تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33652
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33652 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۴۸ - تشرف پیرزنی از کنیزان حضرت

یعقوب بن یوسف اصفهانی می گوید: در سال ۲۸۱, با گروهی از اهل اصفهان , که از اهل سنت بودند, به حج بیت اللّه الحرام مشرف شدم

وقـتـی وارد مـکـه شـدیم , بعضی از رفقا خانه ای را که در کوچه سوق اللیل و به نام دار خدیجه و دارالرضاعليه‌السلام معروف بود, کرایه کردند.

در آن خانه پیرزنی زندگی می کرد.

هنگامی که وارد خانه شدیم , از آن پیرزن پرسیدم : چرا این خانه را دارالرضاعليه‌السلام می گویند؟ و تو با این خانه چه ارتباط و مناسبتی داری ؟ گفت : این خانه , ملک حضرت رضاعليه‌السلام بوده و من هم از کنیزان این خانواده می باشم

در گذشته حضرت عسکریعليه‌السلام را خدمت کرده ام و ایشان مرا در این جا منزل داده اند. ایـن مطلب را که شنیدم با او انس گرفتم , اما موضوع را از رفقای خود که غیر شیعه بودند, پنهان کردم برنامه من این بود که شبها هر وقت از طواف بر می گشتم , با ایشان در ایوان خانه خوابیده و در را می بستیم و سنگ بزرگی را برای اطمینان پشت درمی گذاشتیم در همان مدت , شبها روشنی چراغی را در ایوان می دیدم که شبیه به روشنی مشعل بود و مشاهده مـی کردم که در منزل بدون آن که کسی از اهل خانه آن را باز کند, گشوده می شد. و باز می دیدم کـه مـردی بـا قد متوسط, گندمگون , مایل به زردی که درپیشانی اش آثار سجود بود و پیراهن و لـبـاس نـازکی پوشیده و در پایش نعلین بود, باصورتهای مختلف وارد می شد و به اتاقی که محل سکونت پیرزن بود, بالا می رفت از طرفی پیرزن به من می گفت : در این اتاق دختری دارم , لذا به کسی اجازه نمی دهم بالا بیاید. من آن روشنی را که شبها در ایوان می دیدم , در وقتی که آن مرد از پله بالا می رفت , درپله و چون داخـل اتـاق مـی شـد در غـرفـه مـی دیدم , بدون آن که چراغی دیده شود.

رفقاهم این جریانات را می دیدند, ولی گمان داشتند که این مرد, عجوزه را متعه کرده و به همین جهت رفت و آمد دارد. و بـا خـود مـی گـفـتـنـد: این جمع , شیعه هستند و متعه راحلال می دانند, در حالی که ما جایز نمی دانیم

و بـاز مـی دیـدیـم , آن مـرد با این که از خانه خارج و یا داخل منزل می گردد, سنگ در جای خود می باشد. در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته می گردد, اماکسی که آن را بگشاید و ببندد دیده نمی شد.

وقتی من این امور را مشاهده کردم , دلم از جا کنده شد و عظمت این قضایا در روحم اثر گذاشت , لذا با آن پیرزن بنای ملاطفت را گذاشتم , تا شاید خصوصیات آن مرد رابدانم

روزی به او گفتم : فلانی , من از تو سؤالی دارم و می خواهم آن را در وقتی که رفقای من نیستند, بپرسم و از تو تقاضا دارم که وقتی مرا تنها دیدی از غرفه خودپایین آمده به درخواست من گوش دهی

پـیـرزن وقتی خواهش مرا شنید, گفت : من هم خواستم به تو چیزی بگویم , ولی حضور همراهان مانع شده بود.

گفتم : چه مطلبی ؟ گـفـت : به تو می فرماید, (نام کسی را ذکر نکرد و فقط به همین صورت پیغام رساند) باآن جمعی که با تو رفیق و شریک هستند, مخلوط نشو, و در کارهایشان مداخله نکن

با آنها مدارا نما و برحذر باش , زیرا دشمنان تو هستند.

گفتم : چه کسی این مطلب را می گوید؟ گفت : من می گویم

در این جا مهابت او مانع شد, یعنی نتوانستم دوباره در این باره از او سؤال کنم

گفتم :کدام جمع را می گویی ؟ (گمان کردم منظورش همراهانم است

) گـفت : نه , اینها را نمی گویم , بلکه آن شرکایی را می گویم که در شهر خود, داری و درخانه با تو بودند.

یعقوب بن یوسف (صاحب قضیه ) می گوید: میان من و جمعی را که ذکر کرد, راجع به دین بحثی واقع شده بود, لذا آنها سعایت و شکایت مرا نزد حاکم برده بودند.

به همین جهت من فرار کردم

وقـتـی پیرزن این مطلب را آهسته به من گفت , با خود گفتم راجع به امام غایبعليه‌السلام ازاو سؤالی کنم

پرسیدم : تو را به خدا قسم می دهم , آیا ایشان را به چشم خوددیده ای ؟ گـفت : برادر, من او را ندیده بودم

حضرت امام حسن عسکریعليه‌السلام مرا بشارت داد به این که او را در آخـر عـمـر خـود مـی بـینم و به من فرمود: باید او را خدمت کنی , همان طوری که مرا خدمت کردی , لذا سالها است که من در مصر می باشم و الان آمده ام ,یعنی حضرتش مرا با فرستادن نامه و هزینه سفر توسط مردی خراسانی , دعوت کرده است

آن مبلغ سی دینار است و به من امر کرده بود که امسال به حج مشرف شوم

من هم آمده ام به امید آن که او را ببینم

وقـتـی پـیرزن این جملات را گفت , در دل من افتاد که آن مردی که شبها رفت و آمددارد, باید خود آن حضرت باشد, لذا ده عدد درهم را که به نام حضرت رضاعليه‌السلام بود وبا خود برای انداختن در مقام ابراهیم آورده بودم , به آن پیرزن دادم و با خود گفتم :دادن به اولاد فاطمهعليها‌السلام افضل است از آن که در مقام انداخته شود و ثواب آن بیشترمی باشد.

گفتم : اینها را به کسی از اولاد فاطمهعليها‌السلام بده که مستحق باشد.

در نیت من این بود که آن مرد همان حضرت است و این درهمها را پیرزن به او خواهد داد. درهمها را گرفت و بالا رفت

بعد از ساعتی برگشت و گفت : می فرماید ما در اینهاحقی نداریم , بلکه آنها را در جایی که نذر کرده بودی , بینداز.

لکن این درهمها را که به نام حضرت رضاعليه‌السلام است به ما بده و به جایش درهمهای معمولی بگیر و در مقام بینداز.

مـن هـم آن طـوری کـه فـرموده بود, عمل نمودم

ضمنا من نسخه توقیع قاسم بن علاء راکه در آذربـایـجـان صادر شده بود, به همراه خود داشتم

به او گفتم : این توقیع را به کسی که توقیعات امام غایبعليه‌السلام را دیده و می شناسد, عرضه کن

گفت : آن را بده

گمان کردم می تواند بخواند, لذا نسخه را به او دادم

گـرفـت و گـفت : این جا نمی توانم بخوانم و با خود بالا برد.

بعد برگشت و گفت : صحیح است

سـپـس فرمود: به تو می فرماید (باز اسم کسی را نبرد) وقتی که بر پیغمبر خودصلوات می فرستی چه می گویی ؟ گـفتم , عرض می کنم : اللهم صل علی محمد و آل محمد و بارک علی محمد و آل محمد و ار حم محمدا و آل محمد بافضل ما صلیت و بارکت و ترحمت علی ابراهیم و آل ابراهیم انک حمید مجید.

گفت : نه

وقتی که بر ایشان صلوات می فرستی نامشان را هم ذکر کن

گفتم : همین کار را خواهم کرد.

پـیـرزن رفـت و آمـد, در حـالـی کـه دفـتر کوچکی همراهش بود.

گفت : می فرمایند هروقت بر پیغمبرت صلوات می فرستی , بر او و اولیائش صلوات فرست , همان طوری که در این دفتر هست

من هم دفتر را گرفته , نسخه نمودم و به آن عمل کردم

یعقوب بن یوسف می گوید: آن مرد را شبها می دیدم که از غرفه پایین می آمد و آن نورهم با او بود و از خـانـه بیرون می رفت , لذا پشت سرش از خانه خارج می شدم

درآن جا نوری دیده می شد, اما شخص حضرت را نمی دیدم , تا وقتی داخل مسجد الحرام می شدند.

عـده ای از مـردم شـهـرهـای مـخـتلف را می دیدم که با لباسهای کهنه به در آن خانه می آمدند و نوشته هایی به پیرزن می دادند.

او هم به آنها نامه هایی می داد.

آنها با پیرزن مکالمه می کردند و من نمی دانستم که در چه زمینه ای صحبت می کنند.

حتی جمعی ازایشان را در مسیر برگشت , بین راه بغداد می دیدم

و امـا صـلـواتی را که حضرت ولی عصر ارواحنافداه توسط کنیز خود به یعقوب بن یوسف اصفهانی تعلیم دادند, این است : اللهم صل علی محمد سید المرسلین و خاتم النبیین و حجة رب العالمین ,المنتجب فی المیثاق , المصطفی فی الظلال المطهر من کل افة , البری ء من کل عیب , الموکل للنجاة المرتجی للشفاعة , المفوض الیه فی دین اللّه

اللهم شرف بنیانه و عظم برهانه , افلح حجته و ارفع درجته و ضوءنوره و بیض وجهه و اعطه الفضل و الـفـضـیـلـة و الـوسـیلة و الدرجة الرفیعة و ابعثه مقاما یغبطه به الاولون و الاخرون و صل علی امیرالمؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و قائد الغر المحجلین و سید المؤمنین و صل علی الحسن بن علی امام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی الحسین بن عـلـی امـام الـمـؤمـنـین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی علی بن الحسین امام الـمؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی محمد بن علی امام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی جعفر بن محمدامام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب الـعالمین و صل علی موسی بن جعفرامام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صـل عـلی علی بن موسی امام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی محمد بـن عـلـی امـام الـمؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی علی بن محمدامام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی الحسن بن علی امام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین و صل علی الخلف الهادی المهدی امام المؤمنین و وارث المرسلین و حجة رب العالمین

الـلـهم صل علی محمد و علی اهل بیته الهادین , الائمة العلماء و الصادقین والاوصیاء المرضیین , دعائم دینک و ارکان توحیدک و ترجمة وحیک و حجتک علی خلقک و خلف ائک فی ارضک , الذی ن اخـتـرتـهـم لـنـفسک و اصطفیتهم علی عبیدک و ار تضیتهم لدینک و خصصتهم بمعرفتک و خـلـفـتـهـم بـکـرامتک وغشیتهم برح متک و غذیتهم بحک متک و البستهم من نورک و ربی تهم بنعمتک ورفعتهم فی ملکوتک و خصصتهم بملائکتک و شرفتهم بنبیک

الـلهم صل علی محمد و علی هم صلوة کثیرة طیبة لا یحیط بها الا ان ت و لایسعهاالا علمک و لا یحصیها احد غیرک و صل علی ولیک , المحیی سنتک , القائم بامرک , الداعی الیک و الدلیل علیک و حـجـتک و خلیفتک فی ارضک و شاهدک علی عبادک , اعزز نصره و مد فی عمره و زین الارض بطول بقائه

الـلـهـم اکـفـه بـغـی الـحاسدین و اعذه من شر الکائدین و ازجر عند ارادة الظالمین وخلصه من ایدی الجباری ن

الـلـهـم اره فـی ذریـتـه و شـیـعـته و خاصته و عامته و عدوه و جمیع اهل الدنیا ما تقر به عینه و تستر[تسر] به نفسه و بلغه افضل امله فی الدنیا و الاخرة انک علی کل شی ء قدیر.

الـل هـم جدد به ما محی من دینک و احی به ما بدل من کتابک اظهر به ما غیر من حکمتک حتی یعود دینک علی یدیه غضا جدیدا خالصا مخلصا[مخلصا] لا شک فیه و لا شبهة معه و لا باطل عنده و لا بدعة

اللهم نور بنوره کل ظلمة و هد برکنه کل بدعة و اهدم بقوته کل ضلال و اقصم به کل جبار و اخمد بسیفه کل نار و اهلک بعدله کل جائر و اجر حکمه علی کل حکم و اذل بسلطانه کل سلطان

الـلهم اذل من ناواه و اهلک من عاداه و ام کر بمن کاداه و استاءصل من جحد حقه واستهزء بامره و سعی فی اطفاء نوره و اراد اخماد ذکره

الـلهم صل علی محمد المصطفی و علی علی المرتضی و علی فاطمة الزهراء وعلی الحسن الرضا و عـلی الحسین الصفی و علی جمیع الاوصیاء , مصابیح الدجی و اعلام الهدی و سناد التقی و العروة الوثقی و الحبل المتین و الصراطالمستقیم و صل علی ولیک و علی ولاة الائمة من ولده القائمین بامره و مد فی اعمارهم و زد فی اجالهم و بلغ هم امالهم

۴۹ - تشرف شیخ محمد تقی قزوینی

شیخ جلیل , میرزا عبدالجواد محلاتی , که از اهل تقوی و مجاورین نجف اشرف بود,فرمود: شـیـخ مـحـمـد تقی قزوینی , که در مدرسه صدر منزل داشت و از نظر علم و عمل و تقوی و زهد بـی نـظـیـر بـود, دائمـا می گفت : حاجتی که من از خدا دارم و در حرم مطهرامیرالمؤمنینعليه‌السلام همیشه خواسته ام این است که خدمت ولی عصر, حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه , مشرف شده و پاهای مـبـارک آن حـضـرت را بـبـوسم و در کمال عجز و با دل شکستگی می گویم : اللهم ارنی الطلعة الرشیدة و الغرة الحمیدة

ایشان مبتلا به مرض سل شد و با این که فقیر و نیازمند بود, نهایت عزت نفس راداشت و حال خود را پوشیده می داشت

مـدت هـیـجـده سال , در جوار حرم مطهر امیرالمؤمنینعليه‌السلام , موفق به تحصیل علم بود.

مرض او طـول کـشـیـد و همیشه سرفه می کرد و در وقت سرفه از سینه اش خون خارج می شد و به همین سبب از حجره اش به انبار مدرسه منتقل شد, تا اطراف حجره به خونی که از سینه اش دفع می شد, آلوده نشود.

مـدتـی در آن مـکـان بود و خون از سینه اش دفع می شد, تا این که همه از او ناامید شدند وکسی گمان نمی کرد که از این مرض شفا پیدا کند.

چـنـد روزی گـذشـت

او را در کـمـال صـحت و سلامتی یافتند.

همگی از آن حالت وسلامت او شـگـفـت زده شـدند, بخاطر آن شدت و سختی که داشت و خونی که ازسینه اش خارج می شد.

به هـرحـال بـرای هـمه سؤال بود که چگونه ناگهانی سلامت خود را باز یافت .همه می گفتند: این نبوده مگر به یک واسطه غیبی , لذا از سبب شفای او پرسیدند. گـفت : شبی از شبها, حال من خیلی وخیم شد, به طوری که هیچ حس و حرکت وشعوری برایم بـاقی نماند. اوایل فجر بود, ناگاه دیدم سقف انبار شکافته شد و شخصی که یک صندلی همراهش بـود, فـرود آمـد و آن را در مـقابل من گذاشت بعد از اوشخص دیگری فرود آمد و بر آن صندلی نـشـسـت در همان حالت مثل این که به من گفتند: این شخص امیرالمؤمنینعليه‌السلام است حضرت توجهی به من فرمود و از حال من جویا شد. عرض کردم : ای سید و مولای من , حاجت مهم من شفای از این مرض و رفع فقرمی باشد. فرمود: اما مرض , که از آن شفا یافتی عرض کردم : آن آرزوی بلندی که دارم و همیشه در حرم مطهر دعا می کنم و از خدامی خواهم که مستجاب شود, چطور؟ فـرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب به بالای بلندی وادی السلام رفته و در حالی که متوجه به جاده و راه کـربـلا بـاشـی , مـی نشینی فرزندم صاحب العصر و الزمان از کربلا می آید. دو نفر از اصحاب او همراهش هستند. به ایشان سلام کن و هر جا می روند,همراهشان باش

در ایـن هـنگام حواسم برگشت و به هوش آمدم , و هیچ کس را ندیدم با خود گفتم این جریان از خـیـالات مـالیخولیایی بود, اما پس از زمانی که گذشت , سرفه نکردم و دیدم به بهترین وجه شفا یـافـتـه ام تعجب کردم و در عین حال باور نمی کردم که شفا یافته باشم تا این که شب شد و اصلا سـرفـه ای بـه من دست نداد. با خود گفتم اگر آنچه که وعده فرموده اند فردا واقع شود, صورت گرفت و به زیارت مولایم حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مشرف شدم , بدون هیچ شک و شبهه ای به بزرگترین سعادتها رسیده ام صـبـح شـد. وقت طلوع آفتاب , به محلی که امر فرموده بودند, رفتم و آن جا نشستم ورو به جاده کـربـلا نمودم ناگاه سه نفر که یکی از آنها جلوتر و با کمال وقار و آرامش بود و دو نفر پشت سر او مثل مجسمه متحرک پیش می آمدند. آن دو نفر لباسشان ازپشم و به پایشان گیوه بود. در این جا هـیبت و شوکت آن بزرگوار مرا گرفت به طوری که چون نزد من رسید, جز سلام کردن قادر به هـیـچ کـاری نبودم ایشان جواب سلام مرا دادند و از پای آن بلندی که روی آن نشسته بودم , بالا آمدند و از پشت دیوار شهروارد جاده ای که به سوی مقام حضرت مهدیعليه‌السلام است , شدند و حضرت در اتـاقـی کـه در آن مـقـام اسـت , نـشـسـتند و آن دو نفر کنار در اتاق ایستادند. من هم نزدیک آنـهـاایـسـتـادم آن دو نفر ساکت بودند و اصلا صحبت نمی کردند و به همین حال روز بلندشد و آفـتـاب بالا آمد و صبر من هم تمام شد. با خود گفتم داخل اتاق می شوم و به بوسیدن پای مبارک مـولای خود مشرف می گردم چون پا در فضای آن اتاق گذاردم ,هیچ کس را ندیدم این جا دنیا در نـظـرم تـاریـک شد و تا شب در کنار دریای قدیم نجف , خود را به خاک و گل می زدم و فریاد مـی کـشـیـدم تصمیم داشتم که خود را ازنهایت غصه ای که پیدا کرده بودم , هلاک کنم , اما فکر کردم و دیدم که دعای من همین بود: اللهم ارنی الطلعة الرشیدة و الغرة الحمیدة , یعنی خدایا آن حضرت را به من نشان بده و این دعا هم که مستجاب شد. پس دلیلی ندارد که خود را از بین ببرم , لذا به محل خود برگشتم و تا به حال هم این قضیه را به کسی نگفته بودم

بخش اول:قسمت دوم ( تشرفاتی که صاحبان آنها در همان وقت حضرت رانشناخته اند ولی بعدا از قرائنی متوجه شده اند که امام عصرعليه‌السلام را ملاقات کرده اند)

۱ - تشرف آقا سید مهدی قزوینی در شب عید فطر

عالم کامل , آقا سید مهدی قزوینی فرمود: سالی برای زیارت فطریه (شب عید فطر) وارد کربلا شدم و در شب سی ام , که احتمال شب عید در آن مـی رفـت , نـزدیک غروب , هنگامی که اگر بنا بود شب عید هم باشد, درآن وقت هلالی دیده نـمـی شود, در حرم مطهر بالای سر مقدس بودم شخصی از من سؤال کرد: آیا امشب , شب زیارت مـی بـاشـد؟ و مـقـصودش آن بود که آیا امشب شب عید است و ماه ناقص می باشد تا آن که اعمال زیارت شب عید را بجا آورد, یا آن که شب آخر ماه رمضان است

مـن در جـواب گـفـتم : احتمال دارد امشب شب عید باشد, ولی معلوم نیست که عیدثابت شود. ناگاه دیدم شخص بزرگواری که به هیئت بزرگان عرب بود, با مهابت وجلالت نزد من ایستاده اسـت ایشان با دو نفر دیگر که در هیبت و جلالت از دیگران ممتاز بودند, در آن جا تشریف داشت

آن شخص به زبان فصیح که از اهل این اعصارو زمانها بی سابقه است , در جواب سؤال کننده فرمود: نعم هذه اللیلة لیلة الزیارة ,یعنی آری , امشب شب عید و شب زیارت است

وقتی این سخن را از او شنیدم که بدون تزلزل و تردید, عید را اعلام فرمود, به او گفتم :عید بودن امـشـب را از کـجا می گویید؟ آیا به گفته منجم و تقویم اعتماد کرده اید یا دلیل دیگری برای آن دارید؟ اعتنای درستی به من نکرد, مگر همین قدر که فرمود: اقول لک هذه اللیلة لیلة الزیارة , یعنی به تو می گویم امشب شب زیارتی است

این را گفت و با آن دو نفر به سوی در حرم براه افتاد.

وقـتی از من جدا شدند گویا الان به خود آمده باشم , با خود گفتم این جلالت و مهابت معمولا از کـسـی دیـده نشده است و این طور مکالمه و خبر دادنها از غیب , از غیربزرگان دین و اهل اسرار انـجـام نمی شود, لذا با عجله هر چه تمام تر ایشان را دنبال کردم و بیرون آمدم , اما آنها را ندیدم

از خـدامی که کنار در بودند پرسیدم : این سه نفرکه فلان لباس و فلان شکل را داشتند و الان بیرون آمدند کجا رفتند؟ گـفـتـند: ما چنین اشخاصی را که می گویی , ندیده ایم

با وجود آن که معمولا نمی شودکسی از زوار, مـخـصـوصـا اگر امتیازی بر دیگران داشته باشد, داخل صحن یا ایوان یارواق یا حرم شود و خدام او را نبینند, بلکه غالبا آنها می دانند که اهل کجا و چه کاره اندو از منازل هر یک اطلاع دارند و حـتـی پـیش از ورود اشراف و بزرگان به حرم , مطلع می شوند و می دانند که چه وقت و از کجا وارد مـی شـونـد.

چـنانکه هرکس بر عادت خدام اطلاع داشته باشد, اینها را می داند.

بعلاوه زمانی نگذشته بود که ایشان رفته بودند.

بـالاخـره از در خـارج شـدم و از خدامی که در رواق و بین البابین بودند پرسیدم و همان جواب را شنیدم

همچنین در ایوان و کفشداری گشتم , اما اثری دیده نشد, با این که هر یک از زوار ناگزیر باید از جلوی کفشداری بگذرند.

بـاز بـرگـشتم و رواق و حجره ها را گردش نمودم و از ساکنین و ملازمین آنها, یعنی قراءقرآن و خدام و غیره پرسیدم , ولی به همان ترتیب خبری از سه نفر بدست نیامد.

از طـرفـی در اواخر آن شب و روز بعد معلوم شد که شب , شب عید و زیارت بوده است , بنابراین از مشاهده این امور و تصدیق قلبی , یقین کردم که به غیر از آن بزرگوار, یعنی حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالی فرجه الشریف کس دیگری نبوده است

۲ - تشرف آقا سید مهدی قزوینی و جمعی دیگر در حله

عالم جلیل القدر, مرحوم آقا سید مهدی قزوینیرحمه‌الله فرمودند: یکی از صلحاء وابرار حله گفت : یـک روز صـبـح از خـانه خود به قصد منزل شما خارج شدم در راه , گذرم به مقام معروف به قبر امامزاده سید محمد ذی الدمعه افتاد. نزدیک ضریح او, از خارج ,شخصی را دیدم که چهره نیکویی داشـت , صـورت مـبارک او درخشان و مشغول قرائت فاتحة الکتاب بود. در او تامل کردم دیدم در شمایل عربی است , ولی از اهل حله نیست بـا خـود گـفتم که این مرد غریب است و به صاحب این قبر توجه کرده و کنارش ایستاده و فاتحه مـی خـوانـد, در حالی که ما اهل این جا از کنار او می گذریم و حتی فاتحه ای هم نمی خوانیم , لذا ایستادم و فاتحه و توحید را خواندم وقتی فارغ شدم , سلام کردم او جواب سلام مرا داد و فرمود: ای علی , (نام ناقل جریان برای سید مهدی قزوینی ) به زیارت سید مهدی می روی ؟ گفتم : آری فرمود: من نیز با تو می آیم مـقـداری که با هم رفتیم , فرمود: ای علی , به خاطر ضرر و زیانی که بر تووارد شده است غمگین نـبـاش , زیـرا تـو مردی هستی که خدای تعالی حج را بر توواجب کرده بود. (ظاهرا ناقل قضیه , در گـذشـتـه بـا ایـن که مستطیع بوده , به حج مشرف نشده و ضرر و زیان , برای ایشان , جنبه تنبیه داشته است .) اما مال و منال , آن هم چیزی است که از بین می رود و باز به تو بر می گردد. سـیـد علی می گوید: در آن سال به من ضرری رسیده بود که احدی بر آن مطلع نشده بود, یعنی خـودم از تـرس شـهرت به ورشکستگی , که موجب از بین رفتن اعتبار تجاراست , پنهان می کردم

غـمـگـین شدم و گفتم : سبحان اللّه , ورشکستگی من طوری شایع شده که به دیگران هم رسیده است با وجود اینها, در جواب او گفتم : الحمدللّه علی کل حال فـرمـود: آنـچـه دارایـی از دست تو رفته به زودی بر می گردد و پس از مدتی تو به حال اول خود برمی گردی و بدهیهای خود را پرداخت خواهی کرد. مـن سـاکت شدم و در سخن او تفکر می کردم تا آن که به در خانه شما (سید مهدی قزوینیرحمه‌الله ) رسیدیم

من ایستادم , او هم ایستاد. گفتم : مولای من , داخل شو, چون من از اهل خانه ام فرمود: تو داخل شو که انا صاحب الدار, یعنی منم صاحب خانه (صاحب الدار ازالقاب حضرت است ) از وارد شـدن امـتـناع کردم , اما ایشان دست مرا گرفت و به داخل خانه جلوی خودفرستاد. وارد مـنـزل کـه شـدیم دیدیم تعدادی طلبه نشسته اند و منتظر بیرون آمدن شمااز اندرون هستند, تا درس را شـروع کنید و طبعا جای نشستن شما خالی بود و کسی در آن جا به خاطر احترام به شما ننشسته بود و فقط کتابی در آن جا گذاشته بود. آن شـخص رفت و در آن محل (محل نشستن سیدرحمه‌الله ) نشست

آنگاه کتاب رابرداشت و باز کرد. کـتـاب شرایع تالیف محقق بود. بعد هم از میان اوراق کتاب , چندجزوه که به دست خط شما بود, بیرون آورد. (خط سید ناخوانا بود به طوری که هرکسی نمی توانست آن را بخواند) با همه اینها, آن شـخـص شـروع به خواندن جزوات نمود و به طلاب می فرمود: آیا در این مسائل تعجب نمی کنید! (این جزوه ها از اجزاءکتاب مواهب الافهام سید بود که در شرح شرایع الاسلام است و کتابی عجیب در فن خود می باشد, اما جز شش جلد آن نوشته نشده که از اول طهارت تا احکام اموات است ) سید مهدی قزوینی می فرماید: وقتی از اندرون خانه بیرون آمدم , آن مرد را که درجای من نشسته بود, دیدم همین که مرا دید, برخاست و کناری نشست , ولی من او رابه نشستن در آن مکان ملزم نمودم و دیدم که مردی خوش منظر, زیباچهره و در لباس غریبها است

هـمین که نشستیم با چهره گشاده و صورتی متبسم به ایشان رو کردم تا از حالشان سؤال کنم و حـیا کردم بپرسم که ایشان کیست و وطنش کجا است ؟ بعد هم در مساله خودمان شروع به بحث نـمـودم

ایـشـان هـم در هـمـان مـساله به کلامی که مانند مرواریدغلطان بود, صحبت می کرد. سخنانش بی نهایت مرا مبهوت کرد. یکی از طلاب گفت : ساکت شو. تو را به این سخنان چکار؟ آن مرد تبسمی کرد وساکت شد. وقتی بحث پایان یافت , گفتم : از کجا به حله آمده اید؟ فرمود: از سلیمانیه گـفتم : کی از آن جا خارج شده اید؟ فرمود: روز گذشته بیرون آمدم و خارج نشدم مگروقتی که نـجـیب پاشا فاتحانه وارد سلیمانیه شد و با شمشیر و قهر آن جا را گرفت واحمد پاشا را که در آن جـا سـرکـشـی مـی کـرد, دستگیر نمود و به جای او عبداللّه پاشابرادرش را نشاند. (احمد پاشا در سلیمانیه از اطاعت دولت عثمانی سرپیچی کرده وخود مدعی سلطنت شده بود) مـرحـوم آقـا سید مهدی قزوینی می گوید: من از این که خبر این فتح به حکام حله نرسیده است , مـتفکر ماندم , اما به ذهنم خطور نکرد که از او بپرسم چطور گفته است دیروز از سلیمانیه خارج شدم , در حالی که راه بین حله و سلیمانیه بیشتر از ده روزاست آن هم برای سوار تندرو.

سـپـس آن شخص به یکی از خدام خانه دستور داد که آب بیاورد. خادم ظرف را گرفت که از خم آب بردارد. صدایش زد که این کار را نکن , زیرا در آن ظرف حیوان مرده ای است خادم در آن ظرف نگاه کرد, دید مارمولکی در آن افتاده و مرده است , لذا در ظرف دیگری آب آورد و به ایشان داد. وقتی آب را آشامید برای رفتن برخاست من هم به احترام او برخاستم ایشان با من خـداحـافـظی کـرد و از خانه خارج شد. وقتی بیرون رفت , من به طلاب گفتم : چرا خبر او را در مورد فتح سلیمانیه رد نکردید؟ آنها گفتند: شما چرا این کار را نکردید؟ در این جا حاج علی (که در اول قضیه صحبت از او بود) مرا به آنچه در راه واقع شده بود, خبر داد. اهل مجلس هم مرا به آنچه پیش از بیرون آمدنم واقع شده بود, خبردادند, و این که در آن جزوه ها نظر نمود و آنها را با وجود ناخوانا بودن , خواند و این که از مسائل موجود در آن تعجب کرد! من گفتم : ایشان را پیدا کنید و گمان ندارم که او را بیابید. واللّه حضرت صاحب الامرروحی فداه بود.

طلاب با عجله به دنبال آن جناب متفرق شدند, ولی او را نیافتند و هیچ اثری به دست نیامد, گویا به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو شد. مـا تـاریخ آن روزی را که از فتح سلیمانیه خبر داده بود, ضبط کردیم پس از ده روز,خبر بشارت فـتـح سـلـیـمانیه به حله رسید و حکام حله این مطلب را اعلام کردند ودستور دادند توپ بزنند. (چنانچه مرسوم است که در خبر فتوحات توپ می زنند)

۳ - تشرف سید مهدی قزوینی در راه کربلا

سید مهدی قزوینی فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان , از حله به قصد زیارت حضرت ابی عبداللّه الحسینعليه‌السلام بیرون آمدم

وقتی بـه شط هندیه رسیدم (شعبه ای است از رود فرات که بعد از منطقه مسیب جدا و به کوفه می رود.

آبادی معتبری کنار این شط است که طویریج نام دارد ودر راه حله به سمت کربلا واقع شده است ) از سـمـت غـرب شط عبور کردم

دیدم زواری که از حله و اطراف آن و آنهایی که از نجف اشرف و حوالی وارد شده بودند,تماما در خانه های بنی طرف , از عشایر هندیه محصور شده اند و راهی برای کربلانیست , زیرا عشیره عنی زه در مسیر, فرود آمده و راه عبور و مرور زوار را قطع کرده بودند و نمی گذاشتند کسی از کربلا خارج و یا داخل شهر شود.

هرکس هم می رفت اورا غارت می کردند. مـن نزد عربی فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و نشستم منتظر بودم ببینم کار زوار به کـجـا مـی انجامد. آسمان هم ابر داشت و باران کم کم می بارید. در این حال که نشسته بودم , دیدم تـمـام زوار از خانه ها بیرون آمدند و به سمت کربلا متوجه شدند. به شخصی که با من بود, گفتم : برو سؤال کن چه خبر است ؟ بیرون رفت و برگشت گفت : عشیره بنی طرف با اسلحه بیرون آمده و متعهد شده اندکه زوار را به کربلا برسانند, هر چند کار به جنگ با عشیره عنیزه بکشد. وقتی این سخن را شنیدم به آنها که با من بودند, گفتم : این مطلب واقعیت ندارد, زیرابنی طرف قـدرت ندارند در بیابان با عنیزه مقابله کنند. گمان می کنم این حیله ای است برای آن که زوار را از خانه های خود بیرون کنند, زیرا پذیرایی آنها بر ایشان سنگین شده است در همین احوال بودیم که زوار برگشتند و معلوم شد جریان همان است که من گفته ام زوار داخـل خانه ها شده و بعضی هم در سایه آنها نشستند. آسمان را ابر گرفته بود. دراین جا من دلم به خاطر آنها شکست , لذا به خداوند تبارک و تعالی متوجه شدم و به پیغمبر و آل اوعليه‌السلام متوسل گـشـتم و از ایشان یاری زوار را از آن بلایی که به آن مبتلاشده اند, خواستم ناگاه دیدم سواری می آید که بر اسب نیکویی , مانند آهو که مثل آن را ندیده بودم , سوار است در دست او نیزه ای بلند بود و آستینها را بالا زده و اسب رامی دوانید. نزد خانه ای که آن جا بودم , ایستاد. آن خانه , خانه ای از مو بود که اطرافش رابالا زده بودند. سلام کرد و ما جواب او را دادیم فرمود: یا مولانا (اسم را برد), کسانی که بر تو سلام می رسانند مرا بدنبال تو فرستادند.

ایشان گنج مـحـمـد آغـا و صفر آغا هستند (دو نفر از صاحب منصبان ارتش عثمانی ) ومی گویند: حتما زوار بیایند, که ما عشیره عنیزه را از مسیر دور کردیم و با لشکریان خود پشت سلیمانیه در جاده منتظر آنهاییم

به او گفتم : تو با ما تا پشت سلیمانیه می آیی ؟ فرمود: آری

سـاعـت را از جـیـب بیرون آوردم , دیدم تقریبا دو ساعت و نیم از روز مانده است

گفتم اسب مرا حـاضر کردند.

آن عرب بدوی که ما در خانه اش بودیم , به من چسبید و گفت :مولانا, جان خود و این زوار را به خطر نینداز. امشب را نزد ما باشید تا مطلب معلوم شود. بـه او گـفـتم : به خاطر درک زیارت مخصوصه امام حسینعليه‌السلام در شب نیمه شعبان ,چاره ای جز سوار شدن نیست هـمـیـن کـه زوار دیدند ما سوار شدیم , پیاده و سواره پشت سر ما حرکت کردند. براه افتادیم و آن سـوار, مـانـنـد شـیـر بـیشه جلوی ما حرکت می کرد و ما پشت سر اومی رفتیم تا به تپه سلیمانیه رسیدیم سـوار از آن جـا بالا رفت و از طرف دیگر پایین آمد و ما هم رفتیم تا به بالای تپه رسیدیم در آن جا نـظـر کردیم , اما با کمال تعجب از آن سوار اثری ندیدیم , گویا به آسمان یا به زمین رفته باشد. نه لشکری دیدم و نه فرمانده لشکر.

به کسانی که با من بودند گفتم : آیا شک دارید که ایشان حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بوده اند؟ گفتند: نه

مـن در آن وقتی که آن جناب جلوی ما حرکت می کرد, در ایشان تامل زیادی کردم که گویا پیش از این حضرتش را دیده ام , اما به خاطرم نیامد.

همین که از ما جدا شد, یادم آمد او شخصی است که در حله به منزل من آمده و مرا به واقعه سلیمانیه خبر داد. (شرح این قضیه قبلا گذشت ) و اما عشیره عنیزه را اصلا در منزلهایشان ندیدیم , حتی کسی از آنها نبود که سؤال کنیم , جز آن که دیدیم غبار شدیدی در وسط بیابان بلند شده است

پـس از آن اسـبها ما را به سرعت می بردند تا به دروازه شهر رسیدیم و لشکریان رادیدیم که بالای قلعه ایستاده اند.

گـفتند: از کجا آمدید و چگونه رسیدید؟ بعد هم به سوی زوار و کثرت آنها نظر کردندو گفتند: سبحان اللّه , این صحرا از زوار پر شده است , پس عشیره عنیزه کجارفته اند.

بـه ایـشـان گفتم : شما در شهر خود بنشینید و حقوق خودتان را بگیرید و لمکة رب یرعاها, یعنی بـرای مکه پروردگاری است که آن را حفظ و حراست می کند.

(این جمله , مضمون سخن حضرت عبدالمطلب است در وقتی که برای پس گرفتن شتران خود به نزد ابرهه سلطان حبشه رفت , در آن جـا ابـرهـه گفت : چرا از من نخواستی دست از خرابی کعبه بکشم ؟ فرمود: من صاحب شتران خودم هستم و مکه هم صاحبی دارد).

آنگاه داخل شهر کربلا شدیم در آن جا دیدیم گنج آغا بر تختی نزدیک دروازه نشسته است سلام کردم به احترام من برخاست به او گفتم : تو را همین افتخار بس , که نامت بر زبان آن حضرت جاری شد. گفت :قضیه چیست ؟ من جریان را برای او نقل کردم گفت : آقاجان , من از کجا می دانستم که به زیارت آمده اید تا برایتان قاصد بفرستم

من و لشکریانم پـانـزده روز اسـت که در این شهر محاصره شده ایم و از ترس عنیزه قدرت بیرون آمدن را نداریم آنگاه از من پرسید: آنها کجا رفتند؟ گفتم : نمی دانم , جز آن که غبار شدیدی در وسط بیابان دیدیم که گویا غبار کوچ کردن آنها باشد. بـعد از این صحبتها ساعت را بیرون آوردم , دیدم یک ساعت و نیم از روز مانده و تمام زمان سیر ما یک ساعت شده است , در حالی که بین منزلهای بنی طرف تا کربلا سه فرسخ راه است بـه هـر حال شب را در کربلا به سر بردیم وقتی صبح شد, سراغ عشیره عنیزه را گرفتیم یکی از کشاورزان که در باغهای کربلا بود, خبر داد عنیزه در منزل و خیمه های خودبودند. ناگاه سواری بـر ایـشـان ظاهر شد که بر اسب نیکو و فربهی آمده بود و در دست نیزه بلندی داشت او با صدای بلند و مهیب آنها را صدا زد و گفت : ای عشیره عنیزه ,بدانید که اجل و مرگ حتمی بالای سر شما اسـت ارتـش دولـت عـثـمانی با سوارها وپیاده هایشان رو به شما می آیند و اینک پشت سر من در راهند. کوچ کنید, ولی فکرنمی کنم از دست ایشان جان سالم بدر برید. بعد از این سخنان ترس و ذلت بر عنیزه مسلط شد, به طوری که بعضی افراد اثاثیه خود را به خاطر عجله و ترس رها کرده و می رفتند و لذا ساعتی طول نکشید که تمام آنها کوچ کرده و رو به بیابان آوردند.

بـه آن کشاورز گفتم : اوصاف سوار را برای من نقل کن وقتی نقل نمود, دیدم همان سواری است که با ما بود