تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33687
دانلود: 4692

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33687 / دانلود: 4692
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۲ - رؤیای همد شیخ حر عاملی

شیخ حر عاملی می فرماید: روز عـیدی در روستای مشغرا (از مناطقی که آن مرحوم در آن جا سکونت داشته اند) در مجلسی که از طلاب و صلحاء تشکیل شده بود, نشسته بودیم . من به آن جمع گفتم : ای کاش می دانستیم که در عید آینده , کدام یک از ما زنده و کدام یک از دنیا رفته است

مـردی کـه نـامـش شـیـخ محمد و همدرس ما بود, گفت : من می دانم که تا عید دیگر زنده ام و همچنین عید بعد از آن و حتی عید بعد و تا بیست و شش سال دیگر در دنیا هستم

ومعلوم بود که در این گفته سخت قاطع است و مزاح نمی کند.

به او گفتم : مگر علم غیب می دانی ؟ گـفـت : نه , ولی زمانی مرض سختی داشتم و می ترسیدم که در حالی که هنوز هیچ عمل صالح و زاد و تـوشه ای برنداشته ام , بمیرم

در عالم رؤیا حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه را زیارت کردم

ایشان فـرمودند: نترس , خدای متعال تو را از این مرض شفا می دهد و تا بیست و شش سال دیگر زندگی خـواهـی کرد.

آنگاه جامی که در دست مبارکشان بود به من عطا فرمودند.

آن را نوشیدم و مرضم رفع شد و شفا پیدا کردم و یقین دارم که این رؤیا, رؤیای شیطانی نیست

شیخ حر عاملی می گوید: وقتی این سخن را از شیخ محمد شنیدم تاریخ آن را که سال۱۰۴۹ بود, یـادداشت کردم و مدتی گذشت

در سال ۱۰۷۲, به مشهد مقدس هجرت کردم

وقتی سال آخر از بیست و شش سال شد, به دلم افتاد که مدت مقرر گذشته است , لذا به تاریخ رجوع و آن را حساب کردم دیدم که از آن زمان (روز عیدی که درمجلس نشسته بودیم ) بیست و شش سال می گذرد.

با خود گفتم این مرد باید از دنیارفته باشد.

حـدود یـکـی دو مـاه گـذشت که از طرف برادرم نامه ای رسید, چون او در همان مناطق قبل از هجرت من بود.

در آن نامه نوشته بود که شیخ محمد در همان سال وفات کرده است

۳ - رؤیای ابوالوفاء شیرازی و راه توسل به معصومینعليه‌السلام

ابوالوفاء شیرازی می گوید: در زندان ابوعلی الیاس , با وضع سختی اسیر بودم و برایم معلوم شد که او قصد کشتن مرا دارد, لذا شکایت را نزد خداوند تبارک و تعالی بردم و مولای خود ابی محمد علی بن الحسین , زین العابدینعليه‌السلام را شفیع قرار دادم

در ایـن بـین به خواب رفتم در عالم رؤیا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را زیارت کردم حضرت فرمودند: نه به مـن و نه به دخترم و نه به دو پسرم (امام حسن و امام حسینعليه‌السلام ) برای مادیات متوسل نشو, بلکه برای آخرت و آنچه از فضل خدای تعالی امیدواری , به ما متوسل شو.

و اما ابوالحسن (امیرالمؤمنین ), برادرم , او انتقام تو را از کسی که به تو ظلم نموده می گیرد.

عرض کردم : یا رسول اللّه , آیا مگر به فاطمهعليها‌السلام ظلم نکردند, ولی ایشان صبر کرد؟و میراث شما را غصب کردند, اما صبر نمود؟ پس چطور انتقام مرا از کسی که ظلم نموده , می گیرد؟ حـضـرت از روی تـعجب نظری به من کردند و فرمودند: این موضوع عهدی بود که من با او بسته بـودم و فرمانی بود که من به او داده بودم و برای او کاری جز بپا داشتن آن پیمان جایز نبود.

او هم حق را ادا کرد. و وای بر کسی که متعرض دوستان و شیعیان ماشود.

[زیرا امیرالمؤمنینعليه‌السلام انتقام او را می گیرد. ] امـا عـلـی بن الحسین , برای نجات از سلاطین و شر شیاطین و محمد بن علی و جعفربن محمد, برای آخرت , [به روایتی آنچه از طاعت خداوند و رضوان او بخواهی ] اما موسی بن جعفر, عافیت را به وسیله او بخواه

و اما علی بن موسی , برای نجات

[به روایتی نازل شدن رزق ] امـا عـلـی بـن مـحـمد, برای قضای نوافل و نیکی برادران دینی و آنچه از طاعت خداوندعزوجل بخواهی و حسن بن علی , برای آخرت و امـا الـحجة , هرگاه شمشیر به محل ذبح تو رسید - حضرت با دست به سوی گلوی خود اشاره فـرمـودند - به او استغاثه کن , به درستی که او در می یابد و فریادرس و پناه است برای هر کس که استغاثه کند و بگوید: یا مولای یا صاحب الزمان انا مغیث بک

ابـو الـوفـاء مـی گـوید: همان جا (در عالم خواب ) فریاد زدم : یا صاحب الزمان انا مغیث بک

همان لحظه دیدم شخصی از آسمان فرود آمد که سوار بر اسب است و در دست خنجری از نور داشت

عرض کردم : مولای من شر آن که مرا اذیت می کند,رفع کن

فرمود: کار تو را انجام دادم

صبح شد, الیاس مرا خواست و گفت : به چه کسی استغاثه کردی ؟ گفتم : به آن کسی که فریادرس درماندگان است

۴ - رؤیای صادقه شیخ عبدالحسین حویزاوی

شیخ عبدالحسین حویزاوی فرمود: بـیـسـت و پـنـج سال قبل , رئیس شهرداری نجف اشرف مردی به نام میرزا احمد که کاروانسرای مصلی , متعلق به اوست , بود. او مرد متدین خوبی بود و به اجبارشهردارش کرده بودند.

شـبـی در عـالـم رؤیـا دیدم , در محلی دو تخت گذاشته اند و در وسط, سجاده ای پهن کرده اند و نـامـوس دهـر, حـضـرت بـقـیـة اللّهعليه‌السلام , روی سـجاده تشریف دارند و همان مرد متدین (رئیس شـهـرداری ) نـزد آن سـرور حـاضر است حضرت با تندی به او فرمودند:چرا داخل شغل حکومتی شدی و اسم خود را در زمره آنها محسوب داشتی ؟ در آن بـین حضرت فرمایشی فرمودند, ولی آن مرد فرمایش حضرت را نفهمید من خواستم گفته ایـشـان را بـه او بـفـهمانم , لذا گفتم : حضرت حجتعليه‌السلام می فرمایند: ولاترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم الن ار

حضرت روی مبارک به من نمود و فرمود: پس تو چرا آنها را مدح می کنی ؟ عرض کردم : تقیه می کنم حضرت دست مبارک را بر دهان خویش گرفته و تبسم کنان سه مرتبه فرمودند: تقیه ,تقیه , تقیه به عنوان رد و انکار بر من , یعنی چنین نیست و از روی خوف و تقیه نیست که آنها را مدح می کنی دو باره متوجه رئیس شهرداری شدند و فرمودند: هفت روزبیشتر از عمر تو باقی نمانده است

فردا برو و مهر حکومتی را رد کن روز بعد اول صبح از خانه بیرون آمدم و در فکر خواب خود بودم دیدم بعضی به یکدیگر می گویند: خـبـر داری چـه شد؟ رئیس شهرداری نزد حکومت رفته و استعفاداده و کلیدها را به آنان تسلیم نموده است

من تعجب کردم ! روز بعد میرزا احمد مریض شد و حالش دگرگون گردید. با خود گفتم بروم و او راعیادت کنم وقـتـی وارد خانه اش شدم , دیدم حالش خوب نیست و از هوش رفته است

نزد او نشستم , چون به هـوش آمـد, چـشـم باز کرد و هنگامی که نظرش به من افتاد, گفت : ها یا شیخ انت چنت حاضر, یعنی ای شیخ تو هم در آن جا حاضر بودی و دست مرا گرفته , با کمال ضعف و زاری گفت : تو در آن مجلس بودی و آنچه آن جا بود دیدی و شنیدی

من خواستم به او آرامش و دلداری بدهم گفتم : بلی و ان شاءاللّه تعالی تو خوب می شوی گفت : چه می گویی ؟ مطلب از همان قرار است و من رفتنی هستم اهـل مجلس و حضار هیچ کس متوجه نشد که ما چه می گوییم , بلکه خیال کردندسابقه ای با هم داریم که چندی قبل جایی بوده ایم و مطلبی واقع شده است بـه هـر حال مرض میرزا احمد کم کم شدیدتر شد تا سر وعده بعد از هفت روز رحلت کرد و از دنیا رفت

۵ - رؤیای مصطفی الحمود و کر شدن او

آقا محمد, شمعدار حرم عسکریینعليه‌السلام در سامرا می گوید: مردی از اهل سنت سامرا, به نام مصطفی الحمود در لباس خدام حرم بود و شغلی جزآزردن زوار و گـرفتن اموال آنها به هر حیله و مکری نداشت و اکثر اوقات در سرداب مقدس بود و پشت پنجره نـاصـر عـبـاسـی , حاضر می شد.

او بیشتر زیارات را از حفظ داشت و هر کس وارد آن مکان شریف مـی شد و شروع به زیارت می کرد, او را ازحالت زیارت و حضور قلب می انداخت و پیوسته خواننده را مـتـوجـه غـلطهایی که معمولا افراد در زیارات و ادعیه دارند, می کرد و با این کار باعث از بین رفتن حضورقلبشان می شد. شـبـی در عـالم رؤیا حضرت حجتعليه‌السلام را دید که به او می فرمایند: تا کی زوار مرا اذیت می کنی و نمی گذاری زیارت بخوانند؟ تو چه کار داری که در این مسائل دخالت می کنی ؟ آنها و آنچه را که می گویند, به حال خود واگذار.

در ایـن جـا آن خـبـیث از خواب بیدار شد, اما هر دو گوشش را خداوند کر نموده بود وپس از آن دیـگـر چـیـزی نـمـی شـنـیـد و زوار آسـوده شـدنـد و بـه هـمین حالت بود تا به اسلاف خویش پیوست

۶ - رؤیای صادقه حاج ملا سلطان علی روضه خوان

شیخ جلیل حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود, نقل کرد: در عـالـم رؤیـا بـه حـضور حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم : مولای من , آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید:فلاندبنک صباحا و مساء و لابکین علیک بدل الدموع دما, صحیح است ؟ فرمودند: بلی صحیح است

عـرض کـردم : آن مـصـیـبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید, کدام است ؟ آیامصیبت حضرت علی اکبر است ؟ فرمودند: نه , اگر علی اکبر زنده بود, در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.

گفتم : آیا مصیبت حضرت عباس است ؟ فرمود: نه , بلکه اگر حضرت عباسعليه‌السلام در حیات بود, او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.

عرض کردم : لابد مصیبت حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام است

فرمود: نه , حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام هم اگر در حیات بود, در این مصیبت , خون گریه می کرد.

عرض کردم : پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم ؟ فرمودند: آن مصیبت , مصیبت اسیری حضرت زینبعليها‌السلام است

۷ - رؤیای سجاده بردار آقا محمد باقر بهبهانی

آقا محمد باقر بهبهانی فرمودند: اوایلی که به کربلای معلی وارد شدم , روی منبر مردم را موعظه می کردم

روزی حدیث شریفی که در کـتـاب خـرائج راوندی نقل شده است لابلای صحبت ها بر زبانم جاری شد مضمون حدیث این اسـت کـه زیـاد نگویید: چرا حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ظهور نمی کنند چون شـما طاقت معاشرت با ایشان را ندارید, زیرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراک ایشان نان جو است

بعد هم گفتم از الطاف الهی نسبت به ما, غیبت حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است , زیرا ما طاقت اطاعت ایشان را نداریم

اهـل مجلس به یکدیگر نگاهی کرده و شروع به نجوا کردند و می گفتند: این مرد راضی نیست که آن حـضـرت ظهور کند, تا مبادا ریاست از دستش برود.

و بحدی زمزمه دربین مردم افتاد که من ترسیدم , لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در رابستم

بعد از ساعتی درب خانه را زدند.

پشت در آمدم و گفتم : کیستی ؟ گفت : فلانی که سجاده بردار تو هستم

در را گشودم او سجاده را از همان جا به حیاط خانه پرت کرد و گفت : ای مرتد, سجاده ات را بردار, در این مدت بی خود به تو اقتداکردیم و عبادات خود را باطل انجام دادیم

من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسی که داشتم در را محکم بستم و متحیرنشستم

پاسی از شب گذشت ناگاه صدای در منزل بلند شد.

من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم : کیستی ؟ دیدم همان سجاده بردار است که با معذرت خواهی و اظهار عجز و بیچارگی آمده است و مـرا قـسـمـهای غلیظ می دهد که در را بازکنم , اما من از ترس در را باز نمی کردم آن قدر قسم خـورد و اظـهار عجز نمود, که به راستی و صداقتش یقین کردم , و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهای من انداخت و آنهارا می بوسید. به او گفتم : ای مسلمان , آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود واین پا بوسیدنت چه ؟ گـفـت : مـرا سرزنش نکن

وقتی از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم وخوابیدم , در عالم رؤیا دیدم که حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام ظهور فرموده اند.

خدمت ایشان مشرف شدم حضرت بـه من فرمودند: فلانی عبای تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از دیگری گرفته ای حال باید آن را به صاحبش بدهی من هم عبا را به صاحب اصلی اش دادم سپس فرمودند: قبایت نیز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از دیگری خریده ای باید این را هم بـه صاحب اولش برگردانی همچنین تا تمام لباسهایم را دستور دادند که به مردم بدهم بعد نوبت بـه خـانـه و ظـروف و فرشها و چهارپایان و زمینها و سایر چیزها رسید و برای هر یک مالکی معین کـرده به او رد نمودند.

سپس فرمودند: همسری که داری خواهر رضاعی تو است و تو ندانسته با او ازدواج کرده ای باید او را هم به خانواده اش رد کنی

این کار را هم کردم

مـن پـسری به نام قاسم علی دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پیدا شد و همین که نظرحضرت بر او افتاد فرمودند: این پسر هم از این زن متولد شده است , لذا فرزند حرام است

این شمشیر را بردار و گردنش را بزن

در ایـن جـا من غضبناک شدم و گفتم : به خدا قسم که تو سید نیستی و از ذریه پیغمبرنمی باشی چـه رسـد بـه ایـن کـه صـاحب الزمان باشی

همین که این سخن را گفتم ازخواب بیدار شدم و فـهمیدم که ما طاقت اطاعت و فرمان برداری از آن حضرت را نداریم و صدق فرمایش جناب عالی بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشیمانم مرا عفو بفرمایید

۸ - رؤیای زنی از اهل سنت و شفای چشمان او

سید محمد سعید افندی خطیب می گوید: زنـی از اهل سنت به نام ملکه , که همسرش شخصی به نام ملا امین بود و این شخص در مکتبخانه حـمـیـدی واقـع در نـجف اشرف معاون بود, شب سه شنبه دوم ربیع الاول سال ۱۳۱۷ به سردرد شـدیـدی مـبـتلا شد و صبح هم نور از دو چشمش رفت و نابیناگردید به طوری که هیچ چیز را نمی دید.

مـرا از ایـن جـریـان مـطـلـع کـردنـد.

بـه شـوهرش ملا امین گفتم : شبانه او را به حرم حضرت امـیـرالمؤمنینعليه‌السلام ببر و آن حضرت را نزد خداوند شفیع قرار بده , شاید به برکت ایشان به این زن شفا کرامت فرمایند.

آن شـب کـه شب چهارشنبه بود, به خاطر شدت دردی که زن در سر خود احساس می کرد, تعلل نمودند و به حرم مطهر نرفتند, ولی درد چشم قدری تخفیف پیدا کرده ,و آن زن به هر صورتی بود خواب رفته بود.

در عالم رؤیا دید که خود و شوهرش -ملا امین - با زنی دیگر به نام زینب در حال تـشرف به حرم حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام هستند.

در بین راه گویا مسجد بزرگی را دیده بود که مـمـلو از جمعیت است

برای تماشا کردن داخل آن مسجد شدند. یک نفر از آن جمعیت صدا زد: یا ملکه , نترس , ان شاءاللّه هر دو چشم تو شفا می یابد. ملکه می گوید گفتم : تو کیستی ؟ آن بزرگوار فرمود: منم مهدی زن در حـالـی کـه خـوشحال و مسرور بود,از خواب بیدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم ماه ) با زنـهای زیادی از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدیعليه‌السلام دروادی السلام شدند.

ملکه به تـنـهایی داخل محراب آن مقام شریف شد و شروع به تضرع و زاری نمود. پس از گریه زیاد, حالت غشوه ای به او دست داد. در آن حال مشاهده کرد دو مرد جلیل , که یکی از آنها بزرگتر از دیگری و جـلـو بـود و یـکـی کـوچـکـتـر و در پـشت سر قرار داشت , حضور دارند. آن مرد بزرگتر به ملکه فرمود:نترس و به خود وحشت راه مده ملکه گفت : تو کیستی ؟ فـرمود: منم علی بن ابیطالب و این مردی که پشت سر من است , فرزندم مهدی است بعد آن مرد بـزرگـتـر به زنی که آن جا ایستاده بود, دستور داد و فرمود: ای خدیجه ,برخیز و دست خود را بر چـشـمـهـای ایـن ضعیفه بکش آن زن برخواست و برچشمهای ملکه دست کشید و او هم در این هنگام , از حالت غشوه به خود آمد و دیدکه چشمهایش از اول نورانی و بیناتر شده اند. زنهایی که با او بودند, بالای سر او جمع شدند و صدای خود را به صلوات بلندنمودند به طوری که اکثر اهل نجف اشرف صدای آنها را از وادی السلام می شنیدند.

از جـمله افرادی که صدای آنها را می شنید, ناقل قضیه است ایشان می گوید: الان حدود چهارده سال است که از آن قضیه می گذرد, ولی صدای آنها هنوز گوشهایم راپر کرده است بـا همین کیفیت ملکه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام بردند و چشمهای آن زن بهتر از اول شد

۹ - رؤیای حاج میرزا محمد رازی

حاج میرزا محمد رازی می فرماید: من بسیار مشتاق زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بودم و همیشه با خود می گفتم که اگر من هم جزو شیعیان آن حضرت بودم , حتما به شرف ملاقات ایشان در خواب یا بیداری می رسیدم

پس لابـد شایسته آن نیستم و در من کوتاهی هست و از این موضوع زیاد ترس و اضطراب داشتم تا آن کـه مـوفـق بـه زیارت قبله هفتم و امام هشتم حضرت رضاعليه‌السلام گردیدم و پس از زیارت به نجف اشرف برگشتم و چند روزی گذشت شـبـی در خـواب دیـدم کـه شـخـصـی به من گفت : امام عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف به نجف تشریف آورده اند.

پرسیدم : کجا هستند؟ گفت : در مسجد هندی

(از مساجد معتبر نجف اشرف ) همین که این خبر را شنیدم مسرور شدم و با سرعت و عجله تمام به قصد زیارت ورسیدن به شرف حضور آن بزرگوار, به طرف مسجد هندی روانه شدم

وقتی داخل مسجد شدم , دیدم آن حضرت کـنـار مسجد ایستاده و اجتماع مردم بحدی است که راه عبور بسته و نمی شود به حضرت نزدیک شد.

نـاامـیـدانـه ایـسـتـادم و با خود گفتم : مردم در همه کارها پیش دستی می کنند و به دیگری راه نمی دهند.

ناگاه دیدم آن بزرگوار سر مبارک را برداشتند و نظری به سوی جمعیت انداختند در این هنگام چشم مبارکشان به من افتاد و با اشاره دست مرا به سوی خودخواندند.

جـمعیت وقتی آن نوع ملاطفت را از حضرت نسبت به من دیدند, راه را باز کردند ومن خدمتشان رسیدم

آن بزرگوار, به من اظهار رافت و مرحمت نمودند و فرمودند:وقتی که از مشهد مراجعت کردی , ما در آن بالاخانه به دیدنت آمدیم , ولی تو ما رانشناختی

ایـن مطلب را که شنیدم , فهمیدم که آن بزرگوار در یکی از روزهای بعد از مراجعت ازمشهد, که در بـالاخـانـه بیرونی منزل برای آمدن مردم نشسته بودم , تشریف آورده اند,در حالی که در لباس مـعـمول اهل نجف بوده اند و من تصور کرده ام از نجفیهایی هستند که به قصد ثواب , به دیدن من آمـده انـد و اصلا متوجه این که مولای من و بلکه آقای اهل زمین و آسمان هستند, نشده ام

از این کلام حضرت شرمنده شده و ازخواب بیدار شدم و به خاطر تشرف به خدمت آن سرور در بیداری و خـواب , خـیـلـی خـوشحال بودم و به شکرانه این نعمت عظمی و این که در شمار اهل آن درگاه هستم ,سجده شکری بجا آوردم

۱۰ - رؤیای صادقه سید حسن

آقای میرزا هادی بجستانی فرمود: رفیق متدینم سید حسن نقل کرد: چله ای گرفتم , یعنی چهل شب چهارشنبه به مسجدسهله مشرف می شدم

شب چهارشنبه چهلم بزرگواری را با کمال مهابت در عالم رؤیا دیدار نمودم , ولی صورت مبارکش را ندیدم فرمود: برخیز کار تو درست شد. وقت نماز است کار تو درست شد. از خواب بیدار شدم , دیدم یک ساعت به صبح مانده است مشغول نماز شب شدم وقتی به نجف اشرف مراجعت کردم , چند روزی گذشت , اما اثری نیافتم بنا گذاردم که یک چله دیگر به مسجد بروم

عـصـر سه شنبه براه افتادم در بازار مردی به من رسید و گفت : من صد لیره وجوه شرعیه بر ذمه دارم و مـی خـواهم به مکه مشرف شوم این مبلغ را با تو به بیست لیره مصالحه می کنم که هشتاد لـیـره به من ببخشی من قبول کردم

صد لیره به عنوان خمس دریافت کردم و هشتاد لیره اش را بخشیدم

او به مکه رفت و بعد از آن هم رسیدگیهایی به من نمود

۱۱ - رؤیای صادقه آقا عبدالصمد زنجانی

شیخ اجل , آقا عبدالصمد زنجانی گفت : در زمـانـی تـقـریـبـا هـشـتـاد تـومان بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و خیلی بر من سخت مـی گـذشت , لذا مشغول به بعضی از ختومات و ریاضتهای شرعی و توسلات شدم تا آن که شبی حضرت صاحب العصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف را در خواب دیدم ودیده جان را از نور جمالش منور کردم

آن حضرت دست کرم را باز کرده و فرمودند:ساعت خود را به من نشان بده

من ساعت خـود را از جـیـب درآوردم و بـدست آن حضرت دادم

آن سرور ساعت را گرفتند و دوباره به من برگرداندند.

از خـواب بیدار شدم و از بی قابلیتی خود ناراحت شدم و با خود گفتم : بعد از این همه زحمات , آن سـرور فقط به ساعت من نظر فرمودند, ولی خودم هیچ بهره ای ازفیوضات ایشان نبردم

نه سؤالی کردم و نه مطلبی از آن حضرت استفاده کردم

به هر صورت , با کمال بی حالی شب را به صبح رساندم و به مجلس بعضی از رفقارفتم , چون قدری گذشت , ساعت را از بغل درآوردم تا ببینم چه وقت است یک نفراز حضار گفت : فلانی این ساعت طلا را از کجا پیدا کرده ای ؟ گفتم : چه می گویی ؟ من کجا و ساعت طلا کجا؟ این ساعت برنجی است و از فلانی خریده ام

یـکی دیگر از حضار نظر کرد و گفت : چه می گویی این طلای ناب است ! چون دقت کردم تعجب مرا گرفت زیرا ساعت از طلا بود.

ساعت فروش را احضار کردیم

ایشان گفت : من ساعت برنجی فروخته ام و هیچ شک و شبهه ای در آن نیست و خودم هم آن را از فلان شخص خریده و به شما فروخته ام

آن شخص ثالث را نیز احضار کردیم او هم گفت : ساعت برنجی بوده است

تا چنددست که همه همین مطلب را می گفتند.

رفـتـه رفـتـه تعجب و تحیر من زیادتر می شد! ناگاه خواب شب قبل به خاطرم آمد وحال خود و خـواب رابـه حضار مجلس گفتم و بر همه معلوم شد که این از اثرات کیمیائی دست آن برگزیده خدا بوده که برنج زرد را به طلای سرخ تبدیل کرده است

در این هنگام یکی از اهل مجلس گفت : بدهی شما چقدر است ؟ گفتم : هفتاد یا هشتادتومان گفت : من بدهی شما را ادا می کنم شما هم این ساعت را به من هدیه فرمایید. شـیخ اسداللّه زنجانی گفت : به او (آقا عبدالصمد زنجانی که خواب را دیده بود) گفتم :خانه آباد چـرا سـاعـت را از دسـت دادی ؟ اگـر آن را نـگـه داشـتـه بـودی هـفـتـاد هـزار تومان استفاده می کردی

۱۲ - رؤیای صادقه یکی از صلحاء

سید فضل اللّه راوندی , از یکی از صالحین نقل کرده است که می گفت : زمـانـی برخاستن برای نماز بر من سخت شد.

این موضوع مرا محزون کرده بود درخواب حضرت صـاحـب الزمانعليه‌السلام را زیارت کردم ایشان فرمودند: بر تو باد به آب کاسنی , به درستی که خداوند برخاستن رابر تو آسان می کند.

آن شـخـص گـفـت : بـعـد از آن مـن آب کـاسنی زیاد خوردم و برخاستن برای نماز بر من آسان شد

۱۳ - رؤیای میرزا محمد حسین نایینی

عالم صالح , میرزا محمد حسین نایینی اصفهانی فرمود: برادری دارم , به نام میرزا محمد سعید, که در حال حاضر مشغول تحصیل علوم دینی است

حدود سال ۱۲۸۵, دردی در پایش ظاهر شد و پشت قدمش ورم کرد به طوری که آن پا کج و از راه رفتن عاجز شد.

میرزا احمد طبیب , پسر حاج میرزا عبدالوهاب نایینی , را برای درمان و معالجه آوردند و اثراتی هم داشـت , یعنی کجی پشت پا برطرف و ورم خوابید و ماده ورم پراکنده شد. چند روزی که گذشت , ماده بین زانو و ساق نمایان گردید و پس از چندروز, یکی دیگر در همان پا و در ران و یکی هم در مـیـان کتف تا آن که همه آنها زخم شد و درد شدیدی پیدا کرد. آنها را معالجه کردند تا همگی باز شدند و از آنها چرک می آمد. نـزدیک یک سال , یا بیشتر مشغول معالجه بود, و به انواع معالجات متوسل شد, ولی هیچ یک از آن زخـمها بهبود نیافت و بلکه هر روز بر جراحت افزوده می شد و در این مدت طولانی قادر نبود پا را روی زمین بگذارد, لذا او را برای رفتن از جایی به جایی بر دوش می کشیدند و به خاطر طول مدت مـرض , مـزاجـش ضـعیف و از کثرت خون وچرکی که از آن دملها و جراحات خارج شده بود, جز پـوسـت و استخوان چیزی برایش باقی نمانده بود.

به همین جهت کار بر پدرمان سخت شد زیرا به هر نوع معالجه ای که اقدام می نمود جز بیشتر شدن جراحت و ضعف حال و قوا اثری نداشت

کار آن زخمها هم به جایی رسید که اگر دست بر روی یکی از آنهامی گذاشتند, چرک و خون از دیگری راه می افتاد.

در آن ایـام , وبـای شـدیـدی در نایین پیدا شده بود.

ما از ترس وبا به روستایی از دهات اطراف پناه بـرده بودیم

در آن جا مطلع شدیم که جراح حاذقی به نام میرزا یوسف درروستایی نزدیک قریه ما مـنزل دارد.

پدرم شخصی را نزد او فرستاد و او را برای معالجه حاضر کردند.

وقتی برادر مریضمان را بر او عرضه داشتند, قدری ساکت ماند, تا آن که پدرم از نزد او خارج شد. من با یکی از دایی هایم , بـه نـام حـاج مـیـرزاعـبدالوهاب , پیش او ماندیم مدتی با او نجوی کرد و من از مضمون صحبتها فـهـمـیـدم کـه بـه او خـبـر یـاس مـی دهـد و از مـن مـخفی می کند که مبادا به مادرم بگویم و ایشان مضطرب شوند. در این جا پدرم به اتاق برگشت آن جراح گفت : من اول مبلغ رامی گیرم بعد شروع به معالجه می کنم

و هدفش از این سخن آن بود که ایشان ازپرداخت آن مبلغ , که خیلی زیـاد بـود, خـودداری کـند, تا همین بهانه ای برای او باشد وبرود.

ایشان هم از دادن آنچه پیش از مـعـالجه خواسته بود, امتناع کرد.

جراح فرصت راغنیمت شمرد و به روستای خود مراجعت نمود.

پدر و مادر هر دو فهمیدند که این کار جراح به سبب ناامیدی و عجز او از معالجه بوده است و با آن مهارت و استادی که دارد, نمی تواند کاری انجام دهد, لذا از برادرم مایوس شدند.

من دایی دیگری , به نام میرزا ابوطالب , داشتم که در غایت تقوی و صلاح بود و درنایین مشهور بود که استغاثه به امام عصر, حضرت حجت ارواحنافداه را برای مردم نوشته و خیلی سریع الاجابه است

مـردم در شداید و بلاها زیاد به او مراجعه می کردند. مادرم از او خواهش کرد تا برای شفای برادرم رقعه استغاثه ای بنویسد.

روز جـمـعه ای رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهی که نزدیک قریه ما بود, رفتند.

برادرم در حالی که دستش در دست مادرم بود, آن رقعه را در چاه انداخت و در این جا برای هر دو رقت قلبی پیدا شد و بسیار گریستند.

این جریان در ساعت آخر روز جمعه اتفاق افتاد.

چـنـد روزی گذشت من در خواب دیدم که سه نفر سوار بر اسب به هیئت و شمایلی که در واقعه اسـماعیل هرقلی نقل شده , از صحرا رو به خانه می آیند((۱۸۲)) در همان حال ,واقعه اسماعیل به خـاطـرم آمـد و چون در آن روزها از قضیه او مطلع شده بودم ,خصوصیاتش در نظرم بود.

متوجه شدم آن سواری که جلوی همه است حضرت حجتعليه‌السلام می باشند و ایشان برای شفای برادر مریضم آمده اند. او هم در بستر خود,در فضای خانه و بر پشت خوابیده یا تکیه داده بود, چنانچه در آن ایام مـعـمـولا بـه یـکـی از ایـن دو حـالـت بـود. حـضرت حجتعليه‌السلام نزدیک آمدند و در دست مبارک نیزه ای داشتند.

آن نیزه را در موضعی از بدن او گذاشتند [گویا کتف او بود] و فرمودند: برخیزکه دایی ات از سفر آمده است من آن طور فهمیدم که منظور حضرت از این جمله , بشارت رسیدن دایی دیگرم به نام حاج میرزا عـلی اکبر است ایشان به سفر تجارت رفته و سفرش طول کشیده بود و به خاطر طول مسافرت و دگرگونی روزگار, از قبیل قحط و گرانی شدید, نگران او بودیم وقـتـی حـضـرت نـیـزه را بـر کتف او گذاشتند و آن سخن را فرمودند, برادرم ازرختخواب خود بـرخـاسـت و با عجله به طرف در خانه , برای استقبال از دایی مان رفت در همین جا من از خواب بـیـدار شدم دیدم فجر طلوع کرده و هوا روشن و هنوز کسی برای نماز صبح برنخاسته است بلند شدم و پیش از آن که لباس بپوشم , پیش برادرم رفتم و او را از خواب بیدار کردم و گفتم : حضرت حجتعليه‌السلام تو را شفا دادند برخیز ودستش را گرفتم و او را برداشتم او هم سر پا ایستاد. در ایـن جا مادرم از خواب برخاست و صدا زد: چرا او را بیدار کردی ؟ [این اعتراض به خاطر آن بود کـه بـرادرم از شدت درد اکثر شب بیدار بود و اندک خوابی در آن حال ,غنیمت به شمار می رفت ] گـفـتـم : حـضرت حجتعليه‌السلام او را شفا داده اند.

وقتی او راسرپا نگه داشتم , شروع به راه رفتن در فضای حجره کرد, در حالی که همان شب قدرت گذاشتن پا بر زمین را نداشت و نزدیک یک سال یا بیشتر همین طور بود, به طوری که اگر می خواست به جایی برود, باید او را حمل می کردند. به هر حال این حکایت در آن قریه منتشر شد و همه خویشان و آشنایانی که بودند,جمع شدند تا او را بـبـیـنـنـد, چـون باور نمی کردند. من هم خواب را نقل می کردم و ازاین که بشارت شفایش را داده ام , خوشحال و مسرور بودم چـرک و خون در همان روز قطع شد و زخمها قبل از تمام شدن هفته , التیام پیدا کردند. از طرفی پس از چند روز دایی ما, میرزا علی اکبر, با دست پر و سلامت از سفرتجارت برگشت

۱۴ - رؤیای صادقه آقا شیخ حسن تویسرکانی

عالم محقق شیخ حسن تویسرکانی فرمود: اوایـل جـوانـی که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم , امر معیشت بر من سخت می گذشت بنا گذاشتم فقط به قصد دعا برای توسعه حال به کربلا مشرف شوم اولـی کـه وارد شـدم , شـب را خوابیدم , در حالی که هنوز به حرم حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام مشرف نشده بودم در خواب به حضور حضرت بقیة اللّه ارواحنا له الفداء رسیدم

فرمودند: فلانی دعا کن

عرض کردم : مولاجان , من فقط به قصد دعا کردن مشرف شده ام

فـرمودند: خیلی خوب , این جا بالای سر است

دعا کن

من دست به دعا برداشتم و باتضرع و زاری دعا کردم

فرمودند: نشد.

دو باره بهتر از اول مشغول به دعا کردن شدم

باز فرمودند: نشد.

مرتبه سوم , به جد و جهد, آن گونه که بلد بودم , در دعا اصرار نمودم

باز فرمودند:نشد.

در این جا من عاجز شدم و عرض کردم : آقاجان , دعا کردن وکالت بردار هست یانه ؟ فرمودند: بله هست

عرض کردم : من شما را وکیل کردم که برای من دعا بفرمایید.

حـضـرت فـرمـودند: خیلی خوب , و دست به دعا برداشته برای من دعا کردند.

و من دراین جا از خواب بیدار شدم

چـون بـه نـجف اشرف , برگشتم , شخص تاجری از اهل تویسرکان , که ساکن تهران بود, به زیارت عـتـبـات مـشرف گردید و به حضور مبارک حجة الاسلام میرزای رشتیرحمه‌الله رسید و چون شیخ حسن تویسرکانی از شاگردان مبرز ایشان بود, به همین جهت مرحوم میرزای رشتی , توصیف او را در نزد تاجر تویسرکانی بسیار نمودند وبالاخره فرمودند: دخترت را به او بده

حـاجـی تـاجـر فـورا قبول کرد.

پس از چند روز جناب شیخ حسن , صاحب عیال وثروت و خانه و زندگی گردید

۱۵ - رؤیای حاج ملا محمد حسن قزوینی در سرداب مقدس

مرحوم حاج ملا محمد حسن قزوینی , صاحب کتاب ریاض الشهادة می فرماید: حـاجـتی داشتم و برای برآورده شدن آن , در سرداب غیبت , دعا و تضرع نمودم

بعد ازآن حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه را در عالم رؤیا زیارت کردم

ایشان مرا نوازش فرموده ووعده اجابت دادند.

وقتی بیدار شدم , به زودی تمام آنچه وعده داده بودند, انجام شد

۱۶ - رؤیای صادقه سید رضی الدین محمد آوی

سید رضی الدین محمد آوی , مدت زیادی نزد امیری از امیران سلطان جرماغون (یکی از سلاطین مغول ) زندانی بود و در نهایت سختی و تنگی بسر می برد. در عـالـم رؤیـا حـضرت بقیة اللّه ارواحنافداه را مشاهده کرد و نزد ایشان گریست و عرضه داشت : مولای من برای رها شدن از این گروه ظالم مرا شفاعت فرمایید.

فرمودند: دعای عبرات را بخوان

عرض کرد: دعای عبرات کدام است ؟ فرمودند: آن دعا در کتاب مصباح تو آمده است

سید گفت : مولای من چنین دعایی , در مصباح من نیست

فـرمـودنـد: مصباح را نگاه کن , آن را خواهی یافت

در این جا سید از خواب بیدار شد وچون صبح شـده بود, نماز خواند و کتاب مصباح را باز نمود و ورقه ای در میان اوراق آن کتاب دید که دعا در آن نوشته شده بود.

چهل مرتبه آن دعا را خواند.

امـیـری کـه ایشان را زندانی کرده بود, دو زن داشت یکی از آن دو, عاقل و اهل تدبیر بودکه بر او اعـتماد داشت امیر بنا به قراری که گذاشته بود نزد او آمد. وی امیر را مخاطب قرار داد و گفت : از اولاد امیرالمؤمنینعليه‌السلام کسی را زندانی کرده ای ؟ گـفـت : منظورت از این سؤال چیست ؟ زن گفت : در عالم رؤیا, شخصی را که گویا نورآفتاب از رخسارش می درخشید, دیدم او گلوی مرا میان دو انگشت خود قرار داد و فرمود: شوهر تو یکی از فرزندان مرا دستگیر کرده و در خورد و خوراک بر او سخت گرفته است به ایشان عرض کردم : مولای من , شما کیستید؟ فرمودند: من علی بن ابیطالب هستم

به شوهرت بگو اگر او را رها نکند, خانه اش راخراب خواهم کرد. جریان این خواب منتشر شد و به گوش سلطان رسید. او گفت : من راجع به این موضوع اطلاعی ندارم و از زیردستان خود پرسید: چه کسی نزد شما زندانی است ؟ گفتند: همان سید و پیرمرد علوی که دستور داده بودی سلطان گفت : رهایش کنید و اسبی به او بدهید, که سوار آن شود, و راه را نشانش دهیدتا به خانه خود برود