تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33656
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33656 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۴۴ - تشرف سید عبداللّه قزوینی در مسجد سهله

آقا میرزا هادی سلمه اللّه تعالی از سید جلیل نبیل سید عبداللّه قزوینی نقل فرمود: در سـال ۱۳۲۷, بـا اهـل و عـیـال به عتبات مشرف گشتیم روز سه شنبه به مسجد کوفه مشرف شدیم رفقا خواستند به نجف اشرف بروند, ولی من گفتم : خوب است شب چهارشنبه برای اعمال به مسجدسهله برویم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شویم

قبول کردند.

به خادم گفتیم او هم رفت و شانزده الاغ برای همه رفقا کرایه کرد. رفـقا گفتند: ما شب در این بیابان حرکت نمی کنیم , ولی بالاخره اجرت همه مالها راداده و با سه نفر زن که همراه داشتیم سوار و به سمت مسجد سهله حرکت کردیم , درحالی که الاغهای یدکی هم همراه ما بود. در مـسـجـدسهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و مشغول دعا و گریه شدیم , یک باره مـتوجه شدیم که ساعت از هشت هم گذشته است

ترس زیادی بر من عارض شد که چگونه با سه زن , بـه تـنـهـایی , با مکاری((۱۰۷)) عرب و غریب , در این شب تاریک به کوفه برگردیم

آن سال , همان سالی بود که شخصی بنام عطیه بر حکومت عراق یاغی شده بود و راهزنی می کرد.

با نهایت اضطراب , قلبا متوسل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف گردیده , روی نیاز ودل پـر سوز به سوی آن مهر عالم افروز نمودیم , ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدیعليه‌السلام که در وسـط مسجد است , انداختیم , آن مقام را روشن تر از طور کلیم اللّه یافتیم

به آن جا رفتیم و دیدیم سـیـد بزرگواری با کمال مهابت و وقار و نهایت جلال وبزرگی در محراب عبادت نشسته است

پـیـش رفـتیم و دست مبارک آن سرور راگرفتیم و بوسیدیم

من خواستم دستشان را بر پیشانی خـویش بگذارم که حضرت دست خود را کشیدند و نگذاشتند. در این هنگام من هم مشغول دعا و زیـارت شدم ووقتی به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف می رسیدم و سلام می کردم ,ایشان جواب می فرمودند: و علیکم السلام

از ایـن مـطـلـب بـرآشفته شدم که من به امام سلام می کنم و این آقا جواب می دهد,یعنی چه ؟ از طرفی آن مقام شریف از روشنایی که داشت , گویا صد چراغ و قندیل درآن آویزان کرده بودند.

در ایـن جـا آن سید بزرگوار روی مبارک به مانمودند و فرمودند: با اطمینان دعابخوانید. به اکبر کبابیان سفارش کرده ام شما را به مسجد کوفه برساند و برگردد. شماآنها را هم شام بدهید. چون این سخن را شنیدم با ایشان مانوس شدم و از ایشان التماس دعا کردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستی دوم این که , محل دفن من , خاک کربلا باشد. این دو را قبول فرمودند. سوم فرزند صالحی خواستم

ایشان قسم یادکردند که این امر به دست ما نیست ساکت شدم و نگفتم که شما از خدا بخواهید, چون در اول جوانی زن پدری داشتم ودختر خوبی از او در خانه بود. من از آن دختر خواستگاری کردم , ولی آنها او را به من نمی دادند, بلکه می خواستند بـه شخص ثروتمندی بدهند. من در بالای سر امام ثامنعليه‌السلام دعا کردم که فقط این دختر را به من بـدهـنـد و دیـگر از خدا اولاد نمی خواهم این قضیه در خاطرم بود, لذا مانع از تکرار درخواست و اصرار گردیدم عیالم پیش آمد و سه حاجت خواست : یکی وسعت رزق دیگری آن که به دست من به خاک سپرده شود و قبل از من از دنیا برود. سوم آن که در مشهد مقدس یا کربلای معلی مدفون شود. هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد. ایشان در مشهد مقدس فوت کرد وخودم او را به خاک سپردم زن دیگری که همراه ما بود, پیش آمد و عرض حاجت کرد و سه مطلب خواست : یکی شفای مریضی که داشت ایشان فرمودند: جدم موسی بن جعفرعليه‌السلام شفا عطا خواهدفرمود. دوم : ثروت و اعتبار برای فرزند. سوم : طول عمر برای خودش هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, یعنی مریض در کاظمین شفایافت و خودش هم نود و پنج سال عمر کرد. من (میرزا هادی ) از سید عبداللّه قزوینی پرسیدم : چند سال است که آن زن فوت کرده ؟ گفت : تقریبا پنج سال معلوم شد بیشتر از بیست سال بعد از قضیه باقی مانده و عمرکرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولی حقیرنام او را در خاطرم ضبط نکرده ام

سید گفت : بعد از دعا و زیارت وقتی از مقام حضرت مهدیعليه‌السلام به بیرون پا نهادیم ,همسرم به من گفت : دانستی این سید بزرگوار که بود و او را شناختی ؟ گفتم : نه

گفت : حضرت حجتعليه‌السلام بود.

از شـدت تعجب رو برگرداندم , دیدم جز یک فانوس که آویزان است از آن انواری که به انداره صد چـراغ بود, اثری نیست

تاریکی و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سید بزرگوار خبری نبود.

دانستم آن روشناییها از اثر چهره نورانی آن سرور بوده است وقـتـی بـه کنار مسجد آمدم , جوانی نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شدید ما شما را به مسجد کوفه می رسانیم گفتم : تو که هستی ؟ گفت : من اکبر بهاری خیلی وحشت کردم و دلم تنگ شد, چون خیال کردم می گوید اکبر بهایی گفتم : چه می گویی ؟ بهایی یعنی چه ؟ گـفـت : من در همدان در محله کبابیان سکونت دارم و از روستای بهار که یکی ازنواحی همدان است , می باشم و حضرت مستطاب , عالم سالک آقا میرزا محمدبهاری از اهل آن جا است

ایشان را شناختم و با او مانوس شدم گفتم : آن سید بزرگوار را شناختی ؟ گـفت : نشناختم , ولی دیدم خیلی جلیل القدر است و به من امر فرمود که شما را به مسجد کوفه برسانم از مهابت ایشان نتوانستم حرفی بزنم و فورا قبول کردم

گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بود و علایم آن را گفتم

آن جوان به وجد آمد و وقتی خواستیم مراجعت کنیم , خود و رفقایش که چهار نفربودند, پیاده در رکـاب ما به راه افتادند و با آن که حدود دوازده الاغ خالی داشتیم و کرایه همه را هم داده بودیم در عین حال هیچ کدام سوار نشدند و پروانه وار در رکاب ما ازشوق امر امامعليه‌السلام راه می رفتند.

وقتی به مسجد کوفه رسیدیم , به دستور امامعليه‌السلام غذا را حاضر و به همه آنها شام دادیم

۴۵ - تشرف یکی از حجاج شوشتری

سید عالم و عامل سید محمد حسین شوشتری می فرمود: یکی از حجاج شوشتری گفت : سالی که به حج مشرف شدم , وبای عظیمی شیوع داشت هر که را به بیمارستان دولتی می بردند, جز مردن چاره ای نداشت و به سرعت از خستگی دنیا راحت می شد.

چون من مبتلا شدم و کسی را هـم نـداشـتـم , مرا به بیمارستان بردند. در آن جا مشرف به موت افتاده بودم , ولی قبل از رسیدن مـامـوریـن بیمارستان بر بالینم , مردی در لباس نظامیان عثمانی ظاهر شد و مواظب حالات من گـردیـد و از من پرسید: به چه چیزی میل داری !برای تو آش ماش خوب است , لذا رفت و طولی نـکـشـیـد که با کاسه آشی , برگشت و آن را نزد من گذاشت خواستم یک قاشق بخورم , دیدم از گـلـویـم فـرو نـمی رود. دست درجیب نمود و نارنج یا مثل آن بیرون آورد و شکست و روی آش فشرد. به خاطر ترشی آن , کمی آش از حلقم فرو رفت بعد از آن فرمود: بر تو باکی نیست برخیز و از این جا خارج شو. عرض کردم : ماموران کنار در هستند و حتما مرا از خارج شدن منع می کنند.

فرمود: برو, شاید تو را نبینند. من برخاستم و به اتفاق او از آن محل خارج شدیم و ابدا کسی متعرض ما نگردید.

عرض کردم : شما کیستید که این همه به من احسان نمودید؟ فرمود: وقتی به وطن برگشتی , سومین کسی که با تو مصافحه کرد مرا می شناسد.

این را گفت و رفت

ایـن بـود و مـن در فکر بودم تا به شوشتر مراجعت کردم شبانه وارد شهر شدم

در بین راه , قبل از ورود به دروازه , مردی با من مصافحه کرد. من به یاد آن شخص افتادم بعددیگری مصافحه کرد و من هم منتظر سومین نفر شدم

دروازه بان که مامور گمرک بود, پیش دوید و با من مصافحه کرد. من ایستادم و متعجبانه به او نظر کردم ! آن مـرد دروازه بـان به من فرمود: چرا متعجبی ؟ آن شخص بزرگوار که در مکه به فریادتو رسید, حضرت ولی عصر ارواحنا له الفداء بود.

تعجب من زیاد شد که گمرکچی و این مقام شامخ ! آن مرد فرمود: حال برو چند روز دیگر به تو خواهم گفت بعد از چندی , نزد او رفتم , فرمود: اما این که مرا گمرکچی می یابی , من هر ماهه حقوقی دارم که نزد یکی از تجار حواله می باشد و تا به حال ابدا یک شاهی از کسی قبول نکرده ام

ثانیا ماموریت من در شب است و در این جا اگر خواب باشم , فبها و اگرهم بیدار باشم , خود را به خواب می زنم و هر که هر چه را بخواهد بیرون می برد یاوارد می کند و متعرض او نمی شوم

سـؤال کـردم : از کـجـا مـی گـویـی کـه آن شـخـص بـزرگوار حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالی فـرجـه الـشـریـف بـوده اسـت ؟ فـرمود: ابدا این سر بر تو فاش نمی گردد و اگر مرگ من نزدیک نشده بود, همین قدر هم بر حال من مطلع نمی شدی

جناب آقا سید ابوالقاسم فرمود: من از سید حسین پرسیدم : آن شخص حاجی و آن مرد گمرکچی چه کسانی هستند؟ فرمود: ایشان را معرفی نخواهم کرد, چون شایدراضی نباشند

۴۶ - تشرف حاج شیخ علی محمد کرکری

آقای ملا عبدالرسول و شیخ عبداللّه کرکری نقل نمودند: حـاجـی شـیخ علی محمد کرکری , چند سفر پیاده با یک انبان آرد بر دوش , به حج مشرف شد. در یـکی از سفرها به اصرار بعضی از دوستان به حجاج ترک و رفقایش ملحق شد و از راه جبل مشرف گردید. در یـکـی از مـنـازل , بنا شد سماور برنجی بزرگی را آتش کنند. ایشان برخاست و آتش زیادی در سماور انداخت , ولی از آب ریختن فراموش کرده بود, چون قدری گذشت , ناگهان اجزاء سماور از هم پاشید و جدا شد. غیرت ترکی و تقدس حاج شیخ به جوش آمد که سماور مردم در چنین راهی کـه ابـدا چـیزی پیدا نمی شود چرا این طورشد؟ و بحدی حزنش شدید گشت که از خود بی خود شـده , قـطعات سماور را جمع نمود و از خیمه بیرون آمد. هر چه گفتند: کجا می روی ؟ فایده ای نـداشـت از اول قـافـلـه حـجاج تا آخر قدم زد و به چند نفر از عربها که سفیدگر بودند و مس را سفیدمی کردند, رسید به ایشان گفت : سماور را درست کنید. گـفـتـنـد: کار ما نیست و ما ابزار لازم را نداریم مایوس گشت و متحیر ماند. ناگاه سیدعمامه سبزی پیدا شد و به ایشان فرمود: من سماور را درست می کنم و یک قران اجرت می گیرم تو برو و یک قران را بیاور. من سماور رادرست میکنم و نزد این عربها می گذارم حـاج شـیـخ عـلی محمد سماور را تحویل داده و به سمت خیمه که نزدیک یک فرسخی بود, به راه افتاد و جریان را به رفقا اظهار داشت ایشان گفتند: یعنی چه ؟ این جا کی پیدا می شود که سماور درست کند؟ بـالاخـره وفـتی شیخ بازگشت , سماور را در آن جا درست شده یافت و از آن سید نشانی به دست نیاورد. از اعراب پرسید آنها گفتند: ما سیدی را ندیدیم و از سماور شما هم خبر نداریم جـناب آقا میرزا هادی فرمود: حاج شیخ از عباد و زهاد عصر خود و در غیر لباس اهل علم , مشغول تـحـصـیـل بـود. پـیـراهـن عـربی کرباس و نعلین عربی بحرینی و یک عمامه خرمایی رنگ بر سر می پیچید. غالبا هر شب جمعه پیاده از نجف اشرف به کربلامشرف می شد. روزها روزه می گرفت و یـک وعـده غذایش , نان جو خشک و سرکه بود. بین ما, به واسطه ملا عبدالرسول , صداقت تام و رفـاقـت کاملی بود. آن مرحوم درمدرسه صحن مطهر نجف اشرف مسکن داشت و در سفر آخری که پیاده به حج مشرف شد به رحمت ایزدی پیوست

۴۷ - تشرف حاج عنایت اللّه در مسجدالحرام

شیخ متعبد, حاج عنایت اللّه فرمود: سـال ۱۳۳۱, در طـریق مراجعت از حج بودم شب جمعه از منی با دو نفر از اتقیاء به مسجد الحرام آمده و نزدیک محل تولد حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام نشستیم ومشغول به ختم امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السوء, برای تعجیل فرج حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف شدیم از آن جـایـی کـه تـقدیر الهی را تدبیر بندگان تغییر نمی دهد, همه ما را خواب ربود, درحالی که نزدیک دو هزار مرتبه از ذکر را گفته بودیم ناگاه از خواب بیدار شدم دیدم که یکی از دو رفیقم از مـسجد بیرون رفته است خیلی ناراحت شدم و فورا رفتم وتجدید وضو نمودم و با نهایت تاسف برگشتم کسی در آن جا نبود که عجم باشد, مگرما دو نفر و از اعراب هم دو سه نفر سنی مشغول مناجات بودند. مـن آمـدم و در مـوضـعـی مـشـغول به تضرع و زاری شدم هنگام سحر بود ناگاه احساس کردم بزرگواری دست به شانه من گذاشت و فرمود: وقت بسیار خوبی است حال بسیار خوبی داری در دعا اهتمام کن به مجرد شنیدن این کلمات , بدنم مرتعش گردید و حالم دگرگون شد. وقتی نظر کردم ,احدی را نـیـافـتم و در مسجد عجم دیگری نبود جز رفیقم که در جای خود بود. یقین کردم که حضرت ناموس دهر ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده است

۴۸- تشرف حاج علی آقا و رفقایش در مسجد سهله

عالم کامل شیخ عبدالهادی در محضر آیة اللّه حاج شیخ حسنعلی تهرانی نقل فرمود: مـن در نـجـف اشـرف مـؤمـن متقی حاج علی آقا را ملاقات می نمودم ایشان همیشه درشبهای چهارشنبه به مسجدسهله مشرف می شد. شـیـخ عبدالهادی گفت : روزی از او پرسیدم که در این مدت آیا به حضور مبارک حضرت سیدنا و مولانا صاحب الزمانعليه‌السلام رسیده ای ؟ در جـواب گـفـت : در سن جوانی با جمعی از مؤمنین و اخیار, بر این عمل مداومت داشتیم و ابدا چیزی مانع ما نبود. یازده نفر بودیم و برنامه ما این بود که در هر شبی ازبین رفقا, یکی باید اسباب چای و شام برای همه تهیه می کرد. تـا آن کـه شبی نوبت به یکی از رفقا که مرد سراجی بود, افتاد و او هم تهیه ای دید و نان وآذوقه را در دکان خود مهیا کرد. از قضا آن ها را فراموش کرده و مثل هفته های قبل ,دکان خود را بسته بود و روانه مسجد سهله شده بود. آن روز هوا دگرگون و سردبود. جمعیت ما پراکنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن که در مسجد سهله اجتماع کردیم نماز را طبق معمول خواندیم و روانه مسجد کوفه شدیم , چون در حجره نشستیم ,گفتیم : شام را حاضر کنید. دیدیم کسی جواب نمی دهد. گفتیم : امشب نوبت کیست ؟ بـه یـکـدیگر نگاه کردیم و دیدیم نوبت آن مرد سراج است به او گفتیم : چه کرده ای مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته ای ؟ چرا در نجف نگفتی که دیگری شام را تهیه کند؟ گفت : من همه چیز را مهیا کردم و به دکان آوردم اما وقت حرکت آنها را فراموش نمودم و الان به یادم آمد. و وقتی به نجف برگشتیم به آنجا می رویم و واقعیت رامی فهمید. آن شـب , شـب سـردی بـود و بـه اندازه همیشه کسی در مسجد نبود. در حجره را بستیم ,ولی از گرسنگی خوابمان نمی برد, لذا با هم صحبت می کردیم , چون قدری گذشت ,ناگاه دیدیم کسی در حـجره را می کوبد. خیال کردیم اثر هوا است دوباره در را کوبید,چون حوصله نداشتیم یکی از ما فریاد زد: کیست ؟ شخصی با زبان عربی جواب داد:در را بازکن یـکـی از رفـقا با نهایت ناراحتی در را گشود و گفت : چه می خواهی ؟ چون خیال کردمرد غریبی است و آفتابه می خواهد یا کار دیگری دارد. دیـدیـم مـرد جـلیل و سید بزرگواری است سلام کرد و به همان یک سلام ما را برده وغلام خود نمود. همگی با او مانوس شدیم فرمود: آیا مرا در این جا جا می دهید؟ گـفـتـیـم : بـفـرمـایـیـد اختیار دارید. تشریف آورد و نشست ما همگی جهت تعظیم واحترام او برخاستیم و نشستیم و به بیانات روح افزایش زنده شدیم بعد از مدتی فرمود: اگر خواسته باشید, اسباب چای در خورجین حاضر است یکی از رفقا برخاست و از یـک طرف خورجین , سماوری بسیار اعلا با لوازم آن را بیرون آورد. مشغول شدیم و به یکدیگر اشاره کردیم که تا می توانید چای بخورید که بجای شام است در این اثناء, آن بزرگوار می فرمود: قال جدی رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و احادیث صحیحه بیان می کرد.

بـعـد از صرف چای فرمود: اگر شام خواسته باشید در این خورجین حاضر است قدری به یکدیگر نـظـر کردیم تا آن که یکی از ما برخاست و از طرف دیگر خورجین ,یک قابلمه بیرون آورد و وسط مجلس گذاشت

وقتی در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روی آن بود و بخاری از آن مـتصاعد می شد مثل این که الان ازآتش برداشته باشند. از آن برنج و خورش خوردیم و همگی سـیـر شدیم و مقداری باقی ماند. فرمود: آن را برای خادم مسجد ببرید. برخاستیم و در جستجوی خادم رفتیم و غذا را به او دادیم سید بزرگوار فرمود: خیلی از شب گذشته , بخوابید. هـمگی استراحت کردیم , چون سحر شد یکی یکی برخاسته تجدید وضو نمودیم ودر مقام حضرت آدمعليه‌السلام جـمـع شـدیـم و ادعیه معمول و نماز صبح را ادا کردیم بنای حرکت , به سمت نجف شد گـفـتیم خوب است در خدمت آن سید بزرگوار روانه شویم هر کس از دیگری پرسید: آن سرور کجا رفت ؟ ولی همه گفتیم : جز اول شب , دیگر ایشان را ملاقات نکردیم به دنبال او گشتیم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل دیگری را که احتمال می دادیم , مراجعه کردیم ,ابدا اثر و نام و نشانی از آن جناب نیافتیم از خادم مسجد پرسیدیم : چنین مردی راملاقات نکرده ای ؟ گفت : اصلا این طور کسی را ندیده ام و هنوز در مسجد هم بسته و کسی بیرون نرفته است بالاخره از ملاقات مایوس گشته و با خود می گفتیم که این عجایب چه بود؟ یکی گفت : آن سید کـجـا رفـت و چه شد و حال آن که در مسجد هنوز بسته است دیگری گفت : دیدی در آن هوای سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود. یکی دیگر می گفت : چه سخنانی می گفت و می فرمود: قال جدی رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ایـن جـا هـمـگـی یـقـیـن کـردیم که غیر از حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف کس دیگری نبوده و برای جدایی از ایشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خوردیم

۴۹ - تشرف حاج میرزا مقیم قزوینی

حاج میرزا مقیم قزوینی نقل می کند: چـله ای گرفته بودم

نزدیک اتمام آن , در حرم امیرالمؤمنینعليه‌السلام , بالای سر مبارک , ازسمت پیش رو, بـه طـرف قـبر منور حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام ایستاده و مشغول زیارت بودم .دیدم سید جلیلی بـالای سـر, رو بـه قـبـلـه , متصل به ضریح مطهر ایستاده و دستها رابه طرف آسمان بلند نموده , مشغول دعاست و چنان اثر جلال و مهابت از آن بزرگوارظاهر بود که به وصف نمی آید.

ایشان در دسـت عصایی داشت

تعجب کردم و با خودگفتم : یعنی چه این بزرگوار, جوان است و محتاج به عـصا نیست ! دیگر آن که خدام نمی گذارند کسی به حرم مطهر عصا بیاورد.در همین خیال بودم که به سمت پایین پابرگشتم و با خود گفتم این سید جلیل که بود که در بالای سر منور ایستاده و دعـامـی خـوانـد؟ خـواسـتـم بـرای مـلاقـات او برگردم , گفتم مناسب نیست که تا زیارت را تـمـام نکرده ام این کار را بکنم

از ضریح مطهر دور شدم و بین دو در ایستادم و چشم خود رابه در پشت سر دوختم که آن سید جلیل از هر یک از آن سه در که بخواهد بیرون برود,او را خواهم دید و بـه دنبالش خواهم شتافت

زیارت را تمام کردم , اما ندیدم که بگذرد.

به سمت بالای سر رفتم

نظر کـردم , ولی سید را ندیدم

از زیارت حضرت آدم و نوحعليه‌السلام دست کشیدم و به سمت رواق دویدم و به اطراف رواق و کفشداریها سرزدم , اما اثری نیافتم

در چـله ای دیگر, باز نزدیک به اتمام آن چله , روزی در مدرسه معتمد در حجره خوابیده بودم

در عالم رؤیا دیدم یکی از رفقا, که شخص متدین و با ورعی بود, از درحجره وارد شد و به من خطاب نـمود: فلانی مطلب تو چیست و حاجتت به درگاه حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالی فرجه الشریف چه می باشد؟ گـفـتم : حاجت خود را برای غیر حضرتش اظهار نمی کنم و وقتی به حضورش مشرف شوم از آن بزرگوار سؤال خواهم نمود.

گـفـت : شـمـا که هفته قبل خدمتش مشرف شدید, چرا عرض حاجت نکردید؟ گفتم :چه کنم , سعادت مرا یاری نکرد و ایشان را نشناختم پـس از خواب بیدار شدم شب چهارشنبه , به مسجدسهله رفتم بعد از مراجعت به نجف اشرف , باز روزی در حـجـره خوابیده بودم , دیدم برادرم , که یکی از اوتاد و اهل صفا و باطن است وارد حجره شـد و گفت : مقیم , چه حاجتی داری ؟ و از حضرت صاحب الامرعليه‌السلام چه درخواستی داری ؟ اظهار کن گـفـتـم : برادر, چرا حاجتم را به خودش عرض نکنم ؟ وقتی به حضورش نایل شوم دست سؤال به دامن او دراز خواهم کرد.

گفت : دو هفته قبل به حضور مبارک آن سرور مشرف شدی , چرا عرض حاجت نکردی ؟ گفتم : بخت برگشته من در خواب مانده بود و از شناختن آن سرور کامیاب نگشتم

۵۰ - تشرف سید بزرگواری از اصفهان

سـیـد جلیلی از اهل اصفهان , مدتی متوسل به ساحت مقدس امام حسینعليه‌السلام گردیده و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصرارواحنا له الفداء را می نمود.

تـا آن کـه در شـب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسینعليه‌السلام وارد شد و در پیش روی مبارک , شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول بود و عرض می کرد که امشب حتما حاجت مرا بدهید.

نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند.

آن سید دید, زمان گذشت , لذا ناامیدشد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالای ضریح مقدس پرتاب نمود و گفت : این سیادت هم مـال شـمـا, حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم

و از حرم مطهر بیرون آمد.

در میان ایوان سید بزرگواری به او رسید و فرمود: بیا به زیارت حضرت عباسعليه‌السلام برویم بـه مـجـرد شنیدن این فرمایش , همه اوقات تلخی خود را فراموش کرده و با چشم وگوش خود, مـجـذوب ایـشان گردید. با هم از کفشداری طرف قبله , کفش خود راگرفتند و روانه شدند. در بین راه مشغول به صحبت شدند و سید بزرگوار فرمودند:چه حاجتی داشتی ؟ عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام برسم فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم فرمودند:این ممکن است سـید, بعد از آن , مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید. نزدیک بازارداماد که در اطراف صحن مقدس است , فرمودند: سرت برهنه است عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم در هـمان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد. سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به این سید بده صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و مـن آن را بر سر بستم سپس از در پیش رو, که سمت چپ داخل است , به زیارت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مشرف شدیم و نماز زیارت وبقیه اعمال را بجا آوردیم سـیـد بزرگوار فرمود: دو باره به حرم حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام مشرف شویم آمدیم و باز از همان کـفـشـداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد. سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا سید ابوالحسن نماز می خواند,برو با او نماز بخوان من از گوشه بالای سـر آمدم و در صف اول و یا دوم (تردید ازمؤلف است ) ایستادم , ولی خود آن سرور در جلوی صف کـنـاری ایـسـتـادنـد و آقـا سیدابوالحسن نزدیک به ایشان بود گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد. مـشـغـول نـمـاز صبح شدیم در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادی نماز می خوانند. با خود گفتم یعنی چه ؟ چرا به من فرمود با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادی جلوی آقا سید ابـوالـحـسن ایستاده و نماز می خواند؟ در این فکر بودم و نمازمی خواندم تا نمازم تمام شد. گفتم بـروم تـحقیق کنم که این سید بزرگوار کیست ؟ نگاه کردم ولی آن جناب را در جای خود ندیدم سـراسـیـمه این طرف و آن طرف نظرانداختم , ایشان را ندیدم دور ضریح مقدس دویدم کسی را نـدیـدم گـفـتـم بـروم به کفشداری بسپارم آمدم از کفشدار پرسیدم گفت :ایشان الان بیرون رفت گفتم :ایشان را شناختی ؟ گفت : نه شخص غریبی بود. دویـدم و گـفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم به بازار آمدم , ولی با کمال تعجب دیدم همه مـغـازه ها بسته و هنوز هوا تاریک است از این دکان به آن دکان می رفتم ,دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست به همین ترتیب تا صحن حضرت عباسعليه‌السلام رفتم و باز برگشتم گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام تا صحن سیدالشهداءعليه‌السلام آمدم , ولی ابدا اثری ندیدم فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان رسیده ام , ولی نفهمیده ام بـعـد از دو سـه روز, خدام حرم عمامه سیاه سید را از روی ضریح پایین آوردند. من (ناقل قضیه از صاحب تشرف ) تبرکا یک قطعه از عمامه سبز سید را گرفتم و با تربت امام حسینعليه‌السلام همیشه در تحت الحنک خود داشتم , ولی متاسفانه چند روز است که مفقود شده است

۵۱ - تشرف شیخ عربی از اهل کاظمین

جـنـاب آقـای مـیرزا هادی از خانواده خود نقل کرد: در رواق بالای سر در کاظمین ,مشغول نماز بودم

شیخ عربی برای چند نفر حکایاتی نقل می کرد از جمله این که : در ابـتدای جنگ جهانی با عده ای از اهالی عسکریه در کشتی سوار بودیم سربازان حکومت وقت , بـین بغداد و بصره به سراغ ما آمده و دستور دادند که کشتی کنارساحل توقف کند و تمام اهل آن خارج شوند. در دو طرف , سربازان تفنگ به دوش صف کشیده بودند و بنا شد تک تک مسافرین از بین آنان بیرون روند و بازرسی شوند. هـر کـس کـه در کـشتی بود, لباس ها را کنده و خود را در آب انداخت تا نجات یابد. من استخاره کـردم که خود را در آب بیاندازم استخاره بد آمد. بنا گذاشتم وضو بگیرم و دورکعت نماز حاجت بـخـوانم , لذا از شط, آب برداشتم و وضو گرفتم و عبا را بر روی کشتی پهن کردم و مشغول نماز شدم در قنوت دعا کردم و مضمون دعایم طلب نجات و رهایی بود. جـز مـن و یک نفر دیگرکسی در کشتی باقی نماند. ناگاه عربی , که عقالی بر سر داشت ,وارد شد دسـت مرا گرفت و گفت : با من بیا و مرا از بین صف سربازان بیرون آورد. آن مرد هم پشت سر ما بود و هیچ کس ما را ندید و ابدا متعرض ما نگردید تا آن که ازدستگاه ماموران و سربازها دور شدیم به من فرمود: می خواهی کجا بروی ؟ مـن فـکـر کـردم و کـوت (نـام مـحـلـی اسـت ) را در نـظـر آوردم کـه دامـاد مـا در آن جـا بود گفتم :می خواهم به کوت بروم

اشاره به طرفی کرد و فرمود: این کوت است , برو. دسـت در کیف بردم , دیدم یک مجیدی (واحد پولی در قدیم بوده است ) بیشتر ندارم آن را بیرون آوردم و به شخص عرب تقدیم نمودم فرمود: نه من توقعی ندارم و پول نمی گیرم رفتیم و فوری به کوت رسیدیم در آن جا شخصی را دیدم , به او گفتم : داماد ما را خبرکن , بیاید. وقـتـی دامـاد مـا آمد, گفت : واعجبا! در این باران آتش این جا چه می کنی ؟گفتم : مرا به بغداد بفرست او رفـت و یـک حـیـوان سـواری آورد سوار شدم تا به بغداد رسیدم من در آن جا دکان بافندگی داشتم , لذا وارد دکان شدم دیدم نه جنسی دارم و نه دکان را به خاطر آشفتگی اوضاع می توانم باز کنم , پس گوشه مغازه را نیم دری باز نموده و خود را در گوشه دکان پنهان می کردم روزی زنی آمد و کاغذی آورد و گفت : این ورقه را برای من بخوان گفتم : بیرون بنشین , من برایت می خوانم و تو گوش کن چون ترسیدم داخل مغازه شود و وضع دکان خالی را ببیند و آبرویم نزد او برود. در این اثناء زن ناگهان وارد دکان شد, دید خشک و خالی است گفت : شیخ چرا بی کاری ؟ گفتم : سرمایه ندارم گـفـت : مـن بـیـسـت لیره به تو قرض الحسنه می دهم با آنها مشغول کسب شو و هر وقت آنها را خـواسـتـم ده روز قبل تو را خبر می کنم بیست لیره را آورد و من ابریشم خریدم و با آنها در خانه , روسـری و چـیـزهـای دیگر بافتم , ولی کسی را نداشتم که آنها رابفروشد و خودم هم که در خانه پنهان بودم روزی مردی در خانه آمد و با صدای بلندگفت : فلانی این جا است ؟ زنها جواب دادند: فلانی کجا و این جا کجا؟ فـرمود: از من پنهان می کنید! من امام او هستم که دستش را گرفته و از لابلای سربازان نجاتش دادم ایـن بیست لیره را بگیرد و قرض خود را بدهد. شخصی را می فرستم که اجناس او را بفروش برساند. در این اثناء خدام حرم کاظمینعليه‌السلام آمدند و گفتند: شیخنا این جا محل قصه گفتن نیست شیخ عـرب کـه صاحب قضیه بود, سخن را قطع کرد و مشغول دعا گردید وگفت : اینها قصه نیست , بلکه ذکر فضایل اهل بیتعليه‌السلام است

۵۲ - تشرف شیخ کاظم دماوندی

شیخ آقا بزرگ تهرانیرحمه‌الله فرمود: دوسـت مـا شـیـخ کـاظم , فرزند حاج میرزا بابای دماوندی , بعد از مراجعت از سفرزیارت عتبات عالیات قضیه ای را نقل کرد.

در آن سـفـر هـمـراه حاج بابای بقال و بعض دیگر از کسبه محل ما بود. من همه آنها رامی شناسم همگی (کسبه محل ) بی سواد بودند و به این خاطر او را همراه خود برده بودند که به آنان مسائل را تعلیم نماید و ادعیه و زیارات را برای آنها بخواند وقرارشان این بود که هر کدام از آنها در هر منزل , قدری او را سوار نمایند و خوراک اوهم با آنها باشد و به این قرار هم پابند بودند. شـیـخ کـاظـم : همچنین قرار بر این بود که من اول شب بخوابم مقداری که از شب می گذشت , کـمـی قـبـل از حرکتشان مرا بیدار می کردند و من پیش از آنها راه می افتادم و به قدر یک فرسخ می رفتم وقتی به من می رسیدند هر کدام مقداری مرا سوارمی نمودند. به همین ترتیب می رفتیم تـا به شهر کرند رسیدیم اما از آن منزل و منزل قبل و بعد از آن , سفارش می نمودند که زیاد جلو یا عـقـب نیفتم , چون در آن منازل کردها زوار را غارت می کردند و از کشتن آنها باکی نداشتند, زیرا منحرف وعلی اللهی بودند. وقتی به کرند رسیدیم , شب را ماندیم قدری که از شب گذشت , مرا بیدار کردند. شب تاریکی بود. قبل از حرکت قافله تنها براه افتادم راه ناهموار و سنگلاخ بود و من هم ازراه رفتن روز خسته شده بودم و به خاطر خستگی و کم خوابی , قدرت رفتن رانداشتم با این حال براه افتادم , تا این که آبادی کـرنـد از نـظـرم ناپدید شد. مقداری که رفتم , در کنار جاده خوابیدم و گفتم : وقتی قافله و رفقا رسیدند, بیدار می شوم ولی بیدار نشدم مگر نزدیک ظهر روز بعد, آن هم از حرارت آفتاب متحیر مـانـدم و تـرس شـدیـدی بـر مـن مـسـتولی شد. گفتم چاره ای نیست جز آن که خود را به رفقا برسانم همین که شروع به راه رفتن نمودم , راه را گم کردم و ندانستم که از این مسیر آیا دوباره به کـرند بر می گردم یا به رفقا می رسم , لذا ترس من زیادتر شد و گفتم : الان یکی ازکردها به قصد قتل و غارت , سراغ من می آید. بـا دل شـکسته و ترس و گریه , به ائمه اطهارعليه‌السلام متوسل شدم , ناگاه سواری را دیدم که از وسط بیابان پیدا شد یقین به هلاکت خود نمودم و مشغول توبه و استغفار و گفتن شهادتین شدم , تا آن که آن سوار نزدیک آمد. دیدم مردی است به شکل اعراب , سواربر یک اسب قرمز, از ترس بر او سلام کـردم جواب سلامم را داد و به زبان فارسی ازحال من جویا شد. قضیه خود را برای او بیان نمودم گفت : باکی نیست با من بیا تا تو رابه رفقایت برسانم چند قدمی که با او رفتم , از اسبش پیاده شد و گفت : تو سوار شو تا من بعدا به تو ملحق می شوم و در کنار راه با فاصله ای نشست و پشتش را به من نمود, مثل کسی که می خواهد قضای حاجت کند. سـوار اسب شدم لگام آن بر زین و دست من روی آن بود. قلبم آرام و حواسم جمع شد مثل این که وضـع خـود را فراموش و غفلت مرا گرفته باشد یعنی و ملتفت حال خود نشدم مگر آن که خود را در دالان کاروانسرای شاه عباسی سوار بر اسب دیدم گـفـتـم : لاالـه الا اللّه ایـن بنده صالح خدا مرا بر اسب خود سوار کرد ولی عجله کردم و اوبه من نـرسید. تامل کردم متوجه شدم که من نه لگام را به دست گرفته ام و نه خودم اسب را رانده ام در عـیـن حال به کاروانسرا رسیده ام پیاده شدم که از صاحب اسب ورفقای خود جستجو نمایم , ولی غـفـلـت کـردم کـه لگام اسب را بگیرم و آن را نگه دارم وارد کاروانسرا شدم و تا وسط آن رفتم و مـشهدی حاج بابا را صدا زدم

او جواب دادو گفت : کجا بودی ؟ چرا عقب افتادی و این قدر طول دادی ؟ گفتم : این سؤال و جواب را بگذار و بگو آیا صاحب اسب , با شما بود یا نه ؟ گـفـت : او کـه بـوده ؟ دانستم که با آنها نبوده

برگشتم که اسب را بگیرم و نگه دارم تاصاحبش برسد, اما حیوان ناپدید شده بود و آن را نیافتم

در همین وقت گروهی رسیدند به آنها گفتم : این اسب چه شد, چون الان صاحبش می آید و آن را از من می خواهد. به جستجوی اسب در کاروانسرا و خارج آن مشغول شدیم اما اثری نیافتیم و کسی هم تا به حال نیامده که آن را بخواهد