بررسى پيشوايان مقدمه
تاريخ دانان،زندگينامه امامان(عليه السلام) را از دو نظرگاه بررسى كردهاند:
نظرگاه نخست
پيشوايان يا امامان اهل بيت(عليه السلام)را در فهرست رهبران سياسى به شمارآوردهاند.يعنى در شمار رهبرانى كه سياست را براى خويشتن حرفه و شغلىدانسته تا مطالب و مطامع شخصى و حزبى و قومى خود را صورت تحقق بخشند.
اين تاريخ دانان رسالتى را كه زندگانى پيشوايان(عليه السلام)بر آن استوار بوده استناديده مىگيرند.از اين روى،اين دسته از مورخان عادت كردهاند كهفعاليتهاى اجتماعى و سياسى و فكرى پيشوايان را كه با توانائى،مسئوليتسنگين آن را خود انجام دادهاند و مطالعه حالات متفاوت هر يك از حيث توانائىو علو همت و ضعف و قوت يا صفات ديگر كه شخصيت هر پيشوائى منوط به آناست،با ديگر رهبران سياسى ملتها در يك تراز قرار داده و در يك سطحمطالعه كنند.
بطور مثال،در مورد امام على(عليه السلام)مىگويند:«فرازهاى رهبرى سياسى يعنىدور انديشى و بينش سياسى و تجربه را فاقد بوده است (١) .اما معاويه از نظرآنان«از تجربه و زيركى سياسى و دور انديشى،سهمى وافر داشته است.
اينان موضع امام حسن را نسبت به معاويه و صلح بين آنان را از نشانههاىناتوانى شخصيت او يا نداشتن تجربه را از مسائل مهم زندگانى او مىدانند (٢)
حالى كه در عرف اينان،حسين(عليه السلام)داراى شخصيتى شمرده مىشود كه نشاناز صلابت و علو همت دارد.در آينده نزديك ما همه مواضع رسالتى را كهپيشوايان اهل بيت داشتهاند و در برابر حوادث ايستادگى كردهاند بيانخواهيم كرد و روش آنها را در زندگى سياسى و پيروزىها و اضطرابهاىگوناگون سياسى كه طبيعتا از جهت ناكامىهاى اجتماعى و سياسى در هر فردديگرى غير آنها نيز قابل مطالعه و بررسى است،باز خواهيم نمود.
نظرگاه دوم
برخى از مطالعه زندگانى پيشوايان(عليه السلام)به عنصر تجربه تكيه مىكنند.اگر چهاين نظرگاه در مطالعه و بررسى«تاريخ خط امامت»براى مطالعه زندگانىهر يك از پيشوايان به صورت مستقل،ضرورى است و غالبا برنامه هر يك ازحيث صحت و كوتاهى ممتاز است.اما زندگانى پيشوايان به اين ترتيبطورى نمودار مىگردد كه گوئى روش هر يك با آن ديگرى متباين و متناقضبوده است.
امام حسن(عليه السلام)با معاويه صلح كرد و امام حسين(عليه السلام)در برابر حكومت اموىدست به قيام زد و امام سجاد(عليه السلام)به دعا بسنده فرمود و به كارى ديگر دستنزد و در آن ميان،زندگى امام باقر(عليه السلام) در حديث و فقه مقصور گرديد..
اگر اهميت راه پيشوايان سابق،در جدا بودن پيشوايان از خط رسالت آنانكه لازمه كارشان بود و به آن التزام داشتند تجلى مىكند،اهميت راه متاخريناز آنها در عدم تصدى براى حصول عامل مشتركى كه بين روشهاى پيشوايانو كوشش آنها از جهت تمركز به منزله واحدى است كه اجزاى آن واحد،رابطه بين امت و روش امامان را يكنواخت و هماهنگ ميسازد و كوشش آنانرا از آغاز تا پايان به منزله يك واحد منحصر تشكيل مىدهد كه اجزاى آنبا يكديگر متحدند و هر جزء آن واحد،پيرامون اجزاء ديگر مىگردد و آن راتكميل مىكند.
به عبارت ديگر،اگر اهميت و جلالت راه سابق در جدا بودن پيشوايان ازخط رسالتى آنان كه بدان التزام داشتند جلوه ميكند،اهميت جلالت راه حقآنان در عدم تصدى نمودار مىگردد تا عامل مشتركى كه بين روشهاى پيشوايانو مساعى آنان از حيث بروز و ايجاد وحدت كرده است آشكار شود و نشاندهد كه اسلوبهاى گوناگون آنان به منزله واحدى است كه اجزاى آن بايكديگر مرتبط و هر جزء مكمل جزء ديگر است.
لذا ما براى اينكه وظايف پيشوايان(عليه السلام)را در حيات اسلامى درك كنيم وببينيم تا كدام عامل مشترك،كوشش آنان را در كار اجتماعى وحدت بخشيدهاست،بايد چند قضيه را كه با يكديگر بستگى كامل دارد و در مسير اجتماعىاسلام به خط پيشوايان متصل مىگردد دريابيم و آن عبارت است از:
-وظيفه پيشوايان در تاريخ اسلامى
-خط اسلامى كه در عمل اجتماعى ضرورت داشته است.
-رابطه خط اسلامى مزبور با نهضت اصلاحى كه نزد پيشوايان موجبدگرگونى اجتماعى گرديد.
وظيفه پيشوايان در تاريخ اسلامى
ترديد نيست كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)وقتى به جوار پروردگار تعالى رخت بركشيدكه هنوز تمامى مسائل نظرى و عملى اسلام در رابطه با يكديگر ملحوظ ومورد توجه و تدقيق مستوفى قرار نگرفته بود.
در سطح نظرى،رسول اكرم براى امت اسلامى جز خطوطى را كه شريعتو قانون اسلام معلوم كرده بود سنتى نگذاشت.مضاف بر آنكه فقط برخى ازتفصيلات فقهى را در مورد پارهاى از مسائل بيان فرمود كه براى انسان مسلمان،چه فردى و چه اجتماعى،آن مسائل حياتى بود (٣) .
اما در سطح عملى،دعوت انقلابى كه رسول خدا براى دگرگونسازى اجتماعاز حيث فكر و عمل به آن دست زد و مىخواست به حسب افكار و مفاهيمو روش كار،انسانى مسئول ايجاد كند،در زمان حيات ايشان،حتى درسطح مركز رسالت اسلامى يعنى مدينه منوره نيز به كمال مطلوب نرسيده بودچه رسد به ساير اقليمهاى دولت اسلامى.و اين مساله هم از مجموع خطاهاو امورى كه تعمدا جنبه منفى مىگرفت و هم از رفتار عدهاى از صحابه نمودارميگرديد و هم از طرف عامه مردم به نحو واضح پديدار ميشد،مبرهن گرديد.
هنوز ربع قرن از ظهور اسلام و شروع خلافتهاى چهارگانه و نضجحكومتاسلامى بدست مهاجرين و انصار نگذشته بود كه ضربات سهمگينى از سوى هماندشمنان ديرين اسلام به آن وارد شد.اين ضربات البته از داخل همينحكومتها و در ميان همين جامعه وارد ميشد و داعيان آن توانستند در جوامعاسلامى نفوذ نمايند و رهبرى ناآگاه را غافل كنند،آنگاه با كمال بيشرمىو با نهايت فشار جنان رهبرئى ايجاد كردند كه امت و نسل آگاه و مشتاق را ازتوجه به شخصيت و رهبرى تنزل داده و پيشوائى را ملك موروثى كه صفاتبلند و كرامات انسانى را به بازى ميگرفت تبديل كردند و حدود را معطل گذاشتندو احكام را توقيف كردند و جلوى اجراى آن را گرفتند.ناگهان خلافت امرىشد كه بازيچه كودكان بنى اميه گرديد (٤) .
امر مسلم اين است كه مدت زندگانى رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در محيط اجتماعىمدينه زمانى كوتاه بود و آن مدت كافى نبود كه عمل دگرگونسازى را در آناجتماع صورت تحقق بخشد و به اين دليل،اسلام از آغاز كار،موضعى گرفتكه براى تضمين سلامتخط سير و حركت تاريخى اسلامى،موضعى مثبتبود و براى صحت بناى امت اسلامى و ژرف گردانيدن آگاهى امت و گشودندريچه مطالب نهانى رسالت الهى به روى او،نقطه وصول محسوب ميگرديد.
اگر رهبرى فكرى و سياسى را به اشخاصى واگذار نميكردند كه راه و روشرسول اكرم را ادامه ندهند و نيز اگر ادامه وظايفى كه رسول اكرم به آنقيام فرموده بود،نبود اين امر بصورت طبيعى صورت نمىگرفت!.
زمان داراى ارزشها و صلاحيتى بودند كه توانستند حركت تغيير دهندهاى راكه رسول اكرم در سطح عملى در ميان امت آغاز فرمود،صورت تحقق بخشند.
بالجمله داراى لياقتى بودند كه امكان آن يافتند كه حركت دگرگون كنندهاىرا كه رسول اكرم در سطح عملى در ميان امتشروع كرده بود،ادامه دهندو احكام تفصيلى اسلام را در مورد حوادث نو پيدا،كه در راه امت پيشمىآمد،در سطح عقلى و قانونى بيان كنند.
از خلال اين آگاهى،خط امامت در اسلام بوجود آمد تا پيشوايان(عليه السلام)ازگذرگاه آن بر پاى خيزند و نقش طبيعى خود را براى هدايتحركت تاريخىاسلام به سوى دگرگونسازى اجتماعى و زير و رو كردن آن در دنياى مردمانجام دهند.
مطلبى كه در اينجا اشاره بدان شايسته است اين است كه خط امامت از خلالضرورت تاريخى به منزله امتداد خط طبيعى مكتب رسالت است كه براى حمايتاز اسلام گريزى از آن نبوده است.اين خط تشريعى داراى ابعادى است كهمرز آنرا شريعت اسلام مشخص كرده است و آن را از گذرگاه دو موضع دربرابر رسول اكرم طرح نموده است:
اول:روش عملى،و آن درين مطلب شكل گرفت كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)امامعلى را از كودكى به فرزندى پذيرفت و او را چنان برآورد و تربيت كرد كه پساز رحلت رسول اكرم براى در دست گرفتن زمام پيشوائى فكرى و سياسى امتصلاحيت داشته باشد-چنانكه كتابهاى معتبر سيره اين نكته را منعكس كردهاندكه نبى اكرم،على را به بسيارى از مفاهيم دعوت و حقايق آن مخصوصگردانيد و هر چه امام از او مىپرسيد وى را به آن آگاه مىفرمود.
ساعتهاى دراز در شب و روز با او خلوت ميكرد و چشم او را تا آخرين روز حياتشريف خود به مفاهيم رسالت و دشواريهاى راه و برنامههاى عمل مىگشود.
حاكم در«مستدرك»از ابو اسحاق نقل ميكند كه از قثم بن عباس پرسيدمعلى چگونه از پيامبر ارث برد.او گفت:پيش از همه ما به رسول گرامىپيوست و بيش از همه ما به او نزديك بود.
نسائى از امام(عليه السلام)نقل ميكند كه فرمود:«كنت اذا سالت رسول الله عطيتو اذا سكت ابتدانى». يعنى هر چه از رسول خدا مىپرسيدم جواب ميداد وچون از سؤال خاموش ميشدم او شروع به سخن گفتن ميكرد.حاكم نيزدر«مستدرك»اين حديث را نقل كرده است.
امير المؤمنين على در خطبه معروف«قاصعه»پيوستگى يگانه خود را با رسولقائد و عنايت نبى اكرم را به آماده سازى و تربيتخود چنين نقل ميكند:
«موضع مرا نسبت به رسول الله(صلّى الله عليه وآله)به سبب خويشاوندى نزديك من باآن بزرگوار و منزلت مخصوص من را نزد او ميشناسيد.مرا در خانه خودپرورد در حاليكه كودك بودم و مرا در بستر خويش مىخوابانيد و بدن خودرا با من تماس ميداد و بوى خويش را به من مىبويانيد و خوراك را مىجويدو سپس آنرا در دهان من ميگذاشت نه در گفتار من دروغى يافت و نه در كردارمن سهو و خطائى.
من او را پيروى ميكردم آن سان كه بچه شتر مادر خويش را.هر روز ازفضيلتى از اخلاق خود، آشكارا رايتى بر من مىافراشت و بمن فرمان ميداد كهازو پيروى كنم.
هر سال در حراء مجاور ميگرديد و من او را ميديدم و جز من كسى او را نمىديد.
آن روزها در اسلام جز رسول خدا و خديجه،هيچكس ديگر با آنها نبود و من سومينآنها بودم. نور و حق و رسالت را مىديدم و رايحه نبوت را مىبوئيدم».
دوم:روش فكرى كه رسول اكرم در شرايط گوناگون و براى ابراز داشتنخط امامت در حيات سياسى،در بيانات رسمى كه ايراد مىفرمود اين معنى رامىنماياند.مانند حديث:«اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى،الا انه لا نبى بعدى (٥) »آيا به اين خرسند نيستى كه نسبت به من به منزله هارون به موسى باشى جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟
و خطبه غدير كه فرمود:«من كنت مولاه فهذا على مولاه... (٦) »
و حديث ثقلين:«انى تارك فيكم ثقلين،كتاب الله و اهل بيتى و انهما لنيفترقا حتى يردا على الحوض (٧) »:دو چيز گرامى و بزرگ را نزد شما بازمىگذارم،كتاب خدا و خاندان خود را آندو هرگز از يكديگر جدا نمىگردندتا در كنار حوض كوثر نزد من بازگردند.
خط امامت در حيات اسلامى،از گذرگاه ضروريات شرعى،اين چنين ترسيمگرديد تا از نظر عملى و نظرى در حد مساوى،متمم خط رسالت گردد.اگراز آنچه كه گفتيم چشم فرو بنديم، مىبينيم كه اهميتخط امامت در تاريخاسلام از نظر عملى بدون مباشرت او در مهمات تاريخى در دو حوزه آشكارمىگرديد:يكى حوزه قانونگذارى و آن روبرو شدن امت با نيازهاى جديدىبود كه هنگام نزول قرآن مجيد نظير اين نيازها سابقه نداشت و اين امرزمامداران پس از رسول اكرم را ناچار مىساخت كه در اغلب امور راه حلهائىوضع كنند و پيشنهادهاى شرعى را در معرض افكار بگذارند و به راى و نظربيشتر مردم متوسل گردند و هر جا كه نصى وجود نداشت از خلال مفاهيماستحسان و قياس و جز آنها به راى پناه برند (٨) .
اما اين معنى كه از بزرگانصحابه صادر ميشد در زمان خلافت اموى تغيير شكل داده و اين گونه اجتهادمعروف به عمل به راى شد.مكتب راى از نظر مفاهيم اصيل اسلامى درزمينههاى مكتبى با چنان كشمكش و عكس العملى روبرو گرديد كه نتيجه آنپديد آمدن مكتب جديدى در حجاز شد.مكتب مزبور ترجيح مىداد كهحديثهاى ماثور (٩) و اجتهادهاى صحابه و تابعين (١٠) بعد از آنان را حفظ كند.
اينان عقيده داشتند كه بازگشت به حديث و استناد به آن به تنهائى كافى استكه رسالت و مكتب را از آلايش كسانى كه به راى معتقد بودند حفظ كند.
هر فرد مىتواند دشوارى موضعى را كه شريعت در اثر زندگانى بين دو مكتببا آن روبرو بود احساس كند.يكى از آندو،روشى بود كه قاعده كارش شخصو راى شمرده مىشد بىآنكه مقيد باشد كه شرع در اجتهاد چه چيزى را معتبرمىشناسد و به اين مساله اصلا توجهى نداشتند.
درين روش گستاخى بسيار در مورد شريعت به كار مىرفت و در ميزانهاى آنبسيار تصرف مىشد و در مقياسهاى آن و در اعتبارات شريعت چنان تصرفكردند كه آنچه در دست مردم مىافتاد از فكر و راى مردم دور بود (١١) .
مكتب ديگر روش و نقشى خشك و بىنرمش بود كه در زندگانى انسانبه رويدادها و پيشامدها اهميتى نمىداد و فقط به نصوص توجه مىكرد وبىآنكه به امورى كه پيش مىآمد و سايههائى كه بر زندگى مىافكند و بهدگرگونىهاى زندگانى نظرى كرده باشند،بالجمله چشم پوشى از همه چيزجز كتاب و سنت بود.آن سان كه داود و ديگران از گروه ظاهريه دنبالكردند (١٢) .
يكى از امورى كه اهميتخط امامت را در حيات مسلمانان در سطح تشريعىبراى پشتيبانى و حفظ مكتب از سراشيبى مشخص ميساخت روبرو شدن با مكتبراى بود.اگر عنصر راى را در قانون گذارى داخل مىكردند،قانون گذارىقدرت و نيرو و اصالت اسلامى خود را كه از خصوصيات قانون گذارى اسلامىاست از دست ميداد.ديگر از آن امور روبرو شدن با مكتب حديث بود كهقانون را خشك و بدون نرمش مىساخت و فقط به ظاهر نصوص توجه مىكرد.
اين امر،صفت نرمش قانون و همراهى آن را با مسائل و اوضاع مختلفاجتماعى از ميان مىبرد (١٣) .
دوم آنكه در حوزه علمى،خط امامت در حكومت،از زندگانى اسلامى دورشد و طرحى نو بنام طرح شورا بوجود آورد و از خط اسلامى انحراف ايجادكرد و آن انحراف به مراكز توجيه فكرى و اجتماعى و سياسى روى نمود.
چندان كه تجربه اصيل اسلامى كه بدست آمده بود از كف رفت و به حكومتقبيلهاى وارثى تبديل يافت و به تعطيل كردن حدود و از بين بردن روحيهشريعت و تيره ساختن صفاى بىآلايش آن پرداخت.اين امر در شكل حكومتاموى و عباسى مجسم گرديد و نتيجه آن بدبختى و نگون سازى و سراشيبىهاىخطرناكى بود كه نسلهاى آينده را از هدفهاى رسالت و مكتب و نقش صميمانهو آسمانى آن دور مىساخت.از اينجا اهميتخط امامت كه دنباله خط مكتباست نمايان ميگردد و نشان ميدهد كه در سطح نظرى و عملى در حيات اسلامى همان وظيفه و ماموريت را انجام مىدهد.نيز از اينجا امر خطيرى كه امامدر حركت تاريخى اسلامى به آن ممارست مىكرد آغاز مىگردد.
روش اسلامى كه لازمه كارهاى اجتماعى است
شايد وظيفه اسلام اين بود كه كوشش و همتخود را از لحاظ عملى بيشترمصروف به دعوت انقلابى در زندگانى انسان كند.آنگاه ذهنيات و عواطفو كردار و گفتار افراد و اجتماعات را دگرگون سازد.و همانا اين روشاسلامى كه در همه كارهاى فكرى و عملى،لازمه كارهاى اجتماعى بود نمودارگرديد و شكل هدف نهائى ثابتى به خود گرفت و آن شكل ثابت عبارت بوداز وجوب دعوت به اسلام و وجوب امر به معروف و نهى از منكر و واجببودن جهاد به منظور پشتيبانى از مجتمع اسلامى يا گسترش دادن دائره آن.
اما اگر چه خط و روش اسلامى كه از گذرگاه نسلهاى مسلمان در طول تاريخدر كارهاى اجتماعى اتخاذ گرديد ثابت بود اما روش اجراى آن بنابر پيشرفتهائىكه در زندگانى انسان پديد مىآمد،همچنين بنا به وضع افراد،و بنابه عواملاجتماعى كه در برگيرنده عامل نخستينى بود كه ميخواست مسلمان كامل تربيتكند،تابع عامل نرمش بود.به علاوه نكتهاى كه گفتن آن در اينجا بايسته استاين است كه اين دگرگونى در نهاد روشهاى عملى اجتماعى كه شريعت اسلامبه عهده گرفته بود و وظيفه خود ميدانست،آغاز آن دعوت به اسلاماز گذرگاه امر بمعروف و نهى از منكر بود كه به جهاد و غيره منتهى ميگرديداين گوناگونى در نهاد خطوط عملى اجتماعى و در طبيعت وظايفى بود كه هربرنامهاى،انجام آنرا به عهده مىگرفت و در پى گسترش دائرهاى بود كهدر همان گذرگاه امتداد مىيافت و آن مسائل را در بر ميگرفت.
ازين روى مفهوم دعوت به اسلام وظيفهاى بود بيرون از جامعه اسلامى.
پس،از خلال اين مفهوم،دعوت به اسلام به مردمى مربوط ميشد كه دعوتبه آنان نرسيده و ابلاغ نشده بود.
اما بايستى آنان را به قبول اسلام راضى ميكردند و دستشان را ميگرفتند ووارد حوزه ايمانيان مىنمودند.
امر بمعروف و نهى از منكر،به اعتبار اسلامى،پاسدار امنيتى بود كهوظيفه تصحيح انحرافها و تجاوز از خلافها و از منهيات را بر عهده داشت و بايدفضيلتها و صفات مثبت را در چهار چوب اجتماع اسلامى رسوخ ميداد و پاىبرجا مىساخت (١٤) .اما جهاد،دفاع مادى از سراسر اجتماع اسلام را بر عهدهداشت و موظف بود با قدرتهاى كفر و سركش در روى زمين مقابله كند تابراى دعوت اسلام راه را هموار سازد و وظايف تاريخى خود را در چهار چوبمجتمعهاى بشرى روياروى قرار دهد (١٥) .
باين ترتيب مىبينيم مفاهيم و خطوط فكرى عملى كه به عمل اجتماعپيوسته است چيست و مىبينيم كه آن مفاهيم از نظر روش،گوناگونى ندارد.
بلكه مانند برنامههاى عملى است كه هر يك را چهارچوبى و مسئوليتهائى وبعدهائى است. خلاصه از جهت روش مختلف نيست بلكه از ديدگاه برنامهعملى اختلاف دارد و براى هر يك منطقهاى و ابعادى و نوع ماموريتى و اندازهمسئوليتى بوده است.اما اجرا و شكل آنها با يكديگر تفاوت دارد و نحوهنفوذ آن بنا به شرايط اجتماعى و دشواريها و پيچيدگيهاى آن و شرايط تمدنآن اجتماع،و بنا به شرايط تحصيلى و فكرى و بر مبناى ذهنيات عناصرى كهاجتماع را ميسازد متناسب بود.
اين پايه كسى كه ادعاى مسلمانى ميكرد،وقتى برنامه تغيير دادن و دگرگونساختن بر عهدهاش واگذار ميگرديد و مكلف به انجام دادن آن ميشد بايدواقعيتخارجى جامعه را كه در آن زيست ميكرد از نظر ميگذرانيد و رشدفكرى و عقلى و نفسانى امت را ملاحظه ميكرد تا روشى را كه در آنجا براى عملكردن برمىگزيد از نظر نوع و شكل يكى نباشد و بنا به اختلاف واقعيت محيطىكه در آن زندگى ميكرد و بنا به خصوصيات دعوت و دين در آن اجتماع،روشاو تحول داشته باشد.
چه،بسى آشكار بود كه دعوت به اسلام بين بيسواد و باسواد مساوى نبود.
اگر كسى در دعوت ميان اندو تفاوت نگذارد موفق نميگردد.در طبيعتشيوهاىكه براى منتقل ساختن فكر و بازگو كردن آن بايد پيروى ميكردند بايد بهتفاوت آنان توجه ميداشتند (١٦) .
خرد اقتضا دارد كه كسيكه داعيه خود را تبليغ ميكند در برخى موقعيتها روشحماسى اتخاذ كند و در موقعيتى ديگر روش آرام و سنگين برگزيند.گاهىعقل و شعور ايجاب ميكند كه مسالهاى براى مخاطب به تفصيل بيان شودو هنگام ديگر بايسته چنان است كه فقط خطوط كلى مساله گفته آيد.
يك اجتماع تنها به كارتر ميمى و اصلاحى نياز دارد و اجتماعى ديگر به كارانقلابى،و بايد بكلى آن را زير و رو كرد.بارى،اصل قانونگذارى براىمساله اختلاف روشها كه افراد معتقد و مكتبى بخواهند عمل كنند و برنامهدگرگون ساختن را صورت تحقق بخشند،قول خداى تعالى است كه مىفرمايد:
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن.. (١٧) .
كلمه حكمت كه آيه فوق بدان اشارت ميكند جز اين نيست كه قبلا طرحآنرا گفتيم و آن دگرگونى روشها بنا به اوضاع و احوال و وضع اجتماعى و موقعيتافراد و اجتماعات و پيچيدگيهاى آن است.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- تاريخ عرب-فيليپ حتى،ص ٦٣-٦٩.
٢- احمد عباس صالح در كتاب خود،چپ و راست در اسلام،ص ١٤٢ گويد.
شگفت آن است كه امام حسن(عليه السلام)آن پايدارى كه ازو در برابر معاويه انتظار
ميرفت انجام نداد،در مورد امام حسين(عليه السلام)گويد،حسين با حسن تفاوت داشتو از خصوصيات پدر بسيار چيزها در او بود.حسين با كارى كه برادرش كردموافق نبود و با وى به مجادله پرداخت و در عقيده خود پافشارى كرد.در كتابخود موسوم به«نهضتهاى زير زمينى در اسلام»گويد:«پس از رحلت على(عليه السلام)
شيعيان پيرامون فرزند او حسن گرد آمدند.اما او راحت را برگزيد و از حقخود با رضامندى تنزل كرد تا فتنهاى بر پا نشود،پس از وفات حسن(عليه السلام)،شيعيانحسين را كه طالب خلافت بود و سلطنت موروثى بنى اميه را انكار داشت مورد توجهقرار دادند.
دكتر صبحى سالم نيز در كتاب خود:«نظامات اسلامى.آغاز و تطورات آن»درص ٢٦٦ نيز نظير همين سخن را مىگويد.
٣- امامت و قانونگذارى در اسلام.محمد مهدى آصفى،٣٣.
٤- بحث در ولايت،محمد باقر صدر.
٥- عبد الحسين شرف الدين.ط ٦/١٥١.
٦- همان مدرك ص ٢١٠.
٧- همان كتاب ص ٤٩،در شناخت مآخذ حديث از اهل سنت:سندهاى بسياردر باب اين حديث موجود است و دار التقريب بين مذاهب اسلامى به چاپرساله جامعى از مآخذ اقدام كرده است عين حديث از صحيح ترمذى ٢/٣٠٨و اسد الغابه ٢/١٢ با اختلاف ناچيزى موجود است.
٨- شهرستانى درين مورد گويد،ما بطور قطع مىدانيم كه حوادث و رويدادهاىبىاندازه پيش آمد و نيز مىدانيم كه در همه جا براى همه موارد نصى وجودنداشت.و مىدانيم كه نصوص متناهى امور نامتناهى را ضبط نمىكند،پس قياسو اجتهاد واجب الاعتبار است تا در هر امر بتوان راهى يافت.براى روشن شدنمطلب به علم اصول عبد الله ص ٢٩٥ مراجعه شود.
٩- حديث ماثور حديثى است كه از معصوم روايتشود(م).
١٠- تابعين كسانى هستند كه صحابه رسول اكرم را ديده بودند(م).
١١- محمد مهدى اصفى،مقدمه كتاب اجتهاد و تقليد،تاليف ميرزا غلامرضا ص ١٩.
١٢- همان مدرك.
١٣- همان مدرك ص ١٩ و ٢٠.
١٤- روش دعوت در قرآن،محمد حسين فضل الله-ط ٢ بيروت ص ١٧
١٥- همان مدرك ص ١١٨.
١٦- روش دعوت در قرآن.
١٧- سوره نحل آيه ١٢٥.
۱
در مسير هماهنگى جنبش دگرگون ساز پيشوايان(عليه السلام) در مسير هماهنگى جنبش دگرگون ساز پيشوايان(عليه السلام)
با خط احكام اسلامى كه بيان كرديم:
تا اينجا توانستيم بيان كنيم كه امامان اهل بيت تا چه اندازه در التزام به خطاحكام اسلامى كه مبتنى بر عمل اجتماعى بود موفق گرديدند.اين مطلب امرىاست كه به ما رخصت ميدهد تا اگر به ديده اعتبار به آن بنگريم راه ما راهموار سازد،و مىبينيم كه پيشوايان(عليه السلام)در آگاهى ما،ترجمه آئين زندهسراسر شريعت اسلامى و خطوط و تفصيلات آن را مجسم ميسازند و همانا كهنصوص اسلامى،حقيقت اين آگاهى تازه را تا درجه التزام و دلبستگى اماماناهل بيت به مطالب شريعت با روشهاى گوناگون و با اسلوبهاى مختلف بر ماعيان ميسازد.مطالب متنوع كه درباره آنان گفته شده است نشان ميدهدكه خاندان نبوت تا چه حدى بر شريعت اسلامى پاى بندند.منجمله گاهى گفتهاندآنان پيشوايان امت (١) و«باب حطة» (٢) مىباشند.
جاى ديگر گفتهاند كه آنان پاكيزه گانند از هر گونه پليدى و كسانى هستند كهخدا آلودگى و ناپاكى را از آنان دور گردانيده است.باز گفتند:آنان كشتىنوحاند،هر كس سوار شود رسته است و هر كس تخلف ورزد غرقه شده (٣)
هنگاميكه پيشوايان،طرح هماهنگى جاويد مكتب اسلامى را مسجم مىساختند، ناچار بودهاند كه شرايط و اوضاع پيچيده را در جهان افراد و جوامع را،آن سان كه مفهوم آيات و حكمت قرآن فريضه كرده است،مراعات كنند وخط اسلامى را كه بر فعاليت اجتماعى بنا شده بود و ما به آن قبلا اشارتكرديم،تجسم دهند.
درستى اين سخن وقتى معلوم مىگردد كه از زاويه و نظر عقيدتى و مسلكىبه پيشوايان نظر افكنيم.
اما در سطح تطبيقى مسائل با يكديگر،اين مساله بسى جدىتر و روشنترو در صورتى حاد نمايان مىگردد.كسى كه در حيات اسلامى در پى خط امامتباشد،و اين خط را پيروى كند، مىبيند كه خط مزبور نزد پيشوايان ازدو قاعده ناشى مىگردد:يكى از آندو قاعده اين است كه مو به مو و حرفبه حرف به مكتب اسلامى ملتزم باشند و در هيچ يك از مسائل آن به طوراطلاق تفريط نكنند.
قاعده دوم آن است كه از لحاظ سياسى و اجتماعى و عقلى اوضاعى رارعايت كنند كه در محيط امت برپاست و طريقهاى برپاى سازند كه بتوان درپرتو آن متكفل خدمت مكتب و امت بود و از مصلحت عالى اسلامى به هيچوجهتجاوز نكرد و در مقابل سياست روز و واقع،چه از دور و چه از نزديك طوقاطاعت به گردن نينداخت.
اين دو قاعده كه از خط امامتسرچشمه مىگيرد،هر دو در يك خط و در يكعرض قرار دارند. بنابراين،تمسك حرفى و مو به مو به مكتب بايد به نحوىباشد كه با كار مثبت همراه باشد و آن كار مثبت،شكل و حدود و زمينه فكرىو روانى و اجتماعى را كه انسان در كنار آنها زيست مىكند مشخص سازد.
يكى از مثالهاى روشنى كه درين زمينه يعنى در تاريخ روشن پيشوايان(عليه السلام) وجود دارد اين است:
زان پس كه امت در جوى منحرف به زندگانى ادامه داد،منحرفان و اشخاصبىلياقت اداره كارهاى امت را در امور ادارى و قضائى بدست گرفتند و درمساله عطا،يعنى بخشش از بيت المال در جامعه اسلامى بجاى عدالت وبرابرى،بين اشخاص،تفاوت گذاشتند و روح عشيرتي و قبيلهاى را جايگزينمفهوم اسلامى تقوى كردند،و بالجمله بازى با نصوص اسلامى و تشريعمعمول گرديد.
زان پس كه امت با همه اين انحرافها زيست و از خط مكتبى كه رسول(صلّى الله عليه وآله)
آغاز فرموده بود منحرف گرديد،امام على(عليه السلام)تحت فشار شديد و اصرارملت و خواست مردمى كه مىخواستند اداره وضع سياسى و اجتماعى را كه با پيچيدگىها و دشوارىهاى بسيار در آميخته بود اصلاح كنند،خلافت را پذيرفتتا به آن نابسامانىها سامان بخشد.
وقتى توده مردم به على(عليه السلام)فشار آوردند كه خلافت را بپذيرد مسلم بود كهآن بزرگوار ابعاد پر اهميت و خطير كارى را كه به او پيشنهاد مىكردندمىدانست.ازينرو خطاب به جمهور ملت فرمود:مرا واگذاريد و ديگرىرا براى اين كار برگزينيد.ما به پيشواز كارى مىرويم كه داراى چهرهها ورنگهاى گوناگون است.نه دلها براى آن مىطپد و نه خردها آن را استوارمىبيند. آفاق را ابر فرو پوشيده است و حجت را نمىپذيرند (٤) .
ليكن مردم پيرامون امام را رها نكردند و به او فشار آوردند و آن بزرگواررا وا داشتند تا درخواستشان را اجابت فرمايد.
او تقاضاى آنان را پذيرفت اما با شرايطى تا از خلال آن،امور را بررسىكند.مردم كه اين همه فشار آوردند تا امام خلافت را بپذيرد به علتسابقهاىبود كه از صلاحيت آن بزرگوار داشتند و مىدانستند كه او بر همه امور احاطهدارد و همه تباينها و تناقضهاى مكتب را مىشناسد. بارى وقتى كار به اينجاكشيد،امام براى رعايت كار كسانى كه او را نامزد خلافت كرده بودند گفت:
بدانيد كه اگر من درخواستشما را بپذيرم،آنچه را كه خود بدانم به كارخواهم بست و به گفته هيچ كس اعتنا نمىكنم و به گله هيچكس گوش فرانمىدهم (٥) .
زان پس كه مردم از دل و جان با وى بيعت كردند،در رهبرى امت،مسئوليتهاىتاريخى خود را و وظيفه مكتبى را كه در برگيرنده خط امامت بود بر عهده گرفتو ملتزم گرديد كه خواستههاى مكتب را همراه با عمل دگرگون سازى اجتماع،به طورى كه با دنياى مردم متناسب باشد،با شدت به جاى آورد و آن وظايف رابه نحو حقيقى و آنطور كه روح اسلام و مقتضيات اجتماع منطبق باشد شكلبخشد.
به عبارت ديگر وظايفى را كه برعهده داشت نصب العين قرار داد تا تغييراتىرا كه دنياى مردم به آن نياز داشت تثبيت كند و تمركز دهد و وسايل و شرايطريشهدار و ذاتى آن دگرگونيها را در ميان امت بشناساند.
وقتى درين امر نظر مىافكنيم مىبينيم على عليه السلام درين عرصه گامهاىبلند و قاطع برداشت.او در زمينه اقتصادى مفهوم مساوات از بخشش را بهصورت عملى و واقعى بازگردانيد و بر عهده گرفت كه همه اموالى را كه عثمانبدون حساب و كتاب و بى هيچ مجوز به خواص و دار و دسته خود داده بود
بازپس بگيرد.و از نظر شرعى بازگردانيدن اموال بسيارى را كه عثمانبدون وجه مشروع به خواص خود بخشيده بود يا به هديه داده بودبازگردانيد.و در سطح سياسى اين روش را برگزيد كه همه واليان و افرادادارى را كه از نظر تقوى و تجربه عملى از حيث اداره كشور، شرايط ادارهكردن اجتماع اسلامى را نداشتند از كار بركنار كند.
اما اين روش و اين برنامه اصلاحى كه امام(عليه السلام)اتخاذ فرمود در سطح كشورو اجتماع از طرف گروههائى كه عادت كرده بودند از همه برتر باشند و بهزندگانى طبقاتى خوگر شده بودند و در استفاده از بيت المال به مساواتعادت نداشتند،با واكنشى بس شديد روبرو گرديد.زيرا احساس كردند كهمنافع و مصالحشان از نظر اجراى سياست اسلامى اصيل در خطر است و ناچارندهرچه زودتر،با حركتى،وضع خود را تدارك كنند.
از اين روى طلحه و زبير بيعت را شكستند و بصره را مركز شورش خود قراردادند تا بر ضد رهبرى و فرماندهى اسلامى قيام كنند و عايشه ام المؤمنين درآن كار پشتيبان آنان بود و درين انشعاب بزرگ سمت رهبرى داشت.
بعلاوه معاويه فرزند ابوسفيان كه از روزگار خلافت عمر فرمانرواى شامبود براى هرگونه پيشامدى خود را آماده ساخته بود.
آرى خرد،امام را واداشت تا گرفتاريهائى را كه كشورش از آن رنج مىبردبررسى كند و پس از بررسيها به اين نتيجه قطعى رسيد كه آن حركت انشعابىرا در درون اردوى خود سركوب كند و آن جنبش انحرافى را كه در شام روىداده بود،چون در مرحله فعلى آنرا قابل اهميت نميدانست رها سازد.
ازين روى،در درون جبهه داخلى براى بازگشت بوحدت اعلام جنگ كردو پس از آن رصتيافت تا به حركت انحرافى كه در شام بر پاى شده حمله برد.
اما هر چند امام موفق نگرديد انشعاب مزبور را سر و سامانى بخشد،نيز اگرچه نتوانست به تفرقه داخلى پيروز گردد اما به مردمى كه زير لواى اسلاممىزيستند درسى روشن داد.
زان پس كه درين دو مرحله توفيقى نيافت به همه كسانى كه زير لواى اسلاممىزيستند درسها داد و از بارزترين اين دروس تاريخى و سودمندترين آن اينبود كه اسلام را تسليم سياست روز نكند و آن را از نظر دينى نگاه دارد.يعنىاسلام همان دين راستين باقى بماند و زير بار سياست نرود و بهيچ قيمت نگذارداسلام زير بار زور و سياست برود.او در زمينه اجتماعى به خاطر اسلامچيزى را كه بسيار اهميت داشت ترجيح داد يعنى اهم را بر مهم برترى نهادو مقدم داشت. اما مثال ديگر جنبش دگرگون سازى در عهد امام صادق(عليه السلام)است. در عهدآن امام وقتى اوضاع اجتماعى و مسائل مربوط به آن،با شرايط و وضع اجتماعىنسبى پيشوايان سلف او(عليه السلام)قرين گرديد،تحول ريشهاى و اساسى يافت.
سبب استوار و علت قاطع در راهيابى امام صادق(عليه السلام)اين بود كه در عملاجتماعى،اسلوبى خاص اتخاذ فرمود و آن روش با اسلوبهاى سابق پيشوايانمرحله نخستين شباهتى نداشت.
پس از سقوط حكومت منحرف و فاسد امويان،عباسيان تسلط يافتند و مرحلهانتقال قدرت پيش آمد.در سطح فكرى،آن زمان فعاليت زنديقان و غاليانمحسوس شده بود و در سطح تشريعى مكتب راى پديد آمد كه شريعت اسلاماز آن مكتب به ستوه آمده بود.حدود شريعت و اساس آن در آن مكتب منحلگرديد و مىخواست اساس آن را از ميان بردارد.اما از جهت امت، ضميراسلامى به نقطهاى عميق از جمود و غفلت رسيده بود.
اين مظاهر و ساير امور در وضع اجتماعى عناصرى آشكار بود كه امام صادقدر آن وضع زندگانى مىكرد.در آن محيط،طبيعت عمل دگرگون سازى ولوازم آن ظاهر گرديد و شايسته چنان بود كه امام(عليه السلام)در واقعيتى نظير آنبه شكلى سلوك كند كه مكتب رسالت را از هر گونه معامله و تفريط حفظ كندو به اين طريق امام راهى يافت كه به شرح زير داراى خطوط متوازن بود:
١-عمل به آگاه ساختن همه امت،تا امت در شكلى منظم و پيوسته به آنآگاهى تماس يابد.
٢-بر پاى داشتن مدرسهاى براى اقامه و عرضه داشت فكر اصيل اسلامى تاآن فكر اصيل را در آن سرزمين ارائه دهد و فقيهان و راويان و محدثان رابراى رهبرى فارغ التحصيل كند تا عقل امت و مرجع فكرى او باشند و بتوانندرهبرى را عهدهدار گردند.
٣-رد كردن شبههها و تكذيب ادعاهاى الحادى و كفر آميز كه زنديقان و جماعتىكه جعل حديث مىكردند،آن را انتشار مىدادند (٦) .
همانا كه امام درين ميدان پيروزىهاى درخشان به دست آورد موفقيتهايىرا صورت حقيقت بخشيد.چنانكه عده بسيارى از علماء كه حوزه علمىاو را گذرانيده و از آنجا فارغ التحصيل شدند گواه اين مطلباند.علاوهبر اين،مجموع مناقشات فكرى كه ميان او و زنديقان و جماعت اهل«راى» در عراق و محلهاى ديگر بروز كرد،حاكى ازين مدعاست.اما مرحله انتقالقدرت به پايان رسيده و پايههاى حكومت از امام صادق(عليه السلام)و فعاليتهاىگسترده آن بزرگوار احساس خطر مىكردند.احساس خطرى بزرگ كه هستىحكومت عباسى را تهديد مىكرد.فرمانروايان متوجه امام(عليه السلام)شدند،چندان كه او و پيروانش با شديدترين نوع رنج و آزار و شكنجه روبرو گرديدندو او(عليه السلام)با نرمى بسيار با امور برخورد مىفرمود و خود را در حد امكان ازلطمه حوادث كنار مىكشيد مبادا با حكومت درگيرى روى دهد و حادثهاىپيش آيد كه به خير و صلاح امت نباشد.بعلاوه امام(عليه السلام)به اين نكته توجهداشت كه جنبش آگاهى دهنده كه رهبرى آن را بر عهده گرفته بود هنوز به درجهاىنرسيده بود كه اگر كشمكش و درگيرى ميان آنان و حكومت به وجود آيدبتوان آن را تحمل كرد و مسئوليت مبارزه علنى با حكومت را پذيرفت. اينچنين او(عليه السلام)در فعاليت اجتماعى،در برنامهاى نو،روشى نو برگزيد كه دردو مورد خلاصه مىشود:
١-برنامه و روش پنهانكارى،و آن روشى بود كه در منطق اسلامى به«تقيه» معروف است.
روش مزبور در ايجاد گروهى منظم از نسل پيشتاز كوشا بود كه امام(عليه السلام)درحركت اجتماعى، رهبرى آن را به عهده داشت.
٢-تاييد جنبشهاى انقلابى كه انقلابيون علوى آن را رهبرى مىكردند تاوجدان و ضمير اسلامى اسلاميان را برانگيزند و قدرت«نه»گفتن و ايستادگىامت را در برابر انحرافات تقويت كنند.از جمله آن انقلابها،انقلاب«محمد نفس زكيه»و برادرش در حجاز و بصره بود.
امام صادق(عليه السلام)،روشى نو برگزيد و آنرا برنامه خود قرار داد و در آنپيروز گرديد.اين پيروزى در جهت تحقق بخشيدن هدفهائى بود كه وقتى باجنبش دلخواه اسلامى در ميان امتشگفت و در مجموعه فقيهان و راويانحديث و غيره كه در حمايتشريعت و ما ترك جاويد اسلامى، داراى فضيلتشده بودند مجسم گرديد،بيمانند بود.
سياستحكيمانه در عمل اجتماعى و در خط امامت اين چنين تجلى كرد.
بعلاوه ما به عرضه اين دو مثال يعنى،جنبش دگرگون سازى در عهد امامعلى بن ابى طالب(عليه السلام)و جعفر بن محمد الصادق(عليه السلام)اكتفا مىكنيم.چه،نويسندگان در زندگى نامه ساير پيشوايان(عليه السلام)به بيان مطالبى غير از مظاهرتنوع در اسلوبهاى عمل اجتماعى،و بنا به آنچه خرد و حكمت مقتضى بودهاست و بنابر دگرگونىهايى كه زندگانى انسان در ساير آن مىگذردپرداختهاند.
اما راهنمائىهاى عملى كه از خلال راه و روش خط امامت در عمل،به سببمكتب اسلامى از آن الهام مىگيريم در نكتههاى زير مندرج است:
١-مكتب اسلام با گوناگونىهاى فراوان در فكر و عمل،داراى يك شكلتمدن ثابت بود كه بهيچ وجه براى سازش آمادگى نداشت و در مقابل تغييراتدر دنياى انسان سر فرود نمىآورد.
٢-بايد ميان آنچه انديشه عمل اسلامى امت،با آنچه فقط روشى از روشهاىكارى بود كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)يا پس از او هر يك از پيشوايان اتخاذ كردند،تفاوت گذاشت.چه،اين رنگ از تفاوت به ما كمك مىكند كه از پديده جمودحرفى و عدم تحرك در بعضى از مواضع كه در هنگام خود، روشى نمونه دروجود يافتن مسائل،سهيم بوده است رها شويم.خلاصه آن كه مفيد بودهاست اما فعلا بدرد نمىخورد.
٣-عميقا درك كنيم كه اسلوبهاى عملى كه بايد بر عهده گيريم بنا به مواردزير قابل تبديل و تغيير باشد:
-طبق وضع عقلانى و فكرى و روانى.
-بنا به دورى و نزديكى امت از مكتب اسلام.
-نسبت به دورى و نزديكى امت از قدرت زمان.
٤-ادراك تغييرات و پيشرفتهاى سريع در زندگانى مردم،و آگاه شدن ازنيازهاى فورى آنان،و برگزيدن روشى علمى كه نسبت به نفوس و اذهانمردم نزديكترين روش باشد.
همانا كه بر حسب شرايط هر زمان و مكان،نحوه عمل بايد متفاوت باشد.
در بعضى از شرايط،وعظ و ارشاد،جامعه و مردم را اصلاح مىكند درصورتى كه در همان هنگام و در شرايطى ديگر،عمل سياسى در پرتو اسلامثمربخش است.
در جامعهاى معين و در شرايطى خاص،حوزههاى دينى و مكاتب آن ثمربخشاستحال آنكه در مجتمعى ديگر،اين اسلوب ثمربخش نيست...بالجملهتحت هر شرايطى،روشى ديگر بايد.
٥-كمك گرفتن تدريجى از جنبش دگرگون سازى خط امامت با حد و مرزىكه شرايط انسان در مرحله دشوار به آن كمك مىكند و بر عهده دارد و به آنمتمسك مىگردد.
٦-بر گرفتن تجربههاى ديگران در عمل اجتماعى خواه اسلامى و خواه غيراسلامى،به اين منظور كه تجربه خود را در عمل دگرگون سازى به اينوسيله غنىتر گردانيم.
روش ما در بحث و توضيح روشهاى عملى پيشوايان(عليه السلام)
گفتيم كه تاريخ زندگانى پيشوايان(عليه السلام)عبارت است از امتداد خط مكتب رسالت به اين منظور كه ادامه رهبرى اسلام را در بناى امت مجسم سازد.
پس،از گذرگاه اين حقيقت،عمل پيشوايان را مطالعه مىكنيم كه پس ازوفات پيامبر بزرگوار(صلّى الله عليه وآله)پشتيبانى از آينده دعوت را صورت تحقق بخشيدند.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در برنامه عملى خود براى دگرگون سازى اجتماع در مدتىكوتاه،گامهاى شگفت انگيز برداشت و برنامه چنين بود كه پس از درگذشتآن بزرگوار،پيشوايان مىبايست راه درازى را كه براى تحقق بخشيدنبه برنامه او ضرورت داشت مىپيمودند.چه،راه دگرگون كردن اجتماعبه طورى كه همه جا را فرا گيرد،كارى نبود كه در مدتى كوتاه و به آسانىصورت پذيرد بلكه راهى بود دراز و فاصلههاى عظيم و معنوى ميان جاهليتو اسلام برقرار بود.
از اين رو بود كه عمل پيشوايان(عليه السلام)براى كامل كردن طريق مزبور صورتگرفت تا هدفهاى اسلام كه پيغمبر(صلّى الله عليه وآله)در پى آن بود تحقق پذيرد و درنتيجه همه آثار گذشته را كه از جاهليت بر جاى مانده بود از ميان ببرد وريشههاى آن از بن بركنده شود و بناى يك امت جديد در سطح ضرورياتدعوت و مسئوليتهاى آن،پىريزى شود.به زودى بحث ما،روشهاىعملى گوناگون را كه پيشوايان(عليه السلام)به آن دست زدند روشن مىسازد و اينكار با تحقيق زندگانى همه پيشوايان(عليه السلام)و تاريخ آنان صورت خواهد گرفتو بايد اين كار بر اساس توجه كلى عملى گردد نه با نظر جزئى.به اين توضيحكه بايد پيشوايان را به منزله كل پيوسته و مرتبط با يكديگر در نظر گيريم.
در بررسى اين مجموعه با كشف مظاهر عمومى و هدفهاى مشترك و تركيباصيل آن،پيوند بين خطوط آنها را به دست مىآوريم و مىفهميم كه بينگامهاى آنان چه رابطهاى موجود بوده است و در پايان،نقشى را بدستمىآوريم كه آنان همه از زندگانى مسلمانان بر عهده گرفته بودهاند.به طورى كهپيشوايان همه در مجموع يك واحد را تشكيل مىدادهاند.واحدى كه اجزاىآن به يكديگر پيوسته بوده است و هر جزء از اين واحد با جزء ديگر در يكنقش و مكمل آن است.بى آنكه در بررسى اجزاء و در تجزيه كار هر يكبررسى كنيم مىبينيم كه در مرحله نخستين در سلوك و رفتار امامان(عليه السلام)تباينوجود دارد و از جنبه شكل كار در ميان دورانهائى كه پيشوايان در آن كوششىكردهاند و نقشى بر عهده داشتهاند تناقض به نظر مىرسد.
خلاصه اگر در تاريخ هر يك جداگانه نظر بيفكنيم بلكه همه را با نظرى كلىمشاهده كنيم، مىبينيم همه آنان كلا مجموعهاى به هم پيوستهاند و همه مجموعايك واحد را تشكيل ميدهند كه همه اجزاى آن دقيقا با يكديگر مرتبط استو نقش هر يك،نقش آن ديگرى را تكميل ميكند.خلاصه اگر چه ظاهر آيينروشن آنان تباين و تضاد وجود دارد،اما همه يك نقش را ايفا كردهاند.به عبارت ديگر وقتى بكوشيم خصوصيات عمومى و وظيفه مشترك آنان را به عنوانكل بدست آوريم،همه تناقضات و اختلافات حل ميشود.چه همه خصوصياتو دورانهاى مشترك در اين سطح تعبيرهاى گوناگون است كه از يك حقيقتبه عمل آمده است و اختلاف تعبير متوقف بر اختلاف شرايط و اوضاع اجتماعىاست كه هر امام در آن شرايط و اوضاع بسر مىبرده است و قضيه اسلام در عصراو جريان داشته است و طبعا با شرايط و اوضاعى كه مكتب در عهد امام ديگربا آن مواجه بوده است تفاوت داشته است.
به عقيده ما نقش مشتركى كه پيشوايان(عليه السلام)همه در آن عهد ايفاى آنرا بعهدهداشتند،فرضيه صرف و كار فردى نيست كه از علل و اسباب تاريخى آن بحثكنيم و علل موجود شدن آن را بيابيم.بلكه چيزى است كه نفس عقيده و فكرامامت آن را فريضه ميسازد.چه،امامت در همه احوال و در مجموع ازحيث مسئوليت و شرايط آن يكى است.پس بايد در سلوك پيشوايان و وظايفدورانهاى آنان با همه اختلاف رنگهاى ظاهرى به سبب شرايط و اوضاع واحوال، انعكاس واحدى داشته باشد (٧) .
پس،چنانكه گفتيم،اختلاف روش نزد پيشوايان به معناى امور شخصى يا مصلحتىنبود تا تابع هوا و هوس و تمايلات آنان بوده باشد.بلكه آن تعبيرى ازعمل به شرايط حكيمانه بوده است كه حكمت و درايت چنان ايجاب ميكرد تاوضع آنروزگار را در نظر بگيرند و خصوصيات اجتماع را طبق زمان و مكانو استعداد و آمادگى عمل مورد توجه قرار دهند و بسنجند و معلوم كنند كدام كاررا در كدام زمان معين برگزينند.
لذا مىبينيم در ابعاد زمان و مكان،روشى خاص را ترجيح ميدادند تا امردعوت صحيحا انجام و صورت واقعيت گيرد و آن روش مفيد و معقول افتد.
اما در شرايط ديگر،همان روش،كارى بىاثر و بىمعنى بود.چه تحتآن شرايط بسا كه دشواريهايى وجود ميداشت و شرايط و اوضاع ايجاب ميكردكه براى دگرگون ساختن اجتماع و نظم دادن به آن و آگاهى عملى براىتغيير جامعه مشكلهاى متفاوت و گوناگون ديگر را در نظر گيرند.
از اينجا اهميتى كه شامل عهده دار شدن نقش پيشوايان(عليه السلام)در زندگانىاسلامى است آشكار ميگردد.اهميتى كه خصوصيت آشكار آن،نشان دادنارزش و مقام حقيقى نقش بزرگ آنان در حيات اسلامى است.و نشان دادن اندازههماهنگى و روش هر پيشوا با پيشواى ديگر است. روشهائى كه از خلال اوضاعو احوال وضع اجتماعى به وجود مىآيد و به عمل دگرگونسازى و فورى نيازدارد كه مشروط به شرايط زمانى و مكانى باشد.ما كه تاريخ اين پيشوايانرا مطالعه و بررسى ميكنيم ناچاريم به نصوص تاريخى صحيح اعتماد ورزيمتا براى شناسائى خصوصيات كار آنان(عليه السلام)و خصوصيات مراحل تاريخى كه درآن مرحلهها مىزيستند بكار آيد كه مبادا به وراى فكر مذهبى سابق كشيدهشويم و مبادا بكوشيم كه آن فكر مذهبى را بر تاريخشان تحميل كنيم.مثلآن كه به تاريخ آنان رنگ شرعى و تقديس زنيم يا روشهائى را پيش گيريمكه نسبت به كار گذشته و آينده از اسلوبهاى برنامه ريزى و تبليغ فراگيرندهباشد..
اگر اين طريق را عمل كنيم بيش از آنچه به تاريخ آنان سود رسانيم به آنزيان وارد كردهايم..
ازينرو براى فهميدن تاريخ جنبش آنان(عليه السلام)بايد تاريخ درست آنان،دليل وراهنماى ما باشد و نصوص مسلم تاريخى را ملاك تحقيق خود قرار دهيم.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- حاكم در مستدرك از ابن عباس(ج ٣ ص ١٤٩)نقل كند كه امام فرمود،اهل بيت من از اختلاف در دين،پناهگاه امت مناند.
٢- طبرانى از قول آن حضرت نقل ميكند كه:همانا مثل اهل بيت من در ميانشما بمانند باب حطه در بنى اسرائيل است كه هر كس بر آن وارد شود آمرزيدهاست.
يهود پس از سرگردانيهاى بسيار به سرزمين قدس(فلسطين)رسيد و حضرتموسى به آنان فرمان داد كه وقتى وارد ارض اقدس شويد توبه كنيد كه ديگرمرتكب مناهى نشويد و با گفتن كلمه«حطه»كه بمعنى تقاضاى آمرزش وريختن گناهان است وارد آن سرزمين شويد.بعدها دروازهاى كه از آن واردشدند«باب حطه»ناميدند.بهمين مناسبت محبتحضرت على امير المؤمنين(عليه السلام)را نيز باب حطه گويند زيرا موجب آمرزش گناهان است .
٣- حاكم در مستدرك(ج ٣ ص ١٥١)از قول امام(عليه السلام)نقل كند كه:«هان،مثل اهل بيت من در ميان شما همانند كشتى نوح است.هر كس بر آن نشست رستو آن كس كه از آن روى گردانيد غرقه شد.
٤- نهج البلاغه-شرح محمد عبده-ص ١٧٨ چاپ ١٩٦٣.
٥- نهج البلاغه-شرح محمد عبده-ص ١٧٩.
٦- مراجعه شود به رساله ما تحت عنوان:جماعت علما در عهد امام صادق.
٧- «دوران پيشوايان در حيات اسلامى»مقالهاى از محمد باقر صدر.دائرةالمعارف اسلامى شيعه جلد ٢ ص ٩٤.
۲
فصل اول : مراحل دعوت اسلامى در حيات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله) فصل اول : مراحل دعوت اسلامى در حيات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)
مراحل دعوت دعوت اسلامى در زندگانى پيامبر(صلّى الله عليه وآله)از هنگام بعثت آن بزرگوار تاروز وفات سه مرحله داشت:
مرحله نخستين
در آن مرحله دعوت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)پنهانى بود و آن را با هيچكسآشكار نمىفرمود مگر اينكه به ظن غالب مىپنداشت كه آن شخص دعوت او راخواهد پذيرفتيا به آن خواهد گرويد.
اين مرحله با نزول وحى بر پيامبر(صلّى الله عليه وآله)در غار«حرا»آغاز گرديد.ابنهشام گويد:«آنان را در نهان به اين امر فرا مىخواند تا مبادا قريش كه در شركو بت پرستى تعصب داشتند ناگهان دعوت او را دريابند.پس دعوت را درمجالس عمومى قريشيان آشكار نمىفرمود و كسى را آشكارا به اسلام فرانمىخواند مگر كسى را كه از نظر پيوند خويشاوندى يا شناسائى پيشين با اوبستگى داشت.چنان كسان با پيامبر در نهان ديدار مىكردند و هر يك از آنانوقتى مىخواستند به عبادتى از عبادات بپردازند،در يكى از شكافهاى كوهستان مكه مىرفتند و در آنجا از چشم قريشيان پنهان مىشدند. (١) »
در آن مرحله پيامبر هستههاى دعوت نخستين را تشكيل داد و مسئوليتدعوت را بدوش كشيد و در نهان براى پرهيز از گرفتارى در دعوت سعى مىفرمود.
«وقتى كسانى كه به اسلام گرويدند از سى تن زن و مرد افزون شدند،رسول اللهسراى يكى از آنان را براى تجمع آنان برگزيد تا در آنجا براى رفع نيازهاىارشاد و تعليم با يكديگر ديدار كنند.حاصل دعوت در آن مدت چيزى نزديكبه چهل مرد و زن بود كه به اسلام گرويده بودند و بيشتر آنان از فقرا و بندگانبودند و از كسانى كه در ميان قريش شخصيت و عنوانى نداشتند (٢) .
ترديد نيست كه اگر پيامبر(صلّى الله عليه وآله)در دعوت به اسلام در گذرگاه سالياننخستين،كار را پوشيده مىداشت به سبب بيم جان خويش نبود بلكه براى آيندهدعوت از هر فعاليت فاشيستى خوف داشت و مىترسيد براى دعوت به اسلامامر ناگوارى رخ دهد و بعدها دعوت كمال نيابد و ثابت و مستقر نگردد و نتواندبا كفار به معارضه و مواجهه روياروى آغاز كند و ازين جهت دعوت به نابودىكشيده شود.
رسول اكرم از دعوت پنهانى خود دو منظور داشت:
١-پيشتازان مؤمن در معرض خطر قرار نگيرند.چه،هر عمل فاشيستىحركت جنبش را فلج و از كار مىانداخت و ارتباط آن را با افراد مىگسستو ازين روى آن را به آشفتگى و تباهى مىكشيد.
٢-افزودن عده كافى از مؤمنان به رسالت و مكتب تا در تحول به اسلامبه شايستگى و با ايمان مسئوليتهاى مكتب را تحمل كنند.
هنگامى كه فعاليت مسلمين و عده آنان روى به فزونى گذاشت اگر چهامور عبادى را در شكافهاى كوهساران و در درهها انجام مىدادند اماپوشاندن كار آنان و فراهم آمدنشان و نمازشان كارى دشوار مىبود.از اين رو،رفته رفته قريش به وجود دعوت پى بردند و حساب كار خود را كردند و كوشيدنداز چگونگى كار آگاه گردند و در پيرامون پيروان آئين نو تفصيلاتى بدست آورند.
پس جاسوسانى گماشتند تا محلهائى را كه مسلمين در آن مىزيستند و محلهايىرا كه در آن اقامت مىساختند و جائى كه به مسافرت مىرفتند و بالجمله هرجاكه بودند آنجا را مراقبت كنند و از خبرهاشان آگاه گردند.
روزى از روزها در حالى كه سعد بن ابى وقاص با چند تن از اصحابرسول الله در يكى از راههاى تنگ كوهستان مكه نماز مىگزاردند،چند تن ازمشركان به آنان گذشتند و ازين عمل خشمگين شده و آن اعمال را عيب دانستندتا كار به زد و خورد كشيد.سعد بن ابى وقاص مردى از مشركان را با استخوانفك شتر ضربهاى زد و سر او را شكافت و اين نخستين خونى بود كه در اسلامريخته شد (٣) .
اين رويداد خطير،رسول اكرم را بيمناك نساخت بلكه آن واقعه را آشكارشدن جزئى از دعوت به حساب آورد كه امرى طبيعى بود.زان پس،كار آئيننو در مكه فاش گرديد و به پايهاى از انتشار رسيد كه ديگر پنهان داشتن كاملآن امكان نداشت.پس وقت آن فرا رسيد كه دعوت علنى گردد.
پس از آنكه رسول خدا اطمينان يافت كه عناصر ضرورى براى اين مرحلهتكامل يافته است،به طرزى نوين به دعوت شروع كرد.زيرا عده مسلمين و فهمآنان از اسلام به حدى مناسب رسيده بود و به اندازهاى نيرومند شده بودند كهديگر امكان نداشت بتوانند آنان را از ميان بردارند.علاوه بر اين نظر به سايراوضاع و احوال و شرايط اجتماعى از قبيل پشتيبانى عم او ابوطالب(رض)
از پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)و ايمان آوردن جماعتى مانند حمزه عموى او،اسلامعزت و احترام كسب كرده بود.
«عنصر دوم از عناصر دعوت درين مرحله نزديك به رشد و تكامل بوداز اين روى امت را به تبليغ آگاه ساخت و عدهاى بسيار از كسانى كه دعوترا بر آنان عرضه كردند،اسلام آوردند (٤) »
اين مرحله مدت سه سال استمرار يافت تا خداى تعالى فرمان داد كه نبىاكرم دين الهى را آشكار سازد.
فرمان حق تعالى درين مورد چنين بود:
فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين (كارى را كه به انجام آن فرمان يافتهاى آشكارا كن و از مشركين روى بگردان.
حجر-٩٤)
انذر عشيرتك الاقربين (خويشاوندان نزديكت را بيم ده-شعرا ٢٣٥)
قل انى انا النذير المبين (بگو همانا كه من بيم دهنده آشكارم-حجر-٨٩)
مرحله دوم
در اين مرحله فرستاده حق،قول خداى تعالى را به كار بست و به تنفيذفرمان پروردگار خود آغاز كرد.وقتى همه فرزندان و خويشان و عشيرت خودرا به اسلام فرا خواند و رسالت الله تعالى را به آنان ابلاغ كرد آنگاه گفت:
«اى بنى كعب بن لوى»نفوس خويشتن را از آتش برهانيد.اى بنى مرة بن كعب نفوس خويش را از آتش برهانيد.اى بنى عبد شمس،اى بنى عبد مناف،اى بنى عبد المطلب،اى فاطمه، نفس خويش را از آتش برهانيد.من دربارههيچيك از شما در پيشگاه خدا كارى از دستم ساخته نيست جز اينكه خويشاوندمن هستيد و من صله رحم مىكنم (٥) ».
رسول اكرم بر بالاى كوه صفا رفت و به ندا در دادن آغاز كرد كه:اىبنى فهر،اى بنى عدى! «چندان كه افراد آن قبايل فراهم آمدند و كسى كهنتوانسته بود به نداى رسول خدا بيرون آيد و فرستادهاى گسيل داشته بود تابنگرد كه خبر چيست.بارى همه جمع شدند.آنگاه پيامبر گفت:«آيا اگر ببينيدكه شما را آگاه مىكنم كه گروهى سوار در دره آمادهاند تا بر سر شما حملهورشوند،گفته مرا تصديق مىكنيد؟»گفتند:از تو هرگز دروغى نشنيدهايم.
گفت:«پس من شما را بيم مىدهم كه در مقابل شما عذابى شديد قرار دارد.»
پس آنگاه ابولهب گفت:آيا درين ساعت روز ما را براى همين مطلب فراهمآوردهاى (٦) ؟و آيتى نازل شد كه:
تبتيدا ابى لهب و تب (دستهاى ابو لهب بريده باد و بريده شد)
واكنش قريش در مقابل آشكار شدن دعوت او اين بود كه از وى(صلّى الله عليه وآله)
روى گردانيدند و دعوت او را نپذيرفتند.چندان كه مسلمانان به اين سبب آزارهاو شكنجههاى گوناگون تحمل كردند.چندان تحمل رنج و مشقت كردند كهدر نتيجه راه پيروزى بر آنان هموار گرديد تا رضاى خداى تعالى را محققگردانند و عقيده را با خون آبيارى كنند.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)را چندان آزردند كه فرمود:«هيچ پيامبرى چونمن مورد آزار و اذيت قوم خود قرار نگرفت».
عبد الله بن عمرو بن عاص در مورد آن بزرگوار روايتى ازين دست نقلكرده است:«در اثناى اين كه پيامبر(صلّى الله عليه وآله)در خانه كعبه نماز مىگذاشت«عقبةبن ابى معيط»به او روى آورد و جامه خود را به گردن وى(صلّى الله عليه وآله)پيچيد و بهشدت گلوى آن بزرگوار را فشرد.ابوبكر بطرف او رفت و شانه و بازوىاو گرفته و دورش ساخت و گفت:آيا مردى را كه مىگويد الله پروردگار مناست به قتل مىرسانيد (٧) ؟
طبرى و ابن اسحق ازو روايت كردهاند كه يكى از آنان مشتى خاكبر گرفت و در حالى كه پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)از يكى از كوچههاى مكه مىگذشت،بر سر و روى او پراكند.محمد به خانه بازگشت و بر سر مباركش خاك نشستهبود.يكى از دخترانش بسوى او رفت و در حالى كه مىگريستخاك بدن مباركشرا شست.رسول الله به او گفت:«اى دخترم گريه مكن كه خداوند نگاهدار پدر تواست (٨) »اما ياران او(صلّى الله عليه وآله)رضوان الله عليهم هر يك عذابهاى گوناگون چشيدند.
از خباب بن الارث روايتشده است كه:«پس از آنكه پيامبر از مشركانآزارى ديد به نزد او رفتم و به او گفتم اى رسول خدا آيا خداوند را براىپشتيبانى ما نمىطلبى؟آنگاه پيامبر بر زمين نشست و چهرهاش گلگون شد وگفت:پيش از شما با شانه آهنين گوشت و عصب را تا استخوان مىكندندبا اين همه از دين خود دست نمىكشيدند و از خدا مىخواستند عدالت و امنيتىحكمفرما شود كه هر كس بتواند از يمن به حضرموت آيد،بى آنكه آزارىببيند و جز از خداوند از هيچكس نترسد (٩) »
انتقال به طائف
هنگامى كه پيامبر اكرم پى برد كه فشار و آزار به اوج خود رسيده استو دعوت او در مكه به حالت ركود در آمده و جنبش پيوستگى و مستمر گروههابراى دعوت تقريبا متوقف گرديده است،و ديد كه حالت آن ركود تهديدىمستقيم است كه به ناتوان شدن و ضعف دعوت منجر خواهد شد و كشش آنمتوقف مىگردد و سپس پايان مىپذيرد.
همه اين اعتبارات او را برانگيخت تا براى دعوت به اسلام به طائفرود و از مردم«ثقيف»يارى طلبد.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)اميد آن داشت كه آنچه از جانب خداى عز و جل بر اوفرود آمده است،مردم طائف بپذيرند و رسالت،يارانى نو بدست آورد و آنانمنطقه را آماده كنند تا براى جنبش و شروع به كار،مركزى نو شود.چه،مىديدكه مكه صلاحيت آن را ندارد كه مركز دعوت رسالت گردد.بخصوص پس ازآن كه شكنجه دادن به مؤمنان و ترساندن آنان،چنانكه گفتيم سبب متوقف شدنو بىتاثيرى جنبش شده بود.
هنگامى كه رسول الله به طائف رسيد بر آن شد تا افراد با نفوذ آنجا را بهخود جلب كند زيرا آنان داراى اهميت بودند و پيروان بسيار داشتند.پس آنگاهنزد گروهى از بزرگان ثقيف كه آنروز از بزرگان آن ديار بودند رفت و آنانرا براه راست و راه خدا دعوت كرد.اما با خشونت، خواهش او را رد كردندو با درشتى و تندخوئى به گونهاى با او برخورد كردند كه توقع آن را نداشت.
پس رسول الله(صلّى الله عليه وآله)از نزد آنان برخاست.اما از آنان خواست كه خبر آمدناو را به نزد خود نگاه دارند و از قريش پوشيده دارند.ليكن اين امر را نيزنپذيرفتند.آنگاه مردم آن ديار، ديوانگان و بندگان خود را برانگيختند تا اورا دشنام گويند و بر او درشتى كنند و به سوى او سنگ اندازند چندانكه از پاهاى او خون جارى شد و چند جاى سر مباركش شكافت (١٠) .
پس از كار خود به خدا شكايت برد و سر به آسمان برداشت و اين دعابر زبان راند:
«بار خدايا،از ضعف و ناتوانى و قلت بضاعتخود به درگاه تو شكايتآوردهام.اى ارحم الراحمين تو خداى مستضعفانى،پروردگار منى،مرا بهچه كسى وا مىگذارى؟به كسى كه از امت من دور است تا به من حمله آورد يابه دشمنى كه اختيار مرا به دست او مىسپارى.اگر تو بر من خشمگين مباشى،از دشمنى هيچكس باك ندارم كه عافيت و بخشايش تو بر من بسى وسيعتر است.
به نور وجه تو پناه مىآورم كه تاريكىها را درهم مىنوردد و كار دنيا و آخرترا به صلاح باز مىآورد تا خشمت بر من فرود نيايد و نارضائيت بر من نزولنكند.به تو پناهندهام تا خرسند گردى و لا حول و لا قوة الا بك» (١١)
رسول الله با زيد بن حارثه بازگشت و چون خواست وارد مكه شود زيدگفت:يا رسول الله، چگونه بر آنان وارد مىشوى حال آنكه ترا بيرونراندند؟.
رسول اكرم فرمود:«اى زيد همانا كه خدا در آنچه مىبينى گشايشىقرار مىدهد و راه عافيت معين مىكند.خدا ياور دين خود و پشتيبان فرستادهخود است».سپس مردى از مردم خزاعه را به سوى مطعم بن عدى فرستاد تا او راآگاه سازد كه او به مكه در پناه او وارد مىشود.مطعم پذيرفت و رسول اللهبه مكه بازگشت (١٢) .
پس از بازگشت از مكه،رسول خدا از تجربه دردناك طائف و ازبدرفتارى مردم آنجا،از بر نيامدن منظورش بوسيله اهالى آن ديار كه مىخواستطائف را به جاى مكه مركز دعوت قرار دهد،تجربهاى گرانبها آموخت.
بررسى رسول اكرم از تجربه طائف و ارزيابى آن و تجزيه و تحليلموجبات پيشرفت نكردن در آن ديار مطالب زير را براى او روشن كرد:
١-رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)كشف كرد كه طائف براى اينكه مركز دعوت شودداراى صلاحيت نيست زيرا طائف با مكه بستگىها و پيوندهاى استوار داشت.
چنانكه از نظر جغرافيائى نيز در حدود بيش از چهل ميل از آنجا دور نبود وهمين مساله امنيت آنجا را به واسطه نزديكى،از حيث هجوم قريش و سركشىو طغيان آنان به خطر در مىانداخت.
٢-صلاح نبود كه او خود در ميان دشمنان تبليغ دعوت را عهدهدار گرددزيرا او را محاصره مىكردند و دعوت وى بعلت فتنه انگيزى و سخن چينى باشكست روبرو مىگرديد و فرصت گفتار نمىيافت و بررسى تاثير آن در آنانبه آگاهى او نمىرسيد (١٣) .
از اين رو بود كه مىبينيم رسول الله(صلّى الله عليه وآله)هنگاميكه موسم حج فرا رسيدكوشش از سرگرفت و هنگامى كه شش تن از مردم يثرب فراهم آمدند نزدهيئت نمايندگى آنان رفت و آغاز دعوت فرمود،پس به او ايمان آوردندو سوگند ياد كردند كه هنگامى كه هر يك به ديار خويش بازگشتند در راه رسالتاو كار كنند.توفيق رسول الله در قانع كردن آن افراد،خطيرترين عمل تنظيمىرسول الله را در تاريخ اسلام در برداشت.
بايد دانست ملاقات او با آن شش تن،كارى تصادفى نبود بلكه مقصودىرا تامين مىكرد چه،با آنان تقريبا مخفيانه اجتماع كرد و با عدهاى محدودآن اجتماع را بر پاى داشت.اما وقتى دعوت آشكار را آغاز نمود با سايرهيئتهاى نمايندگى بدانگونه عمل نكرد.
سرى بودن اجتماع و برگزيدن وقت(موسم حج)دلائل بسيارى داشتكه نمىتوان از آن چشم پوشيد.بعلاوه با تجربه دردناك طايف كه پربار وآموزنده بود،نزديك بود و از آن تجربههاى فراوان به دست آمده بود.
رسول الله خطه خود را نسبت به پايگاه جامعه تغيير داد و در گزينش يثرب به ايناميدوار بود كه آن ديار از نظر جغرافيائى از مكه دور است و بيش از ٢٥٠ميل با آنجا فاصله دارد.لذا در آن محل از حملات پياپى و ناگهانى قريشدر امان است.اما يثرب نيز براى اينكه مركز دعوت شود آمادگى داشتزيرا سابقه طولانى زدو خوردهاى قبيلهاى بين ساكنين اوس و خزرج و يهود،آنجا را منطقهاى ساخته بود كه از نظر اجتماعى از يكديگر جدا بودند چنانكهنمىتوانست در مقابل وزش اسلام ايستادگى كند.
گوئى آن ديار،در انتظار شخصى يا فكرى بود كه آن تعصبهاى سختو حل ناشدنى را بكلى از آن سامان ريشه كن سازد و مشكل حل ناشدنى گروههاو نژادها را چارهاى انديشد.علاوه بر اين امور،چند دائى رسول اكرم در يثرباز بنى نجار بودند و خود مردم يثرب نيز اين مطلب را مىدانستند و نيز مىدانستندكه قبر پدر و مادر رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در آنجا است.
افزون بر اين،يثرب از نظر امكانات مادى توانگر بود و بر راه بازرگانىمكه و شام تسلط داشت. اين بار رسول اكرم آن سان كه به طائف رفتشخصابه يثرب نرفت و تجربه دردناك طائف را به ياد داشت بلكه از فعاليت بطورمستقيم خود دارى فرمود و در پراكندن دعوت اسلام و آموزشهاى دينىبه وسيله خود مردم مدينه اعتماد كرد.اين روش بيشتر فايده داشت و نتايجكار را زودتر از انتظار صورت واقعيت داد.زيرا مردم مدينه ديار خود رابهتر از ديگران مىشناختند و به شرايط آن شهر و شرايط مردم آنجا بيش ازهر كس آگاهى داشتند بعدها نيز در مردم آنجا و يارانشان عميقترين تاثير راگذاشت و هيچكس درباره آنان به شك و گمان نمىافتاد زيرا در آن محيط همه،آنان را مىشناختند.
هدف رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)از فعاليت آن شش تن،و از عمل انصار،آماده كردن جو و ايجاد محيط و عواملى بود كه دعوت و مبانى جديد آن راتاييد كند.
هنگامى كه موسم حج فرا رسيد،نبى اكرم با دوازده تن از اهالى يثربدر وادى تنك(عقبه) يعنى عقبه نخستين فراهم آمدند.در آنجا اشخاصمزبور ايمان خويش را آشكار كردند و پذيرفتند كه در نشر دعوت اسلامى بكوشندهنگامى كه عازم بازگشت بودند،رسول الله، مصعب بن عمير را كه در بينمسلمين مكه از لايقترين اصحاب بود فرمان داد كه اسلام را به اهالى مدينهتعليم داده و احكام دين را بين آنان شايع كند و از آنان براى انتشار دادن ايننور در صفوف اهل مدينه نيروى منظم ايجاد كند.مصعب مىدانست كه قريشو قواى جاهليت چه مايه شكنجه و آزار بر مسلمانان روا مىدارند.بالجملهمصعب مامور شد كه عدهاى را تربيت كند و همه،چندان كه مىتوانند اقدام كنندو در نشر اسلام كمال دقت را به كار برند (١٤) .
مصعب بن عمير هم آنسان كه در ميان مردمى كه در مكه در اوايل كار:
اسلام آوردند معروف بود،از حيث آگاهى داشتن به معالم دين و معاصربودن با ايامى كه قريش به مسلمين حملهور مىشدند و با نيروهاى جاهلى برمسلمين مكه انواع شكنجه و آزار روا مىداشتند،نيز شهرت داشت.بعلاوهبه انواع روشهاى عملى و سازماندهى آگاهى داشت (١٥) .
بودن مصعب پيشاپيش آن جماعت براى نظم دادن به آن عده تضمينىبود تا آن گرويدگان جديد از ايمان خود و از وعدهاى كه براى انجام دادنكارهاى مفيد به منظور نشر اسلام داده بودند سرپيچى نكنند.بخصوص سپرىشدن يك سال تمام ميان دو موسم حج آن سال و سال آينده شايد باعث مىشدكه عزم آنان را سست كند و از دين خود دفاع نكنند زيرا آموزش كامل نداشتندو عميقا مطالب اسلام را نفهميده بودند و شناخت كاملى از آن نداشتند تا براىقانع كردن و مسلمان كردن عدهاى ديگر به سطح عالى از فهم و قدرت رسيدهباشند.
نبودن رابطه منظم،ناچار به تفكيك و جدائى هر گونه گروه و اجتماعىمنجر مىگرديد و نبودن انضباط و پيوند بين جماعتها و پراكندگى كوششافراد آن،به شكست آنان پايان گرفت.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- سيره ابن هشام،ج ١ ص ٢٤٠ و صفحات بعد.
٢- سيره ابن هشام،ج ١ ص ٢٤٩-٢٦١.
٣- سيره ابن هشام،ج ١،ص ٢٨٣.
٤- سيره ابن هشام
٥- فقه سياسى در اسلام،محمد جعفر الظالمى،ص ٨٤.
٦- فقه السيره،دكتر محمد سعيد رمضان البوطى،ص ٩٩.
٧- مصدر سابق.
٨- به نقل بخارى از فقه السيره.
٩- تاريخ طبرى،ج ٢ ص ٣٤٤ و سيره ابن هشام،ج ١ ص ١٨٥.منظور اين است كهمردم سابق براى حفظ دين خود اينهمه آزار مىديدند و شما در مقابل اين آزارهاىخفيف مقاومت نداريد. (م)
١٠- سيره ابن هشام و تهذيب السيره.
١١- طبقات السعد،ج ١،ص ١٩٦.
١٢- سيره ابن هشام،ج ١ ص ٤٢٠.
١٣- طبقات ابن سعد،ج ١ ص ١٩٦.
١٤- براى تفصيل مقال به«نظرية الثورة و التنظيم»نوشته حسين كروم در كتاب«محمدنظرة عصريه»چاپ جديد،ص ١٧١ مراجعه شود.
١٥- سيره ابن هشام،ج،١ ص ٤٢٨.
۳
هجرت و انتقال به پايگاه مركزى هجرت و انتقال به پايگاه مركزى
آنگاه مصعب بن عمير در موسم حجسال بعد به مكه بازگشت و گروهىبسيار از مسلمانان مدينه با او همراه بودند كه با حج گذاران مشرك قوم خودبيرون آمده بودند.
مصعب زان پيش كه به مكه در آيد،بين رسول الله و مسلمين يثرب پس ازپايان موسم حج، اجتماعى تشكيل داد و در آن از كارها و فعاليتهاى خود واز پيشرفتهاى دعوت اسلامى سخن گفت.از آن وقت بر عده مسلمانان افزودهشده بود و جو عمومى مدينه براى آمدن رسول الله آمادگى داشت.
محمد بن اسحاق از كعب بن مالك روايت كرده است كه:«رسول الله با مادر عقبه در اواسط ايام تشريق (١) وعده گذاشت هنگامى كه از بجاى آوردن حج فارغ شديم،شبى بود كه رسول خدا با ما وعده گذاشته بود،در آن شب با قومخود در كاروان خويش خفتيم تا ثلثى از شب گذشت.آنگاه از كاروان خودبه سوى وعدهگاهى كه با رسول الله داشتيم بيرون شديم و مانند كبك،بيمناكو آرام آرام حركت مىكرديم تا در درهاى كه نزديك عقبه بود فراهم آمديمو ما هفتاد و سه تن مرد و دو تن زن بوديم».
محمد بن اسحاق چنين ادامه داد:«در دره فراهم آمديم و به انتظاررسول الله مانديم تا نزد ما آمد و عموى او عباس بن عبد المطلب نيز با او(صلّى الله عليه وآله)
بود.آنگاه آن قوم با او سخن گفتند و اظهار داشتند از ما هر يك را مىپسندىبراى خود برگزين.سپس رسول الله با آنان سخن گفت و قرآن تلاوت كرد ودر پيشگاه خدا دعا نمود و آنان را به اسلام ترغيب فرمود.آنگاه گفت:باشما پيمان مىبندم به شرطى كه از آنچه همسران و فرزندان خود را از آن منعمىكنيد،مرا نيز از آن بر حذر داريد (٢) »و از آنان پرسيد كه آيا براى پشتيبانىاز او و يارى دادن به او در راه دين و تحمل كردن همه گرفتارىهائى كه از اينكار بر مىآيد آمادهاند يا نه؟
ابن هشام گفت:«رسول الله در عقبه آخر با آنها بيعت كرد كه در جنگسرخ و سياه يعنى در هر پيشامد با او باشند».
«با خود عهد كرد و با قوم در پيشگاه خدا پيمان بست و آنان را به پاداشوفاى به عهد وعده بهشت داد.همه موافقت كردند و به پشتيبانى او تا سر حدپيروزى يا مرگ سوگند ياد كردند (٣) »
عبادة بن صامت گويد:«با رسول الله پيمان جنگ بستيم كه در سختى وآسانى و در رفاه و فعاليت و در ناخوشىها،در همه كار از جان و دل با اوباشيم و هر نتيجه كه آن پيمان داشت بر عهده گرفتيم و قول داديم كه در هيچ كاربا كسان او نبرد نكنيم و هر كجا كه باشيم سخن به حق گوئيم و از سرزنش هيچسرزنش كننده نهراسيم.
نخستين آيهاى كه در آن اجازه جنگ بر رسول گرامى نازل گرديد،اينقول حق بود:
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير،الذين اخرجوامن ديارهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا الله
حج-٣٩،
(به آنان كه مورد جنگ قرار مىگيرند و به آنان ستم مىشود اجازت داده شدهاست و خداى به يارى آنها تواناست،آنان كه از ديار خود بر خلاف حقبيرون رانده شدند و تقصيرى نداشتند جز آنكه مىگويند الله خداى ما است).
پس از همه آن كوششها،خداوند براى فرستاده خود(صلّى الله عليه وآله)چنين مقدرفرموده بود كه هدف خود را كه در پى آن بود در ميان حاميان يثرب بيابد.
بعد از عذابها و بلاها كه بر مسلمانان فرود آمد به يثرب مهاجرت فرمودو در آنجا نخستين سراى اسلام به صفحه خاك به وجود آمد و همانا كه اين رويداد براى ظهور دولت اسلامى (٤) اذن و اجازتى بود و رسول الله نخستينكس بود كه آن را بوجود آورد.
ابن سعد در طبقات گويد:«وقتى آن هفتاد تن از محضر رسول الله بيرونرفتند،خشنودى در چهره روشنش پديدار بود و خداى ورا قدرت و قومى مهيافرمود كه هم مردان كارزار بودند، هم تعدادشان بسيار بود،هم مردمى بودندكمك رسان.وقتى مشركان دانستند كه مسلمين مىخواهند از آن ديار بيرونروند،درباره آنان چنان آزار و شكنجهاى روا داشتند كه تا آن روز هيچكسمانند آن را نديده بود پس،اصحاب ازين واقعه بر حضرت(صلّى الله عليه وآله)شكايتبردند و رخصت طلبيدند تا از آن ديار هجرت اختيار كنند.
آنگاه حضرت رسالت(صلّى الله عليه وآله)فرمود:«شما را از سرائى كه به آنجاهجرت خواهيد كرد آگاهى دهم و آن يثرب است.پس هر كس بر آنست كهازين ديار بيرون رود به سوى آنجا حركت كند».و قوم آگاه گرديدند و موافقتكردند و با يكديگر تبادل نظر نمودند و از شهر بيرون رفتند و آن كار را پنهانداشتند (٥)
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)به سوى امام على بن ابى طالب رفت و به او فرمانداد كه پس از عزيمت او به مكه برود و وديعههاى مردم را كه نزد رسول اكرممىباشد به صاحبان آن بازگرداند (٦)
آن شب كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)مهاجرت فرمود،شبى تاريك بود و مشركانبر در خانه رسول الله اجتماع كردند و در صدد قتل آن رسول مكرم برآمدند.
رسول خدا زان پس كه على در بستر او خفت ازو جدا گرديد و از ميان مشركانبيرون رفت و خداى،خوابى موقت بر آنان چيره ساخته بود و رسول خود را اطمينان داده بود كه هيچ شرى از مشركان به او نرسد (٧) .
همينكه رسول اكرم به يثرب رسيد و در آنجا اقامت گزيد،استوار وپاى بر جا به تشكيل مجتمع اسلامى روى آورد و در آن مجتمع جديد،به عنواننخستين قائد،زمام شئون سياسى و اقتصادى و ادارى و داورى را كه بهفرمانروائى بر آن جمع ارتباط داشت در دست گرفت.
پس از آنكه اسلام در مدينه ريشه دوانيد،به روياروئى با مشركان و جهادمبادرت فرمود تا نيروى جاهليت را كه در قريش تجسم يافته بود مورد هجومقرار دهد و خطر و تاثير آن را از دعوت اسلامى دور كند و از ميان بردارد.
همانا كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله)وقتى با مشركان و يهود روبرو مىگرديد،-درين مرحله-بسى قاطع و استوار بود و مساله حكومت بين اسلام و جاهليت،موضوع كشاكش و جنگ بود.و هر جا كه امر ايجاب مىكرد،زور و فشار وسختگيرى بكار مىرفت.
موضع رسول اكرم در مورد آينده دعوت
درين مبحث بايد،مسالهاى بزرگ و مهم را كه مسلمانان در آن اختلافكردهاند،بررسى كنيم. اين مساله،جانشينى نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)و آينده دعوت ورهبرى آن پس ازو مىباشد.بايد موضع رسول اعظم را كه درين بحث به تحقيقآن مىپردازيم،طورى باشد كه نتيجه از آن بدست آوريم و مساله دعوت راكه او(صلّى الله عليه وآله)رهبرى آن را عهده دار بود،بايد رسيدگى كرد و از شكل گيرى آناجتماع و نوع و شرايطى كه مردم در جو آن مىزيستند،نتيجه منطقى گرفت.
پيامبر بزرگوار پيش از وفات مىدانست كه اجل نزديك است و در«حجة الوداع»با وضوح اين مطلب را باز گفت (٨) مرگ او را غافلگير نكردو وفات وى(صلّى الله عليه وآله)ناگهانى نبود.پس فرصت كافى داشت تا در مساله آيندهدعوت پس از خود بينديشد.حتى اگر عامل ارتباط غيبى را هم در نظر نگريمو از رعايت الهى و آگاه شدن از طريق وحى نيز چشم بپوشيم،باز مىبينيمكه آن رسول قائد(صلّى الله عليه وآله)از نزديكى رحلتخويش آگاه بوده است.
در پرتو اين اطلاع مىتوان دانست كه نبى اكرم آينده دعوت را به روشنىمىديده و يكى از سه راه ممكن را در پيش روى داشته است.
راه نخست
رسول اكرم مىتوانست در مورد آينده دعوت موضع منفى اتخاذ كند ودر رهبرى دعوت و توجيه آن به زمان زندگانى خود اكتفا ورزد و آينده را بهاوضاع و احوال و تصادف واگذارد.
اين عمل منفى را نمىتوان در مورد نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)فرض كرد زيرا چنيننحوه عمل از يكى از دو امر ناشى مىگردد كه هيچيك با حضرت تناسبنداشته است.
مساله اول:
اعتقاد به اين مطلب كه برخورد سلبى و منفى و اهمال در مورد آيندهدعوت تاثيرى ندارد و امتى كه بزودى در محيطشان دعوت واقع مىگرددمىتواند از دعوت پشتيبانى كند و جلوگيرى از انحراف را تضمين نمايد.
به عبارت ديگر ممكن است چنين پنداشت كه از نظر رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)جاىنگرانى نبوده است كه دعوت پس از او از بين برود بلكه حضرتش يقين داشته است كه امت دعوت صحيح را ادامه خواهد داد و از انحراف جلوگيرىخواهد كرد.
بر واقعيت چنين اعتقادى دليلى در دست نيست،بلكه طبيعت اموربر خلاف آن دلالت دارد، چه دعوت به حكم اين بود كه در آغاز،عملىدگرگون كننده و انقلابى بوده است و هدفش ساختن امت و از بيخ و بن بركندنهمه ريشههاى دوران جاهليت بوده است.پس وقتى ساحت اجتماع از رهبرآن تهى ماند و قائد آن اجتماع را بدون هيچگونه برنامه ريزى ترك مىكردآن جامعه در معرض بزرگترين خطر قرار مىگرفت.
الف:در چنين وضع،خطرهائى ظاهر مىشد كه طبيعتا از روبروئى با خلاء،بدون هيچگونه برنامه ريزى سابق سرچشمه مىگرفت.به عبارت ديگر خطرىوجود مىيافت كه از طبيعت روبرو شدن با خلاء برنامه نداشتن از قبل حاصلمىگرديد و امت را وا مىداشت در سايه آن مصيبت بزرگ يعنى از دست دادننبى اكرم موضعى فورى اتخاذ كند و هيچ مفهوم و روش قبلى براى اين كارنداشت و خلاصه وقتى امت بدون داشتن برنامه،با فوت نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) مواجهمىگرديد،دست و پاى خود را گم مىكرد و در كار خود فرو مىماند.
ب:خطر ديگر اينكه در چنان مورد،مكتب به درجهاى نرسيده بود كه روشىرا كه بايد براى حفظ دعوت اتخاذ كرد براى رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)تضمين كند ودر چهار چوب مكتب براى دعوت، هماهنگى تامين شود و بر تناقضاتى كهبر اساس تقسيم مهاجران و انصار يا قريش و ساير عرب يا مكه و مدينه درزواياى نفوس مسلمين كمين كرده بود،غلبه يابد.
ج:خطر ديگر از وجود گروهى ناشى مىشد كه تظاهر به اسلام مىكردندو در پشت نقاب اسلامى پنهان شده بودند و در حيات نبى بزرگوار،پيوستهبا اسلام دشمنى مىورزيدند.
وقتى تعداد بسيارى از كسانى را كه پس از پيروزى اسلام تسليم شدند و از ناچارى اسلام آوردند،بر آن دشمنان بيفزائيم مىتوان خطرى را كهاين گروهها توانستند ايجاد كنند تخمين زد.زيرا پس از فوت نبى اكرم ناگهانفرصتى يافتند تا به فعاليتى گسترده دست زنند و مىتوانستند در جامعهاى كه ازرهبرى و رهبر خالى مانده بود و در ساحتى از قائد تهى،به فراغ بالتركتازى كنند.
بعلاوه خطرهائى مثل قدرتها و كشورهاى دور و نزديك از خارج دعوترا تهديد مىكرد.لذا خطرناك بودن وضعيت پس از وفات نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)
چيزى نبود كه از نظر رهبرى كه كار عقيدتى انجام مىداد پنهان باشد،چه رسداز نظر خاتم الانبياء.
اگر ابو بكر به اين معنى كه پس از او امت و جامعه اسلامى در بابجانشينى خلافت در تفرقه نيفتد مستمسك نمىشد،مردم به سوى عمر هجومنمىكردند و امير المؤمنين گويان نمىگفتند:از عدم وجود جانشين و خليفهدر ميان امت-عليرغم مركزيتسياسى و اجتماعى كه امت اسلام پس ازوفات نبى اكرم تا حدودى بدست آورده بود.بينديش و خلافت را بپذير. واز طرفى عمر نيز با وجودى كه خطر را احساس مىكرد،شش نفر را تعييننمىكرد كه خلافت را بين خود به مصالحه گذراند.
ابو بكر شخصا و وجدانا از شتابى كه از پذيرفتن خلافت بظهور رسانيدهبود پوزش مىخواست و عمر نيز در باب بيعت با ابوبكر گفت:بيعت با اواشتباهى بود كه خداوند ما را از شر آن محفوظ داشت (٩) .
با اينهمه بديهى است كه رهبر دعوت و پيغامبر اكرم،طبيعت موضعو خواستهاى عمل و دگرگون سازى را كه امت بر عهده داشت كه بنا بر تعبيرابوبكر تازه از قيد جاهليت رسته بود، و خطر منفى مسئله را پيش از همه ادراك مىكرد،بهتر از همه مىفهميد و عميقتر از همه در مىيافت.
مسئله دوم:
ممكن است چنين تصور كرد كه رهبر در مقابل آينده دعوت و دگرگونسازى اجتماع پس از وفات خود اهميتى نمىداده است و روش منفى به كارمىبرده است و با وجود توجه به خطر اين روش منفى،براى حفظ دعوت در مقابلخطر مزبور كوشش نمىكرده و سعى نمىنموده كه اين دعوت را استوار كند واز خطر مصون بدارد.چه،او به دعوت با نظر مصلح مىنگريست و جز ايننمىخواست كه فقط تا وقتى زنده است آنرا محافظت كند تا از آن مستفيدگردد و از دستاوردهاى آن سود جويد.جز اين چيزى را مهم نمىشناخت وبه پشتيبانى آينده دعوت پس از وفات خود عنايتى نداشت.خلاصه مىتوانچنين تصور كرد كه او توجهى نمىفرمود كه روزگار آينده از دعوت او پشتيبانىمىكند يا نه و پس از وفات او بر سر دعوت چه خواهد آمد.
در چنين موردى،حتى اگر به كيفيت نبوت نبى اكرم و ارتباط او باخدا نيز توجه نكنيم و او را مانند ديگر رهبران مكتبى فرض كنيم،باز هم اينتفسير درباره آن بزرگوار صدق نمىكند.چه تاريخ رهبران مكتبى هيچكسرا مانند رسول قائد(صلّى الله عليه وآله)از حيث اخلاص و از خود گذشتگى براى دعوت وفداكارى و قربانى كردن خويشتن در راه هدف تا واپسين دم زندگانى نمىشناسيمدر حالى كه در بستر مرگ بود،در انديشه ميدان جنگ به سر مىبرد و برنامهآن را تنظيم كرده بود و سپاه اسامه را براى داخل شدن در ميدان جنگ آمادهفرموده بود (١٠) .
پس،وقتى رسول اكرم در قضيهاى از قضاياى جنگى كه به دعوت مرتبط بود،تا اين درجه صرف اهميت كرده باشد و در نفسهاى واپسين براىحفظ و گسترش دعوت در انديشه باشد، چگونه ممكن است تصور كرد كه ازآينده دعوت غمى نداشته است و براى حفظ و سلامت دعوت پس از درگذشتخود،از خطرهائى كه انتظار رويداد آن مىرفت،برنامهاى تنظيم نكرده باشد؟.
پس قائد اعظم دور از اين فرض است كه در مقابل آينده دعوت موضعمنفى اتخاذ فرموده باشد.پيغمبر(صلّى الله عليه وآله)آنگاه كه ارتحال را احساس فرمود،حالى كه در سراى او مردانى از جمله عمر بن خطاب حاضر بودند فرمود:
«استخوان كتف و دوات براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم تا پس ازمن گمراه نگرديد (١١) ».
اين كوشش پيامبر كه در نقل و صحت آن اتفاق حاصل است با كمالروشنى دلالت بر اين ميكند كه او(صلّى الله عليه وآله)به خطرهاى آينده مىانديشيد و عميقا بهضرورى بودن برنامه داشتن براى حفظ امت از انحراف و براى پشتيبانى دعوتاز متلاشى شدن و نابودى توجه داشته است.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- حج گذاران روز دهم ماه ذو الحجة الحرام بايد در(منى)وارد شوند و در آنجا چندسنگ زدن به شيطان سوم(به ستون سوم كه نمودار شيطان است).سپس قربانىكردن و سوم تراشيدن سر در شب يازدهم مكلفاند در(منى)بيتوته كنند يعنى شب را بروز آوردند و جز اين كارى ندارند.فرداى آن شب كه روز يازدهم است فقط يكوظيفه دارند و آن سنگ زدن به هر سه شيطان است(هر سه علامت و نمودار شيطانكه در صورت ستونى كوچك نشان داده ميشوند).ديگر اينكه تا غروب آفتاب كارىندارند.آن شب كه شب دوازدهم است نيز بايد از(منى)بگذرانند(البته روزمىتوانند بيرون روند)فرداى آن شب روز دوازدهم است و باز وظيفه دارند كهبه سوى سه شيطان سنگ پرتاب كنند و تا ظهر در(منى)باشند.آنروز تا ظهر در(منى)مىمانند و ظهر از آنجا بيرون مىروند. اين سه روز(دهم و يازدهم و دوازدهم ذى الحجه)ايام تشريق نام دارد. عقبه نيز مربوط به سنگ انداختن به شيطان است و(جمره عقبه) اصطلاح آن استو چنانكه گفتيم به سه نمودار شيطان سنگ پرتاب ميكنند و به آنها جمره اولىو جمره وسطى و جمره عقبه(شيطان سوم)گويند.(م)
٢- در باب زندگانى مصعب بن عمير به كتاب فقه السيره از دكتر البوطى،ص ١٦٦ مراجعه شود.
٣- سيره ابن هشام و طبرى.
٤- سيره ابن هشام و طبرى.
٥- سيره ابن هشام و طبرى.
٦- ماخذ سابق.
٧- فقه السيره،البوطى،ص ١٨٥ «
٨- درين بحث به مطلبى در كتاب«بحث در ولايت»نوشته محمد باقر صدر ارجاع ميدهيم.
٩- تاريخ طبرى،ج ٣ ص ٢٠٠ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج ٦ ص ٤٢.
١٠- به كامل ابن اثير و ديگر ماخذ مراجعه شود.
١١- اين حديث را شيعه و اهل تسنن هر دو نقل كردهاند.مسند احمد،ج ١ ص ٣٥٥ وصحيح مسلم،ج ٢ و صحيح بخارى،ج ١
۴
راه دوم راه دوم
اين بود كه رسول قائد براى آينده دعوت پس از وفات خود برنامهاىمعين كند و موضع ايجابى و مثبت اتخاذ فرمايد و سرپرستى دعوت و رهبرىامت را بر پايه نظام شورى در نخستين نسل مكتبى بنيان گذارد تا پس از او اساسحكومت بر كشور و محور رهبرى دعوت، در خط پيشرفت آن برقرار گردد.
اين فرضيه نيز به دلايل زير پذيرفتنى نيست:
١-اگر نبى اكرم نسبت به آينده دعوت پس از خود،موضع ايجابى و مثبت اتخاذ مىفرمود، هدف وضع نظام شورائى را پس از وفات خود دنبالمىفرمود و رهبرى شورى را به كسى ميداد كه از آن شورى برخاسته باشد.
پس بديهىترين امر اين بود كه رسول اكرم،به آگاه كردن امت و كسانى كهنظام شورى را مىخواستند،به بيان حدود و تفاصيل آن مىپرداخت تا به آنيك شكل و نظام مقدس بدهد و جامعه اسلامى را از لحاظ فكرى طورى آمادهكند كه آن نظام را بپذيرد.بخصوص كه اجتماع آنروز طورى زندگانى ميكردكه روش قبيلهاى و عشيرهاى داشت و در آن،قدرت و ثروت و عامل وراثتتا حد زيادى حكومت ميكرد.
به آسانى مىتوان دانست كه نبى اكرم كار آگاه كردن به نظام شورى وجزئيات قانونى آنرا بررسى نمىفرمود و اگر كار مزبور صورت واقعى ميگرفتطبيعى چنين بود كه در احاديث ماثور،يعنى حديثهائى كه صدور آن از جانبمعصوم مسلم باشد منعكس ميگرديد و در ذهن امتيا دست كم در ذهن نسلپيشتاز امت كه مكلف بود نظام شورى را اجرا كند،اين معنى، شكل و واقعيتخارجى مىيافت.درين معنى،موضع ابو بكر را به تاكيد باز ميگوئيم. وقتىبيمارى او شدت يافت كار را به عهده عمر بن خطاب گذاشت و به عثمان فرمانداد كه آنچه ميگويد بنويسد و او چنين نوشت:«اما بعد،همانا كه من عمر بنخطاب را مسئول كارهاى شما قرار دادم پس سخن او را گوش كنيد و از اواطاعت نمائيد.»
عبد الرحمن بن عوف نزد او رفت و گفت اى جانشين رسول الله چونى؟ گفت:وقتى ديديد مردى از شما را براى امور شما برگزيدم،باد در بينى تانافتاد و هر يك اين مقام را براى شخص خود خواستيد» (١) .از اين سبك جانشينكردن و اين پشت كردن به مخالفان،واضح است كه خليفه فكر نميكرد كه نظامشورى داراى تعقل باشد!و تعيين كردن خليفه را حق خود ميدانست و مىپنداشتكه قبول تعيين او بر مسلمين واجب است.
همچنين عمر حق خود ميدانست كه خليفه تعيين كند و بر مسلمين قبول آنراتحميل نمايد بى آنكه براى ديگر مسلمانان در انتخاب كردن خليفه هيچ حقىقائل باشد.
راهى كه خليفه اول و دوم براى جانشينى رسول الله برگزيدند و پذيرفتنمسلمانان آن راه را و روحيه عمومى كه بر منطق مبارزه كنندگان براى خلافتدر روز سقيفه حكومت ميكرد و ابراز تاسف ابوبكر در آن روز كه بخلافت رسيد،از اينكه چرا از نبى اكرم نپرسيدند كه پس از آن بزرگوار چه كسى متصدىكار مردم گردد (٢)
اينها همه اين مطلب را تا حدى روشن ميگرداند و جاى ترديد باقىنميگذارد كه پس از وفات رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،نسل پيشتاز اصلا به شورىنمىانديشيد و راى شورى را نميپذيرفت و هيچ تصورى درباره آن نظام نداشت.
٢-اگر نبى اكرم مقرر مىفرمود كه از نسل نوخاسته اسلامى مهاجران وانصار از ياران او پس ازو،سرپرست دعوت و مسئول پيوند دادن كار دگرگونسازىگردند،اين نكته رسول اكرم را ناچار ميساخت،نسل مزبور را با مسائل رسالتو فكر گسترده مجهز كند تا بتواند عميقا بيانديشد و در پرتو تامل و انديشه اطلاعاتموجود را با واقعيت تطبيق دهد و آنرا وارسى نمايد و دشواريهائى كه دعوتدر جريان استمرار و پيشامد با آن،روبرو ميگرديد،حل كند. بخصوص وقتىمىبينيم كه رسول الله بود كه سقوط كسرى و قيصر را مژده داد.پس ميدانستكه در آينده،اسلام به فتوحات بزرگ دستخواهد يافت و در حدى وسيعجهانگشائى خواهد كرد و بزودى امت اسلام با مسئوليت آگاه ساختن گروههائى!٥١ مواجه خواهد شد كه به اسلام ميگروند و بايد امت را از خطرهاى آن گسترشايمن سازند و احكام شريعت را در سرزمينهاى مفتوح با واقعيات آن منطبقسازند و مردم را از آن احكام مطلع گردانند.
با اينكه نسل نوخاسته،نسلى بود كه دعوت را به ارث برده بود و براىقربانى شدن بيش از همه نسلها استعداد و آمادگى داشتند،با اين همه نشانهاىاز آمادگى مخصوص كه براى سرپرستى دعوت،به آگاهى وسيع و عميقمفاهيم آن ضرورت داشت نمىبينيم.
بايد توجه داشت كه همه نصوصى را كه صحابه از پيامبر در زمينه تشريعنقل كردهاند از چند صد حديث تجاوز نميكند در حاليكه شماره صحابه چنانكهتواريخ نوشتهاند،بيش از دوازده هزار تن نبوده است.و معروف است كه يارانرسول(صلّى الله عليه وآله)از آغاز كردن به پرستش از آن بزرگوار خوددارى ميكردهاند تايكى از آنان وقتى،عربى از خارج از مدينه به خدمتحضرت ميرسيد و پرسشىميكرد،آنان نيز فرصت را غنيمتشمرده و فرا ميگرفتند و هيچ اتفاق نيافتادكه از مطلبى كه تا آن وقت روى نداده بود از حضرت پرسشى كنند.
عمر خطاب گويد:كسى را روا نيست از چيزى كه روى نداده است پرسشىكند.خداى تعالى جواب هر چه را كه بايد داده است.وقتى كسى از پسر عمرنيز چيزى مىپرسيد،پاسخ ميگفت كه:«از كارى كه رويى نداده است مپرسكه من از عمر بن خطاب شنيدم كه كسى را كه از امرى مىپرسيد كه واقع نشدهبود،لعنت ميكرد» (٣)
نيز مىبينيم كه صحابه از پرسش خود دارى ميكردند مگر در حدود مشكلاتىكه واقع شده بود و ايجاد خطر ميكرد.اين راه و روش از آماده كردن مكتببسى دور بود و به آموزشى گسترده نياز داشت و مقتضى آگاهى به آن آموزش!٥٢ بود تا مشكلاتى را كه در جريان رهبرى او عارض شريعت ميگرديد بتوانندحمل كنند.
رويدادهايى كه پس از رحلت رسول قائد پيش آمد،ثابت كرد كه نسلمهاجران و انصار،براى حل مشكلات بزرگ كه پس از رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،دعوت با آن روبرو گرديد،آگاهى كافى نداشتند و فاقد آموزش كافى براىگشودن آن دشواريها بودند و نمىتوانستند دستور العمل مقتضى بدهند.معلومشد كه آنان به هيچوجه سرزمينهاى فراوانى را كه با فتوحات اسلامى به دستآوردند نمىتوانستند از نظر قانونى اداره كنند.حتى خليفه و دولتمردانى كهپشتيبان او بودند نمىدانستند احكام شرعى چيست و نيز نميدانستند تكليف اموالىكه به دست ميگيرند كدام است آيا بايد بين جنگ كنندگان تقسيم شود و ياوقف همه مسلمين گردد. چنانكه اين مشكل در فتح عراق روى داد.بلكه علاوهبر آنچه گفتيم،مىبينيم كه نسل معاصر با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)حتى در زمينه اموردينى تصورات روشنى نداشتند.مساله نماز ميت عبادتى بود كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) صدها بار به آن عمل فرموده بود و در حضور همه مشايعت كنندگان و نمازگذاران آنرا ادا كرده بود.با وجود اين،ياران رسول اكرم ضبط صورت اينعبادت را لازم نديده بودند.به اين جهت بعد از وفات نبى(صلّى الله عليه وآله)در طرز اداىآن ميان آنان اختلاف افتاد (٤) و مىبينيم كه اصحاب در زمان حيات پيامبر غالبابه شخص بزرگوار او تكيه داشتند و تا وقتى در سايه او مىزيستند به ضرورتفرا گرفتن احكام و مفاهيم،بطور مستقيم توجهى نداشتند.
مطلبى كه گفته شد همه دلالت بر اين دارد كه آگاه ساختن مردم كه رسولاكرم در سطح عموم براى مهاجر و انصار به آن مواظبت مىفرمود آنها رابه درجهاى بالا نبرد كه رهبرى آگاه از نظر فكرى و سياسى آنان را براى!٥٣ آينده دعوت و دگرگون سازى آماده ساخته باشد. بلكه آگاهى تا پايهاى بودكه پايگاه مردمى از آن بنيان گيرد و پيرامون رهبرى دعوت در حال و آيندهحركت كند.
٣-هدف دعوت براى دگرگون كردن جامعه و برنامه زندگانى نوين،بنا كردن امتى بود از نو و ريشهكن كردن همه ريشههاى جاهليت و پس ماندهآنها.امت اسلامى به عنوان كل امت،در سايه آن عمل دگرگون سازى جزدر يك زمان كوتاه،قرار نداشت.و آن زمان براى خوگر شدن به منطق عقايدمكتب و دعوت براى دگرگون سازى كافى نبود تا نسل را به درجهاى از آگاهىموضوعى برساند و او را از باقى مانده افكار گذشته برهاند و براى فرا گرفتناطلاعات برنامه جديد و آماده ساختن و شايسته كردن او براى سرپرستى مكتبو تحمل مسئوليات دعوت و عمل دگرگون سازى بدون رهبر،مهيا سازد.
بلكه منطق رسالت عقيدتى چنين ايجاب مىكرد كه امت در زمانى طولانىتراز روزگارى كه بر او گذشت،با توجيهات عقيدتى آشنا گردد تا بتواند به سطحچنان سرپرستى ارتقاء يابد.
اما در آن وقت،مىبينيم در خلال نيم قرن يا كمتر،در جريان فعاليتنسل مهاجران و انصار،بر پيشوائى دعوت و سرپرستى آن چه گذشت.هنوزربع قرن از اسلام نگذشته بود كه خلافت راشده آغاز شد و بناى تجربه اسلامىزير فشار و ضربات دشمنان ديرينه اسلام فرو ريخت.زيرا دشمنان توانستندرفته رفته نفوذ كنند و رهبرى ناآگاه را غافلگير نمايند.سپس آن رهبرى رابا زور و فشار به دست آورند و امت را وادار به اطاعت و فرمانبرى از رهبرىخود كنند تا رهبرى را به سلطنت موروثى تبديل سازند و كرامتهاى انسانى راويران كنند و آزادگان و نيكوكاران را بقتل رسانند و حدود الهى را معطلگذارند و اموال و غنائم جنگى و آبادىها و زمينها و مزارع بين بصره و كوفهگلستان قريش گردد و خلافت بازيچه بنى اميه شود.
راه سوم
و آن تنها راهى بود كه در پرتو شرايط دعوت و روش نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) هماهنگى داشت و معقول مىنمود.و آن راهى بود كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)در آيندهدعوت پس از وفات خود آن را موضع مثبت مىدانست.
پس،به فرمان خداى سبحان شخصى را برگزيد كه عمق وجودش در هستىدعوت شكل گرفته بود.او را با امور مكتب آشنا ساخت و به او آمادگىرهبرى داد تا نماينده و نمودار رهبرى فكرى و سياسى گرديد تا پس از رسولاكرم(صلّى الله عليه وآله)پايگاههاى مردمى آگاه امت را رهبرى فرمايد و زيربناى مكتبىامت را بسازد.پس اينك مىبينيم كه اين راه منحصر و يگانه ممكن بود كهسلامت آينده دعوت و محفوظ ماندن تجربه را از انحراف در خط پيشرفت آنتضمين كند و چنين بود!
نصوصى كه به تواتر از حضرت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)رسيده است دليل آناست كه امام على، آمادگى مكتبى و آموزشى مخصوص او را بر عهده گرفتكه وى را براى مرجعيت فكرى و سياسى آماده سازد و آينده دعوت و رهبرىامت را پس از خود،از نظر فكرى و سياسى به او بسپارد.
اين روش تفسيرى است به راهى كه رسول اعظم خود اتخاذ فرمود وطبيعت امور او را واداشت تا اين روش را برگزيند چنانكه سابقا نيز گفتيم.
شخصى كه نامزد آماده كردن مكتب رهبرى و اداره فكرى و سياسى امتبود،جز على بن ابيطالب(عليه السلام)كس ديگرى نبود كه عمق وجودش اساس و پايهدعوت باشد و او در جريان آن مبارزه دشوار و پر از سختى،نخستين مجاهدراه دعوت بود و در برابر همه دشمنان و همه دشوارىها كه به اسلام روىنمود،قد برافراشت.
او تربيتشده رسول خدا بود كه در خاندان او به جهان چشم گشوده بود و در سايه حمايت او رشد كرده بود و فرصتهاى همكارى با او و استوارىدر خط او آنچنان براى او آماده گرديد كه براى هيچكس ديگر چنين روىنداده بود.
شواهد زندگانى نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)و امام على(عليه السلام)گوياى آن است كهنبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)امام را بطورى مخصوص مكتبى بار آورد و درين راه بسى كوشيد.
رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،امام را به بسيارى از مفاهيم دعوت و حقايق آنمخصوص گردانيد و هنگامى كه امام ازو پرسشى مىكرد به او كمك فكرى مىنمود و ساعتها با او به خلوت مىنشست و ديدهاش را به مفاهيم مكتب ودشوارىهاى راه و برنامههاى كار مىگشود و تا فرجامين روز زندگانى شريفخود چنين بود.
حاكم در مستدرك به سند او از ابو اسحاق چنين روايت كرده است:«ازقثم بن عباس پرسيدم: على از رسول خدا چگونه ارث برد؟پاسخ داد:او ازحيث نزديكى به رسول خدا در نزد ما از همه پيش بود و از نظر پيوند عميقاز همه ما بيش».نسائى از امام(عليه السلام)نقل كرده است كه فرمود:«هر چه ازرسول الله مىپرسيدم پاسخ مىداد و هرگاه خاموش مىشدم او به سخن آغازمىفرمود. »حاكم نيز در مستدرك اين روايت را آورده است.امير المؤمنيندر خطبه خود پيوند يگانه خود را با رسول اكرم و عنايت او را به آماده ساختنو تربيتخود توصيف مىكند:«همانا موضع مرا نسبت به رسول الله از حيثنزديكى بسيار و منزلت مخصوص مىدانيد...و من چون شتر بچهاى كه بدنبالمادرش رود،او را پيروى كردم و هر روز از اخلاق خود،علمى بر من آشكارمىكرد و به من فرمان مىداد كه ازو پيروى كنم.او هر سال به كوه حرا مىرفتو من نيز او را مىديدم و هيچكس ديگر جز من او را نمىديد.در آن روزهاى نخستين اسلام،جز رسول الله و خديجه در يك خانه فراهم نمىآمدند و منسومى آنها بودم.نور وحى و رسالت را مىديدم و بوى خوش نبوت را مىبوئيدم.» روايات بسيار زياد حاكى از اين است كه از جانب نبى اكرم براى آمادگىآن امام براى شناخت مكتب،اقدام شده است.امام پناهگاه و مرجع گشودنهر مشكلى بود كه در آن وقتحل آن مشكلات به عهده رهبرى حاكم بود.
در تاريخ اسلامى در عهد خلفاى چهارگانه،حتى يك واقعه را نمىشناسيمكه امام به ديگرى رجوع كرده باشد تا با عقيده اسلامى در آن باب آشنا شودو راه چاره جوئى موضوعهائى كه پيش مىآمد،فراگيرد.در صورتى كه درتاريخ،دهها واقعه را مىشناسيم كه با وجود اينكه حكومت و رهبر وقت مىكوشيد به امام مراجعه نكند،اما مجبور مىشد كه براى حل آن مسائل به حضرتاو(عليه السلام)مراجعه نمايد.
شواهد بسيار در دست است كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،امام على را براىرهبرى دعوت پس از خود مهيا مىفرمود.
رسول اعظم از برنامه خود در واگذارى رهبرى رسمى فكرى وسياسى بر عهده امام على(عليه السلام) مردم را آگاه مىفرمود و شواهد فراوانازين معنى در دست است.منجمله«حديث الدار»و حديث ثقلين (٥) و حديثالمنزلة (٦) و حديث غدير (٧) و دهها نص (٨) نبوى ديگر.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- تاريخ يعقوبى،ج ٢ ص ١٢٦-١٢٧.
٢- شرح نهج البلاغه،ج ٢ ص ٦-٩!
٣- سنن دارمى،ص ٥٦.!
٤- براى اطلاع بيشتر به«عمدة القارى»،ج ٢ ص ١٢٩ مراجعه شود.!
٥- نقل از كتاب كمال الدين و تمام النعمة شيخ صدوق ابر جعفر محمد بن على بن حسينبن بابويه قمى مترفى به سال ٣٨١ هجرى قمرى : حدثنا محمد بن عمر قال حدثنى الحسن بن عبد الله بن محمد بن على التميمى قالحدثنى ابى قال حدثنى سيدى على بن موسى بن جعفر بن محمد قال حدثنى ابىعن ابيه جعفر بن محمد عن ابيه محمد بن على عن ابيه على عن ابيه الحسين عن ابيهعلى صلوات الله عليهم قال،قال النبى صلوات الله و سلامه عليه،انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى و لن يفترقا حتى يردا على الحوض. اين حديث از سلسله راويان متعدد ديگر نيز نقل شده است و مضمون همه آنها يكىاست گاهى در الفاظ اختلافاتى دارد و همه در كتاب مزبور ذكر شده است.در روايتىديگر چنين است:انى خلفت فيكم الثقلين...در روايت ديگر:انى تارك فيكمما ان تمسكتم به لن تضلوا:كتاب الله و عترتى اهل بيتى... در آخر روايتى كه از ابوذر نقل شده است كه جمله آمده است: ...و ان مثلهما فيكم كسفينة نوح من ركب فيها نجا و من تخلف عنها غرق. !
از زيد بن ارقم قم نقل شده است كه حضرت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در بازگشت از سفرحجة الوداع در غدير خم اين سخنان را فرمودند. در اصول كافى تاليف ابو جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق الكلينى الرازى مستوفىبسال ٣٢٩ هجرى قمرى در كتاب ايمان و كفر نقل از حضرت امير المؤمنينصلوات و سلامه عليه ذكر شده است.قال رسول الله صلى الله عليه و آله فى آخر خطبتهيوم قبضه الله عز و جل اليه«انى قد تركت فيكم امرين لن تضلوا بعدى ما ان تمستكمبهما:كتاب الله و عترتى اهل بيتى فان اللطيف الخبير قد عهد الى انهما لن يفترقاحتى يردا على الحوض...(م).
٦- حديث منزلة: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
٧- حديث غدير: من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من و الاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله(م).
٨- براى ديدن نصوص و كسب اطلاع بيشتر به«مراجعات»نوشته سيد عبد الحسينشرف الدين مراجعه شود.!
۵
فصل دوم : پيشوايان(عليه السلام) و روش آنان در جامعه فصل دوم : پيشوايان(عليه السلام) و روش آنان در جامعه مرحله نخستين
و آن مرحلهاى است كه رهبرى مكتب براى روبروشدن با انحرافى كه پس از وفات رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) در امت اسلام روى داد،در آن مرحله واقع گرديد.پسپيشوايان(عليه السلام)اين مرحله به شكل اساسى، شخصاروياروئى و جبهه گيرى با اين صدمه را بر عهده گرفتندو مسئول حفظ امت از آن صدمه بودند و به نگاهداشتاسلام بعنوان شريعتى مداوم و جاويدان عمل كردندبى آنكه تحريفى بر آن دستيابد.اگر چه محافظت اسلامرا به عنوان مجتمع و دولت ممكن نمىدانستند ولى بهرحال آن را به منزله شريعتى پايا و مداوم محفوظ نگاهداشتند و چاره انديشى امور مزبور از وظائف امامعلى(عليه السلام)و دو فرزندش حسن و حسين(عليه السلام)بود كه به امامسجاد(عليه السلام)ختم مىگرديد.محور فعاليت آنها،شاملبرنامه ريزى و رعايت همه احتياطهاى ممكن براىمحدود ساختن و از بين بردن صدمه انحراف و نگاهدارىاسلام مىبود.
امام اول على بن ابيطالب عليه السلام (١)
مقدمه:
پيش از گفتار در مواضع امام(عليه السلام)از لحاظ رويدادها و كيفيت بررسىو حل آنها،بر ما است كه هر چند به اختصار،از آن شرايط اجتماعى وسياسى كه پيش از حكومت او پيش آمده بود وقوف يابيم،و از آنچه براىامت مسلمان آغاز گرديد و انحراف صريح از مبادى اسلام و از تعليمات آنكه براى امت اتفاق افتاد،آگاه گرديم.ممكن است اين تحول و انحراف را ازآغاز نيمه دوم دوران عثمان بن عفان با وضوح بيشتر ملاحظه كنيم.اين انحراف،خود بعدها اساس شرايط و ملابسات اجتماعى و سياسى گرديد كه امام على(عليه السلام) در آن مىزيست و از لحظه نخست كه زمام مسئوليتخلافت را در دولت اسلامىبر عهده گرفت،براى نگاهدارى امت در مقابل صدمه انحراف و بازگشتمردم از آن انحراف به حيات گرامى اسلامى كوشيد.
اينك به مهمترين رويداد مزبور و شرايط اوضاع و احوالى اشارت مىكنيم كه در ايجاد تطورات بزرگ در عهد عثمان سهمى به سزا داشت و آثارناپسند آن در ايام خلافت امام على همچنان باقى بود (٢) .
منطق سقيفه
منظور ما از منطق سقيفه،روح قبيلهاى است كه بر منطق مبارزان جنگجوبرترى داشت و بر آن حكومت مىكرد و قدرت را براى هر يك از آنان تثبيتمىنمود و با انحصار قدرت براى آنان و عدم مشاركت ديگران در حكومتروبرو بود و موجبات وراثت را بوجود آورد و آمادگى بسيارى از انصار رابراى پذيرفتن دو خليفه،يكى از انصار و ديگرى از مهاجران را در پى داشت.
چندانكه هر جناحى مىپنداشت كه براى در دست گرفتن زمام حكومت بيش ازديگران استحقاق دارد (٣) .در آن روز،على بن ابيطالب(عليه السلام)و ديگر ياران رسولخدا به علت اشتغال به غسل جسد مقدس نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)كه هنوز به دفن آنكالبد پاك نپرداخته بودند،از آن گروه دور بودند (٤) .
عمر با شتاب به سوى ابو بكر به سقيفه رفت تا در كار خلافت مشورتكند.هنگامى كه امام على(عليه السلام)خبر يافت بيعت را نپذيرفت.انصار نيز با او،آن را رد كردند و مدت ششماه كامل از بيعتخوددارى نمودند و امام على(عليه السلام) اجتماع سقيفه را كه در غياب او فراهم آمده بود توطئه تلقى فرمود.
اين روح قبيلهاى و قوميت بود كه در ميان مسلمين آغازگر فتنه شد (٥) وعمر به اين نكته تصريح كرد و چنين گفت:
«همانا بيعت با ابو بكر امرى ناروا بود.خدا شر آن را رفع فرمايد واگر كسى به مانند آن بيعت عمل كند او را بكشيد،هر جا كسى با ديگرى بدونمشورت مسلمين بيعت كند همانا كه او را فريفته است و واجب است تا هر دوبقتل رسند (٦) .
روش عمر در عطايا (٧)
در زمان رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،عطاى از بيت المال ميان مسلمانان به حصهمساوى بخش مىگرديد و در عصر ابو بكر نيز چنين بود.اما عمر در ميزانسهميه مسلمانان به برترى و تفاوت قائل گرديد به اين نحو كه،سابقين را بر غيرسابقين در اسلام برترى داد و مهاجران قريش را بر غير آنان از مهاجران و همهمهاجران را بر انصار و عرب را بر عجم و مولا را به زير دست برترى نهاد (٨) .
به اين ترتيب عمر اختلاف طبقاتى را در جامعه اسلامى پايه گذارى كردو آتش اختلاف را بين«ربيعه»و«مضر»و ميان«اوس»و«خزرج»برافروخت (٩) ...
و كشمكش نژادى را بين عرب و عجم و بنده و مولى (١٠) بوجود آورد.حتى عمردر پايان عمر به خطرناكى روش خود متوجه گرديد و تصميم خود را به رجوعبه مبداء يكسانى و برابرى در عطا ابراز كرد و گفت:«اگر امسال زنده مانمدر ميان مردم مساوات برقرار مىكنم و سرخ را بر سياه برترى نمىدهم و عربرا بر عجم فضيلت نمىنهم و آن سان مىكنم كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله) و ابو بكربه آن عمل كردند (١١) .
شورى
منظور ما از«شورى»طريقه عمر است در برگزيدن شش تن از قريش ومقدم داشتن آنان بر امت مسلمان به عنوان نامزدان خلافت پس از خود (١٢) .
اين پيشنهاد در نفوس بسيارى از بزرگان قريش و مردم قبيلههاى آنانو يارانشان موجب ايجاد بلند پروازيهاى سياسى كرديد كه آنرا حتى در خوابهم نمىديدند.چه،ملاحظه مىكردند كه بعضى از آنان كه عمر نامزد خلافتكرده بود از هيچ حيث بر اينان مزيت ندارند بلكه بسا امتياز و برترى كه ايناندر بسيارى از خصوصيات بر آنان دارند.وقتى امام على(عليه السلام)را كه نامزد اكثريتمسلمانان بود از خلافت كنار گذاشتند و عثمان بن عفان را كه نامزد اشرافقريش بود نامزد خلافت كردند،بلند پروازيها در انديشهها جايگزين گرديد وقوت گرفت.
عبد الرحمن بن عوف كه خود را از خلافت معذور داشته بود در مقامبى طرفى قرار گرفت و نامزدى خلافت را در امام على و عثمان منحصر دانستو بر آن شد تا در ميان آنان يكى را برگزينند.
...از على خواست تا با او به كتاب خدا و سنت رسول الله و روش ابو بكرو عمر بيعت كند.اما امام على(عليه السلام)فرمود:«...نه كه با جهد و كوشش خود دراين كار مىكوشم.»
همين مساله را كه از على خواست،از عثمان نيز طلبيد و عثمان در دمبا او موافقت كرد...پس با عثمان به خلافت بيعت كرد.
امام على(عليه السلام)ناخشنودى خود را از نتيجه مزبور با اين سخن بيان فرمود:
«هرگز كار مسلمين را تسليم نكردم (١٣) و درين ماجرا جز بر من ستم نرفته است» آنچه از عاقبتشورا و نتايج آن حاصل آمد،پيدا شدن احزاب و دسته بنديهايىبود كه بر دوستيهاى شخصى كه داراى هدفهاى شخصى بود،بنا شده بود وموجبات شكايت و نارضائى مردم را از عثمان و نزديكان و خاصان او وواليان و نمايندگان او در شهرهاى در هم ريخته فراهم آورد.علل ديگر درروش عثمان و چاره جوئىهاى او در سياست مالى و ادارى و اجتماعى، موجب آن شد كه كار ناخشنودى مردم چندان بالا گرفت كه در نتيجه به شورشمردم و كشته شدن عثمان انجاميد.
امام على و موضع او نسبت به شورش بر عليه عثمان
كسيكه رويدادهاى شورش و خط سير آنرا تا كشته شدن عثمان خليفه،دقيقا پىجويى كند مىبيند كه نه شورش مردم ديوانه وار بود نه مردم آشفته وناراحت و ديوانهوش و كوتاه نظر بودند.بلكه شورشيان بارها كوشيده بودندتا با اولياى امور و هيئتحاكمه از گذرگاه نمايندگانشان تماس حاصل كنندتا خليفه عثمان را بيدار نمايند و نارضايتى خود را از حكومت و ضرورتچاره انديشى آنرا به او بفهمانند...و بارها و بارها هيئتهاى نمايندگى شهرهابه مدينه رفتند و نيازها و خواستههاى بسيار داشتند كه مىخواستند در آنجاباز گويند و نيازهاى خود را برآورند.اما هيئتهاى مزبور هر بار شكستخوردند و كسى به آنان توجهى نمىداشت و بعلاوه مورد توهين قرار مىگرفتندو بر آشفته به گرد هم فرا مىآمدند و امام على(عليه السلام)بين آنان و خليفه واسطهمىشد و خليفه بر آنان وعده مساعدت مىداد.آخرين رويداد مربوط بههيات نمايندگى مصر بود كه همينكه از مدينه بيرون رفتند،بيدرنگ از مقامعالى كشور به حاكم مصر فرمان داده شد كه آنان را گرفته و زندانى كند.شورشيان و معارضان بار ديگر به مدينه باز گشتند و با خشونت و تندى مطالب خود را باز گفتند.اين بار از احساسات سوزان و آتشين آنان جلوگيرى ممكن نشد.
بلكه همه با اعتراض به آن رفتار ابلهانه و احمقانه،با هم حملهور گرديدندو خواستار پايان دادن به رنجها و بدبختىهاى خود شدند.
مطالبى كه در پى آن بودند بشرح زير بود.
١-عطا بر اساس برابرى صورت گيرد،آن طور كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)عملمىفرمود و از بين بردن سياست برترى كه عمر آن را سنت گذاشت.
٢-پاك ساختن دستگاه حاكم،بخصوص پيراستن آن از مروان بن حكمو خويشان و نزديكان متنفذ او و جلوگيرى آنان از استفاده كردن از حكومتو اداره نمودن آن.
٣-ايستادگى با قدرت و قاطعيت در برابر طمع قريش و جلوگيرى ازجمع آورى ثروت و منصب به وسيله آنان و پايان دادن به آن وضع.
٤-جلوگيرى از ستم و بى حرمتى كه فرماندهان بر مردم روا داشتندآنان را خوار و بى مقدارشان مىشمردند.آن سان كه وقتى ابوذر آنان رابه مبارزه طلبيد و از كارهاى ناروا منع كرد و به علت رفتار منحرفشان با آنانبه مناقشه پرداخت،به سر او آوردند آنچه آوردند.
٥-تعيين صلاحيت واليان و اميران در باز بودن دستشان در تصرف درخراج و اموال عمومى.
اين مطالب به عثمان رسيد اما در برابر آن كارى نكرد بلكه در مورد همهخواستهها،تجاهل ورزيد.
كارها هر روز پيچيدهتر و دشوارتر مىگرديد و مانند آتش كه به چوبخشك درگيرد، شعلهاش افزون شد.امام على از پايان كار ترسيد و بىدرنگبراى گفتگو با عثمان تشكيل جلسه داد و به او گفت:«مردم پشتسر مناجتماع كردهاند و با من در مورد تو به گفتگو پرداختهاند.به خدا سوگند نمىدانم به تو چه گويم و چيزى نمىدانم كه تو آن را ندانى و نمىتوانم ترابه كارى راه نمايم كه آن راه را نشناسى زيرا آنچه را ما مىدانيم تو نيز مىدانىو ما چيزى بيش از تو نمىدانيم و به چيزى اختصاص نداريم كه تو غير آن باشى.
پس براى خدا جان خود را به پاى.چه،به خدا سوگند نابينائىات ازسر كورى و نادانىات از سر جهل و نادانى نيست.حال آن كه راه روشن وآشكار است».
از جمله چيزها كه امام(عليه السلام)به عثمان گفت اين بود كه:«معاويه بى آنكهبه تو بگويد كارها را فيصله مىدهد و تو به اين امر آگاهى.او به مردم مىگويد،كارهائى را كه مىكنم به فرمان عثمان است.اين اخبار به تو مىرسد و همه رابه تو مىگويند،اما به معاويه تغير نمىكنى و بر او خشم نمىگيرى».
عثمان گاهى به نصيحتهاى امام تسليم مىگرديد و تصميم مىگرفتكارها را روبراه كند.اما به زودى با بهانههاى گوناگون سرگرم مىشد و درهيچ صراطى مستقيم نمىماند و در هيچ رايى استوار نمىگرديد.در قبال ترديدعثمان،امام على(عليه السلام)گفت:«عثمان نمىخواهد هيچكس او را نصيحتگويد.خويشاوندان ناروا و ياران فريبكار برگزيده است و هيچ يك از آناننيست مگر كه بر طايفهاى حكومت كنند و خراج از آنان بستانند و به مصرفخود رسانند و مردم آن ديار را به خوارى و مذلت كشانند (١٤) ».
عمرو عاص مردم را آشكارا بر ضد سياست عثمان مىشورانيد تا جائى كهخود را چنين توصيف كرد:«من ابو عبد الله اگر فرصتى به دستم افتد او رامىكشم و اگر چوپانى نيز ببينم او را بر عليه عثمان تحريك مىكنم».عايشهبه عثمان گستاخى كرد و او را مخاطب ساخت و پيراهن نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)راگسترد و به او گفت:
«اين پيراهن پيامبر است كه هنوز كهنه نشده و نپوسيده است اما سنت اوكهنه شد و پوسيد».
طلحه و زبير به حالتى رسيدند كه به شورشيان كمك مالى مىكردند تابر عثمان تنگ گيرند. شورش همراه با مجموع هيئتهاى نمايندگى كه از همه جاىآمده بودند،گسترش يافت و راه خويش را مانند پلنگ خشمگين ادامه داد.
موضع امام در قبال اين شورشيان مانند آتش نشانى بود كه همه كوشش خودرا براى آرام كردن شورش آنان و خاموش كردن آتش زبانه كشيده آنان مصروفداشت.
عثمان جز اينكه سه روز از شورشيان مهلتخواست تا پس از آن با آنانانجمن كند و آن اجتماع قاطع و فيصله دهنده كار باشد،كارى نكرد.سه روزسپرى گرديد و آن جماعت بسيار بر در خانه او گرد آمدند ولى عثمان روى پنهانكرد و مروان بيرون آمده و با كلماتى احمقانه و برترى جوينده به مردم گفت:
«براى چه كارى فراهم آمدهايد؟گوئى به چپاول آمدهايد.
رويتان زشت باد آمدهايد و ميخواهيد حكومت ما را از دستمان بيرونآوريد؟از اينجا دور شويد و گرنه بخدا سوگند اگر قصد شما برانداختن ماباشد،واقعهاى به سر شما آيد كه شما را خشنود نگرداند و از پايان كار راضىنباشيد.به خانههاى خود باز گرديد.بخدا سوگند چيزى را كه در دست داريماز دست نمىنهيم و شكست نمىخوريم».
اين سخنرانى سخيف به منزله آتش زنهاى بود كه شورش را شعلهورساخت...عثمان بيدرنگ كس در پى امام على فرستاد و او از آمدن خود دارىفرمود و گفت:«بدان كه به آنجا باز نميگردم»زيرا امام را منطق مروان گرانآمده بود كه با جمهور مردم در هم فشرده،از طرف خليفه سخنانى چنان احمقانهو سخيف به زبان راند.
بعلاوه امام ميديد كه بين مردم و عثمان وساطت كرده و عثمان قول داده است كه به شكايات مردم برسد.اما نه براى قول خود ارزشى قائل است نهبه وساطت امام(عليه السلام)بهائى داده است.امام درين كار سود شخصى نداشت ويقين داشت كه عثمان زير فشار مردم و پاسخ گفتن به تقاضاى اصلاحى آنان وكنار گذاشتن مروان و خويشان و نزديكان خود از دستگاه دولتى، بيچارهگرديده است.
و ميديد،با اينهمه فشار،هيچيك از خواستههاى مردم صورت عمل بهخود نگرفته است بلكه همه وقايع به علائم و آثارى آشكارا تحول يافته استكه شورش را قطعى و مسلم ميگرداند. بارى،بدبختى به اوج رسيد و انقلاببا كشته شدن عثمان تحقق يافت.
امام و موضع او در زمامدارى
پس از كشته شدن عثمان،چشم شورشيان به امام(عليه السلام)دوخته شد و ازوخواستند تا زمام فرمانروائى را بدست گيرد.اما او از قبول خود دارى كرد.
اين خود دارى از اين رو نبود كه در خود نيروى زمامدارى و تحمل تبعات آنرانميديد،خصوصا پس از آنكه مجتمع اسلامى به سبب سياست واليان عثماندر خلال مدت خلافت او در شكافى عميق از اختلافهاى اجتماعى و اقتصادىفرو افتاده بودند و ديد كه توجيهات اسلامى و مفاهيم عظيم آن كه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) در طول حيات شريف خود به آن عمل مىفرمود،بسيارى از آثار خود را درراهنمائى مردم از دست داده است و پس از وفات او(صلّى الله عليه وآله)،آن مفاهيمتحليل رفته و كم شده است.
«مردم به اين واقعيت رسيدند كه اطمينان خود را به قوه حاكمه كه بر آنانتسلط داشت از دست بدهند.پس بر اين صدد برآمدند تا براى بدست آوردنحقوق خود و نگاهداشت آن،قيام كنند.به اين ترتيب،پيوند ميان آنانبا رموز معنوى كه مىبايست نمايندگانشان اداره كنند پاره شده بود.طريقى كهاين فساد را از بين مىبرد اين بود كه بمردم بفهمانند،حكومتى پيدا خواهد شدكه اطمينان آنان را به حكامشان كه از كف رفته بود،به آنان باز ميگرداند.
يعنى كارى ميكنند كه دوباره به صاحب اختياران خود وثوق يابند.اما اين كارنه آسان بود نه امرى بود كه زود صورت پذيرد.بسيارى از طبقات نو پيدا،اين سخن را نمىپذيرفتند و به مذاقشان خوش نمىآمد.از اين رو آزاد بودندكه در برابر هر برنامه اصلاحى و كوشش براى پاكسازى ايستادگى كنند.درآن هنگام،امام(عليه السلام)با آگاهى عميق خود از شرايط و اوضاع و احوالاجتماعى و روانى كه مجتمع اسلامى در آن وقت به آن نياز داشت،نتيجه راميدانست. خط انقلابى كه كار را بدانجا كشانيده بود به يك عمل انقلابى نيازداشت تا پايههاى جامعه اسلامى را از جهت اقتصادى و اجتماعى و سياسىدر برگيرد.
ازين رو بود كه امام(عليه السلام)خلافت را رد كرد و از پذيرفتن فورى آن باهمه فشار جمهور مردم و صحابه خوددارى فرمود.او(عليه السلام)ميخواست مردمرا آزمايش كند و در آن آزمايش كشف كند كه مردم براى تحمل روش انقلابىدر عمل چه اندازه استعداد دارند،تا بعدها چنين نينديشند كه او آنان را غافلگيرساخته است و از تحرك و هيجان و انگيزه انقلابىشان سوء استفاده كرده است.
يعنى وقتى دشوارى شرايطى را كه براى از بين بردن فساد،به شورش دست زدهبودند،ديدند از راه باز نمانند (١٥) از اينرو امام فرمود:
«مرا واگذاريد و از ديگرى التماس اين كار كنيد.ما به كارى روىآوردهايم كه آن را روى و رنگهاست.دل بر آن كار نمىشكيبد و خرد تحمل آن نمىتواند كرد.همانا كه آفاق را خشم و كين فرا گرفته است و راه راستدگرگون گرديده است.
بدانيد كه اگر من گفته شما را بپذيرم،با شما چنان كه ميدانم كارخواهم كرد و به گفته هيچكس و نكوهش هيچ فرد گوش نخواهم داد و اگرمرا واگذاريد،يكى از شمايم و بسا كه كسى را كه به كار خود ولايت دهيد،فرمان او را شنواتر كس و فرمانبردارتر كس من باشم و اگر شما را وزيرباشم بهتر كه شما را امير باشم (١٦) ».
اما مردم پافشارى كردند تا فرمانروائى را بپذيرد.پس او(عليه السلام)درخواستآنان را پذيرفت.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- ملقب به مرتضى در سال ٢٣ پيش از هجرت متولد گرديد و در سال ٤٠ هجرت در كوفه به شهادت رسيد و در نجف اشرف به خاك سپرده شد.
٢- براى اطلاع بيشتر به:قيام حسينى نوشته محمد مهدى شمس الدين ص ١٥ مراجعهكنيد.
٣- طبرى،ج ٥ ص ٣١ و كامل ابن اثير ج ٣ ص/٣.
٤- سيره رسول(صلّى الله عليه وآله)ابن هشام ج ٢ ص ١٠١٨.
٥- به نزاع بين بنى اميه و بنى هاشم اثر مقريزى مراجعه شود.«
٦- ملل و نحل شهرستانى.
٧- منظور مالى است كه از بيت المال به مسلمين داده ميشود(م)
٨- ابن ابى الحديد ج ٨ ص ١١.
٩- تاريخ يعقوبى ج ٢ ص ١٠٦.
١٠- تاريخ يعقوبى ج ٢ ص ١٠٧.
١١- همان ماخذ.
١٢- كامل ابن اثير ج ٣ ص ٣٦.
١٣- نهج البلاغه.دار الاندلس ج ١ ص ١٥١.
١٤- دائرة المعارف شيعى ج ٣ ص ٨٧.«
١٥- «ثورة الحسين»نوشته محمد مهدى شمس الدين ص ٣٥-٣٨.
١٦- نهج البلاغه ج ١ ص ٢١٧.
۶
امام در مقام فرمانروائى امام در مقام فرمانروائى
امام زمام امور را در مجتمعى بدست گرفت كه فساد را به ارث برده بودو در همه زمينهها، دشواريهاى بسيار درهم و پيچيده در انتظارش بود.پسامام(عليه السلام)سياست انقلابى جديد خود را كه براى تحقق بخشيدن به هدفهائى كهبه آن منظور حكومت را پذيرفته بود،بر آنان آشكار كرد.
سياست انقلابى او در سه زمينه بود:
١-زمينه حقوقى، ٢-زمينه مالى، ٣-زمينه ادارى، اما دريغا كه در پيرامون سياست امام(عليه السلام)و اصلاحات بسيار او،شكها و ترديدها ايجاد گرديد و احكام بىسابقه و خلق الساعه بوجود آمد تا آنجا كه آن سخنان بى اساس در كتب تاريخ شايع گرديد و مطالعه كنندگانتاريخ،قضيه را مسلم پنداشتند و از گفتگو و توجه و استدلال خود را بىنيازدانستند.بخصوص در مورد سياست ادارى كه احكام آن فراوان بود و آراءو عقايد نادرست پيرامون آن رواج داشت و ما زان پس كه در عرصه حقوقىو مالى به صورتى گذرا، مرور كرديم،به تفصيل و با روش تحليلى،ژرفاىحقيقت را از خلال آن توضيح ميدهيم.
عرصه حقوقى
اصلاحات او(عليه السلام)در زمينه حقوقى لغو كردن ميزان برترى در بخششو عطا و يكسانى و برابر دانستن همه مسلمانان در عطايا،چه در حقوق چهدر واجبات بود.اين سخن اوست كه فرمود: «خوار نزد من گرامى است تا حقويرا بازستانم،و نيرومند نزد من ناتوان است تا حق ديگرى را ازوباز ستانم (١) .
عرصه مالى
اين مطلب بر دو مساله تكيه داشت.نخست،ثروتهاى نامشروع كه درروزگار عثمان به وجود آمده بود،دوم،روش برترى نهادن در عطايا.تاآنجا كه امام همه آنچه را كه عثمان از زمينها بخشيده بود و آنچه از اموالكه به طبقه اشراف هبه كرده بود،مصادره فرمود و آنان را در پخش اموالبه سياستخود آگاه ساخت،چنانكه فرمود:«اى مردم،من يكى از شمايم،هر چه من داشته باشم شما نيز داريد و هر وظيفه بر عهده شما باشد بر عهده من نيز هست.من شما را به راه پيامبر مىبرم و هر چه را كه او فرمان داده استدر دل شما رسوخ ميدهم.جز اينكه هر قطاع كه عثمان آنرا به ديگران داد وهر مالى كه از مال خدا عطا كرد بايد به بيت المال باز گردانيده شود.هماناكه هيچ چيز حق را از ميان نمىبرد.هر چند مالى بيابم كه با آن زنى را بههمسرى گرفته باشند و كنيزى خريده باشند و مالى كه در شهرها پراكنده باشد،آنها را باز ميگردانم.در عدل گشايش است و كسى كه حق بر او تنگ باشدستم بر او تنگتر است (٢) ».
طبقه توانگر انديشيد كه اگر سر به فرمان امام سپارد بسا كه از گذشتههادر گذرد.آنان وليد بن عقبه بن ابى معيط را به نزد او(عليه السلام)فرستادند.وليد بهامام گفت:«اى ابو الحسن تو به همه ما آسيب رسانيدهاى.ما برادران وهمانندان توايم از فرزندان عبد مناف.امروز ما با تو بيعت ميكنيم اما آنچه درايام عثمان از اموال بيت المال به ما رسيد ضايع نگردد.اگر بخواهى قاتلاناو را بكشى و ما از تو بيمناك گرديم به شام مىپيونديم» (٣) .
امام على(عليه السلام)،در كمال روشنى،در خطبهاى تصميم خود را مبنى بر اجراىبرنامهاى كه آغاز فرموده بود به تاكيد بيان فرمود و گفت:«درين غنيمتهاكسى بر ديگرى برترى ندارد و خداوند چگونگى پخش آنرا بيان فرموده استكه آن مال خداست و شما بندگان مسلمان خدائيد و اين كتاب خدا است وما به آن اقرار داريم و به آن تسليم مىباشيم.پيمان پيامبر نيز بر عهده ما است.
پس هر كس به آن خرسند نباشد هر چه خواهد كند (٤) ».
عرصه ادارى
امام على(عليه السلام)سياست ادارى خود را با دو كار عملى كرد:
١-با عزل واليان عثمان كه در شهرها بودند با اين سخن:«اما من محزونميشوم كه ديوانگان و بدكاران اين امت زمام كار را بدست گيرند.مال خدارا در ميان خود دست بدست بگردانند و بندگان خدايرا بنده خود گردانندو با درستكاران بجنگند و با زشتكاران متحد شوند.از اينان كسانى را مىشناسيمكه در ميان شمايند و خمر مىنوشيدهاند و بعضى ديگر را كه حد خوردهاند (٥) .
نيز كسانى را كه اسلام نياوردند تا براى آنان رضيحه دادند».
عثمان به كسانى كه حضرت رسول(صلّى الله عليه وآله)آنها را از خود دور كردهبود نزديك شد.عموى خود حكم بن اميه را به مدينه فرستاد حالى كه رسولاكرم(صلّى الله عليه وآله)او را طرد فرموده بود و«رانده رسول الله»ناميده ميشد و عبد الله بنسعد بن ابى سرح را كه رسول اكرم خون او را هدر كرده بود والى مصرگردانيد.هم آن سان كه عبد الله بن عاصر را والى بصره كرد و او در آنجاحوادثى بر پاى كرد و در آنزمان مردم مؤمن عليه او و عثمان كينهورگرديدند. (٦)
٢-وا گذاشتن زمامدارى به مردانى از اهل دين و عفت.اين كار از آنروبود كه او ديد بزرگترين علتشكايات و مهمترين آن چيزى است مخصوصاميران و واليان.پس،او(عليه السلام)به اين كار مبادرت فرمود كه كسانى را كه درسابق به كار گماشته بودند تغيير دهد.پس فرمان داد تا عثمان بن حنيف والىبصره گردد و سهل بن حنيف والى شام،و قيس بن عباده والى مصر،و ابو موسىاشعرى والى كوفه.آنروز اين سرزمينها ديارهاى بزرگ بود بسيارى از اشخاص منجمله مغيرة بن شعبه درباره كسانى كه عثمان آنانرا والى گردانيدهبود،با حضرتش گفتگو كرد و سفارش كرد كه امام آن واليان را در مقام خودنگاه دارد.اما امام از قبول آن سخن خود دارى كرد و آنها را از كار بركنار ساخت.
درباره طلحه و زبير كه بر كوفه و بصره ولايت داشتند نيز چنين كردو آنها را با ملايمت از كار بر كنار ساخت.اين رفتار،آندو را واداشت كهامام(عليه السلام)را زير فشار گذارند و در دل مردم راجع به رهبر شك و ترديداندازند و بيعت با او را بشكنند و آشكارا به خونخواهى عثمان برخيزند. آنهااز ياد برده بودند كه آندو از برانگيزندگان شورش بر عثمان بودند.حتى خواستارآن شدند كه طرح امر خلافت از نو ميان مسلمانان به شورى واگذار شودو ادعا كردند كه با على(عليه السلام)از روى اكراه بيعت كردهاند.و به همين دليلبيعتخود را صحيح نميدانستند. (٧)
موضع امام(عليه السلام)راجع به بر كنار ساختن طلحه و زبير از ولايت بصرهو كوفه،با وجود كسانى كه معتقد بودند آندو را نبايد از كار بركنار كرد،نشانهكوتاه نظرى آنان بود و با تحليل مساله كوتاه نظرى شان واضح ميگردد...
درستى موضع امام(عليه السلام)ازين جا معلوم ميشود كه در برابر طلحه و زبيربيش از چهار گونه موضع گيرى امكان نداشت و مواضع مزبور از حيثعاقبت تاريكتر،و از حيثسلامت دورتر از سلامت و،از نظر تضمين ضعيفتراز موضعى بود كه امام(عليه السلام)به آن رضا در داد (٨) .
موضع نخستين
اين بود كه آندو را در ولايت بصره و كوفه باقى گذارد و عبد الله بنعباس بر اين راى بود.اما امام(عليه السلام)بر آن راى خرسندى نداشت،چه،بصره و كوفه مردانى داشت و اموالى.وقتى آندو، مردم را در قبضه حكومتخويشدر مىآوردند،ديوانگان را به طمع مال به سوى خويش جلب ميكردندو ناتوانان را به بلا در هم ميكوفتند و به زورمند،قدرت و تسلط ميدادندو او را نيرومندتر ميگردانيدند آنگاه در مقابل او قويتر از هنگامى مىشدندكه والى نبودند.
موضع دوم
اين بود كه امام(عليه السلام)در ميان آندو تفرقه افكند و آنان را از يكديگر جداگرداند تا براى عملى، اتفاق نظر حاصل نكنند.براى حصول اين منظور بايدبه يكى از آندو مال عطا شود و آنديگرى از آن محروم ماند.
اما آن يك را كه عطيه دريافت كرده باشد نمىتوان تضمين كرد كه عليهامام شورش نكند و آن ديگر كه از عطا محروم شده باشد نمىتوان تضمين كردكه فرار اختيار نكند چنانكه برخى به شام گريختند تا با معاويه سازش نمايندو يا در مدينه با كينهاى در دل نهان،باقى بمانند.
موضع سوم
اين بود كه آنان را در بند كشد و آنگاه كه ازو اجازه بخواهند كه ازمدينه به مكه روند،اجازت ندهد.آندو از آن شهر به سوى بصره بيرون رفتندتا براى حمله به آنجا آماده شوند و هنگاميكه از امام اجازه سفر به عمرهميخواستند،امام كه ميدانست آنان به چه كار بيرون مىروند گفت: «منظورتانچه عمرهاى است؟همانا كه بر سر توطئهايد».اگر امام(عليه السلام)به زندانى كردنآنان اقدام مىفرمود،ظن غالب اين بود كه عواطف مردم،عليه آنان برانگيختهشود و از زندانى شدن آنان پيش از ثابتشدن مساله و اقامه بينه،كينه بر دل گيرند و بسا كه ياران امام نيز در سياست وى شك كنند.
بارى از اينگونه احكام خلق الساعه و دور از حقيقت كه امام را درسياست ادارى او(عليه السلام)متهم ميسازد،بخصوص عزل كردن معاويه والى شامرا و پذيرفتن حكميت را در جنگى كه با معاويه داشت-جنگ صفيناشتباههائى است كه به آن بزرگوار نسبت ميدهند.
در مورد حكميت بديهى است كه امام(عليه السلام)،حكميت را نمىپذيرفت مگرپس از آن كه لشكريانش از جنگ دست كشيدند و در صف آنان اختلاف افتادو كار اختلاف بالا گرفت و خطر به مرحلهاى رسيد كه اين خطر را پيش مىآوردكه ميان كسانى كه حكميت را مردود ميدانستند و آنان كه آنرا پذيرفتند،كشتو كشتار درگيرد.چندانكه امام(عليه السلام)را تهديد به قتل كردند و هم آن سان كه عثمانرا كشتند،او را(عليه السلام)نيز ميكشتند.
بارى،پيرامون او را گرفتند و التماس كردند كه اشتر نخعى را فرا خواند،حالى كه او چون شير درنده در ميدان جنگ به دشمنان امام(عليه السلام)رسيده بودو اميد داشت كه بزودى پيروزى را به چنگ آورد.برخى تاريخ نگاران،راىامام را در قبول حكميت درست ميدانند،اما پذيرفتن ابو موسى اشعرى را كهامام به ناتوانى و ترديد او علم داشت،خطا مىپندارند.اينان فراموش كردهاندكه هم آن سان كه قبول حكميت را بر او تحميل كرده بودند،ابو موسى را نيزبه او تحميل كردند و امام ناچار بود او را حكم قرار دهد.پس اگر به جاىاينكه ابو موسى به نيابت او تعيين شود،«اشتر»يا«عبد الله بن عباس»به آن سمتتعيين ميشدند،نتيجه يكسان و همانند بود.چه،عمرو عاص،معاويه را از خلافتخلع نميكرد و به خلافت امام على(عليه السلام)اقرار نمىنمود. اگر چه به پندار بعضى،«اشتر»و«ابن عباس»مىتوانستند راى عمرو عاص را تغيير دهند و او را طرفدارحزب على(عليه السلام)كنند.
اما بتحقيق،اين كار معاويه را قانع نميساخت كه آرام بنشيند و تسليم شود. زيرا پيرامون او كسانى بودند كه مطامع او را تاييد ميكرده و مراقب كار بودندو شكست بر آنان گران مىآمد. هم آن سان كه بر شخص معاويه آن شكستدشوار بود.
پس درين صورت،راه حلى صوابتر از آنچه كه امام با وجود اكراه ازآن پذيرفت،در مقابل تاريخ نگاران نيست،خواه آنرا با علم به خطا بودنپذيرفته باشد يا آنرا بدون چنين علمى پذيرفته باشد.در صورتى كه بين آن و جزآن،نتيجه يكسان بود،يعنى در هر حال مساله بيك نتيجه منجر ميگرديد (٩) .
اما چرا معاويه را عزل فرمود؟اين قضيه توجه همه تاريخ دانان و نوشتههاى آنان را جلب كرده است و مساله را از اهميتى به سزا برخوردار ميدانند.
حتى به اين قول رسيدهاند كه همانا وجود معاويه در تاريخ عرب،ضرورتىحتمى بود و بايد چنين كسى وجود ميداشت،به اين اعتبار كه او مرحلهاى ازمراحل بناى دولت و تمركز به شمار ميرفت.
معاويه را دولتمردى سياستمدار وانمود كردهاند و در مقابل،سياستدشمن او يعنى امام على(عليه السلام)را سياستى خيالى و غرق در مظاهر اخلاقىپنداشتهاند.اينك مىپرسم كه آيا امام على(عليه السلام)مىتوانست،معاويه را در شامبپذيرد و آيا اگر چنان موضعى اتخاذ ميكرد درست بود؟
عباس محمود العقاد به اين پرسش چنين پاسخ ميدهد:
«امكان نداشت كه امام،معاويه را در حكومتى كه داشت مستقر سازد بهدو سبب:
او بارها به عثمان فرموده بود كه معاويه را عزل كند.وجود معاويه ومانند او از واليان فرصت طلب،مهمترين ماخذ حكومت عثمان بود.پس اگرامام على(عليه السلام)او را ميپذيرفت،موضع پيروان او(عليه السلام)در آن معنى چگونه بود؟
و مردم چه ميگفتند؟
اگر از عقيده و نظر نخستين خود باز ميگشت،آيا مىتوانست از آراءشورشيان كه به خلافت با او بيعت كرده بودند تا وضع اجتماعى را دگرگونسازند و از يوغ حكومت عثمان رها گردند و به حكومت جديد برسند،اعراضكند؟
اين نكته را ناديده گيريم و بپذيريم كه پذيرفتن معاويه به طرزى چارهانديشانه امكان پذير بود آيا اين كار بنابر اين عقيده،بهتر و به تفاهم نزديكتر بود؟
بطور كلى مرجح است كه بگوئيم بطور مسلم چنين نبود.چه،معاويه در طولزندگانى خود، در شام به سمت واليگرى عمل نميكرد بلكه شام را ملك خودميدانست و به آن راضى بود كه به بيش از آن دست درازى نكند.اعمال اودرين خطه،عمل رئيس دولتى بود كه آن دولت را پايه گذارى كرده باشد و ازآن،براى خود قدرتى و پشتيبانى فراهم آورده باشد.پس،سران و صاحبانمقام را پيرامون خود جمع كرده بود و انصار را بهر قيمت كه امكان داشتخريده بود و به زور ثروت و قوت،آماده آن بود تا روزگارى دراز در مقامخود باقى بماند و در آن هنگام كه به نبرد با امام(عليه السلام)برخاست،فرصت راغنيمتشمرد و كدام فرصت بهتر از مطالبه خون عثمان (١٠) ؟
آن پيروزى كه معاويه بدست آورد به تبحر وى در محاوره و مناظره وحيله گرى و فريبكارى و اتخاذ روشهائى كه امام از آن روى گردان بود حتىبه كمترين جزء ناچيز آنهم نزديك نميشد، وابسته نبود.معاويه با كسى از آنكارها نداشت.بلكه اساسا موقعيت دنيائى او به اختلاف طبيعت موضع امام(عليه السلام)از طبيعت موضع معاويه،بستگى داشت و وضع اجتماعى معاويه به او كمككرد تا به آن پيروزيها برسد.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- نهج البلاغه.
٢- نهج البلاغه ج ١ ص ٥٩ و شرح نهج البلاغه ج ١ ص ٢٦٩-٢٧٠.
٣- و ٤- شرح نهج البلاغه ج ٧ ص ٣٧-٣٩.
٥- نهج البلاغه.
٦- نظم اسلامى.دكتر صبحى صالح ص ٩١.
٧- چپ و راست در اسلام از احمد عباس صالح ص ١١٨-١١٩.
٨- دائرة المعارف شيئى نقل از عباس محمود العقاد ص ٨٤.
٩- دائرة المعارف شيعى ص ٨٦.
١٠- دائرة المعارف شيعى به نقل از العقاد ص ٨٤.
۷
موضع امام و معاويه در كشمكش موضع امام و معاويه در كشمكش
از آغازى كه امام(عليه السلام)شروع به كار كرد،در طبيعت موضع او كه دعوتاسلامى را طرحريزى فرمود و آن را در برنامه كار خود قرار داد و طبيعت موضعمعاويه كه نمودار خط انحراف بود، چيزى وجود داشت كه مستلزم نتيجهاىمخصوص بود و معلوم بود كه آن كشاكش به كجا خواهد انجاميد (١) .
در اينجا نكتهها و نشانههائى وجود دارد كه وقتى طبيعت كشمكش بينامام(عليه السلام)و معاويه را بررسى ميكنيم،مشكلات اجتماعى و شرايطى را مىبينيمكه هجوم به معاويه و پاكسازى سياسى او را مجسم مىسازد.
اولا،بايد دانست كه چگونگى موضع امام(عليه السلام)در كشمكش شرايط واوضاع،هجوم به معاويه و پاكسازى او از نظر سياسى بود.پس عمل امامدر سطح جنگ و عمل معاويه در سطح دفاع بود. امام وقتى مسئوليت فرمانروائىرا در دولت اسلامى پذيرفت و آن را در دست گرفت،خويشتن را مسئول ديدكه مستقيما،انشعاب و كوشش در تمرد و سرپيچى غير قانونى را از بين ببرد.
اين خلل را معاويه و خط بنى اميه بوجود آورده و كسانى كه موصوف به«طلقاء»
يعنى آزاد شدگان بودند،همه امور را در دست داشتند.امام(عليه السلام)بايد اينمتمردان را پاكسازى مىفرمود.موضع آن طلقاء نسبت به اسلام،موضعدشمنى و عداوت بود و قطعا از روى تقيه و نفاق اسلام آورده بودند (٢) .
پاكسازى كالبد اسلام از آن پليديها،وظيفه امام،و كارى دشوار واساسى بود.شرايط ايجاب ميكرد كه هر چه زودتر به اين درمانگرى دست زندو آن نقيصه را از ميان بردارد.هنگاميكه امام على(عليه السلام)قدرت خود را متمركزساخت و پايگاه گروه طرفداران خويش را در عراق بنا نهاد، نخستين قدمسياسى او(عليه السلام)بنياد گذاردن آن پايگاهى بود كه در سهولت كارهاى حكومتتاثير داشت.سپس از خلال آن بايستى جدا سازى امور غير قانونى را كه معاويهدر كالبد امت اسلامى به وجود آورده بود عمل مىفرمود و به كار پاكسازىدست مىزد.
ماموريتيا وظيفه برنامهريزى به منظور پاكسازى به اين معنى بود كهبر معاويه هجوم برد و با او به جنگ آغاز كند و هنگاميكه معاويه به هجوم ابتداكند،امام(عليه السلام)پايگاه تودهاى خود را به حركت وا دارد و آنرا مكلف گرداندكه برخيزند و به حركت در آيند و در راه خدا مهاجرت كنند تا فساد را از بينببرند.آن بحران همان تجزيه خلافت قانونى بود كه معاويه و بنى اميه در پيكردولت اسلامى به وجود آورده بودند.مقدر دولت اسلامى چنين بود كه معاويهدر يكى از بلاد و مرزهاى اسلامى يعنى شام،پايگاهى به دست آورد و آنجا را مركزكار خود سازد.در جائيكه معاويه در سطح اين كار نبود،موضع او موضع جنگجوئى يا مهاجمه نبود.بلكه هم و علاقه منحصر او اين بود كه خطه شام را براىخود نگاهدارد و پيوند آنرا از باقى اجزاء وطن اسلامى بگسلد.
در برابر اين حقيقت،بايد به اين تفاوت بزرگ پى برد.حفظ شام وجدا نگاهداشتن آن از سرزمين اسلامى،با طبيعت كشمكش و نبرد متفاوتاست..بين رهبرى كه به قواى خود فرمان مىدهد تا از شهرهاى خود حركتكنند و به مهاجرت پردازند و وارد ميدان جنگ و عرصه تهاجم گردند و جززنده كردن مكتب اسلام هيچ اعتبار و انگيزهاى در آن نداشته باشند، و بينكسيكه براى حفظ منافع مادى خود ميكوشيد،تفاوت بسى بزرگ است. مصالح عراقيان به سبب جدا شدن شام از عراق تغييرى نميكرد و ازينبابت چيزى از دست نميدادند و از سوريان بابتشامى بودن ناراحتى نداشتند.
مسئله،حفظ اعتبارات مكتب و انگيزههاى انسانى آن يعنى مسائلى كه آنان رابه اعلان جنگ عليه معاويه و تجزيه طلبان ميخواند،بود.
امام(عليه السلام)از مردم استمداد مىطلبيد كه براى از بين بردن انشعاب واردميدان تصفيه شوند و تجزيه و تفرقهاى را كه امت دچار آن شده بود نابود سازند.
بنابر اين،و بر پايه اين حقيقت،بايستى جنگ آنان و انگيزه آن،انگيزهمكتبى باشد و افراد دست اندر كار در سطحى بالا مطلب را بفهمند و بعدهاىآنرا دريابند و مضمون و محتواى آن را به دست آورند تا آنجا كه براىمكتب،جان و مال و نفس خويش را نثار كنند.به عبارت آخر، علتدست زدن به جنگ عليه معاويه،انگيزه مكتبى بود و آن انگيزهاى بزرگ بهشمار ميرفت. ازينرو لازم بود كه از حيث فهم قضيه و درك ابعاد آن و دريافتنمضمون آن،در سطحى باشند كه بتوانند درين راه،جان و مال خود را ايثاركنند.اما معاويه داراى چنين طرحى نبود و در چنين سطحى از ايثار قرار نداشت وسپاه او مطلقا درين صدد نبود كه عراق را تصرف كند،نيز نمىخواست كه با سايرمناطق اسلامى نبرد كند.بلكه آنان را به آرزوى بزرگى و استقلال اميدوار كرد.
و دست بالا،استوار كردن رهبرى وطن اسلامى را در شام آنهم در برنامهاىدراز مدت مىخواستند.
عده بسيارى از اشخاصى كه پيرامون امام(عليه السلام)بودند و در ركاب اومىجنگيدند،مردمى آگاه يا از نيمه آگاهان بودند آن قوم كسانى بودند كهاز نخستين دم،رسالت را پذيرا شده بودند و ميدانستند كه امر اسلام دائربر پاكسازى تجزيه طلبان و تعيين حد،بر آنان واجب است.پس، چندانكهلازم بود،قربانى تقديم كردند و در ميدانهاى جنگ،دليرانه فرو رفتند و درمطالب اسلامى كه امام طرح فرموده بود پيشقدم شدند و به ايثارى دست زدند كه كارى كم ارزش و سبك مايه نبود.اما آن ايثار و عطا به ناچار در سطحتسليمشان به امام(عليه السلام)يا در سطح آگاهىشان از قضيه به تدريج كاهش مىيافت.
بخصوص در مورد رؤساى قبايل كه وارد جنگ مىشدند،اين قضيه مصداقداشت در حاليكه زير تسلط دولتى بودند كه از طرفى رياست آن با امام على(عليه السلام) بود و از طرف ديگر،اهل عراق به خلاف مردم شام،شيعه بودند و در سر،اين آروز را مىپروراندند كه اگر پيروزى نصيب على گردد به سرورى خواهندرسيد.اين معنى را سياست اجتماعى كه بحكم اوضاع طبقاتى و قبل از خلافتعلى پديد آمده بود،بشدت تائيد ميكرد (٣) .
اين حقايق،مطالبى است كه ظاهرا خيانتهائى را كه در صفوف جماعتپيرو امام على(عليه السلام)پيدا شد براى ما تفسير ميكند«و موضع پسر عم او عبد الله بنعباس،و پس از او برادرش عبيد الله كه بر اين اساس با معاويه سازش كردندكه پس از شهادت على(عليه السلام)،هر چه از بيت المال بردهاند بر آندو واگذارد،شگفتآور بود» (٤) .
ازينروى،دو برنامه كه از حيث درجه كوشش و چگونگى طرح و درجهانگيزه و تحريك با يكديگر مساوى نبود،پديد آمد.
١-طرحى كه طى آن سپاهيان مىبايست از خانه خود بيرون آيند و در راهخدا مهاجرت كنند و بجنگند.
٢-طرحى كه طى آن از سپاهيان ميخواستند در جاى خويش باقى بمانندو استقلال وطن خويش را در سرزمين خود حفظ كنند.
اين تفاوت ميان دو طرح،و بين آنچه كه هر يك مىطلبيدند،تفاوتىبس بزرگ بود.
دوم،امام على(عليه السلام)در داخل مجتمع اسلامى كه بر آن حكم مىراند، در نتيجه شرايط و اوضاع و احوال سياسى كه پيش از حكومت او روى داده بودبعلاوه بنا به مسئوليتى كه در پاكسازى تجزيه طلبان سياسى در جهان اسلامىكه در آن هنگام شغل شاغل او بود،با انحراف روبرو گرديد.
اينك امام(عليه السلام)ناچار بود كه بر ضد آن انحراف داخلى كه در عراق و حجاز،و بطور كلى در جهان اسلام،به مسلمانان روى داده بود،نبرد كند.پس،امام(عليه السلام)در دو ميدان،نبرد ميكرد: ميدانى بر ضد تجزيه سياسى،و ميدانىبر ضد انحراف داخلى در جامعه اسلامى.انحرافى كه در نتيجه سياستسابق ازجبهه گيرى غير اسلامى شكل گرفته بود» (٥) .
حتى ديديم،چگونه پس از مدتى،تجربه اسلامى زير ضربههائى كه اين(منافقان)پس از آنكه رفته رفته موفق شدند كه در مراكز آن نفوذ كنند،ورهبرى آنرا غافلگير نمايند و ضرباتى سخت به آن وارد سازند،در هم فروريخت،و از آنجا كه قيادت را با بيشرمى و به زور سر نيزه در دست گرفتندتا آنرا به سلطنت موروئى تغيير دهند،كرامات انسانى را لجن مال كردند، وآزادگان را كشتند و اموال مردم را به باد فنا دادند و حدود را معطل گذاشتندو احكام را از جريان باز داشتند (٦) .
از اينجا،ارزش كارهاى امام(عليه السلام)در پاكسازى آن اوضاع منحرف ودر هم شكستن سرپنجه آن و باز پس ستاندن اموال از خائنان،و آغاز كردن بهنبرد،بى هيچ نرمى و مدارا،با هر فكر و هر مفهوم منحرف كه با خط اسلامهماهنگى نداشت آشكار ميگردد.اجراى برنامه امام(عليه السلام)،شامل بعضى از زعماىمتنفذ مانند طلحه و زبير نيز گرديد.آندو،جنبش تمرد و سرپيچى از فرمان امامرا از بصره سامان دادند و هدفشان اين بود كه زير نقاب خونخواهى عثمان،حكومت امام(عليه السلام)را ساقط كنند.
امام،براى ساختن مجتمعى كه در پى آن بود و شرايط پيچيده آن،جنگىبزرگ و خسته كننده در داخل انتظار او را مىكشيد بر اينان واجب بود كه درجنگ براى پاكسازى فكر جدائى افكنى،جانب او را رها نكنند.اما معاويهبر عكس،او از حيث دگرگون كردن جامعه و اصلاح خرابيهاى جامعه خودگرفتارى نداشت.بلكه به خريدن وجدان مردم به سود خويش سرگرم بود.
و طايفهاى را از حقوق خود محروم ميكرد و در مقابل،به طايفهاى برتريهائىميداد،و باستاندن ماليات و خراج از كشاورز و بازرگان،و فراهم آوردناموال بسيار،شديدترين ستم را بر مردم روا ميداشت تا طمع سران قبايل راخاموش كند و عطش مالدوستىشان را فرو بنشاند و براى سركوبى و نابودىهر حركت آزاديخواهانه،كه گروهى از مردم به آن بر مىخاستند آمادهباشد» (٧) .
بايد همچنان كه همه مآخذ تاريخى نوشتهاند،به اين نكته اشاره كرد كهشام،با فتح نظامى جزء دولت اسلامى درآمد،و معروف است كه اسلام،كاملاو بطور عمومى آن ديار را فرا نگرفت. بلكه تنها از لحاظ نام و دستورهاىنخستين دينى وارد آنجا شد اما با مضمون حقيقى و آگاهى دهنده در قلوب مردمشام پاى نگذاشت و شاميان،پيوسته با رسوم جاهليت و با افكارى كه پيش ازاسلام به آن معتقد بودند،زندگانى ميگردند.تا آنجا كه اوضاع فكرى واجتماعى و سياسى آنان با آنچه پيش از اسلام بود چندان تفاوتى نكرده بود.
و معاويه نيز چنين نبود كه نداند ميان هدفهاى او و طرحى كه ريخته بود با جامعهشام، تناقضى موجود نيست و اجتماع شام از حيث وضع فكرى و اقتصادى وسياسى كاملا آمادگى داشت كه طرح و برنامه معاويه را بپذيرد و اين معنىبر معاويه آشكار بود.هدفهاى معاويه به رهبرى قيصر روم اداره ميشد و در افكار او خلاصه ميگرديد نه با ارتباط حقيقى با خداوند متعال.
اما طرح امام(عليه السلام)،از هنگام وفات پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)،با انحرافى ريشهدار و كهنه روبرو گرديد و امام(عليه السلام)مسئول بود كه آنرا تصفيه كند و بى ترديد ازپهنه اجتماعى اسلام بيرون راند.
پس بنابر اين،ميدان داخلى امام و كشمكشهايى كه با آن روبرو بود،با آنچه معاويه در جامعه خود با آن مواجه داشتشباهتى نداشت و بين اجتماعشام كه از نظر فكرى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى براى پذيرفتن نظريه معاويهكاملا آمادگى داشت با جامعهاى كه على ميخواست،فرقى فاحش بود.
سوم،موضع امام پيش از خلافت و پيش از وارد شدن در جنگ،با موضع معاويه پيش از جنگ با امام(عليه السلام)تفاوتى بزرگ داشت.پس،امامدر چشم مسلمانان داراى مفهوم رسمى خلافت بود و زان پيش كه مسئوليتهاىخلافت را در دست گيرد،يكى از ياران جليل پيامبر اكرم شناخته شده بود كهدر اثناى حيات پيامبر(صلّى الله عليه وآله)،خدمات بزرگ و ارزشمند و گرانقدر بسيار كردهبود پس حال او مانند حال ديگر ياران جليل رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)بود كه در زماننبى اكرم(صلّى الله عليه وآله) خدمات بزرگ كرده بودند.
راه و خطى كه امام از روز نخستين اتخاذ فرمود و روياروئى با مسالهسقيفه و نپذيرفتن مقررات آن،به علتسطحى بودن برنامه آن،در رهبرى فكرىو سياسى،و واگذاشتن قدرت در دست ديگرى جز او،و خود دارى كردناو(عليه السلام)،شش ماه تمام از بيعت (٨) ،كار را بجائى رساند كه رفته رفته مسلمانان ازنظر فروتنى امام،در مقابل واقعيت و به حكم سياستحاكم كه در ستخلفاىسه گانه بود،با على بر اين اساس برخورد داشتند كه او از ياران جليل رسولخدا بوده است نه بيشتر از آن،و به حكم اين ارزيابى،بسيارى از صحابه، از آن كسانى بودند كه مىپنداشتند از امام(عليه السلام)كمتر نيستند يا تا درجهاى ناچيز ازآن بزرگوار كمترند يا با مقايسهاى دقيق،تفاوت آنان با او(عليه السلام)تفاوتىاندك است.
پس مىانديشيدند كه آنان صحابه رسول اكرمند(صلّى الله عليه وآله)و امام على(عليه السلام)نيزاز ياران رسول الله است.آنان علم را از رسولخدا فرا گرفته بودند او نيز(عليه السلام) علم را از آن بزرگوار(صلّى الله عليه وآله)فرا گرفته بوده است.
اما بهر حال،آنان معترف بودند كه امام(عليه السلام)از آنان پرهيزكارتر وكوشاتر است.
بنابر بهترين اندازه گيرى،تفاوت در درجه بودنه در چيزى ديگر.اين وضعكه از آن سخن گفتيم در جامعه شام نظير نداشت.جامعه شام جز معاويه پسرابو سفيان،ديگرى را نمىشناخت.مردم شام به دست برادر معاويه،يزيدبن ابو سفيان وارد اسلام شدند و ابو بكر، يزيد را والى شام كرده بود و پس ازمرگ يزيد،ابو بكر،برادر او،معاويه را ولايت داد (٩) .
مردم شام كافر بودند و به دست معاويه و برادرش يزيد،اسلام آوردند.
پس به اين اعتبار كه معاويه بين آنان و اسلام به منزله«همزه وصل»بود.بهاو با نظر احترام و قدردانى مينگريستند.
هنگاميكه امويان با حضرت امام حسين(عليه السلام)به محاربه پرداختند،آناناز حقيقتى كه گفتيم، سود جستند و سپس به اين اعتبار كه امام حسين شخصىاست كه از دين خارج شده است و با امام قانونى مخالف است،با او نبردكردند و بنا به تعهدى كه از نظر دين در فكر شاميان نسبت به امويان بود،به جنگبا او(عليه السلام)پرداختند (١٠) .
در نور اين حقيقت نظر اهل شام و سران و دولتمردان آنها به معاويه، با نظر مردم عراق و مدينه به امام(عليه السلام)اختلاف داشت..و اين نظرهاى متفاوتاز زندگانى امام(عليه السلام)،به استمرار، تناقض ايجاد كرد و آراء و اجتهادهاىمتباين بسيار بوجود آورد.چنانكه در بسيارى از اوقات از پذيرفتن راى امام(عليه السلام) خود دارى ميكردند در حاليكه مردم شام،فرمانهاى معاويه را با تسليم و اطاعتكامل تلقى مىنمودند.
چهارم،ادعاى امام(عليه السلام)بر معاويه،در سطح حس نبود بلكه در سطح«آگاهى»بود.اما همه مسلمانان آگاه نبودند بلكه بيشتر مردم بر حسب عادتدر مقابل تفسيرهاى سطحى كه از واقعيات بعمل مىآمد چندان كه به«حس» نزديكتر بود تسليم ميگرديدند.
تفسيرهاى سطحى با اسباب نزديك و آماده كه در نخستين نظر بچشم ميخورد،مسلم مىگردد بى آنكه فكر را در امورى كه بالاتر از واقعيات حسى باشد بهزحمت مباحثه و گفتگو بيندازند،يا بكوشند انگيزههائى را كه از مكتب فاصلهبسيار دارد و براى به وجود آوردن آن واقعيات يا واقعيات ديگر مؤثر استدريابند.
اما دعوى معاويه بر امام على(عليه السلام)در سطح حسى به مردم عرضه شد.
گوئى مردم همه،با احساس زندگانى ميكنند و كمترند مردمى كه با آگاهى بهمفهوم رسالت به زندگانى ادامه دهند امام على(عليه السلام)مىفرمود:«همانا كهمعاويه خطى از خطهاى اسلام و مكتب بزرگ آنرا نشان نميدهد بلكه جاهليتپدرش ابو سفيان را مجسم ميسازد.او ميخواهد موجوديت اسلام را به چيزىديگر تبديل سازد و جامعه اسلامى را به مجمعى ديگر تغيير دهد. ميخواهدجامعهاى بسازد كه به اسلام و قرآن ايمان نداشته باشند.او ميخواهد خلافتبه صورت حكومت قيصر و كسرى در آيد».
چنين بود ادعاى امام على(عليه السلام)درباره معاويه.اما ادعاى معاويه بر امامدرين معنى خلاصه ميشد:على(عليه السلام)مردم را بر عثمان بن عفان خليفه قانونى شورانيد و ياران و خويشاوندانش پيشرو و پيشتاز شورش بر عثمان بودند و علىاز راه اصحاب پيامبر،براى كشته شدن عثمان برنامهاى تنظيم كرد و از آنجا،پس ازو به كرسى زمامدارى نشست.
«معاويه بر پايه اين دعوى در حاليكه هدف خود را در طى آن پنهانكرده بود،به مجادله برخاست.دلايل و دعاوى او چندان تل انبار شد تا آنگاهكه بر رخسار حقيقت پرده پوشانيد» (١١) .
مىبينيم كه چقدر دعوى معاويه در سطح حس به قبول نزديك بود.آياكسى بود كه ارقامى را كه معاويه درباره كسانى ارائه ميداد كه شخصا در قتلعثمان دخالت داشتهاند باور كند؟يا كسى هست كه باور كند كه مردمى ازقبيل محمد بن ابو بكر و ابو ذر غفارى و عمار بن ياسر و مالك اشتر و محمد بنابى حذيفه و عبيد الله بن مسعود و ديگر مسلمانان كه بفرمان امام(عليه السلام) حكومت تودهمردم را در دست داشتند،شخصا در قتل عثمان دست داشته باشند يا حتى درقتل او كمك كرده و كسى را برانگيخته باشند؟
«عمار ياسر آشكارا بر خليفه هجوم برد.هم آن سان كه خليفه و عمالاو را به اين متهم ساخت كه از دين اسلام خارج شدهاند و توانگران را ازمال اندوزى بر حذر ميداشت و چندان به اين كارها پرداخت تا عثمان او رابه شام تبعيد كرد و مقرر داشت تا زير نظر معاويه بماند.عمار در آنجا نيز فقيرانرا بر ميانگيخت تا به شورش برخيزند.محمد بن ابى حذيفه و محمد بن ابو بكرنيز در مصر،چون ابو ذر،مردم را به انقلاب فرا مىخواندند.اشتر در كوفهبه نماينده عثمان با خطابى آتشين حملهور گرديد و او را به جور و ستممتهم ساخت (١٢) .
آيا تفسيرى از اين عوامانهتر مىتوان يافت كه امام را متهم سازد كه بايكدست عثمان را كشت و با دست ديگر بر مسند فرمانروائى تكيه زد؟.
مىگوئيم در نور اين حقايق،تفسير زندگانى معاويه و تحليل آن،تااندازهاى براى مردم پذيرفتنى بود.اما تفسير و تجزيه و تحليل موضع امامنسبت به معاويه بمقدار بسيارى آگاهى نياز داشت.پس از پايان كار و روشنشدن نتيجه،معاويه بر منبر رفت و در مقابل عموم گفت:«... با شمانجنگيدهام تا نماز بگذاريد و روزه بگيريد و حج بجاى آوريد و زكات بپردازيدبلكه با شما جنگيدم تا به شما امر و نهى كنم.همانا كه خدا اين سمت را بهصورت خلافت بر شما بمن عطا كرده است».
مىبينيم كه معاويه پس از كشتن پرهيزگارانى مانند حجر بن عدى وقهرمانان پرهيزكارى از برادران حجر،و پس از آنكه امام حسن بن على(عليه السلام) را زهر خوراند و از آن پس كه ولايت عهد را به پسر فاسق و فاجر خود يزيدعطا كرد،حالى كه بر خلاف پيمان صلحى بود كه با امام حسين(عليه السلام)بسته بود،رفتار نمود و بدان توجهى نكرد گفت،«حسن را در وضعى قرار دادم كه ازمن چيزهائى تمنا كند و چيزهائى به او دادم كه همهاش بزير پاهايم قرار داردو به هيچيك از آنها وفا نميكنم..همه اموال و نفوسى كه در معرض اينفتنه قرار گرفت هدر است و هر شرطى با او كردم زير پاى من است» (١٣) .
بارى،ما از خلال اين مقايسهها و اعتبارات،پس از آن كه كار معاويهبه پايان رسيد و بر عهده تاريخ افتاد،به او مىنگريم.اما جمهور مسلمانان،معاويه را به اين اعتبار و ازين نظرگاه نمىنگريستند زيرا در آن شرايط و حوادثزندگانى نميكردند و با اين وضوح كه ما به آن مىنگريم،نظر نمىنمودند.
اگر نظرى را كه بعدها راجع به معاويه به دست آورديم،كنار بگذاريمو اگر از ديدگاه آن تودههاى نا آگاه كه با ابو بكر و عمر و عثمان زندگانى ميكردند،و آنان را بر امام(عليه السلام)برترى مىنهادند،معاويه را مورد ملاحظه قراردهيم و در آن تودههاى غير آگاه تامل كنيم،اين پرسشها مطرح ميشود:
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- ما از اينگونه اقوال و آراء كه بزور علم و منطق ميخواهد بنماياند كه«ماهيت اينكشمكش، در بناى دولت اسلام ضرورى بود،تعجب ميكنيم،ميخواهند بيان كنند كهمعاويه فردى داهى و سياستمدارى زيرك و هوشمند بود كه سياست بى مانندى را درپيش گرفته بود و در مقابل او،سياستخيالبافى و صرف اخلاقى عملى وجود داشت كهدشمنان معاويه و پيروان عدل اجتماعى و كرامت انسانى بگرد آن حلقه زده بودند».
معذلك دولت اموى چندان دوام نياورد و در مقابل انقلاب به زانو در آمد و فرو ريخت.
٢- چپ و راست در اسلام-احمد عباس صالح ص ٩٠.
٣- چپ و راست در اسلام ص ١٢٨.
٤- مدرك سابق ص ١٤٢.
٥- به بحثى تحت عنوان موضوع عرصه ادارى در همين كتاب مراجعه شود.
٦- بحث«ولايت»نوشته سيد محمد باقر صدر.
٧- قيام حسينى از محمد مهدى شمس الدين ص ٤٦.
٨- احتجاج طبرسى.
٩- تاريخ عرب-فيليپ حتى.
١٠- سقوط دولت عربى از«ولهاوزن»و طبرى ج ٤ ص ٣٣١.
١١- چپ و راست در اسلام ص ١١٨.
١٢- دائرة المعارف ص ٩٧.
١٣- اعيان الشيعه ج ٢ ص ٢٦ و نيز ابن ابى الحديد مطالعه شود.
۸
معاويه كيست؟ معاويه كيست؟
پاسخ اين پرسش اين است:او يكى از صحابه رسول الله(صلّى الله عليه وآله)بودو يكى از معتمدان خليفه ابو بكر.ابو بكر در اواخر خلافتخود،او را بهفرماندهى سپاه سوريه منصوب كرد و پس از ابو بكر، عمر نيز وى را فرماندهىداد و نسبت به او اطمينان بسيار ابراز داشت بخصوص عمر شخصى بود كهتودههاى آن سامان او را تقديس ميكردند.
بنابر اين معاويه كه از اين نظرگاه به او توجه داريم،نه آن معاويه استكه مردم شام آنروزگار مىديدند.معاويه از امام على(عليه السلام)مطالبه خونعثمان را ميكرد و امام را بدان متهم مىنمود كه مردم را براى كشتن عثمانبر انگيخته است.او درباره امام ميگفت:«او قدرت دارد كه قاتلان عثمانرا حد بزند و قصاص كند چرا قاتل را بما نمىسپارد و اگر به اين كار توانائىندارد درين صورت در تطبيق شرع با عمل ناتوان است.بنابر اين بايد ازخلافت كناره گيرد تا ديگرى كه براى خلافت مسلمانان شايستهتر است بيايدو عهدهدار خلافت گردد» (١)
اين بود دعوى معاويه بر امام على بن ابى طالب(عليه السلام).
از مجموع اين شرايط و اوضاع پيچيده،كم كم از اطراف جامعه امام،بذر شك و ترديد پاشيده شد.آن امام اعظم(عليه السلام)كه در راس جامعه مزبوربه نبرد وارد شده بود تا انحراف داخل و خارج را پاكسازى كند،مىخواستتوده ملتخود را آگاه سازد كه اين ميدان،ميدان پيروزى شخصى نيست و يا مخصوص به او و ميدان نبرد قبيلهاى و عشيرهاى او و نياكان والا مقام او نيست.
بلكه جنگ بين اسلام و جاهليت است.ميدان جنگ براى نگاهدارى امانتخدااست كه براى حفظ آن،دهها هزار پيامبران و مصلحان كوشيدهاند.هدف اوآگاه ساختن مردم به واقعيت آن نبرد و بر طبيعت مقدس آن بود.اما تودههاىمردم در واقعيت نبرد و طبيعت آن ترديد كردند و هرگاه كه امام(عليه السلام)آنان را بهاطاعت و پيروى فرمانهاى خويش فرا ميخواند و فرمان ميداد كه براى جنگبا معاويه حركت كنند،در موضع خود بر دشمنى و سختى مىافزودند و بر عنادو لجبازى خود اضافه ميكردند.
امام به آنان مىفرمود:«خداى را سپاس ميگويم كه كردارها را معلومكرد و حكم و قضا بر هر كار معلوم گردانيد و او را سپاس ميگويم كه مرا بوسيلهشما در معرض آزمايش در آورد.اى فرقهاى كه چون به شما فرمان ميدهم،فرمان نمىبريد و هنگامى كه شما را فرا ميخوانم، پاسخ نميدهيد،اگر به شمامهلت دهم و به جنگتان نفرستم،پنهان از من بيهوده گوئى ميكنيد و اگر بهجنگتان فرستم،سستى نشان ميدهيد و اگر مردمان پيرامون پيشوايان فراهمآيند طعنه مىزنيد و اگر به مبارزه فراخوانده شويد،باز ميگرديد» (٢) .
آن تودهها،رنج ديده و در راه اسلام قربانيهاى فراوان داده بودند وبسيارى از جوامع،امكان چنان فداكاريها را نداشتند.در اثر آن فداكاريهااز جهاد خسته شده بودند و پيوند عميق را با جهاد از دست داده بودند.ليكنانحراف در دلشان ريشه دوانيده بود و هر روز بيشتر رخنه ميكرد.تودههاىمزبور كه خط طولانى جهاد و كشتار،از جنگى به جنگى،آنان را خسته كردهو برنج اندر افكنده بود،احساس ميكردند كه در حالى غير طبيعى هستند و چنينمىانديشيدند كه از دنيا و از اهل و عيال و اولاد و اموال خود در راه چيزى دست كشيدهاند كه با مصالح شخصى شان تماسى نداشته است و در ضميرخويش آغاز به القاى شك و ترديد كردند.و بديهى است كه درين صورت دردل انسان شك و ترديد ايجاد گردد. مردم به متوقف ساختن خونريزى و جنگ،رغبت فراوان داشتند و آن رغبت درونى نيز ايجاد شك ميگردد مطالبغير منطقى ببار مىآورد.خلاصه آنكه مردم ميخواستند وضع عوض شودو وضع سابق پيش از جنگ بازگردد.
مطالب مزبور و عوامل بسيار ديگر نيز به ايجاد شك كمك ميكرد.
منجمله از آن عوامل امور زير بود:
١-صحابهاى كه در ورع و تقوى،در چشم مردم مقامى بلند داشتندو در جامه پرهيزگاران و نمونه معتقدان مىبودند،به تودهاى مردم ندا در ميدادندكه جنگ كار درستى نيست«در اين گونه ستيزهها،نشسته بهتر از ايستاده و خفتهبهتر از نشسته و آهسته رونده بهتر از دونده است!» (٣)
٢-القاءات ابو موسى اشعرى نسبت به آنچه عمار ياسر ندا در ميداد،در دل مردم بسى مؤثرتر بود.چه،نداى عمار به مردن و پيوستن به جهاد بودو اشخاص را مكلف ميداشت كه از زندگانى دنيا و توابع آن دست بشويند.
اما ابو موسى اشعرى به زندگى فرا مىخواند و به زبان حال به مردم ميگفتكه حيات خود را حفظ كنيد و از خطر دورى گزينيد و برويد و در خانه خودبنشينيد و اسلام را با خطرها و دشمنان آن واگذاريد.عمار ياسر صحابىبزرگ بود.ابو موسى اشعرى نيز.اما يكى از ايندو به مرگ تكليف ميكردو آنديگرى حيات مىبخشيد.
انسان معمولى،مسلما القاى ابو موسى را بر القاى عمار ياسر ترجيحميداد.چه،ميخواست زندگى خود را هر چند كوتاه،زير سايه معاويه و درسايه جاهليتحفظ كند.
٣- اين بود عامل كشمكش و نزاع قديمى كه بين بنى اميه و بنى هاشمبر پاى شده بود و تا بعد از اسلام كشيده شد و به نوبه خود در افزودن شك،سهمى داشت.مردم در باطن خود درباره نقطه ضعف آن جنگ،آغاز بهكنكاش كردند و آشكارا به گفتگو پرداختند.شك و ترديد ريشهدارتر گرديد ومردم براى فرار از جنگ اين نكته را به منزله نقطه ضعف و دليل موجه، بزرگميكردند و مىپنداشتند كه آن جنگ جز ادامه همان ستيز كهن بين بنى اميه وبنى هاشم چيزى ديگر نيست.به عبارت ديگر،گمان مىكردند اين نزاع ادامههمان دشمنى بود كه از روزگار قديم ميان بنى اميه و بنى هاشم وجود داشتو به تقليد از آن روزگار،تا آنروز نيز ادامه يافته بود.
همه اين عوامل مساعدت كرد تا امام(عليه السلام)در قبال توده مردم در موضعشك و ترديد قرار گيرد و براى كشمكشى كه حقيقت آن براى مردم روشن نبود،صورت نمونهاى واحد در مسير رسالت مجسم گردد.اين روحيه تا آنجا درمردم رسوخ يافت كه امام(عليه السلام)بارها بر منبر ميشد و مردم را به جهاد فراميخواند.اما هيچكس دعوت او را اجابت نكرد.
امام به مردم ميگفت:«اى مردم كوفه،هرگاه مىشنويد كه مردم شامرا براى جنگ بسيج كردهاند،مىترسيد و پنهان ميشويد و هر يك در خانه خودپنهان ميگرديد و در بروى خود مىبنديد.آن سان كه سوسمار در لانه خودمىخزد و كفتار در مغازه خود نهان ميگردد.
فريب خورده كسى است كه شما او را بفريبد و هر كس به نيروى شمادر پى مقصود برآيد،با تير بى نصيب (٤) در پى مقصود بر آمده باشد.نه هنگاميكهشما را بكمك مىطلبند،آزادگانيد،نه هنگام گرفتارى،برادران.انا للهو انا اليه راجعون.
كورانى هستيد كه چيزى نمىبينيد و گنگانى كه سخن نميگوئيد و كرانىكه هيچ نميشنويد. انا لله و انا اليه راجعون (٥)
و در جاى ديگر فرمايد:
«بخدا سوگند كه از شما در شگفتم.نه دينى داريد تا شما را فراهمآورد نه حميتى تا شما را چابكدست و برا سازد.آيا شگفت آور نيست كهمعاويه مردم فرومايه و خشن را فرا خواند،بى آنكه درباره آنان كمك وبخششى روا دارد و آنان پيروى او كنند؟اما من شما را كه باقيماندگاناسلاميانيد و بقيت مردمان،دعوت ميكنم و به همه شما بى هيچ تفاوت وتبعيض از بيت المال بطور مساوى عطا ميكنم.با اينهمه از پيرامون من پراكندهميگرديد و با من اختلاف پيدا ميكنيد (٦) .من از شما دلتنگ و نگران مىباشمو از ملامت كردن شما رنجيده خاطر.آيا در عوض زندگانى هميشگى،بهزندگى موقت دنيا خشنود هستيد و بجاى عزت و بزرگى،تن بذلت و خوارىداديد.وقتى شما را به جنگ با دشمن ميخوانم،چشمهايتان دور ميزند،گويابه سختى مرگ و رنج بيهوشى گرفتار شدهايد.هيچوقتشما براى من نهامين و درستگار هستيد و نه سپاهى مىباشيد كه ميل بشما داشته باشند.
سوگند بخدا گمان ميكنم كه اگر جنگ شدت يابد و آتش مرگ افروختهگردد،شما مانند جدا شدن سر از بدن،از اطراف پسر ابو طالب جدا خواهيدشد... (٧) »
همچنين امام،قصد و همتهاى آنان را به شوق در مىآورد،اما نه همتىداشتند نه اراده و تصميمى.چه،شك و ترديدشان در مورد امام آغاز شدهبود.شك و ترديد،در مورد قائد و رهبر، خطرناكترين چيزى است كه قائدمخلص دچار آن ميگردد و خطرناكترين چيزى است كه نصيب امتى شود كهآن قائد او را رهبرى ميكند.
تلخى شك و رنجهاى عميق آن در ميدان جنگ امام(عليه السلام)،در نهايتآشكارى بود:«بار خدايا، همانا كه آنان را ملول گردانيدم و آنان نيز مرا.
من آنان را به ستوه آوردهام و آنان نيز مرا.پس بهتر از آنان را نصيب منفرما و به جاى من شخصى شرور را قسمت آنان كن.بار خدايا آن سان كه نمكدر آب ميگذارد،دلهايشان را بگذار (٨) ».
اما با وجود چنين شك طوفانى،امام(عليه السلام)نه ناتوان گرديد نه عقب نشينىكرد،بلكه در خط خويش باقى ماند و كار ضربه زدن به تجزيه طلبان را تاپايان سال زندگانى،بلكه تا پايان روز زندگانى شريف خود ادامه داد و تا آندم كه در مسجد كوفه به خون خويش در غلطيد براى از بين بردن تجزيه با سپاهىآماده حركت به سوى شام بود تا سپاهى كه از باقى سپاهيان اسلام جدا شده بودو به رهبرى معاويه اداره مىشد از بين ببرد.با شهادت امام(عليه السلام)،نيروهاى مرتد، آخرين اميدى را كه براى بازگردانيدن خط تجربه صحيح وجود داشت از بينبردند.اميدى كه در دل مسلمانان آگاه خلجان داشت و در شخص امام اعظم(عليه السلام) تجسم يافته بود و او(عليه السلام)از نخستين دم كه زمام حكومت را به دست گرفت،با اندوه دعوت و رنجهاى آن زندگانى ميكرد و در خشتخشت كار بناىدعوت شركت داشت و ديواره كاخ آن بنيان را با رسول عظيم الشان(صلّى الله عليه وآله) برآورد و بالا برد و در همه مراحل دعوت،با همه اندوهها و دشواريها ودردهاى آن،همراه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)بود.پس،امام در چشم مسلمانانآگاه تنها كسى بود كه مىتوانست پس از عميق شدن انحراف و ريشه دوانيدنآن در درون چهار چوب تجربه نوزاد اسلامى،براى اينكه خط صحيح خودو روش نبوى را بدست آورد دست بكار شود.
با آن رويدادها،اميدى نبود كه بتوان بر آن فسادها پيروز گرديد مگربوسيله امام(عليه السلام).او تنها كسى بود كه مىتوانست بر آن انحراف و فسادپيروز گردد.
اما ناگهان شهادت ناجوانمردانه آن امام عظيم(عليه السلام)،آخرين اميد رابراى بر پاى داشتن جامعه صحيح اسلامى از ميان برد.
آيا خوددارى امام(عليه السلام)در مصالحه از روى عناد بوده است؟
در زندگانى امام(عليه السلام)پديده مهمى وجود داشت كه اينك درباره آن بهگفتگو مىپردازيم و آن پافشارى امام و تاكيد آگاهانه اوست از آغازى كهزمام امور را در دست گرفت تا آنگاه كه به خون خود در غلطيد،هر شكل وهر كارى كه در راه پاكسازى انحراف با آن روبرو ميگرديد،رد ميكرد و هرگزبهيچ صورت به حساب امت بر سازش و آشتى با انحراف بر نيامد.اين پديده!٩٨ كه در حقيقت عبارت بود از نپذيرفتن سازش،توجه بيشتر مورخان قديم و جديدرا به خود جلب كرده است.اما ميان نتيجهگيرى آنان،با واقعيت تاريخى وفهم صحيح از حقيقت طبيعت امام(عليه السلام)،شكافى عميق موجود است.
ما ميكوشيم اين پديده را در سطح سياسى و فقهى مورد گفتگو قرار دهيم.
سطح سياسى
در عصر امام(عليه السلام)مردمى مىزيستند كه بر خوردشان درباره امام(عليه السلام) و چاره جوئىشان در مسائل حكومت و پافشارى براى نپذيرفتن هر گونه سازشو نيمه كار گذاشتن امور،رنگى از رنگهاى عناد داشت و در نتيجه اين مسالهرا دشوارتر ميساخت و براى دولت ايجاد ناراحتى ميكرد.اين مشكلات را بهاين منظور در دولت ايجاد ميكردند كه امام(عليه السلام) از مواجهه با دشواريها و حلآن ناتوان گردد و از اداره اصول مهم كشور بازماند و نتواند بنا به تجربه خودهر جا كه ميخواهد برود و هر كار كه ميخواهد بكند تا جائى كه مىبينيم«مغيرةبن شعبه»به آن بزرگوار پيشنهاد ميكند كه معاويه را همچنان در سمت واليگرىشام برقرار گذارد تا در آن ناحيه آرامش حكمفرما شود.
او اميدوار بود كه اگر معاويه در شام ابقا شود،به امام سر تسليم فرودآورد و با او بيعت مىكند و آنگاه كه در سراسر كشور كار بيعت پايان گرفتو اوضاع و احوال اقتضا كرد،امام او را تغيير دهد.
اما موضع امام(عليه السلام)در مورد همه اين اقسام صلح و سازش،موضععدم سازش بود.بلكه با رد كردن اين درخواستها،خط سياسى خود را به تاكيدبيان مىفرمود زيرا ميگفت:«من اندوهگينم كه كار اين امت را ديوانگان وبدكاران به دست گيرند و آنگاه مال خدايرا دست بدست بگردانند و بندگانحق را زير منتخود در آورند،با نيكوكاران بجنگند و با فاسقان همكارىكنند.چه،بعضى از آنان كه اكنون در ميان شمايند،شرب حرام ميكردند و بعضى آنان در زمان اسلام حد خوردهاند،و بعضى از آنان وقتى اسلام آوردندكه براى آنان«رضيحه»داده شد (٩) .»
در مورد اموال غصبى و بازگردانيدن آن به بيت المال فرمود:«...و هرمالى را كه او(عثمان)از مال خدا به ديگران داده باشد،به بيت المال بازميگردانم.چه،هيچ چيز حق را از ميان نمىبرد.. .كسيكه حق بر او تنگ باشد،ستم بر او تنگتر است (١٠) ».
از اينجاست كه برخى از معاصران امام و نيمى از مورخان تا زمان ماهنوز ميگويند كه امام مىتوانست از جنبه سياسى،رهائى مسلم و پيروزىمحقق را بر دشمنان خود بدست آورد اما در صورتيكه زد و بندهاى سياسى رامىپذيرفت و آنگونه سازش را قبول ميكرد.
سطح فقهى
از مفهوم شايع فقهى كه«تزاحم»اصطلاح كردهاند،منظور اين است كهاگر مقدمه واجب اهم، متوقف بر حرام باشد،به دليل حرمت مقدمه،نمىتواناجراى آن امر واجب را ترك كرد بلكه انجام دادن واجب اهم،واجب است.
مثلا وقتى نجات كسى از غرقه شدن،متوقف بر اين امر باشد كه وارد زمين كسىشويم كه صاحب آن راضى نيست كه كسى وارد آن زمين شود،در چنين حال،شارع مقدس جايز دانسته است كه بدون رضاى مالك،به آن زمين وارد شويم.
در چنين مورد،حرمت ملكيتساقط ميشود،زيرا عمل نجات دادن غريق ازمقدمه حرام كه ورود در زمين كسى بدون رضاى اوست مهمتر است.چنانكهرسول اكرم در بعضى از جنگهاى خود به اين اصل عمل مىفرمود و آن وقتىبود كه لشكريان وى(صلّى الله عليه وآله)ناچار بودند از زمينهاى زراعتشده كه صاحبانآن مالك آن بودند،بگذرند و از رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)خواستند عوض محصولىكه لشكريان او تلف كرده بودند،پرداخته شود ولى رسول الله نپذيرفت.بلكهفرمان داد سپاه از سراسر مزرعه عبور كند.رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)چنين عمل مىفرمود،زيرا نتيجه از مقدمه مهمتر بود.زيرا سپاه به اين منظور ميرفت تا بادگرگونسازى،چهره جهان را از ظلمات به نور در آورد.پس،بهاى نابودىمزرعهاى ناچيز در مقابل چنان هدفى عظيم،چه ارزشى داشت؟سپاه اسلامبه سوى هدفهاى بزرگ مىشتافت تا در سراسر جهان و در خطى طولانى، عدالت را پديد آورد و حفظ كند.
اين امر از جنبه فقهى مقبول است.چه،قاعده مزبور چنين مقرر ميداردكه اگر اجراى واجب بر مقدمه حرام متوقف باشد و ملاك وجوب از ملاكحرمت اقوى باشد،بايد واجب را بر حرام مقدم داشت.
از خلال اين مفهوم فقهى و اين اجتهاد سياسى،پيرامون پديدهاى كهما در صدد مناقشه و تحليل آنيم،اين پرسش پيش مىآيد:
امام(عليه السلام)چرا در رفتار و در مواضع سياسى خود،اين قاعده فقهى راعمل نكرد،كسانيكه به سياست امام ايراد گرفتهاند،همين مطلب را دستاويزكرده و گفتهاند:اگر على(عليه السلام)از اين قاعده فقهى استفاده ميكرد و از خلالآن،كوشش خود را در تملك زمام رهبرى مجتمع اسلامى و عمل به احرازدستاوردهاى بزرگ اسلامى،صرف واجب مىنمود،موجبات شرعى(فقهى) نيز وجود داشت.بخصوص اگر او زمام رهبرى را همچنان در دست ميداشت،بزودى ابواب خير و سعادت به روى مسلمانان گشوده ميشد و حكومتخدابر روى زمين در جهان اسلام بر پا ميگرديد.اينك پرسش بصورتى دقيقتر چنينطرح ميشود:چرا امام(عليه السلام)متوجه اين امر نشد كه هدف بزرگتر خود را صورتتحقق بخشد و چرا معاويه را در استاندارى شام،حتى براى مدتى كوتاه رهانكرد و چرا از اموال مسروقه كه بنى اميه از بيت المال مسلمانان به غارت برده بودند و لو بطور موقت صرف نظر نفرمود؟...بارى،چرا اين كارها را بامفهوم«تزاحم»كه از آن سخن گفتيم،منطبق نكرد؟
اينك پاسخ اين پرسشها:
قاعده فقهى كه از آن گفتگو كرديم،با مواضع امام(عليه السلام)انطباق نداشتو اين عدم انطباق به دليل دو امر بود:
١-از مهمترين هدفهاى امام كه آن برنامه را روش سياسى خود معينكرده بود،استوار كردن قاعده و دستور حكومت در قطرى از اقطار جهاناسلامى،يعنى عراق بود.اين امر سبب وجود پيروان و پايگاههاى مردمىبود كه از نظر فكرى و روحى و عاطفى،طرفدار و خواستار حكومت او بودند.
اگر چه به مكتب او از روى حقيقت و كمال،آگاهى نداشتند.نياز امام(عليه السلام) به بنياد كردن طليعه آگاه،تا امين مكتب باشند و مجرى هدفهاى آن گردند وآن هدفها را در سراسر جهان اسلام رسوخ دهند،ازينجا بود.
امام(عليه السلام)از وقتى رشته حكومت را بدست گرفت احساس ميكرد وميدانست كه بايد بناى نسل جديد مؤمن،و پايگاه مردمى را بنيان گذارد تاحكومت او ريشه دار گردد.اما چگونه ممكن بود در محيطى سرشار از سازشهاو زد و بندها،فرصت بنا كردن چنان پايگاهى دست دهد؟
حتى اگر هم شرعا و كاملا جايز بود كه از شرايط قاعده«تزاحم»استفادهكند،براى اينكه بتواند تربيت روحى نسل آگاه را كه هدف او بود و واجبمىنمود،عملى سازد،امكان نداشت بتواند از زمينه چنان پايگاه مردمى آنمنظور را عملى سازد.
آرى ممكن نبود كه بذر آن مقصود در محيط سازش و زد و بند نمو كند وبارور گردد حتى اگر اين امر از نظر شرعى جايز مىبود،جواز اين امر براىايجاد كردن نسلى نو كه پيرامون وى بودند،از حيث تربيتى،چيزى را تغييرنميداد. امام بطور وضوح ميدانست كه دولت او و امت پس از دولت او،ناچاربايد داراى پايگاههاى مردمى آگاه باشند تا بتوانند براى اينكه هدفهاى مكتبرا بر دوش كشند و آن را در ميان امت رسوخ دهند و در پيرامون جهان منتشركنند،بر آن تكيه زنند.اين پايگاه آگاه،براى در دست گرفتن حكومتدرست،قدرتى بود و اگر قدرت را به دست ميگرفت،با روش صحيح حكومتميكرد.اما اين پايگاه وقتى زمام حكومت را در دست گرفت چنان آمادگىنداشت كه بتواند با آن توافق كند و سازشها و ضرورت استثنائى به وجود آمدنآنرا موجه جلوه دهد.
آرى،شرايط واقعى در آن هنگام از و ميخواست تا براى بنا كردنسپاهى آگاه و عقيدتى كه از نظر روانى و فكرى و عاطفى داراى عقيده و آگاهىباشد،هر گونه كوششى را به عمل آورد دو مردمى از قبيل عمار بن ياسر و ابوذرو مالك اشتر از پيشتازان را تربيت كند.
اگر امام(عليه السلام)در راه سازش و نيمه گذاشتن كارها بذل توجه ميكرد،بناىچنان پايگاهى نه آسان بود نه ممكن،اينگونه كارها با عمل پرورشى او دربناى سپاهى آگاه و عقيدتى تناقض داشت و اگر چنان سپاهى تشكيل نميداد،نيروى حقيقى كه بتوان براى ساختن دولت اسلامى و خط پيشتاز در طول نسلهابر آن تكيه كرد،نداشت.و مىدانيم كه هر دولت عقيدتى بايد بر نسل جديد مؤمنكه هدفهاى چنان دولتى را عميقا و به كمال بداند،تكيه كند و واقعيت هدفهاو ضرورت تاريخى آنرا بشناسد.به اين سبب بود كه امام با علاقه و با شدتتمام مىخواست با پاكى و صفا براى بنا كردن سپاه عقيدتى و آگاه خود عملتربيت را حفظ كند،جز اين كارى نميخواست كرد.از نيرو،كوشش و ممارستاو القاى افكار پرورشى و دگرگونسازى بود كه رهبرى و سرپرستى آنرا بر عهدهمىداشت و قواعد آنرا مىآموخت و بر پيشتازان آگاه آن مىافزود.
پس بر او بود تا در مقابل آنان،پيشوائى را ادامه دهد كه فريبندگيها او را متزلزل نسازد و در مقابل هيچگونه سازشى،سر فرود نياورد.تا آنجاكه پيشتازانى شايسته از خلال آن موضعهاى متين و استوار معين كند تا رسالتىرا كه بر عهده دارد با برنامهها و ابعاد گسترده آن براى زندگى بنا نهد.
از اينجاست كه موضع امام(عليه السلام)را ادراك ميكنيم و در مىيابيم كه چراهر گونه سازش و راه حل نيمه كاره را رد ميكرد تا بتواند هدف خود را در بناكردن سپاه عقايدى و به وجود آوردن محيط روانى و فكرى و عاطفى به پايانبرساند،تا آن نسل،در حيات او و پس از وفات او،با هدفهاى عظيم اومناسب و هماهنگ باشد.
٢-در دست گرفتن حكومت از طرف امام على(عليه السلام)،دنباله قيام بر ضدعثمان بود.يعنى اثر بالا گرفتن حالت انقلابى بود كه به سبب انحراف عثماناز كتاب خدا و سنت رسول به قتل او واژگونى حكومت او انجاميد.اين سطحعاطفى و شعلهور كه در لحظهاى از زندگانى امت اسلام به وجود آمده بود،بهآسانى نمىتوانست به مسير خود بازگردد.بلكه امام چنين خواست كه پس ازدستيابى به فرمانروائى و تحويل گرفتن حكومت،آن حالت عاطفى را عميقتركند،و از طريق اجراى قيام و انقلاب كه امام(عليه السلام)پس از آن در خلال روياروئىبا مشكلات پيچيده مجتمع به آن عمل ميكرد،در راه مصالح حكومت استفادهكند.در اين مورد سؤال مهمى طرح ميشود كه:سرنوشت امام(عليه السلام)كه خوددر چنين محيط سرشار از عاطفه و شورش به سر مىبرد. چه ميشد؟ميگذاشتباطل حملهور گردد و غالب آيد،بىآنكه دست به اصلاح آن بزند،يا دربارهرفتار كيفى حكمرانان قبل،جانب خاموشى را اتخاذ ميكرد بخصوص در موردشخص معاويه سكوت مىفرمود،يا منتظر ميشد تا آن عاطفه فروكش كند وموج تند پديدههاى روانى و عاطفى انقلابيون فرو بنشيند و آن فشارها تحليلبرود،آيا موضع امام(عليه السلام)درست بود؟
اگر چنين فرض كنيم،چه كسى تضمين ميكرد يا قبول مىنمود كه بار ديگر وضعيتى براى امام مهيا شود تا بتواند به چنين فعاليتهائى دست زند و فرصتىمناسب براى او به منظور عرضه برنامههاى خويش دست دهد.بهترين فرصتمناسب براى امام،جهت عرضه كردن برنامههاى دگرگونسازى،همان وضعانقلابى بود كه امت اسلام در آغاز انقلابش عليه عثمان در آن وضع مىزيستو به هيچوجه و تحت هيچ شرايطى ممكن نبود كه برنامههاى اجرائى امام بهتاخير افتد و به وقتى موكول شود كه شعلههاى بر افروخته انقلاب بيفسرد واحساسها و عواطف و مشاعر مردم سرد شود و از ميان برود.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- نويسندگان تاريخ عرب ص ٦٥.
٢- شرح نهج البلاغه از ابن ابى الحديد ج ١ ص ٦٧.
٣- كامل ابن اثير ج ٣ ص ١٨٨.!
٤- در دوره جاهليت بوسيله تير قمار مىباختند به اين ترتيب كه ده تير اختيار ميكردندو بر هفت تير از آن تيرها علامت مىنهادند و هر علامت نصيبى معين داشت(از يكتا هفت نصيب) اما سه تير از آنها بى نصيب بود و آن سه را«سهم اخيب»مىناميدند.!
نام آن سه عبارت بود از:ميح،سفيح و نمد.شترى را نحر ميكردند و هر كس كهتير به نامش اصابت ميكرد،مطابق نصيبى كه بر آن تير نقش بسته بود سهمى ازگوشت مىبرد و صاحبان آن سه تير بىنصيب،بهرهاى نمىبردند.
اقتباس مفاد از لسان العرب ج ١ ص ٣٦٨.
٥- كامل بن اثير ج ٣ ص ١٨٨.
٦- معاويه به مردم ديار خود چيزى از بيت المال نميداد.تنها به سردستهها و رؤساىقبايل پول هنگفت ميداد و آنها به فرمان او مردم را به هر كار كه معاويه ميخواستوادار ميكردند. شكايت مولا امير المؤمنين عليه السلام با اصحاب خويش است كهبا آنكه معاويه سهم افراد را از بيت المال نميدهد،مردم فرمانبردار اويند.اما منكه به همه با بخشش مساوى عطا ميكنم، از پيرامون من پراكنده ميشوند.
رجوع كنيد به شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد ج ١٠ ص ٦٧.!
٧- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج ٢ ص ١٨٩.
٨- مدرك سابق ج ١ ص ٣٣٢.!
٩- رضيحه مالى بود كه در ازاى استرداد اسير مىپرداختند.(م)
١٠- نهج البلاغه ج ١ ص ٥٩ و شرح نهج البلاغه ص ٢٦٩-٢٧٠
۹
امام دوم حسن بن على(عليه السلام) امام دوم حسن بن على(عليه السلام)
امام حسن(عليه السلام)،مسئوليتخلافت را در جوى مضطرب و نا آرام ودر وضعى بسيار پيچيده و پر كشاكش كه در پايان زندگانى پدر بزرگوارش امامعلى(عليه السلام)بروز كرده و شعلهور شده بود به عهده گرفت.
از جمله اوضاع و مشكلات پيچيده و ناگوار،نكات زير را بيان مىكنيم:
١-امام حسن(عليه السلام)حكومتخود را با مردمى شروع كرد كه به مكتبى بودنمبارزه و هدفهاى آن، ايمان واضح و كاملى نداشتند و آنان را از جنبه دينى واسلامى با خواستههاى مبارزه هماهنگى نبود و در آن هنگام به چهار حزبتقسيم شده بودند كه ازينقرار بود:
الف- حزب امويان.
اين حزب از گروههاى قومى تشكيل شده بود كهاز نفوذ بسيار بر خوردار بودند و پيروان فراوان داشتند.آنها در محيط شيعيانامام حسن براى پيروزى معاويه كار و فعاليت داشتند و به منزله جاسوسان وماموران مخفى،حركات امام را زير نظر داشتند.
ب- خوارج.
بيشتر اهل كوفه به جنگ اصرار داشتند تا جائى كه وقتىميخواستند با امام حسن(عليه السلام)بيعت كنند،با آن بزرگوار شرط كردند كه بايد با اين تجاوز كنندگان گمراه حكومت بجنگند اما امام نپذيرفت.
سپس به خدمتامام حسين(عليه السلام)رفتند تا با او بيعت كنند و او به آنان گفت:«معاذ الله كه تاحسن زنده است با شما بيعت كنم».
آنگاه چارهاى نديدند جز آنكه با امام حسن بيعت كنند.
آنان در زمينه توطئه گريهاى خطرناك و مبارزه با برنامه و نقشهامام حسن(عليه السلام)با حزب اموى همكارى داشتند.
ج- شكاكان.
آنان كسانى بودند كه دعوت خوارج در آنان تاثير گذاشتهبود،بى آنكه از آنان باشند.اينان افرادى فرصت طلب و مذبذب بودند و خوىفرار بر طبيعت آنان غالب بود.
د- حمراء(سرخ).
آنان پاسبانان«زياد»بودند و ميخواستند كه سربازانشخص پيروز و شمشيرهاى شخص غالب باشند.كارشان به جائى رسيد كه كوفهرا بخود نسبت دادند و گفتند:«كوفه حمراء».
اما پيروان امام حسن(عليه السلام)كسانى بودند كه پس از شهادت پدر بزرگوارش على(عليه السلام)،به بيعت با او شتافتندو در كوفه عده آنان بسيار بود.اما دسيسهها و فتنهگرى ديگران،پيوسته هرحركتى را كه از اينان سر مىزد،با شكست روبرو ميكرد و خنثى مىنمود.
٢-تفاوت تاريخى ميان شخص امام حسن(عليه السلام)و شخصيت پدر بزرگوارشامام على(عليه السلام).
منظور ما از تفاوت تاريخى،پايگاه هر يك از آنان در ذهنمردم است.اما بديهى است كه در پيشگاه خداى عز و جل بين آنان تفاوتى نبودهاست.چه،هر يك از آنان امامى معصوم مىباشند.اما در آن زمان جزاندكى از مسلمانان،در انديشه نص امامت آنان نبودند،و با امام حسن،عملى كه بايد نسبت به امام مفترض الطاعة كه بر امامت او نص وجود داشت،به جاى مىآوردند،نميكردند.بلكه با وى(عليه السلام)آن سان رفتار ميكردند كه باامامى معمولى كه امامت او در امتداد خط سقيفه و مفهوم آن در حد خلافت بود.
مطلبى كه در اينجا بايد به تاكيد باز گفت اين است كه امام حسن(عليه السلام)از جايگاهتاريخى كه امام على(عليه السلام)در دل مردم داشت بىنصيب بود.
٣-امام حسن(عليه السلام)،بلافاصله پس از شهادت پدر بزرگوارش،زمام اموررا مستقيما بدست گرفت. امرى كه موج شك را در مكتبى بودن مبارزهاى كه امامحسن(عليه السلام)بر عهده گرفت،برانگيخت و تقويت كرد و شبهه را در مردم قوى ساخت،اين بود كه آن مبارزه،مبارزه خانواده با خانواده تلقى شد و در نتيجه،جنگامويان با هاشميان را جنگ مكتبى نميدانستند.
همه اين موجبات و شرايط،موضع امام(عليه السلام)را درباره مساله حكومتپيچيده كرد و او در برابر چهار راهى كه غير از آن نبود قرار گرفت:
١-انتخاب نخستين.فريفتن رهبران و افراد با نفوذ بوسيله پرداختن پول ووعده دادن مناصب تا آنان را به سوى خود جلب كند.اين راه را برخىاشخاص به امام پيشنهاد كردند.اما وى آنرا رد كرد و فرمود:«آيا ميخواهيداز راه ستم پيروز گردم؟بخدا سوگند هرگز چنين نخواهد شد».
٢-انتخاب دوم اين بود كه امام از آغاز كار تا وقتى امت به زندگانىراحتخو دارد و رهبرانش با معاويه در تماس مىباشند،به صلح و سازشروى كند.
امام بطور كلى عمل به هر يك ازين دو راه را بعيد دانست زيرا هيچيكفايده و نتيجهاى نداشت و تنها اين راه باقى مىماند كه يا وارد جنگى بىحاصلو ياس آور شود و او و جماعتش به شهادت رسند،يا پس از سپرى شدن مدتىطولانى،به اين منظور كه مواضع خود را مسجل گرداند و براى مردم آشكارسازد كه چه كسى ايستادگى ميكند و چه كسى منحرف است، سازش كند.واينك ما به نوبه خود مىپرسيم،آيا وارد شدن در يك معركه بىنتيجه،به جائىميرسيد و اثرى داشت؟و آيا واقعيت اسلام آن روزگار را دگرگون ميساخت؟
پاسخ اين پرسش آن است كه هرگز!تا وقتى كه مردم به آن مبارزه شك داشتند،آن نبرد بى نتيجه و آن مبارزه ياس آور هيچ تاثيرى نداشت.
ملامتگرى بسيارى از مورخان به امام حسن(عليه السلام)از اينجا ناشى شده است كه او را به تن آسائى و ناتوانى متهم داشتهاند و گفتهاند كه از حقخود چشم پوشيد تا فتنه بخوابد و با زندگانى بى دغدغه و راحت روزگاربگذراند.
در پاسخ اين افترا ميگوئيم:داخل شدن امام در معركهاى بىنتيجه،قبل از هر چيز،نبرد او را در نظر بسيارى از مسلمانان،همچون نبردى كه«عبد الله بن زبير»به آن دست زد و خود و همه ياران نزديكش كشته شدند،نشانميدهد.ما مىپرسيم كه آيا هيچيك از مسلمانان به«ابن زبير»انديشيد؟و آياجنگى كه او وارد آن شد،دست آوردى حقيقى براى اسلام داشت؟يا گرفتارىجديدى بعمل آورد؟
پاسخ اين سؤال اين است كه هرگز يك تن هم به او نينديشيد زيرا مردمنسبت به عبد الله بن زبير انديشهاى ديگر داشتند.او در نظر مردم وارد جنگشد تا بر ضد عبد الملك بن مروان، شخصا رهبرى را بعهده گيرد.بنابر اينجنگ و قيام او بمنظور رهائى مكتب و حمايت اسلام يا تعديل حكومتمنحرف نبود.
نزد مردمى كه به امام حسن(عليه السلام)زندگى ميكردند نيز همين شك با درجهاىقوىتر بوجود آمده بود.نشانههاى تاريخى بسيار وجود دارد كه به تاكيد بيانمىكند كه امام حسن(عليه السلام) موضع خود را بخوبى درك ميفرمود و ميدانست كهمبارزه او با معاويه با وجود شك و ترديدى كه در تودههاى مردم است،محال است به پيروزى برسد و امام(عليه السلام)با بيانات تاريخى خود براى ما ابعادسياستخويش را با وضوح در چاره جوئى آگاهانه بحران موجود با يارانخود ترسيم كرده است و در خطابه سياسى مؤثرى دشمنان خود را كوبيده استو در آن گفتارها ژرفاى تلخى و شدت مخالفت و نپذيرفتن حكومت راملاحظه ميكنيم و مىبينيم كه در هر كلمه از كلماتش در مورد حقى كه به آناطمينان دارد تاكيد و پافشارى ميكند. ما به امام(عليه السلام)اين فرصت را ميدهيم تا درباره اجتماع و موضعگيريهاىخود در برابر مشكلات زمان خود و راه حلهائى كه به آن دستيافته بود تا آنمشكلات را حل كند،با ما گفتگو نمايد.
«اهل كوفه و رنگارنگى و فرصت طلبى آنان را شناختيم.هيچيك ازآنان كه فاسد باشد به كار من نمىآيد.آنان را وفا نيست و بكردار و گفتارخود عمل نميكنند.آنان با هم اختلاف دارند و معروف است كه قلوبشان باماست و شمشيرهاشان چنانكه مشهور است بر ما».«مرا فريفتند هم آن سان كهكسانى را كه پيش از من بودند فريب دادند.پس از من،با كافر و ستمكارىكه به خدا و رسولش(صلّى الله عليه وآله)ايمان ندارد در ركاب كدام امام خواهيد جنگيد؟»
«به خدا سوگند نه ذلت ما را از جنگ با اهل شام بازداشت نه قلت.بلكه بهسلامت و بردبارى با آنان جنگيديم.سلامت را با عداوت و صبر را با بى تابىدر مىآميختيم و شما به سوى ما توجه ميكرديد و دين شما،پيشاپيش دنياىشما بود و اينك طورى شدهايد كه دنياتان پيشاپيش دين شماست.با ما بوديدو اينك بر ضد مائيد».
كار طرفداران امام به حد خيانت رسيد و از روى طمع به سوى معاويهگرايش يافتند و به او پيوستند و از جهت پول و مقام و آسايشى كه معاويهبراى آنان فراهم آورد،روى به سوى او داشتند.بارى كار را به جائى رساندندكه زعماى كوفه به معاويه نوشتند كه هر وقت بخواهد امام(عليه السلام)را كت بستهنزد او مىفرستند.آنگاه بخدمت امام مىرسيدند و به او اظهار اطاعت واخلاص ميكردند و ميگفتند:«تو جانشين پدرت و وصى او هستى و ما سراپادر مقابل تو گوشيم و فرمانبردار توايم.هر فرمان كه دارى بفرماى»و امامبه آنها ميگفت:«بخدا سوگند، دروغ ميگوئيد.بخدا سوگند شما به كسىكه بهتر از من بود وفا نكرديد،پس چگونه بمن وفا ميكنيد؟و چگونه به شمااطمينان كنم؟حالى كه به شما وثوق ندارم.اگر راست مىگوئيد، اردوگاه%١٢آت-ثت% مدائن،ميعادگاه و قرارگاه ما باشد،به آنجا برويد».
و امام به مدائن رفت،اما بيشتر سپاهيان او را رها كردند.
تاريخ امام حسن(عليه السلام)و مواضع مثبت او،هر كس را كه او را به ناتوانىو تنازل متهم كند و بگويد كه با رضامندى از حق خود چشم پوشى كرد يا ادعاكند كه امام،حكومت را به معاويه تسليم فرمود بى آنكه با او به جنگپردازد،خوار و ضعيف ميسازد و نشان ميدهد كه شخصى بيهودهگو و دوراز واقع بينى است.ما تاكيد مىكنيم كه مواضع آن امام مثبت بود و در برابرانحراف ايستادگى كرد و براى جنگ با معاويه آمادگى داشت و گفته او گواهاست كه فرمود:«شنيدهام كه به معاويه گفتهاند كه ما تصميم گرفتهايم به سوىاو حركت كنيم.لذا او نيز حركت كرده است.خدا شما را رحمت كند،به اردوگاه خود در نخيله حركت كنيد تا ببينيم و ببينيد»
در زمينه ديگر امام اشارت ميكند كه درين محيط سرشار از شك و ترديد،و اندك بودن ياران مخلص و وارد جنگ شدن و پيروزى به چنگ آوردن،ازمحالاتست:«به خدا سوگند كار خلافت را تسليم نكردم مگر به اين علت كهيارانى نداشتم.اگر يارانى ميداشتم شب و روز با او مىجنگيدم تا خدا ميانمن و او حكم فرمايد».بنابر اين امام ناچار بود در جنگى بىاميد وارد شودو در آن جنگ به شهادت رسد و بسا اشخاص كه به قتل برسند.
امام ميگويد:«ميترسم نسل مسلمانان از روى زمين برداشته شود،پسبر آن شدم تا براى دين خبر دهندهاى بماند»در جاى ديگر و بمناسبت ديگرميفرمايد:
«معاويه با من درباره امرى به منازعه برخواست كه حق من است نه حقاو.پس به صلاح امت و قطع فتنه نظر كردم و ديدم اگر با معاويه مسالمتكنم و جنگ بين خود و او را رها كنم بهتر است.همانا حفظ خونها بهتر استتا ريختن آن و جز صلاح و بقاى شما در نظرم چيزى پسنديده نيفتاد.اميد است براى شما آزمايشى باشد و تا فرا رسيدن اجل معين از زندگانى بهرهمند باشيد» (١)
نشانههاى اجتماعى هم اشارت بر اين معنى داشت كه اگر امام(عليه السلام) داخل جنگ مىشد،اصولا به هيچ نتيجهاى نميرسيد و در سطح هدفهاى اماماز تغييراتى كه خواسته مكتب است،مانند تمدن و خط مشى زندگانى همهنسلها در طول زمان چيزى بدست نمىآمد.
اينك بناچار پرسشى مطرح ميشود كه اين مبارزه در حاليكه ملت در شكو ترديد به سر مىبرد و پيروزى محال مىنمود و امت با دشواريهاى فراوانروبرو بود،چه هدفى را دنبال ميكرد و هدفهاى آن مبارزه چه بود و طبعآن مبارزه چگونه بود؟آيا صرفا به سبب دشمنى بود يا به سبب رسالت وامامت بود؟امام حسن ميفرمايد:«از خصوصيات اهل خير بودن،دورى ازشر است».و به كسيكه راجع به جهل ازو پرسيده بود گفت:«چنگ زدن بهفرصت زان پيش كه بر آن فرصت چيره شود يا بحقيقت فرصتى بچنگ آورد،و خوددارى از پاسخگوئى بهترين كمك و يارى بخود،خاموش ماندن دربسيارى از مواقع است گرچه فصيح و زبان آور باشى»و در حديث ديگر درجواب كسيكه از معنى عقل پرسيده بود جوابى داد كه موضع او(عليه السلام)را بخوبىمىنماياند:«فرو خوردن غم و اندوه،تا وقتى كه فرصت بدست آيد».
در نور اين حقايق ثابت تاريخى،ما حق داريم به اين نتيجه مطمئن شويمكه اگر حسن(عليه السلام)وارد اين جنگ بيهوده ميشد،جنگ او تا حد بسيار زيادىشبيه بجنگ«ابن زبير»بود و براى اسلام و مكتب جاويدانش هيچ دستاوردىبه ارمغان نمىآورد.
ازينرو مىبينيم كه تصميم امام بر پذيرفتن صلح،صحيح بوده است و نظراو درين مورد كه بر معاويه فرصت دهد تا بر جهان اسلام مستولى گردد،صائب بوده است.زيرا در چنان حالى، واقعيت معاويه آشكار ميگرديد و طرح جاهلىاو بر ملا ميشد و آنگاه،مسلمانان ساده دل نيز عمق كار و فساد بنى اميه رادر مىيافتند.
اينك كسانيكه اگر با چشمان خود و حواس خود،مطلب را نبينند و حسنكنند،باور نميكنند، دانستند كه واقعيت معاويه و حكومتش چيست و على بنابى طالب(عليه السلام)كه بوده است.بنابر اين مطالب،امام(عليه السلام)دعوت بصلح را هنگامىاجابت فرمود كه آن استجابت براى معاويه، پيروزى،و براى سياست مكارانهاو،افشاگرى،محسوب ميگرديد و اخلاق او را در مقابل تودههاى مردمآشكار ميساخت.
پس از آنكه معاويه فهميد نتيجه جنگ به سود اوست و ديد كه امام حسن(عليه السلام)براى وارد شدن در جنگ پافشارى و اصرار ميكند،به آن امر تظاهر كردكه ميخواهد از ريخته شدن خون مسلمانان جلوگيرى كند.بنابر اين كوشيدبه عنوان دوستدار صلح و حفظ خونهاى مسلمانان شناخته شود.اما وقتىامام(عليه السلام)بيدرنگ با عقد صلح موافقت فرمود درمانده شد لذا در تحققبخشيدن به سياست مكارانه خود دچار شكست گرديد.بخصوص كه ناگزيرشد مسائلى را كه ذيلا به آن اشاره ميشود بپذيرد. (٢)
ماده اول:«واگذاشتن حكومت به معاويه به اين شرط كه به كتاب خداو سنت فرستاده او(صلّى الله عليه وآله) و به سيره خلفاء صالح عمل شود».
ماده دوم:«پس از معاويه،امر حكومت بر عهده حسن است و اگر براىاو حادثهاى روى داد حكومت از آن برادرش حسين است و معاويه نمىتواندآنرا به عهده ديگر بگذارد».
ماده سوم:«بايد سب امير المؤمنين على(عليه السلام)و سخن گفتن ازو در نماز ترك شود و از على جز به نيكى ياد نكنند».
ماده چهارم:«بايد آنچه در بيت المال كوفه قرار دارد،يعنى پنج مليوندرهم يا دينار استثناء بشود و تابع خلافت و حكومت نباشد.و بر عهده معاويهاست كه هر سال دو مليون درهم براى حسين بفرستد و در عطا و صلات،بنى هاشم را بر بنى عبد شمس برترى دهد و به فرزندان كسانى كه در ركابامير المؤمنين در جنگ جمل جنگيدند و فرزندان كسانى كه در صفين در خدمتامام على مجاهدت كردند،يك مليون درهم تقسيم شود و اين مبلغ را از خراجولايت«ابگرد»كه يكى از شهرهاى فارس در حدود اهواز است بپردازد».
ماده پنجم:«مردم هر جا بر روى زمين خدا باشند،چه در شام و عراقچه در حجاز و يمن بايد ايمن باشند و سياه و سرخ بايد در امان بمانند.معاويهبايد خطاهاى آنان را تحمل كند و ببخشايد و هيچكس را بجرم گذشته كيفرندهد و با اهل عراق با كينه و دشمنى رفتار نكند.و ياران على(عليه السلام)را درهر كجا باشند امان دهد و به هيچيك از شيعيان على آسيبى نرساند.ياران وشيعيان على(عليه السلام)از حيث جان و مال و زن و فرزند در امان باشند و از هر گزندىمحفوظ،و هيچكس متعرض هيچيك از آنان نشود،و هر صاحب حقى به حقشرسد و هر چه ياران على در هر كجا به دست آوردهاند براى آنان محفوظ بماند.
و براى حسن بن على(عليه السلام)و برادرش حسين(عليه السلام)و هيچيك از اهل بيترسول الله چه در نهان چه در آشكار هيچ بدى نخواهند و در امنيت هيچيك ازآنان در هيچ منطقهاى اخلال نكنند».
برنامه و مشى امام حسن(عليه السلام)موفق شد و تا درجه بسيار،ماهيت معاويهو واقعيت منحرف او را آشكار كرد وقايع و شرايط انتظار نكشيدند تا درآشكار كردن حقيقت او سهيم گردند،بلكه از روز نخست،مضمون برنامهاشاعلام گرديد و در زمينههاى گوناگون سياسى ماهيتخود را آشكار كرد:
«بخدا سوگند من با شما براى اين نجنگيدم كه نماز بگذاريد و روزه بداريد و حج بجاى آوريد و زكات بپردازيد،بلكه به اين منظور با شماجنگيدم كه به شما فرمان دهم.و همانا اين مقام را خدا بمن عطا كرده درحاليكه شما ناخشنود بوديد.هان،من حسن را اميدوار كردم و چيزهائى بهاو دادم و همه آنها زير پاى من است و بهيچ شرطى وفا نميكنم».
با اين اعلان آشكار،مسلمانان دانستند كه برنامه معاويه جز امتداد خطجاهليت چيزى نيست و با آن برنامه ميخواهد اسلام را ويران كند.نيز دانستندكه امام على(عليه السلام)نمودار و نماينده حقيقى برنامه اسلام بود و حتى تجربهكوتاهش در حكومت و زمامدارى،در نظر توده مردم اسلامى كه در نهايتبدبختى و تيره روزى مىزيستند،اميد و شكيبائى به آنها بخشيده بود.
امام(عليه السلام)در صدد لغو قرار داد صلح
وقتى معاويه به شروطى كه با آن توافق شده بود،بطور صحيح عمل نكرد،بسيارى از مسلمانان از امام(عليه السلام)خواستند قرار داد صلح را فسخ كند و از نو بامعاويه روبرو گردد.اما امام به آنان گفت:
ان لكل شيئى اجل و لكل شيئى حساب...و لعله فتنه لكم و متاعالى حين (٣) .
(هر چيز از زمانى است و هر كار را حسابى)(شايد براى شما آزمايشى باشدكه باطن خويش را جلوهگر سازيد و البته تا فرا رسيدن اجل معين از زندگانىبهرهمند خواهيد بود).
امام بطور مطلق و قاطع با انديشه پيمان شكنى موافقت نكرد.اما بااين منطق كه براى هر چيزى سرآمدى است و براى هر امر،حسابى،عدول ازپيمان را به تاخير انداخت.زيرا ميخواستشخصيت معاويه را به شكلى واضح بر ملا سازد،هر چند هدفهاى جاهلى او نزد همه كس مكشوف بود.
اما معاويه نقشه امام(عليه السلام)را احساس كرد و دانست كه امام(عليه السلام)او رادر ملاء عام رسوا خواهد ساخت و نقش خود را در برابر مردم با موفقيت ايفاخواهد كرد و در آنوقت كار او به بى آبروئى و رسوائى خواهد انجاميد.
ازينرو معاويه براى نگاهدارى خويشتن در مقابل آن رسوائى،دست به كارشد و براى خنثى كردن نقشه امام دست به فعاليت زد تا سرنوشتش همانندسرنوشت عثمان نشود.
وقتى معاويه ميخواست بمدد ملك و پادشاهى خود تا آنجا كه امكانداشت نوشخوارى كند، ناچار دستش در مقابل مردم باز ميشد و همه باطن اورا در مىيافتند.ازينرو براى پنهان داشتن رسوائى خود به كار و برنامهريزىتكيه كرد تا وجدان امت را بميراند و اراده و قابليت ويرا براى ايستادگى درمقابل ستمگاران نابود سازد.پس سياست او در طول بيستسال اين بود كهپيوسته برنامهاى تنظيم و اجرا كند كه وجدان امت و اراده او را از ميان ببردو ملت را از انديشيدن درباره مسائل بزرگ جامعه منصرف سازد تا تنها درانديشه گرفتاريهاى كوچك روزانه خود باشند تا از هدفهائى كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله) در پى آن بود و بار سنگين اين هدفهاى خطير را كه بكمك نبى اكرم بردوشميكشيدند،تا نادانيها و تاريكيها نابود گردد،منصرف شوند و تنها به زندگانىو منافع شخصى بينديشند و به وجوهى كه از بيت المال به دست مىآوردندفكر كنند.
بارى در آن هنگام،پارهاى از نقشههاى معاويه عملى گرديد.تا آنجاكه مسلمانانى كه درين فكر بودند كه تختستمكاران را در بلاد قيصر و كسرىدرهم فرو ريزند،اينك جز دريافت عطائى بىبها و تسليم به زندگانى مبتذلبه چيز ديگر نمىانديشيدند.
برخى از شيوخ قبايل كوفه،با وجود اينكه از شيعيان على امير المؤمنين(عليه السلام) بودند،از جاسوسان معاويه شدند و خبرها را در باب كوچكترين حركتيامخالفت مردان قبيله،گزارش ميدادند.آنگاه ماموران دولتى سر مىرسيدندو آن كسانى را كه خلاف معاويه چيزى گفته بودند يا حركتى كرده بودند،دستگير ميكردند و نفس مخالفان را مىبريدند.
اين بيستسالى كه معاويه حكومت كرد،شرم آورترين و دشوارتريندوران تاريخى بود كه بر امت اسلام گذشت.افراد مسلمان،در گذرگاه اينمقطع،احساس ميكردند كه پايه حيات انسانى شان ويران شده است و مىديدندكه بر آنان ستم ميرود و امتشان در معرض خطر و نابودى قرار دارد و مشاهدهميكردند كه با احكام شريعت بازى ميكنند و غنائمى كه از نبرد بدست آمده استو مزرعهها و آباديهاى بين كوفه و بصره،بستانهاى قريش شده است و خلافتگويچهاى گرديده است كه كودكان بنى اميه با آن به بازى پرداختهاند.
دفاع از امام حسن(عليه السلام)
دريغا كه بسيارى از مورخان،تصورى را كه راجع به رهبرى امام وناتوانى و عقب گرد وى در مقابل فشار حوادث در ميان آنان شايع شده استبا تاكيد باز ميگويند و اعلام ميكنند كه آن امام با رضاى خود از حق خويش چشمپوشيد تا فتنه را بخواباند يا اين عقيده را مىپراكنند كه او به انقلاب خيانتكرد و آنرا بى جنگ و كشتار تسليم معاويه يعنى دشمن اسلام كرد تا خود درآسايش و راحت به سر برد...اين چنين و با كمال سادگى!
اين عقيده شايع،به ظن غالب از آن روست كه مورخان مزبور چنينپنداشتهاند كه نقش پيشوايان در زندگانى،نقشى غالبا منفى بوده است تا آنانرااز زمامدارى دور كرده باشند.و البته اعتقاد مزبور نادرست و خطاست و دليلبر عدم آگاهى مورخان درباره تاريخ زندگانى پيشوايان است.زيرا با وجوديكههميشه دشمنان پيشوايان ميكوشيدند آنانرا از زمامدارى دور كنند و از مسئوليت!١١٧ هاى حكمفرمائى بر كنار نگاه دارند،اما آنان پيوسته و بطور مستمر، مسئوليتخود را در حفظ و نگاهدارى مكتب اسلام عمل ميكردند و بر ضد سقوط درورطه فنا،به تقويت و استوار داشتن مكتب مىپرداختند.و از انحراف و جداشدن امت از هدفهاى اسلام و از ارزشهاى آن به طور كامل جلوگيرى ميكردند.
بارى هرگونه رنج را براى حفظ مكتب متحمل مىشدند.
وقتى امام حسن(عليه السلام)با معاويه از در صلح درآمد و از حكومت كنارهگرفت،رو به سوى دگرگونسازى امت و نگاهدارى آن از خطرهائى شد كه اورا تهديد ميكرد و به نظارت بر پايگاههاى مردمى پرداخت مردم را به نيازها وخواستههاى اسلامى آگاهى داد و منظورهاى دگرگونسازى مكتبى را براىاسلام تعبيه كرد و برانگيختن امت را از نو وجهه همت قرار داد.
اين نقش مثبت امام(عليه السلام)و تحرك وى در صحنه حوادث سبب آن شد كهزير نظر حكومت قرار گيرد.اين امور آشكارا نشان ميدهد كه دولت وقت ازامام(عليه السلام)وحشت داشت و او را قدرتى ميدانست كه احساس ملت و آگاهىروز افزون آن پشتيبان اوست.
بارى،خطر انقلاب بر ضد ستم بنى اميه از سوى امام،در دل حكومتخلجان داشت.شهيد كردن امام(عليه السلام)باز هر دليل بزرگى است بر كار و فعاليتامام و بر سعى و كوشش خستگى ناپذير آن بزرگوار در برانگيختن امت و بيدارساختن او از نو.
امام(عليه السلام)از رهبرى امت و برآوردن نيازهاى آن،از مبارزه خوددارىنمىفرمود.معاويه به خوبى مىفهميد كه امام(عليه السلام)صاحب مكتب و هدف استو ناچار براى اجراى رسالتخود از هيچ كوششى خوددارى نميكند و همهسعى خود را در راه اعتلاى مكتب و روشهاى دگرگونسازى به كار مىبرد.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- انبياء- ١١١.
٢- اقتباس از كتاب صلح حسن-نوشته شيخ راضى آل ياسين ص ٢٥٩- ٢٦١.
٣- سوره انبياء- ١١١.
۱۰
امام سوم حسين بن على(عليه السلام) امام سوم حسين بن على(عليه السلام)
نقش امام حسين(عليه السلام)با نقش امام حسن(عليه السلام)متفاوت است.در دورانامام حسين(عليه السلام)،ترديد مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از ميانرفت.درين مرحله،مسلمانان با تجربه امام على(عليه السلام)به عنوان نمونه اعلاىحكومت عدل اسلامى،به سر مىبردند و ميدانستند كه پيروزى بنى اميه،پيروزىاشرافيت جاهلى بوده است كه با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)و يارانش دشمنى عميقىداشتند.اشرافيتى كه رسول خدا كوشيد تا آن را از ميان بردارد و پايههاىاسلام را بر ويرانههاى آن بنياد گذارد.پس نبايد از كراهتى كه مسلمانان ازبنى اميه داشتند،و از تجاوز طلبى و نخوت و بلند پروازى و كينه جوئىشان كهحاصل روحيه جاهليت آنها بود حيرت كرد.
امويان به اسلام گردن ننهادند مگر براى مصالح و منافع شخصى خود (١) و نخستين كسانى بودند كه آشكارا در تاريخ اسلامى،رسوم و آداب غير اسلامىرا بدعت گذاشتند و كوشيدند تا از شاهنشاهان ايران و بيزانس تقليد كنند وخلافت را به امپراطور كسرى و قيصر تبديل سازند (٢) .
اين حقايق بتدريج نزد مسلمانان روشن گرديد و سبب آن شد كه درمشروعيت نبرد،شك و ترديد از بين برود و ذهنها روشن گردد و زان پس كهدر فساد و ستم بنى اميه سوختند،خط مشى بنى اميه و بى مبالاتى آنها را در عملبه ارزشهاى اسلامى،و استفاده از آن در راه هدفهاى خصوصى تشخيص دهند.
چنانكه يزيد،آشكارا اصول و مبادى اسلامى را به استهزاء ميگرفت و سخناندوران جاهليت را به شعر،اينچنين نقل ميكرد:
«بنى هاشم با ملك بازى كردند،اما نه خبر آمد نه وحى نازل گرديد.
اگر من از كارهائى كه فرزندان احمد كردند،انتقام نستانم،از مردانجنگ خندق نباشم (٣) »
اما نظر امام حسين(عليه السلام)در مورد اسلام و واقعيت جامعه اسلامى به حقيقتدر اين خلاصه بود:
«امت پس از پيغمبر گرامى(صلّى الله عليه وآله)،آگاهى عقيدتى نداشت.حداكثر وتنها فايدهاى كه از آن آگاهى به دست آورد،عاطفه مكتبى بود كه پس از وفاتپيامبر اكرم در نتيجه خطاها و كوتاهيهاى پياپى و پيوسته كه مسلمانان از گذرگاهزندگانى علمى و عملى خود مرتكب شدند، به تدريج از كف رفت.
شدت هيچيك ازين خطاها و كوتاهيها به تنهائى احساس نميشد،اما وقتىبر هم انباشته شد، به فساد تحول يافت و فساد به فتنه تغيير قيافه داد (٤) .»
چنانكه در زمان يزيد براى امام حسين(عليه السلام)روى نمود.امام حسين(عليه السلام)
در پنجسال حكومت پدر با او همكارى ميكرد و در پى چاره مىگشت كه پيش ازآنكه امت نفس واپسين را برآورد،او را دريابد.به اين اميد كه شايد امتزندگانى خويش را بازيابد و نفخه حيات در او دميده شود و او را بر انگيزدتا در تاريخ خود طرحى نو درافكند كه او را درمان باشد.
سال ششم به پايان نرسيده بود كه امام حسين(عليه السلام)ديد امت در مقابلبرادرش امام حسن(عليه السلام) از نفس افتاده و هر چه از باقيمانده مكتب در او موجودبوده ازو دور شده است و توده مردم خود را در گلوى گشاد بنى اميهانداختهاند (٥) .
اين حقايق،امام حسين(عليه السلام)را واداشت تا در جنگى بى اميد-يعنى جنگىكه اميد پيروزى فورى نظامى در آن نبود-غوطه ور گردد.زيرا با حسابىساده مسلم بود كه اين جنگ به شكست منجر ميگردد.
اما هدف امام(عليه السلام)ازين كار آن بود كه وجدان امت را به حركت درآوردو فرد مسلمان كه تا گلو در لجه منافع حقير غرقه شده بود،همت عميق مكتبىرا بازگرداند.پس امام حسين(عليه السلام)ديد كه بايد راه خود را از ميان امتبگشايد و با تغذيه خويش و ياران و اهل و عيال و كسانش روح يك فداكارىآتشين را بدمد.آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نياز داشته باشدبر افروزد.
اما امويان ميكوشيدند با امام حسين(عليه السلام)به بدرفتارى عمل نكنند.چه،مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتى پر اهميت داشت و همه اسبابسعادت و آسايش براى او به وفور موجود بود.اما امت ميديد كه زندگانىبراى او تنگ شده است و درهاى سعادت،به علت پايدارى در برابر ستمكارانو حفظ مكتب اسلام و نگاهدارى آن از انحراف،به روى او بسته است.
در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مىيافت،چيزى نميگذشتكه اين انحراف امت در تجربه اسلامى او را از پاى درمىآورد.امام حسين(عليه السلام) با همه صفات و شرايط مناسب و ملايم كه داشت،احساس كرد كه براى بحركتدر آوردن امت، ديگر خطابه و سخنرانى حماسى كافى نيست بلكه بايد ارادهشكستخوده امت را به پذيرفتن فداكارى وا دارد و درستى نظريه خود را باخون خود مبرهن گرداند و با فداكارى منحصر به فرد خود،براى حال و آيندهمعيارى ارزشمند و ثابت بجاى گذارد.
امام حسين(عليه السلام)برمىخيزد
از آن پس كه امام حسين(عليه السلام)بيقين دانست كه مفاهيم مكتب رسالت زيرپرده روشهاى گمراه كننده دينى كه بنى اميه براى جلوگيرى از سقوط حكومتفاسد خود كشيده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردمبه مرحله اجرا درآورد.
امام حسين(عليه السلام)پس از آنكه دانست،جامعه تحت تاثير اوضاع و احوالزمان و تاثير شديد تخدير دينى و بيم از سركوبى مادى و تسليم طولانى در برابرفرمانروايان مستبد قرار گرفته است و ديگر ممكن نيست از راه مناظره و گفتگوو اقناع آنان-كه آخرين چيزى بود كه امكان تاثير داشت-تغييرى در مردمحاصل شود،با شتاب زمام كار را بدست گرفت و به عمل آغاز كرد.توضيحآنكه،بطوريكه گفتيم،امت در عصر امام حسن(عليه السلام)در رهبرى دچار شك وترديد شده بود پس صلح روشى بود كه بوسيله آن وثوق و اطمينان برهبرىباز مىگشت.
اما در عصر امام حسين(عليه السلام)امت دچار بى ارادگى شده بود و تصميمبه مبارزه در او،از بين رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعفو ذليل محسوب ميشدند.اما همه مردم دور بودن خليفه اموى را از اسلامبخوبى فهميده بودند و ميدانستند كه حسين(عليه السلام)رهبرى حقيقى است ليكن ارادهآنان براى يارى دادن به او(عليه السلام)ناتوان بود.«دلهاشان با حسين اما شمشيرهاشان بر او بود (٦) ».
اين سخن تصوير دقيق و تفسير جامع از جامعهاى بود كه بنى اميه با همهوسائل قدرت،از قبيل نهب و تبعيد و كشتن،بر آن حكومت ميكردند وسركوبى و جور و ستم بر جامعه حاكم بود و وسايل گوناگون و مجوزاتبسيار براى نشستن و سكوت اختيار كردن وجود داشت (٧) .
در وضعى چنين،حسين(عليه السلام)پاى فشرد و هفتاد مرد با زنان و كودكانآن امام(عليه السلام)با او به استقامت برخاستند امام(عليه السلام)وضع را تشخيص داده بودو ميدانست كه لشگريان عبيد الله زياد مانع حركت او خواهند شد در اين صورت،پايان كار فرا رسيده بود،امام حسين(عليه السلام)ميدانست كه او ناچار بايد به فداكارىبزرگ و خونينى دست زند (٨) و او تنها كسى بود كه مىتوانست چنين فداكارىرا بظهور رساند و امت اسلامى را از نو بحركت در آورد.
براى اينكه اراده منهزم امت به جنبش درآيد و وجدانهاى مرده بيدارگردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...
او(عليه السلام)ميدانست كه جنگ عادلانه او و شهادت مصيبت بارش،چيزىاست كه هر فرد مسلمان را به تجديد نظر كردن و انديشه جدى در زندگانىواقعى خود برخواهد انگيخت و در عين حال،در مجتمع تيره روزى واقعىو افلاس مجتمع را از ميان مىبرد و خطرهاى آينده و بيم ناشى از آن را زايلميكند و در ايام حال و مستقبل،با فداكارى منحصر و بى همتاى او، صدقنظرش آشكار خواهد شد (٩) .
پس حسين(عليه السلام)با شهادت مصيبت بار خويش،اراده خفته جامعه را كهدر زير تاثير اعمال بدعت آميز و من درآوردى مذهبى قرار گرفته بود،بيدارساخت تا مانند تازيانهاى آتش انگيز، بر شانه حكمفرمايان فرود آيد و آن نفوسغافل و بيخبر را بيدار سازد تا خويشتن را در پيشگاه مكتب محاكمهاىآگاهانه كنند و با رهبرى حكيمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشويش و ترديدفكرى و اوج شك و ترديد برهاند و به اين ترتيب آنان را وا دارد تا در قبالچهار چوب شريعت اسلامى،موقفى استوار گيرند و در برابر انحراف،موضعىقاطع اتخاذ كنند.
تلاشهائى روياروى انقلاب امام حسين(عليه السلام)صورت گرفت و نصيحتهاشد كه با انحراف به نبرد برنخيزد،در مقابل پافشارى امام(عليه السلام)در پهنهانقلاب،گفتگوهاى بسيار صورت گرفت و عدهاى كوشيدند تا حسين(عليه السلام)رابا نصيحت از اقدام به هر گونه عمل كه آتش روياروئى با يزيد را بر افروزد،باز دارند و دليلشان اين بود كه نتايج برخورد و روياروئى احتمالى نظامى،شكست قطعى است.
اما امام(عليه السلام)با بينش آميخته به عصمتخود،هدف خويش را به خوبىمىشناخت و ميدانست كه با شهادت دردناك خود،در حقيقت پيروز ميگرددو درين فكر نبود كه سود نظامى فورى به دست مىآيد يا نه.به علاوه آگاهبود كه عده جنگجويانش اندكند و ياران او درين نبرد از بين ميروند.
اگر كسى بخواهد حسين(عليه السلام)را در انقلاب و قيامى كه به آن دست زدبشناسد،بايد هدفهاى او و نتايج ظاهرا ناموفق او را در كوتاه مدت با توجهبه اينكه هدف آن قيام رسيدن به حكومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.
مدارك فراوانى كه موجود است به روشنى دلالت دارد بر اينكه حسين(عليه السلام) به چگونگى آيندهاى كه در انتظارش بود،آگاهى داشت او به كسانى كه او رابه خاموشى و متاركه اندرز ميگفتند و از مرگ بيم ميدادند،چنين پاسخ ميگفت كه:«همانا كه دست از زندگى شستهام و به اجرا در آوردن دستور الهى،تصميم گرفتهام»اينك،برادر امام يعنى محمد بن على كه از سر اندرز به اوگفت:«اى برادرم تو نزد من محبوبترين مردم و عزيزترين كسى، من جز به توبه هيچكس چندين نصيحت و غمخوارى ندارم و تو بيش از همه شايسته آنى.
چندان كه مىتوانى از بيعتيزيد و از بيعتشهرها منصرف شو». (١٠)
و او(عليه السلام)به محمد،برادرش چنين پاسخ گفت:
«خدا ميخواهد مرا كشته بيند و پرده گيانم را اسير مشاهده فرمايد» (١١)
عبد الله بن عمر بن خطاب،از امام حسين(عليه السلام)خواست كه در مدينه بماندو او(عليه السلام)اين خواهش را نپذيرفت.عبد الله بن زبير به او گفت:«اگر بخواهىدر حجاز بمانى از تو پشتيبانى ميكنيم و غمخوار توايم و با تو بيعت مىكنيمو اگر نمىخواهى كه در حجاز بيعت گيرى،رخصت ده تا براى تو بيعت گيريم.
همه ترا فرمان مىبرند و از آن سر نمىپيچند». (١٢)
و احنف بن قيس كه يكى از سران پنجگانه در بصره بود به حسين(عليه السلام)
نوشت:«اما بعد،شكيبا باش.همانا وعده خدا حقيقت است و گفتار كسانىكه به قيامتيقين ندارند نبايد ترا دچار بيم كند». (١٣)
عبد الله بن جعفر طيار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من از خدا ميخواهم هنگامى كه اين نامه مرا ميخوانى ازين كار كه هلاكتتو و درماندگى خاندانت در آن است منصرف گردى.من دلسوز توام.اگرامروز از بين بروى و هلاك گردى،روشنى زمين به تاريكى گرايد.چه،تو درفشهدايتشدگان و اميد اهل ايمانى،پس در حركت مشتاب». (١٤)
اما امام حسين(عليه السلام)سرنوشتخود را ميدانست و چنين پاسخ گفت:
«اگر در لانه حشرهاى ازين حشرات باشم مرا از آنجا بيرون خواهندكشيد تا مقصود خود را انجام دهند». (١٥)
عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامى كار،وى را بيم دادو به او گفت:«ترا به خدا اى فرزند رسول خدا(صلّى الله عليه وآله)،چرا از راهت منصرفنميگردى.بخدا سوگند كه پيش نميروى مگر بر پيكان سر نيزهها و بر لبهشمشيرها.اگر كسانى كه بتو پيام فرستادهاند،براى جنگ در ركابت آمادهباشند و شمشيرهاى خود را در خدمت تو بكار برند،پس بسوى آنان حركتكن كه در نظرت بخطا نرفتهاى» (١٦) و امام حسين(عليه السلام)قاطعانه به او پاسخ فرمود:
«به خدا سوگند كه اين نكته بر من پنهان نيست اما بر فرمان خداىنمىتوان چيره شد و اينان تا خون مرا نريزند از من دست نميكشند» (١٧)
همه اين دلايل به علم امام و به يقين او اشارت است كه ميدانست درروزى موعود،در زمين كربلا به قتل خواهد رسيد.
آيا كسيكه خطبه امام(عليه السلام)را در مكه،هنگاميكه از آنجا به عراق ارادهسفر فرمود،شنيده باشد درين مساله ترديد خواهد كرد؟امام در آن خطبه چنين فرمود:
«از چيزى كه بر قلم گذشته است نمىتوان گريخت.خشنودى ما اهلبيت در خشنودى خدا است بر آزمايش او مىشكيبم و پاداش شكيبايانرادر مىيابيم». (١٨)
قيام در چه هنگام مشروع است؟
از خلال مدارك قطعى دلايلى كه گفتيم،حسين(عليه السلام)مشروع بودن قيامخود را در روياروئى با امويانى كه معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمردهميشدند،اعلام فرمود.
پس قيام و قانونى بودن آن با مفهوم اسلامى و حكم شرعى آن درواقعيت مسلم،و با انحراف آن از مبادى اسلام،پيوند دقيق و بستگىكامل داشت.
ازينرو،مفهوم اسلام اگر بر اين مقياس نباشد و اگر با تغيير حكمى بهحكمى،و از وضعى كه حاكم است به وضعى ديگر در آيد،تباين و اختلافدارد.واقعيتحكومت بايد بناچار داراى يكى از صورتهاى مشروح در زيرباشد:
١-حكومت بر اساس قاعده و تشريح اسلامى بنا شود و همه احكامشرا ازين قاعده استخراج كند و كيفيت آن قاعده را رعايت كند و نظريه اسلامىرا در زندگى،پايه كار بشناسد و آنرا زير بنا داند و اسلام را در همه جنبههاىزندگانى اساسى و قانونگذارى و تشريعى،اعمال كند.
٢-نظر ديگر اين است كه از اسلام به منزله قاعده قانونگذارى براىحكومت استفاده نشود و به احكام اسلامى براى اداره كردن زندگانى انسانو تنظيم آن اهميتى ندهد.بر اين اساس، چنين حكومتى،حكومت دينى نيستبلكه حكومت كافرى است.خواه آن كس كه حكومت ميكند و متصدى زمامدارىاست،مسلمان باشد يا كافر.چه،در اين صورت بين مسلمان بودن زمامدارو حكومت اسلامى،هيچگونه پيوندى نيست.پس،حكومت كافر است اگر چهحاكم مسلمان باشد.بنابر اين حكومت را مىتوان بر دو گونه اساسى تقسيمكرد.
قسم نخست
اين است كه حكومت به سرپرستى خدا در مورد انسان و تسليم انسان درمقابل آئين آسمانى قائم باشد.در چنين صورتى،حاكم مؤمن و مسلمان استو در پيشگاه الهى شرايط بندگى به جاى مىآورد.
اين هنگامى است كه قاعده حكومت،اسلامى باشد.در اينجا سه فرضممكن است:
الف:ممكن استشخص حاكم كه مسئوليت زمامدارى را بر دوشدارد،با در نظر گرفتن اين قاعده معصوم باشد يا در روش و گفتار و كردار بانظريه حكومتى اسلام هماهنگ باشد. چنانكه در مورد امامان عليهم السلامچنين است.
ب:يا شخص حاكم(جانشين معصوم)باشد،يا با نظريه حكومت دراسلام سازگار باشد.
ج:شخصى كه نماينده زمامدارى است نه معصوم باشد نه شخصى مشروع(جانشين معصوم)، بلكه انسانى باشد كه شخصا به اين اساس روى آوردبى آنكه به مقياسهاى اين اصول و اساس آن در حكومت معترف باشد.
در اينجا با سه حالت روبرو ميگرديم:
حالت اول:كسى كه رهبرى امت با اوست معصوم باشد.در چنينحالت،فرض انحراف ممكن نيست زيرا شخص مسئولى كه رهبرى جامعه وتطبيق نظريه اسلامى را بر عهده دارد معصوم است.پس او در سلوك و قول وفعل،با همه هدفهاى مكتب در حد اعلاى امكان همكارى است و به علت عصمتاو،ممكن نيست عملى انحرافى ازو سر بزند.در نتيجه امت داراى اختيارىنيست مگر اينكه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنيوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام براى وصول به هدفهاى كرامتمند آن عروج كند. حالت دوم: هماهنگى زمامدار است با مقياسهاى قاعده اسلامى.پسدر چنين صورت،زمامدار قانونى است امام معصوم نيست.پس تا وقتى حاكمبه مقياسهاى اسلامى ملتزم باشد تصور نميرود كه انحرافى صورت پذيرد.
زيرا انحراف،حاكم را از صفت مشروعيت براى بر پاى داشتن زمامدارىو حكومت عارى ميسازد.
اما فرض ما در مورد حاكم مزبور اين است كه بسا مصلحت اسلامى رابر خلاف واقع تشخيص دهد يعنى در موضوعى اسلامى اجتهاد كند اما اجتهاداو با واقعيت منطبق نباشد،كه در چنين حالت اگر از حاكم خطائى سربزند،ناچار بايد او را چندان كه مىتوان به خطائى كه كرده است متوجه ساخت ووجهه نظر ديگرى را كه به صواب نزديك است براى او توضيح داد و بايدچيزى را كه با واقعيت اسلام تناسب بيشتر دارد و نيازهاى مكتب و امت رادر چنان هنگام تعبيرى به جاتر و درستتر باشد به او گفت.
البته اين در صورتى است كه بتوان دستگاه حاكم يا زمامدار را به خطائىكه روى داده است توجه داد اما اگر اين كار ممكن نباشد و حاكم در نظرناصواب خود پافشارى كند،ناچار امت بايد از نظر حاكم پيروى كند،خواهبه خطاى او معترف باشد يا نباشد.زيرا معناى حاكميت، اجرا كردن آنچيزىاست كه زمامدار در امور و مسائل ابراز ميدارد.صرف ارزيابى او در امتنافذ است بىآنكه هر فرد از افراد امت بتواند بر حسب ارزيابى خاص خود،در هر موضعى عمل كند.و هر كس به جز حكمى كه حاكم مقرر كند،به حكمشرعى ديگر عمل كند،گناهكار است.زيرا پس از فرمان حاكم،حكمى درحق مسلمانان معتبر است كه حاكم بر آن امر كرده باشد و غير از آن حكم شرعى،در حق مسلمانان قابل اجرا نيست.زيرا در يك مساله و در يك مورد،حكمشرعى نبايد متعدد باشد.
حالتسوم:ممكن استحاكم بر اساس قاعده اسلامى اقامه حكم كند اما شخص حاكم متصف به انحراف باشد.چنانكه در خلفاى سه گانه كهخلافت را از امام(عليه السلام)و بعد از او از فرزندان او(عليه السلام)،غصب كردند،حالچنين بود.
پس،زمامدارى خلفاى سه گانه كه عهدهدار خلافتشدند،حكومتىبر وفق قاعده اسلامى بود و نظريات آن قاعده در حكومت رعايت ميگرديد اماوضع آن خلفا و وجودشان(از وجهه نظر اسلامى)مبارزه جوئى با مقياسهاو اعتبارهاى اساسى،و با اصول اسلامى آن در تعيين زمامدار بود.يعنى درتعيين زمامدار،قواعد اسلام،بكار نرفته بود.
پس درين مورد،انحراف در شخص حاكم بود نه در قاعدهاى كهحكومت بر آن استقرار داشت. از خلال اين حالت دو مورد قابل طرح است:
گاهى،بعضى از انواع انحراف و توطئههاى خطرناك آن به قاعده واساس كار لطمه ميزند و آسيب وارد مىآورد،گاهى امتداد خطر به معالماساسى جامعه اسلامى متوجه ميگردد.
اگر انحرافى كه از طرف حاكم سر مىزند،قاعده و معالم اصلى جامعهاسلامى را تهديد كند، در چنين حالت بر عهده امت است كه بحركت در آيدو انحراف را در سطح امر بمعروف و نهى از منكر از بين ببرد و امت ناچاربايد اين مفهوم اسلامى را طبق همان شرايط منصوصى كه در كتب فقه موجوداست عمل كند.
نيز از طرفى ديگر به عهده امت است كه در دفاع از حقوق مشروع خود،برخيزد و حق خويش را باز ستاند.البته اين در صورتى است كه دست انحرافبه سوى امت دراز شود.مثل دفاع كسى كه از طرف ديگران در معرض ستمقرار گرفته باشد چنين شخصى بايد در دفاع مشروع از نفس خويش،حقخود را تضمين كند.
اما اگر انحراف(فرضى)خطرى عليه اساس قاعده اسلامى محسوبشود،و شامل معالم اساسى و مشخص اسلامى گردد،در چنين حالت،مفهومجهاد تحقق مىيابد و بايد مكتب را از خطر عظيمى كه به آن روى مىنهد رهائىبخشيد.
زمانى كه مكتب در معرض آسيب قرار گيرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف حاكم،هر جا كه امر تكليف كند،پايدارى كنند.
اين كار در حدودى صورت ميگيرد كه براى بقا و رهائى بخشيدن قاعدهاسلامى و نظريههاى آن از خطر انحراف،عمل شود.
قسم دوم
حكومت بر اساس قاعده بيدينى يا كافرى استوار باشد و عهدهدار شدنزمامدارى از خلال(نظريهاى از نظريات جاهليت بشرى)به عمل آيد.
پس چنين حكومتى،خطرى بسيار بزرگ عليه اسلام دارد و در چنينهنگامى دو وضع پيش مىآيد:
١-وضعى كه نظريه اسلام و مبادى آنرا تهديد ميكند.
٢-صورتى ديگر كه نظريه اسلام از انحراف دور باشد.
اما هيچيك ازين دو فرض امكان وقوع ندارد.زيرا وقتى حكومت درقانونگذارى بر اساس جاهليت بنا شده باشد،يعنى قاعده و نظر حكومت براىزندگانى مردم بر مبانى جاهليت بنيان گرفته باشد و از مفاهيم و افكار جاهليتدفاع كند و با طرح و ساخت جاهليت همه امكانات و قدرتهاى خود را بسيجكند تا امت را از مكتبش دور سازد و از مفاهيم دينىاش جدا سازد،در چنينحالتى خطر مسلم و شديد،اساس وجود اسلام را تهديد ميكند.
در پرتو حقايقى كه گفتيم،ناچار بايد براى درك قيام حسينى كوشيد،بخصوص پس از آنكه حقيقت كناره گيرى موقت امام حسن را از معركهسياست دانستيم و از اعلام پيمان صلح او با معاويه آگاهى يافتيم،حقيقتى كه نتيجه عدم توفيق كامل اقدامات آن امام(عليه السلام)براى ادامه تجربه اسلامى و برنامهآن بود.موجبات اين عدم توفيق را نيز ديديم.همچنين بحران شديد و افزونىشك امت را نزد پايگاههاى مردمى كه تجربه امام على(عليه السلام)بر آنها تكيه داشتو مشكل آن در مدت رهبرى امام حسن(عليه السلام)(بنابر موجباتى كه گفتيم)دو چندانگرديد.تا آنجا كه پيش از آن كه موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد،قدرت ادامه جهاد را از دست داد.
اين حقايق،امام حسن(عليه السلام)را واداشت كه بطور موقت كار سياسى ونظامى را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد تودهها و رهبرى خود را بازيابدو نقش معاويه و روش جاهلى او را در نظر امت روشن سازد.معاويه در اواخرعمر،همه اعتبارهاى معنوى كه كوشيده بود در نظر مسلمانان ايجاد كند از دستداده بود بطورى كه حتى يزيد كه پسر و وليعهد او بود نتوانست براى او مجلسترحيم بر پا كند و حتى نتوانستيك كلمه درباره او بگويد و ياد خيرى ازوكند. هنگامى كه«ضحاك بن قيس»،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاويه را بهمردم بدهد،نتوانست از معاويه و از كارهاى او ستايش كند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نمايد.او تنها به اين كلمه بسنده كرد كه بگويد:«معاويه مرد و با كردار خود رفت».
معاويه كه در اثر متاركه جنگ با امام حسن(عليه السلام)زمام امور را بدستگرفت،كوشيد كه عادت رهبرى جاهليتخود را از دو ديدگاه ادامه دهد:
الف: در سطح نظرى
بنى اميه به نابودى نظريه يا ايدهئولوژى اسلامى و وارونه جلوه دادن آندست زدند.مهمترين پيروزى بنى اميه اين بود كه وجدان انقلابى اسلامى رادرهم شكستند و تسلط روحى اهل بيت پيامبر را نزد مسلمانان از ميان بردندو احساسات مذهبى مسلمانان را از حساسيت انداختند و به وسيله تسلط مذهبى بنى اميه،يا دست كم،مهار كردن تودههاى مردم براى جلوگيرى آنان ازانقلاب و قيام به وسيله انگيزه داخلى،و ايجاد كردن مجوز شرعى براىحكومتخود يعنى حكومت بنى اميه،شعور مردم را تخدير كردند.
روشهاى آنان در محو كردن روش نظرى(ايدئولوژى)اسلامى و دگرگونسازى نظريات آن و فريفتن مردم به اميد آينده چنين بود:
١-احاديث جعلى به وجود آوردند و دروغهاى كسانى را كه در بدگوئىاز امام على(عليه السلام)و تبرى جستن از آن بزرگوار،استعدادى خاص داشتند،خريدارى كردند.اين كار از راه جعل و تهديد و تطميع و خريدارى دروغها ونقل آن از زبان پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)و دگرگون جلوه دادن احاديث نبوى عملىميشد.مانند واقعه سقيفه و حوادثى كه در پى آن روى داد.
بنى اميه ميكوشيدند تا نظريات صحيح اسلامى در نظر مردم پوشيده بماندو نيز ميكوشيدند در احكام اسلام توجيهاتى هر چند ضعيف بيابند و آنها را دربرابر اسلام صحيح قرار دهند و ميكوشيدند تا اسلام را از پشت نقابى كه جاهليتو رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.
بنى اميه سعى ميكردند كسانى را كه در مورد رسول گرامى(صلّى الله عليه وآله)مرتكبدروغ و جعل نمىشدند با تهديد و فشار خاموش سازند تا مفاهيم و انديشههاى رهبرى صحيح را بر زبان نياورند.معاويه پس از قحطسال به همه فرماندارانخود نوشت كه از هر كس كه در باب فضائل على(عليه السلام)و اهل بيت او سخنىبر زبان آورد،دورى جويند و تبرى كنند.هر خطيبى بر منبرى در هر كوى و برزنبه امام على(عليه السلام)دشنام ميداد و از آن بزرگوار تبرى مىجست.
در كوفه كه شيعيان على(عليه السلام)فراوان بودند مصيبت مردم بيشتر بود.زيادبن سميه حكومت آنجا را ضميمه حكومت بصره كرد و شيعيان را سخت تعقيبمىنمود و مىكشت و يا دست و پايشان مىبريد و يا چشمانشان را كور مىكرد و آنان را به دار مىآويخت و يا از عراق آواره مىكرد (١٩) .
احاديث عمرو بن عاص و ابو هريره و مغيرة بن شعبه و عمرو بن زبير،افكار مردم را زهر آگين مىساخت و نتيجه آن،تسليم و تبعيت تمام و كمالو اطاعت كوركورانه از حكومت بنى اميه بود (٢٠) .
٢-ايجاد كردن فرقههاى مذهبى(سياسى)به نام اسلام،براى توجيهحكومت و بيان تفسيرهاى دينى گمراه كننده و اسلامى ساختگى به نام«مرجئه»
و گاهى«جبريه».در پشت اين اعمال پست و پليد،هدف اين بود كه انقلابو قيام براى توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.
«نخستين كس كه از جبر سخن گفت و از آن دفاع كرد (٢١) معاويه بود.اوميخواست چنين وانمود كند كه هر پيشامدى از جانب خدا است.و اين فكر راوسيله و بهانه كار خود قرار داد تا به مردم چنين بفهماند كه خداوند او را خليفهو ولى امر خود قرار داده است.
معاويه اغلب به اين آيه كريمه استناد مىجست كه:
يؤتى الملك لمن يشاء (خداوند حكومت را بهر كس كه بخواهد عطاميفرمايد.)بر اين اساس، مىخواست قانونى بودن حكومتخود را اعلامكند.
اما مرجئه همكار و تكيهگاه خلافت معاويه بودند.نظريات آنان درتوجيه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور مىزد. (٢٢)
اينان ميگفتند:«ايمان يعنى تصديق به زبان نه به عمل (٢٣) ».
حسان بن بلال المزنى نخستين كس بود كه مردم را در بصره به اين مذهبدعوت كرد (٢٤) . بصريان گمشده خود را درين دعوت يافتند و از آن استقبال كردند.
مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصيبتهاى جنگ جمل و صفينو نخيله،از صلح و سازش طرفدارى ميكردند.پس نظريات«مرجئه»از نظرآنان،نظريهاى بود كه خواستهاى آنان را منعكس ميساخت و آسايش آنان راتامين ميكرد (٢٥) .
پس،ناچار بيشتر آنان به مرجئه گرويدند و به امور داخلى خود پرداختند (٢٦)
و توجهى به نوع سلطه و حكومت كه به نظرشان حكومتى جابر و گمراه نبود،نداشتند.در مذهب اينان،انديشه زندگانى به هنگام فتنه،مستند به حديثىادعايى بود كه از زبان پيامبر(صلّى الله عليه وآله)نقل ميكردند:
«ستكون فتن القاعد فيها خير من الماشى و الماشى فيها خير من الساعى،الا فان نزلت او وقعت،فمن كان له ابل فليلحق بالله و من كان له غنمفليلحق بغنمه،و من كانت له ارض فليلحق بارضه».
(بهنگام فتنه،نشستگان از كسانى كه راه ميروند بهترند و آنان كه راه ميرونداز آنان كه ميكوشند بهترند.هان،وقتى فتنهاى برخاست،هر كس شترى داشتهباشد در پى شتر خويش رود و اگر گوسپندى او را باشد،در پى گوسپند خودرود و آن را كه زمينى باشد به زمين خويش باز گردد.)
يكى از اصحاب پرسيد:آنكس كه زمين و گوسفند و شتر نداشت چهكند؟و رسول خدا جواب داد:«بر شمشير خود تكيه كند و آنرا بزير سنگ بگذارد و اگر مىتواند خود را نجات بخشد (٢٧) ».
آنان مساله حكومت بر ملتها را بر عهده خداوند ميگذاشتند (٢٨) .
ب: در سطح امت
معاويه در حكومتخود انواع نيرنگها را به كار برد تا مردم را خوارسازد و شخصيت امت را از ميان ببرد و آتش كينههاى قبيلهاى و قومى را درجهان اسلام برافروزد.مسلمانان كه با طاغوت كسرى مىجنگيدند و در برابرآن مردانه مىايستادند و حماسه مىآفريدند،در مدتى كم به صورت افرادىدرآمدند كه جز سود شخصى چيزى در نظرشان اهميت نداشت.بنى اميه به كمكهمه وسايل قلع و قمع،دشمنان خود را سركوب كردند و با روشهاى زير آنان راوادار به سكوت ساختند:
١-به وسيله ترور.
به هر كس سوء ظن مىبردند او را ميگرفتند.روش ابن زياد هنوز از يادتاريخ نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت:بيگناه را به جاى گناهكارتعقيب خواهم كرد.حجر بن عدى در پاسخ او به فرموده خدا استناد كرد كه:
«هيچكس به تاوان خطاى ديگرى تعقيب نميگردد»
و لا تزر وازرة وزر اخرى
اما واقعه حجر و يارانش مشهور است (٢٩) .
٢-بوسيله گرسنگى دادن.
سياست معاويه كاستن مستمرى مردم عراق (٣٠) و افزايش مستمرى اهل شامبود.عذر او اين بود كه ميگفت«زمين به خداوند تعلق دارد و من خليفه خدايم و هر مالى را كه بردارم از آن من ميشود و مالى را هم كه برندارم تصرف آنبر من رواست.»
٣-بوسيله زنده كردن اختلافات نژادى و قبيلهاى.
او اختلافات را دامن ميزد.نخست به منظور تضمين و جلب دوستىقبايل نسبت بخود و هنگاميكه از قدرت قبيله بيمناك ميگرديد،آنان را به دستقبيلهاى ديگر سركوب ميكرد و تعصب نژادى عرب را عليه مسلمانان غير عربكه مورخان به آنان موالى اطلاق ميكنند،بر مىانگيخت (٣١) .
٤-راندن و تبعيد دسته جمعى.
زياد بن سميه والى عراق،پنجاه هزار تن از مردم كوفه را جبرا به خراسانكوچ داد تا مخالفان را در هر دو ايالتسركوبى كرده باشد (٣٢) .
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- تاريخ اسلام د-حسن ابراهيم.ج ١ ص ٢٧٨-٢٧٩- !
٢- رساله جاحظ درباره معاويه و امويان،اثر جاحظ ١٦-عزت عطار.
٣- نثر اللالى على نظم الدرارى-از«آلوسى».
٤- كامل بن اثير ج ٣ ص ٢٦٤.
٥- شيخ على كورانى در مقدمه«چنين گفتحسين»از محمد عفيفى ص ٨.
٦- گفته فرزدق.رك به طبرى ج ٤ ص ٢٩٠ و به كامل ابن اثير ج ٣ ص ٢٨٦.
٧- قيام حسين(عليه السلام)در واقعيت تاريخى و وجدان مردمى از محمد مهدى شمس الدينص ٢١.
٨- چپ و راست در اسلام ص ١٦٢.
٩- قيام حسين در واقعيت تاريخى ص ٢١.
١٠- مقتل حسين(عليه السلام)،از عبد الرزاق المقرم-ص ١٤٩.
١١- مدرك سابق ص ٥٥.
١٢- ابو الشهداء از عقاد ص ٦٣.
١٣- مقتل حسين-ص ١٦٠.
١٤- مدرك سابق ص ١٩٦ و طبرى ج ٤ ص ٢٨٧ و كامل ج ٣ ص ٢٧٥.
١٥- مدارك سابق و طبرى ص ٥٤-٢٨٩-٢٩٦ و كامل ص ٢٧٥ و ٢٨٦.
١٦- اعلام الورى با علام الهدى از طبرسى ص ٢٣٢.
١٧- طبرى ج ٢ ص ٣٠٠-٣٠١ و كامل ج ٣ ص ٢٧٨.
١٨- مقتل حسين.
١٩- قيام حسينى و اوضاع و احوال آن،محمد مهدى شمس الدين ص ١٦٤.
٢٠- جنبشهاى پنهانى در اسلام از محمود اسمعيل ص ٩٣.المغنى فى آداب التوحيد والعدل از قاضى عبد الجبار ج ٨ ص ٤.
٢١- چپ و راست در اسلام ص ١٥٨.
٢٢- مقالات الاسلاميين از اشعرى ص ١٤١.
٢٣- تهذيب التهذيب از ابن حجر عقلانى-٤٦-٤٧.
٢٤- حركات الشيعه المتصرفين فى العصر العباسى.محمد جابر عبد العال ص ١٧٥ و ١٧٦.
٢٥- همان مدرك.
٢٦- گلدزيهر-ص ٧٦.
٢٧- نظم الاسلاميه.صبحى صالح-ص ١٤٤.
٢٨- التبصير فى الدين از اسفراينى ص ٩٠.
٢٩- قيام حسين و شرايط آن.محمد مهدى شمس الدين-ص ٥٢.
٣٠- دولت عربى و سقوط آن،ژوليوس ولهاوزن-ص ١٥٨.
٣١- قيام حسين و شرايط آن.ص ٦٣.
٣٢- قيام حسين در واقعيت تاريخى.محمد مهدى شمس الدين-ص ١٣.
۱۱
موضع حسين(عليه السلام) در برابر توطئههاى جاهلى معاويه موضع حسين(عليه السلام) در برابر توطئههاى جاهلى معاويه
در خلال توطئههائى كه معاويه براى سلب شخصيت امت انجام ميداد،حسين(عليه السلام)ناچار بود در مقابل آن توطئهها در دو سطح موضع گيرد:
در مورد وارونه جلوه دادن افكار نظرى اسلام،حسين بن على(عليه السلام)،باقيمانده ميراث حضرت رسول(صلّى الله عليه وآله)يعنى ياران و انصار و تابعين وى را دردشوارترين لحظات گرد آورد.آنان دعوتش را پذيرفتند و در عرفات فراهمآمدند و هر يك هر چه حديث از حضرت پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله) مىدانستند نقل كردند.
اين احاديث بسيار ارزشمند بود و در زمانى نقل شد كه شمشير و قدرت معاويهزندگيشان را تهديد ميكرد.
حسين(عليه السلام)در پرتو اقدامى چنين دليرانه،اصول و نظريات مشروح درزير را تثبيت كرد و به مردم آموخت كه باقيماندگان اخيار و صالحان،اخبارپيامبر گرامى را با شجاعتى تمام حفظ كنند و خط صحيح اسلام را در قبال قدرتطاغوت بيان دارند.
و اقدام امام در سطح امت،ناديده گرفتن حكومت معاويه بود.حسين(عليه السلام)
تشخيص داد كه بايد به امت فرصت داد تا خود حدود و وسعت توطئه را كشفكند و به انديشهها و مفاهيم مربوط به جاهليت كه با اسلام ارتباطى نداشت،پى برد.در چنين صورتى بود كه امت،واقعيت انحراف را احساس ميكرد و بااشتياق به حكومت امام(عليه السلام)روى مىآورد.
امت از بيمارى شك و ترديد بهبودى يافته بود و در آنوقت هيچكسنبود كه پندارد كه امام على(عليه السلام)براى خويش ميكوشد و براى رهبرى شخصىخود كار مىكند.به اين ترتيب روشن شد كه نبرد امام على(عليه السلام)با معاويه مانندنبرد حضرت رسول(صلّى الله عليه وآله)با جاهليت،جنگى است كه از اسلام جامهاى تهيهكرده است تا از نو در صحنه مبارزههاى سياسى ظاهر گردد،بىآنكه احساساتمسلمانان را عليه خود بر انگيزد.
اما امت با توطئههاى معاويه به بيمارى خطرناكترى نيز دچار شده بودو آن از دست دادن اراده بيان بود.امت درك ميكرد اما نمىتوانستخود رادگرگون سازد و آن بيمارى را درمان كند.
رنج ميكشيد اما نمىتوانست آن رنج را از خود دور كند و همه چيز درنظرش بىارزش بود جز حيات محسوسش،حياتى كه در آن با ذلت و بندگىو زارى مىگذرانيد.
و از اينجا،حسين(عليه السلام)مشاهده كرد همه چيز براى اعتلاى اسلام در ميانانبوه غفلتها كه همه جا را پوشانيده،آماده است.حسين نخستين كسى بود درميان امت كه راه خود را گشود و با تمام قدرت به اصلاح موجوديت درونى ملت پرداخت و درين راه از بذل هيچ چيز حتى از خون خود و رنجها و خونامت دريغ نفرمود. موضع حسين(عليه السلام) پس از مرگ معاويه
وقتى پس از مرگ معاويه،يزيد پسر او از امام حسين(عليه السلام)طلب بيعتكرد،امام چهار راه در پيش داشت كه مىتوانست عمل كند:
١-نخست بيعت با يزيد،هم آن سان كه پدرش با ابوبكر و عثمان وعمر كرد.
٢-خوددارى از بيعت و باقى ماندن در مكه يا مدينه در حرم پيامبر(صلّى الله عليه وآله)
تا خدا چه پيش آورد.
٣-پناه بردن به يكى از نقاط جهان اسلام همانطور كه محمد بن حنفيهتوصيه ميكرد كه به يمن عزيمت فرمايد و در آنجا بكمك ديگران،جامعهاىاسلامى تشكيل دهد و از آن ببعد اعلام جدائى كند.
٤-رد كردن بيعت و رفتن به كوفه و پذيرفتن دعوت كسانى كه او را بهكوفه دعوت ميكردند و رسيدن به درجه شهادت.
امام ناچار بود يكى ازين چهار راه را برگزيند.منظور ما اين است كهبگوئيم چرا امام طريق چهارم را برگزيد.امام از آنجا كه شرايط زمان خودرا درك ميكرد بايد راهى بر مىگزيد تا به آن وسيله درد عدهاى از افراد امترا چاره ميكرد و آن دستهها عبارت بودند از:
دسته اول:كه قسمت عمده مردم را تشكيل ميداد،كسانى بودند كه درمقابل فساد معاويه، اراده خود را از دست داده بودند و به پستى و خوارىناشى از فسادى كه پيرامون خلافت اسلامى را فرا گرفته بود و آنرا به صورتبدترين نوع حكومت امپراطوريهاى ايران و روم كسرى و هراكليوس درآورده بود،تن در داده بودند و ميدانستند كه حكومتى كه از همه صفات و مختصاتجاهليت برخوردار است،زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (١) .
امت براى واكنش در برابر اين انحراف،اراده خود را از دست دادهبود و زبان و عملش در خدمت هوسرانيها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلبشده بود.بنابر اين نمىتوانست اوضاع فاسد را تغيير دهد.امام(عليه السلام)قولشاعر معروف،فرزدق را كه گفته بود:«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان برتست (٢) »قبول داشت.افراد امت فهميده بودند كه بنى اميه شب و روز حرمتاسلام را لكهدار ميكنند اما براى آشكار كردن اين معنى و استدلال در اين باب،قدرت خود را از دست داده بودند.
دسته دوم:كسانى بودند كه آن علاقهاى را كه به منافع خصوصى خودداشتند،به رسالت و پيامبر(صلّى الله عليه وآله)نداشتند.بطورى كه هدفهاى عظيم رسالتبتدريج اهميتخود را از دست داده و هدفهاى خصوصى و شخصى جاى آنراگرفته بود.
تفاوت اين دسته با دسته اول اين بود كه دسته اول در اساس،ستم وانحراف بنى اميه را درك ميكردند،اما قدرت نداشتند كه با آن بمقابله برخيزند.
اما دسته دوم اساسا فارغ از اين مصيبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نميكردند.
دسته سوم:سادهلوحانى بودند كه فريب فرمانروايان بنى اميه در آنانمؤثر افتاده بود.اگر چه پس از رحلت پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)خلافت اسلامى كم كماز مفهوم صحيح و شرعى خود منحرف ميگرديد.اما مفهوم خلافت از هر گونهتغيير اساسى بر كنار مانده بود.ليكن در دوران معاويه، در مفهوم خلافتتغييرات اساسى پديد آمد و خلافت اسلامى شكل سلطنت استبدادى كسرى و قيصر را گرفت (٣)
معاويه با انواع وسايل كوشيد تا در برابر مسلمانان،به حكومتخودلباس قانونى بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پيامبر روبرو نميشد،ايننقشه،سادهلوحان را به آسانى بسيار مىفريفت زيرا آنان ميگفتند اگر اين كارهاصحيح و قانونى نبود،صحابه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله)خاموش نمىنشستند.
دسته چهارم:اين عده مسئله را از لحاظ واگذارى حق خلافت از طرفامام حسن(عليه السلام)به معاويه و عقد قرار داد صلح با او مىنگريستند و به نظرشاناين تنها راهى بود كه امام حسن(عليه السلام)و اوضاع و احوال پيچيده آنروز به عنوانرهبر و حافظ منافع آينده رسالت از هر گونه نابودى پيش گرفته بود.
به نظر مىرسد كه اين حقيقت اساسى كه امام حسن(عليه السلام)در برابر معاويهپيش گرفت براى اين گروه كاملا روشن نبود زيرا موضع امام حسن(عليه السلام)تنهابراى آن محافل اسلامى مانند مردم كوفه و عراق،كه از نزديك شاهد ماجرابودند،آشكار بود.اما مسلمانانى كه در اكناف جهان اسلامى آنروزگار پراكندهبودند،مانند مردم خراسان كه فرصت درك مشكلات روزمره حوادث را نداشتندو از دور دستى بر آتش داشتند و از رنج و سختيهائى كه امام حسن(عليه السلام)در كوفهميكشيد بىاطلاع بودند و اخبار مبارزات را از اين و آن مىشنيدند،ابعاد مسالهرا نمىدانستند.
از اينرو،امام حسين(عليه السلام)موقعيت را ارزيابى ميكرد تا به مسلمانانى كهاز دور ماجراى كناره گيرى برادرش امام حسن(عليه السلام)را از خلافت و صلح بامعاويه شنيده بودند،ثابت كند كه كناره گيرى و صلح برادرش به معناى آن نيستكه اهل بيت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)از رسالتخود دست كشيده و آنرا در بست تحويل معاويهداده باشند.
امام حسين در برابر اين آزمايش قرار نداشت كه تمام شرايط را در نظرگيرد و درد اين چهار دسته امت را چاره كند،حسين(عليه السلام)براى رسيدن به اينهدف جز اين چارهاى نداشت كه عزيمت به عراق را انتخاب كند.
موضع اول،كه امام با يزيد بيعت كند،همانطور كه پدرش با خلفاىسه گانه كه استحقاق منصب خلافت را نداشتند،بيعت كرد،امكان نداشت زيرااين روش درد چهار دسته امت را كه شرح داديم چاره نميكرد.موقعيتيزيدبا موقعيتسه خليفه فرق داشت زيرا تغييرات بنيادى كه يزيد در مفهوم خلافتاسلامى داده بود،تغييراتى نبود كه شخصى رفته باشد و شخصى ديگر جانشيناو شده باشد.بلكه قصد يزيد و بنى اميه اين بود كه مفهوم خلافت را عوض كنندو به پايههاى اساسى خلافت تجاوز نمايند و زان پس سرور و صاحب اختيارمسلمانان گردند.
بنابر اين،قيام و برخورد مسلحانه براى امام حسين(عليه السلام)و اصحاب،اهل بيت او براى درهم شكستن اين توطئه ضرورت پيدا كرد.
موضع دوم،كه امام حسين(عليه السلام)در حجاز يعنى مكه يا مدينه باقى بماندو بيعت با يزيد را رد كند تا آنچه را كه خدا خواسته است پيش آيد.شرايط آنروزبى ترديد نشان ميداد كه اگر امام در مكه و مدينه باقى مىماند،اگر چه به پردهكعبه در مىآويخت و پناهنده مىشد،بنى اميه او را تعقيب مىكنند و به كشتن ياترور او دست مىزنند.امام(عليه السلام)بارها اين مساله را عنوان كرده بود.زيرامامور كردن سى نفر براى ترور امام(عليه السلام)هنگام حج،موضوع را تاييد ميكردو امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع كند و عمره مفرده بجاى آورد و ازمكه خارج شود تا بدانوسيله احترام مكه و خانه خدا محفوظ مانده باشد.
اينگونه كشته شدن براى امام و براى چهار دسته ياد شده از مسلمانان،فايدهاى نداشت.بين اين نوع كشته شدن يا كشته شدن در راه خدا به علت امتناعاز بيعت با يزيد و شعلهور ساختن احساسات مسلمانان و برانگيختن آنان در راه مكتب پيامبر(صلّى الله عليه وآله)و برگرداندن شرف و اراده به آنان،تفاوت بسيار بود.
معمولا مردم زان پس كه شعله ايمان در نهادشان رو به خاموشى نهاد،به هر عقيده يا دين از روى احساس پاى بند مىمانند.براى اينكه احساس بهايمان و عقيده تبديل گردد بايد جنبش و حركتى در ميانشان به وجود آيد و چنينجنبشى را نمىتوان با يك حادثه كشته شدن ساده بر انگيخت بلكه بايد به تمامكارهائى كه موجب بيدارى و برانگيختن در وجودشان ميشود متوسل شد.
امام اين برانگيختن را چنان انجام داد كه مىبينيم شخصى مانند عمر بنسعد فرمانده سپاهيان ابن زياد كه تمام قتل و كشتار و غارتها و اسارتها بهدستور او انجام گرفت به گريه درآمد.
اما موضع سوم،آنكه امام بيكى از مرزهاى دور دست اسلامى ماننديمن برود و در آنجا جامعه اسلامى بوجود آورد.اگر امام اين راه را انتخابميكرد،نه تنها به هدف خود نمىرسيد،بلكه از صحنه حوادث آنروز شام وعراق و مدينه و مكه جدا ميشد.
ليكن امام مىخواست قيام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبرىكند تا بتواند سراسر جهان اسلامى را در بر گيرد و در ميان همه مسلمانان تاثيرروحى و تربيتى و اخلاقى بر جاى گذارد.چرا به يمن ميرفت و براى تشكيلدادن يك جامعه اسلامى از صحنه فعال حوادث بر كنار مىماند؟چنين جامعهاىدر زمان پدرش در كوفه به وجود نيامد پس چگونه ممكن بود شرايط اجازهدهد كه چنين جامعهاى در يمن دور افتاده از مركز جهان اسلامى بوجود آيد؟
چنان وضعى با هدف امام كه عبارت بود از ايجاد تغييرات روحى ونهادى در امت اسلام، تعارض داشت.
بهمين علت،امام موضع چهارم را برگزيد تا بتواند در نهاد همه دستههاى مسلمان آنروزگار، دگرگونى بوجود آورد و عواطف و احساس آنان رادر زندگانى،در توسل به اهداف شريف رسالت و مكتب معطوف دارد.
حسين(عليه السلام) و فرار مردم از همراهى با او
شمهاى از كوششهائى را كه حاوى پند و اندرز بود و در برابر امام حسينو قيام او بعمل مىآمد و بر سبيل نصيحت،او را از روبرو شدن و جنگيدن باانحراف بر حذر ميداشتند گفتيم. بايد دانست كسانى كه اينگونه سخنان ميگفتندو او را در مقابل انحرافات به سكوت و نرمش دعوت ميكردند،تنها بعضىاز عوام مسلمانان نبودند بلكه از سوى بزرگان امت،حتى از طرف بعضى ازنزديكان و خويشان نيز درين مورد با او گفتگو ميشد.
اين سخنان نصيحت آميز همه تعبيرى روشن ازين واقعيت بود كه بنيادروانى و اخلاقى درهم فرو ريخته و ويران شده بود و اين ويرانى شامل رهبرانمسلمانان و بزرگان آنان و توده مردم شده بود كه با اخلاق و روشى كه بطوروحشتناك درهم ريخته بود زندگانى ميكردند.امام(عليه السلام) پى برد كه يگانه درمانآن حالت بيمار گونه كه در مجتمع مسلمانان مورد قبول واقع شده بود ارادهو فعاليت اوست،و سرعت در بذل جان.و بايد با كمى عده و نداشتن يارو ياور،عزم آن كند كه به قصد قربانى شدن خروج نمايد.
«هان كه من با خاندان خود،با اندك بودن عده و نداشتن يار و ياور،افتان و خيزان به سوى دشمن روانه شدهام».
مقتضى چنين بود كه به نسبت عمق بيمارى در روان امت،فداكارى نيزعميق باشد.
ديرى نگذشت كه اخلاق هزيمت و فرار در دست كسانى كه آن روحيه رابوجود آوردند، بصورت نيروئى عظيم درآمد تا با آن نيرو مردم را به اين خصلتعادت دهند كه بيكديگر يارى نكنند و اين صفت را در مردم استمرار دهند وتوسعه بخشند.در آن روزگار تفكر در كارهاى مسلمانان را شتابزدگى و كمتاملى محسوب مىنمودند و همت گماشتن براى از ميان بردن بدبختيها و مصيبتهاى جهان اسلام و مسلمانان را نوعى سبكسرى و بيعقلى وانمود ميكردند.
امام(عليه السلام)مىخواست آن خلق و خوى را دگرگون سازد و از بنياد و پى بركندو خلق و خوئى در روح امت بدمد كه با قدرت امت در تحرك و اراده هماهنگ باشد.
دلايل فراوان به رواج اين خلق خوى منفى در دست داريم و مىبينيمكه امام در دشوارترين و خطرناكترين وقت متعرض اين معنى شد.
حبيب بن مظاهر اسدى از امام رخصت طلبيد تا برود و عشيره خود«بنى اسد»را دعوت كند تا به قيام بپيوندند و به آنان يارى كنند.نتيجه اين شدكه عشيره مزبور خيانت كردند و در همان شب نبرد،منطقه را خالى گذاردندو در پى كار خود رفتند.ابن زياد توانست در خلال دو هفته پس از قتل مسلمبن عقيل،هزاران سپاهى از آنان كه پيوسته در آن هنگام از حاملان مكتبامام على(عليه السلام)و از دوستان او بودند،بسيج كند و در خط تسلط بنى اميه قرار دهد.
مشكل«مسلم بن عقيل»و«هانى»،چيزى ديگر بود و بوضوح بما نشانميدهد كه اين خلق و خوئى كه گفتيم،در جامعه مسلمين چه مشكلاتى بوجودآورده بود.
ابن زياد،زان پس كه دانست هانى بن عروة،مسلم بن عقيل را در خانهخود پنهان كرده است و با او براى خروج بر حكومت بنى اميه،توطئه نمودهاست،كس نزد هانى فرستاد تا به ديدار او آيد.هانى تقاضاى او را پذيرفتاما از كار مسلم هيچ آگاهى نداشت و از آن تهمت مبرا بود.ابن زياددر گفته خود پافشارى كرد و اين بار با پرخاش بسيار گفت:بايد او را به ماتسليم نمائى.اين بار،هانى با كمال دليرى چهره درهم كشيده و به پاسخ اوگفت:«اگر مسلم در دست منهم باشد او را تسليم نميكنم».هانى مىپنداشتكه پايگاهى بس نيرومند در اختيار دارد و دهها هزار تن پشتسر او هستندو مدافعان اويند و ازو پشتيبانى ميكنند.
وقتى خشم ابن زياد بالا گرفت،به حبس هانى فرمان داد و خبر زندانى كردن و بعد به قتل رسانيدن او را در كوفه منتشر ساخت.هنوز ساعتى چندنگذشته بود كه عمرو بن حجاج با چهار هزار كس از عشيره خود براى خبر يافتناز حقيقت اين امر آمدند و بر در كاخ امارت خبر گرفتند كه آيا هانى زنده استيا نه.در آن وقت،ابن زياد از شريح قاضى خواست كه واسطه كار شود و واردغرفهاى گردد كه هانى در آنجا زندانى شده بود.سپس در مقابل تظاهر كنندگانگواهى دهد كه هانى زنده است و شايعه قتل او صحت ندارد.
وقتى«هانى»با شريح روبرو شد فرياد برآورد و گفت:مسلمانان كجارفتند؟اگر ده تن از آنان به كاخ حمله مىآوردند مرا رها ميكردند.زيرا در كاخنه سپاهى وجود دارد و نه پاسبانى.
منظور هانى اين بود كه اگر ده تن در راه خدا آماده مرگ شده بودند،قيافه كوفه دگرگون ميشد.شريح قاضى بيرون رفت تا مردم را مطمئن كندو با عمروبن حجاج سخن گويد و توضيح دهد كه او زنده است.او در مقابلمردم شهادت داد كه هانى زنده است و به قتل نرسيده.شريح ميگويد:«دوبارهبازگشتم تا به عمرو بن حجاج بگويم كه هانى در زندان ازو چه تقاضائى داشتو ميخواست كه فقط ده تن به كاخ حملهور شوند و او را از چنگ ابن زيادبرهانند.اما همينكه خواستم مطلب را بگويم،به پهلوى خود نگريستم و ديدميكى از جاسوسان ابن زياد در آنجا ايستاده است.پس زبان را نگاه داشتمو به اداى شهادت مطلوب بس كردم».
عمرو بن حجاج و همراهانش بازگشتند زيرا منظور آنان تنها اين بود كهبدانند هانى زنده استيا به قتل رسيده است.وقتى شريح قاضى زنده بودناو را گواهى كرد،عمرو با كسان خود بازگشت و روز بعد ابن زياد،هانى رادر زندان بقتل رسانيد.
اما روز بعد از آن مسلم بن عقيل با چهار هزار نفر خروج كرد و پيرامونكاخ را گرفت.ابن زياد با عدهاى قليل از پاسبانان خود كه از سى تن بيش نبودند در كاخ بود و بهنگام شدت گرفتن واقعه،لشكريان مسلم همه فرار كردندو يك تن از آنان بر جاى نماند زيرا قصد جنگ نداشتند.
اين واقعيات متناقض كه عواطف امت را در بر گرفته بود در گفته فرزدقبا دقيقترين تعبير آمده است:
«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان بر تو».
شخصى كه مالك اراده خود نباشد ممكن است دستش بر خلاف دلش وعاطفهاش حركت كند ازين روست كه مىبينيم پس از آنكه حسين(عليه السلام)را به شهادترسانيدند،گريستند و پشيمان شدند.زيرا دانستند كه كشته شدن امام(عليه السلام)به دستآنان به اين معنى است كه بزرگوارى و آرزوى منحصر خود را در زندگانىآزاد و كريمانه به قتل رسانيدهاند...با اينهمه هم آنان بر حسين(عليه السلام)،زار گريستند.
حسين در راه كوشش تبديل اخلاق گريز و هزيمت به اخلاق جديد،با دقيقترين مرحله عمل خود روبرو گرديد.او در آن هنگام بر آن بود تااخلاق جديد را در چشم امت و در وجدان ضمير او جايگزين سازد و بر آنبود تا از خلق و خوى تقليدى امت كه نتيجه شكست روحى او بود،رها گردد.
زيرا امام نمىتوانست ضمير امت را به كارى برانگيزد و به جنبش در آورد مگروقتى كه در مسير و در برنامه ريزى خود،اخلاق فعلى امت را ريشه كن سازدتا در نظر مسلمانانى كه اخلاقشان نابود شده و مقياسهاى اسلامىشان دگرگونگرديده بود،كار خود را در شكل«شرعى»حفظ كند.
ازينرو،امام حسين(عليه السلام)در نخستين لحظه تصميم گرفت وارد جنگشود و هر جا كه انجام تكليف او با فداكارى ملازمه داشت تا آخرين قطرهخون پاك خويش را براى حفظ آينده اسلام از آن انحرافها نثار كند»پس قيامحسينى و جنبش او(عليه السلام)در نتيجه تفكر مثبت و مستقل نبود، بلكه براى ايجادكردن شرايط و واكنشهاى مناسب برنامه ريزى شده بود تا جنبش از خلال آنپديد آيد.ازينرو امام(عليه السلام)نيز چنان شعارى را كه در آغاز جنبش داده بود موكدا ادامه داد و در آن هنگام،مساله امام،اقناع به بازگشت و انصرافاز مبارزه نبود.چه،او هنوز در اثر خواهش پايگاهها و تودههاى مردم بهحركت در نيامده بود،او در بين راه از كيفيتخيانت مردم كوفه و كشته شدنمسلم بن عقيل-فرد مورد اعتماد خاندان خود-اطلاع يافته بود.با اينكهامام(عليه السلام) ازين رويدادها اطلاع يافته بود،سفر خويش را ادامه داد.زيراشعارى كه او اعلام كرده بود در مقابل اخلاقياتى كه امت با آن به سر مىبرد،وفاى به عهد(وفا به نامههاى اهل كوفه)را ايجاب ميكرد.همچنين از جملهروشهائى كه امام(عليه السلام)براى بدست آوردن اخلاقيات مزبور به كار برد اين بودكه همه نيرو و امكانات خويش را براى مبارزه تجهيز فرمود و به اين بسنكرد كه خود شهيد گردد بلكه همه ياران و فرزندان و اهل بيتخود را درينراه فدا كرد تا راه را بر اخلافيات شكست بر بندد.زيرا روحيه شكست هر اندازهدر مشروع بودن آن قيام ترديد ميكرد،باز نمىتوانست در رفتار وحشيانهسپاهيان بنى اميه در مورد خاندان نبوت كه با هيچ مقياس و معيارى صحيحنبود شك كند.
اينجاست كه امام حسين(عليه السلام)با خون پاك خويش و خون پاك فرزندانو ياران خود و با همه اعتبارات احساسى و تاريخى،حتى شمشير و عمامهجدش پيامبر اكرم(صلّى الله عليه وآله)وارد مبارزه گرديد تا همه روزنهها را و راههاىتعبير را بر اخلاق و اعتقاد به شكستيا مشروع بودن آن نبرد فرو بندد.
اين سان،امام(عليه السلام)با برنامهاى جالب و شگفت آور و دقيق اراده ووجدان امتشكستخورده را به او بازگردانيد و او(عليه السلام)نشان داد كه اخلاقامت را نميتوان بوسيله روياروئى ساده دگرگون ساخت.چه،روياروئىبى پرده و صريح با اخلاق فاسد امت به معناى جدا شدن از او و دورى ازهر گونه قيام براى كار قانونى به سود ملت بود.
اين كار،كارى بود كه امام حسين(عليه السلام)هنگاميكه مسلمانان رفته رفته به حالت و سطح جديد اخلاقى وارد شدند،انجام داد و با اخلاق شكستخوردگى،تفاوت داشت.
چنين است مايه انگيزش وجدان انسان مسلمان از آن روزگاران تابه امروز.
نتايج و آثار انقلاب
اينك،پس از آگاهى از قيام و معناى آن،اين پرسش پيش مىآيد:
آيا قيام،نتايجخود را به بار آورد و واقعيتى را دگرگون ساخت؟آيا پيروزىببار آورده و دشمنان را درهم كوفت؟
بسا كه بسيارى از تاريخ دانان،مدعىاند كه قيام شكستخورد.
زيرا،پيروزى سياسى فورى كه واقعيت جهان اسلام را به وضعى بهتر از حالتىكه پيش از قيام داشت در آورد،در بر نداشت (٤) .
براى اينكه انقلاب حسين(عليه السلام)را بهتر درك كنيم،بايد هدفها و نتايجآنرا خارج از پيروزى فورى و سريع و در دست گرفتن زمام امور جستجو كرد (٥) .
نبايد اين انقلاب را مانند ساير انقلابات ملحوظ داشت بلكه بايد نتايج آنرادر صحنههاى زير در نظر گرفت:
١-درهم شكستن چهار چوب ساختگى دينى كه امويان و يارانشان تسلطخود را بر آن استوار ساخته بودند و رسوا ساختن روح لا مذهبى جاهليت كهروش حكومت آن زمان بود.
زان پس كه روح بى دينى كه به آن اشارت كرديم در همه طبقات اجتماع پراكنده گرديد،بى آنكه پرده از آن برداشته شود،و بى آنكه ساختگى بودنآن و دور بودن آن از دين در ميان مردم بر ملا شده باشد،امام حسين(عليه السلام)تنهاكسى بود كه در دل همه مسلمانان احترام و محبتى مخصوص داشت و مىتوانستحكام را رسوا سازد و دورى بسيار آنان را از اسلام آشكار نمايد. ازاينرو،قيام او حد فاصل بين اسلام و حكومت اموى بود و مىتوانست قيافهحقيقى و آلودگى آنرا نشان دهد.
٢-احساس گناه-شهادت فجيع امام حسين(عليه السلام)در كربلا موجى شديداز احساس گناه در وجدان هر مسلمانى برانگيخت.آنان پى بردند كهمىتوانستند او را يارى دهند.اما زان پس كه با او براى قيام پيمان بستند،او را يارى نكردند.اين احساس گناه دو جنبه داشت:از يكطرف انسان راوادار ميساخت كه گناهى را كه مرتكب شده با كفاره بشويد و از طرف ديگر نسبتبه كسانى كه او را به ارتكاب چنين گناهى واداشته بودند،احساس كينه و نفرتكند.به طورى كه انگيزه انقلابهاى متعددى كه در اثر قتل امام(عليه السلام)بر پا شد،همان كفاره يارى نكردن به حضرت او،و انتقام گرفتن از امويان بود.
مقدر چنين بود كه آتش اين احساس گناه،پيوسته بر افروخته ماند وانگيزه انتقام از بنى اميه در هر فرصت به انقلاب و قيام بر ضد ستمگرانمنتهى گردد.
٣-اخلاق جديد.قيام امام(عليه السلام)موجب آن گرديد كه در جامعه،نوعىاخلاق بلند نظرانه پديد آيد و نظر آدمى را به زندگانى خود و ديگران،دگرگونسازد تا بتواند بدينوسيله جامعه را اصلاح كند.
امام(عليه السلام)و فرزندان و يارانش در قيام بر ضد بنى اميه،اخلاق عالىاسلامى را با همه صفات و طراوت آن نشان دادند.اين اخلاق را بر زباننياوردند بلكه با خون خود و با زندگى خود آنرا نوشتند.
مردم عادى قبايل عادت كرده بودند كه ببينند رهبرانشان-قبيله و دين را ووجدان خود را به پول بفروشند و در برابر ستمكار گردن خم كنند تا از عطاهاىاو بهرهمند گردند.مردم عادى، رهبران خود را چنين ديده بودند.هدف مسلمانعادى زندگى خصوصى خود او بود.به خاطر آن زحمت ميكشيد و تنها براىزندگانى خويش مىانديشيد.در مردم عادى،دردهاى اجتماعى تاثيرى نداشتو احساسشان را بر نمىانگيخت.تنها كوشش آنان اين بود كه سترنجخويش راحفظ كنند و از توجيهات رهبران اطاعت نمايند،مبادا نامشان از فهرستحقوق بگيران حذف شود.لذا در مقابل جور و ستمى كه مىديدند، خاموشىمىگزيدند و هم آنها تنها اين بود كه مفاخر قبيلهاى خود را بازگو كنند و ازغير آن بدى گويند.
اصحاب حسين(عليه السلام)مردمى ديگر بودند و گروهى كه در سرنوشت باامام همراه شدند مردمى عادى بودند و هر كدام داراى زن و فرزند و خانوادهو دوستانى بودند و از بيت المال مقررى دريافت ميداشتند و زندگانى بالنسبهراحتى داشتند و مىتوانستند از لذتهاى حيات برخوردار گردند.
اما از همه اينها چشم پوشيدند و براى نثار جان در راه حسين(عليه السلام)بااجتماع خود به ستيز برخاستند.براى بيشتر مسلمانان آن روز،اين نكته بسىجالب بود كه يك انسان،بين زندگانى راحت و ثروت و نفوذ و استفاده ازآنها كه مستلزم اطاعت از يك جابر ستمگر بود،و انتخاب مرگ،مخير گرددو مرگ را برگزيند.براى مردم،اين نمونهاى عالى و شگفتانگيز بود و مىگفتند اينان بشر نيستند.چنان خصلتى وجدان هر مسلمانى را تكان ميداد و اورا از خوابى سنگين و طولانى بيدار ميكرد تا زندگانى اسلامى شكل ديگر گيرد.
شكلى كه سالها پيش از قيام حسين(عليه السلام)از ميان رفته بود.جامعه اسلامى بهوسيله مردى عادى عليه حاكمان ظالم،انقلابها و قيامها بخود مىبيند.اما روحكربلا در نهاد كسانى كه به اين كار دست زدند،شعلهاى برافروخت كه همه آمادهبودند در راه چيزى كه آنرا حق تشخيص مىدادند جان فدا كنند. روح مبارزه جوئى قيام حسين(عليه السلام)پس از ديرى خاموشى و تسليم،از نو موجب برانگيختنروح مبارزه جوئى در انسان مسلمان گرديد.اين قيام همه سدهاى روحى واجتماعى را كه مانع قيام و انقلاب ميشد درهم فرو ريخت.
مسلمانان به صلح طلبى و معامله دعوت ميشدند.به آنها گفته ميشد كهجان خود را و موقعيت اجتماعى و مال خود را حفظ كنيد.درين وقت قيامحسين(عليه السلام)روى داد تا به انسان مسلمان اخلاق جديدى بياموزد و به او بگويد:
تسليم مشو!انسانيتخود را مورد معامله قرار مده،با نيروى اهريمنى بجنگو همه چيز را در راه اصول فدا ساز!
اما خودخواهى مانع ازين بود كه مسلمان به قيام و انقلاب دست زند.
قيام حسينى در وجدان گروه بسيارى از مردم اين انديشه را برانگيخت كه با حمايتنكردن از حسين(عليه السلام)مرتكب گناه شدهاند.
بارى،اين احساس آنان را برانگيخت و آماده قيام ساخت.روح مبارزهجوئى در زندگى ملتها و فرمانروايانشان تاثير فراوان دارد.هنگاميكه اينشعله به خاموشى گرايد و ملت تسليم فرمانروايان خود شود،فرمانروايان،هر چه بخواهند انجام ميدهند و هر اندازه زمان بگذرد با خاموش شدن روحمبارزه جوئى،تسلط بر ملت آسانتر ميگردد و در آن ملت،ايجاد تحول دشوارترميشود.براى اينكه از ميزان تاثير قيام حسينى در برانگيختن روح انقلابى درجامعه اسلامى انديشهاى روشن نشان دهيم،بايد بگوئيم كه جامعه اسلامى پساز قتل امام على(عليه السلام) تا هنگام قيام حسينى آرام بود و در آن مدت هيچگونهاعتراض و انقلاب جدى اتفاق نيفتاده بود.با همه انواع كشتارها و سركوبهاو غارت اموال به وسيله امويان و همدستانشان،بيستسال تمام،تودههاحالت تسليم و اطاعت داشتند و اين وضع از سال چهلم تا شصت هجرى بهدرازا كشيده بود.
اما پس از قيام حسين(عليه السلام)،در مكتب،روح انقلاب دميده شد و تودههادر انتظار رهبرى بودند و هرگاه رهبرى مىيافتند عليه حكومت بنى اميه دستبه انقلاب مىزدند.در همه اين انقلابها، شعار انقلابيان خونخواهى حسين(عليه السلام)بود.
انقلابهاى مزبور عبارت بود از:
١-انقلاب توابين
اين انقلاب در كوفه بر پا گرديد و واكنش مستقيمقتل امام بود،و انگيزه آن،احساس گناه به علتيارى نكردن به امام-پس ازآنكه كتبا ازو دعوت كردند كه به كوفه آيد-بود.كوفيان خواستند ننگى را كهمرتكب شده بودند با انتقام از قاتلان امام حسين(عليه السلام)بشويند.اين واقعه در سال٦٥ هجرى روى داد (٦) .
٢-انقلاب مدينه
اين انقلاب با انقلاب توابين تفاوت داشت.زيرا هدفآن انتقام خون حسين(عليه السلام)نبود بلكه انقلابى بود عليه حكومتستمكار بنى اميه.
اهل مدينه عليه امويان شوريدند و عامل يزيد را از مدينه راندند.شركتكنندگان درين قيام يكهزار تن بودند.اين انقلاب با دستسپاهيان شام و بانهايت وحشيگرى سركوب گرديد (٧) .
٣-قيام مختار ثقفى،در سال ٦٦ هجرى
مختار بن عبيده ثقفى در عراقبه خونخواهى حسين و انتقام قاتلان امام قيام كرد و در يك روز دويست و هشتادتن از آنان را به قتل رسانيد (٨) .
٤-انقلاب مطرف بن مغيره در سال ٧٧ هجرى
مطرف بن مغيره عليهحجاج بن يوسف شوريد و عبد الملك بن مروان را از خلافتخلع كرد (٩) .
٥-انقلاب ابن اشعث در سال ٨١ هجرى
عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بر حجاج شوريد و عبد الملك مروان را از خلافتخلع كرد. اين شورش تا سال٨٣ به طول انجاميد.در آغاز پيروزيهاى نظامى به دست آورد اما بعدا، حجاجبه كمك ارتش شام بر او غلبه كرد (١٠) .
٦-انقلاب زيد بن على بن حسين
در سال ١٢٢ هجرى زيد بن على دركوفه به شورش برخاست اما آن شورش بيدرنگ به وسيله سپاهيان شام كه درآن هنگام در عراق بودند سركوب گرديد (١١) .
اين بود نمونههايى از انقلابها كه آشكارا از روح قيام حسينى در ميانملت مسلمان حاصل گرديد و در تمام مدت حكومت بنى اميه ادامه يافت.
بارى قيام بنى عباس به حكومت بنى اميه پايان داد و آن انقلاب با الهام ازانقلاب حسينى و استفاده از خشنودى و رضاى اهل بيت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)بود كهپايههاى مردمى يافته بود و مورد توجه تودهها واقع شده بود.
انقلابها با منحرفان به مقابله برخاست و هرگز خاموش نگرديد.بلكه انسانمسلمان پيوسته انسانيتخود را كه حكومت كنندگان خفه كرده بودند،بيان ميكردو آن قيامها به فضل روحيهاى بود كه قيام حسينى در كربلا گسترد و گسترش داد.
همانا كه قيام حسين(عليه السلام)،سر آغاز جنگ و قيام در تاريخ انقلاب بود وآن نخستين قيامى بود كه طريق مبارزه جوئى را به مردم آزاده كه آن روحيه رااز دست داده بودند آموخت.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- رژيمهاى اسلامى-صبحى صالح ص ٢٦٩.
٢- طبرى ج ٤ ص ٢٩٠.
٣- رساله جاحظ در مورد معاويه و امويان.تحقيق عزت بيطار ص ١٦.
٤- قيام حسينى و شرايط آن-محمد مهدى شمس الدين ص ١٥٤.
٥- در باب اين نتايج،علامه مهدى شمس الدين در كتاب خود«اوضاع و احوال قيامحسينى»ص ١٦٢ و ٢٢٨ مطلبى دارد كه خواننده را به آن تفصيلات حواله ميدهيمزيرا در اين مختصر،از بيان تمام اين نتايج معذوريم.
٦- تاريخ طبرى-انقلاب توابين ج ٤ ص ٤٢٦-٤٣٦.
٧- تاريخ طبرى-انقلاب مدينه ج ٤ ص ٣٦٦ و ٣٨١.
٨- تاريخ طبرى-انقلاب مدينه ج ٤ ص ٤٢٤.
٩- تاريخ طبرى-انقلاب مطرف.
١٠- تاريخ طبرى و نيز«اشعث و دولت عربى»از و مهاوزن ص ١٨٩ و ٢٠٣.
١١- مقاتل الطالبين،اصفهانى.ص ١٣٩.
۱۲
امام چهارم على بن حسين(عليه السلام) امام چهارم على بن حسين(عليه السلام)
امام سجاد،در بدترين زمان از زمانهايى كه بر دوران رهبرى اهل بيتگذشت مىزيست.چه،او با آغاز اوج انحرافى معاصر بود كه پس از وفاترسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)روى داد و در پيش از آن سخن گفتيم.
اما مطلبى كه درباره آن انحراف اكنون بايد گفت اين است كه انحرافاز زمان امام سجاد(عليه السلام) كم كم شكلى آشكار به خود گرفت.اما نه فقط از جنبهمضمون بلكه در سطح شعارها و كلمات كه از طرف زمامداران،هم در سطحعمل مطرح شده بود،هم در رسوخ دادن و تنفيذ اقعيتحال زمامداران پساز شهادت امام حسين(عليه السلام)،ماهيت و زشتيهاى حكومت،از جهت نظرى وعملى براى مردمى كه اينك واقعيت امامان(عليه السلام)را درك كرده بودند،نمايانگرديد.
امام(عليه السلام)با همه محنتها و بلاها كه در روزگار جد بزرگوارش امير المؤمنين(عليه السلام)روى داده بود همزمان بود.او سه سال پيش از شهادت امام على(عليه السلام)
متولد گرديد.وقتى به جهان ديده گشود،جدش امير مؤمنان(عليه السلام)در خط جهادجنگ جمل غرق گرفتارى بود و زان پس با امام حسن(عليه السلام)در محنت و در گرفتاريهاى فراوان او مىزيست.
او همه اين رنجها را طى كرد تا خود بطور مستقل روياروى گرفتاريهاقرار گرفت.محنت و رنج او وقتى بالا گرفت كه لشكريان بنى اميه در مدينهوارد مسجد رسول الله شدند و اسبهاى خويش را در مسجد بستند.آن مسجدجائى بود كه انتظار آن مىرفت كه مكتب رسالت و افكار مكتب،از آنجا درسراسر جهان انتشار يابد،اما بر عكس،آن مكان مقدس در عهد آن امام(عليه السلام)
بدستسپاه منحرف بنى اميه افتاد و آنان نيز بىپروائى را از حد گذراندند وحرمت مدفن مقدس رسول اكرم و مسجد او را هتك نمودند.
مىتوان آن زمان را كه امام سجاد در آن مىزيست دشوارترين و بدترينزمانى تصور كرد كه بر آن امام بزرگوار(عليه السلام)گذشته است.آغاز آن روزگار،اوج انحراف را در زمان مجسم ميكند و امام(عليه السلام)در آن هنگام بيش از ديگرپيشوايان(عليه السلام)مورد آزمايش قرار گرفت.
كشتن،سادهترين وسيلهاى بود كه در آن كشاكش به كار ميرفت.چه،مثله كردن جسدها از روى كينه و انتقام،و حلق آويز كردن از درختان،بسيارمعمول بود.دستها و پاها را مىبريدند و شكنجههاى گوناگون بدنى از جملهچيزهائى بود كه هميشه از آن سخن ميرفت.
قيام پدر بزرگوار آن امام(عليه السلام)و پايان فاجعه آميز آن در كربلا توجه مردمرا به گناهكارى شان جلب كرد و كينه و نفرت آنان را به بنى اميه برانگيخت.
اين مطلب را پس از قيام حسين(عليه السلام)و شهادت او آشكارا در ملت اسلاممشاهده ميكنيم و مىبينيم كه بسيارى از مسلمانان از آن واقعه احساس گناهكردند و ملت در جهت تكفير امويان بحركت در آمد و كينه و نفرتش به بنى اميهروز افزون گرديد.نتيجه و تعبير طبيعى تكفير بنى اميه و در دل گرفتن كينه آنان«قيام»بود و قيام نيز روى داد.
بيشتر قيامهائى كه روى داد،سبب عاطفى داشت نه تعقلى.زيرا مردم هنوز درك نميكردند كه امويان تا چه اندازه از اسلام دورند (١) .
امام سجاد احساس گناه را در دل مردم بر مىافروخت
موضع امام سجاد(عليه السلام)درين معنى،يعنى احساس گناهكارى،موضعىمثبت بود و در آن بخوبى ايستادگى كرد و براى پيش راندن مسلمانان به سوىنفرت از بنى اميه و افزودن مبارزه جويى با آنان،ازين احساس و عامل روانىاستفاده كرد و آنرا براى رسيدگى به حساب زمامداران اموى،عاملى مهممحسوب داشت.امام على بن الحسين(عليه السلام)كوشيد،اين احساس گناه را شعلهورسازد و بر مهيب آن بيفزايد.پس به گروهى انبوه از مردم كوفه گفت:
«اى مردم شما را به خداى،آيا ميدانيد كه به پدرم نامه نوشتيد و با اونيزنگ باختيد؟از دل و جان با او پيمان بستيد و ميثاق كرديد و بيعت نموديداما او را كشتيد؟دستتان بريده باد... وقتى رسول الله(صلّى الله عليه وآله)به شما بگويدخاندان مرا كشتيد و حرمت مرا شكستيد،پس،از امت من نيستيد با چه چشمىبه او خواهيد نگريست» (٢) .
اين احساس گناه،عاملى بود پيوسته شعلهور،كه مردم را براى شورشو انتقام خواهى،دائم به جلو مىراند.امام(عليه السلام)توانست هر وقت فرصتىبدست مىآمد،مردم را به انقلاب بر ضد امويان برانگيزد و پيوسته اين كار رااز سر ميگرفت،و آن شعله،نه فرو مىنشست نه خاموش ميشد (٣) .
آن جونا آرام و لبريز از شورش و اضطراب،بنى اميه را واداشت تاجنبشهاى امام سجاد(عليه السلام)و كارهاى او را زير مراقبتشديد قرار دهند وهر حركتى كه ازو سر مىزد به شورشى نو تفسير ميشد كه ناچار حكومت منحرفبنى اميه هدف آن بود.
از گذرگاه آن محيط ناآرام و مضطرب،امام(عليه السلام)بايستى راه و روشىنو مىيافت تا با آن محيط و شرايط بسيار دشوار،بتوان روبرو شد.پسناچار،به علت مسئوليتى كه نسبت به امت داشت،و براى پشتيبانى از شريعت،با احتياط،برنامه حاكمان منحرف را تحت نظر قرار دهد و راقبتشديدآنها را كه با بيم و ترس آميخته بود و براى انتقام ازو طرح ميشد،مورد توجهقرار دهد.
امام(عليه السلام)به اين سبب،اسلوب دعا را به كار برد و بسيار هم بكار برد.
دعاهاى او داراى نوعى معانى است كه رويدادهاى عصر او را تفسير ميكند و ازمفاهيم تبليغ و پى ريزى بناى امت لبريز است.«بنابر اين امام ديد كه بايد سخنانو آراء خود را در جامه خشونت انقلابى نپوشد.اگر چه در واقع مفاهيم آنگفتارها شديدتر از خشونت و شورش بود.او تعابير آن را در جامه اشارات وتحريك مستقيم بيار است.
او مشاهده كرد كه نظريات اسلام و راهها و روشهاى آن،حرمتخودرا از دست داده و متروك گرديده است،پس سخنانش در صورت شكايت ودعا شكل گرفت و در آن،هر چه از شورش و تحريك به قيام كه ميخواستگنجانيد» (٤) .
نقش امام(عليه السلام)در ميان امت
امام سجاد(عليه السلام)از دو راه عملى،با امت و پيروان خود روبرو گرديد.
١-يكى راه برانگيختن وجدان انقلابى افراد مسلمان و متمركز ساختنو برانگيختن احساسشان به گناه و ضرورى بودن جبران آن گناه بود.
!١٥٨ امام كوشيد كه دژ وجدان و اراده اسلامى را از فرو ريختن حفظ كند وشخصيت اسلامى و كرامت انسانى را در مقابل حاكمان منحرف،از تنزل وفرومايگى نگاهدارد.ازين روى مىبينيم كه امام(عليه السلام)اعلاميههاى عمومىصادر مىفرمود و هر مسلمانى را كه عليه زمامداران منحرف به شورش دستميزد،مىستود و ازو به گرمى استقبال ميكرد و او را سپاس ميگفت. هنگاميكهمحمد بن حنيفه با فرستاده مختار ثقفى نزد امام(عليه السلام)آمد تا درباب قيام مختاربا او(عليه السلام)مشاوره كند،امام با سخنى كلى كه فقط به مختار اختصاص نداشت،تقاضاى محمد حنفيه را پذيرفت.سخنان او شامل همه مسلمانان و به گونهاىبود كه مردم را وا ميداشت روياروى ستم بنى اميه و زمامداران منحرف آنبايستند.
٢-طريق دوم،از راه تهيه برنامه فكرى و آگاهى عقيدتى و روانىامت بود.على بن حسين(عليه السلام) در حقيقت دومين مؤسس مدرسه بزرگ اسلامىبود.خانه و مسجد،مدرسه او بود و طلاب در آنجا و در پيرامون وى جمعميشدند و بعدها شاگردانش،سازندگان تمدن اسلامى شدند و مردان تفكرو قانونگذارى و ادب اسلامى گرديدند (٥) .
امام(عليه السلام)در دورانى پر اهميت براى افزودن بر دانشمندان و راوياناحاديثخود در علوم و فنون گوناگون قيام فرمود.
صحيفه سجاديه كه انجيل آل محمد است از آثار اوست.اين اثر ازثروتهاى فكرى است كه با وضع قواعد اخلاقى و اصول فضايل و علوم توحيدو غير آن از ساير آثار متمايز است.امام على بن حسين(عليه السلام)،مشكلات وگرفتاريهاى فكرى را كه كرامت و ارزش دولت اسلامى را تهديد ميكرد ورهبريهاى منحرف را،بعنوان نماينده حقيقى اسلام،پاسخ ميگفت.هم آن سان!١٥٩ در مورد مشكلى كه نامه قيصر روم به عبد الملك بن مروان ايجاد كرده بود،وقتى خليفه از پاسخ گفتن به نامه در همان سطح بازماند،على بن حسين(عليه السلام)
ان خلاء را پر كرد و به شكلى پاسخ گفت كه هيبت اسلام را محفوظ نگاهداشت و با توجه به مشكلاتى كه دولت با آن روبرو گرديده بود و بحرانى كهدچار آن گرديده بود،مصلحت والاى اسلام را در نظر گرفت.
بنابر اين موضع پيشوايان در قبال جامعه اسلامى كه از حيث مادى و عقيدتىاز طرف دشمنان احاطه شده بود،موضعى بود كه بطور نا آشكار و نامعلوم،حكومت تاييد مىگرديد مبادا حكومت از آن دچار انحراف گردد و تاييد امامرا براى مشروع جلوه دادن خود،لباس شرعى گرداند و مجوز قانونى قلمدادكند.خلاصه مطلب اين كه امام هميشه مصالح والاى اسلام را در نظر ميگرفتو از آن نظر،به حكومت مساعدت مىفرمود،و توجه داشت كه حكام وقت،عنايت امام را دليل مشروع بودن خود جلوه ندهند و از اين راه مردم را نفريبند.
ازينرو بود كه فعاليتهاى امام(عليه السلام)بر حسب شرايطى كه با آن روبرو ميگرديد،گسترش مىيافتيا به پنهان عمل ميشد.زيرا با فشار دستگاه حاكم و ناتوانىآن،تناسب عكس داشت.
تصورات خطا درباره امام(عليه السلام)
دريغا كه نزد بعضى از مورخان اين تصور خطا،شايع است كه:پيشوايانشيعه اماميه از فرزندان حسين(عليه السلام)پس از كشتارى كه در كربلا روى داد،ازسياست كناره گرفتند و به ارشاد و عبادت و انقطاع از دنيا پرداختند (٦) ».
و برخى نيز بخطا گمان كردهاند كه پيشوايان شيعه مردمى مظلوم وستمكش بودهاند.اينان چنين پنداشتهاند كه اين پيشوايان(عليه السلام)مظلوم،از مركزرهبرى دورى مىجستهاند و امت به اين دورى گزيدن آنان اقرار دارد و پيشوايانبه سبب دور شدن از رهبرى،انواع محروميتها و شكنجهها را مىچشيدهاند (٧) .
و بر اين گفته خود،به تاريخ زندگانى امام سجاد(عليه السلام)استناد مىكنند و دورىجستن او را از زندگانى عمومى اسلامى دليل مىآوردند و جدائى ظاهرى اورا از رهبرى در كار سياست، حجت نظر خود ميدانند.
بديهى است كه سبب اين تصورات خطا كه دامنگير مورخان شده استاينست كه براى آنان اين معنى روشن شده است كه عدم اقدام پيشوايان به قياممسلحانه بر ضد وضع حكومت روز، و تفويض جنبه رهبرى سياسى به ديگرى،به معناى خوددارى آنان از رهبرى بوده است.تاريخ نگاران،همين معنى راچسبيدهاند كه رهبرى جز به عمل مسلحانه اطلاق نميگردد.
اما امام سجاد(عليه السلام)به اين امر ايمان داشت كه تا وقتى از طرفپايگاههاى مردمى و آگاه پشتيبانى نشود،تنها در دست گرفتن قدرت براىتحقق بخشيدن به عمل دگرگونسازى اجتماع اسلامى كافى نيست.پايگاههاىمردمى نيز بايد به هدفهاى اين قدرت آگاه باشند و به نظريههاى او در حكومتايمان داشته باشند،و در راه حمايت از آن حركت كنند و مواضع آنرا براىتوده مردم تفسير نمايند و در برابر تندبادها با استوارى و قدرت بايستند (٨) .
امام سجاد(عليه السلام)اين مقدورات را نداشت و به علت نداشتن چنين پايگاهمردمى كه با آگاهى و اخلاص ازو پشتيبانى كنند شكايت ميفرمود.
امام اين واقعيت را در تحليلى جالب و دقيق براى ما بيان مىكند ومىفرمايد:
«پروردگارا،در پيشامدهاى ناگوار روزگار به ناتوانى خويش نگريستمو درماندگى خود را از جهتيارى طلبيدن از مردم در برابر كسانى كه قصد جنگ با من داشتند ديدم و به تنهائى خود در برابر بسيارى كسانى كه با من دشمنىداشتند،نظر كردم» (٩) .
اينك مشاهده ميكنيم كه امام(عليه السلام)موضع خود را با آگاهى از دشمنانخويش تعيين كرده است و شرايط پيروزى جستن بر آنان را بيان فرموده است.
چه،پيروزى نزد امام(عليه السلام)بر وجود ياران و توده آگاه مبتنى بود تا از تنهائىو ناتوانى خود بر نيروى نافذ و منظمى منتقل گردد تا از خلال نفوذ پايگاههاىآگاه مردمى و نيروى رهبرى، عمل آن پايگاهها بر آنچه اسلام واجب كردهبود توانا باشد.
امام(عليه السلام)اين معنى را بدينگونه بيان ميفرمايد:
«به تنهائى خود در برابر بسيار كسان...»پس شرايط پيروزى جستن اينبود كه آن عده افراد عاطفى كه نه كميت داشتند نه كيفيت،به تعدادى مردمآگاه تبديل گردند كه داراى كيفيت باشند.بخصوص پس از آن كه نسلهاىبى قدرت و وارفته در سايه انحراف به وجود آمده بودند، در دست گرفتن جنبششيعى براى رسيدن به حكومت براى هدفى بزرگ ميسر نميگرديد. بلكه پيشاز آن امر بر آماده كردن سپاه عقيدتى متوقف بود كه به هدفهاى امام ايمانداشته باشند و از برنامه او در زمينه حكومت پشتيبانى كنند و از دستاوردهايىكه براى امتحاصل مىشد حراست نمايند».
اما آنچه درباره پيشوايان و اهل بيت از فرزندان حسين(عليه السلام)ميگويندكه از سياست كناره جستند و از دنيا بريدند،نظرى است كه واقعيت زندگانىامامان(عليه السلام)را كه سراپا نشان دهنده شركت فعال و مثبتى است كه بر عهده داشتند،تكذيب ميكند و نفى مينمايد.
پس،ازين دلبستگيهاى امام سجاد(عليه السلام)به امت و رهبرى تودهها كه داراى محيطى گسترده بودند و در همه طول مكتب از آن سود مىجستند،معلوم ميشود كه رهبرى امام(عليه السلام)ناگهانى يا صرفا بر اساس نسبت داشتن بارسول الله(صلّى الله عليه وآله)بدست نيامده بود.كسانى كه با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)نسبت داشتندبسيار بودند،بلكه رهبرى بر اساس تفويض اين سمت و نقش مثبتى بود كه امامدر قبال امت،با وجود آنكه او را از مركز حكومت دور نگاه داشته بودندبر عهده داشت.
آرى،امت غالبا رهبرى را رايگان بدست كسى نمىسپارد و هيچ فردىرهبرى امتى را برايگان بدست نياورده است و بى آنكه دست كرم بگشايد برقلوب امت دست نيافته است و امت در زمينههاى گوناگون اين معنى را دركميكند و در حل مشكلات و نگاهدارى مكتب،مورد استفاده امت قرار ميگيرد.
مىبينيم فرزدق در اين زمينه درباره على بن حسين زين العابدين(عليه السلام)قصيدهاىتنظيم كرد كه مطلع آن چنين است:
«هو الذى تعرف البطحا وطاته و البيتيعرفه و الحل و الحرم»
اينك آنكس كه سرزمين مكه گامهاى او را مىشناسد و خانه خدا،نيز حل وحرم به حال او آگاهند (١٠) ..
اينك مىبينيم،چگونه هيبت فرمانروائى و سلطنت نتوانست در ميانجمعيت انبوه امت در موسم حج براى هشام كه خليفه بود راه بگشايد تا بهحجر الاسود دستيابد.اما همان دم رهبر از اهل بيت توانست تودههاى عظيم را چنان بخود جلب كند كه مانند برق زدگان براى مقدم او(عليه السلام)در مقابلحجر الاسود راه بگشايند.
همه اين رويدادها و مظاهر،براى رهبرى تودهاى كه پيشوايانى از اهلبيت در طول خط مكتب در آن مىزيستند،ثابت ميكند كه روش آنان،روشاثباتى بوده است و احساس امت در دوران رهبرى آنان در حمايت مكتب،فعالانه بوده است.از طرف ديگر مىبينيم امام سجاد(عليه السلام)، قيام مسلحانه رابصورت مستقيم بر ضد حاكمان منحرف و گمراه به كليه مسلمين انقلابى وا گذاشتتا با فداكارى خود وجدان اسلامى و اراده اسلامى را از خطر سقوط و نابودىحفظ كنند.
ازين روى بود كه امام(عليه السلام)عموم مردم را آگاه ساخت و با سخنانىسپاس آميز و گرم و صميمانه،خطاب به همه مسلمانان،آنان را برانگيخت تامسئوليت كار انقلابى را بر ضد بنى اميه بپذيرند و امت اسلام را در مقابل حكامگمراه از تنازل شخصيت و سقوط كرامت انسانى محفوظ بدارند.
امام،از جنبه انقلابى به صورتى كه مستقيما عهدهدار آن گردد،كناره جوئىفرمود و به اين بسنده كرد كه كار قيام را به كسانى واگذارد كه درين مورد بر پاىبرمىخيزند و آنان را با سپاس و تهنيت،گرم كار كند.اما در جنبه سياسى،ازرهبرى خوددارى نفرمود و تنها به عبادت روى نياورد.اين مطلب،اختلافشكل عمل سياسى است كه شرايط اجتماعى كه هر امام در طى آن زيست ميكند،آن را محدود ميسازد.به عبارت ديگر،وضع اجتماعى كه هر امام در آنزيست مىكرد،شكل كار سياسى او را محدود مىساخت.اين تصوراتو افكارى كه بر زبان بعضى از مورخان شايع شده است،با وجود اينكه اشتباهاست از جنبه عملى نيز خطرى به حساب مىآيد.زيرا در حقيقت براى انسانمنفى باف و روحيههاى انزوا طلب و دورى جوئى از مشكلات،امت و زمينههاى رهبرى امت،اين معنى خوشايند است. (١١)
اين طرز فكر غلط را بعضى از مورخان شايع كردهاند و گفتهاند كه پيشواياناز نظر سياسى گوشه نشين بودهاند و بعضى از متفكران و علماء دين نيز مردممتدين را مخاطب قرار دادهاند كه در ترك فعاليتهاى سياسى،پيرو پيشوايان(عليه السلام)
باشند.زيرا،اشتغال به جنبه سياسى،با طبيعت اين اسلام متباين است». (١٢)
در واقع اين نظر و عقيده در مورد پيشوايان بوجود نيامد مگر بعد ازبوجود آمدن انديشه تجربه تشيع روحى بصورتى منفصل از تشيع سياسى.آننيز در ذهن فرد شيعى ايجاد نشد مگر پس از آن كه تسليم واقعيت گرديد و اخگرتشيع در دل و جان او به خاموشى گرائيد. تشيع در دل او تبديل به شكلىمحدود شد،نه براى ادامه رهبرى اسلامى در ساختن امت و انجام برنامهدگرگونسازى بزرگى كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)آغاز فرموده بود.سپس به عقيدهاىمتحول گرديد كه آن تنها عقيده قلبش را تسكين ميداد و به او آرامش مىبخشيدتشيع،آن سان كه واقعيت آن است،نوعى ساخت معين براى پيوند دادنرهبرى اسلامى است،و رهبرى اسلامى جز در دست گرفتن عمل دگرگونسازىكه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله) آغاز فرمود تا بناى امت را بر اساس اسلام،كامل فرمايد،معناى ديگر ندارد.
پس ممكن نيست چنين تصور كرد كه پيشوايان(عليه السلام)از جنبه سياسى دستبرداشتند مگر اينكه بپذيريم كه از تشيع و اسلام دست برداشته باشند. (١٣)
پيشوايان(عليه السلام)با وجود توطئههايى كه دشمنان ميكردند تا آنان را اززمينه حكومت دور سازند پيوسته مسئوليتخود را در نگاهدارى مكتب و تجربهاسلامى و مصون نگاه داشتن آن از فرو افتادن در ورطه انحراف و جدا شدن از مبادى و معيارها و ارزشهاى آن به گونهاى كامل تحمل ميكردند و هر وقتانحراف شدت مىيافت و از خطر فرو افتادن در ورطه نابودى بيم ميداد،پيشوايان(عليه السلام)بر ضد آن حوادث تدبيرهاى لازم مىانديشيدند،و هرگاه تجربهاسلامى و عقيدتى در تنگناى مشكلى گرفتار مىآمد و رهبريهاى منحرف به حكمبيكفايتى از درمان آن ناتوان ميشد،امامان به نشان دادن راه حل و حفظ امتاز خطرهائى كه او را تهديد ميكرد مبادرت مىفرمودند.
مرحله دوم
درين مرحله،كوشش پيشوايان(عليه السلام)با ابراز و مرز بندىچهار چوب مخصوص و تفصيلى براى توده شيعه يعنىتودهاى كه صفت آنان،توده مؤمن و نگاهدارنده خطحقيقى اسلام است مقصور گرديد.
اين چهار چوب مخصوص تفصيلى،اطلاعاتى نبود كه درروزگار پيشوايان مرحله نخستين، چهار چوب تشيع رابراى همه مردم مشخص سازد.فعاليت اساسى پيشوايانمرحله نخستين اين بود كه با صدمه انحراف روبرو گردانند.
و اسلام را حمايت كنند و آنرا به عنوان شريعت،بدونهيچ تحريفى كه محتواى آنرا زشت گرداند،نگاه دارندو روح جنگجوئى را كه امت در طى سالهاى انحرافپس از وفات رسول الله(صلّى الله عليه وآله)از دست داده بود به اوبازگردانند.
اما مرحله دوم براى پيشوايان در اين خلاصه مىشد كهبيش از آنچيزى كه پيشوايان مرحله نخستين در آن توفيقيافته بودند به شيعه شكل متمايز بدهند. انديشه بعضى از مورخان در مورد پديدار شدن تشيع،خطااست.آنان پنداشتهاند كه فكر تشيع در تاريخ اسلامىپديدهاى عارضى است و بر اين عقيدهاند كه تشيع،بهتدريج و بطور متطور از خلال رويدادهاى اجتماعى بروزكرد تا آنجا كه مظاهر آن بتدريج و گام بگام پيش آمد تادر آغاز اين مرحله آشكار گرديد و در تاريخ اسلام شكلگرفت.
اما تشيع به شكل صحيح خود،در چهار چوب اساسدعوت اسلامى بوجود آمد و در برنامه نبوى كه رسولخدا اساس آنرا به فرمان حق تعالى براى حفظ آيندهدعوت نهاد،تجسم يافت.
آرى تشيع اينچنين به وجود آمد نه مانند پديدهاى عارضىو ناگهانى در تماشاخانه حوادث. تشيع به عنوان نتيجهاىضرورى از طبيعت تكوين دعوت و نيازها و شرايط اصلىآن پيدا شد. به عبارت ديگر براى اسلام الزامى بود كهتشيع را بوجود آورد و به معناى ديگر رهبر نخستين اسلامرا واجب بود كه رهبر بعد از خود را آماده كند و با دستاو و جانشينان او،پرورش و نمو انقلابى اسلام را ادامهدهد.
آرى در برنامهريزى پيشوايان در روياروئى و تركيبو تكوين آن،گوناگونى وجود داشت.اما با خواستههاىاسلام و آنچه در همه مراحل مستلزم آن بود،توافقداشت.
پيشوايان اين مرحله،حضرت باقر و حضرت صادق و حضرت كاظم عليهم السلام،مساعى خود را به كار بردندتا اين چهار چوب تفصيلى را براى توده شيعه ابراز دارندو از خلال شرايط دقيق اجتماعى،بهترين برنامه ممكنرا ارائه دهند.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- قيام حسين(عليه السلام)از محمد مهدى شمس الدين.
٢- اعيان الشيعه ص ٣٢١-٣٢٣.
٣- قيام حسين(عليه السلام).
٤- زين العابدين-سيد الاهل.
٥- الموسوعة-ص ٦٦٠.
٦- بحث در ولايت-صدر.
٧- نقش پيشوايان.
٨- بحث در ولايت-صدر.
٩- نقش ائمه.
١٠- در مكه معظمه منطقهاى است كه به آن حرم گويند(شعاعى به فاصله يك فرسنگيا بيشتر به مكه مانده)كه جز مسلمانان هيچكس به آنجا راه ندارد.حرم داراىاحكامى است و يكى اين است كه مجرمى را كه به آنجا پناه برد نمىتوان دستگيركرد و هيچ حيوانى جز حيوانات موذى را نمىتوان در آن منطقه از بين برد.بارىصيد حرم جايز نيست و هر جا كه بيرون از حرم باشد آنرا«حل»گويند و اعمالى كهدر حرم روا نيست در آنجا رواست.(م)
١١- نقش پيشوايان.
١٢- اشاره به گفتگوى دكتر صادق مهدى سعيد در نجف اشرف.
١٣- بحث در ولايت-صدر.
۱۳
امام پنجم محمد باقر(عليه السلام) امام پنجم محمد باقر(عليه السلام)
امام محمد باقر(عليه السلام)تقريبا آغاز مرحله دوم از مراحل فعاليت پيشوايانرا،بنابر تقسيمى كه در بحث از مراحل فعاليت امامان كرديم و آن را ادامهداديم،تشكيل مىدهد.
بالجمله اگر پيشوايان مرحله نخستين وظيفه نگاهداشت اسلام را از خطرصدمه انحراف،و مصونيت اسلام را به عنوان قانونگذار تحقق بخشيدند،كوششهاى پيشوايان مرحله دوم با فعاليت امام باقر(عليه السلام)آغاز گرديد و برترىفعاليت آن بزرگوار اين بود كه به توده شيعه شكلى تفصيلى و خاص داده و آنرا به حركت در آورد،البته در چهار چوب تفصيلى مختص بخود.اين تودهشيعى،به عنوان توده مؤمن و نگاهدارنده خط حقيقى اسلام شناخته ميشد و بهعبارت ديگر همه كوشش امام اين بود كه به شيعه شكلى مخصوص بدهد وخصوصيات آنرا مشخص كند و آن گروه را بعنوان گروه مؤمن و حافظ خطحقيقى اسلام بشناساند.
تفاوت ميان اين دو مرحله آن بود كه پيشوايان مرحله نخستين معناىتشيع را در نطاقى تنگ و مخصوص آشكار كردند زيرا آنان به چارهگرى هدفمهم خود يعنى محافظت اسلام از صدمه انحراف توجه داشتند در حاليكهپيشوايان مرحله دوم،بخصوص امام باقر(عليه السلام)فراز آمدند تا شيعه را بشكل حقيقىآن در آورند و در سطح عام،چهار چوبى تفصيلى و دربرگيرنده به گروهشيعه بدهند و برنامهاش را تنظيم كنند.معناى اين سخن آن نيست كه پيشوايانمرحله نخستين براى ظاهر ساختن توده شيعه كارى نكردند،بلكه فعاليت آناندر اين زمينه فعاليت ثانوى و ايجاد نظم مخصوص بود و اين فعاليت در سطحىخاص توسط امام على(عليه السلام)صورت گرفته بود و امثال سلمان پارسى و ابوذرغفارى و عمار بن ياسر و مالك اشتر و ديگران از شيعيان او بودند.
نظر امت نسبت به امام باقر(عليه السلام)
آمدن امام(عليه السلام)مقدمهاى بود براى اقدام به وظايف دگرگونسازىامت.زيرا امت،او را فردى منحصر از فرزندان كسانى مىشناخت كه جانخود را فدا كردند تا موج انحراف كه نزديك بود معالم اسلام را از ميان ببردمتوقف گردد.پس،آنان ازينرو قربانى شدند تا مسلمانان بدانند كه حكامىكه به نام اسلام حكومت ميكنند،از تطبيق اسلام با واقعيت آن به اندازهاىدورند كه مفاهيم كتاب خدا و سنت رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)در يك طرف قرار داردو آن حاكمان منحرف در طرف ديگر.
وظيفه كشف سرپرستحاكمان و واقعيت منحرف آنان و نشاندادندورى آنان از اسلام از وظايف پيشوايان مرحله نخستين بود و از خلال مساعىو فداكارى آنان،آن وظيفه انجام گرفت و آن مهم تحقق يافت.
اينك امام باقر(عليه السلام)بر آن شد تا آن معانى و مساعى را بارور گرداند و براىمسلمانان آشكار سازد كه چنان امورى كه تحقق يافته است و آن قربانيها و فداكاريهاى بزرگ،مجرد اعمال دلخواه نبود كه عدهاى براى پيروزى اسلامبه آن برخاسته باشند و غيرت و حميتى كه نسبت به اسلام داشتهاند آنان رابرانگيخته باشد.بلكه آن فعاليتها،صورت منحصر فعاليتهائى است كه با آنمواجه شدهاند تا بنيان تودهاى آگاه را پى افكنند كه به اسلام،ايمان صحيح وآگاهانه داشته باشند.چنين تودهاى را،معالم و منطق و شرايط مخصوصى استو بايد داراى ديدى متمايز باشند كه آن را در شئون گوناگون حيات اسلامىبكار برند.
اينجا امكان يافت كه كوششهاى امام باقر(عليه السلام)به فزونى روى گذاردتا آنچه نياكان گذشته او(عليه السلام) آغاز كردند،بنيان گذارد و از دستاوردهايى كهدرين ميدان به آن صورت تحقق بخشيدند، فايده برد.
پس،خط تاريخى كه با فداكاريها و كوششهاى امامان مرحله نخستينتجسم يافته بود،براى امام باقر(عليه السلام)و نزد امت اسلام مكان و منزلتى والاايجاد كرد و ما اين منزلت و مقام را از خلال مسلمات بسيار تاريخ مىشناسيم.
هشام خليفه وقتى به امام(عليه السلام)اشارت ميكند و مىپرسد كه اين شخصكيست؟به او ميگويند او كسى است كه مردم كوفه شيفته و مفتون اويند.
اين شخص امام عراق است.
در روايتحبابة الوالبيه آمده است كه گفت:«در مكه مردى را ديدمكه بين«باب»و«حجر»بر بلندى ايستاده بود..مردم پيرامون وى انبوه شدهبودند و در مشكلات خود ازو نظر ميخواستند و باب پرسشهاى دشوار را بر اوميگشودند و او را رها نكردند تا در هزار مساله را به آنان فتوى داد.آنگاهبرخاست و ميخواست رهسپار شود كه يكى با آوائى آهسته بانك برآورد كههان،اين نور درخشان...و جمعى نيز كه ميگفتند اين كيست؟جواب شنيدندكه او محمد بن على باقر،امام محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالبعليهم السلام است. از ابرش روايت است كه وقتى هشام به امام باقر(عليه السلام)اشاره كرد و گفتاين كيست كه مردم عراق پيرامون او گرد آمدهاند و ازو پرسش ميكنند؟گفت:
اين پيمبر كوفه و فرزند رسول الله و باقر العلوم است و مفسر قرآن.پس مسالهاىرا كه نميدانست از او پرسيد.
در موسم حج،از عراق و خراسان و ديگر شهرها هزاران مسلمان ازاو فتوى ميخواستند و از هر باب از معارف اسلام از او مىپرسيدند و اين امردليل آن بود كه او در دل تودههاى مردم جاى داشت.اين واقعه اندازه نفوذوسيع او را در قلوب تودههاى مردم نشان ميداد.
از سوى فقيهان بزرگ كه وابسته به حوزههاى فكرى و علمى بودند،مسائل دشوار در محضر او مطرح و گفتگوهاى بسيار با امام(عليه السلام)بعمل آمد.
ازو پاسخ ميخواستند تا ويرا در تنگنا قرار دهند و در مقابل مردم به خاموشىوا دارند.كسانى بودند كه از شهرى به شهرى سفر ميكردند تا ازو(عليه السلام)پرسشكنند و در محضرش سؤالى طرح نمايند.همه اين امور به اين معنى اشارتميكند كه در برنامه امام(عليه السلام)دقت بسيار به كار رفته بود و مردم او را دوستميداشتند و او به مردم علاقمند بود و در امت نفوذى گسترده داشت و اين امردر بسيارى از شهرها واكنش پديد آورده بود.از پارهاى از نصوص چنيناستنباط ميشود كه رهبرى مردمى او فراتر از جهان اسلام و تقسيمات گروهىو قبيلهاى بود.نه اينكه رهبرى گروهى را بر عهده داشت و رهبرى برخى رانداشت.بلكه اگر گروههاى جديدى به اسلام ميگرويدند،آنان نيز به رهبرىاو معترف بودند و روحا با وى پيوند داشتند.با وجود اين كه كشت و كشتارنژادى و قبيلهاى در مدت خلافت امويان بين قبيله«مضر»و«حمير»شعلهور بود،با اينهمه مىبينم،اهل هر دو قبيله،ياران امام(عليه السلام)بودند.چندانكه شاعرانرسمى شيعه از هر دو سوى مانند فرزدق تميمى مغيرى و كميت اسدى حميرىدر دوستى امام(عليه السلام)و اهل بيت اتفاق داشتند. اين اندازه عاطفه تودهاى و نفوذ وسيع،امام باقر(عليه السلام)را وارث كوششهاو فداكاريهائى كرده بود كه در اعمال پيشوايان مرحله نخستين تجسم يافته بود.
آن كوششها و فداكاريها،به پيشوايان آن مرحله فرصت داد تا به بيانو ارائه چهار چوب تفصيلى و واضح تشيع پردازند.
امام(عليه السلام)نقطه گذارى را در حروف ابداع فرمود
گفتيم كه وظيفه مهم امام(عليه السلام)درين مرحله،روياروئى با توضيح تفصيلىچهار چوب تشيع بود و نشان دادن صفات مميز و برجسته آن بوسيله توسعه ونشر مفاهيم مكتب از سطح محدود و اشخاص معدود به سطحى وسيعتر،تا تودهمردم را از حيث چون و چند پرورش دهند و اسلام حقيقى را مجسم سازند وبراى همه شئون زندگانى چاره جوئى منطقى اسلامى بينديشند.
از دو راه امكان داشت كه امام باقر(عليه السلام)درين زمينه براى تحقق بخشيدنبه وظايف تاريخى خود اقدام فرمايد:
اول:راه گسترده آموزش از درون حوزه خود كه آنرا به همين منظورتاسيس كرده بود. همچنين براى افزودن علما و طلاب علوم اسلامى و آموختنآداب آن،حوزه مزبور را بنا كرده بود.
امام باقر(عليه السلام)در عصر خود،در مورد علوم اسلامى،مرجع يگانه جهاناسلام بود و علماى عصر او در برابر وجود مقدسش(عليه السلام)،فروتنى مىنمودند (١)
و اين معنى اعترافى بود به مقام شامخ علمى او.
حوزه او براى صدها دانشمند و محدث كه تربيت كرده بود پايگاهى بود.
جابر جعفى گويد:«ابو جعفر هفتاد هزار حديث براى من روايت كرد».و محمد بن مسلم گويد: «هر مسئله كه در نظرم دشوار مىنمود از ابو جعفر(عليه السلام)مىپرسيدمتا جائيكه سى هزار حديث ازو سؤال كردم.» (٢)
ابن شهر آشوب از بقاياى اصحاب و تابعين برجسته و بزرگان و فقيهاناسلام بود.او از كسانى كه از امام روايت كردهاند،عدهاى بسيار را مىشمارد.
از صحابه،جابر بن عبد الله انصارى و از تابعين،جابر بن زيد جعفى و كيسانسختيانى و از فقيهان،ابن مبارك و زهرى و اوزاعى و ابو حنيفه و مالك وشافعى و زياد بن منذر و از مصنفان، طبرى و بلاذرى و سلامى و خطيب بغدادىدر تاريخ نويسى.
دوم:از راه روبروئى امت با اين چهار چوب.تقريبا در زندگى پيشوايان(عليه السلام)،نخستين بار بود كه مفهوم تشيع به اعتبار اينكه عقيده گروهى آگاه است،تمركز مىيافت و شكل روشن ميگرفت و حدود آن عقيده مرزبندى ميشد.تشيعىكه در تفسير اسلام،طريقى خاص داشت و ناچار بايد در همه راههاى جامعهاسلامى انتشار يابد.
امام(عليه السلام)شيعيان خود را با چنين سخنانى توصيف مىفرمايد:
«همانا كه شيعه ما،شيعه على،با دست و دل گشاده و از سرگشاده دستىو بى ريائى از ما طرفدارى ميكنند و براى زنده نگاهداشتن دين،متحد و پشتيبانما هستند.اگر خشمگين گردند،ستم نميكنند و اگر خرسند باشند از اندازه نمىگذرند.براى آن كس كه همسايه آنان باشد بركت دارند و با هر كس كه با آنانمخالف باشد طريق مسالمت پيش ميگيرند.»
در جاى ديگر مىفرمايد:«شيعه ما اطاعتخدا ميكنند».
اما در بعضى اوقات،مخالفان امام(عليه السلام)كه روياروى ايشان مىايستادند،حالت مبارزه جوئى بخود ميگرفتند و براى ذهنيات و افكار بيشتر مردم در اين چهار چوب كه امام بخاطر آن فعاليت ميكرد و مردم بدان معتقد بودند،ارزشىقائل نميشدند.
ازين رو بود كه امام(عليه السلام)با كمال روشنى در سطح امتشعارهاى خودرا مطرح مىفرمايد:
در روايتى آمده است كه حضرت باقر(عليه السلام)همراه با حضرت صادق كههمراه امام آمده بود،حج بيت الله به جاى آوردند.وقتى به مسجد الحرام رسيدند،هزاران كس در مسجد گرد آمدند. امام صادق(عليه السلام)با وجود حضور هشام بنعبد الملك،در محضر پدر بزرگوار خود ايستاد و مفهوم شيعه اهل بيت را باوضوح تمام براى حاضران به شرح باز گفت.او آشكارا و با بيانى روشنتوضيح داد كه شيعيان كسانى هستند كه داراى اين صفات و خصوصياتند و آناناصحاب روحانى و اجتماعى در جامعه مىباشند و وارثان حقيقى اهل بيتند.
اين آشكارا گوئى و صراحت در سطح توده مردم و در حضور هشام بنعبد الملك،گزافه گوئى و يا ماجراجوئى نبود كه امام حساب آنرا نكرده باشد،بلكه موافق برنامهاى بود كه براى خواستهاى آن مرحله ضرورت داشت و درحقيقت توضيحى بود كه مردم از پيشوايان(عليه السلام) ميخواستند و مسلمانان آن راادراك ميكردند و ميدانستند كه اينك مساله،همان مساله امام حسين(عليه السلام)نيستكه با اخلاص براى حفظ اسلام جنگيد و به شهادت رسيد.بلكه مساله بالاترو بزرگتر ازين تصور بسيطى است كه آنها دارند.مساله عبارت از هدف و عقيدهو رهبرى و برنامهريزى الهى بود كه در وجود امام حسين(عليه السلام)تجلى يافته بودو اينك دوباره متجلى شده است.و بسا كه در عصرهاى گوناگون و نسلهاىمختلف همچنان برقرار باشد و بروز كند.
اين مساله،مسالهاى بود كه ناگزير بايد ملت را به آن توجه ميداد و بهشكلى واضح و تفصيلى و دربرگيرنده،به او مىفهماند تا او را عميقا به حركتدرآورد و واقعيتى را كه در آن زندگانى مىكنند دگرگون سازد. دليل اين مطلب چيزى ازين گوياتر نيست كه امام باقر(عليه السلام)به خليفه اموىوارد شد و خليفه كوشيد با استهزاء از امام(عليه السلام)پرسش كند و به او گفت:آياتو فرزند ابو ترابى؟.و بعد سعى كرد او را خفيف گرداند.اما امام(عليه السلام)به اينمسائل اهميتى نداد بلكه در مجلس خليفه به پاى ايستاد و خطابهاى ايراد فرمودتا رهبرى اهل بيت را توضيح دهد و مشروعيت آنان را در حكومت،آشكارابيان كند.امام با دعوت خود و چنين آشكارا سخن گفتنها و از گذرگاه اينبرنامه وسيع،و با روياروئى صريح با امت در هدفهاى واضح، روزگارىنوين را مجسم ساخت.
دشواريهايى كه در راه برنامه امام(عليه السلام)روى داد
در آن هنگام،زندگانى عمومى اسلامى به طور كلى نزديك بود به هدفىديگر كه مغاير عقيده امام بود منجر گردد.عصرى كه عصر امام باقر(عليه السلام)با آنآغاز گرديد،آغازى نو بود كه انحراف سياسى در شكل هدف فكرى در آنخود نمائى ميكرد و آن هدف فكرى،امتداد آن انحراف سياسى بود كه در مرحلهنخستين از كارهاى پيشوايان(عليه السلام)از آن سخن گفتيم.
انحراف سياسى كه پيشوايان مرحله نخستين با آن همزمان بودند،تحوليافت و در خلال اين مدت يعنى در مدت هشتاد سال،يك هدف فكرى و عقيدتىايجاد شده بود كه با هدف و عقيده امام اختلاف داشت و از قرار ذيل بود:
١-اين هدف و عقيدت به مرجعيت صحابه كه از مهاجران و انصار وتابعين بودند واگذار شده بود و خود اين مراجع ميدانستند كه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)
به فرمان حق تعالى،امام على(عليه السلام)را به مرجعيتسياسى و فكرى برگزيد بهاين اعتبار كه عمق وجود شخص امام على(عليه السلام)در موجوديت دعوت مايه گرفتهو بمثابه ستون دعوت اسلامى بود و پس از امام على(عليه السلام)نيز جانشينان اوشايسته اين مقام بودند.خود مردم بخوبى ميدانستند كه پس از رحلت نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)،وقتى در سقيفه اجتماع كردند،اين مرجعيت از امام على سلب شد.
٢-اما مرجعيت فكرى به عنوان مرجعيت رسمى بى مددگار معطل ماندهبود و درين مورد برنامهاى روشن موجود نبود تا اين خلاء را پر سازد و اينامر در عهد ابوبكر و عمر و عثمان روى داد كه خلفاى سه گانه ضرورت مراجعهكردن به امام على(عليه السلام)و ارزش اعانت او را براى حل مشكلاتى كه كار آنانرا دشوار مىنمود،احساس كردند.گرچه ميكوشيدند از مراجعه به آن امام(عليه السلام)خود دارى كنند (٣) .
پس از پايان عصر صحابه،عصر تابعين آغاز گرديد و رفته رفته نزديك بودتا عصر جديد يعنى تابعين تابعين نيز آغاز شود.
در آن عصر،دولت اسلامى و جامعه اسلامى با مسائلى روبرو شد كهبصورتى جديد،گرفتار اين خلاء فكرى و سياسى بود.
علت اين احساس عوامل زير بود:
الف-تابعين تابعين كه از ابناى عصر بودند از مصادر اسلام محسوبمىشدند و از كتاب و سنت دور افتاده بودند و بواسطه بعد زمان از عهد نبىاكرم(صلّى الله عليه وآله)،جدا شده بودند.آن نسل از زمان و شرايط و مناسبات كتاب وسنت نبوى دور افتاده بود و ازين روى روزى بر آمد كه در قرآن،معضلاتى مشاهدهكردند كه معلول دورى از زمان رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)بود.
ب-آنان اعتقاد داشتند كه پيامبر خدا(صلّى الله عليه وآله)هيچكس را به منظور ادارهمكتب رسالت تربيت نفرموده و هيچكس را آماده مرجعيت فكرى و سياسىنكرده است و آموزش خاص عقيدتى درباره كسى منظور نداشته است بلكه،همه آنچه رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)انجام داد-به نظر آنان-تنها اين بود كه رهبرىدعوت را به امت واگذاشت و مهاجر و انصار را ضميمه يكديگر فرمود تا پس از او دعوت را رهبرى كنند.
ج-زان پس كه حيات اسلامى گسترش يافت و از راه پيروزى نظامى بهدستهها و سرزمينها و دولتها پيوست،رويدادهاى گوناگون و شرايط و گروههابوجود آمد و افكار درهم ريخته و پيچيدگيهايى كه هرگز پيش بينى نمىشد پيشآمد و براى نصوص تشريعى مفقود شده كه از رسول اكرم نقل ميكردند،راهحلى وجود نداشت،پس ناچار اين نياز پديد آمد كه به غير از كتاب و سنت،به دلايل و وسايل ديگر از قبيل استحسان و قياس و غير آن از انواع[ادله]اجتهاد كه ملكه مجتهد است رجوع كنند.اين امر باعث گرديد كه ذوق واخلاقيات شخصى وارد قانونگذارى شود (٤) .
اين سه وسيله مسلمانان را واداشت كه با ضرورت جستجو درباره يكمنشاء فكرى كه با آن شرايط و اوضاع و احوال جديد هماهنگ باشد،پى ببرند،زيرا در بسيارى از مسائل نصى وجود نداشت و ناچار بايد راه حلى براىآن مىجستند.شهرستانى درين مورد گويد:«ما بطور قطع ميدانيم كه حوادثو وقايع در عبادات و رفتار و كردار چندان است كه به شمار در نمىآيد و حدو حصرى ندارد و به طور قطع ميدانيم كه در همه رويدادها نصى موجود نيستوقتى نصوص محدود باشد،امر نا محدود را ضبط نميكند،پس اجتهاد و قياسلازم الاتباع و معتبر است چندان كه براى هر رويدادى اجتهادى است» (٥) .
در چنين موقعيتهائى امكان نداشت كه بتوانند اين مرجعيت فكرى را قبولداشته باشند و به اين اعتبار كه مرجعيت فكرى به رهبرى سياسى منتهى ميشودآن را به اهل بيت مستند بدانند و اگر مرجعيت فكرى را به اهل بيت مىدادند،برندهترين سلاح را به آنان تقديم مىكردند كه به آنان امكان ميداد كه به آسانىبه مرجعيتسياسى دستيابند.
ازينرو در اين عصر آغاز فعاليتهايى را مىبينيم و توسعه و گسترش مدارسىرا ملاحظه ميكنيم كه گاهى به«راى»تكيه ميكنند و گاهى به قياس و استحسانو گاه به مصالح مرسله و عرف جريانهاى پيش آمد كه ظهور آنها با خط مرجعيتاهل بيت(عليه السلام)اختلاف داشت و اشكارا نشان ميداد كه اين پديده در جامعه اسلامىبسى اوج گرفته و ريشه دوانيده است.اهل بيت(عليه السلام) بر عهده گرفتند كه آن ادعاها را پاسخ گويند و تكذيب كنند.و به علت پاسخگوئى به اين خطوط فكرى،خصوصيات مذهبشان را كه داراى مركزيت و قدرت است تاكيد كنند.
ابن جميع ميگويد:به جعفر بن محمد وارد شدم،ابن ابى ليلى و ابو حنيفهنيز با من بودند.او به ابن ابى ليلى گفت:اين مرد كيست؟جواب داد:
او مردى است كه در دين بينا و با نفوذ است.امام(عليه السلام)فرمود:شايد به راىخود قياس ميكند؟ سپس رو به ابو حنيفه كرد و فرمود:اى نعمان،پدرم ازجدم روايت كرد كه رسول خدا(صلّى الله عليه وآله) فرمود:نخستين كس كه امر دين را به راىخود قياس كرد،ابليس بود كه خداى تعالى به او فرمان داد:به آدم سجدهبر!و او گفت:من ازو بهترم.مرا از آتش آفريدى و او را از خاك.پسهر كس كه دين را با راى خود قياس كند حق تعالى روز قيامت،او را با ابليسقرين سازد.زيرا،او شيطان را بقياس پيروى كرده است».
سپس امام جعفر(عليه السلام)آنگونه كه در روايت ابن شبرمه آمده است به اوگفت:آيا قتل نفس گناهى بزرگتر استيا زنا؟
گفت:قتل نفس.
امام(عليه السلام)فرمود:خدايتعالى در قتل نفس دو گواه مىپذيرد اما در زناچهار شاهد بايد.
سپس پرسيد:نماز بزرگتر استيا روزه؟
گفت:نماز.
امام(عليه السلام)فرمود:چه گوئى در مورد حايض كه روزه را قضا ميكند و نمازرا قضا نمىكند.واى بر تو،چگونه قياس ميكنى؟از خداى بترس و دين را باراى خود قياس مكن (٦) .
اين نبردى كه اهل بيت(عليه السلام)وارد آن شدند،از شدت تاثير اهل راىكاست.چنانكه براى پيدا شدن مكاتبى كه در راه و خط مخالف آن بود،ايجادآمادگى كرد و مدرسه حديث بوجود آمد كه براى حفظ احاديث و سنت و آثارو فتاوى صحابه و تابعين كوشيد و براى تقويت آن به تبليغ آغازيد و در عين حالاز اهل راى بد مىگفتند و در مقابل دستاورد اهل راى كه در اخذ به راى و روىگردانيدان از احاديث تند روى داشتند،عكس العملى محسوب ميگرديد.
اهل بيت(عليه السلام)بر ضد اهل راى ايستادگى كردند و درين كار به شعار معروفشانتمسك مىجستند كه ميگفت:«همانا كه دين خدا با عقول سنجيده نميشود».
چه،اين مكتب اهل راى به راهى مىرفت كه تشريع اسلامى را تحليل مىبردو نابود مىكرد و در مرحله بعد،خاصيت و صلابت و اصالت اسلامى تشريع راكه از ويژگيهاى قانونگذارى است از دست ميداد و در اثنائى كه اهل حديثبا جمود شريعت روبرو ميگرديد و معناى ظاهر نصوص اتخاذ مىشد،خاصيتنرمش و قابليت تطبيق با شرايط گوناگون اجتماعى از كف مىرفت (٧) .
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- منظور اين است كه مكتب تشيع را همگانى كرده و از جهت علمى و عملى توسعهبخشيد چنان كه فراگيرى آن بر هر فردى سهل و پيروى از آن بر هر كس كه داراى فرهنگاسلامى و عقل مذهبى باشد،پذيرفتنى بود.
٢- مراة الجنان.
٣- بحث در ولايت-صدر.
٤- بحث در ولايت.
٥- سلم الوصول ص ٢٩٥.
٦- اصول عمومى فقه،ص ٣٢٩ نقل از حلية الاولياء،ج ٣ ص ١٩٧.
٧- اجتهاد و تقليد از مقدمه محمد مهدى اصفى ص ١٧-١٨.
۱۴
امام ششم جعفر بن محمد صادق(عليه السلام) امام ششم جعفر بن محمد صادق(عليه السلام)
براى اينكه عوامل مستقيم و غير مستقيم روش امام صادق(عليه السلام)را دربرنامه ريزى معلوم كنيم و طريقه او را در كار دعوت ادراك نمائيم،بر ما استكه-و لو به شكل كلى-به شرايط و اوضاع اجتماعى عمومى امت در عصراو احاطه يابيم و واقعيتحكام را در آن روزگار بدانيم و موقعيت امام(عليه السلام) را در صورت خاص بشناسيم و موضعى را كه در آن برنامه ريزى ميكرد درككنيم و از خلال اين وضع اجتماعى و درگيريها و مشكلات كه ابعاد حركاتامام(عليه السلام)را به ما ارائه ميدهد و كارهاى او را بيان ميكند،آگاهانه تاريخاو را استنباط كنيم و حكمتى كه وراى انتخاب راه او وجود داشته و روشىمخصوص را برگزيده است بيابيم.
امت اسلام در عصر امام صادق(عليه السلام)
امت در مظاهر فساد و دورى فكرى و عقيدتى در حيات اسلامىغوطه ور بود و امام(عليه السلام)در همه زمينههاى زندگانى سياسى و اجتماعى واخلاقى و غيره،اين مساله را بيان ميفرمود. پس، از ديدگاه نظرى و عملى در افكار و روش مردم،عقيدهاى واضحو داراى خطوط كلى وجود نداشت و آن نتيجه گسترش عباسيان جديد بودكه مردم را در فساد و تباهى غرق كرده بودند و اين كار با تزوير و از طريقجعل حديث و فتاوى به راى بود.آنان در قوانين اسلامى عناصر بيگانه ازمصادر تشريعى مانند قياس و استحسان...را داخل كرده و به اين طريق آنرامحو نموده بودند و خصوصيت و اصالت اسلامى تشريع را از ميان برده بودند.
كوششهاى زمامداران،غاليان و صوفيان را دلير كرده بود...و نتيجه اين شدكه حركات غريب به ظهور مىپيوست و مبادى فاسد پديد مىآمد و براى امت،اوضاع عمومى و شرايطى را آماده ساخت و آنرا در زمان امام(عليه السلام)در همه جاپراكند تا جائى كه براى اسلام تشريعى و عقيدتى خطرى عظيم گرديد.به علاوهدر داخل امت كشمكشهاى سياسى و مذهبى شديد پيدا شد بطوريكه امت فرصتنمىيافت تا واقعيت اسلام را دريابد يا آنرا زنده نگاه دارد.
پس،امام صادق(عليه السلام)ناچار بود با همه آن تناقضات و امواج منحرفو مخالف كه امت در شرايط و اوضاع آن ميزيست و هستى اسلام را تهديدميكرد روبرو گردد.
امام(عليه السلام)با دو گونه انحراف مواجه بود:انحراف در سطح سياسى كهدر هيات حاكمه و دولت وقت مجسم شده بود و انحراف خطرناكى كه درامت و نادانى او از واقعيت مكتب بود.
اينك پرسش ما اينست كه امام ما(عليه السلام)چگونه برنامهاى تعيين كرد و چگونههمه آن اوضاع و شرايط را كه بكمال پيچيدگى رسيده بود درمان فرمود؟
در حاليكه فرمانروايان روزگار،شديدا مراقب او بودند و با دقت بسيار او را تعقيب ميكردند.
اختيار و برنامه ريزى
زان پس كه امام(عليه السلام)واقعيت امت را از لحاظ فكرى و عملى فهميد وشرايط سياسى و محيط را دانست و واقعيتسياسى را كه امت در آن ميزيستو قدرت و امكانات او را كه ميتوانست با آن روبرو شود و مبارزه سياسىرا آغاز كند،شناخت،قيام به شمشير و پيروزى مسلحانه و فورى را براىبر پا داشتن حكومت اسلامى كافى نديد.چه،بر پاى داشتن حكومت و نفوذ آندر امت،به مجرد آماده كردن قوا براى حمله نظامى وابسته نبود.بلكه پيشاز آن بايستى سپاهى عقيدتى تهيه ميشد كه به امام و عصمت او ايمان مطلقداشته باشد و هدفهاى بزرگ او را ادراك كند و در زمينه حكومت،از برنامه اوپشتيبانى كرده و دست آوردهائى را كه براى امتحاصل ميگرديد پاسبانىنمايد (١) .
گفتگوى امام صادق(عليه السلام)با يكى از اصحاب خود مضمون گفته ما راآشكار ميسازد.
از سدير صيرفى روايت است كه گفت:«بر امام(عليه السلام)وارد شدم و گفتمخداى را چه نشستهاى.
گفت:اى سدير چه اتفاق افتاده است؟
گفتم:از فراوانى دوستان و شيعيان و يارانتسخن ميگويم.
گفت:فكر ميكنى چند تن باشند؟
گفتم:يكصد هزار.
گفت:يكصد هزار؟
گفتم:آرى و شايد دويست هزار.
گفت:دويست هزار؟
گفتم:آرى و شايد نيمى از جهان.
صيرفى سخن را چنين ادامه داد كه:آنگاه خاموش گرديد.و چونهمراه با صيرفى به سوى«ينبع»رفتند و امام(عليه السلام)به گله بزها نگريست او راگفت:اى سرير،اگر شيعيان ما به تعداد اين بزها رسيده بودند بر جاىنمىنشستم (٢) ».
از اين احاديث چنين نتيجه ميگيريم كه امام(عليه السلام)به اين امر ايمان داشتكه تنها در دست گرفتن حكومت كافى نيست و مادام كه حكومت از طرفپايگاههاى آگاه مردمى،پشتيبانى نشود،برنامه دگرگونسازى و اصلاحاسلامى محقق نميگردد.نيز بايد پايگاههاى مزبور، هدفهاى آن حكومترا بدانند و به نظريههاى آن ايمان داشته باشند و در راه پشتيبانى آن گام بردارندو موضعهاى آن حكومت را براى تودههاى مردم تفسير كنند و در مقابلگردبادهاى حوادث پايدارى و ايستادگى به خرج دهند.در برابر اين واقعيت،ناچار بايد برنامهاى سريع تنظيم كرد كه دو هدف را تعقيب كند.
اول-عمل به منظور بنياد كردن اين پايگاههاى مردمى و تسلط بر آنو تنظيم روشهاى عملى آن وقتى كه با انحراف روبرو گردند و«توده رابطى كهداراى روشهاى مخصوص در نظام كار باشد»براى آن ايجاد كنند.بنابر اين،بناى پايگاه مردمى متين و استوار كه داراى روشهاى منظمى باشد،پايگاهىاست كه براى امام و براى نهضت اين جهانى بمنظور در دست گرفتن حكومت،صالح باشد.
دوم-عمل به اين منظور كه وجدان امت اسلامى و اراده او را به جنبشدرآورد و ضمير اسلامى و اراده اسلامى را به درجهاى حفظ كند كه امت رادر برابر تنازل مطلق از شخصيت و كرامت او در مقابل زمامداران منحرف محفوظ نگاه دارد.اين مطلب را به تفصيل بيان خواهيم كرد.
«امام(عليه السلام)از عهدهدار شدن قيام مسلحانه بصورت مستقيم بر ضدفرمانروايان منحرف دورى جست.اين عمل تعبيرى از اختلاف در شكل عملسياسى بود كه مرز آن را شرايط اجتماعى تعيين ميكرد و نيز عبارت بود ازادراك عميق از طبيعت دگرگونسازى و چگونگى محقق گردانيدن آن». (٣)
از گفتگوى امام صادق در مىيابيم كه اگر امام مىتوانست به يارى دهندگانو به قدرتى تكيه كند كه پس از عمل مسلحانه هدفهاى اسلام را تحقق بخشد،پيوسته آمادگى داشت كه به قيام مسلحانه دست زند.اما اوضاع و احوال وشرايط زمان مجال نميداد كه امام(عليه السلام)حتى انديشه اين موضوع را در سربپروراند كه با سياستحاكم روز وارد كشمكش گردد زيرا اين كار، امرى بودكه اگر هم قطعا با شكست روبرو نمىشد،باز هم نتايج آن تضمين شده نبود.
به عبارت ديگر،با آن شرايط موجود اگر هم شكست نمىخورد،نتيجه مثبتقيام،مسلم نبود.
ازينرو امام(عليه السلام)از پذيرفتن آن خوددارى كرد و درين صدد بر نيامد كهبا قوه نظامى،واژگون ساختن حكومت را هدف خود قرار دهد،لذا با پيشنهادحمله نظامى كه هدف آن واژگون ساختن حكومت بود مخالفت ورزيد و ماازين موضوع به تفصيل سخن خواهيم گفت.
بهر حال بنا به آنچه كه گفتيم،راى امام(عليه السلام)اين بود كه از نظر شخصى ودر صورت كلى از عهدهدار شدن مبارزه جوئى سياسى منصرف گردد تا در داخلامت دست به سازماندهى زند و پايگاههاى مردمى آگاه را در آنجا بنياد گذاردتا براى انتشار افكار خود و پراكندن مقدمات افكار خويش،ابزار تنظيمىداشته باشد و بتواند نيروى فكرى مردم را آماده سازد و پيشتازان با ايمان فراهم آورد تا براى اقامه حكم الهى در روى زمين،يا دست كم بمنظور ابقاىاساسهاى نظرى كه نمودارهاى آن نزد امت محفوظ بود با قناعت و ايمانحركت كند و راه را ادامه دهد. يا به عبارت ديگر،براى اينكه پايگاههاىمردمى خود را بسازد و به سازماندهى آگاهانه عمل كند تا آن پايگاهها براىنشر افكار او و آماده كردن قدرت فكرى،با خشنودى و رضا،حكومت الهىرا در روى زمين تشكيل دهد و راه امام را بپويد تا حكومت«الله»بر قرار شوديا دست كم عقايد نظرى و نمودارهاى آن نزد امت محفوظ بماند.براى اماماهميتى نداشت كه موفق نشود كه درين زمينه نتيجه كوشش خود را مشاهده كند.
همانا نياكان او در عمل،به امت مژده داده بودند كه روزى از روزها دولتآنان ظاهر خواهد شد.اما در صورتى كه اصول نظريه اسلام نزد امت محفوظمانده باشد.جامعه امام(عليه السلام)در برنامه ريزى اصلاحى خود براى بنا سازىجامعه اسلامى با دو دشوارى اساسى روبرو گرديد و بر او بود تا آن دو را دوموضع مهم به حساب آورد:
١-واقعيت فاسد و وضع اجتماعى و اخلاقى بىبند و بار كه واقعيتاسلام و تشريعات آن را به عقب ماندهگى گرفتار كرده بود كه خطرناك مىنمود.
چنانكه مثلا همه مقدمات ويرانى در شكل جنبشهاى فكرى از قبيل جنبش زنديقانبا فعاليت و سرعت به حركت در آمده بود.
«بنى عباس زنديقان را پيرامون خود گرد آورده بودند و آنان را نپراكندندمگر بعدها...» (٤) «بسيارى از دعوتهاى كفر آميز به نام مانوى و مزدكى و خرمىو زردشتى به سرعت صورت ميگرفت» (٥) .
٢-مراقبتشديدى كه در پيرامون امام(عليه السلام)در جريان بود و فشار وشكنجه و تعقيب نسبت به اصحاب و بستگان و طرفداران و پيروان جنبش او(عليه السلام).
ابوالفرج اصفهانى (٦) كتابى ويژه تدوين كرد كه همه ماجراها را كه ازرنج و عقوبت توصيف ناپذير بر آنان رفته بود در آن كتاب بيان كرده و كوششآنان را به منظور تار و مار كردن ياران امام(عليه السلام)و متوقف ساختن فعاليتحركت امام(عليه السلام)شرح داده است.
ثمره اين كوشش كه از طرف آنان اعمال گرديد.پديد آمدن انديشههاىمختلف و گفتگوهاى گوناگون بين شيعيان بود و براى امام صادق(عليه السلام)هيچمجالى بدست نيامد تا صفوف شيعه و عقايد گوناگون مذهبى را كه در بين آنانحاصل آمده بود متحد كند زيرا تماس با آنان دشوار بود و حكومت دربارهشيعيان بسى سختگيرى ميكرد و در خشونت افراط نشان ميداد و به آنان عذابهاىشديد مىرسانيد. (٧)
عناصر رستگارى جنبش
پيش از آنكه در روشهاى عملى امام(عليه السلام)سخن بگوئيم مىخواهيم عللپيروزى و نجات جنبش او را بشناسيم و شرايطى را كه در عصر او پا گرفتهبود بدانيم.جنبش امام(عليه السلام)در برنامه ريزى و هدف نهائى بر دو حقيقت كهاينك شرح ميدهيم استوار بود:
نخست:بنياد افكندن پايگاههاى مردمى و تمركز دادن بناى داخلى آنو نظارت در حدود رابطه مخصوص ايشان و پيروان او چندانكه بتواند آنراپايگاه مركزى قرار دهد و از خلال آن، پايگاه مزبور را تا داخل صفوف امتادامه بخشد و آنرا در پيرامون آن و در آن زمينه انتشار دهد و به عنوان تحققبخشيدن به بزرگترين هدف كه امام(عليه السلام)به ظاهر آن عمل ميكرد،در مجراى افكار تاثير بگذارد (٨) .
دوم:به دست آوردن اطمينان و اعتماد امت به جنبش او(عليه السلام)«پسدعوت-هر دعوتى كه باشد-تا وقتى طرفدار نيازها و خواستهاى توده مردمنباشد و آرزوهاى آنان را بيان نكند لا محاله گذرگاه آن شكست است».
اگر دعوت،تعبيرى از آرزوها و اميدهاى ملت نباشد بى ترديد به شكستمنتهى ميگردد.
از طرف ديگر،در پى دعوتى رفتن،هر چند هدف بزرگ و والائى باشد،راهى به توفيق ندارد مگر اينكه از سوى مردم پشتيبانى شود و معلوم آيد كهمردم در پى آنند و پيروزش مىگردانند.
از اين رو است كه مىبينيم دعوت عباسيان موفق گرديد زيرا از شعار«الرضا من اهل البيت»استفاده ماكلياولى كردند. (٩)
پس،بنياد كردن پايههاى مردمى و به دست آوردن اطمينان امت دو شرطاساسى بود براى افزودن به حمايت از فعاليت امام(عليه السلام)و دور نگاهداشتنجنبش او از كوششها و احتمالاتى كه در برگيرنده امور غير اصيل بود و به نفعحكومت تمام ميشد.خلاصه،حمايت امت،مجالى براى نفوذ عباسيان و غيرعباسيان باقى نميگذاشت.
بر اساس اين دو حقيقت،امام(عليه السلام)به دو شكل فعاليت مبادرت فرمود:
اول:فعاليتهاى جنبشى.و منظور ما از آن،رابطههاى هماهنگ با قواىامت-قواى خارجى-است و اين معنى در دو زمينه قابل عمل بود:
الف:توجيه كردن عواطف امت با برنامه اهل بيت.
ب:كوشيدن به اين منظور كه به ملت،قدرت معنوى داده شود تا ازنظر آگاهى به سطحى برسد كه هدف اسلام ايجاب ميكند.
دوم:كارهاى زير بنائى كه شامل پايگاههاى مردمى و گوناگون و آگاهبود كه مسئوليتهاى آن پايگاهها را بر عهده گيرد و با امام در زمينههاى نظارتو عمل منظم و اجراء رابطه داشته باشد.«بر اين پايه،برخى از نصوص مروىاز امام(عليه السلام)در باب تعليم و آموزش روشهاى خود براى مردمى كه امام بر آنهانظارت داشت عملى ميگردد.روشهاى مزبور نسبت به وضع شيعيان و مشكلاتىكه با آن روبرو بودند و اوضاع اجتماعىشان را محدود ميكرد،گوناگون بود».
ازين روى نمىتوان كارهاى امام را از امور جنبشى و زير بنائى يا سازماندهىاو در داخل پايگاههاى مردمى يا گروههائى كه با او ارتباط داشتند جدا كرد.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- دائرة المعارف-دوران پيشوايان-از صدر.
٢- كافى كلينى.ج ٢ ص ٢٤٢.
٣- بحث در ولايت از صدر.
٤- دولت عربى ازولهاوزن،ص ٤٨٩.
٥- ريشههاى تاريخى شعوبيه،ص ٤١.
٦- مقاتل الطالبين از اصفهانى.
٧- عقايد زيديه نقل از زندگى امام موسى الكاظم از قريشى.
٨- مجله نجف،نقش امام صادق(عليه السلام)از عدنان البكاء.
٩- جنبشهاى سرى،ص ٦١.
۱۵
امام صادق در برنامه اصلاحى امام صادق در برنامه اصلاحى
امام(عليه السلام)عمل دگرگونسازى و اصلاحى خود را به دو شكل از شكلهاىعمل بطور مستقيم انجام مىداد:
١-فعاليت و كوشش كه شامل روابط هماهنگى و امكانهاى امت بود.
فعاليت وى(عليه السلام)آشكارا بود،چه انتقال قدرت كه پس از زوال حكومت بنى اميهمستقيما روى داده بود،امام را از خشم و حمله فرمانروايان و مراقبتشديدآنان در امنگاه نگاه داشت،نيز روى آوردن مسلمانان به فقيهان و دانشمندانبراى شناختن قانون اسلامى در حل مشكلات فردى و اجتماعى آنان،امام را ازفشارهاى دولت مصون ميداشت.
اين عوامل و جز آن،به امام(عليه السلام)يارى ميكرد تا كار خود را با روشعلنى و ظاهرى ادامه دهد بى آنكه فعاليت آشكار خود را با عمل سياسى بى پردههمراه كند.بلكه،امام(عليه السلام)فعاليت و كوشش خود را با مساعى عملى سختكوشانه آغاز و حوزه فكرى و ثمر بخش خويش را كه بزرگان فقها و متفكرانعظيم از آن بيرون آمدند،در صفوف امت،افتتاح كرد،و پس از او، ازشاگردان مكتب ايشان،ثروتى فرهنگى براى امت بر جاى ماند.
بعضى از شاگردان نامى آن بزرگوار عبارت بودند از:«هشام بن حكم» و«مؤمن الطاق»و«محمد بن مسلم»و«زرارة بن اعين»و غير آنان كهجانشين وى گرديدند.
«حركت علمى او آن سان گسترش يافت كه سراسر مناطق اسلامى رادر برگرفت» (١) و«مردم از علم او چيزها ميگفتند و شهرت او در همه شهرهاپيچيده بود» (٢) .
جاحظ در مورد امام گويد:«امام صادق(عليه السلام)چشمههاى دانش و حكمترا در روى زمين شكافت و براى مردم درهايى از دانش گشود كه پيش ازومعهود نبود و جهان از دانش وى سرشار گرديد». (٣)
هدف امام در پشت روش علنى او و ظهور فعاليت علمى و فكرى او،چاره جهل امت از جهت عقيده به مكتب و نظام آن بود،و ايستادگى در برابرامواج كفرآميز و شبهههاى گمراه كننده آن و حل مشكلهائى كه از تاثير انحرافناشى شده بود.فعاليتهاى امام در زمينه علمى بود و با دو روش تحقق يافت.
روش ويرانگرى اين روش در ايستادگى قاطعانهاى بود در برابر شبهههاىغرض آلود در عقايد و نظريات دينى كه از لحاظ اغراض سياسى به منظور از بينبردن روح حقيقى اسلام و كشتن آن در تودههاى مردم،عمل ميشد.روشايشان در اين ويرانگرى پى آمد اعمال زير بود:
مقابله با امواج ناشناخته و فاسد كه اوضاع سياسى فاسد عهد امويان وعباسيان آنرا به وجود آورده بود و از طرفى معلول كشمكشهاى مذهبى و قبيلهاىو قومى در دو دوره فوق الذكر بود. و از طرفى ديگر در نتيجه فكر بيگانگان،از راه ترجمه كتابهاى يونانى و فارسى و هندى از جهت پديد آمدن گروههاى خطرناك منجمله گروههاى«غلات»و«زنديقان»و«جاعلان حديث»و«اهل راى و متصوفه»،زمينههاى مساعد براى رشد انحراف حاصل كرد.
امام صادق(عليه السلام)در برابر آنها ايستادگى فرمود و در سطح علمى،با همهمشاجره و مباحثه كرد و خط افكارشان را براى ملت اسلام افشا نمود (٤) .
روش بنيادى
اين روش با كوشش علمى و فكرى خستگى ناپذير در زمينههاى فكرىاسلامى و تعميق مبادى و احكام آن شكل گرفت.اقدام مستقيم امام(عليه السلام)ازينجنبه به شكل زير خلاصه ميگردد.
-مفاهيم عقيدتى و احكام شريعت را منتشر ساخت و آگاهى علمى راپراكند و تودههاى عظيم دانشمندان را به منظور بر پاى داشتن آموزش مسلمانانمجهز كرد.
امام در عصر خود بزرگترين آموزشگاه اسلامى را گشود و يثرب را كهسراى هجرت بود و مهبط وحى،مركز آموزشگاه خود قرار داد و مسجدپيامبر(صلّى الله عليه وآله)را محل تدريس خويش كرد، بطوريكه همه فنون در آن تدريسمىشد. (٥)
از جمله شاگردان آن امام بزرگوار(عليه السلام)،پيشوايان مذاهب معروف اسلاممانند«مالك بن انس»و«سفيان ثورى»و«ابن عينيه»و«ابو حنيفه»و از قبيل«محمد بن حسن شيبانى»و«يحيى بن سعيد»و غير از آنان از دانشمندان و محدثانو فقيهان مانند«ايوب سجستانى»و«شعبة بن حجاج»و«عبد الملك بن جريح» و ديگران بودند (٦) .
مجموع شاگردان امام(عليه السلام)بالغ بر چهار هزار تن بود (٧) .
-او باب علم را در فلسفه و علم كلام و رياضيات و شيمى گشود.«مفضلبن عمرو»و«مؤمن الطاق»و«هشام بن حكم»و«هشام بن سالم»در فلسفه وعلم كلام تخصص داشتند و«جابر بن حيان»در رياضيات و شيمى،و«زرارة»
و«محمد بن مسلم»و«جميل بن دراج»و«حمران بن اعين»و«ابى بصير»و«عبد الله بن سنان»در فقه و اصول و تفسير متخصص بودند (٨) .
-براى اصول و فقه قواعدى وضع فرمود تا شاگردان خود را با ملكهاجتهاد و استنباط آشنا و تربيت كند و از جمله قواعد اصولى كه حضرتش بنانهاد قاعده«برائت»و«تمييز»و«استصحاب»است و از قواعد فقهى، قاعده«فراغ»و«تجاوز»و«يد»و«ضمان» (٩)
هدف امام ازين كار سه امر مهم بود:
الف-يكى اين بود كه براى تشريع اسلامى قاعدهاى استوار بنا كند وبراى عقيده اسلامى تمركزى نيرومند ايجاد نمايد و استمرار و بقاى اسلام رادر ميان امواج گوناگون تضمين فرمايد.
ب-مفاهيم خطا و احاديث جعلى را اصلاح كند.
ج-براى مرجعيتخود از جنبه علمى و فقهى تمركز و توضيح دهد وامامتخود را ازين جنبه فريضه سازد.آن سان كه بزرگان علماى ساير مذاهباسلامى جز اعتراف به برترى و مرجعيت او(عليه السلام)كارى نتوانند كرد و مانند اعترافابو حنيفه بر اين امر كه گفت:«فقيهتر از جعفر بن محمد نديدهام و اين وقتى بودكه منصور خليفه به من گفت:اى ابو حنيفه،مردم،شيفته جعفر بن محمد شدهاند،مسائل دشوار تهيه كن تا ازو بپرسى.من چهل مساله براى پرسش ازو آماده كردم و ابو جعفر منصور فرستادهاى به سوى من فرستاد تا بر او وارد شدم وجعفر بن محمد بر طرف راست او نشسته بود.وقتى به او(عليه السلام)چشم انداختماز هيبت وى احساسى به من دست داد كه از ابو جعفر منصور چنان احساسىبمن دست نميداد.سلام گفتم و اشارت كرد كه بنشينم.سپس بمن گفت اىابو حنيفه مسائل خود را در محضر ابو عبد الله مطرح كن.سپس مسائل خود رادر او مطرح كردم.ايشان پاسخ مرا ميگفت و بدنبال آن مىفرمود:شما چنينميگوئيد و اهل مدينه چنان ميگويند و ما چنين گوئيم.بسا كه آنان از ماپيروى كنند و بسا كه از آن دسته پيروى كنند و بسا كه با ما مخالفت ورزند.
بالاخره چهل مساله را گفتم و او يك مساله را بى جواب نگذاشت.ابو حنيفهادامه داد:آگاه ترين مردم كسى است كه به اختلاف مردم دانشمندترين مردمباشد.» (١٠)
واضح است كه اگر فعاليتهاى علمى امام(عليه السلام)در سطح معارف و در حدىكه از آن سخن گفتيم نبود،به امامت او اعتراف نميكردند (١١) .
امام صادق(عليه السلام)با هر دو روش خود يعنى بنياد گذاردن و ويرانگرى،براى تثبيت دعوت اسلامى محيطى مناسب بوجود آورد و امكان نبرد به آنداد تا به ساير مراحل عمل منتقل گردد،و بسا كه در روش و شكل آنها اختلافوجود داشت.
اما كارهاى بنيادى او(عليه السلام)مشتمل بر فعاليتهاى ايشان براى دگرگونسازى محيط تحت نظارت،و رعايت او نسبت به تودهاى كه به او ارتباطداشت،و نظم دادن به آن فعاليتها بود. شكل كار صورت سرى داشت كه دراصطلاح فقهى به آن«تقيه»گويند.
امام(عليه السلام)ميخواست،پس از آنكه وضع اجتماعى آن سان كه او احساس مىفرمود،اجازه ايستادگى و نرمش و تقيه دهد،با عمل سرى يا تقيه در مقابلمقاومت دشمنان-تا وقتى كه آنچه موجب قوام مرحله دعوت بود كمال يابد،-دعوت خود را تضمين و پشتيبانى كند.يعنى عمل را با پنهانكارى ادامه دهدو همانا كه اعمال و فعاليتهاى بنيانى او(عليه السلام)در درجه نخستين، مسائل حوزهشيعه با ملاحظه ارتباطى كه با امام داشتند بود.
از موجوديتشيعه پشتيبانى ميشد و به آگاهىشان افزوده ميگشت و باهر اسلوبى كه مايه پايدارى آنان و وصول شان به مدارج عالى تا سطح نيازاسلامى بود به آنان مساعدت مىگرديد (١٢) .
فعاليتهاى بنيادى امام(عليه السلام)به شرح روشهاى زير نمودار ميگرديد:
-نظارت بيواسطه بر شيعيانش،يعنى جماعتى از دوستان و طرفدارانامام و برنامه ريزى اصلاحى او براى روشهاى شيعيان و رشد دادن آگاهى شان،و حمايت از موجوديتشان،و ترقى دادن آنان تا سطح نياز اسلامى و تا تشكيلسپاه عقيدتى،و پيشتازيهاى آگاهانه،و نظارت بر انتظام روشها تا آنكهاختلافات شخصى بين افراد توده شيعه حل شود و مال اندوزى از بين برودچنانكه«معلى بن خنيس»درين مورد گفته است:
«امام(عليه السلام)احكام خداى تعالى را در ميان توده مخصوص از شيعيانشبر پاى داشت.پس،ماليات را از طرفداران خود مىستاند و حسب شان كارخود به مصرف مىرسانيد.منصور،بارها او را به اين تهمت جلب كرد (١٣) »
امام به پيروان فرمان داد كه به حاكم منحرف پناه نبرند و از داد و ستدو همكارى با او خود دارى كنند.
امام(عليه السلام)درين زمينه مىفرمايد:
«هر مؤمنى كه به قاضى يا سلطان ستمگر شكايت برد و بغير از حكم خدا درباره او دادرسى شود،درين گناه با او شريك است».و باز امام(عليه السلام)
مىفرمايد:
«هر كس بين او و برادرش در چيزى اختلاف باشد و كسيكه يكى ازبرادران خود را دعوت كند تا در ميان آنان حكومت نمايد،و آن كس از رسيدگىبه مرافعه آنان خود دارى ورزد،به منزله كسانىاند كه خدايتعالى درباره آنانفرمايد:
الم تر الى الذين يزعمون انهم امنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلكيريدون ان يتحاكموا الى الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به (١٤) .
(آيا به كسانى نمىنگرى كه مىپندارند به آنچه بر تو فرو آوردهايم و به آنچهپيش از تو نازل كردهايم ايمان دارند.نميخواهند به نزد طاغوت به محاكمهروند همانا كه به آنان فرمان داده شده است كه از اين كار سرباز زنند).
امام به پيروان فرمان داده بود كه با حكومت منحرف پيوند ببرند و درينباب چنين مىفرمايد:
«به آنان در ساختن مسجد يارى مكنيد» (١٥) .
و از نظر فرمانهاى منفى و سلبى،قواعد آنرا توضيح داده است:
«از حكم دادن بپرهيزيد.چه،حكم دادن از وظايف امام است كه به قضاعالم باشد و در ميان مسلمانان به عدالتحكم كند مانند نبى و وصى».
ازينرو است كه امام(عليه السلام)در حكومت كردن به حق خويش تاكيد مىفرمايدو وجهه نظر خود را درباره اوضاع تثبيت مىنمايد و موفق ميگردد كه اصحابخويش را از آميختن با وضع موجود يا تحت تاثير آن قرار گرفتن حفظ كندو با اين كار كه تعبيه كرده بود،آنان را بر ضد وضع موجود برانگيخت.اين روش براى بنياد گذاردن نسبت به شيعيان اسلوبى بود و براى ويرانگرى نسبتبه حكومت موجود،اسلوبى ديگر.نظارت امام(عليه السلام)در اداره كردن اوضاعو پايگاهها به اين منجر گرديد كه قضائى بگمارد و به شيعيان فرمان دهد كه دراختلافهاى خود به آن قضات مراجعه كنند و به فرمان آنان گردن نهند.
امام(عليه السلام) فرمود:
«بنگريد تا در ميان شما كيست كه از دستورهاى ما چيزى ميداند،او رادر ميان خود به سمت قاضى بنشانيد كه من او را بدين سمت برمىگزينم و شماحكم خود را به نزد او بريد (١٦) ».
امام(عليه السلام)به اصحاب و پايگاههاى خود سفارش ميكرد كه در هر كار،مخفيانه عمل كنند،(تقيه)، و در هر عملى كه انجام ميدهند توجه كامل داشتهباشند كه مخالفان و دشمنانشان متوجه آن نشوند و ميگفت:
«مبلغان خاموش ما باشيد».و به عبد الله بن جندب سفارش فرمود:
«خدا،قومى را كه چراغند و سرچشمه روشنائى،رحمت فرمايد.براىما با اعمال خود دعوت كنندگان باشيد و كمال سعى و كوشش را به جاىآوريد،نه مانند كسانيكه اسرار ما را فاش ميسازند».
و به معلى بن خنيس وصيت فرمود:«اى معلى امر ما را پنهان دار وهرگز آشكار مكن (١٧) ».
در تحف العقول چنان آمده است كه امام(عليه السلام)به محمد بن نعمان احولسفارش كرد كه كار به پنهانى كند و به تقيه ملتزم باشد.اگر اخلال بعضى ازصحابه او در افشاى اسرار نبود و مطالبى را كه نمىخواستند فاش گردد پنهاننگاه ميداشتند،چيزى نمانده بود كه كوششهاى امام(عليه السلام) به نتيجه رسد.
از سخنان امام(عليه السلام)است كه فرمود:«هر كس سر ما را بپراكند مانند كسى است كه به روى ما شمشير كشد.خداى رحمت كند بندهاى را كه مكنونعلم ما را مىداند و آنرا در زير پاى خود به خاك مىسپارد..اى نعمان منبا فردى از شما چيزى ميگويم،اگر از قول من نقل كند،با اين كار براى خودلعنت مرا خريده است و من نيز از او برى هستم.پدرم فرمود چه چيز تحملشسختر از تقيه است.تقيه سپر مؤمن است.و اگر تقيه نباشد،خداى پرستيدهنشود.
اى پسر نعمان كسى كه اسرار ما را بر ملا ميسازد مانند كسى است كه باشمشير خود ما را بقتل برساند بلكه گناه او بزرگتر است.
اى پسر نعمان...مشتابيد،به خدا سوگند كه اين كار سه بار پيش آمد،آنرا منتشر ساختند و خدا آنرا به تاخير انداخت.به خدا سوگند كه هيچ سرىنداريد مگر كه دشمنانتان از شما به آن داناترند».
اى پسر نعمان،بنده،مؤمن محسوب نميگردد مگر كه سه سنت رارعايت كند:سنتخدا و سنت رسول الله و سنت امام را.اما سنتخداى عز و جلاين است كه اسرار ما را بپوشاند (١٨) ».
اين عمل نسبت به همه اهل بيت(عليه السلام)استمرار يافت و دولت وقتاساسا به وجود آن آگاهى داشت اما حدود آن و چگونگى خطر آن رانميدانست.
ازينجا بود كه امام(عليه السلام)و پيش ازو پدران بزرگوارش در معرض پى جوئىو مراقبت و شكنجه بودند و اگر امام(عليه السلام)با خرد و حكمت و حسن رفتار خوداز دست منصور رها نشده بود،بارها پيش آمده بود كه نزديك بود منصورخليفه،امام(عليه السلام)را با سخترين طريقى صدمه رساند (١٩) .
امام،جنبشهاى رهائى بخش انقلابى را تاييد ميفرمود تا خير و وجدان امت اسلام و اراده آنان را برانگيزد و آن را به درجهاى حفظ كند كه حيات وصلابت امت را در مقابل سير نزولى شخصيت و كرامت انسانى حاكمان منحرف،مصون بدارد.
اين كار را انقلابيان علوى بر عهده داشتند و با فداكاريهاى بيحاصل وياس آور خود كوشيدند تا ضمير و وجدان اسلامى را محفوظ بدارند و ازكسانى كه به آنان يعنى به پيشوايان(عليه السلام)وفادار بودند،پشتيبانى كنند.
در روايتى آمده است كه در محضر امام صادق(عليه السلام)از شخصى از آلمحمد(صلّى الله عليه وآله)گفتگو ميكردند كه قيام خواهد كرد.ايشان فرمود:«پيوسته منو شيعيان من به كسى از آل محمد كه خروج كند دل بستهايم.دوست ميدارم كهكسى از آل محمد(صلّى الله عليه وآله)خروج كند و نفقه عيال او بر عهده من باشد» (٢٠) .
امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)به نزد مامون از زيد بن على شهيد صحبتميكرد كه:«او از علماى آل محمد(صلّى الله عليه وآله)بود و در راه و انعكاس خشم الهى بودو با دشمنان خداوند مجاهدت كرد تا در آن طريق به شهادت رسيد.امامادامه داد كه:ابو موسى بن جعفر نقل كرد كه از پدرش جعفر بن محمد شنيده بودكه گفت:خداوند عمويم زيد را رحمت كند او مردم را به سوى«الرضا ازآل محمد»دعوت ميكرد و اگر پيروز ميگرديد در پيشگاه خدا عهد خود را وفامىنمود كه گفت:شما را به«الرضا از آل محمد»دعوت ميكنم» (٢١)
امام صادق(عليه السلام)مردم را بر آن ميداشت تا در شورشى كه زيد بر ضد دولتامويان كرده بود پشتيبان زيد باشند.هنگامى كه خبر قتل زيد به او رسيد بسيارناراحتشد و اندوهى عميق بر او دست داد و از مال خود به عيال هر كس ازياران زيد كه با او در آن واقعه آسيب ديده بودند هزار دينار داد (٢٢) .
هنگاميكه جنبش بنى الحسن(عليه السلام)شكستخورد،امام را اندوه فرا گرفتو سخت بگريست و مردم را مسئول كوتاهى در برابر آن جنبش دانست.
ابن عمر كند گويد:«بر ابو عبد الله(عليه السلام)وارد شدم،به من فرمود:
آيا از حادثه آل حسن آگاهى؟خبر آن بما رسيده است و دوست نميدارم آنرادوباره باز گويم. آنگاه گفتم:اميدواريم كه خداى بزرگ آنان را در عافيتنگاه دارد.آنگاه آن بزرگوار فرمود:اما عافيت كجاست؟سپس گريستچندان كه به گريه صدا بلند كرد و ما نيز گريستيم» (٢٣) .
«اينك اين ستايش امام از كسانى كه به كار آن جنبشها برخاسته بودندو آن اندوه و آن گريه و زارى بر آنان،ممكن نبود با نظر امام(عليه السلام)و اصحابايشان وفق دهد مگر آنكه جنبش زيد بطريقى به آنها مربوط ميشد،و زيد فقطبمنظور كسب قدرت و انتزاع خلافت از حكام وقت، بنفع خاندان پيامبر كارميكرد.اگر زيد دعوت را براى شخص خود به عمل مىآورد،خود رادر عرض امامت قرار داده بود.در چنين صورتى نه ستودن او جايز بود نهگريه بر او.
به اين ترتيب حساب آنان با حساب ديگران از بنى اميه يا بنى عباس ازغاصبان خلافت تفاوتى نمىداشت.
امام و رد پيشنهادهاى نظامى
در فصل سابق از حقيقتى مهم سخن گفتيم و آن اين بود كه تحقق يافتنپيروزى قاطع امام(عليه السلام)،مرهون نجات يافتن عمل دگرگونسازى او در زمينهبنا كردن تودههايى بود كه به رهبرى معصومانه و پر ايمان وى ارتباط داشت وهمچنين به نظريه وى در حكومت مرتبط مىگرديد.در همان هنگام اين حقيقتكه ميگويد:انديشه استيلاى مسلحانه سياسى قضيهاى بود كه اگر هم شكستآن محرز نبود،با اينهمه نتايج آن تضمين شده نبود،بعيد ميدانستيم.
ازين رو امام حاضر نشد حتى يك لحظه در چنان كشمكشى داخل شود.
در پرتو اين حقيقت مىتوان به تفسير باز گفت كه چرا امام(عليه السلام)از چنين پيشنهادنظامى خود دارى كرد و به علت عواملى كه در جنبش او وجود داشتحاضرنشد سازش سياسى كند،نيز حاضر نشد از ديگران استفاده ماكياولى نمايدو الا دست كم برنامهاى كه امام براى مرحله عمل تنظيم كرده بود كه با وضعاجتماعى و زيستى امت هماهنگ شود و با واقعيت عمل دگرگونسازى وسرنوشتسازى ارتباط داشته باشد،تحريف و دستكارى ميشد.
پس برنامههاى امامان عليهم السلام در عهدهدار شدن دگرگونسازىاجتماعى هيچگاه برنامه ماجرا جويانه نبوده است كه به ميل خاطر و از روىبلند پروازى تنظيم شده باشد.بلكه همه برنامههاى دگرگونسازى آنان برپايههاى علمى و موضوعى واضح بنا شده بود.
امورى كه براى امام(عليه السلام)امكان داشت و اوضاع فكرى و سياسى عمومكه او را وا داشت تا همه پيشنهادهاى نظامى و مسلحانه و سازشهاى سياسىرا رد كند،به كار امام از درون ضربه مىزد، و حركت او را هر وقت ارادهميكردند در نطفه خفه مينمودند بخصوص كه آغاز كارش بود.
عباسيان وقتى موفق شدند تا نظام حكومت اموى را زيرو رو كنند كهشعار«رضا از آل محمد»را ندا در دادند و از آن استفاده ماكياولى كردند تاعواطف علويان و پايگاههاى مردمى آن را جذب كنند،و آن به اين اعتباربود كه از طرفى اهل بيت نمودار قويترين حزب بودند كه با سياست امويانمعارضه داشت و از طرف ديگر مساله عدالت اجتماعى را بر عهده گرفته بودند (٢٤)
«و هيچگاه به امويان كه حكومت را غصب كرده بودند تسليم نشدند و اظهاراخلاص و مهرشان به«آل محمد»(صلّى الله عليه وآله)و پيوندشان با آنان فقط تبليغات بودتا عاطفه مردم را بخود جلب كنند» (٢٥) .«چنانكه مبلغان عباسيان كه ميكوشيدندهمه شيعيان علوى را به صفوف خود جلب كنند،قصد اصلى خود را آشكار كردندو آن واژگون ساختن حكومت اموى بود.اما كوشش خود را براى بدستآوردن خلافت پنهان داشتند و از هر گونه تظاهرى كه حكايت كند براى گرفتنمقام علويان قيام كردهاند،خوددارى ورزيدند بلكه چنين ميگفتند كه بهخونخواهى شهيدان علوى قيام كردهاند.
«در آغاز شايسته چنان است كه به اين نكته اشارت كنيم كه خاندانعباسيان اصول تبليغ دعوت را پايه گذارى نكردند و بذر آنرا نكاشتند بلكهفقط شرايط بود كه آن خاندان را به سوى رهبرى يك نظام سرى و استوار سوقداد و همه دستگاهها و مبلغان آنها آماده اين كار بودند. پس ميوههائى راچيدند كه عموزادگان علوىشان كاشته بودند و بر امواج عظيم انقلاب سوارشدند و از كسانى كه سختترين محنت را تحمل كردند تا آن نظام سرى استواررا بوجود آوردند،روى گرداندند (٢٦) .
عباسيان حقيقت عواطف علويان را ادراك كرده بودند و شعارى دلخواهو پاكيزه را در نظر گرفتند و طرح كردند و براى«رضا از آل محمد»تبليغ نمودند.
اين شعار شعارى مبهم بود كه حق امامت را ثابت مىكرد و از اختلافحفظشان مينمود و از اختلاف و تفرقه و گرفتارى رهايى شان ميداد.اگر دعوتو تبليغ را به خاندان خود منحصر ميكردند و هر چه در دل داشتند آشكارا ميگفتند،البته درين صورت خاندان علوى و مبلغان مخلص آنان عليه آنها ميشوريدند.
بعلاوه تودههاى مردم كه شيفته فضايل اولاد على و فاطمه(عليه السلام)بودند نيز بر ضد آنان قيام ميكردند.
ابو مسلم خراسانى به امام صادق(عليه السلام)نامهاى نوشت و در نامه اينمطلب را قيد كرد كه:«من مردم را از دوستى بنى اميه به دوستى اهل بيتدعوت كردم و تبليغ نمودم كه بنى اميه را ترك كنند و به اهل بيت بپيوندند،پس اگر مىپذيرى كارى ديگر بر عهده تو نيست...» (٢٧)
اينك بنگر كه امام(عليه السلام)در پاسخ او چه نوشت و خطاب به خراسانىچه فرمود:«نه تو از مردان منى نه زمان،زمان من است.» (٢٨) با اين واكنشامام(عليه السلام)،براى ما روشن مىشود كه انگيزه او در رد كردن پيشنهاد آن بود كهبه عدم صداقت گوينده علم داشت.از جمله«تو از مردم من نيستى»به اينمطلب پى مىبريم و جمله«نه زمان زمان من است»به معرفت امام(عليه السلام)به عدموجود نيروى كافى براى قبضه كردن حكومت آگاه مىشويم.
پس از آن كه كوششهاى عباسيان در مورد امام(عليه السلام)با شكست روبروگرديد،چنين انديشيدند كه با همان مضامين مكتب،گروه ديگر علويان رابرانگيزند و منظورشان اين بود كه براى بدست آوردن حكومت و نيز بدستآوردن احساس و عواطف تودههاى مردم از مراكز علوى استفاده كنند.پسبه عمر الاشرف بن زين العابدين نامه فرستادند اما او نيز با دعوت آنان مخالفتكرد.سپس براى عبد الله بن حسن نامه نوشتند و او تقاضايشان را پذيرفت.
سپس جعفر صادق(عليه السلام)او را ازين كار بازداشت و متوجه عاقبت كار كرد اما اونپذيرفت.
يعقوبى در تاريخ خود نوشته است كه عبد الله بن حسن گفت:«من شيخىسالخوردهام و فرزندم محمد-ذو النفس الزكيه-به اين امر اولى است»و جماعتى از عباسيان را به نزد او فرستاد و گفت با فرزندم بيعت كنيد.» (٢٩) .
جهشيارى آورده است كه:«امام صادق(عليه السلام)به عبد الله بن حسن نصيحتكرد كه دعوت بنى عباس را نپذيرد و به او گفت:اى ابو محمد از چه هنگاماهل خراسان شيعيان تو گرديدهاند؟تو ابو مسلم را به خراسان فرستادى؟و توبه او فرمان دادى كه جامه سياه بپوشد؟و اينان كه وارد عراق شدند،تو سببآمدنشان شدى؟يا موجب سرازير شدنشان به آنجا گرديدى؟آيا احدى از آنانرا مىشناسى؟» (٣٠)
امام از مجارى امور آگاه بود و به شرايط و اوضاع احاطه داشت واز آنرو مىدانست كه خلافت عباسى مسجل است و هنگامى كه عبد الله بن حسننزد او رفت به او گفت:دولت بر اين قوم مسجل و مقرر است.اين دولتبهيچ يك از آل ابوطالب نخواهد رسيد.»
كوشش دوم از طرف ابو سلمه خلال بود و او يكى از نقيبان دولتعباسى و عضو فعال در رهبرى انقلابى عباسيان بود.او رسولى نزد امام فرستادكه:«براى دعوت مردم به او وراندن بنى عباس آماده است،»اما پاسخ امامبه او چنين بود:«مرا به ابو سلمه چكار،ابو سلمه شيعه ديگرى است.»فرستادهابو سلمه گفت:من به رسالت آمدهام.
پس ابو عبد الله چراغ طلبيد،آنگاه نامه ابو سلمه را برداشت و زير شعلهنگاه داشت تا نامه بسوخت و به فرستاده او گفت:«از آنچه ديدى صاحب خودرا آگاه كن» (٣١) .
از اين مطلب مىفهميم،ادعاى كسانى كه مىپندارند عمل امام در ردكردن حكومت با وجود مناسب بودن اوضاع و شرايط يعنى كنار گذاشتن جنبه سياسى رهبرى با وجود هماهنگى شرايط،از طرف امام،اشتباه بوده است،به خطاست.زيرا اين رد كردن حكومت،خود شكلى از اشكال عمل سياسىبود كه شرايط موضوعى را براى او محدود ميكرد.خلاصه آنكه نفس عدم قبولحكومت،كارى سياسى را نشان ميدهد.
امام(عليه السلام)از در دست گرفتن حكومتخوددارى فرمود و اين كار رابوقتى موكول كرد كه نقش دگرگونسازى امت را ايفا كند و در مجراى افكارامت تاثير گذارد و در رويدادهاى مهم برابر امت نفوذ كند و انحرافهاىگوناگونى را كه واقعيتسياسى و اجتماعى به وجود آورده بود تصحيحنمايد.آنگاه در داخل امت عهدهدار تجديد بنا شود و امت را آماده سازد تادر سطحى درآيد كه بتواند حكومتى را كه خود مىخواهد،به وجود آورد.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- تاريخ عرب از سيد امير على ص ١٧٩.
٢- صواعق المحرقه از ابن هجر ص ١٢٠.
٣- رسايل جاحظ از سند وبى ص ١٠٦.
٤- مجله نجف،نقش امام صادق.
٥- زندگى امام موسى از قريشى ص ٧٦.
٦- امام صادق و مذاهب چهارگانه-اسد حيدر ج ٣ ص ٢٧-٢٨-٤٦.
٧- مدرك سابق.
٨- امام صادق(عليه السلام)از مظفر ج ١ ص ١٥٧.
٩- فرائد الاصول از انصارى و قواعد فقه از محمد تقى فقيه.
١٠- امام صادق(عليه السلام)و مذاهب اربعه.اسد حيدر ج ٤ ص ٩٢-٩٣.
١١- مجله نجف البكاء ص ٢٤.
١٢- دائرة المعارف،نقش امامان عليهم السلام-صدر.
١٣- مجله نجف،البكاء ص ٢٢.
١٤- من لا يحضره الفقيه ج ٣ ص ٤.
١٥- كسبهاى حرام از امام خمينى ج ٢ ص ١٠٢ از وسائل و نيز كتاب تجارت ص ٤٢.
١٦- فقه امام صادق(عليه السلام)از محمد جواد مغنيه ص ٧١.
١٧- وسائل الشيعه ج ١١ ص ٤٤٥.
١٨- تحف العقول از ابن شعبه ص ٢٢١.
١٩- مجله نجف-البكاء ص ٢٣.
٢٠- بحث در ولايت.نقل از سرائر ابن ادريس.
٢١- واعيان الشيعه جلد ٣٣ ص ٧٣.
٢٢- اعيان الشيعه ج ٣٣ ص ١١٣ نقل از ارشاد شيخ مفيد.
٢٣- بحار الانوار ج ٤٧ ص ٣٠٢.
٢٤- جنبشهاى سرى ص ٦٧.«
٢٥- محاضرات در تاريخ اسلامى ج ٣ ص ٢٢.
٢٦- جنبشهاى سرى ص ٦٦.
٢٧- ملل و نحل شهرستانى ج ١ ص ٢٤١.
٢٨- مدرك سابق.
٢٩- محاضرات در تاريخ اسلامى ص ٦٧.
٣٠- مدرك سابق.
٣١- مروج الذهب مسعودى ج ٣ ص ٢٥٤.
۱۶
امام هفتم موسى بن جعفر(عليه السلام) امام هفتم موسى بن جعفر(عليه السلام)
امام موسى بن جعفر(عليه السلام)همان راه و روشى را ادامه داد كه امام صادق(عليه السلام)
در روبرو شدن با اجتماع،بر محور عمل و برنامهريزى اتخاذ كرده بود.
محور نخستين:برنامهريزى فكرى و آگاهى دادن عقيدتى و چارهگرى درروبروشدن با عقايد منحرف و انگيزهها و واپس گرائيهاى شعوبى و نژاد پرستىو عقايد مختلف دينى.
از خطرناكترين اين تبليغات زهر آگين،تبليغ افكار الحادى و كفر آميزبود كه تزريق زهر آن با فعاليت و گسترش در دلهاى نوجوانان مسلمان سرازيرشده بود.موضع امام موسى(عليه السلام)در برابر اين تبليغات،آن بود كه با دلايلاستوار در برابر آن بايستد و با پوچى و بيمايگى آن به معارضه برخيزد و دورىآنرا از منطق و واقعيت توضيح دهد و عيوب آنرا بازگويد تا آنجا كه گروهىانبوه از پيروان آن عقايد به اشتباه خود و فساد خط مشى اتخاذى خويش اعترافكردند و به اين جهت جنبش امام درخشندگى يافت و قدرت علمى آن حركتمنتشر گرديد و به گوشها در رسيد.چندان كه گروهى بزرگ از مسلمانان پيروىآن كردند و آن را پذيرفتند و اين امر بر مسئولان حكومت گران آمد و با آنان با شدت و فشار و شكنجه رفتار كردند و در زمينههاى عقيدتى آنان را از گفتگوباز داشتند و امام موسى(عليه السلام)ناچار شد به هشام(يكى از اصحاب خود) فرستادهاى گسيل دارد و او را هشدار دهد تا بعلتخطرهاى موجود از سخنگفتن خود دارى كند و هشام تا مرگ مهدى خليفه از سخن گفتن خود دارى كرد (١) .
گروهى كثير از بزرگان دانشمندان و راويان حديث،از كسانى كه دردانشگاه بزرگ امام صادق(عليه السلام)تحصيل ميكردند،هنگام اقامت او در يثرب،پيرامون امام موسى(عليه السلام)گرد آمدند و ايشان با توانائى و نيروى بسيار،بر فقهاسلامى،آراء و عقايد خردمندانه در فقه اسلامى ابراز كردند.مجموعههاىبسيار از احكام اسلامى به او(عليه السلام)منسوب است كه در باب حديث و فقه تدوينشده است و دانشمندان و راويان حديث همواره با آن افاضات علمى،همدمبودند و احاديث و گفتگوها و فتواهاى او را ثبت مىنمودند.
سيد بن طاووس چنين روايت كرده است كه ياران و نزديكان امام(عليه السلام)در مجلس او حاضر ميشدند و لوحههاى آبنوس در آستينها داشتند.هرگاهاو(عليه السلام)كلمهاى ميگفتيا در موردى فتوى ميداد،به ثبت آن مبادرت ميكردند (٢) .
آن دانشمندان همه انواع علوم را با توجه به گوناگونى و پهناورى آن ازونقل كردهاند. كوششهاى علمى او همه مراكز اسلامى را فرا گرفته بود ودانشمندان نسلى پس از نسلى، پيشكشها و عطاياى علمى او را نقل كردهاند.
محور دوم:نظارت مستقيم بر پايگاههاى تودهاى و طرفداران و پيروانخود و هماهنگى با آنها در پيش گرفتن مواضع سلبى و منفى در برابر حكومت،به منظور ناتوان كردن حكومت از نظر سياسى و بريدن از آن و حرام كردنتماس با آن و به محاكمه دادگسترى دولتى دعوى نبردن و شكايت نكردن،به منظور آماده كردن وسايل سقوط آن حكومت و نابود كردن آن از نظر سياسى.
چيزى كه امام(عليه السلام)را دلير ساخت تا چنين موضع استوارى داشته باشد،آن دگرگونى آشكار و گستردگى و انتشار پايگاههاى مردمى ايشان بود.
اين مطلب با جنبش امام(عليه السلام)و با فعاليتهاى منفى او نسبت به حكومت منحرفعباسيان،و فرا خواندن او در حرام دانستن يارى با حكومت در هر زمينهاز زمينهها،هماهنگ شده بود.اين موضع امام در گفتگوى وى با يكى ازاصحاب،(صفوان)آشكار ميگردد:
-اى صفوان همه چيز تو پسنديده است جز يك چيز.
-فدايتشوم،آن چيست؟
-كرايه دادن شترهايت به اين ستمگار-يعنى هارون-بخدا سوگند آنها را از جهت تكبر و خودخواهى و يا شكار و سرگرمىكرايه ندادهام،بلكه براى اين راه-راه مكه-كرايه دادهام و خود همراهىبا شتران را بر عهده نميگيرم بلكه غلامان خود را با آنان مىفرستم.
پس امام(عليه السلام)او را گفت:
-اى صفوان آيا كرايهات بر عهده آنان است؟
-آرى فدايت گردم.
-آيا دوست ميدارى زنده بمانند تا كرايه تو را بپردازند؟
-آرى.
-پس فرمود:هر كس بقاى آنان را دوست داشته باشد از آنان استو هر كس از آنان باشد وارد آتش گردد.
امام نارضايى و خشم خود را از حكومت هارون،پياپى ابراز مىفرمودو همكارى با آنان را در هر صورت و شكل كه باشد حرام ميدانست و اعتماد وتكيه بر آنان را منع ميكرد و با اين سخن كه فرمود:
«به آنان كه ستمگارند تكيه مكنيد كه گرفتار دوزخ ميگرديد»،مردم رااز تماس با ستمگاران باز ميداشت و تمايل به آنان را بر مسلمانان حرام كرد و ترك كردن آنان را ضرورى دانست. حتى اگر تماس با آنان به علت بعضىمصلحتهاى شخصى بود.
ياران خويش را از شركت كردن در سلك حكومت هارون يا پذيرفتنهر گونه مسئوليت و وظيفه دولتى بر حذر ميداشت و به زياد بن ابى اسلمهفرمود:
«اى زياد،اگر از پرتگاهى بلند فرو افتم و پاره پاره گردم بيشتر دوستميدارم تا براى آنان كارى انجام دهم و يا بر بساط كسى از آنان پاىگذارم (٣) ».
اما امام(عليه السلام)،على بن يقطين يكى از بزرگ ياران خويش را ازين فرماناستثناء كرد و اجازت داد تا منصب وزارت را در روزگار هارون عهدهدارگردد و پيش از او،منصب زمامدارى را در ايام مهدى بپذيرد، (٤) او نزد امامموسى(عليه السلام)رفت و از او اجازت خواست تا استعفا دهد و منصب خود را ترككند.اما امام(عليه السلام)او را ازين كار باز داشت.و او را گفت«چنين مكن،مابه تو آموخته شدهايم و برادران تو به سبب تو عزت دارند و به تو افتخار ميكنند.
شايد به يارى خدا بتوانى شكستهاى را درمان كنى و دست بينوائى را بگيرىيا بدست تو مخالفان خدا درهم شكنند.اى على،كفاره و تاوان شما،خوبىكردن به برادرانتان است.يك مورد را براى من تضمين كن،سه مورد رابرايت تضمين ميكنم.نزد من ضامن شو كه هر يك از دوستان ما را ديدى نيازاو را بر آورى و او را گرامى دارى و من ضامن ميشوم كه هرگز سقف زندانىبه تو سايه نيفكند و دم هيچ شمشير به تو نرسد و هرگز فقر به سراى تو پاىنگذارد.
اى على،هر كس مؤمنى را شاد سازد،اول خداى را و دوم پيامبر را و در مرحله سوم ما را شاد كرده است (٥) ».
محور سوم:موضع آشكار و صريح در احتجاج با كسيكه زمامدار حكومتبود به اينكه لافتحق اوست نه ديگرى و بر همه مسلمانان در احراز اينمقام برترى دارد.
مناظره او(عليه السلام)با هارون الرشيد در مرقد نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)و در برابر تودهاىعظيم از اشراف و فرماندهان ارتش و كارمندان عاليرتبه دولت اتفاق افتاد.
هارون روى به ضريح مقدس رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)چهره سود و چنين سلام گفت:
درود بر تو اى پسر عم».و از نسبتخود با نبى اكرم مفتخر بود.چه او بهسبب نزديكى با رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)به مقام خلافت نائل آمده بود.آنگاه امامكه حاضر بود،بر نبى اكرم درود فرستاد و گفت:«سلام بر تو باد اى پدر».
رشيد خرد خويش از دست بداد و ناراحتى او را فرا گرفت.زيرا امام(عليه السلام) در آن فخر و مجد بر او پيشى گرفته بود.
پس با آهنگى لبريز از كينه و خشمبه او گفت:«چرا گفتى كه تو از ما به رسول الله(صلّى الله عليه وآله) نزديكترى؟.و امامپاسخى تند به او داد و گفت:اگر رسول اكرم زنده ميشد و از تو دخترت راخواستكارى مىفرمود،آيا او را اجابت ميكردى؟هارون گفت:سبحان اللهو به اين كار بر عرب و عجم فخر ميكردم.
امام گفت:اما او دختر مرا خواستگارى نميكرد و من دختر به اونميدادم زيرا او پدر ما است نه پدر شما.و به اين علت ما به او نزديكتريم (٦) ».
هارون كه اين دليل او را از پاى درآورد،به منطق ناتوانان پناه بردو به دستگيرى امام(عليه السلام) فرمان داد و او را زندانى كرد (٧) .
موضع امام(عليه السلام)در برابر هارون،آشكار و روشن بود.امام(عليه السلام)در يكىاز كاخهاى استوار و زيباى هارون كه مانند آن در بغداد و جاى ديگر نبود،واردشد.هارون سرمست از قدرت گفت:اين سرا چون است؟
امام بى واهمه و اعتنا از قدرت و جبروت او گفت:اين سراى فاسقاناست.خداى تعالى فرمايد:
ساصرف عن اياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آيةلا يومنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغىيتخذوه سبيلا (كسانى را كه در روى زمين، بى شايستگى،بر خلاف حق گردن مىفرازند از آياتخود روى گردان ميكنم.هر چند همه آيات را مىبينند،به آن ايمان نمىآورندو اگر راه رشد را ببينند آن راه را بر نمىگزينند و اگر راه گمراهى را مشاهدهكنند آنرا انتخاب ميكنند.(هود-١١٣).
هارون از خشم لرزيد و موجى از تشويش او را فرا گرفت.آنگاه بهامام گفت:خانه از آن كيست؟
-اين سرا شيعه ما را مجال است و ديگران را فتنه.
-چرا صاحبخانه آنرا باز پس نميگيرد؟
-خانه را آباد ازو گرفتند و تا آباد نگردد آنرا پس نمىگيرد.
شيعيان تو كجايند؟و در اينجا امام(عليه السلام)سخن حق تعالى را قرائت كرد:
لم يكن الذين كفروا من اهل الكتاب و المشركين منفكين حتى تاتيهم البينة .
(كافران از اهل كتاب و مشركان جدا نبودند تا براى آنان از جانب خداىبينهاى آمد.)
هارون را خشم فرا گرفت و گفت آيا ما كافرانيم؟
-نه،اما چنانكه خداى تعالى فرمايد:
الذين بدلوا نعمة الله كفروا و احلوا قومهم دارا البوار. (...آنان كه نعمتخداى را به كفر تبديل كردند و پيروان خود را در سراىهلاكت جاى دادند.)ابراهيم-٢٧-٢٨و اينچنين امام آشكار كرد كه هارون منصب خلافت را غصب كرده وسلطنت و حكومت را،دزديده است.اين مطلب خشم هارون را بر او(عليه السلام) بر انگيخت و به هنگامى كه شنيد امام او را به مبارزه مىطلبد و در موضعى استكه در آن نرمش نيست،در سخن خود با امام(عليه السلام)به خشونت پرداخت (٨)
و در هنگامى ديگر،وقتى هارون از امام(عليه السلام)راجع به فدك پرسيد تاآنرا به او باز پس دهد، امام(عليه السلام)از باز پس گرفتن خوددارى فرمود مگر اينكهحدود آنرا نيز باز پس دهند.
رشيد پرسيد:حدود آن چيست؟
امام(عليه السلام)گفت:اگر حدود آنرا بگويم آنرا پس نخواهى داد.
هارون پاى فشرد تا حدود آنرا براى او معلوم دارد و امام(عليه السلام)جز آنكهمرزهاى فدك را تعيين كند چارهاى نديد و گفت:
«مرز نخستين عدن است»وقتى هارون اين سخن را شنيد چهرهاشبرافروخت.امام(عليه السلام) همچنان به سخن ادامه داد:«مرز دوم سمرقند»رنگهارون به تيرگى گرائيد و خشمى بيكران او را فرا گرفت.اما امام(عليه السلام)گفتارخود را پى گرفت و فرمود:«مرز سوم افريقا»رنگ هارون سياه شد و باآوائى كه خشم از آن مىباريد گفت:«هيه»و امام،حد آخر را بيان فرمود وگفت:«از ساحل دريا تا ارمنستان».
رشيد خويشتندارى از دست بداد و گفت:
-آنوقت براى ما چيزى باقى نمىماند.
-«ميدانستم كه تو آنرا باز پس نخواهى داد» (٩) .
محور چهارم-بيدار كردن وجدان انقلابى امت از راه تشويق آنان براىشورش و مبارزه. شورش و مبارزه را علويان بكار گرفتند تا وجدان اسلامىو اراده اسلامى را از سقوط در برابر حكام منحرف نگاهدارند.پيشوايان(عليه السلام)
از متعهدان با وفاى آن كار پشتيبانى ميكردند.
هنگاميكه حسين بن على بن حسن-صاحب واقعه فخ- (١٠) بر آن شد تا عليهاوضاع فاسدى كه با هر كس كه شيعه و علوى و طرفدار امام بود،توهين وشكنجههاى شديد اعمال مىكرد، شورش كند،نزد امام موسى(عليه السلام)رفت و ازاو در باب قيام خود مشورت كرد.امام روى بدو كرد و گفت:«تو به قتلميرسى،از رفتن صرفنظر كن.مردم فاسقند و به ظاهر ايمان دارند و در دل نفاقو شرك مىورزند،انا لله و انا اليه راجعون.خداى شما را از پيروان خودبه شمار آورد».
هنگاميكه امام موسى(عليه السلام)واقعه قتل حسين را شنيد بر او گريست وسجاياى او را بيان كرد و بر او ناليد كه:«انا لله و انا اليه راجعون.به خدا سوگند،مسلمانى صالح و روزهگير و قدرتمند كه امر به معروف و نهى ازمنكر ميكرد و خانوادهاش مانند نداشت،درگذشت (١١)
وقتى موسى هادى از دست علويان به ستوه آمد،آنان را به مرگ ونابودى بيم داد و امام موسى(عليه السلام)را به ياد آورد و گفت:
«بخدا سوگند حسين جز به فرمان او خروج نكرد و جز از مهر او ازچيزى پيروى نميكرد.چه، او در ميان اهل اين خاندان عهدهدار كار دين است (١٢) »
پس اصحاب او خروشان نزد امام شتافتند و به او پند دادند كه پنهان شودتا از شر آن كافر سركش رها گردد.
امام(عليه السلام)لبخند زد و به قول كعب بن مالك شاعر تمثل فرمود:
«سخينه را گمان چنين است كه بر پروردگار خويش پيروز مىگردد.امابزودى مغلوب خواهد شد.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- رجال كشى ص ١٧٢.
٢- انوار البهيه ص ٩١.
٣- مكاسب شيخ انصارى.
٤- جهشيارى.
٥- مكاسب شيخ انصارى.
٦- اخبار الدول ص ١١٣.
٧- تذكرة الخواص ٣٥٩.
٨- و ٩- مناقب-جزء ٢ ص ٣٨١.
١٠- «فخ»نام محلى است در يك فرسنگى مكه و فاجعهاى عظيم در آنجا روى داد كهپس از واقعه كربلا،آن را از حيث فجيع بودن بيمانند دانستهاند.
حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب(عليه السلام)كه در تاريخ،معروف بهحسين بن على شهيد فخ مىباشد،با سيصد نفر از علويان و طرفداران خاندان عصمتو طهارت عليه خليفه خروج كردند و از مدينه به سوى مكه براه افتادند.در وادى«فخ»با گروهى كثير از عباسيان كه مجهز و مسلح بودند برخورد نمودند.جنگسختى در گرفت.علويان و بنى الحسن شكستخوردند و بيش از صد نفرشان را سربريدند شهادت حسن در خلافت موسى هادى عباسى روى داد به تاريخ ٨ ذيحجة الحرامسال ١٩٦ هجرى.
حضرت امام جواد(عليه السلام)فرمود براى ما اهل بيت پس از واقعه كربلا واقعهاى سهمگينتراز واقعه فخ روى نداده است.
حسن بن على و پدرانش از تاريخسازان بوده و هر يك را داستانى مفصل است.حسندوم را بنام حسن مثنى و حسن سوم را حسن مثلث ناميدهاند.(اقتباس از مروج الذهبو منتهى الامال-م).
١١- مقاتل ص ٤٥٣.
١٢- بحار الانوار جزء ١١ ص ٢٧٨.
۱۷
فعاليت امام و زمينههاى آن فعاليت امام و زمينههاى آن
فعاليت امام در دو زمينه پنهانى و آشكار صورت ميگرفت.
فعاليتسرى
پايدارى و ايستادگى امام(عليه السلام)در مقابل اوضاع،دو راهداشت.نخستين آن:مقاومت منفى كه از آن سخن گفتيم و آن در اين امر نمودارگرديد كه امام(عليه السلام)به هواداران و طرفداران و رابطان خود فرمان داد كه بادستگاه حكومت قطع رابطه كنند و هيچ معاملهاى در هيچ سطحى از سطوحبا آنان نداشته باشند(آن سان كه در داستان صفوان به آن اشاره شد).
اين مقاومت با وجود اين كه نمودار مقاومت منفى،به جاى روىدر رو شدن و مقابله و مبارزه مسلحانه بود،اما مقاومت و معارضهاى حتى در صورت منفى،براى حمايت اسلام و پشتيبانى از آن،عملى بزرگ و مثبتبود،چه،انحراف حكمرانان از رسالت و مكتب،صورتى زشت از اسلام منعكسمىساخت و رهبرانى كه از اهل بيت بودند ناچار مىبايست چهره بىآلايشو نورانى اسلام را منعكس كنند و پيوسته تفاوتهاى ميان مكتب و حكومتوقت را در عمل،به تاكيد باز نمايند و به اين ترتيب،اسلام در سطح نظرى،خالى از هر گونه انحراف نمايان گرديد،هر چند مراحل اجرا و تطبيق آن صورتىزشت به خود گرفته بود (١) .
سازماندهى برخى از گروههاى شيعه،از روش گروهى از دلاوران كهدر كنامهاى خويش به سر مىبردند،رنگ مىگرفت و در آنجا بود كه فهرستهاىخصوصى و سرى نامهاى شيعيان،نزد بعضى از ياران پيشوايان (٢) نگاهدارىميشد.ماموران حكومت در آن وقت كوشيدند كه آن اسامى را به دست آورنداما نتوانستند.
در هر صورت،آن گروهها،تشيع را در سراسر كشورهاى اسلامى،دوراز چشم حكومت و مراقبت آن منتشر ساختند تا آنجا كه به صورت نيروئىبزرگ در آمده و ديگر دشوار بود كه بتوانند آنان را به اطاعت از حكومت واداركنند و بزودى قدرت حاكم ناچار گرديد،چنانكه بعدا در عهد امام رضا(عليه السلام)
خواهيم ديد،به امام رضا(عليه السلام)پناه جويد و ولايت عهد را به او واگذارد. (٣)
امام(عليه السلام)با اين روش،حق خود را در حكومت مؤكد گردانيد و به نگاهدارىياران و پايگاههاى خود از آلودگى در آن وضعيت فاسد و نظارت بر آنان وبرنامه ريزى براى آنان و رشد و آگاهى و مدد رسانيدن به آنان در همه روشهاىمقاومت و هدايتشان تا سطح پيشتازى آگاهانه و آشنائى به زمان و وظيفه مكتبى خود،عمل كرد.
روش پنهانى امام به دو صورت نمودار گرديد:
الف-تائيد جنبشهاى انقلابى و پشتيبانى از وفاداران آن جنبشها وشورشهائى كه انقلابيان خاندان او آن را رهبرى ميكردند و به امر بمعروفو نهى از منكر مىپرداختند.چنانكه موضع او را(عليه السلام)در واقعه«فخ»كهحسين بن على بن حسن كه نسبش به امام على بن ابيطالب مىرسيد رهبرى آنراعهده دار بود،ديديم.
اين شورشها بطريقى،به اذن امام(عليه السلام)و موافقت او مرتبط ميشد.تماماين كوششها بهم مربوط بود و امر حكومت را براى«رضا از آل محمد»تبليغ ميكردند. (٤)
ب-بدست گرفتن قدرت رهبرى و نظارت مستقيم بر امور شيعيان،وراهنمائى آنان از نظر عقيدتى و فكرى و از لحاظ رفتار،تا از آنان پايگاهىنيرومند براى جنبش خود آماده سازد و در درون امت نفوذ بهم رساند تاهدفهاى امام(عليه السلام)به ثمر رسد و انحرافها و كجرويهايى كه در درون امت بهوقوع مىپيوست اصلاح كند.
ازينرو بود كه امام(عليه السلام)و پيش از او پدران ايشان(عليه السلام)پيوسته تحتتعقيب و مراقبت و فشار و آزار بودند.
قسمتهاى دشوار و گرفتاريهاى بسيار كه شيعيان در آن روزگاران سياهبا آن روبرو بودند و براى ابراز كردن دردهاى خود و رساندن شكايتهاىخويش راهى نداشتند،چندان بود كه بر در و ديوار شكايات خود را مىنوشتندتا مردم بر آن آگاه گردند (٥) ،و بدانند كه چه مايه رنج و شكنجه بر آنان مىرود.
پارهاى از شعارهاى نوشته شده،دلائل علويان را در حقانيتشان در امرخلافت و رعايتشؤون مسلمانان نشان ميداد،و بيان ميكرد كه آنان از همهبه نبى اكرم(صلّى الله عليه وآله)نزديكترند و در امت جانشينان اويند (٦) .
فعاليت آشكار
فعاليت آشكار،براى امام(عليه السلام)اين فرصت را به وجود آورد كه بهدرمان نادانى امت از عقايد و احكام اسلام پردازد و شبهههاى الحادى و كفر آميزرا كه جنبشهائى به وجود آورده بود كه نتيجه گشوده شدن دروازههاى كشورهاىاسلامى آنروز بر روى جريانهاى بيگانه و غربى بود، پاسخ گويد (٧) .
و اين مساله از دشواريهاى بزرگى بود كه امام(عليه السلام)با آن روبرو گرديدو ميان او با هدفش جدائى و دورى به وجود آورد.لذا در برابر عقايد مزبوربه مقاومت و مخالفت پرداخت و به ابطال نظريات مخالف اسلام دست زد.
در زمينهاى ديگر،با پيشوايان مذاهب اسلامى و رهبران آن،در جلسههاىبحث و مناظره و اعتراض علنى،در مراكز و اماكن عمومى باب مذاكره واستدلال و توجيه نظريه امامت را گشود.اين بحثها و مناظرهها بر عهدههشام بن حكم و هشام بن سالم و مؤمن طاق بود و نتيجه اين شد كه فكر تشيعانتشار يافت و افكار آن در ميان مسلمانان رايج گرديد و آن حجتهاى قوى وبرهانهاى قاطع كه بر منطق و بحث موضوعى تام استوار بود، انديشههاىتشيع را بهر سوى پراكند و«كريدى فوا»آنان را صاحبان افكار آزاد توصيفكرده است (٨) .
شك نيست كه عمل امام(عليه السلام)درين دو زمينه كه قبلا گفتيم،او را به هدفىنزديك ميكرد كه مقام علمى امامت ايجاب مىنمود و توانائى و نيروى لازم رابراى گسترش افكار و آماده كردن زمينه مناسب براى پذيرفتن دعوت او آمادهميساخت.
سخن چينى درباره امام(عليه السلام)
پارهاى از فعاليتهاى امام(عليه السلام)بوسيله سخن چينان به هارون الرشيدمىرسيد و اين امر كينه و خشم او را بر مىانگيخت.يك بار به او خبر دادند كهاز سراسر اطراف جهان اسلام،اموالى هنگفت بنزد امام موسى بن جعفر(عليه السلام)جمع آورى مىگردد و از شرق و غرب براى او حمل ميشود و او را چندينبيت المال است. (٩) .
هارون به دستگيرى امام(عليه السلام)و زندانى كردن او(عليه السلام)فرمان داد.يحيىبرمكى آگاه شد كه امام(عليه السلام) در پى كار خلافت براى خويشتن افتاده است وبه پايگاههاى خود در همه نقاط كشور اسلامى نامه مىنويسد و آنان را به خويشدعوت ميكند و از آنان ميخواهد كه بر ضد حكومت قيام كنند.يحيى به هارونخبر برد و او را عليه امام(عليه السلام)تحريك،كرد.هارون،امام را به زندان در افكندو از شيعيانش جدا ساخت و امام(عليه السلام)روزگارى دراز(شايد شانزده سال) در زندان هارون گذراند تا در زندان به ديدار پروردگار خود نائل آمد.
امام(عليه السلام)رنجهاى بسيار تلخ و شكنجههاى بسيار سخت تحمل فرمود.
امام(عليه السلام)در زندان دلتنگ شده و از درازى روزگار زندان به ستوه آمده بودو به جهت بيمى كه از ارتباط او با شيعيان ميرفت،از زندانى به زندانى،زير نظر و محافظت پاسبانان و جاسوسان روزگار ميگذرانيد.
امام(عليه السلام)مدتى دراز در زندان هارون گذرانيد.زندان،سلامتى او رااز ميان برد و كالبدش تحليل رفت.تا آنجا كه بدن شريفش را ضعف و لاغرىفرا گرفت و هنگامى كه در پيشگاه پروردگار سجده ميكرد،مانند پيراهنىبود كه بر زمين گسترانيده باشند.روزى در آن حال فرستاده خليفه منحرفبر او وارد شد و گفتخليفه از تو پوزش مىطلبد و به آزادى تو فرمان ميدهد.
اما بايد به ديدار او روى و ازو پوزش طلبى و اسباب خشنودى او را فراهمآورى.امام(عليه السلام)ابرو در هم كشيد و با كمال صراحت به او پاسخ منفى داد.
او تلخى جام ناگوار زندگانى را تحمل ميكرد،تنها براى اين كه هدف رهبرىمنحرف،محقق نگردد. (١٠)
امام(عليه السلام)از زندان نامهاى به هارون فرستاد و در آن نامه نفرت و خشمخويش را بر او ابراز فرمود.اينك متن نامه:
«هرگز بر من روزى پر بلا نمىگذرد،كه بر تو روزى شاد سپرى ميگردد.». (١١)
امام(عليه السلام)در زندان،عذابهاى گوناگون و شكنجههاى فراوان تحملكرد.دست و پاى مباركش را به زنجير مىبستند و فشار بسيار و آزارهاىكشنده بر او روا ميداشتند و زان پس كه همه رنجها و دردهاى جانفرسا را بر اووارد كردند،زهرى كشنده به او خوراندند كه پس روزش بسر آمد و به سوىپروردگار خود شتافت.وفات آن شهيد سعيد(عليه السلام)به سال ١٧٣ هجرى،پنجروزبه ماه رجب مانده اتفاق افتاد. (١٢)
مرحله سوم
گفتيم كه در مرحله نخستين،همه كوشش پيشوايان(عليه السلام)متوجه برنامه ريزى و به وجود آوردن گروهى بزرگ ومتحد از شيعيان گرديد تا به روش آنان تربيتشوند و ازوجودشان پشتيبانى به عمل آيد و آگاهى شان بالا گيردو پايگاههاى مردمى شان يكپارچه گردد و چهار چوبمعالم فكرى و اجتماعى شان در جهان اسلام با برنامهعقيدتى قرين شود.آن مرحله با شهادت امام موسى بنجعفر-شهيد زندانى-پايان گرفت تا مرحله جديدى آغازگردد.
مرحله جديد را امام على الرضا(عليه السلام)هنگاميكه گروه شيعيانو پايگاههاى مردمى آن در سطحى قرار گرفت كه تقريبامىتوانست مهار حكومت را به دست گيرد و كار سياسى راتجربه كند،گشود.درين مرحله خواهيم ديد كه پايگاههاىمردمى و گسترش آن عليه حكام آن روز، خطر سياسىبوجود آورده بود.
خصوصيت اين مرحله همبستگى شديد بين امام به عنوانرهبر،و پايگاههاى او و ياران و پيروانش بود كه انواعشكنجهها و كشتارها و دربدرىها را متحمل شده بودند.
حاكمان وقت،توطئههاى رياكارانهاى پيش گرفتند تاامام(عليه السلام)را بر كنار كنند و او را در برابر مردم و يارانشدر تنگنا قرار دهند و با هر شكل و روشى و با هر نيرنگو تزويرى،مردم را از پيرامون امام(عليه السلام)دور سازند.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- دائرة المعارف اسلامى.بحث آغاز زمان امامان(عليه السلام)
٢- رجال نجاشى.
٣- زندگانى امام موسى كاظم(عليه السلام)شريف قريشى ج ٢ ص ١٨٨.
٤- شخص مخصوصى را نام نمىبردند تا مورد شتم و آزار خلفا واقع شود ولى در هرحال از جاذبه آل محمد(صلّى الله عليه وآله)در ارواح مردم استفاده ميكردند.(م)
٥- زندگانى امام موسى از قريشى ص ١٩٠.
٦- به شعارهايى كه در مقاتل الطالبين ص ٤١١-٤١٢ به تفصيل نوشته شده است مراجعه شود.
٧- جريانهاى كفر آميز در كتاب حيات امام موسى نوشته قريشى ص ١٢٦.
٨- تمدن اسلامى ج ١ ص ١٢٧.
٩- عيون اخبار رضا.
١٠- فصول مهمة ص ٢٥٢.
١١- بدايت و نهايت ج ١٠ ص ١٣٨ و تاريخ بغداد.
١٢- ابن خلكان ج ٢ ص ١٧٣ و تاريخ بغداد.
۱۸
امام هشتم على بن موسى الرضا(عليه السلام) امام هشتم على بن موسى الرضا(عليه السلام)
مقدمه
زندگانى امام رضا(عليه السلام)حلقهاى از حلقههاى مرحله سوم را در حياتپيشوايان از اهل بيت نمودار ميسازد كه در اين مرحله گسترش پايگاههاى مردمىبود كه در زمان وى(عليه السلام)به اوج عظمت و گسترش رسيده بود،در جهان اسلامبر ارزش مكتب امام على(عليه السلام)افزوده شد و برنامه گروه شيعيان مبارز و نظريهآنان كه بيان كننده و نمودار اسلام صحيح بود،در آن متمركز گرديد.
همه آن دستاوردها،نتيجه كوششهاى هماهنگ و برنامهريزى صحيحپيشوايان مرحله دوم بود و آن از خلال ريخت و شكلهاى عملى متعدد مشهودمىگردد كه عبارتست از:
١-فعاليت در برنامه ريزى فكرى و بالا بردن آگاهى عقيدتى كه امامان(عليه السلام)به طور مستقيم به كار بردند و آن فعاليت،آگاهى و آموزش گروه شيعه راشكل و خصوصيات فكرى و روحى داد و آگاهى كامل به همه جوانب اسلامىبخشيد.
٢-همراه اين كوششها و بموازات آن،فعاليتى ديگر جريان داشت كه منظور از آن كوششى است كه قدرت انقلابى جهش خود را از خون حسين(عليه السلام)
و شهادت جانگداز او بدست آورده بود و تقبل كرد كه زمام انقلاب و شورشو مبارزه سياسى و ايستادگى در برابر اوضاع حاكم و فاسد را به عهده گيرد.
اما پيشوايان مرحله دوم،قدرت نداشتند قيام مسلحانه انجام دهند و بهجنگ پردازند تا وجدان انقلابى امت اسلامى را به نقطهاى كه آغاز آن،خونجوشان نياى آنان،حضرت امام حسين(عليه السلام)بود برانگيزند.بكله ادامه و انفجارآن را بر عهده علويان انقلابى گذاشتند كه ميكوشيدند با فداكاريهاى خود،وجدان و آگاهى و اراده اسلامى را به درجهاى از حيات و قدرت و قاطعيتنگاه دارند تا آنجا كه امت را وادار كنند تا از نظر شخصيت و كرامت انسانىخود،در مقابل حكام منحرف به هيچروى عقب نشينى نكنند.
از اينجا ضرورت ايجاب كرد كه اينگونه ماموريتها به بقيه مسلمانانواگذار شود.اما مسئوليت راهنمائى و نظارت و مراقبت و پشتيبانى ازوفاداران،به عهده اهل بيت باشد.
در بسيارى از نصوص تاريخ،ازين قبيل راهنمائيها و پشتيبانيها را درموضع اهل بيت(عليه السلام)و در مرحله دوم به شكلى واضح مشاهده نموديم و بعضىاز آنها را به تفصيل در زندگانى امام صادق نقل كرديم كه خواننده را به آنهاارجاع ميدهيم،اين پشتيبانيها و راهنمائيها را در نامه امام صادق(عليه السلام)توضيحداديم.آن نامه غم انگيز و گريه آورى كه براى پسر عم خود عبد الله بن حسن نقب» و«صاحب نفس زكيه»و به خويشان و نزديكان خود فرستاد،مساله را روشنميسازد.
روايت چنين است:وقتى امام(عليه السلام)به عبد الله بن حسن و ابراهيم بن حسنو بقيه خانواده آنان نظر افكند و ديد كه در مسجد رسول الله در غل و زنجيرند،اشك از چشمانش سرازير شد تا آنجا كه بر محاسن شريفش جارى شد.سپسبه سوى من آمد و گفت:«اى ابو عبد الله به خدا سوگند كه زين پس حرمتخداى را نگاه نخواهند داشت و به خدا سوگند كه انصار به رسول الله(صلّى الله عليه وآله)وفانكردند،حال آنكه در عقبه با او بيعت كردند كه او و خاندانش را از هر گزندىكه آنان را تهديد كند حفظ نمايند (١) ».
همچنين موضع او(عليه السلام)نسبت به عمويش زيد وقتى گفت:«خدا عمويمزيد را بيامرزاد.اگر پيروز شده بود وفا ميكرد كه او خلق را به خلافت«رضااز آل محمد»دعوت كرد و من رضا هستم» (٢)
اين نصوص با وضوح بسيار دلالت ميكند كه امام(عليه السلام)با ناراحتى و دردهاى شورشيان زندگى ميكرد و كار و كوشش آنان را تاييد مىفرمود.
امام سجاد(عليه السلام)نيز وقتى،محمد بن حنفيه با نماينده مختار به نزد او رفتتا در باب انقلاب كه مختار در پى آن بود مشورت كند،چنين كرد.امام در آنهنگام بيانيه عمومى صادر فرمود كه اختصاص به مختار ثقفى نداشت،بلكهبيانيه و ستايش او(عليه السلام)شامل هر مسلمانى ميشد كه بر ضد طاغوتيان حاكم عملكند و در برابر حكومتستمگرشان به پاى خيزد.نصوص و نوشتههاى مزبوربر اين دلالت دارد كه در مرحله دوم،دو خط ممتد موجود بود-چنانكه بيانكرديم-و آن دو خط يكى خط آگاهى و آموزش مكتبى بود و خط ديگر،ادامه تحريك وجدان انقلابى امت اسلامى،تا گروه شيعه داراى شكل و نقشمبارزه و جهاد گردد و با ادامه آن دو خط متوازى در مرحله دوم،براى مكتبامام على(عليه السلام)و نظريه وى(عليه السلام)اين امكان به وجود آيد كه داراى پشتوانه عظيمو گستردهاى گردد تا سراسر جهان اسلام و همه خواستهاى آن را زير پوشش خوددر آورد.
بر اين مطلب از نظر فكرى و روانى و اجتماعى در آغاز مرحله سوم ودر عصر امام رضا(عليه السلام)و در برابر امت اسلامى دلايل فراوان وجود دارد.
در زمان امام رضا(عليه السلام)چندين شورش بوسيله شاگردان مكتب امامعلى(عليه السلام)و پيروان نظريههاى وى(عليه السلام)روى داد و جهان اسلام را از كوفهو بصره و مدينه و مكه،تا يمن فرا گرفت.در مناطق مزبور،دستاوردهاى مكتبامام(عليه السلام)را اعلام ميكردند و در آنجا به نام امام،حكومت مىنمودند.
هر چند بغداد،تابع خلافت عباسيان بود اما جنبشهاى انقلابى مزبور،بغداد رامحاصره كرد و حكومت روز را مورد تهديد قرار داد.
امام رضا(عليه السلام)و قيامهاى علويان
از مهمترين و خطرناكترين شورشهائى كه عباسيان با آن روبرو گرديدند،شورش«محمد بن ابراهيم الحسين»معروف به«ابن طباطبا علوى»بود كه ادارهكننده كارهاى او«ابو السرايا السرى بن منصور»نام داشت.
ابن طباطبا،مدينه را به قصد كوفه ترك كرد تا آتش شورش خود را بر ضدعباسيان بر افروزد. مردم كوفه كه ديدند دعوت او براى«رضا از آل محمد» (٣)
است،و او براى آنان بيعت مىطلبد و ميگويد كه حكومت بايد طبق كتاب خداو سنت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)و سيره على(عليه السلام)باشد،پيرامون وى گرد آمدند.
تكيه گاه و اميد«ابن طباطبا»در اعلام انقلاب خود،بر اساس پشتوانهپايگاههاى مردمى دوستانش بود كه مردمى موافق و مؤيد خط مكتب امامعلى(عليه السلام)داشت.اين بود پشتوانهاى كه از خلال واكنشهاى نيرومند انقلاب«ابو السرايا»در جهان اسلامى كشف كرديم.
نخستين واكنش قيام ابن طباطبا اين بود كه در برابر سپاه انقلابى او،همه لشكريانى كه عباسيان براى خاموش كردن شورش او فرستاده بودند،هزيمتكردند و پاى بفرار گذاشتند. كوفهاى كه به حسين(عليه السلام)خيانت كرد و زيد بن على را تنها گذاشت تا با گروهى چند از يارانش به جنگ اقدام كند،در كنار«ابن طباطبا»،قهرمانانه براى دفاع از انقلاب و هدفهاى آن، ايستادگى كرد.
اين استقبال عظيم انقلابى،و پاسخگوئى بيمانند،دليل رشد پايگاه مردمىو درك وسيع آن مردم از اسلام بود.
پس از آنكه شورش«ابن طباطبا»را خفه و خاموش كردند،عمال اودر مناطقى كه حكومت ميكردند،اعلام استقلال و خود مختارى نمودند.
در يمن،«ابراهيم بن موسى بن جعفر»پس از اخراج نماينده ماموناز آنجا،به آنجا حمله كرد و حكومت را در دست گرفت.
در مكه،«حسين بن حسن افطس»حمله برد و حكومت را قبضه كرد.
در بصره،«زيد بن موسى بن جعفر،حكومت را به تصرف خود در آوردو اين شخص به اندازهاى خانههاى عباسيان و طرفداران آنان را سوزانيد كهبه«زيد آتش افروز»معروف گرديد.اگر كسى از سياه جامگان را ميديد،او را آتش ميزد و علاوه بر اموال عباسيان از اموال بازرگانان نيز بسيارتصاحب كرد.
«على بن سعيد»براى نبرد با او رهسپار شد و زيد ازو امان خواست.
«ابن سعيد»به او امان داد (٤) و او را نزد«حسن بن سهل»برد او نيز دستورداد گردن او را زدند.
محبوبيت امام(عليه السلام)و همدلى توده مردم با وى
با واقعه امام(عليه السلام)نشانههاى بسيار مبنى بر رشد پايگاه مردمى و همراهىو همدلى مردم موجود است.
«فضل بن سهل»نمايندهاى به حاكم كوفه فرستاد و ازو خواست كه براى امام رضا(عليه السلام)به عنوان ولى عهد بيعت گيرد،مردم مخالفت كردند و گفتند باامام(عليه السلام)،به عنوان ولى عهد بيعت نميكنند بلكه به عنوان خليفه با او بيعت ميكنند (٥) .
بسيار شد كه مامون براى حل بيشتر مشكلات دولتش به امام رضا(عليه السلام) پناه مىبرد و از آن حضرت استدعا مىكرد كه به شيعيان خود ابلاغ فرمايد كه عليهمامون سخنى نگويند و خاموش باشند،زيرا آنان در همه جا از حكومت ماموناظهار ناخشنودى ميكردند. (٦)
بار ديگر،پايگاههاى مردمى حضرت رضا(عليه السلام)معلوم ميشد:پس از قتل«فضل بن سهل»،شايع گرديد كه قتل او طبق نقشه و توطئهاى بوده است كهبدست مامون طرح شده بود. (٧) مردم از خانهها بيرون ريختند و تظاهرات بر پاكردند و آن توطئه را محكوم نمودند و همگى به سوى كاخ مامون به راه افتادندتا مشتخشم آگين و انتقام جويانه خود را چهره او فرود آورند.
مامون ناچار شد از در پشت قصر خود خارج شود و به خانه امام(عليه السلام) كه در همسايگى كاخش بود رود و از او استمداد جويد و خواهش كند تا مردمخشمگين را آرام گرداند.امام(عليه السلام)در برابر مردم ظاهر شد و با يك دستورهمه را پراكنده ساخت.
معنى اين واقعه آن است كه امام(عليه السلام)پايگاه مردمى داشت و پايگاه اجتماعىاو عظيم بود و در همان شهر كه مامون با زور حكومت ميكرد،او مورد قبولو پيروى همه مردم بود و بر دلها حكم مىراند.
امام(عليه السلام)فعاليت علنى را رهبرى مىفرمود همه اين نشانهها و شواهد تاريخى ثابت ميكند كه پايگاه مردمى مكتب على(عليه السلام)از جهت علمى و اجتماعى تا حدى بسيار رشد كرده و گسترش يافته بود.
در آن مرحله بود كه امام(عليه السلام)مسئوليت رهبرى را بعهده گرفت.بر اساس اينتحول و وسعت نفوذ و همراهى و هميارى گروههاى بسيار زياد از مردم،امام(عليه السلام)بنا به تغيير و تحولات عصر خود،فعاليتهاى غير معمول را رهبرىمىفرمود.تا آنجا كه بعضى از جماعتشيعيان كوشيدند او را متهم به مخالفتبا«تقيه»كنند و هيئتى نزد او فرستادند تا او را از هارون الرشيد بر حذر دارند«صفوان بن يحى»گفت:وقتى«ابو الحسن موسى»(عليه السلام)در گذشت و رضا(عليه السلام)
حكم را در دست گرفت از آن كار بر او ترسيدم و به او گفتيم تو امرى بزرگرا آشكار كردى و ما بر تو ازين طاغى بيم داريم.امام(عليه السلام)گفت:«بيهودهميكوشد،با من كارى نميتوان كرد (٨) »و از«محمد بن سنان»(عليه السلام)روايتشدهاست كه گفت:
به«ابو الحسن رضا(عليه السلام)،گفتم در روزگار هارون خود را به اين كارزبانزد كردى و به جاى پدرت نشستى در حالى كه از شمشير هارون خون مىچكيد» (٩) .
جمعى ديگر نيز نزد وى افتند و گفتند:«خاموش بنشين هم آن سان كه جد وپدرت خاموش نشستند.»و ديگران كوشيدند كه او را قانع سازند تا تقيه پيشهكند و او با آنان مخالفت كرد، حال آنكه تقيه دين جدش صادق(عليه السلام)بود.درموارد ديگرى نيز امام را ازين معنى هشدار دادند و بر حذر داشتند.اين رويدادها،نشانه فعاليت پى گيرانه امام(عليه السلام)بود كه آن جماعتها را هشيار ساخت.
چه،نمىتوانستند طبيعت تغيير و تحول و گسترش پايگاههاى مردمى و رشد وافزونى نفوذ آن را در نفوس و دل مسلمانان و پاسخگوئى سريع مردم را بهآن و همكارى فعالانه آنان را در عمليات و فعاليتهاى علنى امام درك كنند.
حقايق تاريخى بسيار وجود دارد كه واقعيت گفتار ما را آشكار ميسازد.
پس از آنكه رضا(عليه السلام)بعد از پدر،مسئوليت رهبرى و امامت را به عهده گرفت،در جهان اسلام به سيرو گشت پرداخت و نخستين مسافرت را از مدينه به بصرهآغاز فرمود تا بتواند بطور مستقيم با پايگاههاى مردمى خود ديدار كند و دربارههمه كارها به گفتگو پردازد.عادت او چنين بود كه پيش از آنكه به منطقهاى حركتكند،نمايندهاى به آن ديار گسيل ميداشت تا مردم را از ورود وى آگاه كند تاوقتى وارد ميشود،مردم آماده استقبال و ديدار او باشند.سپس با گروههاىبسيار بزرگ مردم اجتماع بر پا ميكرد و درباره امامت و رهبرى خود با مردمگفتگو مىفرمود.آنگاه از آنان ميخواست تا ازو پرسش كنند تا پاسخ آنانرا در زمينههاى گوناگون معارف اسلامى بدهد.سپس ميخواست كه با دانشمندانعلم كلام و اهل بحث و سخنگويان،همچنين با دانشمندان غير مسلمان ملاقاتكند تا در همه باب مناقشه به عمل آوردند و با او به بحث و مناظره پردازندپس از پايان كار به مردم كوفه خبر ميداد كه تا سه روز ديگر نزد آنانخواهد بود و با پايگاههاى خود تماس ميگرفت و با بحث كنندگان و متكلمانو يهود و نصارى و كسانى كه در آن زمان در جهان اسلام يك خط فكرىداشتند،تماس ميگرفت تا در هر باب گفتگو كنند.به گروه اخير از آنروى توجهمىفرمود و به جنبش و افكارشان اهميت ميداد كه از راه ترجمهها و مجادلههاى كلامى،توجه جهان اسلام را بخود جلب كرده بودند.
امام(عليه السلام)درين مسافرتها با همه گروهها و مكتبهاى علمى،بحثها وگفتگوهاى رنگارنگ ميداشت.محمد بن عيسى تقطينى گويد:«مسائلى كهاز امام(عليه السلام)مىپرسيدند گرد آوردم،به هيجده هزار مساله رسيد كه به آنها پاسخگفته بود.» «ابراهيم بن عباس صورى»مىگويد:«هرگز نديدم كه از رضا(عليه السلام)پرسشىكنند و او پاسخ آنرا نداند.» (١٠)
پدران رضا(عليه السلام)،به همه اين فعاليتهاى آشكار مبادرت نميكردند.آنانشخصا به مسافرت نمىرفتند تا بتوانند بطور مستقيم و آشكار با پايگاههاىمردمى خود تماس حاصل كنند.اما در مورد امام رضا(عليه السلام)مسئله امرى طبيعىبود.زيرا درين مرحله پايگاههاى مردمى بسيار شده بود و نفوذ مكتب امامعلى(عليه السلام)از نظر روحى و فكرى و اجتماعى در دل مسلمانان كه با امام بطورآگاهانه و هميارى عمل ميكردند افزايش يافته بود.
اما حادثهاى روى داد:گروهى از ياران امام(عليه السلام)ميان اين تحول ودگرگونى ظاهرى كه در خط پدران او بود،با شرايط و اوضاع جديد،نتوانستندرابطهاى برقرار كنند و ازين روى بود كه اعتراضاتى به امام وارد مىآوردند.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- امام صادق،علم و عقيده.از رمضان لاوند ص ٩٠ نقل از مقاتل الطالبين.
٢- اعيان الشيعه.ج ٣٣ ص ٧٣.
٣- عيون اخبار الرضا ج ٢ ص ٢٠٨.
٤- ابن اثير ج ٥ ص ١٧٥-١٧٧-و عيون اخبار الرضا ج ٢ ص ٢٣٣.
٥- عيون اخبار رضا ج ٢ ص ١٤١.
٦- مدرك سابق.
٧- طبرى ج ٨ ص ٥٦٥ و عيون اخبار رضا ج ٦ ص ١٥٩.
٨- كافى ج ١ ص ٨٧ و نيز عيول اخبار رضا و مناقب و ارشاد.
٩- روضه كافى ص ٢٥٧.
١٠- براى تفصيل بيشتر به سلسلة الذهب و به فصول مهمة از ابن صباغ مالكى مراجعه شود.
۱۹
امام(عليه السلام) و مطالبه زمامدارى امام(عليه السلام) و مطالبه زمامدارى
پس از آن كه امام(عليه السلام)،مسئوليت امامت را بعهده گرفت،همه توانائىخود را در آن دوره در توسعه دادن پايگاههاى مردمى خود صرف كرد.
اما رشد و گسترش آن پايگاهها و همدلى آنان با كار امام(عليه السلام)به اينمعنى نبود كه او(عليه السلام)زمام كارها را به دست گرفته باشد.
با وجود همه آن پيشرفتها و افزايش پايگاههاى مردمى،امام(عليه السلام) بخوبى ميدانست و اوضاع و احوال اجتماعى و موضوعى نشان ميداد كه جنبشامام(عليه السلام)در سطحى نيست كه حكومت را به دست گيرد.زيرا حكومتى كهامام مىخواست غير از حكومتى بود كه داراى آن پايگاههاى مردمى بود.
يا به بيان روشنتر،آن پايگاهها كه در جهان اسلام وجود داشت امام رضا(عليه السلام)را آماده ميساخت كه زمام حكومت را در سطحى بدست گيرد كه هر طالبحكومتى،خريدار و خواستار آن نبود. يعنى اين امكان براى او فراهم نبود كهزمام حكومت را به نحوى كه منصور يا مامون داشتند، بدست گيرد.
البته چنين امكانى وجود داشت كه امام(عليه السلام)به آن نوع حكومت رسد،زيرا پايگاههاى گستردهاى كه او داشت ازو پشتيبانى ميكردند و او را تاييدمىنمودند.اما نظير اين پايگاهها به اين درد نمىخورد كه پايه حكومت امام(عليه السلام)گردد.چه،پيوند آن با امام(عليه السلام)پيوند فكرى پيچيده و عمومى بود و ازقهرمانى عاطفى نشان داشت.
اين همان احساسهاى آتشين بود كه روزگارى،پايگاه و اساسى بود كهبنى عباس بر آن تكيه كردند و براى رسيدن به حكومت بر امواج آن عواطفسوار شدند.
اما طبيعت آن پايگاهها و مانندهاى آن به درد آن نميخورد كه راه رابراى حكومت او(عليه السلام)و در دست گرفتن قدرت سياسى،براى او هموار سازد.
ازين روى مىبينيم كه بيشتر قيامهائى كه مسلمانان و پيروان با اخلاص،با نظريه امامت على(عليه السلام)بر پا كردند،بيشتر اوقات در تناقضها و اختلافهاىداخلى نابود ميشد.حتى از طرف پايگاههاى خود غرقه در گرفتارى دست و پامىزدند و غالبا انشعاب ميكردند و از يكديگر جدا ميشدند و احيانا با يكديگردر جنگ و ستيز بودند.
علت اين امر بسى ساده بود.به اين توضيح كه همه پايگاهها از نظريهامامان(عليه السلام)آگاه نبودند و اوضاع اجتماعى و موضوعى را ادراك نميكردند.
بلكه قيامهاشان غالبا عاطفى و آتشين بود،نه آگاهانه و نضجيافته.پس طبيعةعواطف و احساسها نمىتوانست بناى حقيقى اسلام قرار گيرد،چه،بناى حقيقىبر اساس آگاهى كامل از هدف استوار است.
امام رضا(عليه السلام)در آن مرحله خود را آماده آن ميكرد تا مهار حكومت رابه دست گيرد اما با شكلى كه او خود طرح كرده بود و خود ميخواست نه درشكلى كه مامون چنان ميخواست و در آن شكل،ولايت عهد را به او(عليه السلام)عرضهداشت و او آنرا رد كرد و نخواست.
در«ارشاد»روايتشده است كه مامون،حضرتش(عليه السلام)را در باب ولايت عهدى مخاطب قرار داد و به او گفت:مىخواهم ولايتعهد-يعنىخلافت-را به عهدهات بگذارم.حضرت فرمود:«اى امير المؤمنين،مراازين كار معاف كن كه نه نيروى آن را دارم و نه طاقت آنرا.
مامون گفت:پس ولايتعهد را بعد از خود بتو وا مىگذارم.
امام فرمود:اى امير مؤمنان،ازين كار نيز مرا معاف كن.
وقتى امام امتناع خويش را بيان فرمود،مامون با سخنى كه به علتامتناع امام(عليه السلام)بوى تهديد ميداد با امام برخورد كرد و گفت:عمر بن خطابشورى را با شش نفر مقرر داشت كه يكى از آنان نياى تو امير المؤمنين علىبن ابى طالب(عليه السلام)بود و عمر شرط كرد كه هر كس با آنان مخالفت كند گردنشرا بزنند.بايد چيزى را كه از تو ميخواهم بپذيرى و ترا از آن،راه فرار نيست. (١)
پس امام(عليه السلام)التماس او را پذيرفت.
نيز روايتشده است كه سخنى ديگر در ميان آنان بود.مامون خلافترا به امام عرضه داشت و امام از آن امتناع نمود سپس ولايت عهد را به اوپيشنهاد كرد،آن را نيز رد كرد و مامون گفت:
«تو مرا به كارى واميدارى كه از آن اكراه دارم.از قدرت من ايمنىاما به خدا سوگند ياد ميكنم كه اگر ولايت عهد را نپذيرى ترا به اين كار ناچارميسازم و اگر نپذيرى گردنت را مىزنم» (٢)
انگيزههاى مامون روياروى امام(عليه السلام)
مىتوان انگيزههاى مامون و موضع او را در برابر امام رضا(عليه السلام)بهعوامل روانى و ايمانى كه در او بود تفسير كرد.
مامون شخصا به خط امام ايمان داشت و به علويان مهربان بود و فدك را به آنان بازگردانيد و كوشيد كه بدگوئى و دشنام به معاويه،سنت معمولگردد و آن را بر مردم بايسته كرد و آشكارا ابراز داشت:
هر كس معاويه را بخوبى ياد كند ذمهاش مشغول است و ازو راضىنيستم و برتر آفريده خدا پس از رسول اكرم(صلّى الله عليه وآله)،على بن ابى طالب است» (٣)
شيعى بودن مامون حاصل عوامل متعددى بود كه از هنگام كودكى درروان او تاثير كرده بود. در آن هنگام كسى كه به تربيت و تاديب او گماشتهشده بود،مردى شيعى مذهب بود.نيز مامون در اوان جوانى در اطراف خراساناستقرار يافته بود كه بيشتر مردم آن شيعه بودند و طرفداران اهل بيت(عليه السلام)
مامون روزى به ياران خويش گفت:آيا مىدانيد چه كس تشيع را بمن آموخت؟
گفتند:نهگفت:رشيد آنرا به من آموخت.
گفتند:چگونه؟
گفت:وقتى امام موسى بن جعفر از مدينه بر رشيد وارد شد،فروتنى رشيدرا در برابر او ديدم و ديدم كه چگونه او را بزرگ ميداشت.
مامون ادامه داد:هنگاميكه تنها شديم پرسيدم:اى امير مؤمنان اين مردكيست كه او را چنين بزرگ داشتى و تجليل كردى و در مجلس خود به سوىاو از جاى برخاستى و او را به پيشواز رفتى و در بالاى مجلس خود نشاندىو فروتر از او نشستى و به ما فرمان دادى كه ركاب او را بگيريم؟
گفت:او امام مردم است و حجتخدا بر آفريدگان او،و خليفه او نزدپرستندگان اوست.
گفتم:اى امير المؤمنان،آيا تو همه اين صفات را ندارى؟
گفت:من به ظاهر و با توسل به زور و غلبه،امام مردمم.امام موسى بن جعفر امام بر حق است. بخدا سوگند اى فرزند،كه او به مقام رسول الله(صلّى الله عليه وآله)از من و از همه آفريدگان داراى استحقاق بيشتر است.بخدا سوگند اگر توبا من در سر اين مقام نزاع كنى،همانا سرت را بر خواهم كند. (٤) چه،ملكعقيم است،سياست پدر و مادر نميشناسد. (٥)
اما اين انگيزههاى تشيع براى خط امام(عليه السلام)آن نيست كه مامون را بهآنجا راند كه آن موضع را اتخاذ كند.بلكه درين مورد عوامل و انگيزههادر دل مامون وسيعتر بود كه در صورت مصالحه سياسى و اغراض موسمىنمودار گرديد و مىتوان آنها را به چهار نكته زير تعبير كرد:
١-مامون ميخواست،خلافتخود را صورت مشروع دهد و درحكومتخويش آرامش و استقرار و ثبات بر قرار كند زيرا پايگاههاى مردمىكه به خلافت عباسيان مؤمن بودند،به خلافت مامون با شك و ترديد مىنگريستند.
چه او،خليفه شرعى يعنى امين،برادر خود را كشته بود و سر برادر را براى اوآوردند.اين نكته در مورد مشروع بودن خلافت او،نوعى شك و ترديدو پريشانى خاطر در پايگاههائى كه به خلافت عباسيان ايمان داشتند به وجودآورد و اعتماد مردم را نسبت به مقام و قدرت او متزلزل ساخت.بطورى كهمردم همه،خلافت او را نپذيرفته بودند و بهر حال در آن وقت، مامون پايگاهخود را نزد مردم از دست داده بود.اما ساير پايگاههاى مردمى كه پيرامونوجود امام على(عليه السلام)مىگرديدند،اصلا به خط عباسيان در خلافت ايماننداشتند و به خلافت هيچيك از آنان با نظر مشروع نمىنگريستند تا جائى كهمامون به اين بسنده كرد كه خلافتى را كه غصب كرده بود و به زور بر آن مسلطشده بود،جامه شرعى بپوشاند تا ازو در حكومت پشتيبانى كنند.
ازينرو بود كه مامون به اين مبادرت كرد كه از امام رضا(عليه السلام)كه خلافت قانونى از آن او بود و تودههاى بسيار در جهان اسلامى بر اين عقيده بودند كهامام(عليه السلام)نامزد طبيعى خلافتشرعى است و بايد از حقوق خلافت برخوردارگردد،چنان استدعائى كند.
در اينجا بايد يادآورى كرد كه اين سطح ايمان به امامتحضرت رضا(عليه السلام)
و حقانيتشرعى او در خلافت،در يك سطح يكسان،از وضوح نبود.عدهاىبنا بر اساس نص،و تعيين،به امامت او(عليه السلام)معتقد بودند،وعدهاى ديگر بر اينپايه به خلافت وى ايمان داشتند كه او يكى از فرزندان امام على(عليه السلام)استو او بهترين مسلمان است.نقشه مامون،مشروع جلوه دادن خلافتخويشو جلب مردم به سوى خود بود.او خواستخود را از خلافتخلع كند و آنرابه امام واگذارد تا امام مجددا آن را به او باز پس دهد و با اين لباس شرعىخليفه مشروع و قانونى گردد.يعنى وقتى امام،خلافت را به او رد مىفرمودبه منزله جامه مشروع بود كه مامون براى خلافتخود آرزو داشت تا از عقدهنامشروع بودن خلافتخود رهائى يابد.
اما امام(عليه السلام)خط مامون را دريافت و نقشه او را دانست و كوششاو را در سوء استفاده از محبوبيت امام و فريبكارى او در پايگاههاى مردمىو استفاده نابجا از قدرت و قوت مركز سياسى،به آسانى خواند.ماموناز اين كار سه هدف داشت:
الف:آنكه امام(عليه السلام)را وجه و واسطه سازش خود با عباسيان بغدادكند از طرفى،ورقه سازشنامهاى بين امام و عباسيان از امام بدست مىآورد.
ب:از طرف ديگر بين خود و علويان نزديكى و رابطه بر قرار ميساخت.
ج:بين خود و شيعيان خراسان ارتباط و دوستى حاصل مىكرد.
وقتى مامون به اين توطئه كه بر ملا شد،دست زد،حضرت رضا(عليه السلام) به او فرمود:
«آيا خلافت جامهاى است كه خداى بر تو پوشانيده است؟و اگر جامهاى است كه خدا بر تو پوشانيده است.تو نمىتوانى آنرا از خود دور سازى وبمن واگذارى.و اگر چيزى نيست كه خداى بتو عطا كرده باشد،پس چگونهچيزى را كه مالك آن نيستى به من واميگذارى؟»
امام(عليه السلام)با اين سخن آشكار تاييد كرد كه نمىخواهد مشروعيتخلافتمامون را اعلام فرمايد.
روى گرداندن امام(عليه السلام)از پذيرفتن خلافت به معناى ارجاع خلافت به اونيست.يعنى اگر امام، خلافت را نپذيرفت به اين معنى نبود كه آن را به مامونواگذاشته و بازگردانيده باشد.
اين مناظره در خلافت مامون تاثيرى بزرگ گذاشت بطوريكه در آيندهبراى بركندن جامه شرعى از خلافت مؤثر بود.
٢-مامون گرفتار دشواريهاى پايگاههاى مردمى كه طرفدار امام(عليه السلام)،همچنين طرفدار مكتب امام على(عليه السلام)بودند،شد و از طرفى گرفتار جنبشهاىانقلابى بود كه از قدرت بسيار برخوردار بودند،آن سان كه براى كرسىزمامدارى مامون خطر جدى و حقيقى بوجود آورده بودند و در همه قسمتهاىجهان اسلام پراكنده شده بودند.براى مثال،جنبشهاى شيعى در خراسان به سال١٩٨ يعنى همان سالى كه مامون در خلافت،استقلال يافت و شورش ابن طباطبادر كوفه به سال ١٩٩ هجرى كه به آن اشارت كرديم و قيام حسين بن هرش درخراسان كه هر يك از آندو براى«رضا از آل محمد»تبليغ و دعوت ميكردند.
از جمله قيامهاى ديگر،شورش زيد بن موسى بن جعفر و ديگران بود.
آن همه فشار در هر صورت و شكل كه بود،به رهبرى امام(عليه السلام)ارتباطداشت و شبح اين فشارها براى مامون ترسناك و وحشتزا بود بطوريكه خوابرا ازو گرفته بود.او بسى كوشيد تا آن قيام را خاموش كند و خشنودىمردم را بدست آورد تا وضع موجود حكومت را بپذيرند و راه اين كار آنبود كه رهبرى فكرى يا نمايندگان بلند پايه آنان را به كار گمارد يا در حكومت وارد كند.
مامون ميخواست از خلال اعطاى ولايت عهد به امام رضا(عليه السلام)،در آن واحد به چند هدف خود دستيابد:
الف:محاصره امام(عليه السلام)و زير نظر گرفتن رفت و آمد او و دور ساختنوى از پايگاههاى مردمى.و اگر امام،در مرو مستقر ميگرديد،همه اينكارها صورت ميگرفت.
ب:كاشتن تخم شك و ترديد در راه رهبرى اهل بيت(عليه السلام)كه مردم باخود بگويند كه نپذيرفتن خواستههاى خليفه و پيشنهاد راه حلهاى او چه معنىدارد؟و معناى قبول ولايت عهدى چيست؟اين كارها با شعارهائى كه مكتباهل بيت اعلام كرده بود در يك زمينه نبود و با هم نمىخواند.
ج-آرام كردن دلها و تامين كرسى خلافت،زيرا،اين معنى متوجهامام(عليه السلام)ميگرديد و در نتيجه از شورشها و جنبشهاى مردم ايمن مىشدند.
د:زير نظر داشتن حركات شورشى و كوشش در جلب عواطف علويان.
همه اين منظورها وقتى به دست مىآمد كه مامون در نقشه خود موفقگردد.مامون مىخواست همه جوانب اين كار را به ميل خود ترتيب دهد و بهآن شكلى بخشد كه ظاهر كار چنين بنظر آيد كه حقيقتا و با دل و جان ميخواهدخلافت را پس از خود تسليم امام(عليه السلام)كند. بنابر اين به اين كارها دست زد.
-مؤتمن،برادر خود را از ولايت عهدى خلع كرد.
-ام حبيبه،دختر خود را به ازدواج امام(عليه السلام)در آورد.
-شعار و درفش عباسيان را كه رنگ سياه بود به شعار و درفش علويانكه رنگ سبز بود تبديل كرد.
-فرمان داد كه فرزندان عباس و دولتمردان و سران سپاهش،با امامبه عنوان ولايتعهدى بيعت كنند.
-به نام امام رضا(عليه السلام)بر سيم و زر سكه زد. اما امام(عليه السلام)ثابت كرد كه ممكن نيست آن حيلهها و آن نقشهها او را بفريبدو مهمترين كارهائى را كه بر ضد او پيش گرفت به مراتب زير خلاصه ميشود:
الف:از روز نخست مخالفتخود را ابراز فرمود،و مامون را بهنيات حقيقى خود گواه ساخت و به او گفت«آيا ميخواهى مردم بگويند كهعلى بن موسى در دنيا پرهيزكار نيست بلكه دنيا ازو پرهيز ميكند؟آيا نمىبينيدكه چگونه ولايتعهدى را از سر آز به دنيا و طمع به خلافت پذيرفت؟ » (٦) .
از همينجا نپذيرفتن امام(عليه السلام)و اعلان صريح او به اينكه به بارگاهحكومت مامون نخواهد پيوست معلوم گرديد.
امام(عليه السلام)اين هدف خليفه را درك كرد و هنگاميكه مامون وى را ناچارساخت تا ولايتعهدى را بپذيرد،اين ناچارى را در پرده كتمان نگذاشت،و ابراز داشت كه آن سمت را به اختيار نپذيرفته است،بلكه آنرا پس از اجبارو تهديد پذيرفته است.
از هروى منقول است كه:«به خدا سوگند كه رضا(عليه السلام)از ميل و رغبتاين امر را نپذيرفت،او را به كوفه بردند و از آنجا از راه بصره به مرورفت (٧) ».
از مامون روايت كردهاند كه وقتى خلافت را به امام عرضه داشت اوامتناع ورزيد،سپس ولايتعهدى را عرضه كرد،آنرا نيز نپذيرفت و به اوگفت:
«تو مرا به كارى و اميدارى كه خوشايند من نيست.همانا كه از سطوتمن ايمنى پس به خدا سوگند ياد ميكنم كه اگر ولايتعهدى را نپذيرى ترا به آنكار وادار ميكنم و اگر نپذيرى گردنت را مىزنم (٨) »
ابو الفرج نيز مانند اين روايت را نقل كرده است:«ولايتعهدى را به اوپيشنهاد كردند و اصرار ورزيدند و او امتناع ميكرد و نمىپذيرفت تا آنجا كهيكى از آندو به او گفت اگر نپذيرى با تو چنين و چنان خواهم كرد...سپسآن ديگرى به او گفت:بخدا سوگند بمن دستور دادهاند كه اگر با خواستهآنان مخالفت كنى گردنت را بزنم (٩) ».
اما امام(عليه السلام)پس از بيرون آمدن از مدينه حتى همان وقت كه ولايتعهدىرا به عهده او گذاشتند،اظهار نارضائى و ناخشنودى مىفرمود.اين نكته ازخلال برخى از بيانيهها و گفتههاى وى آشكار است كه درد و تلخى و رنجى راكه در اعماق وجودش موج مىزده ابراز داشته است و از خلال بعضى حالتهاىانفعالى و عصبى كه نشان دهنده خستگى روحى و روانى است كه به آن دچارشده بود آشكار ميگردد.
«...رضا(عليه السلام)روز جمعه از مسجد جامع بازميگشت،عرق و گرد و غباربر سر و رويش نشسته بود. دستها را به آسمان برداشت و گفت:بار خدايااگر گشايش كار من از وضعى كه دارم با مرگ ميسر ميگردد،پس زودتر ساعتمرگ مرا برسان».
و تا وقتى كه روح از بدنش خارج شد،هميشه غمزده بود. (١٠)
بالجمله ممكن بود كه مردم ازين درد و رنجى كه امام احساس ميكرد،حقيقت را درك كنند چنانكه درك كردند.
ب:امام(عليه السلام)با سند تاريخى كه به مامون نوشت با او شرط كرد كه:
«هيچيك از كارهاى دولتى مربوط به حل و عقد و انتصاب و بر كنار داشتن رابه عهده نگيرد».
گاه ميشد كه مامون فراموش ميكرد كه امام با او چه شرطى كرده است و ميكوشيد او را در انبوه مسئوليتها گرفتار سازد.اما امام(عليه السلام)به او يادآورىميفرمود كه بايد به شرط خود وفادار باشد.وقتى مامون،امام را به پذيرفتنولايتعهدى قانع كرد،امام به او فرمود.«من اين كار را مىپذيرم به اين شرطكه هيچكس را ستمى ندهم و كسى را بيكار نكنم،و رسم و سنتى را نشكنم.
فقط دورا دور ناظر بر امور باشم».مامون نيز با اين نظر موافقت كرد (١١) .
بار ديگر مامون كوشيد امام را در گيراگير مسئوليتهاى حكومت واردكند.مثلا از امام خواست تا كسانى را كه امام به آنان اطمينان دارد به اومعرفى كند تا زمامدارى مناطقى را بپذيرند كه عليه حكومت مامون بودهاند.
امام به او پاسخ داد:تو بايد به عهدت وفا كنى تا منهم وفا كنم.منبه اين شرط وارد اين امر شدم كه نه فرمان دهم نه كسى را از كارى باز دارمنه كسى را بر كارى بگمارم تا خداوند مرگ مرا پيش از تو برساند».پس مامونبدو گفت:وفا مىورزم.
موضع منفى امام به منزله اشارهاى گذرا به امت،يا دعوتى صريحبراى توجه به رسالت آن دعوت و گرد آمدن پيرامون امام،و محكوم كردنواقعيتحكومت فاسد بود كه جز دگرگون كردن آن چارهاى نبود،و اينبدان معنى بود كه او بطور كلى از وضع موجود كومتخرسندى نداشت.
ازينرو هيچگونه كار و مسئوليتسياسى را بر عهده نميگرفت.زيرا،آناوضاع به اين نياز داشت كه در آن تغيير اساسى داده شود و از نو بنيان گيرد.
امام از نخستين هنگام،پرهيز از حكومت مامون و همه پى آمدهاى آنرااعلام فرمود.براى او امكان نداشت در محيطى بكار پردازد كه به دگرگونى وتبديل ريشهاى نياز دارد.هنگاميكه همه كوششهاى مامون بىنتيجه ماند و بهشكست منتهى گرديد صدها هزار دينار توسط فضل بن سهل به كوفه-شهرى كهبزرگترين پايگاه امام در آنجا بود-فرستاد تا به نفع مامون از مردم بيعت بگيرد.
چه،تا آنروز هنوز همه نقاط اسلام با او بيعت نكرده بودند.مامون اين بار با پولزياد كوشيد تا از مردم براى خلافتخود و ولايت عهدى رضا(عليه السلام)بيعت گيرد،و محبت پايگاههاى مردمى او را براى خلافتخود بدست آورد.
اما پايگاههاى امام(عليه السلام)به اين نيرنگ فريفته نشدند و گفتند با امام بهعنوان وليعهد بيعت نميكنند بلكه حاضرند به عنوان خليفه با او بيعت كنند.پسآنگاه پايگاهها كه موضع خود را ميدانستند،ولايتعهدى را رد كردند و او راراندند و به او پاسخ رد دادند.اينجا مامون فهميد كه آن پايگاهها را نمىتوانبا پول يا با حيله و تزوير خريدارى كرد.مامون از امام تمنا كرد كه از طرفدارانو شيعيان خود بخواهد كه سكوت كنند.امام سخن او را نپذيرفت و گفت:
«شرطى نوشته شده است،آيا مامون ميخواهد شرط خود را نقض كند؟»مامونپرسيد:چه شرطى؟
امام(عليه السلام)فرمود:با تو شرط كردم كه درباره هيچ چيز،ننويسم و قرار دادىمنعقد نكنم.ازينرو چيزى نمىنويسم» (١٢)
امام(عليه السلام)امتناع فرمود كه به پايگاههاى خود چيزى بنويسد.
٣-مامون ميدانست كه وارد شدن امام(عليه السلام)در دستگاه حكومتى او هرگزباعث دگرگونى يا اصلاح آن نخواهد شد.زيرا آن دستگاه دچار انحرافىعظيم شده بود كه سراسر امت اسلامى را در بر گرفته بود و امكان نداشت آنانحراف در يكى دو روز تغيير و تبديل يابد و اصلاح شود. مامون ميخواست امام رادر دستگاه دولتى خود وارد كند تا او را در برابر دستگاههاى مردمى بدنام سازدو به عنوان كاسبى سازشكار و مصلحت انديش خويش وانمودش كند و ثابت نمايدكه او داراى نظريه حقيقى و مردمى نيست،و بدينوسيله مردم را از رهبرى آلعلى نوميد سازد.ازينرو بود كه امام(عليه السلام)با همه نيرو بر ضد مامون برخاست و با رفتار منفى در برابر دستگاه حاكم و نپذيرفتن مشاركت و همكارى با مامونبه هر شكل و صورت قيام فرمود.
اينك به منطق برخى از جستجوگران و محققان متعصب نظر افكنيم كهچگونه براى ما اين موضوع را سطحى و با تعصب نگريستهاند و اين روش راروش شيعى پنداشتهاند.
احمد امين گويد:«امامان علوى پيوسته ادعا ميكردند كه اگر امور رعيترا در دست گيرند،با عدالت مطلق آنرا اداره خواهند كرد.اما بين ادعا و واقعيتتفاوت بسيار است مامون ازين مساله شكايت داشت و مىديد كه امامان نهاناز چشمها مرتكب گناه مىگردند بى آنكه كسى آنان را ببيند و ارزش آنان رابشناسد.پس چنين مصلحت انديشيد كه آنان ظاهر شوند تا مردم اشتباههاشانرا بدانند و آنان را چنين تقديس و ستايش نكنند.او به اين نكته واقف بودكه اگر آنان در صحنه زندگانى در مقابل مردم پديدار گردند و نمايان شود كهچگونه بر مردم حكومت ميكنند و چگونه كارهائى را بجا مىآورند كه خداوندحرام كرده است،از چشم مىافتند.اما تا وقتى زير فشار باشند و مردم رادر نهان به خود دعوت كنند و در مخفيگاه به سر برند،مردم آنان را دوستميدارند و طرفدار آنانند.لذا بر آن شد كه پس از خود على الرضا را ولى امركند». (١٣)
اينك اى خواننده درين گفتار بينديش.
٤-اين نكته در كوشش مامون براى عزل امام(عليه السلام)و دور داشتن وى ازپايگاههاى مردمى او و محو كردن او در دستگاه حاكم و قرار دادن او درحصارى استوار چنان كه نتواند با مردم خود تماس بر قرار كند و در نهايت،ازميان بردن جنبش تشيع و شعله آن،در ضمن چهار چوب خلافت عباسيان نقشى بزرگ داشت.
كوششهائى كه براى دور كردن امامان از پايگاههاى مردمى شان به عملآمد از خصوصيت عمومى مرحله سوم از كارهاى امامان بود.حضرت رضا(عليه السلام)و حضرت هادى(عليه السلام)و جواد(عليه السلام)و عسكريان (١٤) عليهم السلام،غالبا ازپايگاههاى مردمى خود از طرف حكام زمان،دور و مورد تعقيب سياسى بودند.
برنامه و روش كار براى دور ساختن پيشوايان(عليه السلام)از مردم و دور كردن خطرآنان معمولا بدو طريق انجام ميگرفت:
١-اقامت اجبارى در حد زندانى بودن و دستگير شدن،همچنان كه باامام كاظم(عليه السلام)عمل شد يعنى با زندانى كردن آنان در شهرى كه محل سكونتخليفه بود،همراه با شكنجه و تهديد، آنان را دائما زير نظر قرار ميدادند.
در روايات تاريخى آمده است كه وقتى امام رضا(عليه السلام)از مدينه به فارس منتقلگرديد، خدمتگذارى در خدمت او(عليه السلام)بود كه گويى دين و وجدان خود رابحاكم وقت فروخته بود. جاسوسى بود كه حركات و روابط امام را با ديگرانگزارش ميداد.از آنجائيكه مامون كوشش ميكرد تا امام را از پايگاههاىمردمى او دور سازد،خدمتگذار مزبور در نظارت بر حركات و رفت و آمدامام كوشش بسيار ميكرد و نقشى بزرگ داشت تا امام(عليه السلام)را در جهان اسلاماز پايگاههاى مردمى خويش دور و جدا سازد.
٢-غرق كردن امامان(عليه السلام)در دستگاه دولتى و از ميان بردن جنبشو حركت آنان در چهار چوب حكومت منحرف،هم آن سان كه با امام رضا(عليه السلام)و حضرت جواد(عليه السلام)و حضرت امام هادى عليهم السلام رفتار شد.
پس از آن كه امام(عليه السلام)فعاليتها و تماسهاى وسيعى با پايگاههاى خودبرقرار كرده بود،مامون موفق شد او را از پايگاههاى خود دور سازد و وقتىامام در مقابل اين عمل قرار گرفت، نتوانست با مردم خود كه به آنان نياز فراوانداشت تماس و ارتباط برقرار سازد و براى رشد فكرى آنان بكوشد و بر آگاهى شانبيفزايد و علاقه و تاييدشان را به مكتب امام على(عليه السلام)،عميق و ريشهدار گرداند.
چرا امام(عليه السلام)خلافت را نپذيرفت؟
آيا پذيرفتن خلافت فرصتى براى دگرگون ساختن دستگاه نبود؟
در پايان سخن راجع به امام رضا(عليه السلام)اين پرسش بر خاطر ميگذرد كهچرا امام،وقتى مامون خلافت را به او(عليه السلام)پيشنهاد كرد،آن را نپذيرفت.
آيا آن كار فرصتى براى نيل به هدفهاى امام نبود كه عقايد خود را تحقق بخشد؟
پس چرا آن فرصت را از دست داد؟
اينك،با بيان نكات زير،پاسخ:
١-وقتى مامون،خلافت را به امام پيشنهاد كرد،مورد اطمينانامام(عليه السلام)نبود.
٢-اگر امام(عليه السلام)خلافت را عهدهدار ميگرديد به اين معنى بود كه درسراسر كشورهاى اسلامى، در اداره همه امور مسئول مىشد و اين كار به دستگاهىمطلع و آگاه نياز داشت تا بتواند برنامه اسلامى را در حكومت،موبمو و بااخلاص و امانت تمام به مرحله اجرا در آورد.پايگاههاى امام گرچه داراىسوزانترين عاطفه و احساس بودند اما به آن درجه عميق از درك و آگاهىنرسيده بودند كه نظريههاى وى را به كمال دريافته باشند.مساله در حقيقتتغيير ظاهرى نبود،بلكه مبناى اساسى داشت و بايستى بر پايه آگاهى عميق و درك مخلصانه امور عمل ميشد.
آيا براى امام(عليه السلام)امكان داشت به سوى دستگاه عباسيان كه سراپا فسادو انحراف بود گامى بردارد و از آنان بخواهد كه اسلام و حدود آنرا صورتعمل دهند.در آن هنگام امكان پذيرفتن چنين امرى وجود نداشت.امانپذيرفتن ولايتعهدى چنانكه گفتيم كارى اختيارى نبود بلكه توام با اكراه و اجبارو فشار سياسى بود.
امام(عليه السلام)از آن موضع بسى رنج كشيد و وقتى آن سمت را به اجباربه وى دادند چون مىدانست كه مامون اين كار را براى آن كرد كه حكومتدر حال سقوط خود را نجات دهد و حوادث بنيان كنى را كه در آن هنگامبه وجود آمده بود از راه دولتخود دور گرداند،پس، ميخواست كه با جلبامام(عليه السلام)و پايگاههاى وى حكومت در حال سقوط خود را از خطر برهاند (١٥) .
و ولايتعهدى شرطى بود كه مامون تعيين كرد تا از برخى دستاوردهاى سياسىاستفاده كند كه بار بسيارى از دشواريهاى حكومت او را از دوشش برميداشت.
رفتار او با امام صادقانه نبود بلكه نقشى بود كه ميخواست آنرا با دقت اجراكند تا به نتيجه دلخواه برسد (١٦) .
امام(عليه السلام)از تلخى غربت و محاصره،زجر فراوان مىكشيد و محاصرهوى به نوعى خاص بود. گرفتارى او،گرفتارى در سياهچال يا زندان،آن سانكه رشيد بر امام كاظم(عليه السلام)روا مىداشت نبود،بلكه در با شكوهترين كاخ،همراهگروهى خدم و حشم گرفتار و محصور بود و آنان جاسوسان و خبر چينانمامون بودند و همه خبرها را مو بمو به اطلاع حكومت مىرساندند و مانعآن ميشدند كه مردم و طرفداران امام(عليه السلام)با او عليه السلام ملاقات كنند.
امام رضا(عليه السلام)با مامون بسيار سختگير بود.روزى بر او وارد شد و ديد مامون وضو ميسازد و ديد كه غلامى آب بر دست او مىريزد تا او وضوبسازد.امام به او فرمود:«در عبادت خدا براى خود شريك مگزين»امام(عليه السلام)
با چنين صراحت و قدرت با مامون رفتار ميكرد و از كردار او عيب ميگرفتو آن را مىسنجيد. مامون نيز به پذيرفتن مواعظ و پندهاى امام تظاهر ميكرداما كينه و دشمنى امام(عليه السلام)را در دل ميداشت.وقتى مامون تصميم گرفتمركز خلافت را از مرو به بغداد منتقل سازد،امام(عليه السلام) را مسموم كرد و درحقيقت زان پس كه امام(عليه السلام)همه كوشش خود و امكانات خويش را براىاسلام و اعتلاى كلمه آن به كار برد،پاداش او(عليه السلام)را داد.
----------------------------------------------
پىنوشتها:
١- ارشاد ص ٢٩٠ و مقاتل الطالبين ص ٣٧٥.
٢- مقاتل الطالبين ص ٣٧٥.
٣- علل الشرايع ج ١ ص ٢٦٦.
٤- عين عبارت چنين است:چيزيرا از تو ميگيرم كه چشمانت در آن است.
٥- عيون اخبار رضا ج ١ ص ٨٨.
٦- علل الشرايع صدوق ج ١ ص ٢٢٦.
٧- عيون اخبار رضا ج ٢ ص ١٤١.
٨- علل الشرايع ج ١ ص ٢٦٦.
٩- مقاتل الطالبين ص ٣٧٥ و ارشاد ص ٢٩١.
١٠- عيون اخبار رضا ج ٢ ص ١٦٧.
١١- علل الشرايع ج ١ ص ٢٢٤
١٢- المهدى و المهدوية ص ٦١-٦٣ نوشته احمد امين.
١٣- المهدى و المهدويه ص ٦١-٦٢
١٤- مراد امام دهم و يازدهم عليهما السلام است كه خلفاى عباسى آنها را از مدينه بهسامرا كه مركز پادگانهاى نظامى بود آوردند و در آنجا سكونت دادند.چون سامره،پادگان(يعنى عسكرگاه و سربازخانه)بود،هر يك از آن بزرگواران را عسگرىناميدهاند.(م)
١٥- و ١٦- تاريخ امام رضا(عليه السلام)و تحقيقات محمد جواد فضل الله ص ١٠٧.