روز: 30
در اين روز، سنه 189، (جعفر بن يحيى برمكى ) با هر (هارون رشيد) بقتل رسيد و بقتل او، دولت برامكه رائل شد و (رشيد) و (يحيى بن خالد) و (فضل بن يحيى ) را در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت دولت برامكه در زمان (رشيد) هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين مدت امر وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان گفتند:
(( ان ايامهم عروس و سرور دائم لايزول )).
حكايات عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان معروف و مشهور است و (ابن خلكان برمكى ) ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و كيفيت بدبختى ايشان و نكبت روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است براى دانايان غير مغرور.
از (محمد بن عبدالرحمن هاشمى ) منقول است كه گفت: روز عيد قربانى بود كه داخل شدم بر مادرم. ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم ميكند.
مادرم بمن گفت اين زن را مى شناسى. گفتم: نه. گفت: اين (عباده ) مادر (جعفر برمكى ) است. پس من رو بجانب (عباده ) كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه اى مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى. گفت اى پسر جان! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من ميگفتم پسرم (جعفر) حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگر يرا لحاف خود نمايم. (محمد) گفت من پانصد درهم باو دادم، چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى (عباده ) نزد ما ميآمد تا از دنيا برفت.
بس است از براى عاقل دانا، همين يك حكايت در بيوفائى دنيا.