تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33649
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33649 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۷۶ - تشرف حاج ابوالقاسم یزدی

حاج ابوالقاسم یزدی فرمود: مـن از گـمـاشـتگان حاج سید احمد, که از تجار محترم یزد و معروف به کلاهدوز است ,بودم و با ایشان به سفر حج مشرف شدم

در این سفر, مسیر ما از نجف اشرف و راه جبل بود. سـه مـنـزل بـعد از نجف , یک روز صبح پس از طلوع آفتاب حرکت کردیم نزدیک دوفرسخ رفته بودیم , ناگاه شتری که اثاثیه روی آن بود و من بر آن سوار بودم , رم کرد ومرا با اثاثیه و بار انداخت و فرار کرد.

ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم که بیایید ومرا یاری کنید و شتر را بگیرید, کسی به حرف من گوش نداد.

از پشت سر نیز هر که رسید و هر چه گفتم بیایید مرا نجات دهید, کسی به حرف من اعتنا نکرد. تا عبورقافله ها تمام شد, به حدی که دیگر کسی دیده نمی شد. خـیلی می ترسیدم , زیرا شنیده بودم , عربهای عنیزه برای بدست آوردن پول و اجناس دیگر, حجاج را مـی کـشند.

نزدیک دو ساعت طول کشید و من در فکر بودم ناگاه کسی از پشت سرم رسید که سـوار بـر شـتری با مهار پشمینه بود.

سؤال کرد: چرا معطلی ؟گفتم : من عربی نمی دانم شما چه می گویید؟ این بار به زبان فارسی گفت : چرا ایستاده ای ؟ گفتم : چه کنم ؟ شتر, مرا به زمین زد وفرار کرد و من در بیابان متحیر و سرگردان مانده ام

چیزی نگفت , ولی بازوی مرا گرفت و پشت سر خود سوار کرد.

گفتم : اثاثیه من این جا مانده است

گفت : بگذار, به صاحبش می رسد.

قدری که راه رفتیم به یک تل خاکی خیلی کوچک رسیدیم

شترسوار چوب کوچکی مانند عصا در دسـت داشـت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابید. مرا پیاده کرد وبا عصا اشاره ای به تل نمود.

نصف آن تل به طرفی و نصف دیگر به طرف دیگر رفت در وسط, دری از سنگ سفید و براق باز شد. اما من متوجه نشدم که این در چطور بازشد.

بعد به من گفت : حاجی با من بیا. چـنـد پـله پایین رفتیم جایی مثل دهلیز دیده شد طرف دیگر چند پله داشت از آن جابالا رفتیم صـحـن بـسـیـار وسیعی دیدم که اتاقهای بسیاری داشت باغی دیدم که به وصف در نیاید این باغ خیابانهایی داشت من سر خود را به زیر انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه کن نـگـاه کـردم , قصرهایی عالی دیده می شد. وقتی به آن غرفه ها رسیدیم , اتاقی را به من نشان داد و گفت : این مقام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است دو رکعت نماز بخوان گـفـتـم : وضـو ندارم

گفت : بیا برویم دو یا سه پله بالا رفتیم حوض کوچکی دیدم که آب بسیار زلال و صـافـی داشـت به طوری که زمین حوض پیدا بود. من مشغول وضوگرفتن به روشی که رسـم خـودمان است شدم , ولی با ترس و رعب که مبادا این شخص سنی باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم گـفـت : حـاجـی نـشد وضو را این طور بگیر. اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوی پـیشانی آب ریخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پایین کشید.

پس از آن به چشم و بینی دست کـشـیـد سـپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها, بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مـسح کرد.

بعد از مسح گفت : این روش در وضو را ترک نکن

بعد از وضو به مقام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتیم

فرمود: دو رکعت نماز بگذار. گـفـتـم : خـوب است شما جلو بایستید و من اقتدا کنم گفت : فرادی بخوان

من دورکعت نماز خواندم بـعـد از نماز قدری راه رفتیم تا به غرفه ای رسیدیم گفت : این جا هم دو رکعت نمازبخوان این جا مقام حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام ,داماد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است گـفـتم : خوب است شما جلو بایستید و من اقتدا کنم گفت : فرادی بخوان

دو رکعت دیگر نماز بجا آوردم قـدری راه رفتیم گفت : این جا هم دو رکعت نماز بخوان این جا مقام جبرئیلعليه‌السلام است

من هم دو رکـعـت نماز خواندم سپس به وسط صحن و فضای آن آمدیم

ایشان فرمود: دو رکعت نماز هم به نیت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر, در این جا بخوان من هم همین کار را کردم مـقـام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سبز رنگ بود و مقام حضرت امیرعليه‌السلام سفید و نورانی وخط دور آن هم همین طور سفید رنگ و نورانی بود.

غرفه ها همگی جز مقام جبرئیل سقف داشت وقتی از نماز فارغ شدیم , گفت : حاجی بیا برویم و از همان راهی که آمده بودیم با هم برگشتیم وقـتی بیرون آمدیم , گفتم : روی بام بروم تا یک دفعه دیگر آن مناظر را تماشاکنم گفت : حاجی بیا برویم این جا بام ندارد و باز مرا سوار کرد. وقـتـی که شتر مرا به زمین زده بود, خیلی تشنه بودم و بعد از آن که همراه او سوار شدم هر چه با هم می رفتیم , اثر تشنگی رفع می شد. وقتی که با ایشان سوار بودم , می دیدم زمین زیر پای ما غیر طبیعی حرکت می کند تااین که از دور یـک سـیـاهـی بـه نظرم آمد گفتم : معلوم می شود این جا آبادی است

گفت :چرا؟ گفتم : چون نخلهای خرما به نظر می رسد.

گفت : اینها علم حجاج و چادرهای آنها است قافله دار شما کیست ؟ گـفتم : حاج مجید کاظمینی

طولی نکشید که به منزل رسیدیم شتر ما مثل ببر, از وسط طناب چـ درهـا عـبور می کرد, ولی پای او به طناب هیچ خیمه ای بند نمی شد.

تا به پشت خیمه قافله دار آمـدیـم

بـاز بـا هـمـان چوب به چادر او اشاره نمود.

حاج مجید کاظمینی بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد بنای بد اخلاقی و تغیر را با من گذاشت , که کجا بودی و چقدر مرا به زحمت انداختی و بالاخره هم تو را پیدا نکردم ؟ آن شخص کمربند او را گرفت و نشاند, حال آن که حاج مجید مرد قوی هیکل و باقدرتی بود.

به او گفت : به حج و زیارت پیغمبر می روی , و کسی که به حج و زیارت پیغمبر می رود نباید این اخلاق را داشته باشد این حرفها چیست ؟ توبه کن

بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسید.

فاصله تا آن جا حـدودا شـشـصـد متر بود, ولی فورا به آن جا رسید و بدون آن که از کسی چیزی بپرسد مجددا با چوب دستی خود به چادراشاره کرد.

ارباب بیرون آمد و همین که چشمش به من افتاد, گفت : آقا ابوالقاسم آمد.

شـتـر دار حـاج سـید احمد گفت : داخل بیایید. من با آن شخص به داخل چادر رفتیم آن شخص گـفت : این هم امانتی است که بین راه مانده بود. حاج سید احمد نسبت به من تندی کرد که کجا بودی ؟ آن شخص گفت : حاجی , هر جا که بود, آمد.

دیگر حرفی نمی خواهد. سپس آن شخص پا در رکاب کرده و نشست و خواست برود, حاج سیداحمد به پسرش گفت : برو برای حاجی (کسی که مرا آورده بود) قهوه بیاور.

فرمود: من قهوه نمی خورم

حاج سید احمد به پسرش گفت : برو انعام این شخص را بیاور.

رفت و یک طاقه شال خلیل خانی و یک کله قند آورد. آن شخص قند را برداشت و کنار گذاشت و گفت : برای خودت باشد. شال را برداشت و گفت : به مـسـتحق می رسانم و بیرون رفت ارباب هم برای مشایعت ایشان بیرون رفت به محض این که از چادر خارج شد او را ندید و یک مرتبه از انظار غایب شد. آن وقت من حکایت خود را گفتم و ارباب از این جریان افسوس خورد. شب آن جا بودیم صبح , قبل از بار کردن و حرکت , برای کاری از چادر بیرون آمدم شخصی را دیدم که باری به دوش گرفته و می آورد. به من رسید و فرمود: اینها اثاثیه شما است , بردار. من آنها را از دوش او برداشتم و ایشان رفت , ولی این شخص آن مرد سابق نبود

۷۷ - تشرف سید هاشم شوشتری

سید کاظم شوشتری ایده اللّه فرمود: سـال ۱۳۵۷, روزهـا در نـجف اشرف به مقام حضرت مهدیعليه‌السلام در وادی السلام مشرف می شدم

روزی , در بین راه آقا سید هاشم شوشتری را ملاقات کردم و به اتفاق ایشان به مقام حضرت مهدیعليه‌السلام رفـتـیـم

در مـراجعت , سید هاشم نقل کرد که روزی در وقت برگشتن از مقام شریف به این محل رسیدم - مکان را نشان داد - دیدم سیدی که عمامه سبزی بر سر داشت و محاسنش سیاه بود در حـال راه رفـتـن اسـت

وقتی به من رسید, سلام کرد جواب سلامش را دادم و از من گذشت شب , در عالم رؤیا عده ای رادر مکانی که آن سید را دیده بودم , ایستاده دیدم و آن سید هم آن جا بود و طی طریق می کرد. کمی که گذشت راه خود را کج کرد. پرسیدم : این سید کیست ؟ گفتند: فرزند امام حسن عسکریعليه‌السلام می باشد

۷۸ - تشرف سید مرتضی نجفی در مسجد کوفه

صـالـح عـادل , سـیـد مرتضی نجفیرحمه‌الله , که از صلحاء نجف اشرف بود و شیخ الفقهاء,شیخ جعفر نجفی را درک کرده و در نزد علماء, به صلاح معروف بود, فرمود: در مـسـجـد کـوفـه با جمعی که در میان آنها یکی از علماء مبرز و بزرگ بود, حضورداشتیم وقت مغرب شد.

برای ادای نماز جماعت با آن عالم بزرگ , در فکر مقدمات نماز افتادم

آن وقتها میان موضع تنور در وسط مسجد کوفه , مقدار اندکی آب بود که از مجرای قناتی مخروبه مـی آمـد و راه تـنگی داشت که گنجایش بیش از یک نفر را نداشت

به آن جا رفتم که وضو بگیرم وقـتـی خـواسـتـم پـایـین بروم شخص جلیلی را به هیات اعراب دیدم که کنار آب نشسته و وضو می گیرد, اما در نهایت طمانینه و وقار نشسته بود. من برای رسیدن به نماز جماعت عجله داشتم کـمـی توقف کردم , ولی وقتی دیدم که او به همان آرامش نشسته و ندای اقامه نماز هم بلند شده اسـت بـه خـاطـر آن کـه عـجـله کند, به او گفتم : مثل این که قصد نداری با شیخ نماز جماعت بخوانی ؟ فرمودند: نه , زیرا او شیخ دخنی (ارزنی ) است

منظورش را از این جمله نفهمیدم و صبر کردم تا فارغ شد و رفت من هم رفتم و وضو گرفتم و با شیخ نماز خواندم بعد از نماز و متفرق شدن مردم , جریان را برای شیخ نقل کردم نـاگـاه دیـدم حالش دگرگون و رنگش متغیر شد و در فکر فرو رفت بعد به من گفت :حضرت حـجـتعليه‌السلام را دیـده ای , ولـی ایشان را نشناخته ای

آن حضرت از چیزی که جز خدای تعالی کس دیگری بر آن مطلع نبود, خبر دادند. بدان که من امسال در رحبه ارزن کاشته بودم (رحبه موضعی در غـرب دریای نجف است که به خاطر رعایت نکردن بادیه نشینان معمولا محل ترس است ) وقتی ایـسـتـادم و نماز را شروع کردم به فکر آن زراعت افتادم و غصه آنها مرا از حالت نماز واداشت , لذا حضرت از وضع من خبر دادند

۷۹ - تشرف کلیددار عسکریین در حرم سامرا

آخـونـد مـلا زیـن العابدین سلماسیرحمه‌الله , که از خواص و صاحب اسرار علامه بحرالعلومرحمه‌الله بود, فرمود: مردی از ایران در تابستان , که هوا بسیار گرم بود به زیارت عسکریینعليه‌السلام مشرف شد.

زمان تشرف او وقتی بود که کلیددار درهای حرم مطهر را بسته و آماده خوابیدن در رواق , نزدیک پنجره غربی کـه بـه صـحن باز می شود, بود, اما چون صدای پای زوار را شنید در را باز کرد و خواست برای آن شـخـص زیارت بخواند.

آن زائر به او گفت :این یک اشرفی را بگیر و مرا به حال خود واگذار که با تـوجـه و حـضـور قـلب , زیارتی بخوانم

کلیددار قبول نکرد و گفت : ما رسم و قاعده خود را بهم نمی زنیم زائر اشرفی دوم و سوم را به او داد. باز هم قبول نکرد و وقتی زیاد شدن اشرفی ها را دید, بیشترامتناع نمود و آنها را رد کرد. آن زائر مـتوجه حرم مطهر شد و با دل شکسته عرض کرد: پدر و مادرم به فدایتان باد,قصد داشتم با خضوع و خشوع شما را زیارت کنم , ولی او نگذاشت و شما هم ازممانعت او مطلع شدید. در این جا کلیددار او را بیرون کرد و در را بست , به این خیال که آن شخص به اومراجعت می کند و هـر چه بتواند پول می دهد. خودش هم به طرف شرقی رواق متوجه شد تا از طرف غربی برگردد.

وقـتی به رکن اول , که باید از آن جا به طرف پنجره بپیچد, رسید, دید سه نفر رو به او می آیند, به طوری که یکی از آنها کمی جلوتر ازبغل دستی خودش بود.

همچنین دومی از سومی

شخص سوم از نظر سن از همه کوچکتر بود و در دست نیزه ای داشت

وقتی کلیددار آنها را دید, مبهوت ماند.

در این جا صاحب نیزه رو به او کرد و در حالتی که مملو از ناراحتی و غضب و چشمانش سرخ شده بود و نیزه خود را به قصد زدن به او حرکت می داد, فرمود: ای مـلـعـون پـسـر ملعون , گویا این شخص به زیارت تو آمده بود که او را مانع شدی

در این حال شخصی که از همه بزرگتر بود متوجه او شد و بادست خویش اشاره کرد و نگذاشت ضربه ای بزند و فرمود: همسایه تو است باهمسایه ات مدارا کن

صاحب نیزه دست کشید, ولی دوباره غضبش به هیجان آمد و نیزه را حرکت داد وهمان سخن اول را تـکـرار نـمـود. بـاز همان شخص بزرگتر اشاره نمود و مانع شد. درمرتبه سوم باز آتش غضبش مـشتعل شد و نیزه را حرکت داد. کلیددار دیگر متوجه چیزی نشد و غش کرد و بر زمین افتاد و به حال نیامد مگر در روز دوم یا سوم , آن هم در خانه خود. وقـتـی کـه خـویشانش او آمدند و در رواق را, که از پشت بسته بود, باز کردند, مشهده نمودند که بـیـهـوش افـتـاده اسـت او را بـا همان حال به خانه اش بردند. پس از دو روز که به حال آمد, دید نـزدیـکـانـش کـنار بستر او گریه می کنند.

او هم آنچه میان خود و شخص زائر و آن سه نفر اتفاق افتاده بود, برای ایشان نقل کرد و فریاد می زد: مرا با آب دریابیدکه سوختم و هلاک شدم نـزدیـکـانش در حالی که او استغاثه می کرد مشغول ریختن آب بر او شدند تا آن که پهلوی او را باز کـردند, دیدند به مقدار درهمی از آن سیاه شده است کلیددار که نامش حسان بود می گفت : مرا صاحب نیزه با نیزه خود زد. او را برداشتند و به بغداد بردند وبه پزشکان نشان دادند همه از درمان او عـاجـز ماندند. ناگزیر او را به بصره بردند, چون در آن جا طبیب فرنگی معروفی بود وقتی او را دیـد و نـبـضـش را گـرفـت , متحیر ماند,زیرا چیزی که از بدی مزاج و ورم آن موضع سیاه شده , حـکـایـت کـند, ندید, لذا گفت :گمان می کنم این شخص نسبت به بعضی از اولیاء الهی بی ادبی کرده باشد که خداونداو را به این درد مبتلا کرده است

وقـتـی از عـلاج نـا امـیـد شـدنـد او را بـه بـغـداد بـرگـردانـدنـد در بغداد یا بین راه , به درک واصل شد.

۸۰- تشرف ثروتمند مازندرانی

جمعی از اهالی مازندران و بعضی از علمای تهران فرمودند: در زمـان عـالـم ربـانـی , حـاج ملا محمد اشرفی مازندرانیرحمه‌الله , یکی از ثروتمندان آن سامان که صـاحب زمین و املاک بسیاری بود, به بلا و مصیبتهایی مبتلا شد, به طوری که همه ثروتش را از دسـت داد و امـرار مـعـاش او مـنـحصر به غله یک روستای وقفی که ظاهرا متولی شرعی آن بود, گردید و از حقی که برای این کار از سوی واقف تعیین شده بود زندگیش را می گذراند.

در هـمین ایام یکی از ثروتمندان حوالی , مدعی مالکیت آن روستا شد و این مطلب را منتشر کرده بود که آن محل از املاک من بوده و غصب شده است , بنابراین وقفیت آن درست نیست , و چون در آن دیـار بـا ثروت و اقتدار بود, لذا طبق ادعای خود, شهودی ترتیب داد و در هر محضری که نزاع طـرح مـی شـد بر حسب ظاهر شرع , حکم به حقانیت او نسبت به مالکیتش می دادند. طرف مقابل (ثروتمند ورشکسته ) که ظاهرامتولی وقف در آن جا بود, از اجرای این حکم امتناع می کرد.

ایـن مشاجرات طول کشید و دو طرف خسته شدند.

بعضی از مصلحین خیراندیش به میان آمده و هر دو را ملزم نمودند که دعوی را به محضر عالم ربانی ,مرحوم حاجی اشرفی مازندرانی , برده و هر چه ایشان حکم فرمود, تسلیم شوند و به مرحله اجرابگذارند.

آنها هم این کار را انجام دادند.

بعد از طرح دعوی و اقامه شهود, متولی (ثروتمنداولی ) متوجه شد کـه حـاجـی اشـرفـی بـا این حساب , حکم به ملکیت آن جا خواهد داد,لذا درمانده شد و از شدت درماندگی , خود را به مدرسه بخش اشرف (از بخشهای مازندران ) رساند که شاید با دیدن طلاب , در این خصوص راه حلی پیدا شود.

وقتی وارد مدرسه شد, دید آنها مشغول مباحثه علمی هستند.

آن بیچاره , مهموم و مغموم در گوشه ای نشست و سر به گریبان تفکر فرو برد در این بین , یکی از طـلاب نـزد او آمد و علت هم و غم او را پرسید.

بعد از انکار متولی و اصرارزیاد آن طلبه , جریان را برای او بیان کرد و در ضمن راه چاره ای از ایشان خواست

طلبه گفت : چاره کار تو این است که به بیرون شهر رفته و نماز حضرت ولی عصرعليه‌السلام را بخوانی و بعد از نماز به آن ملجا اعجاز متوسل شوی , شاید حضرت تو را از این هم و غم نجات دهند.

بـعد از این راهنمایی , متولی به بیرون شهر در بیابانی خالی از مردم رفت و بعد از اقامه نماز, به آن حضرت متوسل شد.

در همین بین , دید مردی به هیات رعایای آن اطراف ,نزد او ظاهر و نمایان شد و عـلت هم و حزن و بیرون آمدنش به آن بیابان را پرسید. او هم تمام خصوصیات ماجرا را به عرض رساند. آن مـرد بـه ظـاهـر روسـتایی فرمود: مشکلت آسان و هم و غمت تمام شد.

به شهرمراجعت کن و خـدمـت جناب حاجی اشرفی شرفیاب شو به او عرض کن از جانب شخص بزرگی ماموریت داری که حکم به وقفیت این جا بدهی متولی عرض کرد: با وجود اقامه شهودی که طرف مقابل من نموده , چطور حاجی اشرفی حکم به وقفیت خواهد داد؟ فـرمـود: اگـر ایـشـان بـر حکم به وقفیت دغدغه ای داشتند, عرض کن از جانب آن شخص بزرگ عـلامـت و نـشـانه ای بر وقفیت آورده ام

وقتی گفت آن نشانه و علامت چیست ؟به ایشان بگو آن شـخص بزرگ فرموده اند: ما امثال شماها را تایید می نماییم که درحکم و فتوا خطا نکنید و نشانی این که اگر حکم به وقفیت دادی صحیح است آن است که در وقت تشرف به مکه معظمه , موقعی کـه در مـقـام ابراهیمعليه‌السلام مشغول نماز بودی ,در قنوت , فلان دعا را خواندی و یک کلمه آن دعا را غـلط خواندی من آهسته به گوشت گفتم این کلمه غلط و صحیحش فلان چیز است و از نظرت ناپدید شدم همین که آن مرد به ظاهر روستایی این جملات را فرمود, از نظر متولی غایب گردید ومتولی خرم و شـادان به شهر برگشت و شرفیاب حضور مرحوم حاجی اشرفی گردیدو ماجرا را خدمت ایشان عرض کرد.

ایشان هم به فرمایش حضرت بقیة اللّه الاعظم ارواحنافداه حکم به وقفیت را صادر نمودند و متولی را از هم و غم خارج کردند

۸۱ - تشرف یکی از خدام حرم سامرا

عالم جلیل القدر شیخ محمد جعفر نجفیرحمه‌الله فرمود: در سامرا آشنایی از اهل آن جا داشتم , که هرگاه به زیارت می رفتم , به خانه او سرمی زدم

یک بار که به دیدنش رفتم , او را رنجور و زار و مریض دیدم که مشرف به مردن بود. علت مرض او را سؤال کردم و گفتم : چرا به این حال هستی ؟ گـفـت : چـنـدی قبل , قافله ای از تبریز برای زیارت , به سامرا مشرف شدند.

من همان طوری که معمول خدام این حرمها و سامرا است , به پیشواز آنها رفتم که برای خودمشتری پیدا کنم و برایش زیـارت نامه بخوانم و پولی کسب کنم در بین قافله جوانی را دیدم در زی اهل صلاح و نیکان و در نهایت صفا و طراوت که با لباسهای نیکو به کنار دجله رفت

غسلی بجا آورد و لباسهای تازه پوشید و با نهایت خضوع و خشوع روانه حرم مطهر شد.

بـا خود گفتم از این جوان خیلی می توان استفاده کرد, لذا دنبال او براه افتادم دیدم داخل صحن مـقـدس عـسـکریینعليه‌السلام شد و بر در رواق ایستاد و کتابی به دست گرفت ومشغول خواندن اذن دخول شد, اما با کمال خضوع و اشک از دو چشمش به زمین جاری بود.

نزد او رفتم و گوشه ردای او را گرفتم و گفتم : می خواهم برایت زیارت نامه بخوانم دسـت بـرد و یک اشرفی به دست من داد و اشاره کرد, برو و به من کاری نداشته باش

من که اگر چـنـد روز زیارت نامه می خواندم به یک دهم این مبلغ هم راضی بودم ,آن را گرفتم و قدری دور شـدم , ولـی طـمـع مـرا بـر آن داشت که دوباره چیزی بگیرم ,برگشتم , دیدم در نهایت خضوع , مشغول خواندن اذن دخول است باز مزاحم او شدم و گفتم : باید زیارت را به تو تعلیم دهم

ایـن بـار نـیم اشرفی به من داد و اشاره کرد که برو و به من کاری نداشته باش من رفتم و با خود گـفـتـم خـوب شـکـاری به دست آوردم , لذا مراجعت کردم و او را در همان حال خضوع دیدم و گفتم : کتاب را ببند, باید من برای تو زیارت بخوانم و ردای او راکشیدم ایـن بـار یـک ریـال به من داد و مشغول خواندن اذن دخول شد.

من رفتم , ولی باز طمع مرا بر آن داشت که برگردم وقتی برگشتم همان مطلب را تکرار کردم

این بار کتاب رازیر بغل گذاشت و چـون حـضـور قلبش از بین رفته بود, خارج شد.

از کار خود پشیمان شدم و نزد او رفتم و گفتم : برگرد و هر طور که می خواهی خودت زیارت کن دیگرکاری به تو ندارم

گریه کنان گفت : برای من حال زیارتی نماند و رفت

مـن خود را سرزنش کردم و به خانه برگشتم

از در منزل که وارد فضای خانه شدم ,دیدم سه نفر بـر لـب بـام روبـروی در ایستاده اند.

شخص وسطی جوانتر بود و کمانی دردست داشت تیری در کـمـان گذاشت و به من گفت : چرا جلوی زائر ما را گرفتی , و زه کمان را کشید.

ناگاه سینه ام سوخت و آن سه نفر غایب شدند و سوزش سینه من شدت پیدا کرد.

بعد از دو روز سینه ام مجروح و به تدریج جراحت آن زیاد شد, الان تمام سینه مرا گرفته است

شـیـخ جعفر نجفی فرمودند: در این جا سینه خود را باز کرد دیدم تمام پوسیده بود.

دوسه روزی نگذشت که آن شخص از دنیا رفت

۸۲ - تشرف حاج سید حسین حائری

حـاج سید حسین حائری , ساکن ارض اقدس مشهد الرضاعليه‌السلام , در اوایل ماه ذی القعدة الحرام سال ۱۳۶۴, فرمود: حـدود سـال ۱۳۰۴ هـجری , در ایام دهه محرم سیدی غریب که او را نمی شناختم به منزل من در کـرمـانـشاه وارد شد. غالبا زوار چه اهل علم و چه غیر ایشان از عراقین (ایران و عراق فعلی ) بدون هیچ آشنایی بر من وارد می شدند و من از ایشان پذیرایی می نمودم پس از دو روز, یکی از اهل علم نجف اشرف به دیدن من آمد و آن سید را شناخت

به من اشاره کرد که این آقا را می شناسید؟ گفتم : سابقه ای با ایشان ندارم

گفت : یکی از مرتاضین بسیار مهم می باشد.

به ظاهر در کوچه مسجد هندی در نجف اشرف دکان عـطـاری دارد و غالبا از نجف و اهل و عیال خود مفقود می شود.

هر چه درکربلا و کاظمین و حله تفحص می نمایند, او را نمی یابند بعد از چند ماه معلوم می شود که در یکی از حجرات مسجد کوفه پـنـهـان و با موی بلند سر و ریش , درآن جاست

با حال پریشانی او را به نجف آورده , باز هم بعد از چند روز مفقودمی شود و در مسجد به خادم می سپرد که به اهل و عیالش خبر ندهد.

مـن بـعد از اطلاع بر حال سید, به ایشان بیشتر محبت کردم و اظهار داشتم که بعضی ها شما را از مـرتاضین می دانند! با کمال انکار و امتناع این مطلب را رد می کرد و بالاخره بعد از معاهده به این کـه اظـهـار نشود, گفت : من دوازده سال در مسجد کوفه و غیره ریاضت کشیدم و شرط تکمیل ریـاضـت دوازده سال است و در کمتر از آن زمان , کسی به مقامی نمی رسد.

او کمالات خودش را مـخفی می کرد فقط گفت : احضار جن ممکن است , ولی جن دروغ می گوید و گاهی راست هم مـی گـویـد, لـذا اعتمادی به قول آنهانیست

احضار ملک هم ممکن است , ولی چون آنها مشغول عـبادت هستند, شایسته نیست ایشان را از عبادت باز داشت

ولی من روح همین علماء گذشته را احضارمی کنم و آنچه از مغیبات سؤال کنم , جواب می گویند.

مـن در آن چـنـد سـال اخیر که به تو به مجالس روضه خوانی و سینه زنی توهین می کردند, جهت تـقـویـت اسـاس شرع , مجلس روضه خوانی خیلی مفصلی اقامه می نمودم که از اول فجر, مجلس مـنـعـقـد و تـا یک ساعت بعد از ظهر ختم می شد و ازلحاظ هزینه زیاد و زحمات بدنی , خیلی در زحـمت بودم در آن مجلس شصت نفرروضه خوان شهری و غریب که از سایر شهرها آمده بودند و پـنـج مداح , روضه می خواندند و در این هشت و نه ساعت که مدت مجلس بود, سی نفر و بقیه در بـاقـی ایـام می خواندند و همه آنها حقوق داشتند, لذا از سید خواهش کردم که شما از علماءسؤال کنید, آیا این مجلس با این زحمات مقبول اهل بیتعليه‌السلام هست ؟ گفت : من شبها روح علماء را احضار می کنم

بـنـا شـد این کار را انجام دهد, لذا گفت : من به چهار نفر از علماء مراجعه و از آنها سؤال می کنم : مـرحوم آقا میرزا حبیب اللّه رشتی , مرحوم آقا میرزا محمد تقی شیرازی ,مرحوم آقا سید اسماعیل صـدر و مـرحـوم آقـا سـیـد علی دامادرحمه‌الله که ایشان داماد آقاشیخ حسن مامقانی و به این جهت معروف به داماد بود.

روز بـعـد گفت : من آقایان را احضار و سؤال کردم , گفتند: بلی , این مجلس مقبول اهل بیتعليه‌السلام است و در روز نهم یا دهم حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف تشریف می آورند.

با کمال وجد و شوق گفتم : چرا روزش را تعیین نکردید؟ گفت : امشب سؤال می کنم

فردا صبح گفت : آنچه می گویم بنویسید و نگه دارید.

آن روز, روز پنجم محرم بود.

وضع من بر خلاف وضع ریاست و ترتیب علماء درکرمانشاه بود که در جـای مـعـیـنـی بنشینند و اشخاص محترم به طرف ایشان بیایند وقهرا آن قسمت , صدر مجلس مـحـسـوب شـود, بلکه کنار در خانه نشسته یا می ایستادم و برای هر کسی قیام می نمودم , لذا این مـجـلـس مورد توجه عموم اهل شهر بود و غالباراهش مسدود می شد و یک دسته دیگر در کوچه انتظار می کشیدند تا زمانی که اشخاص داخل منزل خارج شوند و آنها به جایشان بیایند.

سید گفت : در روز نهم , حدود ساعت دو کنار چاهی که نزدیک درخانه است ,نشسته اید یک مرتبه حال شما منقلب می شود و تمام بدنتان تکان می خورد, در آن حال به نقطه ای که آخرین حد محل نـشـسـتن زنها است نگاه کنید.

هر وقت تکان خوردید متوجه آن نقطه مجلس باشید که یک عده اشـخاص (ده دوازده نفر) به یک هیئت و یک لباس و یک شکل , نشسته اند یکی از آنها حضرت ولی عـصـر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است

آنها ساعت دو, از در اتاق روضه خوانها از طرف بیرونی , وارد مـی شـونـد وتا ساعت سه تشریف دارند و ساعت سه که مجلس برای خارج و وارد شدن افراد بـهـم مـی خـورد, ایشان در ضمن مردم بیرون می روند و شما ملتفت نمی شوید.

با وضوباشید و به مـحـضر مبارکشان برسید و خدمتی از قبیل : چای دادن یا استکان برداشتن انجام دهید.

آنها برای شـمـا قیام نمی کنند و می گویند: این خانه , خانه خودمان است ,در خانه بروید و از مردم پذیرایی کنید.

در هـمـان سـاعـتـی که تشریف دارند دو روضه خوان , روضه می خوانند و هر دو از امام زمانعليه‌السلام می گویند و کسی مصیبت نمی خواند با این حال , مجلس خیلی دگرگون وضجه و ناله بیشتر از هـر روز مـی شود.

آقای اشرف الواعظین که هر روز یک ساعت بعد از ظهر می آید و مجلس را ختم می کند, در همین ساعت آمده و منبر می رود و ازامام زمانعليه‌السلام می گوید.

بـه هـر حـال ایـن مذاکرات در روز پنجم محرم بین من و سید مرتاض اتفاق افتاد و این مطالب را نوشتم

مـن هـمـیشه دم در می ایستادم و پذیرایی می کردم و اتاقی در بیرونی , مجمع آقایان روضه خوانها بود.

تا روز نهم در انتظار این قضیه روز شماری می کردم

در آن روز,مجلس جمعیت زیادی داشت و مـن در آن سـاعـت معین کنار چاه نشسته بودم ناگاه لرزشی بر من عارض شد و بدنم شروع به تـکان خوردن نمود فورا به آن نقطه معین نگاه کردم , دیدم در همان مکان حلقه ای مشتمل بر ده , دوازده نفر دایره وار و در لباس معمول اهل کرمانشاه (عبای بلند و کلاه نمدی و دستمال روی آن و کـفـش پـاشـنـه خوابیده ) نشسته اند.

آنها تماما گندمگون و قوی استخوان و در سن نزدیک به چـهـل سـالـگـی بـودنـد بـه مـن تـبسم کردند و قیام و تواضعی که معمول همه کس بود, حتی اهـل حـکـومت و امراء لشکر, نکردند و گفتند: خانه خودمان است همه چیز آورده اند شمادر خانه بروید و مشغول پذیرایی باشید.

به مکان خود مراجعت نمودم و دانستم که این آقایان از در اتاق بیرونی به اندرونی آمده اند.

به هر حال در آن ساعت دو نفر منبر رفتند و با آن که روز تاسوعا معمولا مصیبت حضرت اباالفضلعليه‌السلام را مـی خـوانـنـد, هر کدام چند دقیقه منبر رفتند و به امام زمانعليه‌السلام به عنوان تسلیت خطاب مـی کـردند.

مجلس از گریه و زاری هنگامه بود.

آقای اشرف الواعظین که باید بعد از ظهر بیایند, ساعت دو آمدند و به اتاق روضه خوانها نرفتند و در همان مجلس وارد شدند و کنار در خانه , پهلوی مـن نشستند وگفتند: من امروز برای رفع خستگی تعطیل کردم , چون فردا که عاشورا است کار زیاداست

ولی نتوانستم این جا نیایم

ایـشـان بعد از چای و قلیان , به منبر رفت و سکوتی طولانی کرد و بعد بدون مقدمه ای که معمول اهـل مـنـبـر است صدا زد: ای گمشده بیابانها روی سخن ما با توست

مجلس بحدی از این کلمه پـریـشان و مردم به سر و سینه می زدند که همگی بی اختیارشدند.

پس از لحظه ای دیدم افراد آن حلقه نیستند. و دانستم از همان در اتاق وسطی رفته اند

۸۳ - تشرف شیخ قاسم در راه مکه

سـید علیخان مشعشعی در کتاب خیر المقال فرموده است : مردی از اهل ایمان به نام شیخ قاسم , خیلی به حج می رفت

او می گفت : در یک سفر روزی از راه رفتن خسته شدم

زیر درختی خوابیدم و خوابم طول کشید.

حجاج هم از من گذشتند و بسیار دور شدند.

وقتی بیدار شدم متوجه شدم که خیلی خوابیده ام و حجاج از من دور شده اند. از طرفی نمی دانستم به کدام سمت متوجه شوم , لذا به طرفی متوجه شده و با صدای بـلـنـد فـریـاد می زدم : یا اباصالح و با این جمله حضرت صاحب الامرعليه‌السلام را قصد می کردم , همان طـوری کـه سـید بن طاووس درکتاب امان فرموده است

ایشان در آن کتاب می فرماید: در وقت گم کردن راه , این جمله گفته شود.

در حـال فریاد زدن بودم که ناگاه شخصی را دیدم که بر شتری سوار است

ایشان درزی و شمایل عربهای بدوی بود وقتی مرا دید, فرمود: از حجاج دور افتاده ای ؟ عرض کردم : آری

فرمود: پشت سرم سوار شو تا تو را به آنها برسانم

مـن هـم پشت سر ایشان سوار شدم

ساعتی نکشید که به قافله رسیدیم و در نزدیکی آنها مرا پیاده کـرد و فرمود: پی کار خود برو.

عرض کردم : عطش و تشنگی مرا اذیت کرده است

در این جا از زیر شتر خود مشک آبی در آورد و مرا از آن سیراب نمود, به خدا قسم از آن آب گواراتر نخورده بودم

پس از نوشیدن آب , رفتم تا به حجاج رسیدم بعد متوجه او شدم , اما کسی را ندیدم قبلا هم ایشان را در بین حجاج ندیده بودم و بعد از این جریان هم ندیدم