تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33647
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33647 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۸۴ - تشرف حسن بن فضیل یمانی در یک مسجد

حسن بن فضیل یمانی می گوید: پـدرم بـه خط خود عریضه ای خدمت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه نوشت و جواب آن رسید.

پس از مـدتـی بـه خط من عریضه ای نوشت

جواب آن هم رسید.

بعد از آن به خط مردی از فقهای شیعه عـریضه ای نوشت , اما جواب آن نیامد.

وقتی دقت کردیم ,معلوم شد که آن مرد به مذهب قرامطه , کـه طـایـفه ای از اسماعیلیه و ملاحده اند,میل پیدا کرده است و علت نیامدن جواب , همین بوده است

حسن بن فضیل می گوید: بعد از آن , به طوس مشرف شدم و با خود عهد کردم که تادلیل قاطعی نـبـینم و مقصودم حاصل نشود, خارج نشوم

در اثنای توقف , ترسیدم که مبادا طول آن باعث شود کـه حـج از من فوت شود, لذا دلتنگ شدم

تا آن که روزی نزدمحمد بن احمد که از وکلای ناحیه مـقـدسه بود, رفتم و با او در این باره صحبت کردم

فرمود: به فلان مسجد برو در آن جا مردی را ملاقات می کنی و تشویش تو رفع می شود.

به آن مسجد رفتم ناگاه مردی داخل شد.

وقتی مرا دید, خندید و فرمود: دلتنگ نشو,زیرا امسال بـه حـج مـشرف می شوی و با سلامت نزد اهل و عیال خود برمی گردی

این کلمات را که شنیدم مـطمئن شدم و با خود گفتم : همین است والحمدللّه , یعنی این مردباید حضرت صاحب الامرعليه‌السلام باشد.

پس از آن به عسکر (سامرا) رفتم ناگاه کیسه ای برای من رسید که در آن چند دینار ویک پیراهن بـود.

ناراحت شدم و با خودم گفتم : آیا جزای من و شان من همین بود؟ وجهالتم باعث شد که آن کـیـسـه را رد کـنم و نامه ای در این باره نوشتم و کیسه و نامه را به شخص آورنده دادم

او آنها را گرفت و رفت و اصلا به من در مورد این عکس العمل چیزی نگفت

بـعد از رفتنش خیلی نادم و پشیمان شدم و با خود گفتم : با این کار کافر شدم , زیرامولای خود را رد کـردم

دوباره نامه ای نوشتم و از کار بد خود معذرت خواهی و توبه کردم و استغفار نمودم

و از شـدت پـشیمانی دستهای خود را به یکدیگر می مالیدم و باخود فکر می کردم و می گفتم اگر آن دیـنـارها را به من برگردانند, خرج نمی کنم و نزدپدرم می برم تا آنچه را که صلاح می داند, عمل کند, چون او در این باره از من داناتراست

ناگاه آن کسی که کیسه را آورده بود, آمد و گفت : بد کردی , خیلی وقتها عطای کم را برای تبرک می دهند, نه رفع احتیاجات

بعد نامه ای به من داد که در آن نـوشـته بود: به خاطر رد احسان خطا کردی , اما به خاطر استغفارت , خدا تو را بیامرزد.

حال کـه قصد و تصمیم تو آن است که دینارها را به مصرف خود نرسانی و خرج راه نکنی , آنهارا به تو باز نمی گردانیم , ولی پیراهن را چون برای احرام است مجددا فرستادیم

حسن بن فضیل می گوید: راجع به دو مطلب دیگر نامه ای نوشتم و البته مطلب سومی هم داشتم و به گمان آن که حضرت آن را دوست ندارند, از آن ذکری به میان نیاوردم ,اما وقتی جواب رسید مطلب سوم هم در آن پاسخ داده شده بود

۸۵- تشرف ابوالحسین بن ابی البغل کاتب

ابوالحسین بن ابی البغل کاتب نقل می کند: از طرف ابی منصور بن صالحان , کاری را به عهده گرفتم , ولی اتفاقی افتاد که باعث شد من خودم را از او پنهان کنم او هم در جستجوی من برآمد.

مـدتی پنهان و هراسان بودم

آنگاه قصد کردم به مقابر قریش , یعنی مرقد منورحضرت کاظمعليه‌السلام بروم و شب جمعه را در آن جا بمانم و دعا و مسئلت کنم تا خدای تعالی به برکت آن حضرت , فرجی در کـار من بنماید.

آن شب باد و باران بود.

ازابوجعفر قیم , خواهش کردم که درهای حرم مطهر را ببندد و سعی کند که آن جا خالی شود تا من در حرم خلوت کنم و بتوانم آنچه را می خواهم , انجام دهم

ابوجعفر همین کار را کرد و درها را بست نصف شب شد و به قدری باد و باران آمدکه تردد زوار را از آن مـکـان مقدس قطع کرد.

من هم در آن جا ماندم و دعا و زیارت می نمودم و نماز می خواندم

نـاگـاه صـدای پـایی از سمت ضریح مولای خود, حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام , شنیدم و مردی را دیدم که زیارت می کند. او در زیارت خود برحضرت آدم و انبیاء اولوالعزمعليه‌السلام و بعد بر یک یک ائمه سلام کرد تا به صاحب الزمانعليه‌السلام رسید ولی ایشان را ذکر نکرد. از ایـن عـمل تعجب کردم و گفتم شاید حضرتش را فراموش کرده یا ایشان رانمی شناسد و یا این یک مذهبی است که خودش دارد. وقـتـی از زیـارت فارغ شد, دو رکعت نماز خواند و رو به طرف مرقد حضرت امام جوادعليه‌السلام کرد و حضرتش را مثل امام کاظمعليه‌السلام زیارت کرد و دو رکعت نمازخواند.

مـن تـرسـان بـودم و او را نمی شناختم

دیدم شخصی است که سن جوانی را تمام کرده ودر زمره افراد کامل محسوب می شود, پیراهن سفیدی به تن و عمامه ای باتحت الحنک بر سر دارد و ردایی بر کتف انداخته بود.

فرمود: ای ابوالحسین ابن ابی البغل , چرا دعای فرج را نمی خوانی ؟ گـفـتـم : مولای من , دعای فرج کدام است ؟ فرمود: دو رکعت نماز می خوانی و می گویی :یا من اظـهـر الـجمیل و ستر القبیح یا من لم یؤاخذ بالجریرة و لم یهتک الستروالسریرة یا عظیم المن یا کریم الصفح یا حسن التجاوز یا واسع المغفرة یا باسطالیدین بالرحمة یا منتهی کل نجوی و یا غایة کـل شـکـوی یا عون کل مستعین یامبتدء بالنعم قبل استحقاقها یا رباه ده مرتبه یا غایة رغبتاه ده مـرتـبـه اسئلک بحق هذه الاسماء و بحق محمد وآله الطاهرین علیهم السلام الا ما کشفت کربی و نـفـست همی و فرجت غمی واصلحت حالی و بعد از این دعا هر چه می خواهی , بطلب

آنگاه طرف راست صورت خود را بر زمین گذاشته و صد مرتبه در سجده می گویی : یامحمد یا علی , یا علی یا محمد اکفیانی فانکما کافیای وانصرانی فانکماناصرای

بـعـد طـرف چـپ صـورت را بر زمین بگذار و صد مرتبه بگو: ادرکنی و آن قدرمی گویی الغوث , الغوث , الغوث تا این که نفست تمام شود بعد هم سرت را از سجده بردار.

به درستی که خدای تعالی به کرم خود, حاجت تو را ان شاءاللّه بر می آورد.

ابن ابی البغل می گوید: وقتی مشغول نماز و دعا شدم , او بیرون رفت هنگامی که نمازم تمام شد, نزد ابوجعفر رفتم تا از او راجع به این مرد سؤال کنم , که چطور داخل شده است , اما با کمال تعجب دیدم درها به حال خود بسته و قفل است ! بـا خود گفتم : شاید دری در این جا باشد که من نمی دانم و خود را به ابوجعفر قیم رساندم

او هم از اتـاق زیت (اتاقی که محل روغن چراغ حرم بود) به طرف من آمد.

جریان آن مرد و کیفیت داخل شدنش را پرسیدم

گفت : درها همان طوری که می بینی قفل است و من آنها را باز نکرده ام

قـضـیه را خبر دادم در این جا ابوجعفر گفت : این آقا, مولای ما حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام است و من مکرر حضرتش را در مثل چنین شبی که حرم خالی از مردم است مشاهده نموده ام

بـا ایـن کـلام ابوجعفر, به خاطر آنچه از دستم رفته بود, تاسف خوردم

نزدیک طلوع فجر, از حرم مطهر خارج شدم و به کرخ (محلی که پنهان بودم ) رفتم هنوز روز نشده بود که یاران ابن صالحان جویای ملاقات من شدند و راجع به من از دوستانم سؤال می کردند.

آنها با خود امانی از وزیر آورده بـودنـد.

مـن هـم هـمـراه شـخص امینی ازدوستان , نزد او حاضر شدم

ابن صالحان از جای خود برخاست و مرا در آغوش گرفت به طوری که تا به حال از او چنین کاری را ندیده بودم بعد گفت : کار تو به جایی رسید که از من نزد حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام شکایت کنی ؟ گفتم : دعایی می کردم و سؤالی از آن جناب داشتم

و این جمله را به این خاطر گفتم تااز گفته خود صرف نظر کند ولی او گفت : دیشب (شب جمعه ) مولای خود, حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام , را در خواب دیدم آن حضرت با من درشتی کردند و دستوردادند که هر کار نیک و خوبی را نسبت به تو انجام دهم , به طوری که ترسیدم

ابـوالـحـسـین ابن ابی البغل می گوید, گفتم : لا اله الا اللّه گواهی می دهم که ایشان حقند.

شب گـذشـتـه مولای خود را در بیداری زیارت کردم

ایشان به من فرمودند: فلان کار رابکن

و شرح آنچه را در حرم مطهر دیده بودم , برایش گفتم

او تـعـجب کرد و بعد از آن نسبت به من کارهای بزرگ و خوبیهایی انجام داد و به برکت مولایمان حضرت ولی عصرعليه‌السلام به مقاصدی که گمانش را هم از او نداشتم ,رسیدم((۱۵۱)) .

قال رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : طوبی لمن لقیه خوشابه حال کسی که او (حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه ) را ملاقات کند.

بخش دوم : مشاهدات و مکاشفات

در ایـن بـخـش قـضـایـای کـسـانـی نـقـل شـده اسـت که ,امام زمانعليه‌السلام را در حالت مکاشفه یا مشاهده زیارت کرده اند.

ضـمـنـا مـعـلـوم بـاشـد کـه مـکـاشفه , حالتی است بین خواب و بیداری نه آن که فقط قبل از خـوابـیـدن بـاشـد و شخصی که مکاشفه برایش اتفاق می افتد,چیزهایی را می بیند که مربوط به حـواس ظـاهری نیستند, بلکه به ادراکات روحی و معنوی او برمی گردند, همان گونه که انسان وقـتـی خـوابـی می بیند, این دیدن وشنیدن در خواب , با چشم وگوش ظاهری نیست

فرقی که مـکاشفه با خواب دارد این است که , شخص خواب , حواس ظاهری اش چیزی را درک نمی کنند, اما در مکاشفه ,ضمن این که روح مشغول درک حقایق است , درهمان زمان گوش ظاهری , صداهای اطـراف را هـم مـی شـنـود.

حـال اگر روح باقدرت و تمرکز بیشتری عمل کند و در هنگام ادراک مطالب , چشم انسان نیزباز باشد, این حالت را مشاهده می نامند.

ایـن حـالات غـالـبـا نـشان دهنده آن است که , شخص نسبت به چیزی که در مکاشفه یا مشاهده دیـده اسـت , عـلاقـه زیـادی دارد وبـه خـاطر انقطاع ازدیگران و اطراف خود, چنین حالتی را به طورموقت یا دائم بدست آورده است

۱ - مشاهده شیخ محمد کوفی شوشتری

حاج شیخ محمد کوفی شوشتری فرمود: حـدود سـال ۱۳۳۵, در شب هجدهم ماه مبارک رمضان قصد کردم به مسجد کوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , یعنی شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام ,و شب بیست و یکم که شهادت ایشان است , را در آن جا بیتوته کنم و در این مساله وحادثه بزرگ تفکر نمایم و عزاداری کنم

نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنینعليه‌السلام به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه ای از اطـراف مسجد رفته و افطار کنم

افطارم در آن شب نان وخیار بود.

به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتی از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسیدم , دیدم بساطی فرش شده و شـخـصی عبا به خود پیچیده , بر آن فرش خوابیده است و شخص معممی در لباس اهل علم نزد او نشسته است

به او سلام کردم

جواب سلامم را داد و گفت : بنشین نشستم

سپس از حال تک تک علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب می گفتم : به خیر و عافیت است

شخصی که خوابیده بود کلمه ای به اوگفت که من نفهمیدم و او هم دیگر سؤالی نکرد.

پرسیدم : این شخص کیست که خوابیده است ؟ گفت :ایشان سید عالم است

(سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگین دانستم و گمان کردم که می خواهد این شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.

با خود گفتم سید عالم , آن حجت منتظرعليه‌السلام است , لذا گفتم : این سید,عالم است

(این آقا شخص دانشمندی است ) گفت : نه , ایشان سید عالم است

ساکت شدم و از کلام او متحیر گشتم و از این که می دیدم در آن شـب تاریک , نور بر دیوارها ساطع است , مثل این که چراغهایی روشن باشد, با این که اول شب بود, در حـیـرت بودم ولی با وجود این موضوع و همچنین باوجود کلام آن شخص که می گوید ایشان سید عالم است , باز ملتفت نشدم

در این هنگام شخصی که خوابیده بود, آب خواست , دیدم مردی در حالی که دردستش کاسه آبی بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ایشان آشامیدو بقیه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نیستم

آن شخص کاسه را گرفت و همین که چندقدمی رفت , غایب شد.

من هم بـرای نـمـازخـواندن در مقام , و تفکر در مصیبت عظمای امیرالمؤمنینعليه‌السلام برخاستم که بروم آن شخص از قصد من سؤال کرد من هم جوابش را دادم

او مرا تشویق و اکرام نمود و برایم دعا کرد.

بـه مـقام آمدم و چند رکعت نماز خواندم , اما کسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابیدم و وقتی بیدار شدم که دیدم هوا روشن است

خود را به خاطر فوت شدن عبادت و کسالتم سرزنش نمودم و می گفتم امشب که باید در مصیبت امیرالمؤمنینعليه‌السلام محزون باشم , چرا خوابیدم آن هم در چنین جایی و درحالی که تمام بهره من , دربیداری و در این مقام بود.

ولی در آن جا دیدم جمعی دو صف ترتیب داده و نمازمی خواندند و یک نفر هم امام جماعت ایشان بود.

یکی از آن جمع گفت : این جوان را با خود ببرید.

امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پیش دارد: یکی در سال چهل و دیگری در سال هفتاد.

در ایـن جـا من برای گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتی برگشتم , دیدم هواتاریک است و اثـری از آن جـمـاعت نیست

تازه متوجه شدم که آن سیدی که خوابیده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحی فداه , بوده است و نوری که بر دیوارها ساطع می شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود. .و باز معلوم شد که آن جمعیت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بوده است

۲ - مشاهده حاج سید احمد رشتی

حاج سید احمد رشتی می فرماید: در سـال ۱۲۸۰, بـه قـصد حج بیت اللّه الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفر علی تاجر تـبـریـزی مـنـزل کـردم , امـا چون قافله ای نبود, متحیر ماندم تا آن که حاج جبار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزن (از شهرهای ترکیه ) بار برداشت

من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم

وقتی به منزل اول رسیدیم , سه نفر دیگر به تشویق حاج صفر علی به من ملحق شدند: یکی حـاج مـلا بـاقـر تـبریزی , دیگری حاج سید حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی نام داشت که خـدمـت می کرد که به اتفاق روانه شدیم به ارزنة الروم (شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه ) رسیدیم واز آن جا عازم طرابوزن شدیم

در یکی از منازل بین این دو شهر, حاج جبار جلودارآمد و گـفـت : مـنزلی که فردا در پیش داریم مخوف است امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله بـاشـید.

این مطلب را به خاطر آن می گفت که ما در سایر منازل , غالبا بافاصله ای پشت سر قافله راه مـی رفـتـیم

لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح , حرکت کردیم

حدود نیم فرسخ از منزل خـود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت به طوری که هر کدام از رفقا, سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند,اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جـا تـنـهـا مـانـدم

از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم

خیلی مضطرب بودم , چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا به خاطر آنـهـا ازبـیـن بـبـرد.

بـعـد از تـامـل و تـفـکـر, با گفتم : تا صبح همین جا می مانم بعد به منزل قـبـلـی برگشته , چند محافظ همراه خود می آورم و به قافله ملحق می شوم در همان حال ناگاه بـاغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت ,مشاهده می شد.

او بر درختها مـی زد که برف آنها بریزد.

پیش آمد و نزدیک من ایستادو فرمود: تو کیستی ؟ عرض کردم : رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام

فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی

مـشـغول نافله شب شدم

بعد از تهجد (نماز شب ), دوباره آمد و فرمود:نرفتی ؟ گفتم :واللّه , راه را بلد نیستم

فرمود: جامعه بخوان تا راه را پیدا کنی

مـن جـامـعـه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نیستم با آن که مکرر به زیارت عتبات مشرف شـده ام

از جـای بـرخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم

باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتی ؟ بی اختیار گریه ام گرفت و گفتم : همین جا هستم چون راه را بلدنیستم

فرمود: عاشورا بخوان

مـن زیـارت عـاشـورا را از حـفظ نداشتم و الان هم حفظ نیستم در عین حال برخاستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم , و تمام لعن وسلام ها و دعای علقمه را خواندم

دیدم باز آمد و فرمود: نـرفـتی ؟ گفتم : نه , تا صبح همین جا هستم

فرمود: الان تو را به قافله می رسانم

ایشان رفت و بر الاغی سوار شدو بیل خود را به دوش گرفت و آمد.

فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.

سوار شدم و اسب خود را کشیدم اما حیوان حرکت نکرد.

فرمود: دهنه اسب را به من بده

ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت وبراه افتاد.

اسب کاملا آرام می آمد و ایشان را اطاعت می نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نـافـلـه نـمـی خوانید؟ نافله , نافله , نافله

باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا, عاشورا, عاشورا.

بعد فرمود: شماچرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه , جامعه , جامعه

در زمـان طی مـسـافـت , مـسیری دایره ای را پیمودیم ناگاه برگشت و فرمود: اینها رفقای شما هستند.

دیدم رفقا کنار نهر آبی پیاده شده , مشغول وضو برای نماز صبح بودند.

از الاغ پـیاده شدم تا سوار اسب خود شوم , نتوانستم

آن جناب پیاده شد و بیل را دربرف فرو کرد و مـرا سـوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند.

من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت می کرد در حالی که این طرفهازبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید.

بـه خـاطر همین فکرها پشت سرم را نگاه کردم , اما کسی را ندیدم و از ایشان اثری نیافتم

و بعد از این جریان به رفقای خود ملحق شدم

۳ - مکاشفه ملا محمد تقی مجلسیرحمه‌الله

مرحوم ملا محمد تقی مجلسیرحمه‌الله می فرماید: در اوایـل بـلـوغ در پی کسب رضایت الهی بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم , تاآن که بین خـواب و بـیـداری حـضـرت صاحب الزمانعليه‌السلام را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد.

بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پای مبارکشان راببوسم , ولی نگذاشتند و رفتند. پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتی که داشتم ,از ایشان پرسیدم یکی از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه باخود می گفتم اینها آن نمازی که از من خواسته اند, نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمی شد.

در این بـاره حکم را از استاد خود, شیخ بهاییرحمه‌الله پرسیدم

ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.

من هم همین کار را می کردم

در این جا از حضرت حجتعليه‌السلام این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلی را ترک کن

مسائل دیگری هم پرسیدم که یـادم نیست

آنگاه عرض کردم : مولای جان , برای من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم کتابی که همیشه به آن عمل کنم , عطا بفرمایید.

فـرمـودنـد: کـتـابی به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگیر.

من در همان عالم مکاشفه آن شخص را می شناختم

از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله ای است در اصفهان ) رفتم وقتی به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت : حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تورافرستاده اند؟ گفتم : آری

او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنه ای بیرون آورد, آن را باز کردم وبوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولی عصرعليه‌السلام شدم

ودر همین وقت به حال طبیعی برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست به خاطر ازدست دادن کتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم بـعد از نماز وتعقیب , به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج , همان شیخ بهایی است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است , لذا به سراغ ایشان رفتم

وقتی به محل تدریس او رسیدم , دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه ]هستند.

سـاعـتـی نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد. ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سندصحیفه سجادیه بودند, اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه می کردم نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه می کردم شیخ فرمود: به تو بشارت می دهم زیرا به علوم الهی و معارف یقینی خواهی رسید. گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد. با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم , بروم به آن جا رفتم وقتی به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم , رسیدم , مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود, دیدم همین که او را دیدم سلام کردم

گـفت : فلانی , کتابهایی وقفی نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را می گیرد به شروط وقف عـمـل نمی کند, ولی تو عمل می کنی بیا و به این کتابها نگاهی بینداز و هرکدام را احتیاج داری , بردار. بـا او بـه کتابخانه اش رفتم و اولین کتابی که ایشان به من داد, کتابی بود که در خواب دیده بودم , یـعـنـی کتاب صحیفه سجادیه

شروع به گریه و ناله کردم و گفتم : همین برای من کافی است و نـمی دانم خواب را برای او گفتم یا نه

بعد از آن به نزد شیخ بهایی آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود. این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه ای که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهید اول نوشته شده بود و حتی در مطالب حاشیه , کاملا با هم موافقت داشتند. بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجتعليه‌السلام , صحیفه کامله [سجادیه ] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه ای از آن استفاده می شود, و خیلی از مردم صالح , واهل دعا و حتی بسیاری از ایشان , مـسـتجاب الدعوه شدند. و اینها همه آثار معجزاتی از حضرت صاحب الامرعليه‌السلام است و آنچه خدای متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود, نمی توانم به شمار آورم

۴ - مشاهده سید بحرالعلومرحمه‌الله در مسجد سهله

مولی محمد سعید صد تومانی , که از شاگردان مرحوم سید بحرالعلوم بود, نقل می کند: روزی در مـجـلس سید, صحبت از قضایای کسانی که حضرت مهدیعليه‌السلام را دیده اندبه میان آمد.

سید فرمود: روزی میل پیدا کردم که نمازم را در مسجد سهله بخوانم

آن وقت , ساعتی بود که فکر می کردم کسی در آن جانیست

وقـتـی رسیدم , دیدم مسجد پر از جمعیت و صدای ذکر و قرائت بلند است و البته درچنین وقتی معمول نبود که کسی آن جا باشد.

آن جمع صفهایی تشکیل داده و برای نماز جماعت آماده بودند.

کـنار دیوار در جایی که شنی بود, ایستادم ولی باز رفتم که شاید مکان دیگری را پیدا کنم

در یکی از صفها جای یک نفر را پیدا کردم و رفتم وایستادم

در ایـن جـا یـکی از حاضرین مجلس به سید بحرالعلوم گفت : بگو [حضرت ] مهدی رادیدم

با این کـلام , سید ساکت شد و گویا خواب بود و الان بیدار شده است

هر چه ازایشان درخواست شد که صحبت را به پایان برساند, راضی نشد

۵ - مشاهده شیخ محمد طاهر نجفی

صـالح متقی , شیخ محمد طاهر نجفی سالها است که خادم مسجد کوفه می باشد و باخانواده خود در هـمـان جـا مـنـزل دارد و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف می شوند, او را می شناسند و تاکنون چیزی جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند وایشان الان از هر دو چشم نابینا است

او مـی گفت : هفت یا هشت سال قبل , به علت نیامدن زوار و جنگ بین دو طایفه درنجف اشرف , کـه بـاعـث قـطـع تـردد اهل علم به آن جا شد, زندگانی بر من تلخ گشت ,چون راه درآمد من مـنـحـصـر بـه ایـن دو دسته (زوار و اهل علم ) بود, به طوری که اگرآنها نمی آمدند, زندگی ام نـمـی چـرخید.

با این حال و با کثرت عیال خود و بعضی ازایتام , که سرپرستی آنها با من بود, شب جمعه ای هیچ غذایی نداشتیم و بچه ها ازگرسنگی ناله می کردند.

بسیار دلتنگ شدم

من غالبا به بعضی از اوراد و ختوم مشغول بودم

در آن شب که بدی حال به نهایت خود رسیده بود, رو بـه قـبـله , میان محل سفینه (معروف به جای تنور) و دکة القضاء(جایی که امیرالمؤمنینعليه‌السلام برای قضاوت می نشسته اند) نشسته بودم و شکایت حال خود را به خدای متعال می نمودم و اظهار می کردم که خدایا به همین حالت فقر وپریشانی راضی هستم

و باز عرض کردم : چیزی بهتر از آن نیست که چهره مبارک سید و مولای عزیزم را به من نشان دهی و دیگر هیچ نمی خواهم

نـاگهان خود را سر پا دیدم که در یک دستم سجاده ای سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل الـقدری که آثار هیبت و جلال از او ظاهر است , قرار داشت

ایشان لباس نفیسی مایل به سیاه در بر داشـت

مـن ظـاهـربـیـن , خیال کردم که یکی از سلاطین است ,اما عمامه به سر مبارک داشت و نـزدیـک او شـخص دیگری بود که لباس سفیدی به تن کرده بود. با این حالت به سمت دکه ای که نزدیک محراب است براه افتادیم وقتی به آن جا رسیدیم , آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود: یا طاهر افرش السجادة (ای طاهر سجاده را فرش کن

) آن را پهن نمودم دیدم سفید است و می درخشد و با خط درخشان چیزی بر آن نوشته شده بود ولی جـنـس آن را تشخیص ندادم

من با ملاحظه انحرافی که در قبله مسجدبود, سجاده را رو به قبله فرش کردم فرمود: چطور سجاده را پهن کردی ؟ من از هیبت آن جناب از خود بی خود شدم و ازشدت حواس پرتی گفتم : فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم

) فرمود: این عبارت را از کجا گرفته ای ؟ گـفـتـم : ایـن کـلام از زیـارتـی اسـت که با آن , حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالی فرجه الشریف را زیارت می کنند.

در روی مـن تبسم کرد و فرمود: اندکی فهم داری

بعد هم بر آن سجاده ایستاد و برای نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد می شد به طوری که نظر بر روی مبارک ایشان ممکن نبود.

آن شـخص دیگر به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد.

هردو نماز خواندند و من روبروی ایشان ایستاده بودم

ناگهان در دلم راجع به او چیزی افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصی که من خیال کرده ام , نیست

وقتی از نماز فارغ شدند, حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روی یک کرسی حدود دومتری که سقف هم داشت , نشسته اند و آن قدر نورانی بودند که چـشـم را خـیـره مـی کـرد.

از هـمان جا فرمودند: ای طاهر احتمال می دهی من کدام سلطان از این سلاطین باشم ؟ عرض کردم : مولای من , شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولی نیستید.

فرمود: ای طاهر به مقصد خود رسیدی دیگر چه می خواهی ؟ آیا ما شما را هر روزرعایت نمی کنیم ؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمی شود؟ بعد هم وعده گشایش ازتنگدستی را به من دادند.

در هـمـیـن لـحظه شخصی که او را می شناختم و کردار زشتی داشت از طرف صحن مسلم وارد مـسـجـد شـد.

آثـار غـضـب بر آن جناب ظاهر و روی مبارک را به طرف او کردو رگ هاشمی در پـیـشانیش پدیدار شد و فرمود: ای فلان , کجا فرار می کنی ؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در آنها احکام و دستورات ما جاری نمی شود؟ تو چاره ای جز آن که زیردست ما باشی ,نداری ؟ آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود: ای طاهر به مراد خود رسیدی , دیگر چه می خواهی ؟ بـه خـاطـر هـیـبت آن جناب و حیرتی که از جلال و عظمت او به من دست داد, نتوانستم سخنی بـگـویـم

باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند, اما شدت حال من به وصف نمی آمد.

لذا نتوانستم جـوابـی بـدهـم و سـؤالـی از حـضرتش بنمایم

ودر این جا به فاصله چشم برهم زدنی نگذشت که ناگهان خود را در میان مسجد, تنها دیدم

به طرف مشرق نگاه کردم , دیدم فجر طلوع کرده است

شیخ طاهر گفت : با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیاری از راه های کسب درآمد بر من بـسته شده , که یکی از آنها خدمت علماء و طلابی بود که به کوفه مشرف می شدند, اما طبق وعده حـضـرت , از آن تاریخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگی گشایش شده و هرگز به سختی و تنگی نیفتاده ام

۶ - مکاشفه شیخ حر عاملی

شیخ حر عاملیرحمه‌الله فرمود: ده سـالـه بـودم و به مرض سختی مبتلا شدم , به طوری که دوستان و آشنایان جمع شده وگریه می کردند و آماده عزاداری برای من شدند.

آنها یقین داشتند که همان شب خواهم مرد.

هـمـان شـب در عـالـم بین خواب و بیداری (مکاشفه ) پیامبر و دوازده امامعليه‌السلام را زیارت کردم بر ایـشـان سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم

بین من و امام صادقعليه‌السلام سخنی گذشت , که در ذهـنم نماند, جز آن که حضرت در حق من دعا کردند.

بعد برحضرت صاحب الزمانعليه‌السلام سلام کردم و با ایشان مصافحه نمودم و گریستم و عرضه داشتم : مولای من , می ترسم که در این مرض بمیرم و اهداف علمی و عملی خود را بدست نیاورده باشم

فـرمودند: نترس , زیرا تو در این مرض نخواهی مرد, بلکه خداوند متعال تو را شفا می دهد و عمری طـولانـی خـواهـی داشـت

آنـگـاه قدحی را که در دست مبارکشان بود به دست من دادند.

از آن آشامیدم و در همان لحظه شفا یافتم و مرض , کاملا از من رفع شد و در بستر خود نشستم

خانواده و بـسـتـگـان از ایـن حـالـت مـن تـعـجب کردند! اما آنهارا تا چند روز به آنچه دیده بودم , اطلاع ندادم