگفت. هنگاميكه‏محمد بن حنيفه با فرستاده مختار ثقفى نزد امام(عليه السلام)آمد تا درباب قيام مختاربا او(عليه السلام)مشاوره كند،امام با سخنى كلى كه فقط به مختار اختصاص نداشت،تقاضاى محمد حنفيه را پذيرفت.سخنان او شامل همه مسلمانان و به گونه‏اى‏بود كه مردم را وا ميداشت روياروى ستم بنى اميه و زمامداران منحرف آن‏بايستند.
٢-طريق دوم،از راه تهيه برنامه فكرى و آگاهى عقيدتى و روانى‏امت بود.على بن حسين(عليه السلام) در حقيقت دومين مؤسس مدرسه بزرگ اسلامى‏بود.خانه و مسجد،مدرسه او بود و طلاب در آنجا و در پيرامون وى جمع‏ميشدند و بعدها شاگردانش،سازندگان تمدن اسلامى شدند و مردان تفكرو قانونگذارى و ادب اسلامى گرديدند (٥) .
امام(عليه السلام)در دورانى پر اهميت براى افزودن بر دانشمندان و راويان‏احاديث‏خود در علوم و فنون گوناگون قيام فرمود.
صحيفه سجاديه كه انجيل آل محمد است از آثار اوست.اين اثر ازثروتهاى فكرى است كه با وضع قواعد اخلاقى و اصول فضايل و علوم توحيدو غير آن از ساير آثار متمايز است.امام على بن حسين(عليه السلام)،مشكلات وگرفتاريهاى فكرى را كه كرامت و ارزش دولت اسلامى را تهديد ميكرد ورهبريهاى منحرف را،بعنوان نماينده حقيقى اسلام،پاسخ ميگفت.هم آن سان!١٥٩ در مورد مشكلى كه نامه قيصر روم به عبد الملك بن مروان ايجاد كرده بود،وقتى خليفه از پاسخ گفتن به نامه در همان سطح بازماند،على بن حسين(عليه السلام) ان خلاء را پر كرد و به شكلى پاسخ گفت كه هيبت اسلام را محفوظ نگاه‏داشت و با توجه به مشكلاتى كه دولت با آن روبرو گرديده بود و بحرانى كه‏دچار آن گرديده بود،مصلحت والاى اسلام را در نظر گرفت.
بنابر اين موضع پيشوايان در قبال جامعه اسلامى كه از حيث مادى و عقيدتى‏از طرف دشمنان احاطه شده بود،موضعى بود كه بطور نا آشكار و نامعلوم،حكومت تاييد مى‏گرديد مبادا حكومت از آن دچار انحراف گردد و تاييد امام‏را براى مشروع جلوه دادن خود،لباس شرعى گرداند و مجوز قانونى قلمدادكند.خلاصه مطلب اين كه امام هميشه مصالح والاى اسلام را در نظر ميگرفت‏و از آن نظر،به حكومت مساعدت مى‏فرمود،و توجه داشت كه حكام وقت،عنايت امام را دليل مشروع بودن خود جلوه ندهند و از اين راه مردم را نفريبند.
ازينرو بود كه فعاليتهاى امام(عليه السلام)بر حسب شرايطى كه با آن روبرو ميگرديد،گسترش مى‏يافت‏يا به پنهان عمل ميشد.زيرا با فشار دستگاه حاكم و ناتوانى‏آن،تناسب عكس داشت.

تصورات خطا درباره امام(عليه السلام)
دريغا كه نزد بعضى از مورخان اين تصور خطا،شايع است كه:پيشوايان‏شيعه اماميه از فرزندان حسين(عليه السلام)پس از كشتارى كه در كربلا روى داد،ازسياست كناره گرفتند و به ارشاد و عبادت و انقطاع از دنيا پرداختند (٦) ».
و برخى نيز بخطا گمان كرده‏اند كه پيشوايان شيعه مردمى مظلوم وستمكش بوده‏اند.اينان چنين پنداشته‏اند كه اين پيشوايان(عليه السلام)مظلوم،از مركزرهبرى دورى مى‏جسته‏اند و امت به اين دورى گزيدن آنان اقرار دارد و پيشوايان‏به سبب دور شدن از رهبرى،انواع محروميتها و شكنجه‏ها را مى‏چشيده‏اند (٧) .
و بر اين گفته خود،به تاريخ زندگانى امام سجاد(عليه السلام)استناد مى‏كنند و دورى‏جستن او را از زندگانى عمومى اسلامى دليل مى‏آوردند و جدائى ظاهرى اورا از رهبرى در كار سياست، حجت نظر خود ميدانند.
بديهى است كه سبب اين تصورات خطا كه دامنگير مورخان شده است‏اينست كه براى آنان اين معنى روشن شده است كه عدم اقدام پيشوايان به قيام‏مسلحانه بر ضد وضع حكومت روز، و تفويض جنبه رهبرى سياسى به ديگرى،به معناى خوددارى آنان از رهبرى بوده است.تاريخ نگاران،همين معنى راچسبيده‏اند كه رهبرى جز به عمل مسلحانه اطلاق نميگردد.
اما امام سجاد(عليه السلام)به اين امر ايمان داشت كه تا وقتى از طرف‏پايگاههاى مردمى و آگاه پشتيبانى نشود،تنها در دست گرفتن قدرت براى‏تحقق بخشيدن به عمل دگرگونسازى اجتماع اسلامى كافى نيست.پايگاههاى‏مردمى نيز بايد به هدفهاى اين قدرت آگاه باشند و به نظريه‏هاى او در حكومت‏ايمان داشته باشند،و در راه حمايت از آن حركت كنند و مواضع آنرا براى‏توده مردم تفسير نمايند و در برابر تندبادها با استوارى و قدرت بايستند (٨) .
امام سجاد(عليه السلام)اين مقدورات را نداشت و به علت نداشتن چنين پايگاه‏مردمى كه با آگاهى و اخلاص ازو پشتيبانى كنند شكايت ميفرمود.
امام اين واقعيت را در تحليلى جالب و دقيق براى ما بيان مى‏كند ومى‏فرمايد:
«پروردگارا،در پيشامدهاى ناگوار روزگار به ناتوانى خويش نگريستم‏و درماندگى خود را از جهت‏يارى طلبيدن از مردم در برابر كسانى كه قصد جنگ با من داشتند ديدم و به تنهائى خود در برابر بسيارى كسانى كه با من دشمنى‏داشتند،نظر كردم‏» (٩) .
اينك مشاهده ميكنيم كه امام(عليه السلام)موضع خود را با آگاهى از دشمنان‏خويش تعيين كرده است و شرايط پيروزى جستن بر آنان را بيان فرموده است.
چه،پيروزى نزد امام(عليه السلام)بر وجود ياران و توده آگاه مبتنى بود تا از تنهائى‏و ناتوانى خود بر نيروى نافذ و منظمى منتقل گردد تا از خلال نفوذ پايگاههاى‏آگاه مردمى و نيروى رهبرى، عمل آن پايگاهها بر آنچه اسلام واجب كرده‏بود توانا باشد.
امام(عليه السلام)اين معنى را بدينگونه بيان ميفرمايد:
«به تنهائى خود در برابر بسيار كسان...»پس شرايط پيروزى جستن اين‏بود كه آن عده افراد عاطفى كه نه كميت داشتند نه كيفيت،به تعدادى مردم‏آگاه تبديل گردند كه داراى كيفيت باشند.بخصوص پس از آن كه نسلهاى‏بى قدرت و وارفته در سايه انحراف به وجود آمده بودند، در دست گرفتن جنبش‏شيعى براى رسيدن به حكومت براى هدفى بزرگ ميسر نميگرديد. بلكه پيش‏از آن امر بر آماده كردن سپاه عقيدتى متوقف بود كه به هدفهاى امام ايمان‏داشته باشند و از برنامه او در زمينه حكومت پشتيبانى كنند و از دستاوردهايى‏كه براى امت‏حاصل مى‏شد حراست نمايند».
اما آنچه درباره پيشوايان و اهل بيت از فرزندان حسين(عليه السلام)ميگويندكه از سياست كناره جستند و از دنيا بريدند،نظرى است كه واقعيت زندگانى‏امامان(عليه السلام)را كه سراپا نشان دهنده شركت فعال و مثبتى است كه بر عهده داشتند،تكذيب ميكند و نفى مينمايد.
پس،ازين دلبستگيهاى امام سجاد(عليه السلام)به امت و رهبرى توده‏ها كه داراى محيطى گسترده بودند و در همه طول مكتب از آن سود مى‏جستند،معلوم ميشود كه رهبرى امام(عليه السلام)ناگهانى يا صرفا بر اساس نسبت داشتن بارسول الله(صلّى الله عليه وآله)بدست نيامده بود.كسانى كه با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)نسبت داشتندبسيار بودند،بلكه رهبرى بر اساس تفويض اين سمت و نقش مثبتى بود كه امام‏در قبال امت،با وجود آنكه او را از مركز حكومت دور نگاه داشته بودندبر عهده داشت.
آرى،امت غالبا رهبرى را رايگان بدست كسى نمى‏سپارد و هيچ فردى‏رهبرى امتى را برايگان بدست نياورده است و بى آنكه دست كرم بگشايد برقلوب امت دست نيافته است و امت در زمينه‏هاى گوناگون اين معنى را درك‏ميكند و در حل مشكلات و نگاهدارى مكتب،مورد استفاده امت قرار ميگيرد.
مى‏بينيم فرزدق در اين زمينه درباره على بن حسين زين العابدين(عليه السلام)قصيده‏اى‏تنظيم كرد كه مطلع آن چنين است:
«هو الذى تعرف البطحا وطاته و البيت‏يعرفه و الحل و الحرم‏»
اينك آنكس كه سرزمين مكه گامهاى او را مى‏شناسد و خانه خدا،نيز حل وحرم به حال او آگاهند (١٠) ..
اينك مى‏بينيم،چگونه هيبت فرمانروائى و سلطنت نتوانست در ميان‏جمعيت انبوه امت در موسم حج براى هشام كه خليفه بود راه بگشايد تا به‏حجر الاسود دست‏يابد.اما همان دم رهبر از اهل بيت توانست توده‏هاى عظيم را چنان بخود جلب كند كه مانند برق زدگان براى مقدم او(عليه السلام)در مقابل‏حجر الاسود راه بگشايند.
همه اين رويدادها و مظاهر،براى رهبرى توده‏اى كه پيشوايانى از اهل‏بيت در طول خط مكتب در آن مى‏زيستند،ثابت ميكند كه روش آنان،روش‏اثباتى بوده است و احساس امت در دوران رهبرى آنان در حمايت مكتب،فعالانه بوده است.از طرف ديگر مى‏بينيم امام سجاد(عليه السلام)، قيام مسلحانه رابصورت مستقيم بر ضد حاكمان منحرف و گمراه به كليه مسلمين انقلابى وا گذاشت‏تا با فداكارى خود وجدان اسلامى و اراده اسلامى را از خطر سقوط و نابودى‏حفظ كنند.
ازين روى بود كه امام(عليه السلام)عموم مردم را آگاه ساخت و با سخنانى‏سپاس آميز و گرم و صميمانه،خطاب به همه مسلمانان،آنان را برانگيخت تامسئوليت كار انقلابى را بر ضد بنى اميه بپذيرند و امت اسلام را در مقابل حكام‏گمراه از تنازل شخصيت و سقوط كرامت انسانى محفوظ بدارند.
امام،از جنبه انقلابى به صورتى كه مستقيما عهده‏دار آن گردد،كناره جوئى‏فرمود و به اين بسنده كرد كه كار قيام را به كسانى واگذارد كه درين مورد بر پاى‏برمى‏خيزند و آنان را با سپاس و تهنيت،گرم كار كند.اما در جنبه سياسى،ازرهبرى خوددارى نفرمود و تنها به عبادت روى نياورد.اين مطلب،اختلاف‏شكل عمل سياسى است كه شرايط اجتماعى كه هر امام در طى آن زيست ميكند،آن را محدود ميسازد.به عبارت ديگر،وضع اجتماعى كه هر امام در آن‏زيست مى‏كرد،شكل كار سياسى او را محدود مى‏ساخت.اين تصورات‏و افكارى كه بر زبان بعضى از مورخان شايع شده است،با وجود اينكه اشتباه‏است از جنبه عملى نيز خطرى به حساب مى‏آيد.زيرا در حقيقت براى انسان‏منفى باف و روحيه‏هاى انزوا طلب و دورى جوئى از مشكلات،امت و زمينه‏هاى رهبرى امت،اين معنى خوشايند است. (١١)
اين طرز فكر غلط را بعضى از مورخان شايع كرده‏اند و گفته‏اند كه پيشوايان‏از نظر سياسى گوشه نشين بوده‏اند و بعضى از متفكران و علماء دين نيز مردم‏متدين را مخاطب قرار داده‏اند كه در ترك فعاليتهاى سياسى،پيرو پيشوايان(عليه السلام) باشند.زيرا،اشتغال به جنبه سياسى،با طبيعت اين اسلام متباين است‏». (١٢)
در واقع اين نظر و عقيده در مورد پيشوايان بوجود نيامد مگر بعد ازبوجود آمدن انديشه تجربه تشيع روحى بصورتى منفصل از تشيع سياسى.آن‏نيز در ذهن فرد شيعى ايجاد نشد مگر پس از آن كه تسليم واقعيت گرديد و اخگرتشيع در دل و جان او به خاموشى گرائيد. تشيع در دل او تبديل به شكلى‏محدود شد،نه براى ادامه رهبرى اسلامى در ساختن امت و انجام برنامه‏دگرگونسازى بزرگى كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)آغاز فرموده بود.سپس به عقيده‏اى‏متحول گرديد كه آن تنها عقيده قلبش را تسكين ميداد و به او آرامش مى‏بخشيدتشيع،آن سان كه واقعيت آن است،نوعى ساخت معين براى پيوند دادن‏رهبرى اسلامى است،و رهبرى اسلامى جز در دست گرفتن عمل دگرگونسازى‏كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) آغاز فرمود تا بناى امت را بر اساس اسلام،كامل فرمايد،معناى ديگر ندارد.
پس ممكن نيست چنين تصور كرد كه پيشوايان(عليه السلام)از جنبه سياسى دست‏برداشتند مگر اينكه بپذيريم كه از تشيع و اسلام دست برداشته باشند. (١٣)
پيشوايان(عليه السلام)با وجود توطئه‏هايى كه دشمنان ميكردند تا آنان را اززمينه حكومت دور سازند پيوسته مسئوليت‏خود را در نگاهدارى مكتب و تجربه‏اسلامى و مصون نگاه داشتن آن از فرو افتادن در ورطه انحراف و جدا شدن از مبادى و معيارها و ارزشهاى آن به گونه‏اى كامل تحمل ميكردند و هر وقت‏انحراف شدت مى‏يافت و از خطر فرو افتادن در ورطه نابودى بيم ميداد،پيشوايان(عليه السلام)بر ضد آن حوادث تدبيرهاى لازم مى‏انديشيدند،و هرگاه تجربه‏اسلامى و عقيدتى در تنگناى مشكلى گرفتار مى‏آمد و رهبريهاى منحرف به حكم‏بيكفايتى از درمان آن ناتوان ميشد،امامان به نشان دادن راه حل و حفظ امت‏از خطرهائى كه او را تهديد ميكرد مبادرت مى‏فرمودند.

مرحله دوم
درين مرحله،كوشش پيشوايان(عليه السلام)با ابراز و مرز بندى‏چهار چوب مخصوص و تفصيلى براى توده شيعه يعنى‏توده‏اى كه صفت آنان،توده مؤمن و نگاهدارنده خطحقيقى اسلام است مقصور گرديد.
اين چهار چوب مخصوص تفصيلى،اطلاعاتى نبود كه درروزگار پيشوايان مرحله نخستين، چهار چوب تشيع رابراى همه مردم مشخص سازد.فعاليت اساسى پيشوايان‏مرحله نخستين اين بود كه با صدمه انحراف روبرو گردانند.
و اسلام را حمايت كنند و آنرا به عنوان شريعت،بدون‏هيچ تحريفى كه محتواى آنرا زشت گرداند،نگاه دارندو روح جنگجوئى را كه امت در طى سالهاى انحراف‏پس از وفات رسول الله(صلّى الله عليه وآله)از دست داده بود به اوبازگردانند.
اما مرحله دوم براى پيشوايان در اين خلاصه مى‏شد كه‏بيش از آنچيزى كه پيشوايان مرحله نخستين در آن توفيق‏يافته بودند به شيعه شكل متمايز بدهند. انديشه بعضى از مورخان در مورد پديدار شدن تشيع،خطااست.آنان پنداشته‏اند كه فكر تشيع در تاريخ اسلامى‏پديده‏اى عارضى است و بر اين عقيده‏اند كه تشيع،به‏تدريج و بطور متطور از خلال رويدادهاى اجتماعى بروزكرد تا آنجا كه مظاهر آن بتدريج و گام بگام پيش آمد تادر آغاز اين مرحله آشكار گرديد و در تاريخ اسلام شكل‏گرفت.
اما تشيع به شكل صحيح خود،در چهار چوب اساس‏دعوت اسلامى بوجود آمد و در برنامه نبوى كه رسول‏خدا اساس آنرا به فرمان حق تعالى براى حفظ آينده‏دعوت نهاد،تجسم يافت.
آرى تشيع اينچنين به وجود آمد نه مانند پديده‏اى عارضى‏و ناگهانى در تماشاخانه حوادث. تشيع به عنوان نتيجه‏اى‏ضرورى از طبيعت تكوين دعوت و نيازها و شرايط اصلى‏آن پيدا شد. به عبارت ديگر براى اسلام الزامى بود كه‏تشيع را بوجود آورد و به معناى ديگر رهبر نخستين اسلام‏را واجب بود كه رهبر بعد از خود را آماده كند و با دست‏او و جانشينان او،پرورش و نمو انقلابى اسلام را ادامه‏دهد.
آرى در برنامه‏ريزى پيشوايان در روياروئى و تركيب‏و تكوين آن،گوناگونى وجود داشت.اما با خواسته‏هاى‏اسلام و آنچه در همه مراحل مستلزم آن بود،توافق‏داشت.
پيشوايان اين مرحله،حضرت باقر و حضرت صادق و حضرت كاظم عليهم السلام،مساعى خود را به كار بردندتا اين چهار چوب تفصيلى را براى توده شيعه ابراز دارندو از خلال شرايط دقيق اجتماعى،بهترين برنامه ممكن‏را ارائه دهند.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- قيام حسين(عليه السلام)از محمد مهدى شمس الدين.
٢- اعيان الشيعه ص ٣٢١-٣٢٣.
٣- قيام حسين(عليه السلام).
٤- زين العابدين-سيد الاهل.
٥- الموسوعة-ص ٦٦٠.
٦- بحث در ولايت-صدر.
٧- نقش پيشوايان.
٨- بحث در ولايت-صدر.
٩- نقش ائمه.
١٠- در مكه معظمه منطقه‏اى است كه به آن حرم گويند(شعاعى به فاصله يك فرسنگ‏يا بيشتر به مكه مانده)كه جز مسلمانان هيچكس به آنجا راه ندارد.حرم داراى‏احكامى است و يكى اين است كه مجرمى را كه به آنجا پناه برد نمى‏توان دستگيركرد و هيچ حيوانى جز حيوانات موذى را نمى‏توان در آن منطقه از بين برد.بارى‏صيد حرم جايز نيست و هر جا كه بيرون از حرم باشد آنرا«حل‏»گويند و اعمالى كه‏در حرم روا نيست در آنجا رواست.(م)
١١- نقش پيشوايان.
١٢- اشاره به گفتگوى دكتر صادق مهدى سعيد در نجف اشرف.
١٣- بحث در ولايت-صدر.
۱۳
امام پنجم محمد باقر(عليه السلام) امام پنجم محمد باقر(عليه السلام)
امام محمد باقر(عليه السلام)تقريبا آغاز مرحله دوم از مراحل فعاليت پيشوايان‏را،بنابر تقسيمى كه در بحث از مراحل فعاليت امامان كرديم و آن را ادامه‏داديم،تشكيل مى‏دهد.
بالجمله اگر پيشوايان مرحله نخستين وظيفه نگاهداشت اسلام را از خطرصدمه انحراف،و مصونيت اسلام را به عنوان قانونگذار تحقق بخشيدند،كوششهاى پيشوايان مرحله دوم با فعاليت امام باقر(عليه السلام)آغاز گرديد و برترى‏فعاليت آن بزرگوار اين بود كه به توده شيعه شكلى تفصيلى و خاص داده و آن‏را به حركت در آورد،البته در چهار چوب تفصيلى مختص بخود.اين توده‏شيعى،به عنوان توده مؤمن و نگاهدارنده خط حقيقى اسلام شناخته ميشد و به‏عبارت ديگر همه كوشش امام اين بود كه به شيعه شكلى مخصوص بدهد وخصوصيات آنرا مشخص كند و آن گروه را بعنوان گروه مؤمن و حافظ خطحقيقى اسلام بشناساند.
تفاوت ميان اين دو مرحله آن بود كه پيشوايان مرحله نخستين معناى‏تشيع را در نطاقى تنگ و مخصوص آشكار كردند زيرا آنان به چاره‏گرى هدف‏مهم خود يعنى محافظت اسلام از صدمه انحراف توجه داشتند در حاليكه‏پيشوايان مرحله دوم،بخصوص امام باقر(عليه السلام)فراز آمدند تا شيعه را بشكل حقيقى‏آن در آورند و در سطح عام،چهار چوبى تفصيلى و دربرگيرنده به گروه‏شيعه بدهند و برنامه‏اش را تنظيم كنند.معناى اين سخن آن نيست كه پيشوايان‏مرحله نخستين براى ظاهر ساختن توده شيعه كارى نكردند،بلكه فعاليت آنان‏در اين زمينه فعاليت ثانوى و ايجاد نظم مخصوص بود و اين فعاليت در سطحى‏خاص توسط امام على(عليه السلام)صورت گرفته بود و امثال سلمان پارسى و ابوذرغفارى و عمار بن ياسر و مالك اشتر و ديگران از شيعيان او بودند.

نظر امت نسبت به امام باقر(عليه السلام)
آمدن امام(عليه السلام)مقدمه‏اى بود براى اقدام به وظايف دگرگونسازى‏امت.زيرا امت،او را فردى منحصر از فرزندان كسانى مى‏شناخت كه جان‏خود را فدا كردند تا موج انحراف كه نزديك بود معالم اسلام را از ميان ببردمتوقف گردد.پس،آنان ازينرو قربانى شدند تا مسلمانان بدانند كه حكامى‏كه به نام اسلام حكومت ميكنند،از تطبيق اسلام با واقعيت آن به اندازه‏اى‏دورند كه مفاهيم كتاب خدا و سنت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در يك طرف قرار داردو آن حاكمان منحرف در طرف ديگر.
وظيفه كشف سرپرست‏حاكمان و واقعيت منحرف آنان و نشاندادن‏دورى آنان از اسلام از وظايف پيشوايان مرحله نخستين بود و از خلال مساعى‏و فداكارى آنان،آن وظيفه انجام گرفت و آن مهم تحقق يافت.
اينك امام باقر(عليه السلام)بر آن شد تا آن معانى و مساعى را بارور گرداند و براى‏مسلمانان آشكار سازد كه چنان امورى كه تحقق يافته است و آن قربانيها و فداكاريهاى بزرگ،مجرد اعمال دلخواه نبود كه عده‏اى براى پيروزى اسلام‏به آن برخاسته باشند و غيرت و حميتى كه نسبت به اسلام داشته‏اند آنان رابرانگيخته باشد.بلكه آن فعاليتها،صورت منحصر فعاليتهائى است كه با آن‏مواجه شده‏اند تا بنيان توده‏اى آگاه را پى افكنند كه به اسلام،ايمان صحيح وآگاهانه داشته باشند.چنين توده‏اى را،معالم و منطق و شرايط مخصوصى است‏و بايد داراى ديدى متمايز باشند كه آن را در شئون گوناگون حيات اسلامى‏بكار برند.
اينجا امكان يافت كه كوششهاى امام باقر(عليه السلام)به فزونى روى گذاردتا آنچه نياكان گذشته او(عليه السلام) آغاز كردند،بنيان گذارد و از دستاوردهايى كه‏درين ميدان به آن صورت تحقق بخشيدند، فايده برد.
پس،خط تاريخى كه با فداكاريها و كوششهاى امامان مرحله نخستين‏تجسم يافته بود،براى امام باقر(عليه السلام)و نزد امت اسلام مكان و منزلتى والاايجاد كرد و ما اين منزلت و مقام را از خلال مسلمات بسيار تاريخ مى‏شناسيم.
هشام خليفه وقتى به امام(عليه السلام)اشارت ميكند و مى‏پرسد كه اين شخص‏كيست؟به او ميگويند او كسى است كه مردم كوفه شيفته و مفتون اويند.
اين شخص امام عراق است.
در روايت‏حبابة الوالبيه آمده است كه گفت:«در مكه مردى را ديدم‏كه بين‏«باب‏»و«حجر»بر بلندى ايستاده بود..مردم پيرامون وى انبوه شده‏بودند و در مشكلات خود ازو نظر ميخواستند و باب پرسشهاى دشوار را بر اوميگشودند و او را رها نكردند تا در هزار مساله را به آنان فتوى داد.آنگاه‏برخاست و ميخواست رهسپار شود كه يكى با آوائى آهسته بانك برآورد كه‏هان،اين نور درخشان...و جمعى نيز كه ميگفتند اين كيست؟جواب شنيدندكه او محمد بن على باقر،امام محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب‏عليهم السلام است. از ابرش روايت است كه وقتى هشام به امام باقر(عليه السلام)اشاره كرد و گفت‏اين كيست كه مردم عراق پيرامون او گرد آمده‏اند و ازو پرسش ميكنند؟گفت:
اين پيمبر كوفه و فرزند رسول الله و باقر العلوم است و مفسر قرآن.پس مساله‏اى‏را كه نميدانست از او پرسيد.
در موسم حج،از عراق و خراسان و ديگر شهرها هزاران مسلمان ازاو فتوى ميخواستند و از هر باب از معارف اسلام از او مى‏پرسيدند و اين امردليل آن بود كه او در دل توده‏هاى مردم جاى داشت.اين واقعه اندازه نفوذوسيع او را در قلوب توده‏هاى مردم نشان ميداد.
از سوى فقيهان بزرگ كه وابسته به حوزه‏هاى فكرى و علمى بودند،مسائل دشوار در محضر او مطرح و گفتگوهاى بسيار با امام(عليه السلام)بعمل آمد.
ازو پاسخ ميخواستند تا ويرا در تنگنا قرار دهند و در مقابل مردم به خاموشى‏وا دارند.كسانى بودند كه از شهرى به شهرى سفر ميكردند تا ازو(عليه السلام)پرسش‏كنند و در محضرش سؤالى طرح نمايند.همه اين امور به اين معنى اشارت‏ميكند كه در برنامه امام(عليه السلام)دقت بسيار به كار رفته بود و مردم او را دوست‏ميداشتند و او به مردم علاقمند بود و در امت نفوذى گسترده داشت و اين امردر بسيارى از شهرها واكنش پديد آورده بود.از پاره‏اى از نصوص چنين‏استنباط ميشود كه رهبرى مردمى او فراتر از جهان اسلام و تقسيمات گروهى‏و قبيله‏اى بود.نه اينكه رهبرى گروهى را بر عهده داشت و رهبرى برخى رانداشت.بلكه اگر گروههاى جديدى به اسلام ميگرويدند،آنان نيز به رهبرى‏او معترف بودند و روحا با وى پيوند داشتند.با وجود اين كه كشت و كشتارنژادى و قبيله‏اى در مدت خلافت امويان بين قبيله‏«مضر»و«حمير»شعله‏ور بود،با اينهمه مى‏بينم،اهل هر دو قبيله،ياران امام(عليه السلام)بودند.چندانكه شاعران‏رسمى شيعه از هر دو سوى مانند فرزدق تميمى مغيرى و كميت اسدى حميرى‏در دوستى امام(عليه السلام)و اهل بيت اتفاق داشتند. اين اندازه عاطفه توده‏اى و نفوذ وسيع،امام باقر(عليه السلام)را وارث كوششهاو فداكاريهائى كرده بود كه در اعمال پيشوايان مرحله نخستين تجسم يافته بود.
آن كوششها و فداكاريها،به پيشوايان آن مرحله فرصت داد تا به بيان‏و ارائه چهار چوب تفصيلى و واضح تشيع پردازند.
امام(عليه السلام)نقطه گذارى را در حروف ابداع فرمود
گفتيم كه وظيفه مهم امام(عليه السلام)درين مرحله،روياروئى با توضيح تفصيلى‏چهار چوب تشيع بود و نشان دادن صفات مميز و برجسته آن بوسيله توسعه ونشر مفاهيم مكتب از سطح محدود و اشخاص معدود به سطحى وسيعتر،تا توده‏مردم را از حيث چون و چند پرورش دهند و اسلام حقيقى را مجسم سازند وبراى همه شئون زندگانى چاره جوئى منطقى اسلامى بينديشند.
از دو راه امكان داشت كه امام باقر(عليه السلام)درين زمينه براى تحقق بخشيدن‏به وظايف تاريخى خود اقدام فرمايد:
اول:راه گسترده آموزش از درون حوزه خود كه آنرا به همين منظورتاسيس كرده بود. همچنين براى افزودن علما و طلاب علوم اسلامى و آموختن‏آداب آن،حوزه مزبور را بنا كرده بود.
امام باقر(عليه السلام)در عصر خود،در مورد علوم اسلامى،مرجع يگانه جهان‏اسلام بود و علماى عصر او در برابر وجود مقدسش(عليه السلام)،فروتنى مى‏نمودند (١) و اين معنى اعترافى بود به مقام شامخ علمى او.
حوزه او براى صدها دانشمند و محدث كه تربيت كرده بود پايگاهى بود.
جابر جعفى گويد:«ابو جعفر هفتاد هزار حديث براى من روايت كرد».و محمد بن مسلم گويد: «هر مسئله كه در نظرم دشوار مى‏نمود از ابو جعفر(عليه السلام)مى‏پرسيدم‏تا جائيكه سى هزار حديث ازو سؤال كردم.» (٢)
ابن شهر آشوب از بقاياى اصحاب و تابعين برجسته و بزرگان و فقيهان‏اسلام بود.او از كسانى كه از امام روايت كرده‏اند،عده‏اى بسيار را مى‏شمارد.
از صحابه،جابر بن عبد الله انصارى و از تابعين،جابر بن زيد جعفى و كيسان‏سختيانى و از فقيهان،ابن مبارك و زهرى و اوزاعى و ابو حنيفه و مالك وشافعى و زياد بن منذر و از مصنفان، طبرى و بلاذرى و سلامى و خطيب بغدادى‏در تاريخ نويسى.
دوم:از راه روبروئى امت با اين چهار چوب.تقريبا در زندگى پيشوايان(عليه السلام)،نخستين بار بود كه مفهوم تشيع به اعتبار اينكه عقيده گروهى آگاه است،تمركز مى‏يافت و شكل روشن ميگرفت و حدود آن عقيده مرزبندى ميشد.تشيعى‏كه در تفسير اسلام،طريقى خاص داشت و ناچار بايد در همه راه‏هاى جامعه‏اسلامى انتشار يابد.
امام(عليه السلام)شيعيان خود را با چنين سخنانى توصيف مى‏فرمايد:
«همانا كه شيعه ما،شيعه على،با دست و دل گشاده و از سرگشاده دستى‏و بى ريائى از ما طرفدارى ميكنند و براى زنده نگاهداشتن دين،متحد و پشتيبان‏ما هستند.اگر خشمگين گردند،ستم نميكنند و اگر خرسند باشند از اندازه نمى‏گذرند.براى آن كس كه همسايه آنان باشد بركت دارند و با هر كس كه با آنان‏مخالف باشد طريق مسالمت پيش ميگيرند.»
در جاى ديگر مى‏فرمايد:«شيعه ما اطاعت‏خدا ميكنند».
اما در بعضى اوقات،مخالفان امام(عليه السلام)كه روياروى ايشان مى‏ايستادند،حالت مبارزه جوئى بخود ميگرفتند و براى ذهنيات و افكار بيشتر مردم در اين چهار چوب كه امام بخاطر آن فعاليت ميكرد و مردم بدان معتقد بودند،ارزشى‏قائل نميشدند.
ازين رو بود كه امام(عليه السلام)با كمال روشنى در سطح امت‏شعارهاى خودرا مطرح مى‏فرمايد:
در روايتى آمده است كه حضرت باقر(عليه السلام)همراه با حضرت صادق كه‏همراه امام آمده بود،حج بيت الله به جاى آوردند.وقتى به مسجد الحرام رسيدند،هزاران كس در مسجد گرد آمدند. امام صادق(عليه السلام)با وجود حضور هشام بن‏عبد الملك،در محضر پدر بزرگوار خود ايستاد و مفهوم شيعه اهل بيت را باوضوح تمام براى حاضران به شرح باز گفت.او آشكارا و با بيانى روشن‏توضيح داد كه شيعيان كسانى هستند كه داراى اين صفات و خصوصياتند و آنان‏اصحاب روحانى و اجتماعى در جامعه مى‏باشند و وارثان حقيقى اهل بيتند.
اين آشكارا گوئى و صراحت در سطح توده مردم و در حضور هشام بن‏عبد الملك،گزافه گوئى و يا ماجراجوئى نبود كه امام حساب آنرا نكرده باشد،بلكه موافق برنامه‏اى بود كه براى خواستهاى آن مرحله ضرورت داشت و درحقيقت توضيحى بود كه مردم از پيشوايان(عليه السلام) ميخواستند و مسلمانان آن راادراك ميكردند و ميدانستند كه اينك مساله،همان مساله امام حسين(عليه السلام)نيست‏كه با اخلاص براى حفظ اسلام جنگيد و به شهادت رسيد.بلكه مساله بالاترو بزرگتر ازين تصور بسيطى است كه آنها دارند.مساله عبارت از هدف و عقيده‏و رهبرى و برنامه‏ريزى الهى بود كه در وجود امام حسين(عليه السلام)تجلى يافته بودو اينك دوباره متجلى شده است.و بسا كه در عصرهاى گوناگون و نسل‏هاى‏مختلف همچنان برقرار باشد و بروز كند.
اين مساله،مساله‏اى بود كه ناگزير بايد ملت را به آن توجه ميداد و به‏شكلى واضح و تفصيلى و دربرگيرنده،به او مى‏فهماند تا او را عميقا به حركت‏درآورد و واقعيتى را كه در آن زندگانى مى‏كنند دگرگون سازد. دليل اين مطلب چيزى ازين گوياتر نيست كه امام باقر(عليه السلام)به خليفه اموى‏وارد شد و خليفه كوشيد با استهزاء از امام(عليه السلام)پرسش كند و به او گفت:آياتو فرزند ابو ترابى؟.و بعد سعى كرد او را خفيف گرداند.اما امام(عليه السلام)به اين‏مسائل اهميتى نداد بلكه در مجلس خليفه به پاى ايستاد و خطابه‏اى ايراد فرمودتا رهبرى اهل بيت را توضيح دهد و مشروعيت آنان را در حكومت،آشكارابيان كند.امام با دعوت خود و چنين آشكارا سخن گفتن‏ها و از گذرگاه اين‏برنامه وسيع،و با روياروئى صريح با امت در هدفهاى واضح، روزگارى‏نوين را مجسم ساخت.

دشواريهايى كه در راه برنامه امام(عليه السلام)روى داد
در آن هنگام،زندگانى عمومى اسلامى به طور كلى نزديك بود به هدفى‏ديگر كه مغاير عقيده امام بود منجر گردد.عصرى كه عصر امام باقر(عليه السلام)با آن‏آغاز گرديد،آغازى نو بود كه انحراف سياسى در شكل هدف فكرى در آن‏خود نمائى ميكرد و آن هدف فكرى،امتداد آن انحراف سياسى بود كه در مرحله‏نخستين از كارهاى پيشوايان(عليه السلام)از آن سخن گفتيم.
انحراف سياسى كه پيشوايان مرحله نخستين با آن همزمان بودند،تحول‏يافت و در خلال اين مدت يعنى در مدت هشتاد سال،يك هدف فكرى و عقيدتى‏ايجاد شده بود كه با هدف و عقيده امام اختلاف داشت و از قرار ذيل بود:
١-اين هدف و عقيدت به مرجعيت صحابه كه از مهاجران و انصار وتابعين بودند واگذار شده بود و خود اين مراجع ميدانستند كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) به فرمان حق تعالى،امام على(عليه السلام)را به مرجعيت‏سياسى و فكرى برگزيد به‏اين اعتبار كه عمق وجود شخص امام على(عليه السلام)در موجوديت دعوت مايه گرفته‏و بمثابه ستون دعوت اسلامى بود و پس از امام على(عليه السلام)نيز جانشينان اوشايسته اين مقام بودند.خود مردم بخوبى ميدانستند كه پس از رحلت نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)،وقتى در سقيفه اجتماع كردند،اين مرجعيت از امام على سلب شد.
٢-اما مرجعيت فكرى به عنوان مرجعيت رسمى بى مددگار معطل مانده‏بود و درين مورد برنامه‏اى روشن موجود نبود تا اين خلاء را پر سازد و اين‏امر در عهد ابوبكر و عمر و عثمان روى داد كه خلفاى سه گانه ضرورت مراجعه‏كردن به امام على(عليه السلام)و ارزش اعانت او را براى حل مشكلاتى كه كار آنان‏را دشوار مى‏نمود،احساس كردند.گرچه ميكوشيدند از مراجعه به آن امام(عليه السلام)خود دارى كنند (٣) .
پس از پايان عصر صحابه،عصر تابعين آغاز گرديد و رفته رفته نزديك بودتا عصر جديد يعنى تابعين تابعين نيز آغاز شود.
در آن عصر،دولت اسلامى و جامعه اسلامى با مسائلى روبرو شد كه‏بصورتى جديد،گرفتار اين خلاء فكرى و سياسى بود.
علت اين احساس عوامل زير بود:
الف-تابعين تابعين كه از ابناى عصر بودند از مصادر اسلام محسوب‏مى‏شدند و از كتاب و سنت دور افتاده بودند و بواسطه بعد زمان از عهد نبى‏اكرم(صلّى الله عليه وآله)،جدا شده بودند.آن نسل از زمان و شرايط و مناسبات كتاب وسنت نبوى دور افتاده بود و ازين روى روزى بر آمد كه در قرآن،معضلاتى مشاهده‏كردند كه معلول دورى از زمان رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)بود.
ب-آنان اعتقاد داشتند كه پيامبر خدا(صلّى الله عليه وآله)هيچكس را به منظور اداره‏مكتب رسالت تربيت نفرموده و هيچكس را آماده مرجعيت فكرى و سياسى‏نكرده است و آموزش خاص عقيدتى درباره كسى منظور نداشته است بلكه،همه آنچه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)انجام داد-به نظر آنان-تنها اين بود كه رهبرى‏دعوت را به امت واگذاشت و مهاجر و انصار را ضميمه يكديگر فرمود تا پس از او دعوت را رهبرى كنند.
ج-زان پس كه حيات اسلامى گسترش يافت و از راه پيروزى نظامى به‏دسته‏ها و سرزمينها و دولتها پيوست،رويدادهاى گوناگون و شرايط و گروههابوجود آمد و افكار درهم ريخته و پيچيدگيهايى كه هرگز پيش بينى نمى‏شد پيش‏آمد و براى نصوص تشريعى مفقود شده كه از رسول اكرم نقل ميكردند،راه‏حلى وجود نداشت،پس ناچار اين نياز پديد آمد كه به غير از كتاب و سنت،به دلايل و وسايل ديگر از قبيل استحسان و قياس و غير آن از انواع[ادله]اجتهاد كه ملكه مجتهد است رجوع كنند.اين امر باعث گرديد كه ذوق واخلاقيات شخصى وارد قانونگذارى شود (٤) .
اين سه وسيله مسلمانان را واداشت كه با ضرورت جستجو درباره يك‏منشاء فكرى كه با آن شرايط و اوضاع و احوال جديد هماهنگ باشد،پى ببرند،زيرا در بسيارى از مسائل نصى وجود نداشت و ناچار بايد راه حلى براى‏آن مى‏جستند.شهرستانى درين مورد گويد:«ما بطور قطع ميدانيم كه حوادث‏و وقايع در عبادات و رفتار و كردار چندان است كه به شمار در نمى‏آيد و حدو حصرى ندارد و به طور قطع ميدانيم كه در همه رويدادها نصى موجود نيست‏وقتى نصوص محدود باشد،امر نا محدود را ضبط نميكند،پس اجتهاد و قياس‏لازم الاتباع و معتبر است چندان كه براى هر رويدادى اجتهادى است‏» (٥) .
در چنين موقعيتهائى امكان نداشت كه بتوانند اين مرجعيت فكرى را قبول‏داشته باشند و به اين اعتبار كه مرجعيت فكرى به رهبرى سياسى منتهى ميشودآن را به اهل بيت مستند بدانند و اگر مرجعيت فكرى را به اهل بيت مى‏دادند،برنده‏ترين سلاح را به آنان تقديم مى‏كردند كه به آنان امكان ميداد كه به آسانى‏به مرجعيت‏سياسى دست‏يابند.
ازينرو در اين عصر آغاز فعاليتهايى را مى‏بينيم و توسعه و گسترش مدارسى‏را ملاحظه ميكنيم كه گاهى به‏«راى‏»تكيه ميكنند و گاهى به قياس و استحسان‏و گاه به مصالح مرسله و عرف جريانهاى پيش آمد كه ظهور آنها با خط مرجعيت‏اهل بيت(عليه السلام)اختلاف داشت و اشكارا نشان ميداد كه اين پديده در جامعه اسلامى‏بسى اوج گرفته و ريشه دوانيده است.اهل بيت(عليه السلام) بر عهده گرفتند كه آن ادعاها را پاسخ گويند و تكذيب كنند.و به علت پاسخگوئى به اين خطوط فكرى،خصوصيات مذهبشان را كه داراى مركزيت و قدرت است تاكيد كنند.
ابن جميع ميگويد:به جعفر بن محمد وارد شدم،ابن ابى ليلى و ابو حنيفه‏نيز با من بودند.او به ابن ابى ليلى گفت:اين مرد كيست؟جواب داد:
او مردى است كه در دين بينا و با نفوذ است.امام(عليه السلام)فرمود:شايد به راى‏خود قياس ميكند؟ سپس رو به ابو حنيفه كرد و فرمود:اى نعمان،پدرم ازجدم روايت كرد كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله) فرمود:نخستين كس كه امر دين را به راى‏خود قياس كرد،ابليس بود كه خداى تعالى به او فرمان داد:به آدم سجده‏بر!و او گفت:من ازو بهترم.مرا از آتش آفريدى و او را از خاك.پس‏هر كس كه دين را با راى خود قياس كند حق تعالى روز قيامت،او را با ابليس‏قرين سازد.زيرا،او شيطان را بقياس پيروى كرده است‏».
سپس امام جعفر(عليه السلام)آنگونه كه در روايت ابن شبرمه آمده است به اوگفت:آيا قتل نفس گناهى بزرگتر است‏يا زنا؟ گفت:قتل نفس.
امام(عليه السلام)فرمود:خدايتعالى در قتل نفس دو گواه مى‏پذيرد اما در زناچهار شاهد بايد.
سپس پرسيد:نماز بزرگتر است‏يا روزه؟
گفت:نماز.
امام(عليه السلام)فرمود:چه گوئى در مورد حايض كه روزه را قضا ميكند و نمازرا قضا نمى‏كند.واى بر تو،چگونه قياس ميكنى؟از خداى بترس و دين را باراى خود قياس مكن (٦) .
اين نبردى كه اهل بيت(عليه السلام)وارد آن شدند،از شدت تاثير اهل راى‏كاست.چنانكه براى پيدا شدن مكاتبى كه در راه و خط مخالف آن بود،ايجادآمادگى كرد و مدرسه حديث بوجود آمد كه براى حفظ احاديث و سنت و آثارو فتاوى صحابه و تابعين كوشيد و براى تقويت آن به تبليغ آغازيد و در عين حال‏از اهل راى بد مى‏گفتند و در مقابل دستاورد اهل راى كه در اخذ به راى و روى‏گردانيدان از احاديث تند روى داشتند،عكس العملى محسوب ميگرديد.
اهل بيت(عليه السلام)بر ضد اهل راى ايستادگى كردند و درين كار به شعار معروفشان‏تمسك مى‏جستند كه ميگفت:«همانا كه دين خدا با عقول سنجيده نميشود».
چه،اين مكتب اهل راى به راهى مى‏رفت كه تشريع اسلامى را تحليل مى‏بردو نابود مى‏كرد و در مرحله بعد،خاصيت و صلابت و اصالت اسلامى تشريع راكه از ويژگيهاى قانونگذارى است از دست ميداد و در اثنائى كه اهل حديث‏با جمود شريعت روبرو ميگرديد و معناى ظاهر نصوص اتخاذ مى‏شد،خاصيت‏نرمش و قابليت تطبيق با شرايط گوناگون اجتماعى از كف مى‏رفت (٧) .
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- منظور اين است كه مكتب تشيع را همگانى كرده و از جهت علمى و عملى توسعه‏بخشيد چنان كه فراگيرى آن بر هر فردى سهل و پيروى از آن بر هر كس كه داراى فرهنگ‏اسلامى و عقل مذهبى باشد،پذيرفتنى بود.
٢- مراة الجنان.
٣- بحث در ولايت-صدر.
٤- بحث در ولايت.
٥- سلم الوصول ص ٢٩٥.
٦- اصول عمومى فقه،ص ٣٢٩ نقل از حلية الاولياء،ج ٣ ص ١٩٧.
٧- اجتهاد و تقليد از مقدمه محمد مهدى اصفى ص ١٧-١٨.
۱۴
امام ششم جعفر بن محمد صادق(عليه السلام) امام ششم جعفر بن محمد صادق(عليه السلام)
براى اينكه عوامل مستقيم و غير مستقيم روش امام صادق(عليه السلام)را دربرنامه ريزى معلوم كنيم و طريقه او را در كار دعوت ادراك نمائيم،بر ما است‏كه-و لو به شكل كلى-به شرايط و اوضاع اجتماعى عمومى امت در عصراو احاطه يابيم و واقعيت‏حكام را در آن روزگار بدانيم و موقعيت امام(عليه السلام) را در صورت خاص بشناسيم و موضعى را كه در آن برنامه ريزى ميكرد درك‏كنيم و از خلال اين وضع اجتماعى و درگيريها و مشكلات كه ابعاد حركات‏امام(عليه السلام)را به ما ارائه ميدهد و كارهاى او را بيان ميكند،آگاهانه تاريخ‏او را استنباط كنيم و حكمتى كه وراى انتخاب راه او وجود داشته و روشى‏مخصوص را برگزيده است بيابيم.

امت اسلام در عصر امام صادق(عليه السلام)
امت در مظاهر فساد و دورى فكرى و عقيدتى در حيات اسلامى‏غوطه ور بود و امام(عليه السلام)در همه زمينه‏هاى زندگانى سياسى و اجتماعى واخلاقى و غيره،اين مساله را بيان ميفرمود. پس، از ديدگاه نظرى و عملى در افكار و روش مردم،عقيده‏اى واضح‏و داراى خطوط كلى وجود نداشت و آن نتيجه گسترش عباسيان جديد بودكه مردم را در فساد و تباهى غرق كرده بودند و اين كار با تزوير و از طريق‏جعل حديث و فتاوى به راى بود.آنان در قوانين اسلامى عناصر بيگانه ازمصادر تشريعى مانند قياس و استحسان...را داخل كرده و به اين طريق آنرامحو نموده بودند و خصوصيت و اصالت اسلامى تشريع را از ميان برده بودند.
كوششهاى زمامداران،غاليان و صوفيان را دلير كرده بود...و نتيجه اين شدكه حركات غريب به ظهور مى‏پيوست و مبادى فاسد پديد مى‏آمد و براى امت،اوضاع عمومى و شرايطى را آماده ساخت و آنرا در زمان امام(عليه السلام)در همه جاپراكند تا جائى كه براى اسلام تشريعى و عقيدتى خطرى عظيم گرديد.به علاوه‏در داخل امت كشمكشهاى سياسى و مذهبى شديد پيدا شد بطوريكه امت فرصت‏نمى‏يافت تا واقعيت اسلام را دريابد يا آنرا زنده نگاه دارد.
پس،امام صادق(عليه السلام)ناچار بود با همه آن تناقضات و امواج منحرف‏و مخالف كه امت در شرايط و اوضاع آن ميزيست و هستى اسلام را تهديدميكرد روبرو گردد.
امام(عليه السلام)با دو گونه انحراف مواجه بود:انحراف در سطح سياسى كه‏در هيات حاكمه و دولت وقت مجسم شده بود و انحراف خطرناكى كه درامت و نادانى او از واقعيت مكتب بود.
اينك پرسش ما اينست كه امام ما(عليه السلام)چگونه برنامه‏اى تعيين كرد و چگونه‏همه آن اوضاع و شرايط را كه بكمال پيچيدگى رسيده بود درمان فرمود؟ در حاليكه فرمانروايان روزگار،شديدا مراقب او بودند و با دقت بسيار او را تعقيب ميكردند.

اختيار و برنامه ريزى
زان پس كه امام(عليه السلام)واقعيت امت را از لحاظ فكرى و عملى فهميد وشرايط سياسى و محيط را دانست و واقعيت‏سياسى را كه امت در آن ميزيست‏و قدرت و امكانات او را كه ميتوانست با آن روبرو شود و مبارزه سياسى‏را آغاز كند،شناخت،قيام به شمشير و پيروزى مسلحانه و فورى را براى‏بر پا داشتن حكومت اسلامى كافى نديد.چه،بر پاى داشتن حكومت و نفوذ آن‏در امت،به مجرد آماده كردن قوا براى حمله نظامى وابسته نبود.بلكه پيش‏از آن بايستى سپاهى عقيدتى تهيه ميشد كه به امام و عصمت او ايمان مطلق‏داشته باشد و هدفهاى بزرگ او را ادراك كند و در زمينه حكومت،از برنامه اوپشتيبانى كرده و دست آوردهائى را كه براى امت‏حاصل ميگرديد پاسبانى‏نمايد (١) .
گفتگوى امام صادق(عليه السلام)با يكى از اصحاب خود مضمون گفته ما راآشكار ميسازد.
از سدير صيرفى روايت است كه گفت:«بر امام(عليه السلام)وارد شدم و گفتم‏خداى را چه نشسته‏اى.
گفت:اى سدير چه اتفاق افتاده است؟
گفتم:از فراوانى دوستان و شيعيان و يارانت‏سخن ميگويم.
گفت:فكر ميكنى چند تن باشند؟
گفتم:يكصد هزار.
گفت:يكصد هزار؟
گفتم:آرى و شايد دويست هزار.
گفت:دويست هزار؟
گفتم:آرى و شايد نيمى از جهان.
صيرفى سخن را چنين ادامه داد كه:آنگاه خاموش گرديد.و چون‏همراه با صيرفى به سوى‏«ينبع‏»رفتند و امام(عليه السلام)به گله بزها نگريست او راگفت:اى سرير،اگر شيعيان ما به تعداد اين بزها رسيده بودند بر جاى‏نمى‏نشستم (٢) ».
از اين احاديث چنين نتيجه ميگيريم كه امام(عليه السلام)به اين امر ايمان داشت‏كه تنها در دست گرفتن حكومت كافى نيست و مادام كه حكومت از طرف‏پايگاههاى آگاه مردمى،پشتيبانى نشود،برنامه دگرگونسازى و اصلاح‏اسلامى محقق نميگردد.نيز بايد پايگاههاى مزبور، هدفهاى آن حكومت‏را بدانند و به نظريه‏هاى آن ايمان داشته باشند و در راه پشتيبانى آن گام بردارندو موضعهاى آن حكومت را براى توده‏هاى مردم تفسير كنند و در مقابل‏گردبادهاى حوادث پايدارى و ايستادگى به خرج دهند.در برابر اين واقعيت،ناچار بايد برنامه‏اى سريع تنظيم كرد كه دو هدف را تعقيب كند.
اول-عمل به منظور بنياد كردن اين پايگاههاى مردمى و تسلط بر آن‏و تنظيم روشهاى عملى آن وقتى كه با انحراف روبرو گردند و«توده رابطى كه‏داراى روشهاى مخصوص در نظام كار باشد»براى آن ايجاد كنند.بنابر اين،بناى پايگاه مردمى متين و استوار كه داراى روشهاى منظمى باشد،پايگاهى‏است كه براى امام و براى نهضت اين جهانى بمنظور در دست گرفتن حكومت،صالح باشد.
دوم-عمل به اين منظور كه وجدان امت اسلامى و اراده او را به جنبش‏درآورد و ضمير اسلامى و اراده اسلامى را به درجه‏اى حفظ كند كه امت رادر برابر تنازل مطلق از شخصيت و كرامت او در مقابل زمامداران منحرف محفوظ نگاه دارد.اين مطلب را به تفصيل بيان خواهيم كرد.
«امام(عليه السلام)از عهده‏دار شدن قيام مسلحانه بصورت مستقيم بر ضدفرمانروايان منحرف دورى جست.اين عمل تعبيرى از اختلاف در شكل عمل‏سياسى بود كه مرز آن را شرايط اجتماعى تعيين ميكرد و نيز عبارت بود ازادراك عميق از طبيعت دگرگونسازى و چگونگى محقق گردانيدن آن‏». (٣)
از گفتگوى امام صادق در مى‏يابيم كه اگر امام مى‏توانست به يارى دهندگان‏و به قدرتى تكيه كند كه پس از عمل مسلحانه هدفهاى اسلام را تحقق بخشد،پيوسته آمادگى داشت كه به قيام مسلحانه دست زند.اما اوضاع و احوال وشرايط زمان مجال نميداد كه امام(عليه السلام)حتى انديشه اين موضوع را در سربپروراند كه با سياست‏حاكم روز وارد كشمكش گردد زيرا اين كار، امرى بودكه اگر هم قطعا با شكست روبرو نمى‏شد،باز هم نتايج آن تضمين شده نبود.
به عبارت ديگر،با آن شرايط موجود اگر هم شكست نمى‏خورد،نتيجه مثبت‏قيام،مسلم نبود.
ازينرو امام(عليه السلام)از پذيرفتن آن خوددارى كرد و درين صدد بر نيامد كه‏با قوه نظامى،واژگون ساختن حكومت را هدف خود قرار دهد،لذا با پيشنهادحمله نظامى كه هدف آن واژگون ساختن حكومت بود مخالفت ورزيد و ماازين موضوع به تفصيل سخن خواهيم گفت.
بهر حال بنا به آنچه كه گفتيم،راى امام(عليه السلام)اين بود كه از نظر شخصى ودر صورت كلى از عهده‏دار شدن مبارزه جوئى سياسى منصرف گردد تا در داخل‏امت دست به سازماندهى زند و پايگاههاى مردمى آگاه را در آنجا بنياد گذاردتا براى انتشار افكار خود و پراكندن مقدمات افكار خويش،ابزار تنظيمى‏داشته باشد و بتواند نيروى فكرى مردم را آماده سازد و پيشتازان با ايمان فراهم آورد تا براى اقامه حكم الهى در روى زمين،يا دست كم بمنظور ابقاى‏اساسهاى نظرى كه نمودارهاى آن نزد امت محفوظ بود با قناعت و ايمان‏حركت كند و راه را ادامه دهد. يا به عبارت ديگر،براى اينكه پايگاههاى‏مردمى خود را بسازد و به سازماندهى آگاهانه عمل كند تا آن پايگاهها براى‏نشر افكار او و آماده كردن قدرت فكرى،با خشنودى و رضا،حكومت الهى‏را در روى زمين تشكيل دهد و راه امام را بپويد تا حكومت‏«الله‏»بر قرار شوديا دست كم عقايد نظرى و نمودارهاى آن نزد امت محفوظ بماند.براى امام‏اهميتى نداشت كه موفق نشود كه درين زمينه نتيجه كوشش خود را مشاهده كند.
همانا نياكان او در عمل،به امت مژده داده بودند كه روزى از روزها دولت‏آنان ظاهر خواهد شد.اما در صورتى كه اصول نظريه اسلام نزد امت محفوظمانده باشد.جامعه امام(عليه السلام)در برنامه ريزى اصلاحى خود براى بنا سازى‏جامعه اسلامى با دو دشوارى اساسى روبرو گرديد و بر او بود تا آن دو را دوموضع مهم به حساب آورد:
١-واقعيت فاسد و وضع اجتماعى و اخلاقى بى‏بند و بار كه واقعيت‏اسلام و تشريعات آن را به عقب مانده‏گى گرفتار كرده بود كه خطرناك مى‏نمود.
چنانكه مثلا همه مقدمات ويرانى در شكل جنبشهاى فكرى از قبيل جنبش زنديقان‏با فعاليت و سرعت به حركت در آمده بود.
«بنى عباس زنديقان را پيرامون خود گرد آورده بودند و آنان را نپراكندندمگر بعدها...» (٤) «بسيارى از دعوتهاى كفر آميز به نام مانوى و مزدكى و خرمى‏و زردشتى به سرعت صورت ميگرفت‏» (٥) .
٢-مراقبت‏شديدى كه در پيرامون امام(عليه السلام)در جريان بود و فشار وشكنجه و تعقيب نسبت به اصحاب و بستگان و طرفداران و پيروان جنبش او(عليه السلام).
ابوالفرج اصفهانى (٦) كتابى ويژه تدوين كرد كه همه ماجراها را كه ازرنج و عقوبت توصيف ناپذير بر آنان رفته بود در آن كتاب بيان كرده و كوشش‏آنان را به منظور تار و مار كردن ياران امام(عليه السلام)و متوقف ساختن فعاليت‏حركت امام(عليه السلام)شرح داده است.
ثمره اين كوشش كه از طرف آنان اعمال گرديد.پديد آمدن انديشه‏هاى‏مختلف و گفتگوهاى گوناگون بين شيعيان بود و براى امام صادق(عليه السلام)هيچ‏مجالى بدست نيامد تا صفوف شيعه و عقايد گوناگون مذهبى را كه در بين آنان‏حاصل آمده بود متحد كند زيرا تماس با آنان دشوار بود و حكومت درباره‏شيعيان بسى سختگيرى ميكرد و در خشونت افراط نشان ميداد و به آنان عذابهاى‏شديد مى‏رسانيد. (٧)

عناصر رستگارى جنبش
پيش از آنكه در روشهاى عملى امام(عليه السلام)سخن بگوئيم مى‏خواهيم علل‏پيروزى و نجات جنبش او را بشناسيم و شرايطى را كه در عصر او پا گرفته‏بود بدانيم.جنبش امام(عليه السلام)در برنامه ريزى و هدف نهائى بر دو حقيقت كه‏اينك شرح ميدهيم استوار بود:
نخست:بنياد افكندن پايگاههاى مردمى و تمركز دادن بناى داخلى آن‏و نظارت در حدود رابطه مخصوص ايشان و پيروان او چندانكه بتواند آنراپايگاه مركزى قرار دهد و از خلال آن، پايگاه مزبور را تا داخل صفوف امت‏ادامه بخشد و آنرا در پيرامون آن و در آن زمينه انتشار دهد و به عنوان تحقق‏بخشيدن به بزرگترين هدف كه امام(عليه السلام)به ظاهر آن عمل ميكرد،در مجراى افكار تاثير بگذارد (٨) .
دوم:به دست آوردن اطمينان و اعتماد امت به جنبش او(عليه السلام)«پس‏دعوت-هر دعوتى كه باشد-تا وقتى طرفدار نيازها و خواستهاى توده مردم‏نباشد و آرزوهاى آنان را بيان نكند لا محاله گذرگاه آن شكست است‏».
اگر دعوت،تعبيرى از آرزوها و اميدهاى ملت نباشد بى ترديد به شكست‏منتهى ميگردد.
از طرف ديگر،در پى دعوتى رفتن،هر چند هدف بزرگ و والائى باشد،راهى به توفيق ندارد مگر اينكه از سوى مردم پشتيبانى شود و معلوم آيد كه‏مردم در پى آنند و پيروزش مى‏گردانند.
از اين رو است كه مى‏بينيم دعوت عباسيان موفق گرديد زيرا از شعار«الرضا من اهل البيت‏»استفاده ماكلياولى كردند. (٩)
پس،بنياد كردن پايه‏هاى مردمى و به دست آوردن اطمينان امت دو شرط‏اساسى بود براى افزودن به حمايت از فعاليت امام(عليه السلام)و دور نگاهداشتن‏جنبش او از كوششها و احتمالاتى كه در برگيرنده امور غير اصيل بود و به نفع‏حكومت تمام ميشد.خلاصه،حمايت امت،مجالى براى نفوذ عباسيان و غيرعباسيان باقى نميگذاشت.
بر اساس اين دو حقيقت،امام(عليه السلام)به دو شكل فعاليت مبادرت فرمود:
اول:فعاليتهاى جنبشى.و منظور ما از آن،رابطه‏هاى هماهنگ با قواى‏امت-قواى خارجى-است و اين معنى در دو زمينه قابل عمل بود:
الف:توجيه كردن عواطف امت با برنامه اهل بيت.
ب:كوشيدن به اين منظور كه به ملت،قدرت معنوى داده شود تا ازنظر آگاهى به سطحى برسد كه هدف اسلام ايجاب ميكند.
دوم:كارهاى زير بنائى كه شامل پايگاههاى مردمى و گوناگون و آگاه‏بود كه مسئوليتهاى آن پايگاهها را بر عهده گيرد و با امام در زمينه‏هاى نظارت‏و عمل منظم و اجراء رابطه داشته باشد.«بر اين پايه،برخى از نصوص مروى‏از امام(عليه السلام)در باب تعليم و آموزش روشهاى خود براى مردمى كه امام بر آنهانظارت داشت عملى ميگردد.روشهاى مزبور نسبت به وضع شيعيان و مشكلاتى‏كه با آن روبرو بودند و اوضاع اجتماعى‏شان را محدود ميكرد،گوناگون بود».
ازين روى نمى‏توان كارهاى امام را از امور جنبشى و زير بنائى يا سازماندهى‏او در داخل پايگاههاى مردمى يا گروههائى كه با او ارتباط داشتند جدا كرد.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- دائرة المعارف-دوران پيشوايان-از صدر.
٢- كافى كلينى.ج ٢ ص ٢٤٢.
٣- بحث در ولايت از صدر.
٤- دولت عربى ازولهاوزن،ص ٤٨٩.
٥- ريشه‏هاى تاريخى شعوبيه،ص ٤١.
٦- مقاتل الطالبين از اصفهانى.
٧- عقايد زيديه نقل از زندگى امام موسى الكاظم از قريشى.
٨- مجله نجف،نقش امام صادق(عليه السلام)از عدنان البكاء.
٩- جنبشهاى سرى،ص ٦١.
۱۵
امام صادق در برنامه اصلاحى امام صادق در برنامه اصلاحى
امام(عليه السلام)عمل دگرگونسازى و اصلاحى خود را به دو شكل از شكلهاى‏عمل بطور مستقيم انجام مى‏داد:
١-فعاليت و كوشش كه شامل روابط هماهنگى و امكانهاى امت بود.
فعاليت وى(عليه السلام)آشكارا بود،چه انتقال قدرت كه پس از زوال حكومت بنى اميه‏مستقيما روى داده بود،امام را از خشم و حمله فرمانروايان و مراقبت‏شديدآنان در امنگاه نگاه داشت،نيز روى آوردن مسلمانان به فقيهان و دانشمندان‏براى شناختن قانون اسلامى در حل مشكلات فردى و اجتماعى آنان،امام را ازفشارهاى دولت مصون ميداشت.
اين عوامل و جز آن،به امام(عليه السلام)يارى ميكرد تا كار خود را با روش‏علنى و ظاهرى ادامه دهد بى آنكه فعاليت آشكار خود را با عمل سياسى بى پرده‏همراه كند.بلكه،امام(عليه السلام)فعاليت و كوشش خود را با مساعى عملى سخت‏كوشانه آغاز و حوزه فكرى و ثمر بخش خويش را كه بزرگان فقها و متفكران‏عظيم از آن بيرون آمدند،در صفوف امت،افتتاح كرد،و پس از او، ازشاگردان مكتب ايشان،ثروتى فرهنگى براى امت بر جاى ماند.
بعضى از شاگردان نامى آن بزرگوار عبارت بودند از:«هشام بن حكم‏» و«مؤمن الطاق‏»و«محمد بن مسلم‏»و«زرارة بن اعين‏»و غير آنان كه‏جانشين وى گرديدند.
«حركت علمى او آن سان گسترش يافت كه سراسر مناطق اسلامى رادر برگرفت‏» (١) و«مردم از علم او چيزها ميگفتند و شهرت او در همه شهرهاپيچيده بود» (٢) .
جاحظ در مورد امام گويد:«امام صادق(عليه السلام)چشمه‏هاى دانش و حكمت‏را در روى زمين شكافت و براى مردم درهايى از دانش گشود كه پيش ازومعهود نبود و جهان از دانش وى سرشار گرديد». (٣)
هدف امام در پشت روش علنى او و ظهور فعاليت علمى و فكرى او،چاره جهل امت از جهت عقيده به مكتب و نظام آن بود،و ايستادگى در برابرامواج كفرآميز و شبهه‏هاى گمراه كننده آن و حل مشكلهائى كه از تاثير انحراف‏ناشى شده بود.فعاليتهاى امام در زمينه علمى بود و با دو روش تحقق يافت.
روش ويرانگرى اين روش در ايستادگى قاطعانه‏اى بود در برابر شبهه‏هاى‏غرض آلود در عقايد و نظريات دينى كه از لحاظ اغراض سياسى به منظور از بين‏بردن روح حقيقى اسلام و كشتن آن در توده‏هاى مردم،عمل ميشد.روش‏ايشان در اين ويرانگرى پى آمد اعمال زير بود:
مقابله با امواج ناشناخته و فاسد كه اوضاع سياسى فاسد عهد امويان وعباسيان آنرا به وجود آورده بود و از طرفى معلول كشمكشهاى مذهبى و قبيله‏اى‏و قومى در دو دوره فوق الذكر بود. و از طرفى ديگر در نتيجه فكر بيگانگان،از راه ترجمه كتابهاى يونانى و فارسى و هندى از جهت پديد آمدن گروههاى خطرناك منجمله گروههاى‏«غلات‏»و«زنديقان‏»و«جاعلان حديث‏»و«اهل راى و متصوفه‏»،زمينه‏هاى مساعد براى رشد انحراف حاصل كرد.
امام صادق(عليه السلام)در برابر آنها ايستادگى فرمود و در سطح علمى،با همه‏مشاجره و مباحثه كرد و خط افكارشان را براى ملت اسلام افشا نمود (٤) .

روش بنيادى
اين روش با كوشش علمى و فكرى خستگى ناپذير در زمينه‏هاى فكرى‏اسلامى و تعميق مبادى و احكام آن شكل گرفت.اقدام مستقيم امام(عليه السلام)ازين‏جنبه به شكل زير خلاصه ميگردد.
-مفاهيم عقيدتى و احكام شريعت را منتشر ساخت و آگاهى علمى راپراكند و توده‏هاى عظيم دانشمندان را به منظور بر پاى داشتن آموزش مسلمانان‏مجهز كرد.
امام در عصر خود بزرگترين آموزشگاه اسلامى را گشود و يثرب را كه‏سراى هجرت بود و مهبط وحى،مركز آموزشگاه خود قرار داد و مسجدپيامبر(صلّى الله عليه وآله)را محل تدريس خويش كرد، بطوريكه همه فنون در آن تدريس‏مى‏شد. (٥)
از جمله شاگردان آن امام بزرگوار(عليه السلام)،پيشوايان مذاهب معروف اسلام‏مانند«مالك بن انس‏»و«سفيان ثورى‏»و«ابن عينيه‏»و«ابو حنيفه‏»و از قبيل‏«محمد بن حسن شيبانى‏»و«يحيى بن سعيد»و غير از آنان از دانشمندان و محدثان‏و فقيهان مانند«ايوب سجستانى‏»و«شعبة بن حجاج‏»و«عبد الملك بن جريح‏» و ديگران بودند (٦) .
مجموع شاگردان امام(عليه السلام)بالغ بر چهار هزار تن بود (٧) .
-او باب علم را در فلسفه و علم كلام و رياضيات و شيمى گشود.«مفضل‏بن عمرو»و«مؤمن الطاق‏»و«هشام بن حكم‏»و«هشام بن سالم‏»در فلسفه وعلم كلام تخصص داشتند و«جابر بن حيان‏»در رياضيات و شيمى،و«زرارة‏»
و«محمد بن مسلم‏»و«جميل بن دراج‏»و«حمران بن اعين‏»و«ابى بصير»و«عبد الله بن سنان‏»در فقه و اصول و تفسير متخصص بودند (٨) .
-براى اصول و فقه قواعدى وضع فرمود تا شاگردان خود را با ملكه‏اجتهاد و استنباط آشنا و تربيت كند و از جمله قواعد اصولى كه حضرتش بنانهاد قاعده‏«برائت‏»و«تمييز»و«استصحاب‏»است و از قواعد فقهى، قاعده‏«فراغ‏»و«تجاوز»و«يد»و«ضمان‏» (٩)
هدف امام ازين كار سه امر مهم بود:
الف-يكى اين بود كه براى تشريع اسلامى قاعده‏اى استوار بنا كند وبراى عقيده اسلامى تمركزى نيرومند ايجاد نمايد و استمرار و بقاى اسلام رادر ميان امواج گوناگون تضمين فرمايد.
ب-مفاهيم خطا و احاديث جعلى را اصلاح كند.
ج-براى مرجعيت‏خود از جنبه علمى و فقهى تمركز و توضيح دهد وامامت‏خود را ازين جنبه فريضه سازد.آن سان كه بزرگان علماى ساير مذاهب‏اسلامى جز اعتراف به برترى و مرجعيت او(عليه السلام)كارى نتوانند كرد و مانند اعتراف‏ابو حنيفه بر اين امر كه گفت:«فقيه‏تر از جعفر بن محمد نديده‏ام و اين وقتى بودكه منصور خليفه به من گفت:اى ابو حنيفه،مردم،شيفته جعفر بن محمد شده‏اند،مسائل دشوار تهيه كن تا ازو بپرسى.من چهل مساله براى پرسش ازو آماده كردم و ابو جعفر منصور فرستاده‏اى به سوى من فرستاد تا بر او وارد شدم وجعفر بن محمد بر طرف راست او نشسته بود.وقتى به او(عليه السلام)چشم انداختم‏از هيبت وى احساسى به من دست داد كه از ابو جعفر منصور چنان احساسى‏بمن دست نميداد.سلام گفتم و اشارت كرد كه بنشينم.سپس بمن گفت اى‏ابو حنيفه مسائل خود را در محضر ابو عبد الله مطرح كن.سپس مسائل خود رادر او مطرح كردم.ايشان پاسخ مرا ميگفت و بدنبال آن مى‏فرمود:شما چنين‏ميگوئيد و اهل مدينه چنان ميگويند و ما چنين گوئيم.بسا كه آنان از ماپيروى كنند و بسا كه از آن دسته پيروى كنند و بسا كه با ما مخالفت ورزند.
بالاخره چهل مساله را گفتم و او يك مساله را بى جواب نگذاشت.ابو حنيفه‏ادامه داد:آگاه ترين مردم كسى است كه به اختلاف مردم دانشمندترين مردم‏باشد.» (١٠)
واضح است كه اگر فعاليتهاى علمى امام(عليه السلام)در سطح معارف و در حدى‏كه از آن سخن گفتيم نبود،به امامت او اعتراف نميكردند (١١) .
امام صادق(عليه السلام)با هر دو روش خود يعنى بنياد گذاردن و ويرانگرى،براى تثبيت دعوت اسلامى محيطى مناسب بوجود آورد و امكان نبرد به آن‏داد تا به ساير مراحل عمل منتقل گردد،و بسا كه در روش و شكل آنها اختلاف‏وجود داشت.
اما كارهاى بنيادى او(عليه السلام)مشتمل بر فعاليتهاى ايشان براى دگرگون‏سازى محيط تحت نظارت،و رعايت او نسبت به توده‏اى كه به او ارتباطداشت،و نظم دادن به آن فعاليتها بود. شكل كار صورت سرى داشت كه دراصطلاح فقهى به آن‏«تقيه‏»گويند.
امام(عليه السلام)ميخواست،پس از آنكه وضع اجتماعى آن سان كه او احساس مى‏فرمود،اجازه ايستادگى و نرمش و تقيه دهد،با عمل سرى يا تقيه در مقابل‏مقاومت دشمنان-تا وقتى كه آنچه موجب قوام مرحله دعوت بود كمال يابد،-دعوت خود را تضمين و پشتيبانى كند.يعنى عمل را با پنهانكارى ادامه دهدو همانا كه اعمال و فعاليتهاى بنيانى او(عليه السلام)در درجه نخستين، مسائل حوزه‏شيعه با ملاحظه ارتباطى كه با امام داشتند بود.
از موجوديت‏شيعه پشتيبانى ميشد و به آگاهى‏شان افزوده ميگشت و باهر اسلوبى كه مايه پايدارى آنان و وصول شان به مدارج عالى تا سطح نيازاسلامى بود به آنان مساعدت مى‏گرديد (١٢) .
فعاليتهاى بنيادى امام(عليه السلام)به شرح روشهاى زير نمودار ميگرديد:
-نظارت بيواسطه بر شيعيانش،يعنى جماعتى از دوستان و طرفداران‏امام و برنامه ريزى اصلاحى او براى روش‏هاى شيعيان و رشد دادن آگاهى شان،و حمايت از موجوديتشان،و ترقى دادن آنان تا سطح نياز اسلامى و تا تشكيل‏سپاه عقيدتى،و پيشتازيهاى آگاهانه،و نظارت بر انتظام روشها تا آنكه‏اختلافات شخصى بين افراد توده شيعه حل شود و مال اندوزى از بين برودچنانكه‏«معلى بن خنيس‏»درين مورد گفته است:
«امام(عليه السلام)احكام خداى تعالى را در ميان توده مخصوص از شيعيانش‏بر پاى داشت.پس،ماليات را از طرفداران خود مى‏ستاند و حسب شان كارخود به مصرف مى‏رسانيد.منصور،بارها او را به اين تهمت جلب كرد (١٣) »
امام به پيروان فرمان داد كه به حاكم منحرف پناه نبرند و از داد و ستدو همكارى با او خود دارى كنند.
امام(عليه السلام)درين زمينه مى‏فرمايد:
«هر مؤمنى كه به قاضى يا سلطان ستمگر شكايت برد و بغير از حكم خدا درباره او دادرسى شود،درين گناه با او شريك است‏».و باز امام(عليه السلام) مى‏فرمايد:
«هر كس بين او و برادرش در چيزى اختلاف باشد و كسيكه يكى ازبرادران خود را دعوت كند تا در ميان آنان حكومت نمايد،و آن كس از رسيدگى‏به مرافعه آنان خود دارى ورزد،به منزله كسانى‏اند كه خدايتعالى درباره آنان‏فرمايد:
الم تر الى الذين يزعمون انهم امنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك‏يريدون ان يتحاكموا الى الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به (١٤) .
(آيا به كسانى نمى‏نگرى كه مى‏پندارند به آنچه بر تو فرو آورده‏ايم و به آنچه‏پيش از تو نازل كرده‏ايم ايمان دارند.نميخواهند به نزد طاغوت به محاكمه‏روند همانا كه به آنان فرمان داده شده است كه از اين كار سرباز زنند).
امام به پيروان فرمان داده بود كه با حكومت منحرف پيوند ببرند و درين‏باب چنين مى‏فرمايد:
«به آنان در ساختن مسجد يارى مكنيد» (١٥) .
و از نظر فرمانهاى منفى و سلبى،قواعد آنرا توضيح داده است:
«از حكم دادن بپرهيزيد.چه،حكم دادن از وظايف امام است كه به قضاعالم باشد و در ميان مسلمانان به عدالت‏حكم كند مانند نبى و وصى‏».
ازينرو است كه امام(عليه السلام)در حكومت كردن به حق خويش تاكيد مى‏فرمايدو وجهه نظر خود را درباره اوضاع تثبيت مى‏نمايد و موفق ميگردد كه اصحاب‏خويش را از آميختن با وضع موجود يا تحت تاثير آن قرار گرفتن حفظ كندو با اين كار كه تعبيه كرده بود،آنان را بر ضد وضع موجود برانگيخت.اين روش براى بنياد گذاردن نسبت به شيعيان اسلوبى بود و براى ويرانگرى نسبت‏به حكومت موجود،اسلوبى ديگر.نظارت امام(عليه السلام)در اداره كردن اوضاع‏و پايگاهها به اين منجر گرديد كه قضائى بگمارد و به شيعيان فرمان دهد كه دراختلافهاى خود به آن قضات مراجعه كنند و به فرمان آنان گردن نهند.
امام(عليه السلام) فرمود:
«بنگريد تا در ميان شما كيست كه از دستورهاى ما چيزى ميداند،او رادر ميان خود به سمت قاضى بنشانيد كه من او را بدين سمت برمى‏گزينم و شماحكم خود را به نزد او بريد (١٦) ».
امام(عليه السلام)به اصحاب و پايگاههاى خود سفارش ميكرد كه در هر كار،مخفيانه عمل كنند،(تقيه)، و در هر عملى كه انجام ميدهند توجه كامل داشته‏باشند كه مخالفان و دشمنانشان متوجه آن نشوند و ميگفت:
«مبلغان خاموش ما باشيد».و به عبد الله بن جندب سفارش فرمود:
«خدا،قومى را كه چراغند و سرچشمه روشنائى،رحمت فرمايد.براى‏ما با اعمال خود دعوت كنندگان باشيد و كمال سعى و كوشش را به جاى‏آوريد،نه مانند كسانيكه اسرار ما را فاش ميسازند».
و به معلى بن خنيس وصيت فرمود:«اى معلى امر ما را پنهان دار وهرگز آشكار مكن (١٧) ».
در تحف العقول چنان آمده است كه امام(عليه السلام)به محمد بن نعمان احول‏سفارش كرد كه كار به پنهانى كند و به تقيه ملتزم باشد.اگر اخلال بعضى ازصحابه او در افشاى اسرار نبود و مطالبى را كه نمى‏خواستند فاش گردد پنهان‏نگاه ميداشتند،چيزى نمانده بود كه كوششهاى امام(عليه السلام) به نتيجه رسد.
از سخنان امام(عليه السلام)است كه فرمود:«هر كس سر ما را بپراكند مانند كسى است كه به روى ما شمشير كشد.خداى رحمت كند بنده‏اى را كه مكنون‏علم ما را مى‏داند و آنرا در زير پاى خود به خاك مى‏سپارد..اى نعمان من‏با فردى از شما چيزى ميگويم،اگر از قول من نقل كند،با اين كار براى خودلعنت مرا خريده است و من نيز از او برى هستم.پدرم فرمود چه چيز تحملش‏سختر از تقيه است.تقيه سپر مؤمن است.و اگر تقيه نباشد،خداى پرستيده‏نشود.
اى پسر نعمان كسى كه اسرار ما را بر ملا ميسازد مانند كسى است كه باشمشير خود ما را بقتل برساند بلكه گناه او بزرگتر است.
اى پسر نعمان...مشتابيد،به خدا سوگند كه اين كار سه بار پيش آمد،آنرا منتشر ساختند و خدا آنرا به تاخير انداخت.به خدا سوگند كه هيچ سرى‏نداريد مگر كه دشمنانتان از شما به آن داناترند».
اى پسر نعمان،بنده،مؤمن محسوب نميگردد مگر كه سه سنت رارعايت كند:سنت‏خدا و سنت رسول الله و سنت امام را.اما سنت‏خداى عز و جل‏اين است كه اسرار ما را بپوشاند (١٨) ».
اين عمل نسبت به همه اهل بيت(عليه السلام)استمرار يافت و دولت وقت‏اساسا به وجود آن آگاهى داشت اما حدود آن و چگونگى خطر آن رانميدانست.
ازينجا بود كه امام(عليه السلام)و پيش ازو پدران بزرگوارش در معرض پى جوئى‏و مراقبت و شكنجه بودند و اگر امام(عليه السلام)با خرد و حكمت و حسن رفتار خوداز دست منصور رها نشده بود،بارها پيش آمده بود كه نزديك بود منصورخليفه،امام(عليه السلام)را با سخترين طريقى صدمه رساند (١٩) .
امام،جنبشهاى رهائى بخش انقلابى را تاييد ميفرمود تا خير و وجدان امت اسلام و اراده آنان را برانگيزد و آن را به درجه‏اى حفظ كند كه حيات وصلابت امت را در مقابل سير نزولى شخصيت و كرامت انسانى حاكمان منحرف،مصون بدارد.
اين كار را انقلابيان علوى بر عهده داشتند و با فداكاريهاى بيحاصل وياس آور خود كوشيدند تا ضمير و وجدان اسلامى را محفوظ بدارند و ازكسانى كه به آنان يعنى به پيشوايان(عليه السلام)وفادار بودند،پشتيبانى كنند.
در روايتى آمده است كه در محضر امام صادق(عليه السلام)از شخصى از آل‏محمد(صلّى الله عليه وآله)گفتگو ميكردند كه قيام خواهد كرد.ايشان فرمود:«پيوسته من‏و شيعيان من به كسى از آل محمد كه خروج كند دل بسته‏ايم.دوست ميدارم كه‏كسى از آل محمد(صلّى الله عليه وآله)خروج كند و نفقه عيال او بر عهده من باشد» (٢٠) .
امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)به نزد مامون از زيد بن على شهيد صحبت‏ميكرد كه:«او از علماى آل محمد(صلّى الله عليه وآله)بود و در راه و انعكاس خشم الهى بودو با دشمنان خداوند مجاهدت كرد تا در آن طريق به شهادت رسيد.امام‏ادامه داد كه:ابو موسى بن جعفر نقل كرد كه از پدرش جعفر بن محمد شنيده بودكه گفت:خداوند عمويم زيد را رحمت كند او مردم را به سوى‏«الرضا ازآل محمد»دعوت ميكرد و اگر پيروز ميگرديد در پيشگاه خدا عهد خود را وفامى‏نمود كه گفت:شما را به‏«الرضا از آل محمد»دعوت ميكنم‏» (٢١)
امام صادق(عليه السلام)مردم را بر آن ميداشت تا در شورشى كه زيد بر ضد دولت‏امويان كرده بود پشتيبان زيد باشند.هنگامى كه خبر قتل زيد به او رسيد بسيارناراحت‏شد و اندوهى عميق بر او دست داد و از مال خود به عيال هر كس ازياران زيد كه با او در آن واقعه آسيب ديده بودند هزار دينار داد (٢٢) .
هنگاميكه جنبش بنى الحسن(عليه السلام)شكست‏خورد،امام را اندوه فرا گرفت‏و سخت بگريست و مردم را مسئول كوتاهى در برابر آن جنبش دانست.
ابن عمر كند گويد:«بر ابو عبد الله(عليه السلام)وارد شدم،به من فرمود:
آيا از حادثه آل حسن آگاهى؟خبر آن بما رسيده است و دوست نميدارم آنرادوباره باز گويم. آنگاه گفتم:اميدواريم كه خداى بزرگ آنان را در عافيت‏نگاه دارد.آنگاه آن بزرگوار فرمود:اما عافيت كجاست؟سپس گريست‏چندان كه به گريه صدا بلند كرد و ما نيز گريستيم‏» (٢٣) .
«اينك اين ستايش امام از كسانى كه به كار آن جنبشها برخاسته بودندو آن اندوه و آن گريه و زارى بر آنان،ممكن نبود با نظر امام(عليه السلام)و اصحاب‏ايشان وفق دهد مگر آنكه جنبش زيد بطريقى به آنها مربوط ميشد،و زيد فقطبمنظور كسب قدرت و انتزاع خلافت از حكام وقت، بنفع خاندان پيامبر كارميكرد.اگر زيد دعوت را براى شخص خود به عمل مى‏آورد،خود رادر عرض امامت قرار داده بود.در چنين صورتى نه ستودن او جايز بود نه‏گريه بر او.
به اين ترتيب حساب آنان با حساب ديگران از بنى اميه يا بنى عباس ازغاصبان خلافت تفاوتى نمى‏داشت.

امام و رد پيشنهادهاى نظامى
در فصل سابق از حقيقتى مهم سخن گفتيم و آن اين بود كه تحقق يافتن‏پيروزى قاطع امام(عليه السلام)،مرهون نجات يافتن عمل دگرگونسازى او در زمينه‏بنا كردن توده‏هايى بود كه به رهبرى معصومانه و پر ايمان وى ارتباط داشت وهمچنين به نظريه وى در حكومت مرتبط مى‏گرديد.در همان هنگام اين حقيقت‏كه ميگويد:انديشه استيلاى مسلحانه سياسى قضيه‏اى بود كه اگر هم شكست‏آن محرز نبود،با اينهمه نتايج آن تضمين شده نبود،بعيد ميدانستيم.
ازين رو امام حاضر نشد حتى يك لحظه در چنان كشمكشى داخل شود.
در پرتو اين حقيقت مى‏توان به تفسير باز گفت كه چرا امام(عليه السلام)از چنين پيشنهادنظامى خود دارى كرد و به علت عواملى كه در جنبش او وجود داشت‏حاضرنشد سازش سياسى كند،نيز حاضر نشد از ديگران استفاده ماكياولى نمايدو الا دست كم برنامه‏اى كه امام براى مرحله عمل تنظيم كرده بود كه با وضع‏اجتماعى و زيستى امت هماهنگ شود و با واقعيت عمل دگرگونسازى وسرنوشت‏سازى ارتباط داشته باشد،تحريف و دستكارى ميشد.
پس برنامه‏هاى امامان عليهم السلام در عهده‏دار شدن دگرگونسازى‏اجتماعى هيچگاه برنامه ماجرا جويانه نبوده است كه به ميل خاطر و از روى‏بلند پروازى تنظيم شده باشد.بلكه همه برنامه‏هاى دگرگونسازى آنان برپايه‏هاى علمى و موضوعى واضح بنا شده بود.
امورى كه براى امام(عليه السلام)امكان داشت و اوضاع فكرى و سياسى عموم‏كه او را وا داشت تا همه پيشنهادهاى نظامى و مسلحانه و سازشهاى سياسى‏را رد كند،به كار امام از درون ضربه مى‏زد، و حركت او را هر وقت اراده‏ميكردند در نطفه خفه مينمودند بخصوص كه آغاز كارش بود.
عباسيان وقتى موفق شدند تا نظام حكومت اموى را زيرو رو كنند كه‏شعار«رضا از آل محمد»را ندا در دادند و از آن استفاده ماكياولى كردند تاعواطف علويان و پايگاههاى مردمى آن را جذب كنند،و آن به اين اعتباربود كه از طرفى اهل بيت نمودار قويترين حزب بودند كه با سياست امويان‏معارضه داشت و از طرف ديگر مساله عدالت اجتماعى را بر عهده گرفته بودند (٢٤)
«و هيچگاه به امويان كه حكومت را غصب كرده بودند تسليم نشدند و اظهاراخلاص و مهرشان به‏«آل محمد»(صلّى الله عليه وآله)و پيوندشان با آنان فقط تبليغات بودتا عاطفه مردم را بخود جلب كنند» (٢٥) .«چنانكه مبلغان عباسيان كه ميكوشيدندهمه شيعيان علوى را به صفوف خود جلب كنند،قصد اصلى خود را آشكار كردندو آن واژگون ساختن حكومت اموى بود.اما كوشش خود را براى بدست‏آوردن خلافت پنهان داشتند و از هر گونه تظاهرى كه حكايت كند براى گرفتن‏مقام علويان قيام كرده‏اند،خوددارى ورزيدند بلكه چنين ميگفتند كه به‏خونخواهى شهيدان علوى قيام كرده‏اند.
«در آغاز شايسته چنان است كه به اين نكته اشارت كنيم كه خاندان‏عباسيان اصول تبليغ دعوت را پايه گذارى نكردند و بذر آنرا نكاشتند بلكه‏فقط شرايط بود كه آن خاندان را به سوى رهبرى يك نظام سرى و استوار سوق‏داد و همه دستگاهها و مبلغان آنها آماده اين كار بودند. پس ميوه‏هائى راچيدند كه عموزادگان علوى‏شان كاشته بودند و بر امواج عظيم انقلاب سوارشدند و از كسانى كه سختترين محنت را تحمل كردند تا آن نظام سرى استواررا بوجود آوردند،روى گرداندند (٢٦) .
عباسيان حقيقت عواطف علويان را ادراك كرده بودند و شعارى دلخواه‏و پاكيزه را در نظر گرفتند و طرح كردند و براى‏«رضا از آل محمد»تبليغ نمودند.
اين شعار شعارى مبهم بود كه حق امامت را ثابت مى‏كرد و از اختلاف‏حفظشان مينمود و از اختلاف و تفرقه و گرفتارى رهايى شان ميداد.اگر دعوت‏و تبليغ را به خاندان خود منحصر ميكردند و هر چه در دل داشتند آشكارا ميگفتند،البته درين صورت خاندان علوى و مبلغان مخلص آنان عليه آنها ميشوريدند.
بعلاوه توده‏هاى مردم كه شيفته فضايل اولاد على و فاطمه(عليه السلام)بودند نيز بر ضد آنان قيام ميكردند.
ابو مسلم خراسانى به امام صادق(عليه السلام)نامه‏اى نوشت و در نامه اين‏مطلب را قيد كرد كه:«من مردم را از دوستى بنى اميه به دوستى اهل بيت‏دعوت كردم و تبليغ نمودم كه بنى اميه را ترك كنند و به اهل بيت بپيوندند،پس اگر مى‏پذيرى كارى ديگر بر عهده تو نيست...» (٢٧)
اينك بنگر كه امام(عليه السلام)در پاسخ او چه نوشت و خطاب به خراسانى‏چه فرمود:«نه تو از مردان منى نه زمان،زمان من است.» (٢٨) با اين واكنش‏امام(عليه السلام)،براى ما روشن مى‏شود كه انگيزه او در رد كردن پيشنهاد آن بود كه‏به عدم صداقت گوينده علم داشت.از جمله‏«تو از مردم من نيستى‏»به اين‏مطلب پى مى‏بريم و جمله‏«نه زمان زمان من است‏»به معرفت امام(عليه السلام)به عدم‏وجود نيروى كافى براى قبضه كردن حكومت آگاه مى‏شويم.
پس از آن كه كوششهاى عباسيان در مورد امام(عليه السلام)با شكست روبروگرديد،چنين انديشيدند كه با همان مضامين مكتب،گروه ديگر علويان رابرانگيزند و منظورشان اين بود كه براى بدست آوردن حكومت و نيز بدست‏آوردن احساس و عواطف توده‏هاى مردم از مراكز علوى استفاده كنند.پس‏به عمر الاشرف بن زين العابدين نامه فرستادند اما او نيز با دعوت آنان مخالفت‏كرد.سپس براى عبد الله بن حسن نامه نوشتند و او تقاضايشان را پذيرفت.
سپس جعفر صادق(عليه السلام)او را ازين كار بازداشت و متوجه عاقبت كار كرد اما اونپذيرفت.
يعقوبى در تاريخ خود نوشته است كه عبد الله بن حسن گفت:«من شيخى‏سالخورده‏ام و فرزندم محمد-ذو النفس الزكيه-به اين امر اولى است‏»و جماعتى از عباسيان را به نزد او فرستاد و گفت با فرزندم بيعت كنيد.» (٢٩) .
جهشيارى آورده است كه:«امام صادق(عليه السلام)به عبد الله بن حسن نصيحت‏كرد كه دعوت بنى عباس را نپذيرد و به او گفت:اى ابو محمد از چه هنگام‏اهل خراسان شيعيان تو گرديده‏اند؟تو ابو مسلم را به خراسان فرستادى؟و توبه او فرمان دادى كه جامه سياه بپوشد؟و اينان كه وارد عراق شدند،تو سبب‏آمدنشان شدى؟يا موجب سرازير شدنشان به آنجا گرديدى؟آيا احدى از آنان‏را مى‏شناسى؟» (٣٠)
امام از مجارى امور آگاه بود و به شرايط و اوضاع احاطه داشت واز آنرو مى‏دانست كه خلافت عباسى مسجل است و هنگامى كه عبد الله بن حسن‏نزد او رفت به او گفت:دولت بر اين قوم مسجل و مقرر است.اين دولت‏بهيچ يك از آل ابوطالب نخواهد رسيد.»
كوشش دوم از طرف ابو سلمه خلال بود و او يكى از نقيبان دولت‏عباسى و عضو فعال در رهبرى انقلابى عباسيان بود.او رسولى نزد امام فرستادكه:«براى دعوت مردم به او وراندن بنى عباس آماده است،»اما پاسخ امام‏به او چنين بود:«مرا به ابو سلمه چكار،ابو سلمه شيعه ديگرى است.»فرستاده‏ابو سلمه گفت:من به رسالت آمده‏ام.
پس ابو عبد الله چراغ طلبيد،آنگاه نامه ابو سلمه را برداشت و زير شعله‏نگاه داشت تا نامه بسوخت و به فرستاده او گفت:«از آنچه ديدى صاحب خودرا آگاه كن‏» (٣١) .
از اين مطلب مى‏فهميم،ادعاى كسانى كه مى‏پندارند عمل امام در ردكردن حكومت با وجود مناسب بودن اوضاع و شرايط يعنى كنار گذاشتن جنبه سياسى رهبرى با وجود هماهنگى شرايط،از طرف امام،اشتباه بوده است،به خطاست.زيرا اين رد كردن حكومت،خود شكلى از اشكال عمل سياسى‏بود كه شرايط موضوعى را براى او محدود ميكرد.خلاصه آنكه نفس عدم قبول‏حكومت،كارى سياسى را نشان ميدهد.
امام(عليه السلام)از در دست گرفتن حكومت‏خوددارى فرمود و اين كار رابوقتى موكول كرد كه نقش دگرگونسازى امت را ايفا كند و در مجراى افكارامت تاثير گذارد و در رويدادهاى مهم برابر امت نفوذ كند و انحرافهاى‏گوناگونى را كه واقعيت‏سياسى و اجتماعى به وجود آورده بود تصحيح‏نمايد.آنگاه در داخل امت عهده‏دار تجديد بنا شود و امت را آماده سازد تادر سطحى درآيد كه بتواند حكومتى را كه خود مى‏خواهد،به وجود آورد.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- تاريخ عرب از سيد امير على ص ١٧٩.
٢- صواعق المحرقه از ابن هجر ص ١٢٠.
٣- رسايل جاحظ از سند وبى ص ١٠٦.
٤- مجله نجف،نقش امام صادق.
٥- زندگى امام موسى از قريشى ص ٧٦.
٦- امام صادق و مذاهب چهارگانه-اسد حيدر ج ٣ ص ٢٧-٢٨-٤٦.
٧- مدرك سابق.
٨- امام صادق(عليه السلام)از مظفر ج ١ ص ١٥٧.
٩- فرائد الاصول از انصارى و قواعد فقه از محمد تقى فقيه.
١٠- امام صادق(عليه السلام)و مذاهب اربعه.اسد حيدر ج ٤ ص ٩٢-٩٣.
١١- مجله نجف البكاء ص ٢٤.
١٢- دائرة المعارف،نقش امامان عليهم السلام-صدر.
١٣- مجله نجف،البكاء ص ٢٢.
١٤- من لا يحضره الفقيه ج ٣ ص ٤.
١٥- كسبهاى حرام از امام خمينى ج ٢ ص ١٠٢ از وسائل و نيز كتاب تجارت ص ٤٢.
١٦- فقه امام صادق(عليه السلام)از محمد جواد مغنيه ص ٧١.
١٧- وسائل الشيعه ج ١١ ص ٤٤٥.
١٨- تحف العقول از ابن شعبه ص ٢٢١.
١٩- مجله نجف-البكاء ص ٢٣.
٢٠- بحث در ولايت.نقل از سرائر ابن ادريس.
٢١- واعيان الشيعه جلد ٣٣ ص ٧٣.
٢٢- اعيان الشيعه ج ٣٣ ص ١١٣ نقل از ارشاد شيخ مفيد.
٢٣- بحار الانوار ج ٤٧ ص ٣٠٢.
٢٤- جنبشهاى سرى ص ٦٧.«
٢٥- محاضرات در تاريخ اسلامى ج ٣ ص ٢٢.
٢٦- جنبشهاى سرى ص ٦٦.
٢٧- ملل و نحل شهرستانى ج ١ ص ٢٤١.
٢٨- مدرك سابق.
٢٩- محاضرات در تاريخ اسلامى ص ٦٧.
٣٠- مدرك سابق.
٣١- مروج الذهب مسعودى ج ٣ ص ٢٥٤.
۱۶
امام هفتم موسى بن جعفر(عليه السلام) امام هفتم موسى بن جعفر(عليه السلام)
امام موسى بن جعفر(عليه السلام)همان راه و روشى را ادامه داد كه امام صادق(عليه السلام)
در روبرو شدن با اجتماع،بر محور عمل و برنامه‏ريزى اتخاذ كرده بود.
محور نخستين:برنامه‏ريزى فكرى و آگاهى دادن عقيدتى و چاره‏گرى درروبروشدن با عقايد منحرف و انگيزه‏ها و واپس گرائيهاى شعوبى و نژاد پرستى‏و عقايد مختلف دينى.
از خطرناكترين اين تبليغات زهر آگين،تبليغ افكار الحادى و كفر آميزبود كه تزريق زهر آن با فعاليت و گسترش در دلهاى نوجوانان مسلمان سرازيرشده بود.موضع امام موسى(عليه السلام)در برابر اين تبليغات،آن بود كه با دلايل‏استوار در برابر آن بايستد و با پوچى و بيمايگى آن به معارضه برخيزد و دورى‏آنرا از منطق و واقعيت توضيح دهد و عيوب آنرا بازگويد تا آنجا كه گروهى‏انبوه از پيروان آن عقايد به اشتباه خود و فساد خط مشى اتخاذى خويش اعتراف‏كردند و به اين جهت جنبش امام درخشندگى يافت و قدرت علمى آن حركت‏منتشر گرديد و به گوشها در رسيد.چندان كه گروهى بزرگ از مسلمانان پيروى‏آن كردند و آن را پذيرفتند و اين امر بر مسئولان حكومت گران آمد و با آنان با شدت و فشار و شكنجه رفتار كردند و در زمينه‏هاى عقيدتى آنان را از گفتگوباز داشتند و امام موسى(عليه السلام)ناچار شد به هشام(يكى از اصحاب خود) فرستاده‏اى گسيل دارد و او را هشدار دهد تا بعلت‏خطرهاى موجود از سخن‏گفتن خود دارى كند و هشام تا مرگ مهدى خليفه از سخن گفتن خود دارى كرد (١) .
گروهى كثير از بزرگان دانشمندان و راويان حديث،از كسانى كه دردانشگاه بزرگ امام صادق(عليه السلام)تحصيل ميكردند،هنگام اقامت او در يثرب،پيرامون امام موسى(عليه السلام)گرد آمدند و ايشان با توانائى و نيروى بسيار،بر فقه‏اسلامى،آراء و عقايد خردمندانه در فقه اسلامى ابراز كردند.مجموعه‏هاى‏بسيار از احكام اسلامى به او(عليه السلام)منسوب است كه در باب حديث و فقه تدوين‏شده است و دانشمندان و راويان حديث همواره با آن افاضات علمى،همدم‏بودند و احاديث و گفتگوها و فتواهاى او را ثبت مى‏نمودند.
سيد بن طاووس چنين روايت كرده است كه ياران و نزديكان امام(عليه السلام)در مجلس او حاضر ميشدند و لوحه‏هاى آبنوس در آستين‏ها داشتند.هرگاه‏او(عليه السلام)كلمه‏اى ميگفت‏يا در موردى فتوى ميداد،به ثبت آن مبادرت ميكردند (٢) .
آن دانشمندان همه انواع علوم را با توجه به گوناگونى و پهناورى آن ازونقل كرده‏اند. كوششهاى علمى او همه مراكز اسلامى را فرا گرفته بود ودانشمندان نسلى پس از نسلى، پيشكشها و عطاياى علمى او را نقل كرده‏اند.
محور دوم:نظارت مستقيم بر پايگاههاى توده‏اى و طرفداران و پيروان‏خود و هماهنگى با آنها در پيش گرفتن مواضع سلبى و منفى در برابر حكومت،به منظور ناتوان كردن حكومت از نظر سياسى و بريدن از آن و حرام كردن‏تماس با آن و به محاكمه دادگسترى دولتى دعوى نبردن و شكايت نكردن،به منظور آماده كردن وسايل سقوط آن حكومت و نابود كردن آن از نظر سياسى.
چيزى كه امام(عليه السلام)را دلير ساخت تا چنين موضع استوارى داشته باشد،آن دگرگونى آشكار و گستردگى و انتشار پايگاههاى مردمى ايشان بود.
اين مطلب با جنبش امام(عليه السلام)و با فعاليتهاى منفى او نسبت به حكومت منحرف‏عباسيان،و فرا خواندن او در حرام دانستن يارى با حكومت در هر زمينه‏از زمينه‏ها،هماهنگ شده بود.اين موضع امام در گفتگوى وى با يكى ازاصحاب،(صفوان)آشكار ميگردد:
-اى صفوان همه چيز تو پسنديده است جز يك چيز.
-فدايت‏شوم،آن چيست؟
-كرايه دادن شترهايت به اين ستمگار-يعنى هارون-بخدا سوگند آنها را از جهت تكبر و خودخواهى و يا شكار و سرگرمى‏كرايه نداده‏ام،بلكه براى اين راه-راه مكه-كرايه داده‏ام و خود همراهى‏با شتران را بر عهده نميگيرم بلكه غلامان خود را با آنان مى‏فرستم.
پس امام(عليه السلام)او را گفت:
-اى صفوان آيا كرايه‏ات بر عهده آنان است؟
-آرى فدايت گردم.
-آيا دوست ميدارى زنده بمانند تا كرايه تو را بپردازند؟
-آرى.
-پس فرمود:هر كس بقاى آنان را دوست داشته باشد از آنان است‏و هر كس از آنان باشد وارد آتش گردد.
امام نارضايى و خشم خود را از حكومت هارون،پياپى ابراز مى‏فرمودو همكارى با آنان را در هر صورت و شكل كه باشد حرام ميدانست و اعتماد وتكيه بر آنان را منع ميكرد و با اين سخن كه فرمود:
«به آنان كه ستمگارند تكيه مكنيد كه گرفتار دوزخ ميگرديد»،مردم رااز تماس با ستمگاران باز ميداشت و تمايل به آنان را بر مسلمانان حرام كرد و ترك كردن آنان را ضرورى دانست. حتى اگر تماس با آنان به علت بعضى‏مصلحتهاى شخصى بود.
ياران خويش را از شركت كردن در سلك حكومت هارون يا پذيرفتن‏هر گونه مسئوليت و وظيفه دولتى بر حذر ميداشت و به زياد بن ابى اسلمه‏فرمود:
«اى زياد،اگر از پرتگاهى بلند فرو افتم و پاره پاره گردم بيشتر دوست‏ميدارم تا براى آنان كارى انجام دهم و يا بر بساط كسى از آنان پاى‏گذارم (٣) ».
اما امام(عليه السلام)،على بن يقطين يكى از بزرگ ياران خويش را ازين فرمان‏استثناء كرد و اجازت داد تا منصب وزارت را در روزگار هارون عهده‏دارگردد و پيش از او،منصب زمامدارى را در ايام مهدى بپذيرد، (٤) او نزد امام‏موسى(عليه السلام)رفت و از او اجازت خواست تا استعفا دهد و منصب خود را ترك‏كند.اما امام(عليه السلام)او را ازين كار باز داشت.و او را گفت‏«چنين مكن،مابه تو آموخته شده‏ايم و برادران تو به سبب تو عزت دارند و به تو افتخار ميكنند.
شايد به يارى خدا بتوانى شكسته‏اى را درمان كنى و دست بينوائى را بگيرى‏يا بدست تو مخالفان خدا درهم شكنند.اى على،كفاره و تاوان شما،خوبى‏كردن به برادرانتان است.يك مورد را براى من تضمين كن،سه مورد رابرايت تضمين ميكنم.نزد من ضامن شو كه هر يك از دوستان ما را ديدى نيازاو را بر آورى و او را گرامى دارى و من ضامن ميشوم كه هرگز سقف زندانى‏به تو سايه نيفكند و دم هيچ شمشير به تو نرسد و هرگز فقر به سراى تو پاى‏نگذارد.
اى على،هر كس مؤمنى را شاد سازد،اول خداى را و دوم پيامبر را و در مرحله سوم ما را شاد كرده است (٥) ».
محور سوم:موضع آشكار و صريح در احتجاج با كسيكه زمامدار حكومت‏بود به اينكه لافت‏حق اوست نه ديگرى و بر همه مسلمانان در احراز اين‏مقام برترى دارد.
مناظره او(عليه السلام)با هارون الرشيد در مرقد نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)و در برابر توده‏اى‏عظيم از اشراف و فرماندهان ارتش و كارمندان عاليرتبه دولت اتفاق افتاد.
هارون روى به ضريح مقدس رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)چهره سود و چنين سلام گفت:
درود بر تو اى پسر عم‏».و از نسبت‏خود با نبى اكرم مفتخر بود.چه او به‏سبب نزديكى با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)به مقام خلافت نائل آمده بود.آنگاه امام‏كه حاضر بود،بر نبى اكرم درود فرستاد و گفت:«سلام بر تو باد اى پدر».
رشيد خرد خويش از دست بداد و ناراحتى او را فرا گرفت.زيرا امام(عليه السلام) در آن فخر و مجد بر او پيشى گرفته بود.
پس با آهنگى لبريز از كينه و خشم‏به او گفت:«چرا گفتى كه تو از ما به رسول الله(صلّى الله عليه وآله) نزديكترى؟.و امام‏پاسخى تند به او داد و گفت:اگر رسول اكرم زنده ميشد و از تو دخترت راخواستكارى مى‏فرمود،آيا او را اجابت ميكردى؟هارون گفت:سبحان الله‏و به اين كار بر عرب و عجم فخر ميكردم.
امام گفت:اما او دختر مرا خواستگارى نميكرد و من دختر به اونميدادم زيرا او پدر ما است نه پدر شما.و به اين علت ما به او نزديكتريم (٦) ».
هارون كه اين دليل او را از پاى درآورد،به منطق ناتوانان پناه بردو به دستگيرى امام(عليه السلام) فرمان داد و او را زندانى كرد (٧) .
موضع امام(عليه السلام)در برابر هارون،آشكار و روشن بود.امام(عليه السلام)در يكى‏از كاخهاى استوار و زيباى هارون كه مانند آن در بغداد و جاى ديگر نبود،واردشد.هارون سرمست از قدرت گفت:اين سرا چون است؟
امام بى واهمه و اعتنا از قدرت و جبروت او گفت:اين سراى فاسقان‏است.خداى تعالى فرمايد:
ساصرف عن اياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آية‏لا يومنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى‏يتخذوه سبيلا (كسانى را كه در روى زمين، بى شايستگى،بر خلاف حق گردن مى‏فرازند از آيات‏خود روى گردان ميكنم.هر چند همه آيات را مى‏بينند،به آن ايمان نمى‏آورندو اگر راه رشد را ببينند آن راه را بر نمى‏گزينند و اگر راه گمراهى را مشاهده‏كنند آنرا انتخاب ميكنند.(هود-١١٣).
هارون از خشم لرزيد و موجى از تشويش او را فرا گرفت.آنگاه به‏امام گفت:خانه از آن كيست؟
-اين سرا شيعه ما را مجال است و ديگران را فتنه.
-چرا صاحبخانه آنرا باز پس نميگيرد؟
-خانه را آباد ازو گرفتند و تا آباد نگردد آنرا پس نمى‏گيرد.
شيعيان تو كجايند؟و در اينجا امام(عليه السلام)سخن حق تعالى را قرائت كرد:
لم يكن الذين كفروا من اهل الكتاب و المشركين منفكين حتى تاتيهم البينة .
(كافران از اهل كتاب و مشركان جدا نبودند تا براى آنان از جانب خداى‏بينه‏اى آمد.)
هارون را خشم فرا گرفت و گفت آيا ما كافرانيم؟
-نه،اما چنانكه خداى تعالى فرمايد:
الذين بدلوا نعمة الله كفروا و احلوا قومهم دارا البوار. (...آنان كه نعمت‏خداى را به كفر تبديل كردند و پيروان خود را در سراى‏هلاكت جاى دادند.)ابراهيم-٢٧-٢٨و اينچنين امام آشكار كرد كه هارون منصب خلافت را غصب كرده وسلطنت و حكومت را،دزديده است.اين مطلب خشم هارون را بر او(عليه السلام) بر انگيخت و به هنگامى كه شنيد امام او را به مبارزه مى‏طلبد و در موضعى است‏كه در آن نرمش نيست،در سخن خود با امام(عليه السلام)به خشونت پرداخت (٨)
و در هنگامى ديگر،وقتى هارون از امام(عليه السلام)راجع به فدك پرسيد تاآنرا به او باز پس دهد، امام(عليه السلام)از باز پس گرفتن خوددارى فرمود مگر اينكه‏حدود آنرا نيز باز پس دهند.
رشيد پرسيد:حدود آن چيست؟
امام(عليه السلام)گفت:اگر حدود آنرا بگويم آنرا پس نخواهى داد.
هارون پاى فشرد تا حدود آنرا براى او معلوم دارد و امام(عليه السلام)جز آنكه‏مرزهاى فدك را تعيين كند چاره‏اى نديد و گفت:
«مرز نخستين عدن است‏»وقتى هارون اين سخن را شنيد چهره‏اش‏برافروخت.امام(عليه السلام) همچنان به سخن ادامه داد:«مرز دوم سمرقند»رنگ‏هارون به تيرگى گرائيد و خشمى بيكران او را فرا گرفت.اما امام(عليه السلام)گفتارخود را پى گرفت و فرمود:«مرز سوم افريقا»رنگ هارون سياه شد و باآوائى كه خشم از آن مى‏باريد گفت:«هيه‏»و امام،حد آخر را بيان فرمود وگفت:«از ساحل دريا تا ارمنستان‏».
رشيد خويشتندارى از دست بداد و گفت:
-آنوقت براى ما چيزى باقى نمى‏ماند.
-«ميدانستم كه تو آنرا باز پس نخواهى داد» (٩) .
محور چهارم-بيدار كردن وجدان انقلابى امت از راه تشويق آنان براى‏شورش و مبارزه. شورش و مبارزه را علويان بكار گرفتند تا وجدان اسلامى‏و اراده اسلامى را از سقوط در برابر حكام منحرف نگاهدارند.پيشوايان(عليه السلام)
از متعهدان با وفاى آن كار پشتيبانى ميكردند.
هنگاميكه حسين بن على بن حسن-صاحب واقعه فخ- (١٠) بر آن شد تا عليه‏اوضاع فاسدى كه با هر كس كه شيعه و علوى و طرفدار امام بود،توهين وشكنجه‏هاى شديد اعمال مى‏كرد، شورش كند،نزد امام موسى(عليه السلام)رفت و ازاو در باب قيام خود مشورت كرد.امام روى بدو كرد و گفت:«تو به قتل‏ميرسى،از رفتن صرفنظر كن.مردم فاسقند و به ظاهر ايمان دارند و در دل نفاق‏و شرك مى‏ورزند،انا لله و انا اليه راجعون.خداى شما را از پيروان خودبه شمار آورد».
هنگاميكه امام موسى(عليه السلام)واقعه قتل حسين را شنيد بر او گريست وسجاياى او را بيان كرد و بر او ناليد كه:«انا لله و انا اليه راجعون.به خدا سوگند،مسلمانى صالح و روزه‏گير و قدرتمند كه امر به معروف و نهى ازمنكر ميكرد و خانواده‏اش مانند نداشت،درگذشت (١١)
وقتى موسى هادى از دست علويان به ستوه آمد،آنان را به مرگ ونابودى بيم داد و امام موسى(عليه السلام)را به ياد آورد و گفت:
«بخدا سوگند حسين جز به فرمان او خروج نكرد و جز از مهر او ازچيزى پيروى نميكرد.چه، او در ميان اهل اين خاندان عهده‏دار كار دين است (١٢) » پس اصحاب او خروشان نزد امام شتافتند و به او پند دادند كه پنهان شودتا از شر آن كافر سركش رها گردد.
امام(عليه السلام)لبخند زد و به قول كعب بن مالك شاعر تمثل فرمود:
«سخينه را گمان چنين است كه بر پروردگار خويش پيروز مى‏گردد.امابزودى مغلوب خواهد شد.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- رجال كشى ص ١٧٢.
٢- انوار البهيه ص ٩١.
٣- مكاسب شيخ انصارى.
٤- جهشيارى.
٥- مكاسب شيخ انصارى.
٦- اخبار الدول ص ١١٣.
٧- تذكرة الخواص ٣٥٩.
٨- و ٩- مناقب-جزء ٢ ص ٣٨١.
١٠- «فخ‏»نام محلى است در يك فرسنگى مكه و فاجعه‏اى عظيم در آنجا روى داد كه‏پس از واقعه كربلا،آن را از حيث فجيع بودن بيمانند دانسته‏اند.
حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب(عليه السلام)كه در تاريخ،معروف به‏حسين بن على شهيد فخ مى‏باشد،با سيصد نفر از علويان و طرفداران خاندان عصمت‏و طهارت عليه خليفه خروج كردند و از مدينه به سوى مكه براه افتادند.در وادى‏«فخ‏»با گروهى كثير از عباسيان كه مجهز و مسلح بودند برخورد نمودند.جنگ‏سختى در گرفت.علويان و بنى الحسن شكست‏خوردند و بيش از صد نفرشان را سربريدند شهادت حسن در خلافت موسى هادى عباسى روى داد به تاريخ ٨ ذيحجة الحرام‏سال ١٩٦ هجرى.
حضرت امام جواد(عليه السلام)فرمود براى ما اهل بيت پس از واقعه كربلا واقعه‏اى سهمگينتراز واقعه فخ روى نداده است.
حسن بن على و پدرانش از تاريخسازان بوده و هر يك را داستانى مفصل است.حسن‏دوم را بنام حسن مثنى و حسن سوم را حسن مثلث ناميده‏اند.(اقتباس از مروج الذهب‏و منتهى الامال-م).
١١- مقاتل ص ٤٥٣.
١٢- بحار الانوار جزء ١١ ص ٢٧٨.
۱۷
فعاليت امام و زمينه‏هاى آن فعاليت امام و زمينه‏هاى آن
فعاليت امام در دو زمينه پنهانى و آشكار صورت ميگرفت.

فعاليت‏سرى
پايدارى و ايستادگى امام(عليه السلام)در مقابل اوضاع،دو راه‏داشت.نخستين آن:مقاومت منفى كه از آن سخن گفتيم و آن در اين امر نمودارگرديد كه امام(عليه السلام)به هواداران و طرفداران و رابطان خود فرمان داد كه بادستگاه حكومت قطع رابطه كنند و هيچ معامله‏اى در هيچ سطحى از سطوح‏با آنان نداشته باشند(آن سان كه در داستان صفوان به آن اشاره شد).
اين مقاومت با وجود اين كه نمودار مقاومت منفى،به جاى روى‏در رو شدن و مقابله و مبارزه مسلحانه بود،اما مقاومت و معارضه‏اى حتى در صورت منفى،براى حمايت اسلام و پشتيبانى از آن،عملى بزرگ و مثبت‏بود،چه،انحراف حكمرانان از رسالت و مكتب،صورتى زشت از اسلام منعكس‏مى‏ساخت و رهبرانى كه از اهل بيت بودند ناچار مى‏بايست چهره بى‏آلايش‏و نورانى اسلام را منعكس كنند و پيوسته تفاوتهاى ميان مكتب و حكومت‏وقت را در عمل،به تاكيد باز نمايند و به اين ترتيب،اسلام در سطح نظرى،خالى از هر گونه انحراف نمايان گرديد،هر چند مراحل اجرا و تطبيق آن صورتى‏زشت به خود گرفته بود (١) .
سازماندهى برخى از گروههاى شيعه،از روش گروهى از دلاوران كه‏در كنامهاى خويش به سر مى‏بردند،رنگ مى‏گرفت و در آنجا بود كه فهرستهاى‏خصوصى و سرى نامهاى شيعيان،نزد بعضى از ياران پيشوايان (٢) نگاهدارى‏ميشد.ماموران حكومت در آن وقت كوشيدند كه آن اسامى را به دست آورنداما نتوانستند.
در هر صورت،آن گروهها،تشيع را در سراسر كشورهاى اسلامى،دوراز چشم حكومت و مراقبت آن منتشر ساختند تا آنجا كه به صورت نيروئى‏بزرگ در آمده و ديگر دشوار بود كه بتوانند آنان را به اطاعت از حكومت واداركنند و بزودى قدرت حاكم ناچار گرديد،چنانكه بعدا در عهد امام رضا(عليه السلام) خواهيم ديد،به امام رضا(عليه السلام)پناه جويد و ولايت عهد را به او واگذارد. (٣)
امام(عليه السلام)با اين روش،حق خود را در حكومت مؤكد گردانيد و به نگاهدارى‏ياران و پايگاههاى خود از آلودگى در آن وضعيت فاسد و نظارت بر آنان وبرنامه ريزى براى آنان و رشد و آگاهى و مدد رسانيدن به آنان در همه روشهاى‏مقاومت و هدايتشان تا سطح پيشتازى آگاهانه و آشنائى به زمان و وظيفه مكتبى خود،عمل كرد.
روش پنهانى امام به دو صورت نمودار گرديد:
الف-تائيد جنبشهاى انقلابى و پشتيبانى از وفاداران آن جنبشها وشورشهائى كه انقلابيان خاندان او آن را رهبرى ميكردند و به امر بمعروف‏و نهى از منكر مى‏پرداختند.چنانكه موضع او را(عليه السلام)در واقعه‏«فخ‏»كه‏حسين بن على بن حسن كه نسبش به امام على بن ابيطالب مى‏رسيد رهبرى آنراعهده دار بود،ديديم.
اين شورشها بطريقى،به اذن امام(عليه السلام)و موافقت او مرتبط ميشد.تمام‏اين كوششها بهم مربوط بود و امر حكومت را براى‏«رضا از آل محمد»تبليغ ميكردند. (٤)
ب-بدست گرفتن قدرت رهبرى و نظارت مستقيم بر امور شيعيان،وراهنمائى آنان از نظر عقيدتى و فكرى و از لحاظ رفتار،تا از آنان پايگاهى‏نيرومند براى جنبش خود آماده سازد و در درون امت نفوذ بهم رساند تاهدفهاى امام(عليه السلام)به ثمر رسد و انحرافها و كجرويهايى كه در درون امت به‏وقوع مى‏پيوست اصلاح كند.
ازينرو بود كه امام(عليه السلام)و پيش از او پدران ايشان(عليه السلام)پيوسته تحت‏تعقيب و مراقبت و فشار و آزار بودند.
قسمتهاى دشوار و گرفتاريهاى بسيار كه شيعيان در آن روزگاران سياه‏با آن روبرو بودند و براى ابراز كردن دردهاى خود و رساندن شكايتهاى‏خويش راهى نداشتند،چندان بود كه بر در و ديوار شكايات خود را مى‏نوشتندتا مردم بر آن آگاه گردند (٥) ،و بدانند كه چه مايه رنج و شكنجه بر آنان مى‏رود.
پاره‏اى از شعارهاى نوشته شده،دلائل علويان را در حقانيت‏شان در امرخلافت و رعايت‏شؤون مسلمانان نشان ميداد،و بيان ميكرد كه آنان از همه‏به نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)نزديكترند و در امت جانشينان اويند (٦) .

فعاليت آشكار
فعاليت آشكار،براى امام(عليه السلام)اين فرصت را به وجود آورد كه به‏درمان نادانى امت از عقايد و احكام اسلام پردازد و شبهه‏هاى الحادى و كفر آميزرا كه جنبشهائى به وجود آورده بود كه نتيجه گشوده شدن دروازه‏هاى كشورهاى‏اسلامى آنروز بر روى جريانهاى بيگانه و غربى بود، پاسخ گويد (٧) .
و اين مساله از دشواريهاى بزرگى بود كه امام(عليه السلام)با آن روبرو گرديدو ميان او با هدفش جدائى و دورى به وجود آورد.لذا در برابر عقايد مزبوربه مقاومت و مخالفت پرداخت و به ابطال نظريات مخالف اسلام دست زد.
در زمينه‏اى ديگر،با پيشوايان مذاهب اسلامى و رهبران آن،در جلسه‏هاى‏بحث و مناظره و اعتراض علنى،در مراكز و اماكن عمومى باب مذاكره واستدلال و توجيه نظريه امامت را گشود.اين بحثها و مناظره‏ها بر عهده‏هشام بن حكم و هشام بن سالم و مؤمن طاق بود و نتيجه اين شد كه فكر تشيع‏انتشار يافت و افكار آن در ميان مسلمانان رايج گرديد و آن حجتهاى قوى وبرهانهاى قاطع كه بر منطق و بحث موضوعى تام استوار بود، انديشه‏هاى‏تشيع را بهر سوى پراكند و«كريدى فوا»آنان را صاحبان افكار آزاد توصيف‏كرده است (٨) .
شك نيست كه عمل امام(عليه السلام)درين دو زمينه كه قبلا گفتيم،او را به هدفى‏نزديك ميكرد كه مقام علمى امامت ايجاب مى‏نمود و توانائى و نيروى لازم رابراى گسترش افكار و آماده كردن زمينه مناسب براى پذيرفتن دعوت او آماده‏ميساخت.

سخن چينى درباره امام(عليه السلام)
پاره‏اى از فعاليتهاى امام(عليه السلام)بوسيله سخن چينان به هارون الرشيدمى‏رسيد و اين امر كينه و خشم او را بر مى‏انگيخت.يك بار به او خبر دادند كه‏از سراسر اطراف جهان اسلام،اموالى هنگفت بنزد امام موسى بن جعفر(عليه السلام)جمع آورى مى‏گردد و از شرق و غرب براى او حمل ميشود و او را چندين‏بيت المال است. (٩) .
هارون به دستگيرى امام(عليه السلام)و زندانى كردن او(عليه السلام)فرمان داد.يحيى‏برمكى آگاه شد كه امام(عليه السلام) در پى كار خلافت براى خويشتن افتاده است وبه پايگاههاى خود در همه نقاط كشور اسلامى نامه مى‏نويسد و آنان را به خويش‏دعوت ميكند و از آنان ميخواهد كه بر ضد حكومت قيام كنند.يحيى به هارون‏خبر برد و او را عليه امام(عليه السلام)تحريك،كرد.هارون،امام را به زندان در افكندو از شيعيانش جدا ساخت و امام(عليه السلام)روزگارى دراز(شايد شانزده سال) در زندان هارون گذراند تا در زندان به ديدار پروردگار خود نائل آمد.
امام(عليه السلام)رنجهاى بسيار تلخ و شكنجه‏هاى بسيار سخت تحمل فرمود.
امام(عليه السلام)در زندان دلتنگ شده و از درازى روزگار زندان به ستوه آمده بودو به جهت بيمى كه از ارتباط او با شيعيان ميرفت،از زندانى به زندانى،زير نظر و محافظت پاسبانان و جاسوسان روزگار ميگذرانيد.
امام(عليه السلام)مدتى دراز در زندان هارون گذرانيد.زندان،سلامتى او رااز ميان برد و كالبدش تحليل رفت.تا آنجا كه بدن شريفش را ضعف و لاغرى‏فرا گرفت و هنگامى كه در پيشگاه پروردگار سجده ميكرد،مانند پيراهنى‏بود كه بر زمين گسترانيده باشند.روزى در آن حال فرستاده خليفه منحرف‏بر او وارد شد و گفت‏خليفه از تو پوزش مى‏طلبد و به آزادى تو فرمان ميدهد.
اما بايد به ديدار او روى و ازو پوزش طلبى و اسباب خشنودى او را فراهم‏آورى.امام(عليه السلام)ابرو در هم كشيد و با كمال صراحت به او پاسخ منفى داد.
او تلخى جام ناگوار زندگانى را تحمل ميكرد،تنها براى اين كه هدف رهبرى‏منحرف،محقق نگردد. (١٠)
امام(عليه السلام)از زندان نامه‏اى به هارون فرستاد و در آن نامه نفرت و خشم‏خويش را بر او ابراز فرمود.اينك متن نامه:
«هرگز بر من روزى پر بلا نمى‏گذرد،كه بر تو روزى شاد سپرى ميگردد.». (١١)
امام(عليه السلام)در زندان،عذابهاى گوناگون و شكنجه‏هاى فراوان تحمل‏كرد.دست و پاى مباركش را به زنجير مى‏بستند و فشار بسيار و آزارهاى‏كشنده بر او روا ميداشتند و زان پس كه همه رنجها و دردهاى جانفرسا را بر اووارد كردند،زهرى كشنده به او خوراندند كه پس روزش بسر آمد و به سوى‏پروردگار خود شتافت.وفات آن شهيد سعيد(عليه السلام)به سال ١٧٣ هجرى،پنجروزبه ماه رجب مانده اتفاق افتاد. (١٢)

مرحله سوم
گفتيم كه در مرحله نخستين،همه كوشش پيشوايان(عليه السلام)متوجه برنامه ريزى و به وجود آوردن گروهى بزرگ ومتحد از شيعيان گرديد تا به روش آنان تربيت‏شوند و ازوجودشان پشتيبانى به عمل آيد و آگاهى شان بالا گيردو پايگاههاى مردمى شان يكپارچه گردد و چهار چوب‏معالم فكرى و اجتماعى شان در جهان اسلام با برنامه‏عقيدتى قرين شود.آن مرحله با شهادت امام موسى بن‏جعفر-شهيد زندانى-پايان گرفت تا مرحله جديدى آغازگردد.
مرحله جديد را امام على الرضا(عليه السلام)هنگاميكه گروه شيعيان‏و پايگاههاى مردمى آن در سطحى قرار گرفت كه تقريبامى‏توانست مهار حكومت را به دست گيرد و كار سياسى راتجربه كند،گشود.درين مرحله خواهيم ديد كه پايگاههاى‏مردمى و گسترش آن عليه حكام آن روز، خطر سياسى‏بوجود آورده بود.
خصوصيت اين مرحله همبستگى شديد بين امام به عنوان‏رهبر،و پايگاههاى او و ياران و پيروانش بود كه انواع‏شكنجه‏ها و كشتارها و دربدرى‏ها را متحمل شده بودند.
حاكمان وقت،توطئه‏هاى رياكارانه‏اى پيش گرفتند تاامام(عليه السلام)را بر كنار كنند و او را در برابر مردم و يارانش‏در تنگنا قرار دهند و با هر شكل و روشى و با هر نيرنگ‏و تزويرى،مردم را از پيرامون امام(عليه السلام)دور سازند.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- دائرة المعارف اسلامى.بحث آغاز زمان امامان(عليه السلام)
٢- رجال نجاشى.
٣- زندگانى امام موسى كاظم(عليه السلام)شريف قريشى ج ٢ ص ١٨٨.
٤- شخص مخصوصى را نام نمى‏بردند تا مورد شتم و آزار خلفا واقع شود ولى در هرحال از جاذبه آل محمد(صلّى الله عليه وآله)در ارواح مردم استفاده ميكردند.(م)
٥- زندگانى امام موسى از قريشى ص ١٩٠.
٦- به شعارهايى كه در مقاتل الطالبين ص ٤١١-٤١٢ به تفصيل نوشته شده است مراجعه شود.
٧- جريانهاى كفر آميز در كتاب حيات امام موسى نوشته قريشى ص ١٢٦.
٨- تمدن اسلامى ج ١ ص ١٢٧.
٩- عيون اخبار رضا.
١٠- فصول مهمة ص ٢٥٢.
١١- بدايت و نهايت ج ١٠ ص ١٣٨ و تاريخ بغداد.
١٢- ابن خلكان ج ٢ ص ١٧٣ و تاريخ بغداد.
۱۸
امام هشتم على بن موسى الرضا(عليه السلام) امام هشتم على بن موسى الرضا(عليه السلام)
مقدمه
زندگانى امام رضا(عليه السلام)حلقه‏اى از حلقه‏هاى مرحله سوم را در حيات‏پيشوايان از اهل بيت نمودار ميسازد كه در اين مرحله گسترش پايگاههاى مردمى‏بود كه در زمان وى(عليه السلام)به اوج عظمت و گسترش رسيده بود،در جهان اسلام‏بر ارزش مكتب امام على(عليه السلام)افزوده شد و برنامه گروه شيعيان مبارز و نظريه‏آنان كه بيان كننده و نمودار اسلام صحيح بود،در آن متمركز گرديد.
همه آن دستاوردها،نتيجه كوششهاى هماهنگ و برنامه‏ريزى صحيح‏پيشوايان مرحله دوم بود و آن از خلال ريخت و شكلهاى عملى متعدد مشهودمى‏گردد كه عبارتست از:
١-فعاليت در برنامه ريزى فكرى و بالا بردن آگاهى عقيدتى كه امامان(عليه السلام)به طور مستقيم به كار بردند و آن فعاليت،آگاهى و آموزش گروه شيعه راشكل و خصوصيات فكرى و روحى داد و آگاهى كامل به همه جوانب اسلامى‏بخشيد.
٢-همراه اين كوششها و بموازات آن،فعاليتى ديگر جريان داشت كه منظور از آن كوششى است كه قدرت انقلابى جهش خود را از خون حسين(عليه السلام) و شهادت جانگداز او بدست آورده بود و تقبل كرد كه زمام انقلاب و شورش‏و مبارزه سياسى و ايستادگى در برابر اوضاع حاكم و فاسد را به عهده گيرد.
اما پيشوايان مرحله دوم،قدرت نداشتند قيام مسلحانه انجام دهند و به‏جنگ پردازند تا وجدان انقلابى امت اسلامى را به نقطه‏اى كه آغاز آن،خون‏جوشان نياى آنان،حضرت امام حسين(عليه السلام)بود برانگيزند.بكله ادامه و انفجارآن را بر عهده علويان انقلابى گذاشتند كه ميكوشيدند با فداكاريهاى خود،وجدان و آگاهى و اراده اسلامى را به درجه‏اى از حيات و قدرت و قاطعيت‏نگاه دارند تا آنجا كه امت را وادار كنند تا از نظر شخصيت و كرامت انسانى‏خود،در مقابل حكام منحرف به هيچروى عقب نشينى نكنند.
از اينجا ضرورت ايجاب كرد كه اينگونه ماموريتها به بقيه مسلمانان‏واگذار شود.اما مسئوليت راهنمائى و نظارت و مراقبت و پشتيبانى ازوفاداران،به عهده اهل بيت باشد.
در بسيارى از نصوص تاريخ،ازين قبيل راهنمائيها و پشتيبانيها را درموضع اهل بيت(عليه السلام)و در مرحله دوم به شكلى واضح مشاهده نموديم و بعضى‏از آنها را به تفصيل در زندگانى امام صادق نقل كرديم كه خواننده را به آن‏هاارجاع ميدهيم،اين پشتيبانيها و راهنمائيها را در نامه امام صادق(عليه السلام)توضيح‏داديم.آن نامه غم انگيز و گريه آورى كه براى پسر عم خود عبد الله بن حسن نقب‏» و«صاحب نفس زكيه‏»و به خويشان و نزديكان خود فرستاد،مساله را روشن‏ميسازد.
روايت چنين است:وقتى امام(عليه السلام)به عبد الله بن حسن و ابراهيم بن حسن‏و بقيه خانواده آنان نظر افكند و ديد كه در مسجد رسول الله در غل و زنجيرند،اشك از چشمانش سرازير شد تا آنجا كه بر محاسن شريفش جارى شد.سپس‏به سوى من آمد و گفت:«اى ابو عبد الله به خدا سوگند كه زين پس حرمت‏خداى را نگاه نخواهند داشت و به خدا سوگند كه انصار به رسول الله(صلّى الله عليه وآله)وفانكردند،حال آنكه در عقبه با او بيعت كردند كه او و خاندانش را از هر گزندى‏كه آنان را تهديد كند حفظ نمايند (١) ».
همچنين موضع او(عليه السلام)نسبت به عمويش زيد وقتى گفت:«خدا عمويم‏زيد را بيامرزاد.اگر پيروز شده بود وفا ميكرد كه او خلق را به خلافت‏«رضااز آل محمد»دعوت كرد و من رضا هستم‏» (٢)
اين نصوص با وضوح بسيار دلالت ميكند كه امام(عليه السلام)با ناراحتى و دردهاى شورشيان زندگى ميكرد و كار و كوشش آنان را تاييد مى‏فرمود.
امام سجاد(عليه السلام)نيز وقتى،محمد بن حنفيه با نماينده مختار به نزد او رفت‏تا در باب انقلاب كه مختار در پى آن بود مشورت كند،چنين كرد.امام در آن‏هنگام بيانيه عمومى صادر فرمود كه اختصاص به مختار ثقفى نداشت،بلكه‏بيانيه و ستايش او(عليه السلام)شامل هر مسلمانى ميشد كه بر ضد طاغوتيان حاكم عمل‏كند و در برابر حكومت‏ستمگرشان به پاى خيزد.نصوص و نوشته‏هاى مزبوربر اين دلالت دارد كه در مرحله دوم،دو خط ممتد موجود بود-چنانكه بيان‏كرديم-و آن دو خط يكى خط آگاهى و آموزش مكتبى بود و خط ديگر،ادامه تحريك وجدان انقلابى امت اسلامى،تا گروه شيعه داراى شكل و نقش‏مبارزه و جهاد گردد و با ادامه آن دو خط متوازى در مرحله دوم،براى مكتب‏امام على(عليه السلام)و نظريه وى(عليه السلام)اين امكان به وجود آيد كه داراى پشتوانه عظيم‏و گسترده‏اى گردد تا سراسر جهان اسلام و همه خواستهاى آن را زير پوشش خوددر آورد.
بر اين مطلب از نظر فكرى و روانى و اجتماعى در آغاز مرحله سوم ودر عصر امام رضا(عليه السلام)و در برابر امت اسلامى دلايل فراوان وجود دارد.
در زمان امام رضا(عليه السلام)چندين شورش بوسيله شاگردان مكتب امام‏على(عليه السلام)و پيروان نظريه‏هاى وى(عليه السلام)روى داد و جهان اسلام را از كوفه‏و بصره و مدينه و مكه،تا يمن فرا گرفت.در مناطق مزبور،دستاوردهاى مكتب‏امام(عليه السلام)را اعلام ميكردند و در آنجا به نام امام،حكومت مى‏نمودند.
هر چند بغداد،تابع خلافت عباسيان بود اما جنبشهاى انقلابى مزبور،بغداد رامحاصره كرد و حكومت روز را مورد تهديد قرار داد.

امام رضا(عليه السلام)و قيامهاى علويان
از مهمترين و خطرناكترين شورشهائى كه عباسيان با آن روبرو گرديدند،شورش‏«محمد بن ابراهيم الحسين‏»معروف به‏«ابن طباطبا علوى‏»بود كه اداره‏كننده كارهاى او«ابو السرايا السرى بن منصور»نام داشت.
ابن طباطبا،مدينه را به قصد كوفه ترك كرد تا آتش شورش خود را بر ضدعباسيان بر افروزد. مردم كوفه كه ديدند دعوت او براى‏«رضا از آل محمد» (٣) است،و او براى آنان بيعت مى‏طلبد و ميگويد كه حكومت بايد طبق كتاب خداو سنت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)و سيره على(عليه السلام)باشد،پيرامون وى گرد آمدند.
تكيه گاه و اميد«ابن طباطبا»در اعلام انقلاب خود،بر اساس پشتوانه‏پايگاههاى مردمى دوستانش بود كه مردمى موافق و مؤيد خط مكتب امام‏على(عليه السلام)داشت.اين بود پشتوانه‏اى كه از خلال واكنش‏هاى نيرومند انقلاب‏«ابو السرايا»در جهان اسلامى كشف كرديم.
نخستين واكنش قيام ابن طباطبا اين بود كه در برابر سپاه انقلابى او،همه لشكريانى كه عباسيان براى خاموش كردن شورش او فرستاده بودند،هزيمت‏كردند و پاى بفرار گذاشتند. كوفه‏اى كه به حسين(عليه السلام)خيانت كرد و زيد بن على را تنها گذاشت تا با گروهى چند از يارانش به جنگ اقدام كند،در كنار«ابن طباطبا»،قهرمانانه براى دفاع از انقلاب و هدفهاى آن، ايستادگى كرد.
اين استقبال عظيم انقلابى،و پاسخگوئى بيمانند،دليل رشد پايگاه مردمى‏و درك وسيع آن مردم از اسلام بود.
پس از آنكه شورش‏«ابن طباطبا»را خفه و خاموش كردند،عمال اودر مناطقى كه حكومت ميكردند،اعلام استقلال و خود مختارى نمودند.
در يمن،«ابراهيم بن موسى بن جعفر»پس از اخراج نماينده مامون‏از آنجا،به آنجا حمله كرد و حكومت را در دست گرفت.
در مكه،«حسين بن حسن افطس‏»حمله برد و حكومت را قبضه كرد.
در بصره،«زيد بن موسى بن جعفر،حكومت را به تصرف خود در آوردو اين شخص به اندازه‏اى خانه‏هاى عباسيان و طرفداران آنان را سوزانيد كه‏به‏«زيد آتش افروز»معروف گرديد.اگر كسى از سياه جامگان را ميديد،او را آتش ميزد و علاوه بر اموال عباسيان از اموال بازرگانان نيز بسيارتصاحب كرد.
«على بن سعيد»براى نبرد با او رهسپار شد و زيد ازو امان خواست.
«ابن سعيد»به او امان داد (٤) و او را نزد«حسن بن سهل‏»برد او نيز دستورداد گردن او را زدند.

محبوبيت امام(عليه السلام)و همدلى توده مردم با وى
با واقعه امام(عليه السلام)نشانه‏هاى بسيار مبنى بر رشد پايگاه مردمى و همراهى‏و همدلى مردم موجود است.
«فضل بن سهل‏»نماينده‏اى به حاكم كوفه فرستاد و ازو خواست كه براى امام رضا(عليه السلام)به عنوان ولى عهد بيعت گيرد،مردم مخالفت كردند و گفتند باامام(عليه السلام)،به عنوان ولى عهد بيعت نميكنند بلكه به عنوان خليفه با او بيعت ميكنند (٥) .
بسيار شد كه مامون براى حل بيشتر مشكلات دولتش به امام رضا(عليه السلام) پناه مى‏برد و از آن حضرت استدعا مى‏كرد كه به شيعيان خود ابلاغ فرمايد كه عليه‏مامون سخنى نگويند و خاموش باشند،زيرا آنان در همه جا از حكومت مامون‏اظهار ناخشنودى ميكردند. (٦)
بار ديگر،پايگاههاى مردمى حضرت رضا(عليه السلام)معلوم ميشد:پس از قتل‏«فضل بن سهل‏»،شايع گرديد كه قتل او طبق نقشه و توطئه‏اى بوده است كه‏بدست مامون طرح شده بود. (٧) مردم از خانه‏ها بيرون ريختند و تظاهرات بر پاكردند و آن توطئه را محكوم نمودند و همگى به سوى كاخ مامون به راه افتادندتا مشت‏خشم آگين و انتقام جويانه خود را چهره او فرود آورند.
مامون ناچار شد از در پشت قصر خود خارج شود و به خانه امام(عليه السلام) كه در همسايگى كاخش بود رود و از او استمداد جويد و خواهش كند تا مردم‏خشمگين را آرام گرداند.امام(عليه السلام)در برابر مردم ظاهر شد و با يك دستورهمه را پراكنده ساخت.
معنى اين واقعه آن است كه امام(عليه السلام)پايگاه مردمى داشت و پايگاه اجتماعى‏او عظيم بود و در همان شهر كه مامون با زور حكومت ميكرد،او مورد قبول‏و پيروى همه مردم بود و بر دلها حكم مى‏راند.
امام(عليه السلام)فعاليت علنى را رهبرى مى‏فرمود همه اين نشانه‏ها و شواهد تاريخى ثابت ميكند كه پايگاه مردمى مكتب على(عليه السلام)از جهت علمى و اجتماعى تا حدى بسيار رشد كرده و گسترش يافته بود.
در آن مرحله بود كه امام(عليه السلام)مسئوليت رهبرى را بعهده گرفت.بر اساس اين‏تحول و وسعت نفوذ و همراهى و هميارى گروههاى بسيار زياد از مردم،امام(عليه السلام)بنا به تغيير و تحولات عصر خود،فعاليتهاى غير معمول را رهبرى‏مى‏فرمود.تا آنجا كه بعضى از جماعت‏شيعيان كوشيدند او را متهم به مخالفت‏با«تقيه‏»كنند و هيئتى نزد او فرستادند تا او را از هارون الرشيد بر حذر دارند«صفوان بن يحى‏»گفت:وقتى‏«ابو الحسن موسى‏»(عليه السلام)در گذشت و رضا(عليه السلام) حكم را در دست گرفت از آن كار بر او ترسيدم و به او گفتيم تو امرى بزرگ‏را آشكار كردى و ما بر تو ازين طاغى بيم داريم.امام(عليه السلام)گفت:«بيهوده‏ميكوشد،با من كارى نميتوان كرد (٨) »و از«محمد بن سنان‏»(عليه السلام)روايت‏شده‏است كه گفت:
به‏«ابو الحسن رضا(عليه السلام)،گفتم در روزگار هارون خود را به اين كارزبانزد كردى و به جاى پدرت نشستى در حالى كه از شمشير هارون خون مى‏چكيد» (٩) .
جمعى ديگر نيز نزد وى افتند و گفتند:«خاموش بنشين هم آن سان كه جد وپدرت خاموش نشستند.»و ديگران كوشيدند كه او را قانع سازند تا تقيه پيشه‏كند و او با آنان مخالفت كرد، حال آنكه تقيه دين جدش صادق(عليه السلام)بود.درموارد ديگرى نيز امام را ازين معنى هشدار دادند و بر حذر داشتند.اين رويدادها،نشانه فعاليت پى گيرانه امام(عليه السلام)بود كه آن جماعتها را هشيار ساخت.
چه،نمى‏توانستند طبيعت تغيير و تحول و گسترش پايگاههاى مردمى و رشد وافزونى نفوذ آن را در نفوس و دل مسلمانان و پاسخگوئى سريع مردم را به‏آن و همكارى فعالانه آنان را در عمليات و فعاليتهاى علنى امام درك كنند.
حقايق تاريخى بسيار وجود دارد كه واقعيت گفتار ما را آشكار ميسازد.
پس از آنكه رضا(عليه السلام)بعد از پدر،مسئوليت رهبرى و امامت را به عهده گرفت،در جهان اسلام به سيرو گشت پرداخت و نخستين مسافرت را از مدينه به بصره‏آغاز فرمود تا بتواند بطور مستقيم با پايگاههاى مردمى خود ديدار كند و درباره‏همه كارها به گفتگو پردازد.عادت او چنين بود كه پيش از آنكه به منطقه‏اى حركت‏كند،نماينده‏اى به آن ديار گسيل ميداشت تا مردم را از ورود وى آگاه كند تاوقتى وارد ميشود،مردم آماده استقبال و ديدار او باشند.سپس با گروههاى‏بسيار بزرگ مردم اجتماع بر پا ميكرد و درباره امامت و رهبرى خود با مردم‏گفتگو مى‏فرمود.آنگاه از آنان ميخواست تا ازو پرسش كنند تا پاسخ آنان‏را در زمينه‏هاى گوناگون معارف اسلامى بدهد.سپس ميخواست كه با دانشمندان‏علم كلام و اهل بحث و سخنگويان،همچنين با دانشمندان غير مسلمان ملاقات‏كند تا در همه باب مناقشه به عمل آوردند و با او به بحث و مناظره پردازندپس از پايان كار به مردم كوفه خبر ميداد كه تا سه روز ديگر نزد آنان‏خواهد بود و با پايگاههاى خود تماس ميگرفت و با بحث كنندگان و متكلمان‏و يهود و نصارى و كسانى كه در آن زمان در جهان اسلام يك خط فكرى‏داشتند،تماس ميگرفت تا در هر باب گفتگو كنند.به گروه اخير از آنروى توجه‏مى‏فرمود و به جنبش و افكارشان اهميت ميداد كه از راه ترجمه‏ها و مجادله‏هاى كلامى،توجه جهان اسلام را بخود جلب كرده بودند.
امام(عليه السلام)درين مسافرتها با همه گروهها و مكتبهاى علمى،بحثها وگفتگوهاى رنگارنگ ميداشت.محمد بن عيسى تقطينى گويد:«مسائلى كه‏از امام(عليه السلام)مى‏پرسيدند گرد آوردم،به هيجده هزار مساله رسيد كه به آنها پاسخ‏گفته بود.» «ابراهيم بن عباس صورى‏»مى‏گويد:«هرگز نديدم كه از رضا(عليه السلام)پرسشى‏كنند و او پاسخ آنرا نداند.» (١٠)
پدران رضا(عليه السلام)،به همه اين فعاليتهاى آشكار مبادرت نميكردند.آنان‏شخصا به مسافرت نمى‏رفتند تا بتوانند بطور مستقيم و آشكار با پايگاههاى‏مردمى خود تماس حاصل كنند.اما در مورد امام رضا(عليه السلام)مسئله امرى طبيعى‏بود.زيرا درين مرحله پايگاههاى مردمى بسيار شده بود و نفوذ مكتب امام‏على(عليه السلام)از نظر روحى و فكرى و اجتماعى در دل مسلمانان كه با امام بطورآگاهانه و هميارى عمل ميكردند افزايش يافته بود.
اما حادثه‏اى روى داد:گروهى از ياران امام(عليه السلام)ميان اين تحول ودگرگونى ظاهرى كه در خط پدران او بود،با شرايط و اوضاع جديد،نتوانستندرابطه‏اى برقرار كنند و ازين روى بود كه اعتراضاتى به امام وارد مى‏آوردند.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- امام صادق،علم و عقيده.از رمضان لاوند ص ٩٠ نقل از مقاتل الطالبين.
٢- اعيان الشيعه.ج ٣٣ ص ٧٣.
٣- عيون اخبار الرضا ج ٢ ص ٢٠٨.
٤- ابن اثير ج ٥ ص ١٧٥-١٧٧-و عيون اخبار الرضا ج ٢ ص ٢٣٣.
٥- عيون اخبار رضا ج ٢ ص ١٤١.
٦- مدرك سابق.
٧- طبرى ج ٨ ص ٥٦٥ و عيون اخبار رضا ج ٦ ص ١٥٩.
٨- كافى ج ١ ص ٨٧ و نيز عيول اخبار رضا و مناقب و ارشاد.
٩- روضه كافى ص ٢٥٧.
١٠- براى تفصيل بيشتر به سلسلة الذهب و به فصول مهمة از ابن صباغ مالكى مراجعه شود.
۱۹
امام(عليه السلام) و مطالبه زمامدارى امام(عليه السلام) و مطالبه زمامدارى
پس از آن كه امام(عليه السلام)،مسئوليت امامت را بعهده گرفت،همه توانائى‏خود را در آن دوره در توسعه دادن پايگاههاى مردمى خود صرف كرد.
اما رشد و گسترش آن پايگاهها و همدلى آنان با كار امام(عليه السلام)به اين‏معنى نبود كه او(عليه السلام)زمام كارها را به دست گرفته باشد.
با وجود همه آن پيشرفتها و افزايش پايگاههاى مردمى،امام(عليه السلام) بخوبى ميدانست و اوضاع و احوال اجتماعى و موضوعى نشان ميداد كه جنبش‏امام(عليه السلام)در سطحى نيست كه حكومت را به دست گيرد.زيرا حكومتى كه‏امام مى‏خواست غير از حكومتى بود كه داراى آن پايگاههاى مردمى بود.
يا به بيان روشن‏تر،آن پايگاهها كه در جهان اسلام وجود داشت امام رضا(عليه السلام)را آماده ميساخت كه زمام حكومت را در سطحى بدست گيرد كه هر طالب‏حكومتى،خريدار و خواستار آن نبود. يعنى اين امكان براى او فراهم نبود كه‏زمام حكومت را به نحوى كه منصور يا مامون داشتند، بدست گيرد.
البته چنين امكانى وجود داشت كه امام(عليه السلام)به آن نوع حكومت رسد،زيرا پايگاههاى گسترده‏اى كه او داشت ازو پشتيبانى ميكردند و او را تاييدمى‏نمودند.اما نظير اين پايگاهها به اين درد نمى‏خورد كه پايه حكومت امام(عليه السلام)گردد.چه،پيوند آن با امام(عليه السلام)پيوند فكرى پيچيده و عمومى بود و ازقهرمانى عاطفى نشان داشت.
اين همان احساسهاى آتشين بود كه روزگارى،پايگاه و اساسى بود كه‏بنى عباس بر آن تكيه كردند و براى رسيدن به حكومت بر امواج آن عواطف‏سوار شدند.
اما طبيعت آن پايگاهها و مانندهاى آن به درد آن نميخورد كه راه رابراى حكومت او(عليه السلام)و در دست گرفتن قدرت سياسى،براى او هموار سازد.
ازين روى مى‏بينيم كه بيشتر قيامهائى كه مسلمانان و پيروان با اخلاص،با نظريه امامت على(عليه السلام)بر پا كردند،بيشتر اوقات در تناقضها و اختلافهاى‏داخلى نابود ميشد.حتى از طرف پايگاههاى خود غرقه در گرفتارى دست و پامى‏زدند و غالبا انشعاب ميكردند و از يكديگر جدا ميشدند و احيانا با يكديگردر جنگ و ستيز بودند.
علت اين امر بسى ساده بود.به اين توضيح كه همه پايگاهها از نظريه‏امامان(عليه السلام)آگاه نبودند و اوضاع اجتماعى و موضوعى را ادراك نميكردند.
بلكه قيامهاشان غالبا عاطفى و آتشين بود،نه آگاهانه و نضج‏يافته.پس طبيعة‏عواطف و احساسها نمى‏توانست بناى حقيقى اسلام قرار گيرد،چه،بناى حقيقى‏بر اساس آگاهى كامل از هدف استوار است.
امام رضا(عليه السلام)در آن مرحله خود را آماده آن ميكرد تا مهار حكومت رابه دست گيرد اما با شكلى كه او خود طرح كرده بود و خود ميخواست نه درشكلى كه مامون چنان ميخواست و در آن شكل،ولايت عهد را به او(عليه السلام)عرضه‏داشت و او آنرا رد كرد و نخواست.
در«ارشاد»روايت‏شده است كه مامون،حضرتش(عليه السلام)را در باب ولايت عهدى مخاطب قرار داد و به او گفت:مى‏خواهم ولايتعهد-يعنى‏خلافت-را به عهده‏ات بگذارم.حضرت فرمود:«اى امير المؤمنين،مراازين كار معاف كن كه نه نيروى آن را دارم و نه طاقت آنرا.
مامون گفت:پس ولايتعهد را بعد از خود بتو وا مى‏گذارم.
امام فرمود:اى امير مؤمنان،ازين كار نيز مرا معاف كن.
وقتى امام امتناع خويش را بيان فرمود،مامون با سخنى كه به علت‏امتناع امام(عليه السلام)بوى تهديد ميداد با امام برخورد كرد و گفت:عمر بن خطاب‏شورى را با شش نفر مقرر داشت كه يكى از آنان نياى تو امير المؤمنين على‏بن ابى طالب(عليه السلام)بود و عمر شرط كرد كه هر كس با آنان مخالفت كند گردنش‏را بزنند.بايد چيزى را كه از تو ميخواهم بپذيرى و ترا از آن،راه فرار نيست. (١)
پس امام(عليه السلام)التماس او را پذيرفت.
نيز روايت‏شده است كه سخنى ديگر در ميان آنان بود.مامون خلافت‏را به امام عرضه داشت و امام از آن امتناع نمود سپس ولايت عهد را به اوپيشنهاد كرد،آن را نيز رد كرد و مامون گفت:
«تو مرا به كارى واميدارى كه از آن اكراه دارم.از قدرت من ايمنى‏اما به خدا سوگند ياد ميكنم كه اگر ولايت عهد را نپذيرى ترا به اين كار ناچارميسازم و اگر نپذيرى گردنت را مى‏زنم‏» (٢)

انگيزه‏هاى مامون روياروى امام(عليه السلام)
مى‏توان انگيزه‏هاى مامون و موضع او را در برابر امام رضا(عليه السلام)به‏عوامل روانى و ايمانى كه در او بود تفسير كرد.
مامون شخصا به خط امام ايمان داشت و به علويان مهربان بود و فدك را به آنان بازگردانيد و كوشيد كه بدگوئى و دشنام به معاويه،سنت معمول‏گردد و آن را بر مردم بايسته كرد و آشكارا ابراز داشت:
هر كس معاويه را بخوبى ياد كند ذمه‏اش مشغول است و ازو راضى‏نيستم و برتر آفريده خدا پس از رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،على بن ابى طالب است‏» (٣)
شيعى بودن مامون حاصل عوامل متعددى بود كه از هنگام كودكى درروان او تاثير كرده بود. در آن هنگام كسى كه به تربيت و تاديب او گماشته‏شده بود،مردى شيعى مذهب بود.نيز مامون در اوان جوانى در اطراف خراسان‏استقرار يافته بود كه بيشتر مردم آن شيعه بودند و طرفداران اهل بيت(عليه السلام) مامون روزى به ياران خويش گفت:آيا مى‏دانيد چه كس تشيع را بمن آموخت؟
گفتند:نه‏گفت:رشيد آنرا به من آموخت.
گفتند:چگونه؟
گفت:وقتى امام موسى بن جعفر از مدينه بر رشيد وارد شد،فروتنى رشيدرا در برابر او ديدم و ديدم كه چگونه او را بزرگ ميداشت.
مامون ادامه داد:هنگاميكه تنها شديم پرسيدم:اى امير مؤمنان اين مردكيست كه او را چنين بزرگ داشتى و تجليل كردى و در مجلس خود به سوى‏او از جاى برخاستى و او را به پيشواز رفتى و در بالاى مجلس خود نشاندى‏و فروتر از او نشستى و به ما فرمان دادى كه ركاب او را بگيريم؟
گفت:او امام مردم است و حجت‏خدا بر آفريدگان او،و خليفه او نزدپرستندگان اوست.
گفتم:اى امير المؤمنان،آيا تو همه اين صفات را ندارى؟
گفت:من به ظاهر و با توسل به زور و غلبه،امام مردمم.امام موسى بن جعفر امام بر حق است. بخدا سوگند اى فرزند،كه او به مقام رسول الله(صلّى الله عليه وآله)از من و از همه آفريدگان داراى استحقاق بيشتر است.بخدا سوگند اگر توبا من در سر اين مقام نزاع كنى،همانا سرت را بر خواهم كند. (٤) چه،ملك‏عقيم است،سياست پدر و مادر نميشناسد. (٥)
اما اين انگيزه‏هاى تشيع براى خط امام(عليه السلام)آن نيست كه مامون را به‏آنجا راند كه آن موضع را اتخاذ كند.بلكه درين مورد عوامل و انگيزه‏هادر دل مامون وسيعتر بود كه در صورت مصالحه سياسى و اغراض موسمى‏نمودار گرديد و مى‏توان آنها را به چهار نكته زير تعبير كرد:
١-مامون ميخواست،خلافت‏خود را صورت مشروع دهد و درحكومت‏خويش آرامش و استقرار و ثبات بر قرار كند زيرا پايگاههاى مردمى‏كه به خلافت عباسيان مؤمن بودند،به خلافت مامون با شك و ترديد مى‏نگريستند.
چه او،خليفه شرعى يعنى امين،برادر خود را كشته بود و سر برادر را براى اوآوردند.اين نكته در مورد مشروع بودن خلافت او،نوعى شك و ترديدو پريشانى خاطر در پايگاههائى كه به خلافت عباسيان ايمان داشتند به وجودآورد و اعتماد مردم را نسبت به مقام و قدرت او متزلزل ساخت.بطورى كه‏مردم همه،خلافت او را نپذيرفته بودند و بهر حال در آن وقت، مامون پايگاه‏خود را نزد مردم از دست داده بود.اما ساير پايگاههاى مردمى كه پيرامون‏وجود امام على(عليه السلام)مى‏گرديدند،اصلا به خط عباسيان در خلافت ايمان‏نداشتند و به خلافت هيچيك از آنان با نظر مشروع نمى‏نگريستند تا جائى كه‏مامون به اين بسنده كرد كه خلافتى را كه غصب كرده بود و به زور بر آن مسلطشده بود،جامه شرعى بپوشاند تا ازو در حكومت پشتيبانى كنند.
ازينرو بود كه مامون به اين مبادرت كرد كه از امام رضا(عليه السلام)كه خلافت قانونى از آن او بود و توده‏هاى بسيار در جهان اسلامى بر اين عقيده بودند كه‏امام(عليه السلام)نامزد طبيعى خلافت‏شرعى است و بايد از حقوق خلافت برخوردارگردد،چنان استدعائى كند.
در اينجا بايد يادآورى كرد كه اين سطح ايمان به امامت‏حضرت رضا(عليه السلام)
و حقانيت‏شرعى او در خلافت،در يك سطح يكسان،از وضوح نبود.عده‏اى‏بنا بر اساس نص،و تعيين،به امامت او(عليه السلام)معتقد بودند،وعده‏اى ديگر بر اين‏پايه به خلافت وى ايمان داشتند كه او يكى از فرزندان امام على(عليه السلام)است‏و او بهترين مسلمان است.نقشه مامون،مشروع جلوه دادن خلافت‏خويش‏و جلب مردم به سوى خود بود.او خواست‏خود را از خلافت‏خلع كند و آنرابه امام واگذارد تا امام مجددا آن را به او باز پس دهد و با اين لباس شرعى‏خليفه مشروع و قانونى گردد.يعنى وقتى امام،خلافت را به او رد مى‏فرمودبه منزله جامه مشروع بود كه مامون براى خلافت‏خود آرزو داشت تا از عقده‏نامشروع بودن خلافت‏خود رهائى يابد.
اما امام(عليه السلام)خط مامون را دريافت و نقشه او را دانست و كوشش‏او را در سوء استفاده از محبوبيت امام و فريبكارى او در پايگاههاى مردمى‏و استفاده نابجا از قدرت و قوت مركز سياسى،به آسانى خواند.مامون‏از اين كار سه هدف داشت:
الف:آنكه امام(عليه السلام)را وجه و واسطه سازش خود با عباسيان بغدادكند از طرفى،ورقه سازشنامه‏اى بين امام و عباسيان از امام بدست مى‏آورد.
ب:از طرف ديگر بين خود و علويان نزديكى و رابطه بر قرار ميساخت.
ج:بين خود و شيعيان خراسان ارتباط و دوستى حاصل مى‏كرد.
وقتى مامون به اين توطئه كه بر ملا شد،دست زد،حضرت رضا(عليه السلام) به او فرمود:
«آيا خلافت جامه‏اى است كه خداى بر تو پوشانيده است؟و اگر جامه‏اى است كه خدا بر تو پوشانيده است.تو نمى‏توانى آنرا از خود دور سازى وبمن واگذارى.و اگر چيزى نيست كه خداى بتو عطا كرده باشد،پس چگونه‏چيزى را كه مالك آن نيستى به من واميگذارى؟»
امام(عليه السلام)با اين سخن آشكار تاييد كرد كه نمى‏خواهد مشروعيت‏خلافت‏مامون را اعلام فرمايد.
روى گرداندن امام(عليه السلام)از پذيرفتن خلافت به معناى ارجاع خلافت به اونيست.يعنى اگر امام، خلافت را نپذيرفت به اين معنى نبود كه آن را به مامون‏واگذاشته و بازگردانيده باشد.
اين مناظره در خلافت مامون تاثيرى بزرگ گذاشت بطوريكه در آينده‏براى بركندن جامه شرعى از خلافت مؤثر بود.
٢-مامون گرفتار دشواريهاى پايگاههاى مردمى كه طرفدار امام(عليه السلام)،همچنين طرفدار مكتب امام على(عليه السلام)بودند،شد و از طرفى گرفتار جنبشهاى‏انقلابى بود كه از قدرت بسيار برخوردار بودند،آن سان كه براى كرسى‏زمامدارى مامون خطر جدى و حقيقى بوجود آورده بودند و در همه قسمتهاى‏جهان اسلام پراكنده شده بودند.براى مثال،جنبشهاى شيعى در خراسان به سال‏١٩٨ يعنى همان سالى كه مامون در خلافت،استقلال يافت و شورش ابن طباطبادر كوفه به سال ١٩٩ هجرى كه به آن اشارت كرديم و قيام حسين بن هرش درخراسان كه هر يك از آندو براى‏«رضا از آل محمد»تبليغ و دعوت ميكردند.
از جمله قيامهاى ديگر،شورش زيد بن موسى بن جعفر و ديگران بود.
آن همه فشار در هر صورت و شكل كه بود،به رهبرى امام(عليه السلام)ارتباطداشت و شبح اين فشارها براى مامون ترسناك و وحشتزا بود بطوريكه خواب‏را ازو گرفته بود.او بسى كوشيد تا آن قيام را خاموش كند و خشنودى‏مردم را بدست آورد تا وضع موجود حكومت را بپذيرند و راه اين كار آن‏بود كه رهبرى فكرى يا نمايندگان بلند پايه آنان را به كار گمارد يا در حكومت وارد كند.
مامون ميخواست از خلال اعطاى ولايت عهد به امام رضا(عليه السلام)،در آن واحد به چند هدف خود دست‏يابد:
الف:محاصره امام(عليه السلام)و زير نظر گرفتن رفت و آمد او و دور ساختن‏وى از پايگاههاى مردمى.و اگر امام،در مرو مستقر ميگرديد،همه اين‏كارها صورت ميگرفت.
ب:كاشتن تخم شك و ترديد در راه رهبرى اهل بيت(عليه السلام)كه مردم باخود بگويند كه نپذيرفتن خواسته‏هاى خليفه و پيشنهاد راه حل‏هاى او چه معنى‏دارد؟و معناى قبول ولايت عهدى چيست؟اين كارها با شعارهائى كه مكتب‏اهل بيت اعلام كرده بود در يك زمينه نبود و با هم نمى‏خواند.
ج-آرام كردن دلها و تامين كرسى خلافت،زيرا،اين معنى متوجه‏امام(عليه السلام)ميگرديد و در نتيجه از شورشها و جنبشهاى مردم ايمن مى‏شدند.
د:زير نظر داشتن حركات شورشى و كوشش در جلب عواطف علويان.
همه اين منظورها وقتى به دست مى‏آمد كه مامون در نقشه خود موفق‏گردد.مامون مى‏خواست همه جوانب اين كار را به ميل خود ترتيب دهد و به‏آن شكلى بخشد كه ظاهر كار چنين بنظر آيد كه حقيقتا و با دل و جان ميخواهدخلافت را پس از خود تسليم امام(عليه السلام)كند. بنابر اين به اين كارها دست زد.
-مؤتمن،برادر خود را از ولايت عهدى خلع كرد.
-ام حبيبه،دختر خود را به ازدواج امام(عليه السلام)در آورد.
-شعار و درفش عباسيان را كه رنگ سياه بود به شعار و درفش علويان‏كه رنگ سبز بود تبديل كرد.
-فرمان داد كه فرزندان عباس و دولتمردان و سران سپاهش،با امام‏به عنوان ولايتعهدى بيعت كنند.
-به نام امام رضا(عليه السلام)بر سيم و زر سكه زد. اما امام(عليه السلام)ثابت كرد كه ممكن نيست آن حيله‏ها و آن نقشه‏ها او را بفريبدو مهمترين كارهائى را كه بر ضد او پيش گرفت به مراتب زير خلاصه ميشود:
الف:از روز نخست مخالفت‏خود را ابراز فرمود،و مامون را به‏نيات حقيقى خود گواه ساخت و به او گفت‏«آيا ميخواهى مردم بگويند كه‏على بن موسى در دنيا پرهيزكار نيست بلكه دنيا ازو پرهيز ميكند؟آيا نمى‏بينيدكه چگونه ولايتعهدى را از سر آز به دنيا و طمع به خلافت پذيرفت؟ » (٦) .
از همينجا نپذيرفتن امام(عليه السلام)و اعلان صريح او به اينكه به بارگاه‏حكومت مامون نخواهد پيوست معلوم گرديد.
امام(عليه السلام)اين هدف خليفه را درك كرد و هنگاميكه مامون وى را ناچارساخت تا ولايتعهدى را بپذيرد،اين ناچارى را در پرده كتمان نگذاشت،و ابراز داشت كه آن سمت را به اختيار نپذيرفته است،بلكه آنرا پس از اجبارو تهديد پذيرفته است.
از هروى منقول است كه:«به خدا سوگند كه رضا(عليه السلام)از ميل و رغبت‏اين امر را نپذيرفت،او را به كوفه بردند و از آنجا از راه بصره به مرورفت (٧) ».
از مامون روايت كرده‏اند كه وقتى خلافت را به امام عرضه داشت اوامتناع ورزيد،سپس ولايتعهدى را عرضه كرد،آنرا نيز نپذيرفت و به اوگفت:
«تو مرا به كارى و اميدارى كه خوشايند من نيست.همانا كه از سطوت‏من ايمنى پس به خدا سوگند ياد ميكنم كه اگر ولايتعهدى را نپذيرى ترا به آن‏كار وادار ميكنم و اگر نپذيرى گردنت را مى‏زنم (٨) »
ابو الفرج نيز مانند اين روايت را نقل كرده است:«ولايتعهدى را به اوپيشنهاد كردند و اصرار ورزيدند و او امتناع ميكرد و نمى‏پذيرفت تا آنجا كه‏يكى از آندو به او گفت اگر نپذيرى با تو چنين و چنان خواهم كرد...سپس‏آن ديگرى به او گفت:بخدا سوگند بمن دستور داده‏اند كه اگر با خواسته‏آنان مخالفت كنى گردنت را بزنم (٩) ».
اما امام(عليه السلام)پس از بيرون آمدن از مدينه حتى همان وقت كه ولايتعهدى‏را به عهده او گذاشتند،اظهار نارضائى و ناخشنودى مى‏فرمود.اين نكته ازخلال برخى از بيانيه‏ها و گفته‏هاى وى آشكار است كه درد و تلخى و رنجى راكه در اعماق وجودش موج مى‏زده ابراز داشته است و از خلال بعضى حالتهاى‏انفعالى و عصبى كه نشان دهنده خستگى روحى و روانى است كه به آن دچارشده بود آشكار ميگردد.
«...رضا(عليه السلام)روز جمعه از مسجد جامع بازميگشت،عرق و گرد و غباربر سر و رويش نشسته بود. دستها را به آسمان برداشت و گفت:بار خدايااگر گشايش كار من از وضعى كه دارم با مرگ ميسر ميگردد،پس زودتر ساعت‏مرگ مرا برسان‏».
و تا وقتى كه روح از بدنش خارج شد،هميشه غمزده بود. (١٠)
بالجمله ممكن بود كه مردم ازين درد و رنجى كه امام احساس ميكرد،حقيقت را درك كنند چنانكه درك كردند.
ب:امام(عليه السلام)با سند تاريخى كه به مامون نوشت با او شرط كرد كه:
«هيچيك از كارهاى دولتى مربوط به حل و عقد و انتصاب و بر كنار داشتن رابه عهده نگيرد».
گاه ميشد كه مامون فراموش ميكرد كه امام با او چه شرطى كرده است و ميكوشيد او را در انبوه مسئوليتها گرفتار سازد.اما امام(عليه السلام)به او يادآورى‏ميفرمود كه بايد به شرط خود وفادار باشد.وقتى مامون،امام را به پذيرفتن‏ولايتعهدى قانع كرد،امام به او فرمود.«من اين كار را مى‏پذيرم به اين شرطكه هيچكس را ستمى ندهم و كسى را بيكار نكنم،و رسم و سنتى را نشكنم.
فقط دورا دور ناظر بر امور باشم‏».مامون نيز با اين نظر موافقت كرد (١١) .
بار ديگر مامون كوشيد امام را در گيراگير مسئوليتهاى حكومت واردكند.مثلا از امام خواست تا كسانى را كه امام به آنان اطمينان دارد به اومعرفى كند تا زمامدارى مناطقى را بپذيرند كه عليه حكومت مامون بوده‏اند.
امام به او پاسخ داد:تو بايد به عهدت وفا كنى تا منهم وفا كنم.من‏به اين شرط وارد اين امر شدم كه نه فرمان دهم نه كسى را از كارى باز دارم‏نه كسى را بر كارى بگمارم تا خداوند مرگ مرا پيش از تو برساند».پس مامون‏بدو گفت:وفا مى‏ورزم.
موضع منفى امام به منزله اشاره‏اى گذرا به امت،يا دعوتى صريح‏براى توجه به رسالت آن دعوت و گرد آمدن پيرامون امام،و محكوم كردن‏واقعيت‏حكومت فاسد بود كه جز دگرگون كردن آن چاره‏اى نبود،و اين‏بدان معنى بود كه او بطور كلى از وضع موجود كومت‏خرسندى نداشت.
ازينرو هيچگونه كار و مسئوليت‏سياسى را بر عهده نميگرفت.زيرا،آن‏اوضاع به اين نياز داشت كه در آن تغيير اساسى داده شود و از نو بنيان گيرد.
امام از نخستين هنگام،پرهيز از حكومت مامون و همه پى آمدهاى آنرااعلام فرمود.براى او امكان نداشت در محيطى بكار پردازد كه به دگرگونى وتبديل ريشه‏اى نياز دارد.هنگاميكه همه كوششهاى مامون بى‏نتيجه ماند و به‏شكست منتهى گرديد صدها هزار دينار توسط فضل بن سهل به كوفه-شهرى كه‏بزرگترين پايگاه امام در آنجا بود-فرستاد تا به نفع مامون از مردم بيعت بگيرد.
چه،تا آنروز هنوز همه نقاط اسلام با او بيعت نكرده بودند.مامون اين بار با پول‏زياد كوشيد تا از مردم براى خلافت‏خود و ولايت عهدى رضا(عليه السلام)بيعت گيرد،و محبت پايگاههاى مردمى او را براى خلافت‏خود بدست آورد.
اما پايگاههاى امام(عليه السلام)به اين نيرنگ فريفته نشدند و گفتند با امام به‏عنوان وليعهد بيعت نميكنند بلكه حاضرند به عنوان خليفه با او بيعت كنند.پس‏آنگاه پايگاهها كه موضع خود را ميدانستند،ولايتعهدى را رد كردند و او راراندند و به او پاسخ رد دادند.اينجا مامون فهميد كه آن پايگاهها را نمى‏توان‏با پول يا با حيله و تزوير خريدارى كرد.مامون از امام تمنا كرد كه از طرفداران‏و شيعيان خود بخواهد كه سكوت كنند.امام سخن او را نپذيرفت و گفت:
«شرطى نوشته شده است،آيا مامون ميخواهد شرط خود را نقض كند؟»مامون‏پرسيد:چه شرطى؟ امام(عليه السلام)فرمود:با تو شرط كردم كه درباره هيچ چيز،ننويسم و قرار دادى‏منعقد نكنم.ازينرو چيزى نمى‏نويسم‏» (١٢)
امام(عليه السلام)امتناع فرمود كه به پايگاههاى خود چيزى بنويسد.
٣-مامون ميدانست كه وارد شدن امام(عليه السلام)در دستگاه حكومتى او هرگزباعث دگرگونى يا اصلاح آن نخواهد شد.زيرا آن دستگاه دچار انحرافى‏عظيم شده بود كه سراسر امت اسلامى را در بر گرفته بود و امكان نداشت آن‏انحراف در يكى دو روز تغيير و تبديل يابد و اصلاح شود. مامون ميخواست امام رادر دستگاه دولتى خود وارد كند تا او را در برابر دستگاههاى مردمى بدنام سازدو به عنوان كاسبى سازشكار و مصلحت انديش خويش وانمودش كند و ثابت نمايدكه او داراى نظريه حقيقى و مردمى نيست،و بدينوسيله مردم را از رهبرى آل‏على نوميد سازد.ازينرو بود كه امام(عليه السلام)با همه نيرو بر ضد مامون برخاست و با رفتار منفى در برابر دستگاه حاكم و نپذيرفتن مشاركت و همكارى با مامون‏به هر شكل و صورت قيام فرمود.
اينك به منطق برخى از جستجوگران و محققان متعصب نظر افكنيم كه‏چگونه براى ما اين موضوع را سطحى و با تعصب نگريسته‏اند و اين روش راروش شيعى پنداشته‏اند.
احمد امين گويد:«امامان علوى پيوسته ادعا ميكردند كه اگر امور رعيت‏را در دست گيرند،با عدالت مطلق آنرا اداره خواهند كرد.اما بين ادعا و واقعيت‏تفاوت بسيار است مامون ازين مساله شكايت داشت و مى‏ديد كه امامان نهان‏از چشمها مرتكب گناه مى‏گردند بى آنكه كسى آنان را ببيند و ارزش آنان رابشناسد.پس چنين مصلحت انديشيد كه آنان ظاهر شوند تا مردم اشتباه‏هاشان‏را بدانند و آنان را چنين تقديس و ستايش نكنند.او به اين نكته واقف بودكه اگر آنان در صحنه زندگانى در مقابل مردم پديدار گردند و نمايان شود كه‏چگونه بر مردم حكومت ميكنند و چگونه كارهائى را بجا مى‏آورند كه خداوندحرام كرده است،از چشم مى‏افتند.اما تا وقتى زير فشار باشند و مردم رادر نهان به خود دعوت كنند و در مخفيگاه به سر برند،مردم آنان را دوست‏ميدارند و طرفدار آنانند.لذا بر آن شد كه پس از خود على الرضا را ولى امركند». (١٣)
اينك اى خواننده درين گفتار بينديش.
٤-اين نكته در كوشش مامون براى عزل امام(عليه السلام)و دور داشتن وى ازپايگاههاى مردمى او و محو كردن او در دستگاه حاكم و قرار دادن او درحصارى استوار چنان كه نتواند با مردم خود تماس بر قرار كند و در نهايت،ازميان بردن جنبش تشيع و شعله آن،در ضمن چهار چوب خلافت عباسيان نقشى بزرگ داشت.
كوششهائى كه براى دور كردن امامان از پايگاههاى مردمى شان به عمل‏آمد از خصوصيت عمومى مرحله سوم از كارهاى امامان بود.حضرت رضا(عليه السلام)و حضرت هادى(عليه السلام)و جواد(عليه السلام)و عسكريان (١٤) عليهم السلام،غالبا ازپايگاههاى مردمى خود از طرف حكام زمان،دور و مورد تعقيب سياسى بودند.
برنامه و روش كار براى دور ساختن پيشوايان(عليه السلام)از مردم و دور كردن خطرآنان معمولا بدو طريق انجام ميگرفت:
١-اقامت اجبارى در حد زندانى بودن و دستگير شدن،همچنان كه باامام كاظم(عليه السلام)عمل شد يعنى با زندانى كردن آنان در شهرى كه محل سكونت‏خليفه بود،همراه با شكنجه و تهديد، آنان را دائما زير نظر قرار ميدادند.
در روايات تاريخى آمده است كه وقتى امام رضا(عليه السلام)از مدينه به فارس منتقل‏گرديد، خدمتگذارى در خدمت او(عليه السلام)بود كه گويى دين و وجدان خود رابحاكم وقت فروخته بود. جاسوسى بود كه حركات و روابط امام را با ديگران‏گزارش ميداد.از آنجائيكه مامون كوشش ميكرد تا امام را از پايگاههاى‏مردمى او دور سازد،خدمتگذار مزبور در نظارت بر حركات و رفت و آمدامام كوشش بسيار ميكرد و نقشى بزرگ داشت تا امام(عليه السلام)را در جهان اسلام‏از پايگاههاى مردمى خويش دور و جدا سازد.
٢-غرق كردن امامان(عليه السلام)در دستگاه دولتى و از ميان بردن جنبش‏و حركت آنان در چهار چوب حكومت منحرف،هم آن سان كه با امام رضا(عليه السلام)و حضرت جواد(عليه السلام)و حضرت امام هادى عليهم السلام رفتار شد.
پس از آن كه امام(عليه السلام)فعاليتها و تماسهاى وسيعى با پايگاههاى خودبرقرار كرده بود،مامون موفق شد او را از پايگاههاى خود دور سازد و وقتى‏امام در مقابل اين عمل قرار گرفت، نتوانست با مردم خود كه به آنان نياز فراوان‏داشت تماس و ارتباط برقرار سازد و براى رشد فكرى آنان بكوشد و بر آگاهى شان‏بيفزايد و علاقه و تاييدشان را به مكتب امام على(عليه السلام)،عميق و ريشه‏دار گرداند.

چرا امام(عليه السلام)خلافت را نپذيرفت؟
آيا پذيرفتن خلافت فرصتى براى دگرگون ساختن دستگاه نبود؟
در پايان سخن راجع به امام رضا(عليه السلام)اين پرسش بر خاطر ميگذرد كه‏چرا امام،وقتى مامون خلافت را به او(عليه السلام)پيشنهاد كرد،آن را نپذيرفت.
آيا آن كار فرصتى براى نيل به هدفهاى امام نبود كه عقايد خود را تحقق بخشد؟
پس چرا آن فرصت را از دست داد؟
اينك،با بيان نكات زير،پاسخ:
١-وقتى مامون،خلافت را به امام پيشنهاد كرد،مورد اطمينان‏امام(عليه السلام)نبود.
٢-اگر امام(عليه السلام)خلافت را عهده‏دار ميگرديد به اين معنى بود كه درسراسر كشورهاى اسلامى، در اداره همه امور مسئول مى‏شد و اين كار به دستگاهى‏مطلع و آگاه نياز داشت تا بتواند برنامه اسلامى را در حكومت،موبمو و بااخلاص و امانت تمام به مرحله اجرا در آورد.پايگاههاى امام گرچه داراى‏سوزان‏ترين عاطفه و احساس بودند اما به آن درجه عميق از درك و آگاهى‏نرسيده بودند كه نظريه‏هاى وى را به كمال دريافته باشند.مساله در حقيقت‏تغيير ظاهرى نبود،بلكه مبناى اساسى داشت و بايستى بر پايه آگاهى عميق و درك مخلصانه امور عمل ميشد.
آيا براى امام(عليه السلام)امكان داشت به سوى دستگاه عباسيان كه سراپا فسادو انحراف بود گامى بردارد و از آنان بخواهد كه اسلام و حدود آنرا صورت‏عمل دهند.در آن هنگام امكان پذيرفتن چنين امرى وجود نداشت.امانپذيرفتن ولايتعهدى چنانكه گفتيم كارى اختيارى نبود بلكه توام با اكراه و اجبارو فشار سياسى بود.
امام(عليه السلام)از آن موضع بسى رنج كشيد و وقتى آن سمت را به اجباربه وى دادند چون مى‏دانست كه مامون اين كار را براى آن كرد كه حكومت‏در حال سقوط خود را نجات دهد و حوادث بنيان كنى را كه در آن هنگام‏به وجود آمده بود از راه دولت‏خود دور گرداند،پس، ميخواست كه با جلب‏امام(عليه السلام)و پايگاههاى وى حكومت در حال سقوط خود را از خطر برهاند (١٥) .
و ولايتعهدى شرطى بود كه مامون تعيين كرد تا از برخى دستاوردهاى سياسى‏استفاده كند كه بار بسيارى از دشواريهاى حكومت او را از دوشش برميداشت.
رفتار او با امام صادقانه نبود بلكه نقشى بود كه ميخواست آنرا با دقت اجراكند تا به نتيجه دلخواه برسد (١٦) .
امام(عليه السلام)از تلخى غربت و محاصره،زجر فراوان مى‏كشيد و محاصره‏وى به نوعى خاص بود. گرفتارى او،گرفتارى در سياهچال يا زندان،آن سان‏كه رشيد بر امام كاظم(عليه السلام)روا مى‏داشت نبود،بلكه در با شكوه‏ترين كاخ،همراه‏گروهى خدم و حشم گرفتار و محصور بود و آنان جاسوسان و خبر چينان‏مامون بودند و همه خبرها را مو بمو به اطلاع حكومت مى‏رساندند و مانع‏آن ميشدند كه مردم و طرفداران امام(عليه السلام)با او عليه السلام ملاقات كنند.
امام رضا(عليه السلام)با مامون بسيار سختگير بود.روزى بر او وارد شد و ديد مامون وضو ميسازد و ديد كه غلامى آب بر دست او مى‏ريزد تا او وضوبسازد.امام به او فرمود:«در عبادت خدا براى خود شريك مگزين‏»امام(عليه السلام)
با چنين صراحت و قدرت با مامون رفتار ميكرد و از كردار او عيب ميگرفت‏و آن را مى‏سنجيد. مامون نيز به پذيرفتن مواعظ و پندهاى امام تظاهر ميكرداما كينه و دشمنى امام(عليه السلام)را در دل ميداشت.وقتى مامون تصميم گرفت‏مركز خلافت را از مرو به بغداد منتقل سازد،امام(عليه السلام) را مسموم كرد و درحقيقت زان پس كه امام(عليه السلام)همه كوشش خود و امكانات خويش را براى‏اسلام و اعتلاى كلمه آن به كار برد،پاداش او(عليه السلام)را داد.
----------------------------------------------
پى‏نوشتها:
١- ارشاد ص ٢٩٠ و مقاتل الطالبين ص ٣٧٥.
٢- مقاتل الطالبين ص ٣٧٥.
٣- علل الشرايع ج ١ ص ٢٦٦.
٤- عين عبارت چنين است:چيزيرا از تو ميگيرم كه چشمانت در آن است.
٥- عيون اخبار رضا ج ١ ص ٨٨.
٦- علل الشرايع صدوق ج ١ ص ٢٢٦.
٧- عيون اخبار رضا ج ٢ ص ١٤١.
٨- علل الشرايع ج ١ ص ٢٦٦.
٩- مقاتل الطالبين ص ٣٧٥ و ارشاد ص ٢٩١.
١٠- عيون اخبار رضا ج ٢ ص ١٦٧.
١١- علل الشرايع ج ١ ص ٢٢٤
١٢- المهدى و المهدوية ص ٦١-٦٣ نوشته احمد امين.
١٣- المهدى و المهدويه ص ٦١-٦٢
١٤- مراد امام دهم و يازدهم عليهما السلام است كه خلفاى عباسى آنها را از مدينه به‏سامرا كه مركز پادگانهاى نظامى بود آوردند و در آنجا سكونت دادند.چون سامره،پادگان(يعنى عسكرگاه و سربازخانه)بود،هر يك از آن بزرگواران را عسگرى‏ناميده‏اند.(م)
١٥- و ١٦- تاريخ امام رضا(عليه السلام)و تحقيقات محمد جواد فضل الله ص ١٠٧.
۲۰