تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33642
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33642 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۱۷ - رؤیای مریض کربلائی و شفا از مرض

سید زین العابدین , علی بن حسین الحسینی می فرماید: این دعا را حضرت حجتعليه‌السلام در خواب به مرد مریضی از مجاورین حائر شریف (کربلا) تعلیم دادند, چـون او از مـرض خود, به آن حضرت شکایت کرده بود.

به اودستور دادند که این دعا را بنویسد و بشوید و آن آب را بیاشامد.

شخص مریض طبق دستور حضرت عمل کرد و شفا یافت

دعـا این است : بسم اللّه الرحمن الرحیم بسم اللّه دواء و الحمد للّه شفاء و لا اله الااللّه کفاء هو الشافی شـفـاء و هـو الکافی کفاء اذهب الباءس برب الناس شفاء لایغادرسقم و صلی الله علی محمد و آله النجباء

۱۸- رؤیای صادقه شیخ علی مکی

صالح متقی , حاجی شیخ علی مکی فرمود: من به تنگی معیشت و بدهیهای زیاد مبتلا شدم , به حدی که ترسیدم طلبکارها مرابکشند, یا آن که از تـنـگدستی و غصه بمیرم

ناگاه دست به جیب خود کرده دعایی درآن دیدم , بدون آن که خود گذاشته باشم یا کسی که او را دیده باشم , در جیبم گذاشته باشد.

از مشاهده آن دعا خیلی تعجب کردم و متحیر گردیدم ! در خواب مردی را به هیئت صلحا و زهاد دیدم که به من می گوید: فلانی , دعای مربوط به خودت را به تو دادیم آن را بخوان تا از تنگی و شدت رها شوی

من او رانشناختم و تعجبم زیاد شد! مرتبه دوم , حضرت حجتعليه‌السلام را در خواب دیدم فرمودند: آن دعایی را که به تو عطاکردیم , بخوان و به هر کس که می خواهی تعلیم بده

شـیـخ عـلی مکی می گوید: آن دعا را چند بار تجربه کردم و فرج و گشایش را به زودی مشاهده نمودم , ولی پس از مدتی گم شد و چندی هم مفقود بود.

در این مدت به خاطر از دست دادن آن , تاسف می خوردم و از بدی عمل خود استغفار می کردم

امابعدها شخصی نزد من آمد و گفت : این دعـا در فـلان مکان از تو مفقود شده بود و آن رابه من داد, ولی به خاطرم نیامد که به آن جا رفته باشم

دعا را گرفتم و سجده شکربجای آوردم

دعا این است : بـسـم اللّه الـرحمن الرحیم رب انی اسئلک مددا روحانیا تقوی به قوی الکلیة والجزئیة حتی اقهر بـمبادی نفسی کل نفس قاهرة فتنقبض لی اشارة دقائقها انقباضاتسقط به قواها حتی لا یبقی فی الکون ذو روح الا و نار قهری قد احرقت ظهوره یا شدید یا شدید یا ذا البطش الشدید یا قهار اسئلک بـما اودعته عزرائیل من اس مائک القهریة فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنی هذا السر فی هذه الساعة حتی الین به کل صعب و اذلل به کل منیع بقوتک یا ذا القوة المتین

و کـیفیت آن این است که در سحر سه مرتبه [در صورت امکان ], صبح سه مرتبه و درشب هم سه مـرتبه خوانده شود و هرگاه کار سخت شود, بعد از خواندن آن سی باربگوید: یا رحمن یا رحیم یا ارحم الراحمین اسئلک اللطف بما جرت به المقادیر

۱۹ - رؤیای میرزا محمد علی قزوینی

عالم صالح , میرزا محمد باقر سلماسی , فرزند آخوند ملا زین العابدین سلماسیرحمه‌الله فرمود: جـنـاب مـیـرزا مـحمد علی قزوینی مردی زاهد و عابد و موثق بود که میل شدیدی به علم جفر و حـروف (از علوم غریبه ) داشت و برای بدست آوردن آن سفرها کرده و به شهرها رفته بود.

بین او و پدرم رفاقتی وجود داشت

در اوقـاتـی که با پدرم مشغول تعمیر شهر و قلعه عسکریینعليه‌السلام بودیم , به سامرا آمد ونزد ما منزل کرد و تا زمانی که به کاظمین برگشتیم همان جا بود, یعنی سه سال میهمان ما بود.

روزی به من گـفـت : سـینه ام تنگ شده و صبرم به آخر رسیده است از تودرخواستی دارم که پیغامی از من به پدرت برسانی

گفتم : درخواستت چیست ؟ گـفت : ایامی که در سامرا بودم یک بار حضرت حجتعليه‌السلام را در خواب دیدم و ازایشان درخواست کردم علمی که عمر خود را در آن صرف کرده ام (علم جفر وحروف ) به من تعلیم فرمایید. فرمودند: آنچه می خواهی نزد یار و مصاحب تو است و اشاره به پدرت کردند. عرض کردم : او اسرار خود را از من مخفی می کند. فرمودند: این طور نیست , از او بخواه چون از تو دریغ نخواهد کرد. از خواب بیدار شدم و برخاستم که نزد پدرت بروم , دیدم از گوشه صحن مقدس به طرفم می آید. وقـتـی مـرا دیـد پـیـش از آن کـه چیزی بگویم , فرمود: چرا از من نزدحضرت حجتعليه‌السلام شکایت کرده ای ؟ چه زمانی از من چیزی را که داشته ام , خواسته و من بخل کرده و نداده ام ؟ خجل شدم و سر به زیر انداختم و الان سه سال است که ملازم و همراه او شده ام , نه اوحرفی از این عـلم به من فرموده و نه من قدرت بر سؤال دارم و تا به حال به احدی ابرازنکرده ام

اگر می توانی این غم و غصه را از من برطرف کن

مـیـرزا مـحـمد باقر سلماسی می گوید: از صبر او تعجب کردم و نزد پدرم رفتم و آنچه راشنیده بودم , عرض کردم سپس پرسیدم : از کجا دانستید که او نزد امام عصرعليه‌السلام شکایت کرده است ؟ فرمود: آن حضرت در خواب به من فرمودند ولی خواب را نقل نکرد

۲۰ - رؤیای محمد صادق عراقی

عالم ربانی , حاج ملا فتحعلی عراقی فرمود: آخـونـد مـلا محمد صادق عراقی در نهایت سختی و پریشانی بود و به هیچ وجه برای او گشایشی واقـع نـمـی شـد. شـبی در عالم خواب دید, در بیابانی خیمه بزرگی بر پا است پرسید: این خیمه مربوط به کیست ؟ گـفـتـند: این جا خیمه امام زمانعليه‌السلام است با عجله خدمت آن حضرت مشرف شد وسختی حال خود را به آن سرور عرض کرد و از ایشان دعایی برای گشایش کار و رفع مشکلات خویش خواست حضرت او را به سیدی از اولاد خود حواله دادند و اشاره به او و خیمه اش فرمودند. آخـوند از محضر آن حضرت خارج شد و به همان خیمه ای که اشاره فرموده بودند,رفت , دید عالم مـورد اعـتماد, جناب آقا سید محمد سلطان آبادی , که روی سجاده نشسته و مشغول دعا خواندن است , در آن خیمه حضور دارد.

به سید سلام کرد وکیفیت جریان را نقل کرد. ایشان جهت وسعت رزق , دعایی به او تعلیم نمود. در ایـن جـا آخوند از خواب بیدار شد و در حالی که دعا به یادش مانده بود, به طرف خانه آن عالم بزرگوار براه افتاد.

از طرفی قبل از دیدن این خواب , رابطه آخوند عراقی با سید قطع بود و علتش را اظـهـار نـمـی کـرد. وقتی خدمت سید رسید, او را به همان شکلی که در خواب دیده بود, روی سجاده خود نشسته , مشغول ذکر و استغفارمشاهده نمود و سلام کرد.

سـید جواب سلامش را داد و تبسمی نمود, مثل این که از قضیه مطلع باشد.

آخوندبرای گشایش کار خود دعایی خواست

مرحوم سلطان آبادی , همان دعایی را که درعالم خواب تعلیم فرموده بود, بیان کرد.

آخـونـد عـراقـی مـقـید به خواندن آن دعا شد و به اندک زمانی دنیا از هر طرف به او روآورد و از سختی و تنگدستی راحت شد.

بـعـد از ایـن اتـفاق , مرحوم حاج ملا فتحعلی , سید را خیلی ستایش می کرد و مدتی هم نزد ایشان درس خوانده بود.

اما آنچه را سید به آخوند در عالم خواب و بیداری تعلیم داده بود, سه چیز است : اول آن که , بعد از نماز صبح دست به سینه گذاشته و هفتاد مرتبه یا فتاح بگوید.

دوم , دعایی را که در کتاب کافی است , همیشه بخواند که حضرت رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را به مردی از صـحابه که مبتلا به مرض و پریشانی بود, تعلیم دادند و از برکت خواندن این دعا به اندک زمانی مشکلاتش برطرف شد.

دعا این است : لا حول و لا قوة الا باللّه توکلت علی الحی الذی لا یموت و الحمد للّه الذی لم یتخذ ولدا و لم یکن له شریک فی الملک و لم یکن له ولی من الذل و کبره تکبیرا.

سـوم , دعـایی را که ابن فهد حلی از حضرت رضاعليه‌السلام نقل کرده که بعد از نماز صبح خوانده شود و هر کس آن را بخواند حاجتش برآورده و مشکلاتش حل می شود.

دعا این است : بسم اللّه و باللّه و صلی اللّه علی محمد و آله و افوض امری الی اللّه ان اللّه بصیر بالعباد فـوقیه اللّه سیئات ما مکروا لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الـغم و کذلک ننجی المؤمنین حسبنا اللّه و نعم الوکیل فانقلبوا بنعمة من اللّه و فضل لم یمسسهم سـوء ماشاءاللّه لا حول و لا قوة الا باللّه ماشاءاللّه لا ماشاء الناس ماشاءاللّه و ان کره الناس حسبی الرب من المربوبین حسبی الخالق من المخلوقین حسبی الرازق من المرزوقین حسبی اللّه رب العالمین حسبی من هو حسبی حسبی من لم یزل حسبی حسبی من کان مذکن ت حسبی حسبی اللّه لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم

۲۱ - رؤیای صادقه حاج ملا باقر بهبهانی

عـالـم فاضل , حاج ملا باقر بهبهانی , مؤلف کتاب دمعة الساکبة , ارادتی کامل به حضرت ولی عصر ارواحنافداه داشت

روی این ارادت و اخلاص , باغی در ساحل هندیه و در اطراف مسجد سهله احیاء و غـرس کـرده و نام آن را صاحبیه گذاشته بود, اما به خاطر مخارج آن باغ و ضعف درآمد [ایشان کـتـابفروش بود] و کثرت عیال , در اواخربدهکار و پریشان حال شده بود.

پس از مدتی مشهور شد کـه حـضـرت صـاحـب الامرعليه‌السلام باغ صاحبیه حاجی ملا باقر را خریداری کرده اند.

باز پس از مدتی مشهورشد که آن حضرت قرضش را ادا نموده اند.

من جریان را از خود آن مرحوم سؤال کردم ایشان در جواب فرمود: یکی از باغبانهای صاحبیه , پیرمردی یزدی و صالح است

روزها در باغ باغبانی می کند و شبها را در مسجدسهله بیتوته می نماید. از طرفی من به خاطر بدهی که دراین اواخر پیدا شده بود, مضطرب بودم که مبادا مدیون مردم بمیرم , لذا در این باره به امام عصرعليه‌السلام متوسل شدم , چون این باغ را به نام ایشان کرده و جلد آخر کتاب دمعة الساکبه را در احوال حضرتش نوشته بودم

روزی باغبان مذکور آمد و گفت : امروز بعد از نماز صبح , در صفه (سکو) وسط حیاط مسجد سهله نشسته ومشغول تعقیب نماز بودم ناگاه شخصی آمد و گفت : حاج ملاباقر این باغ را نمی فروشد؟ گفتم : تمامش را نه , اما گویا قسمتی از آن را چون قرض دارد می فروشد.

آن شـخـص گفت : پس تو نصف این باغ را از طرف او به من به یک صد تومان بفروش وپول آن را بگیر و به او برسان

گفتم : من که وکالتی از او ندارم

گفت : بفروش و پولش را بگیر اگر اجازه نداد, پول را برگردان

گفتم : لابد باید سند و شهودی در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمی شود.

گفت :بین من و او سـنـد و شـهـودی لازم نـیست

بالاخره هر قدر اصرار کرد, قبول ننمودم

گفت : من پول را به تو می دهم , ببر و تو را در خریدن باغ وکیل می کنم اگر فروخت برای من بخر, والا پول را برگردان

بـا خـود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد, لذا قبول نکردم و به او گفتم : من هرروز صـبح در این جا هستم از او می پرسم و جواب را به تو می رسانم

وقتی گفته مراشنید, برخاست و از مسجد خارج شد.

حـاج ملا باقر می گوید: باغبان وقتی این واقعه را ذکر کرد به او گفتم : چرا نفروختی وچرا قبول نکردی ؟ من که به تنهایی از عهده مخارج این باغ بر نمی آیم بعلاوه قرض دارم و هیچ کس هم تمام این باغ را به این قیمت نمی خرد.

[چه رسد به نصف آن ] بـاغـبـان در جواب گفت : تو در این باره به من اجازه نداده بودی و من هم این فضولی رامناسب خـود نـدیـدم حـال کـه خودت می خواهی , چون فردا وعده جواب است , شایدبیاید اگر آمد به او می گویم

گـفـتـم : او را بـبـین و هر طوری که می خواهد, من مضایقه ندارم و هر طور شده او را پیداکن و معامله را انجام بده , یا آن که با یکدیگر به نجف بیایید و هر طور و نزد هر کس که می خواهد برویم و معامله را به آخر برسانیم فردا باغبان آمد و گفت : هر قدر در صفه مسجد منتظر شدم نیامد. گفتم : قبلا او را دیده ای و می شناسی ؟ گفت : ندیده و نمی شناسم گفتم : برو, نجف و مسجد و باغات را بگرد, شاید او را پیدا کنی یا بشناسی باغبان رفت و وقتی برگشت , گفت : از هر کس پرسیدم , خبری نداشت مایوس شدم و به همین جهت بسیار متاسف گردیدم , زیرا اگر این معامله صورت می گرفت , هم قرض من ادا می شد و هم باعث سبکی مخارج باغ می گردید. پـس از یـاس و تحیر و گذشتن مدتی از جریان , شبی در مورد قرض و پریشانی حال خود و آن که مـن از عـهده مخارج باغ و عیال بر نمی آیم و مطالبی از این قبیل فکرمی کردم و با همین خیالات خوابم برد. در عـالـم رؤیـا دیـدم , شرفیاب محضر مولایم حضرت صاحب الامرعليه‌السلام هستم آن بزرگوار به من تـوجـه کردند و فرمودند: حاج ملا باقر, پول باغ نزد حاج سید اسداللّه (عالم عامل حاج سید اسداللّه رشتی اصفهانی ) است برو از او بگیر. این را گفتند و من از خواب بیدار شدم وقتی که بیدار شدم به سبب دیدن این خواب شاد گشتم , اما بعد از کمی تامل با خودگفتم شاید این خواب , از خیالات باشد و گفتن آن به سید باعث بدخیالی او درباره خود من بشود, یعنی تصور کـنـد که این مطلب را وسیله ای برای درخواست کمک ازایشان کرده ام , چون من برای اثبات این مـدعـی دلیلی در دست ندارم ولی دوباره گفتم :سید مرد بزرگی است و می داند که من از این نـوع مردم نیستم دیدن سید و نقل خواب هم ضرری ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم مـصـمـم بر رفتن نزد سید و گفتن خواب شدم نماز صبح را خواندم خانه سید در مسیرمنزل تا کتابفروشی ام بود, لذا بعد از نماز به طرف مغازه براه افتادم در اثنای عبور, به در خانه سید رسیدم و توقف کردم و دست به حلقه در بردم و آهسته آن را حرکت دادم ناگاه صدای ایشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستی ؟صبرکن که آمدم تـا این را شنیدم , با خود گفتم شاید از روزنه ای مرا دیده است , اما سریعا در حالی که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پایین آمد. در را باز کرد و کیسه پولی به دستم داد و گفت : کسی نفهمد. بعد هم در را بست و بدون آن که چیز دیگری بگوید, رفت کیسه را آوردم و پولها را شمردم یک صد تومان تمام , در آن بود. و تا زمانی که سیدمذکور زنده بود ایـن واقـعـه را بـه کـسـی نگفتم اگر چه از تقسیم پول به طلبکارها وقراین دیگر, بعضی از افراد خبردار شدند و به یکدیگر می گفتند, ولی بعد از فوت سید, این قضیه انتشار یافت

۲۲ - رؤیای شیخ ابراهیم و شفای چشم او

شـیـخ ابـراهیم وحشی که از طایفه رماحیه است نابینا بود. زمستانها نزد طایفه خود وتابستانها به نـجف اشرف می آمد. هر شب پیش از آن که در حرم مطهر را باز کنند,می آمد و انتظار می کشید تا وقتی در باز شود. تا آخر وقت هم در آن جا می ماند. شـبی با اهل بیت خود بحث کرد, لذا حوصله اش سر رفته , همان جا دعای توسل راخواند و خوابید. در عالم رؤیا مشاهده کرد که در حرم مطهر می باشد و آن جا کاملاروشن است

شـیـخ ابـراهـیم می گوید: هر قدر نگاه کردم شمع و چراغی دیده نمی شد متوجه شدم که ضریح مقدس در جای خود نیست و در محل دو انگشت مبارک((۱۹۲)) دریچه ای است که روشنایی از آن خارج می شود.

آهسته آمدم و دستم را بر صندوق گذاشته , سرم راخم کردم نگاه کردم و دیدم یک کـرسـی گـذاشته شده و حضرت روی آن نشسته اند و ازنور چهره مبارکشان , بیرون روشن شده است

خود را بر پای آن حضرت انداختم

دراین جا دستم به دست ایشان رسید و سه نوبت دستشان را بر دست من کشیدند. سپس فرمودند: تو اجر شهدا را داری بیدار شدم , دیدم چشمم هنوز نابینا است تاسف خوردم که ای کاش دست مبارک را بر چشم من می مالیدند. شـبـی دیگر نیز دعای توسل را خواندم و به خواب رفتم دیدم در صحرایی هستم وجمعی نزدیک سـیـصـد نفر به طرفی می روند و یک نفر جلو آنها بود. ناگاه آن که جلوتربود, ایستاد دیگران هم ایستادند و جای نماز را انداختند و مشغول نماز شدند. من نیزخود را داخل صف کردم وقتی نماز تمام شد, اسبی آوردند. آن بزرگوار سوار شد و تند رفت

پرسیدم : این مردکیست ؟ گفتند: پشت سرش نماز خواندی , ولی او را نشناختی ؟ گفتم : الان رسیده ام ونمی دانم

گفتند: قائم آل محمد, حضرت حجتعليه‌السلام , است

من چشم خود را فراموش کردم وفریاد برآوردم : یابن رسول اللّه آیا من از اهل بهشتم یا از اهل جهنم ؟ تا سه نوبت جواب ندادند.

ناامید شدم و فریاد بر آوردم : قسم به اجداد طاهرینتان , من از اهل بهشتم یا از اهل دوزخ ؟ آن حـضرت نظری به من انداختند و تبسم نمودند.

در این هنگام من هم به ایشان رسیدم

حضرت سه بار دست بر چشم و سر من کشیدند و فرمودند: از اهل بهشتی

بیدار شدم , دیدم آب بسیار غلیظی از چشمم خارج به طوری که صورتم تر شده بود.

با خود گفتم چـه مـعنی دارد؟ چشم من چنان خشک بود که هیچ وقت نم نمی داد.

آن آب را پاک کردم و چون سـر را از زیـر لـحـاف بـیـرون آوردم , دیـدم سـتـاره ای از روزنه خانه ام نمایان و چشمم بینا شده است

۲۳ - توسل آقامیرزا عبدالرزاق حائری همدانی

آقا میرزا عبدالرزاق حائری همدانی می نویسد: همسر مرحومه ام , از ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۲ قمری , در همدان مریض شد ومرض او منجر به امـراض دیـگـر گـردیـد.

بـرای مـعالجه به تمامی اطباء و دکترهای درجه یک ایرانی و خارجی و مـتـخـصـصـین مراجعه کردیم و از داروهای مختلف که معمولا با قیمتهای گزاف تهیه می شد, استفاده نمودیم

در مـدت مـرض و مـعالجه با آن داروها که تقریبا هفت ماه طول کشید, معمولا معالجه بادعاهای مـجـرب و خـتومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسینعليه‌السلام و حتی به تربت قبر مطهر که از طریق مخصوصی به دست آمده بود,نیز همراه بود.

از جـمـله آنها که مخصوصا با حال تضرع و توجه و گریه انجام می شد, توسل به ولی عصر, حضرت حجت روحی فداه بود.

به ایشان عریضه ای نوشتم و دو رکعت نمازخوانده و زیارت سلام اللّه الکامل الـتـام

[در مـفاتیح الجنان بطور کامل ذکر شده است ] را در روز جمعه انجام دادم , اما با همه این احوال , مرض و درد آن مرحومه شب و روز شدیدتر می شد به طوری که در اواخر از شدت درد, در سـخـتـی زیـاد وفـریـاد زدن بـود و هر غذایی حتی نصف استکان آب جوجه را استفراغ می کرد و دیـگرراضی به مرگ خود شده بود و مکرر التماس می کرد: شکم مرا پاره کنید من که هرساعت با ایـن دردجـان مـی دهـم , بالاخره یا خوب می شوم یا می میرم و لااقل از دردآسوده می شوم , چون شکم , ورم فوق العاده ای داشت و حتی بستگان و دوستان هم به آنچه خودش می گفت راضی شده بودند.

حال من هم طوری بود که آنها رقت می کردند. بـالاخره کار به جایی رسید که از حضرت حجت ارواحنافداه گله مند شدم و حتی به خاطرتوسل یـکـی از دوستان در همان ایام به آن حضرت و اثر دیدن فوری او, از ایشان قهرکردم و گله ام این بود که یا حجة اللّه اگر مرض حتمی و شفایش امکان پذیر نیست ,یک طوری به من بفهمانید.

شما به این روسیاه اعتنای سگی هم نمی فرمایید, والامطلب را می فهماندید.

در شـدت مـرض و درد, شـب چـهارشنبه یازدهم ربیع الثانی , مریض از دنیا رفت

من در آن وقت نتوانستم کنار او باشم , ولی بعضی از زنهای مورد اعتماد گفتند: خودش در حالی که قبلا زبان او از تکلم بسته شده بود, زبان باز کرد و شهادتین گفت و عرضه داشت : ای کننده در خیبر, به فریادم برس و جـان را تـسلیم کرد.

من حتی از کثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم

بالاخره اینهاگذشت

روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدی (مسجد محله حاجی ) که نمازمی خوانم , سید بزرگواری از شاگردان و مخصوصین خودم , به نام آقا میر عظیم , درمجلس گفتند: دیشب , شب پنج شنبه دوازدهـم ربـیـع الثانی , حضرت حجت عصرعليه‌السلام را در خواب دیدم و به حضورشان شرفیاب شدم

حضرت این لفظ را بدون کم وزیاد, فرمودند: برویم تسلیت میرزا عبدالرزاق و بعد هم چیزهایی مرحمت نمودند که مربوط به این موضوع نیست

وقـتـی کـه ایـن سید جلیل خواب را برای من نقل کرد, بی اختیار و به سختی به سر خودزدم و از جـسـارتـی کـه عرض کرده بودم (گله کردن از حضرت ), خیلی خجالت کشیدم

من چه قابلیتی دارم که آن حضرت به تسلیت این سگ روسیاه خود بیایند. به هر حال اثر تسلیت حضرت به خوبی ظاهر گشت و اندوهم که فوق طاقت بود,نسبتا کم و آرام شـد و به نظرم رسید که با این فرمایش , هم جواب عریضه ام را داده اندو هم بنده روسیاه خود را از گـلـه و قـهـر بیرون آوردند و هم به من فهماندند که مقدرات حتمی , قابل تغییر نیست و هم بر یقینم افزودند

بخش چهارم : تجلیات حضرت

در این بخش , قضایائی را می خوانید که در آنها, اشخاص متوجه نور یا صدا ویا عطر مبارک حضرت ولی عصرعليه‌السلام شده اند.

۱ - شنیدن دعای حضرت توسط سید بن طاووس

عالم بزرگوار و سید جلیل , رضی الدین علی بن طاووسرحمه‌الله , فرمود: سحرگاهی در سامرا, دعایی از حضرت قائمعليه‌السلام شنیدم و کلماتی از آن را حفظ کردم ایشان برای زندگان و مردگان دعا می فرمودند و از جمله کلمات آن حضرت این بودکه عرضه می داشتند: و ابـقهم و احیهم فی عزنا و ملکنا و سلطاننا و دولتنا.

(خدایاشیعیان را حفظ کن و آنها را در دولت و سلطنت ما, حیات ده ) این قضیه در شب چهارشنبه سیزدهم ذیقعده سال ۶۳۸, برایم اتفاق افتاد

۲ - شنیدن دعای حضرت برای شیعیان

سید بن طاووسرحمه‌الله می فرماید: سـحـرگـاهـی در سرداب مقدس بودم ناگاه صدای مولایم را شنیدم که برای شیعیان خود دعا مـی کـردنـد و عرضه می داشتند: اللهم ان شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقیة طینتنا و قد فعلوا ذنوبا کثیرة اتکالا علی حبنا و ولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک و بینهم فاصفح عنهم فقد رضینا و ما کـان منها فیما بینهم فاصلح بینهم و قاص بهاعن خمسنا وادخلهم الجنة فزحزحهم عن النار و لا تجمع بینهم و بین اعدائنافی سخطک

ترجمه دعا این است : خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه طینت ما خلق کرده ای ,آنها گناهان زیـادی با اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما, کرده اند, اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تـو اسـت , از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای

و آنچه از گناهان آنها, در ارتباط با خودشان هست , خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق مااست , به آنها بده تا راضی شوند.

و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.

۳ - مشاهده نور حضرت توسط زنی صالحه

شیخ صالح , شمس الدین محمد بن قارون , فرمود: مردی به نام نجم اسود, در روستای قوسا که یکی از آبادیهای کنار رود فرات است ,ساکن بود. او از اهل خیر و صلاح بود و زن صالحه ای به نام فاطمه داشت که او هم اهل تقوی بود. این دو, یک پسر و یک دختر به نامهای علی و زینب داشتند, اما هم مرد و هم همسرش هر دو نابینا شدند و مدتی بر این حال بودند. شبی آن زن متوجه شد که دستی به روی او کشیده شد و گوینده ای فرمود: حق تعالی کوری را از تو برداشت برخیز و شوهر خود, ابوعلی را خدمت کن و درخدمت او کوتاهی نداشته باش زن گفت : چشمهایم را باز کردم و خانه را پر از نور دیدم دانستم که این معجزه ازطرف مولایمان حضرت قائمعليه‌السلام بوده است

۴ - استشمام عطر حضرت در سرداب مطهر

آقـا مـحـمـد, که متجاوز از چهل سال متولی شمعهای حرم عسکریین و سرداب مطهربوده است

می فرماید: والده من , که از صالحات بود, نقل کرد: روزی با اهل بیت عالم ربانی , آخوند ملا زین العابدین سلماسیرحمه‌الله , و خود آن مرحوم , در سرداب مقدس همان ایامی که ایشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بنای قلعه آن شهر را تمام کند, بودیم

آن روز, جمعه بود و جناب آخوند سلماسی مشغول خواندن دعای ندبه شد و مثل زن مصیبت زده و مـحب فراق کشیده می گریست و ناله می کرد. ما هم با ایشان در گریه وناله شرکت می کردیم

در هـمین وقت ناگاه بوی عطری وزیدن گرفت و در فضای سرداب منتشر و هوا از آن پر شد, به طـوری کـه همه ما را مدهوش کرد. همگی ساکت شدیم و قدرت صحبت کردن را نداشتیم مدت زمـان کمی گذشت و آن عطر خوشبوهم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقیه دعا شدیم وقـتـی بـه مـنزل مراجعت نمودیم , از جناب آخوند ملا زین العابدین راجع به آن بوی خوش سؤال کردم فرمود: تو را چه به این سؤال ؟ و از جواب دادن خودداری فرمود. عالم متقی , آقا علیرضا اصفهانیرحمه‌الله , که کاملا با آخوند سلماسی خصوصی بود, نقل کرد: روزی از آن مرحوم راجع به ملاقات ایشان با حضرت حجتعليه‌السلام سؤال کردم وگمان داشتم که ایشان مثل اسـتـاد خـود, سید بحرالعلومرحمه‌الله باشند و تشرفاتی داشته اند.

در جواب من , همین قضیه را بدون هیچ کم و زیادی نقل کردند

۵ - حکایت عطار بصراوی

شخص عطاری از اهل بصره می گوید: روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند.

وقـتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم , متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم مـعمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم ,اما جوابی ندادند.

من اصرار می کردم , ولـی جـوابـی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم , تا آن که آنها را به رسول مختارصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آل اطـهـار آن حـضـرت قـسـم دادم مطلب که به این جا رسید, اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حـضـرت حـجـتعليه‌السلام هـستیم یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود, وفات کرده است , لذا حضرت ما را مامورفرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم همین که این مطلب را شنیدم , دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. گـفـتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند, جرات این جسارت را نداریم گـفـتـم : مرا به محضر حضرتش برسانید, بعد همان جا, طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند, شـرفـیـاب مـی شوم والا از همان جا برمی گردم و در این صورت , همین که درخواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد, اما بازهم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرع و اصـرار را از حـد گـذراندم , به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند.

من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان براه افتادم , تا آن که به ساحل دریا رسیدیم

آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند, بر روی آب راه افتادند, اما من ایستادم متوجه من شدند و گفتند: نترس , خدا را به حق حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو و روانه شو. این جمله را که شنیدم , خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنافداه قسم دادم و برروی آب مـانـنـد زمـیـن خـشک به دنبالشان براه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم

ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.

اتـفـاقـا من در وقت خروج از بصره , صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب ,بر پشت بام گذاشته بودم وقتی باران را دیدم , به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد.

به محض این خطور ذهنی , پاهایم در آب فرو رفت , لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن , حفظ کنم , اما بـا هـمه این احوال از همراهان دور می ماندم

آنهاوقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند, بـرگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید, توبه کن و مجدداخدای تعالی را به حضرت حجتعليه‌السلام قسم بده

من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجتعليه‌السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم بـالاخـره بـه سـاحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد, مسیر را ادامه دادیم مقداری که رفـتـیـم در دامنه بیابان , چادری به چشم می خورد که نور آن , فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادررفتم و همان جا توقف کردیم یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد, به طوری که سـخـن مولایم را شنیدم , ولی ایشان راچون داخل چادر بودند, نمی دیدم حضرت فرمودند: ردوه فانه رجل صابونی , یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید, تقاضای او را اجـابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید, زیرا او مردی است صابونی

این جمله حضرت ,اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود, یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.

این سخن را کـه شـنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی وشرعی دیدم , دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پـوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل , به تیرگیهای دنیوی آلوده است , چهره محبوب در آن مـنـعکس نمی شود وصورتی مطلوب , در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد

۶ - دیدن نور آن حضرت توسط شیخ علی مهدی دجیلی

شیخ علی مهدی دجیلی فرمود: مـن همیشه شبهای ماه رمضان در سامرا به سرداب مقدس مشرف می شدم و مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن می شدم تـا ایـن کـه در یک شب قدر در اثناء قرائت قرآن به خود گفتم , معلوم می شود که ما موردرضایت مولای خود حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه نیستیم , والا چطور می شود در این سالهای متمادی , با آن که در جوار آن حضرت هستیم ایشان را نبینیم ناگاه بدنم به لرزه درآمد و نوری ظاهر گشت که سـرداب مـطـهـر را روشـن نمود.

در آن جا جز یک فانوس چیز دیگری نبود, ولی این نور بیشتر از پـنـجاه فانوس روشنایی داشت متحیرشدم و گریه شدیدی به من دست داد عرض کردم : مولای من , اگر شما خودتان هستیدفلان حاجت مرا تا صبح برآورده کنید. صـبـح حـاجـتی را که خواسته بودم , برآورده کردند و معلوم شد, که در آن سرداب مقدس , مورد توجه حضرت ولی عصر ارواحنافداه قرار گرفته ام

۷

۷ - دیدن نور حضرت , توسط اهل سامرا

این معجزه حضرت ولی عصر ارواحنافداه , چیزی است که در بین اهل سامرا, با وجودتعصبی که بر مذهب خود دارند, معروف و مورد تایید تمامی آنها است و حتی از بس زیاد اتفاق افتاده است آن را مـی شـنـاسـند, یعنی به مجرد دیدن آثار این معجزه , شروع به هلهله و کارهای دیگری از این قبیل می کنند. در این باره یکی از علماء مورد وثوق وبلکه چند نفر دیگر نقل کرده اند: شـبـی در سـامـرا بودیم شب از نیمه گذشته بود. ما همگی که شش هفت نفر می شدیم ,به حرم عـسـکـریـینعليه‌السلام مشرف شده و هر یک شمعی در دست داشتیم اضافه بر این که شمعهای حرم و ضـریـح نیز روشن بودند. در مقابل ضریح مقدس , مشغول زیارت بودیم که ناگاه لرزه و ترسی در دلـمان افتاد به طوری که صدای دندانهای یکدیگر را که به هم می خورد, می شنیدیم شمعها یک بـاره و بدون دلیل خاموش شدند, اما فضای حرم مطهر مثل روز روشن بود و صدای زنها را که در خـانـه هـای خـود هـلـهله می زدند,شنیدیم از طرفی فهمیده بودیم که وقتی حضرت ولی عصر ارواحنافداه تشریف می آورند, این علامات ظاهر می شود, لذا یقین کردیم که آن حضرت به زیارت پـدران بـزرگوار خود آمده اند. خواستیم خود را به گوشه ای بکشیم و بایستیم , ولی حتی زبانمان بند آمده , به طوری که قادر بر تکلم نبودیم و بهت و حیرت و وحشتی عظیم سراسر وجود ما را فرا گـرفـتـه بود و از شدت لرزیدن و ارتعاش و هول , نزدیک بودهلاک شویم تاب نیاوردیم و از حرم خارج شدیم

نـاقـل جـریـان , قسم خورد که کلیدی از آهن در جیب من بود آن را درآوردم و به جای شمع , در دست گرفتم دیدم سر آن کلید مثل چراغ مشتعل بود. باز انگشت خود را به همین شکل گرفتم , دیدم همان اتفاق افتاد.

خلاصه این که معجزاتی که در این زمان ظاهر شده زیاد است و بیان آنها ممکن نیست آنچه برای مـؤلف اتفاق افتاده , این است که حاجتی داشتم , لذا در آن مکان مقدس مشغول دعا و تضرع شدم شب آن حضرت را در خواب دیدم که مرا نوازش فرمودند و وعده استجابت دادند. بعد هم به زودی آنچه را خواسته بودم و در خواب وعده داده بودند, به من مرحمت فرمودند