تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33646
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33646 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۶۳ - تشرف شیخ علی مهدی دجیلی در راه زیارت جناب حر

عالم فاضل , شیخ علی مهدی دجیلی (دجیل شهری است حدود پنجاه کیلومتری سامرا) فرمود: سـفـر اولـی کـه به زیارت حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام مشرف شدم , قصد داشتم به زیارت جناب حررضي‌الله‌عنه نیز بروم

حیوانی را برای رفت و برگشت کرایه کردم و مکاری همراه من نیامد. ساعت چهار بـعـد از ظـهر بود که به زیارت جناب حر مشرف شدم درمراجعت , هیچ کس از زوار با من نبود و آفـتـاب در حال غروب کردن بود. رو به طرف شهر روانه شدم وقتی به خط آهن , که نزدیک مرقد جناب حر است رسیدم به خاطرتنها بودن , آن هم نزدیک غروب آفتاب , ترس مرا گرفت نـاگهان گلوله ای از نزدیک سرم گذشت گلوله دوم , سوم , چهارم و پنجم هم به همین ترتیب یقین کردم که شلیک کنندگان دزدند و به قصد غارت و چپاول آمده اند. همان جا به حضرت ولی عـصـر عـجـل اللّه تعالی فرجه الشریف متوسل شدم و عرض کردم : مولی جان ,من زائر جدتعليه‌السلام می باشم و این اولین زیارت من است آیا شما راضی می شوید که مرا در شهر غربت غارت کنند؟ نـاگـاه رعـب و وحـشـت مـن از بین رفت و قلبم آرام گرفت و فراموش کردم که به آن حضرت متوسل شده ام همان لحظه سیدی را که عمامه سیاهی داشت , دیدم ایشان در سن چهل سالگی و در لباس اهل علم بود. نفهمیدم که از طلاب نجف اشرف است یا کربلای معلی و یا جای دیگر. او از کوچه باغها ظاهر شد و سلام کرد و فرمود: سامراچطور است ؟ گفتم : بحمداللّه خوب است آنگاه از حال حجة الاسلام آقا میرزا محمد تهرانی پرسید. گفتم : خوب است همین طور از حال ثقة الاسلام جناب شیخ آقا بزرگ تهرانی پرسید. گفتم : در بهترین حالات است فرمود: حال شما طلاب سامرا چطور است ؟ گفتم : خوب است فرمود: امر معیشت شما چگونه می گذرد؟ عرض کردم : از برکت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام خوب است تـعـارف کردم که سوار شود, ولی ایشان ابا نمود. پیاده شدم و بر سوار شدن او اصرارنمودم مقدار کمی سوار و زود پیاده شد و دوباره خودم سوار شدم ناگاه خود را نزدقهوه خانه ای که در کنار نهر حـسـیـنیه است دیدم , قهوه خانه ای که ابتدای شهر کربلااست سید وداع نمود و به یکی از کوچه باغها رفت وقـتـی تشریف برد, به فکر افتادم که من الان کنار خط آهن بودم که آفتاب غروب کرد وبه فاصله پانزده دقیقه خودم را در شهر کربلا می بینم و صدای اذان بلند است با این که مسافت از یک فرسخ بـیـشتر است این سید چه کسی بود که از اهل سامرا و اوضاع آن سؤال نمود؟ واصلا چطور فهمید که من از آن جا هستم ؟ تازه من همان اول به چه کسی متوسل شدم ؟ لـذا یـقـیـن کـردم کـه آن آقا, حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده است و آنچه یـقـیـنـم را مـحـکـم مـی کـنـد این است که در راه از ایشان پرسیدم : نام شما چیست ؟ فرمودند: سیدمهدی بلافاصله برگشتم که ببینم کجا رفت , اما با کمال تعجب از آن بزرگوار اثری نبود, درحالی که در باغ یا راه دیگری غیر از مسیری که آمده بودیم , دیده نمی شد!

۶۴ - تشرف ابوالقاسم حاسمی با رفیع الدین حسین

عـالـم جلیل , شیخ ابوالقاسم محمد بن ابی القاسم حاسمی با یکی از علمای اهل سنت به نام رفیع الدین حسین رفاقتی قدیمی داشت , به طوری که در اموال شریک و اکثراوقات حتی در سفر با هم بـودنـد و هیچیک مذهب و عقیده خود را از دیگری مخفی نمی کرد و گاهی به شوخی یکدیگر را ناصبی و رافضی می گفتند, اما در این مدت بین آنها بحث مذهبی نشده بود. تا آن که اتفاقا در مسجد شهر همدان , که آن را مسجد عتیق می گفتند, بحث مذهبی میان این دو پیش آمد. در اثنای صحبت , رفیع الدین فلان و فلان را بر امیرالمؤمنینعليه‌السلام برتری داد. ابوالقاسم , رفیع الدین را رد کرد و حضرت علیعليه‌السلام را بر فلان و فلان برتری داد. او برای مذهب خود به آیات و احادیث بسیاری استدلال کرد و مقامات وکرامات و معجزات بسیاری را که از امیرالمؤمنینعليه‌السلام صـادر شـده اسـت , ذکـر نـمـود,ولی رفیع الدین , مطلب را عکس نمود و برای برتری ابی بکر, به مـصاحبت او با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غار استدلال کرد و همچنین گفت : ابوبکر از بین مهاجرین و انصار این ویژگیها را داشت که : اولا پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داماد او بود, ثانیا خلیفه و امام مسلمانان شد.

و باز ادامـه داد و گـفـت : دو حـدیث از پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شان ابی بکر صادر شده است : یکی آن که , تو به مـنـزلـه پیراهن منی الی آخر. دوم این که , پیروی کنید دو نفری راکه بعد از من هستند, ابوبکر و عمر را! ابـوالـقاسم حاسمی بعد از شنیدن این سخنان گفت : به چه دلیل ابوبکر رابرتری می دهی بر سید اوصـیـاء و سـند اولیاء و حامل لواء (صاحب پرچم هدایت ) و امام انس و جن و تقسیم کننده جهنم و بهشت و حال آن که تو می دانی ایشان صدیق اکبر(راستگوی بزرگ ) و فاروق ازهر (جداکننده حق از بـاطـل ) اسـت و بـرادر رسـول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همسر حضرت زهراعليها‌السلام می باشد.

و نیز می دانی که هـنـگـام هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوی مدینه , امیرالمؤمنینعليه‌السلام در جای ایشان خوابید.

او با آن حـضرت در حالات فقر و فشار شریک بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه صحابه به مسجد رابست , جز در خـانـه آن جـنـاب و عـلـیعليه‌السلام را بـرای شـکستن بتهای کعبه بر کتف شریف خود گذاشت و پـروردگـار مـتـعال او را با صدیقه طاهره فاطمه زهراعليها‌السلام در آسمانهاتزویج فرمود. با عمرو بن عـبـدود جـنـگ کرد و خیبر را فتح نمود. به خدای تعالی به قدر چشم بهم زدنی شرک نیاورد به خـلاف آن سه نفر. (که به تصریح خود اهل سنت دهها سال بت پرستی کرده اند. ) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , علیعليه‌السلام را به چهار نفر از پیامبران تشبیه نمود آن جا که فرمود: هر که می خواهد به آدم در علمش و نوح در حلمش وموسی در شدتش و عیسی در زهدش نظر کند, به علی بن ابیطالبعليه‌السلام بنگرد. بـا وجـود ایـن همه فضایل و کمالات آشکار و با نسبتی که با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت وهمچنین با برگردانیدن آفتاب برای او, چطور برتری دادن ابی بکر بر علیعليه‌السلام جایزاست ؟ چـون رفـیـع الـدیـن ایـن صـحبت را از ابوالقاسم شنید, که علیعليه‌السلام را بر ابی بکر برتری می دهد, دوستی اش با او سست شد و بعد از گفتگوی زیاد به ابوالقاسم گفت : صبرمی کنیم , هر مردی که به مسجد آمد آنچه را حکم کرد, چه به نفع مذهب من یا مذهب تو, همان را قبول می کنیم

چون ابوالقاسم عقیده اهل همدان را می دانست , یعنی می دانست که همه سنی هستند,از این شرط می ترسید, ولی به خاطر کثرت مجادله , شرط مذکور را قبول کرد و باکراهت راضی شد. بلافاصله بـعـد از شرط مذکور, جوانی که از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و معلوم می شد از سفر می آید, داخل مسجد شد و در آن جا گشتی زد و نزد ایشان آمد. رفیع الدین با کمال سرعت و اضطراب از جا برخاست و بعد از سلام و تحیت , از آن جوان سؤال کرد که واقعا بگوید علیعليه‌السلام بالاتر است یا ابوبکر؟ جوان بدون معطلی این دو شعر را فرمود:

متی اقل مولای افضل منهما

اکن للذی فضلته متنقصا

الم تر ان السیف یزری بحده

مقالک هذا السیف احدی من العصا

وقـتـی جوان از خواندن این دو بیت فارغ شد, ابوالقاسم و رفیع الدین از فصاحت وبلاغتش تعجب کـردنـد, لذا برای این که از حالات او بیشتر جویا شوند, از او خواستندکه با ایشان صحبت کند, اما ناگهان از پیش چشمانشان غایب شد و دیگر او راندیدند.

رفیع الدین چون این امر عجیب و غریب را مشاهده کرد, مذهب باطل خود را ترک گفت و مذهب حق اثنی عشری را پذیرفت

۶۵ - تشرف دلاکی در راه مسجد سهله

آقا شیخ باقر نجفی , از شخص صادقی که دلاک بود, نقل می کند: ایشان پدر پیری داشت و در خدمتگزاری او کوتاهی نمی کرد حتی آن که خودش کنارمستراح برای او آب حـاضر می کرد و منتظر می ایستاد تا بیرون بیاید و او را بجای اولش برساند و خلاصه همیشه مواظب خدمت او بود, مگر در شبهای چهارشنبه که به مسجدسهله می رفت پس از مدتی رفتن به مسجدسهله را هم ترک نمود. از او پرسیدم : چرا رفتن به مسجد را ترک کرده ای ؟ گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آن جا رفتم وقتی شب چهارشنبه آخر رسید, جزنزدیک مغرب رفـتن برایم ممکن نشد, لذا تنها به طرف مسجد براه افتادم شب شد ومن می رفتم تا این که فقط یک سوم راه باقی ماند. آن شب مهتابی بود ناگاه شخص عربی را دیدم که بر اسبی سوار است و به طـرف من می آید. با خود گفتم الان این عرب مرا برهنه می کند. وقتی به من رسید به زبان عربی بدوی با من سخن گفت و از مقصدم پرسید. گفتم : به مسجدسهله می روم فرمود: خوراکی همراه خود داری ؟ گفتم : نه فرمود: دست در جیب خود ببر. گفتم : چیزی ندارم بـاز هـمـان سـخن را به تندی تکرار فرمود. من هم دست خود را در جیبم کردم مقداری کشمش یافتم که برای طفل خود خریده بودم , ولی فراموش کرده بودم که به او بدهم ودر جیبم مانده بود. آنـگـاه به من فرمود: اوصیک بالعود تا سه مرتبه

(در زبان عربی بدوی , پدر پیر را عود می گویند. یعنی تو را نسبت به پدر پیر خود, سفارش می کنم ) واز نظرم غایب گردید و متوجه شدم که ایشان حـضـرت مـهدیعليه‌السلام بوده و باز فهمیدم که آن حضرت راضی به جدایی من از پدرم , حتی شبهای چهارشنبه نیستند, لذا دیگربه مسجد نرفتم

۶۶ - تشرف شیخ محمد طاهر نجفی

صالح متقی شیخ محمد طاهر نجفی , خادم مسجد کوفه , نقل نمود: مـن بعضی از علمای نجف اشرف را که به کوفه می آمدند, خدمت می کردم , به همین علت گاهی چـیـزی می آموختم از جمله وردی را تعلیم گرفتم و حدود دوازده سال شبهای جمعه در یکی از حجرات مسجد نشسته , آن را می خواندم و به ترتیب به حضرت رسول و آل طاهرین اوعليه‌السلام متوسل بودم تا نوبت به امام عصرعليه‌السلام می رسید.

شـبی طبق معمول , مشغول ورد بودم , ناگاه شخصی بر من وارد شد و فرمود: چه خبراست ؟ چرا ول ول بر لب داری ؟ هر دعایی حجابی دارد, بگذار حجاب آن برداشته وهمه با هم مستجاب شود.

بعد از گفتن این مطلب از آن جا خارج و به طرف صحن حضرت مسلمعليه‌السلام رفت من هم به دنبال او, بیرون آمدم , ولی کسی را ندیدم

۶۷ - تشرف سید محمد هندی در حرم امیرالمؤمنینعليه‌السلام

عالم عامل سید محمد هندی فرمود: روایـتی را به این مضمون دیدم که اگر می خواهی شب قدر را بشناسی , هر شب از ماه رمضان صد مرتبه سوره مبارکه دخان (حم دخان ) را بخوان همین کار را شروع نمودم و به طوری روان شدم , که شب بیست و سوم از حفظ می خواندم آن شـب بـعـد از افـطـار به حرم امیرالمؤمنینعليه‌السلام مشرف شدم , اما جایی پیدا نکردم که در آن جا بـنـشینم و چون در طرف پیش رو, پشت به قبله و زیر چهل چراغ , به خاطرزیادی جمعیت در آن شـب , جایی نبود, رو به قبر منور کردم و چهارزانو نشستم ومشغول خواندن سوره دخان شدم در ایـن بـیـن , مـرد عـربـی را دیـدم کـه کنار من و مثل من نشسته است ایشان قامتی میانه , رنگی گندمگون , چشمها و بینی و رخسار نیکویی داشت و نهایت مهابت را مانند شیوخ و بزرگان عرب داشـت , جـز آن کـه جـوان بود و به خاطر ندارم که آیا محاسن مختصری داشت یا نه , ولی احتمال مـی دهـم کـه داشت باخود می گفتم چه شده که این عرب بدوی به این جا آمده و نشسته است ! زیرا این شکل نشستن مانند نشستن عجمها است و امشب چه حاجتی دارد؟ آیا از شیوخ وبزرگان خزاعل (دسته ای از اعراب ) است که کلیددار یا غیر او دعوتش کرده اند و من مطلع نشده ام ؟ بعد از آن با خود گفتم : نکند ایشان حضرت بقیة اللّهعليه‌السلام باشند.

به صورتشان نگاه می کردم و ایشان به طرف راست و چپ خود به زوار نگاه می کردند نه به طوری که منافی با وقار باشد.

با خود گفتم از او سؤال می کنم که منزلش کجا است ؟ یا این که خودش کیست ؟ تا چنین اراده ای کردم , به طوری قلبم گرفت که مرا رنجاند و احتمال می دهم که رویم از آن درد زرد شـد.

هـمین طور درد دل داشتم تا آن که با خود گفتم خداوندا من ازایشان سؤال نمی کنم , دلم را به حال خود رها کن و از این درد نجاتم بده

همان لحظه قلبم آرام شد. بـاز راجع به او فکر می کردم دوباره تصمیم گرفتم سؤال کنم و جویای حالش شوم وگفتم : این سؤال چه ضرری دارد؟ همین که این قصد را نمودم , دلم به درد آمد و به همان شکل بودم تا از آن فکر منصرف شدم و عهد کردم چیزی از او نپرسم همان جاباز دلم آرام شد. بـه زبان مشغول خواندن قرآن بودم , ولی چشمان خود را به رخسار و جمال ایشان دوخته و درباره ایـشـان فکر می کردم تا آن که شوق او مرا واداشت که برای بار سوم تصمیم گرفتم از حالش جویا شـوم , بـاز دلـم به شدت به درد آمد و مرا آزار داد. این بارصادقانه تصمیم بر ترک سؤال گرفتم و بـرای خـود نشانه ای برای شناختنش تعیین کردم , بدون آن که از او بپرسم به این صورت که از او جدا نشوم و هر جا می رود با اوباشم اگر منزلش معلوم شد, که از مردم معمولی است و چنانچه از نظرم غایب گردید, حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه است ایـشان نشستن را به همان صورت طول داد و میان من و او فاصله ای نبود, بلکه گویاجامه من به جامه ایشان چسبیده بود. در این هنگام خواستم وقت را بدانم , چون صدای ساعت حرم را از کثرت جمعیت نمی شنیدم شخصی پیش روی من بود وساعت داشت قدمی برداشتم که از او بپرسم , اما بـه خاطر فشار جمعیت از من دورشد و من هم به سرعت به جای خود برگشتم و ظاهرا یک پایم را اصلا از جای خودبرنداشته بودم , ولی دیگر آن بزرگوار را ندیدم و نیافتم از حـرکـت خـود پشیمان شدم و خود را سرزنش کردم که خودم را از چنین فیض بزرگی محروم نموده ام

۶۸ - تشرف سید باقر اصفهانی در مسجد سهله

روزی در نجف اشرف در مجلسی از حالات امام عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف و اشخاصی که بـه حضور ایشان مشرف شده اند, صحبت شد. در اثناء کلام عالم جلیل آقا سید باقراصفهانی , که از شاگردان فاضل شیخ انصاری است , فرمود: شب چهارشنبه ای , چنانکه معمول مجاورین نجف است , به مسجد سهله رفته وبیتوته کردم روز را هم در مسجد ماندم با قصد که عصر به مسجد کوفه بروم و شب پنج شنبه را در آن جا بیتوته کنم و روز بعد به نجف اشرف برگردم اتـفـاقـا ذخیره ای که برداشته بودم , در آن جا تمام شد و بسیار گرسنه شدم در آن زمانهامسجد سـهـلـه مـخروبه بود و در اطراف , ساختمان و اهالی نداشت و چون مردم بدون ذخیره به مسجد نـمـی رفـتـنـد و یـا مـثـلا چند روز نمی ماندند, نان فروش هم به آن جانمی آمد. خلاصه با وجود گـرسـنگی توقف کردم و در وسط مسجد مشغول نماز شدم در اثنای نماز, مردی را دیدم که در لباس اهل سیاحت بود و به آن صفه آمد و نزدیک من نشست و سفره نانی که در دست داشت , پهن کرد. وقتی چشمم به نانها افتاد, باخود گفتم ای کاش این مرد پولی قبول می کرد و مرا هم بر این سـفـره دعوت می نمود. ناگاه دیدم به طرف من نگاهی کرد و مرا به خوردن دعوت کرد. من حیا کـردم ونـپـذیرفتم , اما پس از اصرار او و انکار من , تقاضایش را قبول کردم به نزد او رفتم و به قدر اشتهایم خوردم بعد از صرف غذا, سفره را برداشت و به سوی حجره ای از حجرات مسجد که درمقابل چشمم بود, رفـت و داخـل حـجره شد. من پشت سر او چشم دوختم و آن حجره را از نظر نینداختم , تا این که مدتی گذشت , ولی بیرون نیامد. از مشاهده این جریان درفکر بودم که آیا این جریان اتفاقی بوده یا آن که این مرد به خاطر اطلاع از ضمیر من ,مرا به خوردن دعوت نمود. بالاخره با خود گفتم می روم و از حال او تحقیق می نمایم برخاستم و داخل آن حجره شدم , ولی با کـمـال تـعـجب اثری از آن مرد ندیدم و او را پیدا نکردم ! با آن که آن اتاق بیشتر از یک در نداشت مـتـوجـه شدم که آن شخص بر ضمیر من مطلع بود که مرا بااصرار به خوردن دعوت نمود و فکر می کنم آن بزرگوار کسی غیر از حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه نبوده است

۶۹ - تشرف سید شاهر در حرم سامرا

آقـا مـحـمد, که متصدی شمعهای حرم عسکریینعليه‌السلام است , می گوید: کلیددار آن مکان مقدس , شخصی به نام سید حسین بود و خیلی از اوقات برادرش - سید شاهر -از طرف او این کار را انجام می داد.

سید شاهر می گوید: شـبـی در حرم مطهر به نیابت از برادرم سید حسین مشغول خدمت بودم , تا آن که تمام اشخاصی که در آن جا بودند, بیرون رفته و کسی در آن مکان شریف باقی نماند, لذاقصد کردم درهای حرم را بـبندم یکی از درها را بستم ناگاه دیدم سید جلیل القدری ,در نهایت خشوع داخل شد و مقابل ضریح مقدس ایستاد. بـا خـود گـفـتـم , او می بیند که من می خواهم درهای حرم را ببندم , لابد زیارت خود رامختصر می کند. کـتـابی را که در دست داشت , گشود و شروع به خواندن زیارت جامعه کبیره با ترتیل واطمینان نـمـود و در بین خواندن هر یک از فقرات آن زیارت , مثل کسی که مضطرب وحیران باشد, گریه می کرد. نـزد او رفـتم و از او خواستم که زیارتش را تخفیف دهد و عجله کند, ولی اصلاتوجهی ننمود. من هم کمی نشستم , اما خلقم تنگ شد. دوباره برخاستم و از اوخواهش نمودم که زیارتش را تخفیف دهـد و این بار حرفهای خشنی به ایشان گفتم ,باز به من التفات نکرد. تا آن که برای بار سوم از او درخواست تخفیف در زیارت وتوقف را نمودم و کتابی که در دست داشت از او گرفته به او فحش دادم , بـاز آن سـیـدجـلیل متعرض من نشد و آن حال تانی و گریه و حضور قلب خود را از دست نداد,ولی همین که من کتاب را از دستش گرفتم , متوجه شدم چشمهایم چیزی رانمی بیند. تلاش کردم که شاید اطراف را ببینم , اما دیدم واقعا کور شده ام با این حال خود رانزدیک دری که باز بود, کشاندم و دو طرف آن را با دو دست گرفتم و منتظر بیرون آمدن او شدم وقـتی زیارتش را در پیش روی مبارک تمام کرد, متوجه پشت ضریح مقدس شد وحضرت نرجس خاتون و حکیمه خاتون را زیارت نمود که من صدای او رامی شنیدم

بعد از زیارت به قصد خروج به طـرف در آمد همین که نزدیک در رسید وخواست بیرون رود, دامنش را گرفتم و تضرع و زاری نـمـودم و آن بـزرگـوار را قـسـم دادم کـه از تـقصیر من درگذرد و چشمهای مرا به حالت اول بـرگرداند.

ایشان کتاب را ازمن گرفت و به چشمهای من اشاره ای نمود, همان لحظه چشمهایم بـه حالت اول برگشتند و همه چیز را می دیدم , مثل این که اصلا نابینا نشده ام , اما آن بزرگوار از نظرم غایب شد و هر قدر که در رواق و صحن جستجو نمودم , احدی را ندیدم

۷۰- تشرف آقا شیخ حسین نجفی

شـیـخ اسـداللّه زنـجـانی فرمود: این قضیه را دوازده نفر از بزرگان از شخصی که درمحضر سید بحرالعلوم بود, نقل کردند.

آن شخص می گوید: هـنـگامی که جناب آقا شیخ حسین نجفی از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود, بزرگان دین و علماء برای تبریک و تهنیت به حضور او رسیدند و درمنزل ایشان جمع شدند. سـیـد بـحـرالعلومرحمه‌الله , چون با جناب آقا شیخ حسین کمال رفاقت و صمیمیت راداشت , در اثناء صحبت روی مبارک خویش را به طرف او گرداند و فرمود: شیخ حسین تو آن قدر سربلند و بزرگ گـشـتـه ای کـه بـاید با حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام هم کاسه و هم غذا شوی شیخ متغیر و حالش دگرگون شد. حضار مجلس , از شنیدن سخن سید بحرالعلوم اصل قضیه را از ایشان سؤال کردند. سـیـد فـرمود: آقا شیخ حسین , آیا به یاد نداری که بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خیمه خـود نـشـسـته و کاسه ای که در آن آبگوشت بود برای نهار خود آماده کرده بودی ناگاه از دامنه بیابان جوانی خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گردید و ازغذای تو تناول فرمود. هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـکـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده اند

۷۱ - تشرف والده سید علی اصغر شهرستانی

فاضل جلیل , سید علی اصغر شهرستانیرحمه‌الله , فرزند عالم ربانی سید محمد تقی شهرستانی ساکن کربلا, فرمود: پـدر مـرحـومم به همراه والده و اخوی ها به قصد زیارت عسکریینعليه‌السلام به طرف سامرابراه افتادند.

والـده با طفل شیرخواره ای که داشت در یک طرف کجاوه بود. در طرف دیگر اخوی ام , مرحوم آقا سید علی , و دو طفل دیگر از اخوی هایم بودند و ابوی هم بابقیه زوار در مسیر متفرق بودند. به سه فـرسخی سامرا که رسیدند, حیوانی که کجاوه والده و اخوی ها بر آن بود, از رفتن واماند و از قافله عقب افتاد, تا آن که کم کم ازحرکت ایستاد. مکاری پشت سر ایشان راه می رفت و وقتی دید که آن حـیـوان ایـسـتـاد,بـه شدت مضطرب شد, چون در آن زمانها راه مخوف بود, لذا نزد والده آمد و گـفـت :ای عـلـویه حیوان وامانده و راه مخوف است به اجداد طاهرینت متوسل شو, که رهایی از دست دزدها جز با توسل به ائمه طاهرینعليه‌السلام امکان پذیر نیست وقتی والده این مطلب را شنید, جزع و فزع نمود و به اجداد طاهرینشعليه‌السلام استغاثه کرد. در آن بـین که مشغول استغاثه بود, ناگاه سیدی نورانی که آثار ابهت و جلال در وی ظاهر بود, از بـین تپه ها و بیابان با لباسهای سفید فاخری که در بر داشت , نمودار شد وبه آن حیوانی که کجاوه بر آن بود, نظر تندی نمود و بعد به ایشان تبسمی فرمود وهمان جا هم غایب شد. ناگاه آن حیوان که ناتوان و از راه رفتن باز مانده بود, مثل آن که دو بال درآورده باشد, با سرعت زیادی براه افتاد و خـیـلـی زود و قـبـل از آن کـه زوار به آن جا برسند به سامرا وارد شد و در مسیر هم از کنار قافله نگذشته بود. در سـامـرا بـه خـانه ای که پسر عموی ما, حجة الاسلام حاج میرزا محمد حسین شهرستانی منزل نموده بود, وارد شدند و قبل از ورود زوار به سامرا به زیارت مشرف شده بودند. پسرعموی ما وقتی دید والده قبل از زوار وارد شده , تعجب نموده و گفته بود: چطور شما قبل از زوار و پیش از قافله , آن هم به تنهایی وارد شدید! مـرحـوم پـدرم با زوار مدتی بعد از آنها رسیدند و به شدت نگران بودند وقتی با والده روبرو شدند بسیار تعجب نمودند و همگی از این معجزه روشن , مسرور گشتند

۷۲ - تشرف دو نفر خادم در حرم امام حسینعليه‌السلام

عـبـد صالح , شیخ حسین , شماع حرم مطهر حسینی (مسئول شمعهای حرم مطهر), که فرد مورد اعتماد و از خدام پیر حرم حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام بود, فرمود: مـن و سـیـد جـلـیل , مرحوم سید هاشم نایب التولیهرحمه‌الله , مسئول بستن و باز کردن درهای حرم مـطهر بودیم و در صحن مقدس بیتوته می کردیم برنامه ما این بود که اول شب تمام زوایای رواق مقدس و حرم را جستجو می نمودیم , آنگاه درها را می بستیم و بعد از باز کردن درها هم تمام زوایا را تفحص می نمودیم که کسی مخفی نشده باشد. شـبـی , طـبـق معمول تمام زوایا را تفحص نمودیم و درها را بستیم و خوابیدیم

آن شب من کمی زودتر از شبهای دیگر بیدار شدم و سید هاشم را بیدار کردم گفت : نیم ساعت وقت باقی است و بد نیست که در حرم مشغول نماز شویم و وقتی زمان باز شدن درها رسید, آنها را باز کنیم در رواق مـقـدس را باز کرده و از داخل بستیم و یکی از سه در حرم مطهر را که پیش روی مبارک اسـت بـاز کـردیـم و داخـل شـدیم تا به بالای سر مقدس رسیدیم دیدیم سیدی نورانی ایستاده و مشغول نماز و در حال قنوت می باشد. سید هاشم گفت : فلانی , مگر اول شب و وقت بستن درها, جستجو نکردی ؟ گفتم : چرا کاملا جستجو کردم و دقت نمودم و احدی باقی نمانده بود. سـیـد هاشم گفت : پس چراغ بیاور تا به صورت او نگاه کنم و ببینم که او را می شناسم یانه چراغ آوردم و نظر کردیم گفت : من او را نمی شناسم و هرگز ندیده ام ایـسـتادیم و منتظر ماندیم که از نماز فارغ شود تا این که خسته شدیم و او همچنان درقنوت بود. سید هاشم گفت : بیا برویم و بگردیم که غیر از او کسی را در حرم می یابیم یا نه از پشت ضریح به طرف پیش روی رفتیم و از آن جا به طرف بالای سر مقدس برگشتیم , ولی او را درآن جا ندیدیم این بار مشغول تفحص از او شدیم اما ابدا اثری نیافتیم

سـیـد هاشم گفت : درها که بسته است پس از کجا خارج شد؟ آنگاه عمامه خود را از سرانداخت و بنا کرد بر سر خود زدن

گفتم : سید تو را چه می شود؟ گـفـت : یـقـیـن کـردم که این سید مولای ما حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده است ,اما ما حضرتش را نشناختیم و نفهمیدیم و گریه زیادی کرد و زمانی که وقت داخل شد, درها را برای زوار باز کردیم

۷۳ - تشرف شیخ محمد تقی حائری مازندرانی

شیخ محمد تقی حایری مازندرانی نقل می کند: شب چهارشنبه ای به مسجد سهله مشرف شدم در حجره فوقانی , که متصل به گنبدمقام حضرت مـهدی عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است منزل نمودم

همان جا به قصد این که برای نافله شب و تـهجد بیدار شوم , خوابیدم وقتی بیدار شدم , دیدم نزدیک اذان صبح است , لذا برای تجدید وضو و تهجد برخاستم ناگاه صدای خواندن دعای کسی راشنیدم که زمین و هوا و در و دیوار مسجد با او هم صدا هستند به طوری که فضای مسجد پر از صدا شده بود. من آهنگ دعا خوان ها را در مسجد شنیده بودم , ولی این صدا و صوت غیر از آنها بود و با هم فرق بسیاری داشتند. رعـب و وحـشـت مـرا گرفت و می گشتم که ببینم صدای کیست ؟ شخصی را دیدم که پشت آن مـقام شریف مشغول دعا است نشستم و به گنبد مقام , تکیه نمودم و به دعای او گوش فرا دادم کـه شاید , ولی چیزی از دعای او جز لفظ طوارق اللیل و النهارنفهمیدم و از شنیدن این کلمه هم چـیـزی دسـتـگـیـرم نشد چون این عبارت در بعضی ازدعاهای دیگر نیز هست و مطلب دیگری نفهمیدم جز این که برای شیعیانش به لفظ شیعتی دعا می نمود.

تـا این کلمه را شنیدم , خواستم برخیزم , اما به خاطر ضعف و حالت غشوه ای که بر من عارض شده بـود, نـتوانستم

وقتی به حال آمدم , به سرعت برای تجدید وضو رفتم , اماهیچ کس را در آن مکان مقدس ندیدم

۷۴ - تشرف شیخ محمد حسن مازندرانی حائری

شیخ محمد حسن مازندرانی حایری می فرماید: بـعد از ازدواج , به مرض سل شدیدی مبتلا شدم و ضعف بر من غلبه کرد, بحدی که قادر به بیرون رفـتـن از خـانـه نبودم , مگر آن که روزی یک مرتبه وقت عصر به حرم مطهر مشرف می شدم و به خـاطـر شـدت ضـعـفی که داشتم , فورا مراجعت می نمودم

عادت من این بود که فرشی پشت بام انداخته بودند و به مجرد رسیدن از حرم مطهر,دراز می کشیدم

یـک روز از حـرم بـرگـشـتـه و دراز کشیده بودم

ناگاه دیدم سیدی , که به مرحوم سید مهدی قـزویـنی حلی در ایام کهولتش شباهت داشت , بدون آن که کسی را خبردهد روی بام آمد.

تعجب کـردم و خـواستم به احترام ایشان برخاسته و زنها را خبر کنم که بالا نیایند.

با دست اشاره کرد که ساکن و ساکت باش و دستش را بر پیشانی من مالیدو فرمود: حالت چطور است ؟ بعد فرمود: بر تو باد به مواظبت بر قرائت قرآن

فورا احساس کردم مرضم رفع شد و آن سید هم غایب گردید

۷۵ - تشرف یکی از طلاب مدرسه خان مروی در تهران

عالم متقی حاج سید خلیل تهرانی فرمود: در ایـامـی که در مدرسه خان مروی در تهران مشغول به تحصیل بودم , یکی از طلاب آن مدرسه , اعمالی را برای شرفیابی محضر حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف به مدت چهل شب انجام می داد.

شـب چـهـلم , نصف شب , برای کاری از حجره اش بیرون می آید. زمانی که به حوض وسط مدرسه مـی رسـد, شخصی را آن جا ایستاده می بیند. آن شخص همان طوری که ایستاده بود, از خانه های اطراف و صاحبان آنها خبر می داد و می گفت : این خانه ملک فلان و فلان است و تا چند نسل قبل را میگفت آن طـلبه می گوید با خود گفتم : این دزد است و می خواهد مرا مشغول کند و بعد دزدی کند. به هـمـین دلیل سراغ خادم که پشت در مدرسه می خوابید, رفتم او را بیدار کردم وجریان و آنچه را گـمـان کـرده بـودم , بـه او گفتم

خادم گفت : در مدرسه و در پشت بام بسته است دزد از کجا می تواند داخل شود. بـا هـم بـه آن مـحـلـی که آن شخص را دیده بودم , آمدیم , اما احدی را ندیدیم یقین کردم که آن شخص حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده است