زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث 0%

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث نویسنده:
گروه: نبوت و پیامبری

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید مهدی امین
گروه: مشاهدات: 8903
دانلود: 2401

توضیحات:

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8903 / دانلود: 2401
اندازه اندازه اندازه
زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بحث تاريخي و تحليلي در شناخت يأجوج و مأجوج

بحث از تطور حاكم بر لغات و سيري كه زبان‌ها در طول تاريخ كرده‌اند، ما را بدين‌معني رهنمون مي‌شوند كه «يأجوج و مأجوج» در زبان چيني «منكوك» و يا «منچوك» است، و معلوم مي‌شود كه دو كلمه نام‌برده به زبان عبراني نقل شده و «يأجوج و مأجوج» خوانده شده است.

در ترجمه هائي كه به زبان يوناني براي اين دو كلمه كرده‌اند: «كوك» و «ماكوك» مي‌شود. شباهت تامي كه مابين ماكوك و منكوك هست، حكم مي‌كند بر اين كه كلمه نام‌برده همان «منكوك» چيني است، هم‌چنان كه كلمه «منغول» و «مغول» نيز از آن مشتق مي‌شود، و نظاير اين تطور در الفاظ آن‌قدر بوده كه نمي‌توان شمرد!

پس يأجوج و مأجوج همان «مغول‌ها» هستند. مغول امتي است كه در شمال شرقي آسيا زندگي مي‌كنند. در اعصار قديم امت كبيره‌اي بودند كه مدتي به طرف چين حمله‌ور مي‌شدند، و مدتي از طريق «داريال» قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحي سرازير مي‌شدند، و مدتي ديگر يعني بعد از آن كه سد ساخته شد به سمت اروپا حمله مي‌بردند، و اروپائيان آن‌ها را «سيت» مي‌گفتند. و از اين نژاد امتي به روم حمله‌ور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد.

از عهد عتيق هم استفاده مي‌شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاي شمال بودند.(اين‌بود خلاصه‌اي‌از كلام ابو الكلام، كه هر چند بعضي اطرافش خالي از اعتراضاتي نيست، لكن از گفتار ديگران انطباقش با آيات قرآني روشن‌تر و قابل قبول‌تر است.)

ساير مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين مطلب دقت و كنكاش زيادي كرده و سخن در اطراف آن تمام كرده‌اند، و بيشترشان بر اين رفته‌اند كه يأجوج و مأجوج امتي بسيار بزرگ بوده‌اند، كه در شمال آسيا زندگي مي‌كرده‌اند.

و جمعي از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخرالزمان خروج مي‌كنند و در زمين افساد مي‌كنند، بر هجوم تاتارها در نيمه اول قرن هفتم هجري بر مغرب آسيا تطبيق كرده‌اند، چه همين امت در آن زمان خروج نموده و خون‌ريزي و ويران‌گري زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطي نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد!

مغول‌ها اول سرزمين چين را در نورديدند و آن‌گاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياي صغير روي آوردند و آن‌چه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند، و آن‌چه شهر و قلعه در مقابلشان ايستادگي مي‌كرد، نابود ساخته و قتل و عام مي‌كردند، از جمله: سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو ونيشابور و ري و غيره شهرهائي بودند كه صدها هزار نفوس داشتند، در عرض يك روز يك نفر نفس‌كش را باقي نگذاشتند، و از ساختمان‌هايش اثري نماند و حتي سنگي روي سنگي باقي نماند.

بعد از اين ويران‌گري به شهرها و بلاد خود بازگشتند، و پس از چندي دوباره به راه افتادند و اهل «بولونيا» و بلاد «مجر» را نابود كردند، و به روم حمله‌ور شدند تا ناگزير به جزيه دادنشان كردند، و فجايعي كه اين قوم مرتكب شدند، از حوصله شرح و تفصيل بيرون است. مورخين و مفسرين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده‌اند، از قضيه سد به كلي سكوت كرده‌اند. در حقيقت، به خاطر اين كه مسئله سد يك مسئله پيچيده بود. لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالي كرده‌اند، زيرا ظاهر آيه:

(فَمَااسْطاعُوا اَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَااسْتَطاعُوا لَهُ نَقْبا...، )(۹۷/كهف)

به طوري كه خود ايشان تفسير كرده‌اند، اين است كه اين امت مفسد و خون‌خوار پس از بناي سد در پشت آن محبوس شده‌اند، و ديگر نمي‌توانند تا اين سد پاي برجاست، از سرزمين خود بيرون شوند، تا وعده خداي سبحان بيايد، كه وقتي آمد آن را منهدم و متلاشي مي‌كند، و باز اقوام نام‌برده خون‌ريزي‌هاي خود را از سر مي‌گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از معموره زمين را زير و رو مي‌كنند. و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمي‌آيد!

لذا بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آن چه قرآن فرموده، حفظ كنند، و درباره آن اقوام بحث كنند، كه چه قومي بوده‌اند؟ اگر همان تاتار و مغول بوده باشند، كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياي صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين كجا بوده و چگونه توانسته‌اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند، و آن‌ها را زير و رو كنند؟

و اين‌قوم مزبور تاتار و يا غيرآن‌از امت‌هاي مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده‌اند، پس اين سد در كجا بوده است؟ و سدي آهني و چنين محكمي كه از خواصش اين بوده كه امتي بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد، به‌طوري كه نتوانند از آن عبور نمايند كجاست؟

و چرا در اين عصر كه تمامي دنيا به وسيله خطوط هوائي و دريائي و زميني به هم مربوط شده، و به هيچ حاجزي، چه طبيعي از قبيل كوه و دريا، و چه مصنوعي مانند سد و يا ديوار و يا خندق بر نمي‌خوريم كه از ربط امتي با امت ديگر جلوگيري كند؟

و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدي داراي اين صفات و يا هر صفتي كه فرض شود رابطه‌اش با امت‌هاي ديگر قطع شود؟

لكن در رفع اين اشكال، آن‌چه به نظر مي‌رسد اين است كه كلمه «دكاء» از «دك» به معناي ذلت باشد، هم‌چنان‌كه در «لسان العرب» گفته: «جبل دك» يعني كوهي كه ذليل شود. (اين بود كلام لسان العرب،) و آن وقت مراد «دك كردن سد» اين باشد كه آن را از اهميت و ازخاصيت بيندازد، به خاطر اتساع طرق ارتباطي و تنوع وسايل حركت و انتقال بري و بحري و جوي ديگر اعتنائي به شأن آن نشود.

پس در حقيقت معني اين وعده الهي وعده به ترقي مجتمع بشري در تمدن ونزديك شدن امت‌هاي مختلف است به يك‌ديگر،به‌طوري كه هيچ سد ومانع و ديواري جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومي بخواهند هجوم آورند.

مؤيد اين معنا سياق آيه( حَتّي اِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ! ) (۹۶ / انبياء) است كه خبر از هجوم يأجوج و مأجوج مي‌دهد و اسمي از سد نمي‌برد.

البته، كلمه «دك» يك معناي ديگر نيز دارد، و آن عبارت است از «دفن» و معناي ديگر دارد كه عبارت است از درآمدن كوه به صورت تل‌هاي خاك، بنابراين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذي‌القرنين كه از بناهاي عهد قديم است به وسيله بادهاي شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيل‌هاي مهيب آبرفت هائي جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده و در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد.(۱)

______________________

۱ - الميزان، ج ۲۶، ص ۳۱۰

حمله يأجوج و مأجوج، علامتي از قيامت

( حَتّي اِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ! ) (۹۶ / انبياء)

درباره يأجوج و مأجوج و سدي كه بر آن زده شد، قبلاً بحث كرديم و در اين‌جا به يك نكته تازه درباره آن‌ها اشاره مي‌شود و قرآن كريم تاخت و تاز آن‌ها را در ايام خاصي در آينده از علايم قيامت شمرده است، و با توجه به معناي آيه قبلي در آيه فوق مي‌فرمايد:

«لايزال امر به اين منوال جريان مي‌يابد، يعني:اعمال صالح مؤمنين را مي‌نويسيم، و سعي‌شان را مشكور مي‌داريم، و قراء ظالمه را هلاك مي‌كنيم، و رجوع آن‌ها را بعد از هلاكت تحريم مي‌كنيم، تا روزي كه راه بسته يأجوج و مأجوج و سدشان گشوده شود، و آن‌هاازبلندي‌هاي‌زمين باسرعت به‌سوي‌مردم بتازند!»(اين خود يكي از علامت‌هاي قيامت است.)

هم‌چنان‌كه‌در آيه‌زير نيز بدان‌اشاره مي‌كند: «پس، وقتي كه وعده پروردگارم برسد، كه در آن روز آن سد را مي‌شكند، و وعده پروردگارم حق بوده است، در آن روز مي‌گذاريم تا بعضي در بعضي موج زنند، و در صور دميده مي‌شود، آن‌گاه همه را به نوعي جمع مي‌كنيم.» (۹۹ / كهف)(۱)

__________________

۱ - الميزان، ج ۲۸، ص ۱۸۰

فصل نهم :الياس پيامبرعليه‌السلام

ذكر الياس پيامبر در قرآن

در قرآن عزيز جز در سوره صافات و سوره انعام اسمي از الياسعليه‌السلام برده نشده است. در سوره انعام، آن‌جا كه هدايت انبياءعليه‌السلام را ذكر مي‌كند، مي‌فرمايد:

«و زكريا، و يحيي، و عيسي، و الياس: همگي از صالحين بودند!» (۸۵ / انعام) در سوره صافات هم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمي را كه بتي به نام «بعل» مي‌پرستيدند، به سوي پرستش خداي سبحان دعوت مي‌كرده است، و عده‌اي از آن مردم به وي ايمان آوردند، و ايمان خود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند، او را تكذيب كردند، و آن اكثريت براي عذاب حاضر خواهند شد!

در سوره انعام درباره آن جناب همان مدحي را كرده كه درباره عموم انبياءعليه‌السلام كرده است، و در سوره صافات علاوه بر آن او را از «محسنين» خوانده است، و به تحيت سلام و درود فرستاده است. (البته در صورتي كه كلمه «اِل ياسين» را «الياس» بخوانيم، نه آل ياسين!»)

الياس عليه‌السلام در روايات اسلامي

احاديثي كه درباره الياسعليه‌السلام در دست است، مانند، ساير رواياتي كه درباره داستان‌هاي انبياءعليه‌السلام هست، و عجابيي از تاريخ آنان نقل مي‌كنند، بسيار مختلف و ناجور است، نظير حديثي كه ابن مسعود آن را روايت كرده، و مي‌گويد:

«الياس همان ادريس است.»

يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آورده كه فرمود:

«الياس همان خضر است.»

و يا آن روايتي كه از وهب و كعب‌الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته‌اند:

«الياس هنوز زنده است، و تا نفخه صور زنده خواهد ماند.»

و نيز از وهب نقل شده كه گفته:

«الياس از خدا درخواست كرد او را از شر قومش نجات دهد، و خداي تعالي جنبنده‌اي به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد و الياس روي آن پريد و اسب نام ‌برده او را برد، پس خداي تعالي پرو بال و نورانيتي به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت، و در نتيجه مانند ملائكه شد، و در بين آنان قرار گرفت.»

باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت:

«الياس دادرس گم‌شدگان در كوه و صحراست، و او همان كسي است كه خداي‌تعالي او را «ذوالنون » خوانده است.»

و از حسن رسيده است كه گفت:

«الياس موكل بر بيابان‌ها، و خضر موكل بر كوه‌هاست.»

و از انس رسيده كه گفت:

«الياس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در بعضي از سفرهايش ديدار كرد و با هم نشستند و سپس سفره‌اي از آسمان بر آن دو نازل شد و از آن مائده خوردند، و به من هم خورانيدند. و آن‌گاه الياس از من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خداحافظي كرد، و سپس او را ديدم كه بر بالاي ابرها به طرف آسمان مي‌رفت .»

احاديثي ديگر از اين قبيل هست كه سيوطي آن‌ها را در تفسير خود در درمنثور در ذيل آيات اين داستان آورده است.

در بعضي‌از احاديث شيعه آمده كه امامعليه‌السلام فرمود:

«او جاودانه زنده است.»

ولكن اين روايات همه ضعيف است و با ظاهر آيات اين قصه نمي‌سازد. در كافي حديثي است طولاني كه مصاحبت الياس با امام محمد باقر و صادقعليه‌السلام را در معناي سوره قدر بيان مي‌كند، ولكن حديث نام‌برده احتمال تمثيل دارد.

در كتاب بحار، در داستان الياس، از قصص الانبياء، و آن كتاب به سند خود از صدوق، و وي به سند خود از وهب بن منبه، و نيز تعلبي در عرائس از ابن اسحق، و از ساير علماي اخبار، به‌طور مفصل‌تر از آن را آورده‌اند، و آن حديث بسيار مفصل است، كه خلاصه آن به شرح زير است:

«بعد از انشعاب ملك بني‌اسرائيل و تقسيم شدن در بين آنان، يك تيره از بني‌اسرائيل به بعلبك كوچ كردند، و آن‌ها پادشاهي داشتند كه بتي را به نام (بعل) مي‌پرستيد، و مردم را به پرستش آن بت وادار مي‌كرد.

پادشاه نام ‌برده زني بدكار داشت كه قبل از وي با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود و نود فرزند بلافصل آورده بود، البته غير از نوه‌هايش!!!!

پادشاه هر وقت به جائي مي‌رفت آن زن را جانشين خود مي‌كرد تادر بين مردم حكم براند. پادشاه نام‌برده كاتبي داشت مؤمن و دانشمند كه سي صد نفر از مؤمنين را شاه مي‌خواست به قتل برساند، از چنگ وي نجات داده بود. در همسايگي قصر شاه مردي بود مؤمن، و او داراي بستاني بود كه با آن زندگي مي‌كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مي‌نمود.

در يكي از سفرهاي پادشاه، همسر شاه آن همسايه مؤمن را به قتل رسانيد و بستان او را غصب كرد، و وقتي پادشاه برگشت و از ماجرا خبر يافت زن خود را عتاب كرد. زن با عذرهائي كه تراشيد او را راضي كرد. و خداي تعالي سوگند خورد كه اگر توبه نكنند از آن دو انتقام مي‌گيرد!

پس الياسعليه‌السلام را نزد ايشان فرستاد تا آن‌ها را به سوي خدا دعوت كند

و به آن دو زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنين سوگندي خورده است. شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند و تصميم گرفتند او را شكنجه كنند و سپس به قتل برسانند، ولي الياس فرار كرد و به بالاترين كوه و دشوارترين آن پناهنده شد، و هفت‌سال در آن‌جا به‌سربرد و ازگياهان و ميوه درختان سد جوع مي‌كرد.

در اين بين خداي سبحان يكي از بچه‌هاي شاه را كه بسيار دوستش مي‌داشت مبتلا به مرضي كرد و شاه به بت بعل متوسل شد و بهبودي نيافت. شخصي به او گفت كه بت بعل از اين رو حاجت شاه را برآورده نكرد كه از دست او خشمگين است كه چرا الياس را نكشتي؟

پس شاه جمعي از درباريان خود را نزد الياس فرستاد تا او را گول بزنند و با خدعه دستگيرش كنند. اين عده وقتي به طرف الياس مي‌رفتند، آتشي از جانب خداي تعالي بيامد و همه را بسوزانيد. شاه جمعي ديگر را روانه كرد، جمعي كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردي مؤمن بود با ايشان فرستاد، به ناچار الياس به خاطر اين كه آن مرد مؤمن گرفتار غضب شاه نشود ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود. در اين بين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس را از يادش برد، و الياس سالم به محل خود برگشت.

و اين حالت تواري الياس به طول انجاميد، لاجرم از كوه پائين آمد و در منزل مادر يونس بن متي پنهان شد، و يونس آن روز طفلي شيرخوار بود. بعد از شش ماه الياس از خانه نام‌برده بيرون شد و به كوه رفت. و چنين اتفاق افتاد كه يونس در آن ايام بمرد، خداي تعالي او را به دعاي الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد از مرگ فرزندش به جست‌جوي‌الياس‌برخواست و اورايافته و درخواست‌كرد تا دعاكند فرزندش‌زنده شود.

الياس ديگر از شر بني‌اسرائيل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنان قطع كند. نفرين او درگير شد، و خدا قحطي را بر آنان مسلط كرد، و اين قحطي چند ساله مردم را به ستوه آورد و آنان از كرده خود پشيمان شدند و نزد الياس آمدند و توبه كردند. فرزند الياس دعا كرد وخداوند باران را برايشان بباراند و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد.

مردم نزد او از ويراني ديوارها و نداشتن بذر غله شكايت كردند و خداوند به وي وحي فرستاد كه دستورشان دهد به جاي بذر غله نمك در زمين بپاشند، و آن نمك نخود براي آنان برويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه برايشان ارزن رويانيد. بعد از آن كه خداي تعالي گرفتاري از ايشان برداشت، دوباره نقض عهد كردند و به حالت اوليه و بدتر از آن برگشتند، و اين برگشت مردم الياس را ملوم كرد، و از خدا

خواست تا او را از شر آنان خلاص كند. خداوند اسبي آتشين فرستاد والياس سوار بر آن شد و خدا او را به آسمان بالا برد و به او پرو بال و نور داد تا با ملائكه پروار كند.

آن‌گاه خداي تعالي دشمني بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد. دشمن به سوي آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه كرد، و هر دو را كشت، و جيفه‌شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند، انداخت.»

اين بود خلاصه‌اي از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش به ضعف آن پي مي‌برد!(۱)

___________________

۱ - الميزان، ج ۳۳، ص ۲۵۵

الياس، پيامبري مرسل

( وَ اِنَّ اِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ.... ) (۱۲۳ تا ۱۳۲ / صافات)

بعضي روايات الياس را از دودمان هارون مي‌دانند كه در شهر بعلبك مبعوث شده است. شهر بعلبك‌راكه‌يكي‌ازشهرهاي‌لبنان‌است‌به‌مناسبت‌اين‌كه بت‌بعل درآن‌جا نصب بوده، بعلبك‌خوانده‌اند.

البته در قرآن مجيد شاهدي بر اين معنا نيست. آن‌چه در قرآن شريف آمده قسمتي از دعوت آن بزرگوار است، كه در آن قوم خود را به سوي توحيد دعوت مي‌كند و از پرستش بعل به جاي خدا توبيخ مي‌نمايد.

كلام آن جناب علاوه بر اين‌كه توبيخ و سرزنش مشركين است، مشتمل بر حجتي كامل بر مسئله توحيد نيز مي‌باشد، چون خدا را به عنوان( اَحْسَنَ‌الْخالِقينَ ،) (۱۲۵ / صافات) و( رَبَّكُمْ وَ رَبَّ ابائِكُمُ الاَْوَّلينَ...، ) (۱۲۶ / صافات) ستوده است.

اومردم رانخست سرزنش مي‌كند كه چرا( اَحْسَنَ‌الْخالِقينَ ،) را نمي‌پرستند؟ و خلقت و ايجاد همان طور كه به ذوات موجودات متعلق است، به نظام جاري در آن‌ها نيز متعلق است، كه آن را تدبير مي‌ناميم.

تدبير عبارت است از اين كه موجود مؤثر را قبل از موجود اثر خلق كند، پس همان طور كه خدا خالق است، مدبر نيز هست، و همان طور كه خلقت مستند به اوست، تدبير نيز مستند به اوست، جمله( اَللّهَ رَبَّكُمْ ) بعد از ستايش با جمله( اَحْسَنَ‌الْخالِقينَ ،)

الياس، پيامبري مرسل

اشاره به همين مسئله تدبير است.

و سپس اشاره مي‌كند به اين كه ربوبيت خداي تعالي اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، و خدا مانند بت نيست كه هر بتي مخصوص به قومي باشد، و بت هر قوم رب خصوص آن قوم است، بلكه خداي تعالي رب شما و رب پدران پيشين شماست، و اختصاص به يك دسته و دو دسته ندارد، چون خلقت وتدبير او عام است و جمله( رَبَّكُمْ وَ رَبَّ ابائِكُمُ الاَْوَّلينَ! ) اشاره به اين معنا دارد!

قرآن شريف چنين نقل مي‌كند:

«و الياس هم از مرسلين بود، به يادآر آن دم را كه به قوم خود گفت:

آيا نمي‌خواهيد با تقوي باشيد؟ آيا بت بعل را مي‌خوانيد و بهترين خالقان را وا مي‌گذاريد؟

همان ( اللّه ) را كه رب شما و رب پدران قديمي شماست!

ولي مردم او را تكذيب كردند، و در نتيجه از احضار شدگان شدند. آري همه‌شان احضار خواهند شد مگر بندگان مُخلص خدا! ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقي گذاشتيم،

سلام بر آل ياسين! آري ما به نيكوكاران اين چنين پاداش مي‌دهيم!

كه او از بندگان مؤمن ما بود!»(۱)

____________________

۱ - الميزان، ج ۳۳، ص ۲۵۳

فصل دهم:شش پيامبر بني‌اسرائيل

يسع پيامبر، و ذكر او در قرآن

( وَ اِسْمعيلَ وَالْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطا.... ) (۸۶/انعام)

قرآن مجيد نام «يَسَع» را جزو پيامبران الهي مي‌شمارد. در هر جا كه اسم «اسماعيل» فرزند ابراهيمعليه‌السلام را برده، نام يسع را نيز در كنار او ذكر كرده،

اما از وقايع زندگي و محل زيست و دعوت او، تاريخي و قصه‌اي نقل نكرده است. يسععليه‌السلام نيز يكي از پيامبران بني‌اسرائيل است.

در «قصص‌الانبياء» تأليف ثعلبي، درباره زندگي حضرت يسع چنين نوشته شده است:

«الياس پيغمبر وقتي به زني از زنان بني‌اسرائيل كه فرزندي به نام «يسع بن خطوب» داشت، وارد شد، زن وي را منزل داد، و ورودش را از دشمنانش مخفي داشت. الياسعليه‌السلام به پاس اين خدمت در حق فرزند او «يسع» كه به مرضي دچار بود، دعا كرد، و او در زمان عافيت يافت.

يسع چون اين معجزه ديد به الياس ايمان آورد و او را در دعوي نبوتش تصديق كرد، و ملازمتش را اختيار نمود. از آن به بعد هر جا كه الياس مي‌رفت يسع نيز همراهش مي‌رفت.»

كتاب «قصص الانبياء» داستان به آسمان شدن الياسعليه‌السلام را ذكر كرده و اضافه مي‌كند كه در اين هنگام يسع او را بانگ زد كه اي الياس حالا كه مي‌روي تكليف مرا معلوم كن! و مرا براي روزگار تنهائي‌ام دستوري ده! الياس از آسمان كساي خود را انداخت، و همين كساء علامت جانشيني يسع براي الياسعليه‌السلام در ميان بني‌اسرائيل بود. كتاب مزبور مي‌نويسد:

«خداوند متعال به فضل خود يسععليه‌السلام را به نبوت و رسالت به سوي بني‌اسرائيل مبعوث فرمود و به وي وحي فرستاد، و او را به همان نحوي كه بنده خود الياس را تأييد مي‌كرد، تأييد فرمود، و در نتيجه بني‌اسرائيل به وي ايمان آوردند و او را تعظيم كردند، و در هر پيش آمدي رأي و امر او را متابعت نمودند، و به اين منوال، تا يسع در ميان بني‌اسرائيل زنده بود، حكم خداي تعالي در بين آنان نافذ ومجري بود!»

روايتي از حضرت رضاعليه‌السلام نقل شده كه در آن حضرت رضاعليه‌السلام در خلال احتجاجاتي كه عليه «جاثليق» مسيحي، كرده، فرموده است:

«يسع هم مانند عيسي بر روي آب راه مي‌رفت، و مرده را زنده مي‌كرد، و كور مادرزاد و مبتلاي به جذام را شفا مي‌داد، و با اين حال امتش او را رب و پروردگار خود اتخاذ نكردند!» (نقل از بحار، از كتاب احتجاج، و كتاب توحيد و كتاب عيون)(۱)

_____________________

۱ - الميزان، ج ۱۴، ص ۸۸

ذكر ذاالكفل پيامبر در قرآن

( وَاذْكُرْ اِسْمعيلَ وَالْيَسَعَ وَ ذَاالْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ‌الاَْخْيارِ.... ) (۴۸/ص)

در اين آيه نام سه تن از پيامبران خدا معرفي مي‌شود كه هر يك از آن‌ها از اخيار بودند: اسماعيل، يسع، و ذاالكفلعليه‌السلام

در مورد حضرت اسماعيلعليه‌السلام در جاي ديگر بحث شده است، و در اين‌جا درباره حضرت يسع و ذوا الكفلعليه‌السلام بحث مي‌شود، كه خداي تعالي نام اين دو را در كلام مجيدش برده و آن دو را از انبياء معرفي كرده، و براي هر دو ثنا خوانده است، و آن‌ها را از اخيار شمرده است. و نيز در سوره انبياء آيه ۸۵ ذاالكفل را از صابران معرفي فرموده است. در روايتي حضرت امام جوادعليه‌السلام در جواب نامه عبدالعظيم حسني، درباره ذاالكفل فرموده است:

«خداي عزوجل صدو بيست و چهار هزار پيامبر فرستاد كه سي صدو سيزده نفر آنان مرسل بودند. ذاالكفل يكي از آن مرسلين است، كه بعد از سليمان بن داود مي‌زيست، و ميان مردم مانند داودعليه‌السلام قضاوت مي‌كرد، و جز براي خداي عزوجل خشم‌نكرد، و نام‌شريفش عويديا بود، و او همان‌است كه خداي سبحان در كتاب عزيزش نامش را برده و فرموده:

ياد كن در كتاب اسماعيل و يسع و ذاالكفل را كه همگي از اخيار بودند!» (نقل از قصص الانبياء)(۱)

______________________

۱ - الميزان، ج ۳۴، ص ۲۳

حزقيل پيامبر، و مردگاني كه زنده شدند

( اَلَمْ تَرَ اِلَي الَّذينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ اُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ)

«مگر داستان آنان كه از بيم مرگ از ديار خويش بيرون شدند و هزاران نفر بودند، نشنيدي؟ كه خدا به ايشان گفت: بميريد!

و آن‌گاه زنده شان كرد،

كه خدا با مردم، صاحب فضل و كرم است، ولي بيشتر مردم سپاس نمي‌دارند؟» (۲۴۳/بقره)

قرآن مجيد از واقعه ديگري كه در بني‌اسرائيل اتفاق افتاده خبر مي‌دهد و در شرح آن در روايات اسلامي نام پيامبري ديگر از بني‌اسرائيل برده شده كه آن «حزقيل»عليه‌السلام است.

داستان ازاين قرار است كه:

« خداي تعالي قومي راكه از ترس طاعون از خانه‌هاي خود و از وطن مألوف‌شان بيرون شدند وفراركردند،همگي‌شان را كه عددي بي‌شمار داشتند، بميراند. مدتي طولاني از اين ماجرا گذشت، حتي استخوان‌هايشان نيز پوسيد، و بندبند استخوان‌ها از هم جدا شد و خاك گرديد.

آن‌گاه خداي تعالي پيامبري را به نام (حزقيل) مبعوث كرد و آن جناب در وقتي كه خدا هم مي‌خواست خلق خويش را زنده ببيند، دعا كرد، و بدن‌هاي متلاشي شده آنان جمع شد و جان‌ها به بدن‌ها برگشت، و برخاستند و به همان هيئتي كه مرده بودند، يعني حتي يك نفر هم از ايشان كم نشده بود. پس از آن مدت طولاني زندگي كردند.» (نقل‌از امام‌صادقعليه‌السلام در كتاب احتجاج)

زنده شدن اين گروه كثير براي اين بوده كه بعد از زنده شدن مدتي زندگي بكنند، و اين نشانه‌اي باشد از فضل خداي‌تعالي!

دليل ذكر اين داستان به مناسبت آيات بعدي در قرآن مجيد است كه در آن‌ها متعرض فريضه قتال و جهاد شده است، و قتال هم باعث مي‌شود كه مردمي بعد از مردگي زنده شوند!(۱)

___________________

۱ - الميزان، ج ۴، ص ۱۱۹

عُزيز، و ارمياي نبي

( اَوْ كَالَّذي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها... .) (۲۵۹ / بقره)

قرآن مجيد از پيامبري در بني‌اسرائيل خبر مي‌دهد كه صد سال مرد و زنده شد. برخي روايات اسلامي، صاحب اين داستان را «ارمياي پيامبر» و برخي آن را «عُزيز» دانسته‌اند.اين‌داستان‌درتورات‌نيامده‌است.

قرآن مجيد در سوره بقره سه واقعه تاريخي را يك‌جا بيان فرموده كه:

اولي، مباجثه ابراهيمعليه‌السلام است با نمرود، كه در آن مرتبه اول از هدايت مردم را كه «هدايت به سوي حق از راه استدلال و برهان است،» نمايش داده است.

دومي، داستان قريه خاويه‌اي است كه از سكنه خالي شده، آدم‌هايش مرده و زندگي در آن پايان گرفته بود، و پيامبري بر آن گذر كرد، و خواست از كار خدا و زنده كردن مردگان آياتي ببيند، و خود نيز يك صد سال مرد و مجددا زنده شد. خداي تعالي در اين واقعه از راه نشان دادن يك حقيقت به طور عيني، امر هدايت به حق را انجام داده است.

و مرتبه سوم هدايت را در داستان كشتن و زنده كردن مرغان به دست ابراهيمعليه‌السلام نشان داده كه در آن مرتبه، هدايت را از راه بيان واقعه و نشان دادن حقيقت و علتي كه باعث وقوع آن شده است، به نمايش گذاشته است.

اين بيان‌ها به دنبال آيات مشهور «آية الكرسي» بيان گرديده تا شاهدي باشند بر آن‌چه خدا فرموده است:

«خدا ولي مؤمنان است!

و آن‌ها را از ظلمت به نور هدايت مي‌كند!

ولي ،كافر را در كفرش هدايت نمي‌كند، بلكه اوليائي كه خود او براي خود گرفته، او را گمراه مي‌سازند، و از نور به ظلمات راهش مي‌برند!»

قرآن كريم كليات داستان زنده شدن مردگان قريه مزبور را بدين شرح بيان مي‌فرمايد:

«مگر نشنيدي داستان آن مردي را كه بر دهكده‌اي گذر كرد كه با وجود بناها كه‌داشت از سكنه‌خالي بود. ازخود پرسيد:

خدا چگونه مردم اين دهكده را زنده مي‌كند؟ خدا او را صد سال بميراند، و آن‌گاه زنده‌اش كرد، و پرسيد: چه مدتي مكث كردي؟

گفت: يك روز يا قسمتي از يك روز!

فرمود:

نه! بلكه صد سال است مكث كرده‌اي! به خوردني و نوشيدني خود بنگر كه طعمش در اين صد سال دگرگون نشده است، و به الاغ خويش بنگر!

ماازاين كارهامنظور داريم،يكي‌اين‌است كه تو راآيتي وعبرتي براي مردم مي‌كنيم! استخوان‌ها را بنگر كه چگونه بلندشان مي‌كنيم،

و سپس آن را با گوشت مي‌پوشانيم!

همين كه بر او روشن شد كه صد سال مرده و اينك زنده شده است، گفت:

مي‌دانم كه خدابر همه چيز تواناست!» شخص مزبور پيامبري بوده و از خانه خود بيرون آمده تا به محلي دور از شهر خودش سفر كند، و طعامي و آبي با خود داشته است تا با آن سد جوع و عطش كند. همين كه به راه افتاده تا به مقصد خود برود، در بين راه به قريه‌اي رسيده كه قرآن كريم آن را خرابه توصيف كرده است. و وي مقصدش آن‌جا نبوده، بلكه گذرش به آن محل افتاده، و قريه نظرش را جلب كرده است، لذا ايستاده و در امر آن به تفكر پرداخته و از آن چه ديده عبرت گرفته كه چگونه اهلش نابود شده‌اند؟

آن‌گاه نگاهش به استخوان‌هاي پوسيده افتاده كه در پيش رويش ريخته بود. شخص مزبور در عبرت‌گيري‌اش تعمق كرده و غرق شد، و با خود گفت: عجب صاحب اين استخوان‌ها چند سال است كه مرده‌اند، و خدا مي‌داند كه چه تحولاتي به خود ديده‌اند تا به اين روز افتاده‌اند، و چه صورت‌ها كه يكي پس از ديگري به خود گرفته‌اند، به طوري كه امروز اصل آن‌ها كه همان انسان‌ها باشند، فراموش شده‌اند! در اين‌جاست كه گفته است:

راستي خدا كجا ديگر اين‌ها را زنده مي‌كند؟ و اين گفتارش دو جهت دارد، يكي تعجب از زنده شدن بعد از طول مدت، و جهت دوم تعجب برگشتن اجزاء به صورت اولش، با اين كه اين دگرگوني‌ها را به خود گرفته‌اند. لذا خداي تعالي امر را برايش از دو جهت روشن كرد. از جهت اول، از اين راه روشن كرد كه خود او را ميراند و دوباره زنده كرد، و پرسيد كه چه‌قدر مكث كرده است. و از جهت دوم از اين راه كه استخوان‌هائي كه در پيش رويش ريخته شده بود، زنده كرد، و جلو چشم او اعضاي بدن آن مردگان را به هم وصل كرد!(۱)

____________________

۱ - الميزان، ج ۴، ص ۲۷۵