تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 33654
دانلود: 4687

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 33654 / دانلود: 4687
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۴ - تشرف سید مهدی قزوینی و مزار قاسم بن موسی الکاظمعليه‌السلام

سید بزرگوار آقا میرزا صالح , فرزند سید مهدی قزوینی , از زبان پدر خویش نقل می کند: مـن برای ارشاد و هدایت عشیره های بنی زبید به مذهب تشیع , همیشه به جزیره ای که در جنوب حـلـه و بـین دجله و فرات است

می رفتم , چون همه آنها اهل سنت بودند والحمدللّه همه مذهب تشیع را اختیار کردند و به همان مذهب هم باقی هستند وتعدادشان بیشتر از ده هزار نفر است در آن جـزیـره مـزاری اسـت کـه معروف به قبر حمزه فرزند حضرت کاظمعليه‌السلام است ومردم او را زیـارت مـی کنند و برای او کرامات بسیار نقل شده است اطراف آن ,روستایی است که حدودا صد خانوار در آن ساکن هستند. مـن هـمـیـشـه به جزیره می رفتم و از آن جا عبور می کردم , اما آن قبر را زیارت نمی نمودم , چون صـحیح در نزد من , آن بود که حمزة بن موسی بن جعفرعليه‌السلام در ری با حضرت عبدالعظیم حسنی مدفون است یـک بـار طبق عادت همیشه بیرون رفتم و نزد اهل آن روستا میهمان بودم

آنهادرخواست کردند کـه مـن مـرقـد مـزبور را زیارت کنم

امتناع کردم و گفتم : من مزاری راکه نمی شناسم , زیارت نمی کنم

به خاطر این گفته من , رغبت مردم به آن جا کم شد وکمتر به زیارت می رفتند. از نزد ایشان حرکت کردم و شب را در جای دیگری نزد یکی از سادات ماندم وقت سحر شد و برای نـافـله شب برخاستم و مهیای آن شدم وقتی نماز شب را خواندم , به انتظار طلوع فجر و به هیئت تـعقیب نماز, نشستم

ناگاه سیدی که او را به صلاح وتقوی می شناختم و از سادات آن جا بود, بر من وارد شد و سلام کرد و نشست

فرمود:مولانا, دیروز میهمان اهل روستای حمزه شدی ولی او را زیارت نکردی گفتم : آری فرمود: چرا؟ گـفـتـم : زیـرا من کسی را که نمی شناسم , زیارت نمی کنم حمزة بن موسی الکاظمعليه‌السلام در ری مدفون است فرمود: رب مشهور لا اصل له , یعنی چه بسیار چیزهایی که مشهور شده اما اساسی ندارد. قبری که ایـن جا است , قبر پسر امام موسی کاظمعليه‌السلام نیست , هر چند معروف شده است , بلکه قبر ابی یعلی حـمـزة بن قاسم العلوی است که از نوادگان حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام است او یکی از علمای بزرگ و اهل حدیث می باشد که ایشان را علمای علم رجال در کتابهای خود ذکر کرده اند و به علم و تقوی و ورع توصیف نموده اند. مـن بـا خود گفتم : این شخص از عوام سادات است و از اهل اطلاع در علم رجال وحدیث نیست لابـد ایـن مطلب را از بعضی علماء شنیده است آنگاه برخاستم تا ببینم طلوع فجر شده یا نه سید هـم بـرخـاست و رفت , اما من غفلت کردم که سؤال کنم این سخن را از چه کسی نقل می کنید. و چون فجر طالع شده بود, به نماز صبح مشغول شدم وقـتی نماز خواندم برای تعقیب نشستم , تا آفتاب طلوع کرد. ضمنا بعضی از کتب رجال همراه من بود. در آنها نگاه کردم , دیدم مطلب همان است که سید ذکرنموده است بعد از آن , اهل روستا به دیدن من آمدند. در بین ایشان آن سید هم بود. به او گفتم : توکه پیش از فـجر به نزد من آمدی و مرا از قبر حمزه , که او ابو یعلی حمزة بن قاسم علوی است خبر دادی , این را از کجا شنیده ای ؟ گـفـت : واللّه مـن پـیـش از فجر این جا نبوده ام و شما را قبل از این ساعت اصلا ندیده ام

من شب گـذشته بیرون روستا بیتوته کرده بودم و چون تشریف فرمایی شما را شنیدم ,امروز برای زیارت , خـدمـت رسـیـدم بـعد از این سخنان , به اهل آن ده گفتم : الان لازم شد من برای زیارت حمزه برگردم , زیرا شکی ندارم در این که آن شخصی را که دیده ام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بوده است

همراه تمام اهل آن روستا برای زیارت براه افتادیم و از آن وقت مزار ایشان موردتوجه واقع شد, به طوری که زن و مرد از راههای دور برای زیارت آن عالم بزرگوارمی آیند

۵- تشرف شیخ حیدر علی مد اصفهانی

آقای شیخ حیدر علی مدرس اصفهانی فرمود: یـکـی از مـواقـعـی که من به حضور مقدس حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و آن مولا را نشناختم , سالی بود که اصفهان بسیار سرد شد و نزدیک پنجاه روز آفتاب دیده نمی شد و مدام برف می بارید.

سرما بحدی شد که نهرهای جاری یخ بسته بود. آن وقـتـهـا من در مدرسه باقریه (درب کوشک ) حجره داشتم و حجره ام روی نهر واقع شده بود. مقابل حجره مثل کوه , برف و یخ جمع شده بود. از زیادی یخ و شدت سرما,راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستایی فوق العاده در مضیقه وسختی بودند. روزی پدرم , با کمال سختی به شهر آمد تا بنده را به سده (محلی در اطراف اصفهان )نزد خودشان بـبـرد, چون وسایل آسایش در آن جا فراهم بود. اتفاقا سرمای هوا وبارش برف بیشتر شد و مانع از رفتن گردید و به دست آوردن خاکه و ذغال هم برای اشخاصی که قبلا تهیه نکرده بودند, مشکل و بـلـکـه غیر ممکن بود. از قضا نیمه شبی ,نفت چراغ تمام و کرسی سرد شد. مدرسه هم از طلاب خـالی بود, حتی خادم , اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت فقط یک طلبه طرف دیگر مـدرسـه درحجره اش خوابیده بود لذا پدرم شروع به تندی کرد که چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته ای فعلا که درس و مباحثه ای در کار نیست , چرا در مدرسه مانده ای و به منزل نمی آیی تا ما و خودت را به این سختی نیندازی ؟ مـن جـوابـی غیر از سکوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقریبا شب هم از نیمه گذشته بود. نـاگـاه صدای در مدرسه بلند شد و کسی محکم در را می کوبید. اعتنایی نکردیم باز به شدت در زد. مـا با این حساب که اگر از زیر لحاف و پوستین بیرون بیاییم دیگر گرم نمی شویم , ازجواب دادن خودداری می کردیم اما این بار چنان در را کوبید که تمام مدرسه به حرکت در آمد. خود را مجبور دیـدم که در را باز کنم برخاستم و وقتی در حجره را بازکردم , دیدم به قدری برف آمده که از لبه ازاره ایوان (دیواره کوتاه آن ) بالاتر رفته است , به طوری که وقتی پا را در برف می گذاشتیم تا زانو یا بالاتر فرو می رفت بـه هـر زحـمـتی بود, خود را به دهلیز (دالان ) مدرسه رسانیده و گفتم : کیستی ؟ این وقت شب کسی در مدرسه نیست بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند: شما رامی خواهم بدنم لرزید و با خود گفتم : این وقت شب و میهمان آشنا, آن هم کسی که مرا از پشت در بشناسد, بـاعـث خـجالت است در فکر عذری بودم که برای او بتراشم , شاید برود ورفع مزاحمت و خجالت شود.

گفتم : خادم در را بسته و به خانه رفته است من هم نمی توانم در را باز کنم فرمودند: بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و از فلان محل باز کن فوق العاده تعجب کردم ! چون این رمز را غیر از دو سه نفر از اهل مدرسه کسی نمی دانست چاقو را گرفته و در را باز کردم بیرون مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه را روشـن کـرده بـودند, ولی در آن وقت آن چراغ خاموش بود و من متوجه نبودم خلاصه این که شخصی را دیدم در شکل شوفرها, یعنی کلاه تیماجی گوشه داری بر سر و چیزی مثل عینک روی چشم گذاشته بود شال پشمی به دورگردن پیچیده و سینه اش را بسته بود کلیجه تریاکی رنگی (یـک نـوع لـباس نیم تنه ) که داخل آن پشمی بود به تن کرده و دستکش چرمی در دست داشت پاهای خود را با مچ پیچ محکم بسته بود. سـلامـی کـردم ایـشان جواب سلام مرا بسیار خوب دادند. من دقت می کردم که از صدا,ایشان را بـشـنـاسـم و بفهمم کدام یک از آشنایان ما است که از تمام خصوصیات حال ما و مدرسه با اطلاع می باشد. در این لحظات دستشان را پیش آوردند دیدم از بند انگشت تا آخر دست , همه دوقرانی های جدید سـکـه ای چـیـده است که آنها را در دست من گذاشتند و چاقویشان راگرفتند و فرمودند: فردا صـبـح خاکه برای شما می آورم اعتقاد شما باید بیش از اینهاباشد. به پدرتان بگویید این قدر غرغر نکن , ما بی صاحب نیستیم ایـن جـا دیگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم که بفرمایید, پدرم تقصیرندارد, چون وسایل گرم کننده حتی نفت چراغ هم تمام شده است فرمودند: آن شمع گچی را که بر طاقچه بالای صندوقخانه است , روشن کنید. عرض کردم : آقا اینها چه پولی است ؟ فرمودند: مال شما است و خرج کنید. در بـین صحبت کردن , متوجه شدم که برای رفتن عجله دارند ضمنا زمانی که من باایشان حرف می زدم , اصلا سرما را احساس نمی کردم خواستم در را ببندم , یادم آمداز نام شریفشان بپرسم , لذا در را گـشـودم دیـدم آن روشنایی که خصوصیات هر چیزی در آن دیده می شد به تاریکی تبدیل شـده اسـت , لذا به دنبال جای پاهای شریفش می گشتم , چون کسی که این همه وقت , پشت در, روی این برفها ایستاده باشد, بایدآثار قدمش در برف دیده شود, ولی مثل این که برفها سنگ و رد پا و آمد و شدی درآنها نبود.

از طرفی چون ایستادن من طول کشید, پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا می زد که بیا هرکس می خواهد باشد. از دیدن آن شخص ناامید شدم و بار دیگر در را بستم و به حجره آمدم دیدم ناراحتی پدرم بیشتر از قـبـل شـده اسـت و مـی گـفت : در این هوای سرد که زبان با لب و دهان یخ می کند, با چه کسی صحبت می کردی ؟ اتفاقا همین طور هم بود. بـعد از آمدن به اتاق در طاقچه ای که فرموده بودند, دست بردم شمعی گچی را دیدم که دو سال پـیش آن جا گذاشته بودم و به کلی از یادم رفته بود. آن را آوردم و روشن کردم

پولها را هم روی کرسی ریختم و قصه را به پدرم گفتم آن وقت حالی به من دست دادکه شرحش گفتنی نیست طـوری بـود کـه اصلا احساس سرما نمی کردم و به همین منوال تا صبح بیدار بودم آن وقت پدرم برای تحقیق پشت در مدرسه رفتند. جای پای من بود, ولی اثری از جای پای آن حضرت نبود. هنوز مشغول تعقیب نمازصبح بودیم که یکی از دوستان مقداری ذغال و خاکه برای طلاب مدرسه فرستاد که تاپایان آن سردی و زمستان کافی بود

۶ - قضیه تکان دهنده آقا شیخ حسن کاظمینی

جناب آقا شیخ حسن کاظمینی فرمود: سال ۱۲۲۴, در کاظمین , زیاد طالب تشرف خدمت حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بودم و به اندازه ای این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل باز ماندم و ناچاریک دکان عطاری و سمساری باز کردم

روزهـای جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام می پوشیدم و شمشیر حمایل می کردم و مشغول ذکـر مـی شـدم

(ایـن شـمـشـیر همیشه بالای دکان ایشان معلق بود) دراین روز خرید و فروش نمی کردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بودم

یکی از جمعه ها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سید جلوی صورتم ظاهر و به در دکان تشریف فرما شدند.

دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکی جوانی در حدود بیست وچهار ساله که در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مبارکشان نورانی بود. بحدی جلب توجه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم وآرزو می کردم که داخل دکان من بیایند.

آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکان من رسیدند.

سلام کردم جـواب دادند و فرمودند: آقا شیخ حسن , گل گاوزبان داری ؟ (و اسم دارویی را بردندکه ته دکان بود و الان اسمش در نظرم نیست ) فـورا عـرض کـردم : بـلی دارم حال آن که روز جمعه من خرید و فروش نمی کردم و به کسی هم جواب نمی دادم

فرمودند: بیاور.

عـرض کـردم : چـشم و به ته دکان برای آوردن آن دارویی که ایشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم وقـتـی که برگشتم , دیدم کسی در دکان نیست , ولی عصایی روی میز جلوی دکان قرار دارد.

آن عصا, عصایی بود که در دست آن آقای وسطی دیده بودم عصا رابوسیدم و عقب دکان گذاشتم و بیرون آمدم و هر چه از اشخاصی که آن اطراف بودند,سؤال کردم : این سه نفر سیدی که در دکان من بودند, کجا رفتند؟ گفتند: ما کسی را ندیدیم دیـوانه شدم به دکان برگشتم و خیلی متفکر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاق ,به زیارت مـولایـم شرفیاب شدم , ولی ایشان را نشناختم در این اثناء مریض مجروحی را دیدم که او را میان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام می برند.

آنها را برگردانیدم و گفتم : بیایید. من مریض شما را خوب می کنم

مـریض را برگردانیدند و به دکان آوردند. او را رو به قبله روی تختی , که عقب دکان بود و روزها روی آن مـی خـوابیدم , خواباندم دو رکعت نماز حاجت خواندم و با این که یقین داشتم که مولای مـن حـضـرت ولـی عـصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده است که به دکان من تشریف آورده , خـواسـتم اطمینان خاطر پیدا کنم

در قلبم خطور دادم که اگرآن آقا, ولی عصرعليه‌السلام بوده است

ایـن عـصـا را بـر روی ایـن مریض می کشم وقتی ازروی او رد شد, بلافاصله شفا برای او حاصل و جـراحـات بـدنش به کلی رفع شود, لذاعصا را از سر تا پایش کشیدم

فی الفور شفا یافت و به کلی جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.

آن مریض از شوق , یک لیره جلوی دکان من گذاشت , ولی من قبول نکردم او گمان کرد آن وجه کـم اسـت کـه قـبول نمی کنم از دکان به پایین جست و از شوق بنای رفتن گذاشت به دنبال او دویـدم و گـفتم : من پول نمی خواهم و او گمان می کرد که می گویم کم است تا به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک می ریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم

وقـتی به دکان برگشتم , دیدم عصا نیست از کثرت هموم و غمومی که از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم : ای مردم هر کس مولایم حضرت ولی عصرعليه‌السلام را دوست دارد, بیاید و تصدق سر آن حضرت هر چه می خواهد از دکان من ببرد. مردم می گفتند: باز دیوانه شده ای ؟ گفتم : اگر نیایید ببرید, هر چه هست در بازار می ریزم

فقط بیست و چهار اشرفی را که قبلا جمع کرده بودم , برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم

عـیال و اولاد را جمع کرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم

هر که ازشما میل دارد, با من بیاید. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد.

بـه عـتبه بوسی (آستان بوسی ) حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شدم و قدری از آن اشرفیهاکه مانده بود, سرمایه کردم و روی سکوی در صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم

هـر سـیـدی که می گذشت و از چهره او خوشم می آمد, می نشاندم

به او سیگار می دادم و برایش چای می آوردم

وقتی چای می آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره می زدم و او را به حضرت رضاعليه‌السلام قسم می دادم که آیا شما امام زمانعليه‌السلام نیستی ؟ خجالت می کشید و می گفت : من خاک قدم ایشان هم نیستم

تا این که روزی به حرم مشرف شدم و دیدم که سیدی به ضریح مقدس چسبیده وبسیار می گرید.

دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , برای چه گریه می کنید؟ گفت : چطور گریه نکنم و حال آن که حتی یک درهم برای خرجی در جیبم نیست

گفتم : فعلا این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن , بعد برگرد این جا, چون قصدمعامله ای با تو دارم

سید اصرار کرد چه معامله ای می خواهی با من انجام دهی ؟ من که چیزی ندارم ؟ گـفـتـم : عقیده من این است که هر سیدی یک خانه در بهشت دارد.

آیا آن خانه ای که دربهشت داری به من می فروشی ؟ گفت : بلی , می فروشم , ولی من که خانه ای برای خود در بهشت نمی شناسم , اما چون می خواهید بخرید, می فروشم

ضـمـنـا مـن چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای اهل بیتم یک خانه بخرم

همین وجه را آوردم و از سید خانه را برای آخرتم خریدم

سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضاعليه‌السلام خانه ای را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و یک اشرفی که از پولهای دنیا است و پول را تحویل گرفتم

به سید گفتم : بگو بعت (فروختم ).

گفت : بعت

گفتم : اشتریت (خریدم ), و وجه را تسلیم کردم

سید وجه را گرفت و پی کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیه ام مراجعت کردم

دخترم گفت : پدرجان چه کردی ؟ گفتم : خانه ای برای شما خریداری کردم که آبهای جاری و درختهای سبز و خرم داردو همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است

خـیال کردند که چنین خانه ای در دنیا برایشان خریده ام

خیلی مسرور شدند.

دخترم گفت : شما که این خانه را خریدید, می بایست ما را ببرید که اول آن را ببینیم و بدانیم که همسایه های این خانه چه کسانی هستند.

گـفـتم : خواهید آمد و خواهید دید.

بعد گفتم : یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیینصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و یـک طـرف بـه خـانه امیرالمؤمنینعليه‌السلام و یک طرف به خانه حضرت امام حسنعليه‌السلام و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام محدود است

این است حدود چهارگانه این خانه

آن وقت فهمیدند که من چه کرده ام

گفتند: شیخ چه کرده ای ؟ گفتم : خانه ای خریده ام که هرگز خراب نمی شود. از ایـن قضیه مدتی گذشت روزی با خانواده ام نشسته بودم , دیدم که در روبرویمان آقای موقری تشریف آوردند.

من سلام کردم ایشان جواب دادند.

بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن , مولای توامام زمانعليه‌السلام مـی فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیت می کنی و ایشان راخجالت می دهی ؟ به امام زمانعليه‌السلام چه حاجتی داری و از آن حضرت چه می خواهی ؟ به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم : قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمانعليه‌السلام هستید؟ فرمودند: من امام زمان نیستم بلکه فرستاده ایشان می باشم

می خواهم ببینم چه حاجتی داری ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و برای اطمینان قلب من چند علامت و نشانی که کـسـی اطـلاع نداشت , برای من بیان نمودند.

از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن کس نیستی در دجله روی قفه (جای نسبتا بلند) نشسته بودی همان وقت کشتی رسید و آب را حرکت داد و غرق شدی در آن موقع متوسل به چه کسی شدی ؟ و کی تو را نجات داد؟ من متمسک به ایشان شدم و عرض کردم : آقاجان شما خودتان هستید.

فـرمـودنـد: نـه , مـن نـیـسـتم

اینها علامتهایی است که مولای تو برای من بیان نموده است

بعد فـرمودند: تو آن کس نیستی که در کاظمین دکان عطاری داشتی ؟ و قضیه عصا (که گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختی ؟ ایشان مولای تو امام عصرعليه‌السلام بود.

حال چه حاجتی داری ؟ حوائجت را بگو.

مـن عـرض کـردم : حوائجم بیش از سه حاجت نیست , اول این که می خواهم بدانم باایمان از دنیا خواهم رفت یا نه ؟ دوم ایـن کـه می خواهم بدانم از یاوران امام عصرعليه‌السلام هستم و معامله ای که با سیدکرده ام درست است یا نه ؟ سوم این که می خواهم بدانم چه وقت از دنیا می روم ؟ آن آقـای مـوقـر خـداحافظی کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند ازنظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم

چند روزی از این قضیه گذشت

پیوسته منتظر خبر بودم

روزی در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ایـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جای خلوتی برده و فـرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و ازیاوران ما هم هستی و اسم تو در زمره یاوران ما ثبت شده است و معامله ای که با سیدکرده ای صحیح است

امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل می شود در یکی از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه دیگر نوشته شده : علی ولی اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهی شد.

بـه مـجـرد گفتن این کلمه , یعنی به رحمت خدا واصل خواهی شد از نظرم غایب گشت من هم منتظر وعده شدم سید تقی که ناقل جریان است می گوید: یـک روز دیـدم شـیخ حسن در نهایت مسرت و خوشحالی از حرم حضرت رضاعليه‌السلام به طرف منزل برمی گشت سؤال کردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلی مسرور می بینم ؟ گفت : من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم هر طور که می توانید مهمان نوازی کنید. شـبـهـای ایـن هـفته به کلی خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله می رفت ومضطرب بیدار می شد پیوسته در حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباسهای خودرا برداشته و به حمام رفت خود را کاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خیلی دیر از حمام بیرون آمد.

آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در این هفته کلا روزه بود.

بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچه ها را جمع کن

همه را حاضر نمودم قدری با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنیدصحبت من با شـمـا هـمـین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی می کنم

بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود: همگی را به خدا می سپارم تـمامی بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقی شما امشب مرا تنهانگذارید ساعتی استراحت کنید, اما به شرط این که زودتر برخیزید. بنده (سید تقی ) که خوابم نبرد و ایشان دائما مشغول دعا خواندن بودند. چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمی کنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالی ندارید, اقلا قدری استراحت کنید. بـه صورت من تبسمی کرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگر چه من وصیت کرده ام بـاز هـم وصـیـت می کنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اشهد ان علیا و اولاده الـمـعصومین حجج اللّه

بدان که مرگ حق است و سؤال نکیرین حق و ان اللّه یبعث من فی الـقـبـور (خدای تعالی هر آن که را در قبرهاباشد زنده می کند و بر می انگیزاند).

و عقیده دارم که مـعـاد حـق اسـت و صراط و میزان حق است

و اما بعد قرض ندارم حتی یک درهم و یک رکعت از نمازهای واجب من در هیچ حالی قضا نشده و یک روز روزه ام را قضا نکرده ام و یک درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشته ام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم برای غسال و حق دفن من است و برای مختصرمجلس ترحیم که برای من تشکیل می دهید و همه شما را به خدا می سپارم والسلام

ودیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنـچـه در کـفـنـم هست با من دفن کنید وورقه ای را که از سید گرفته ام در کفن من بگذارید والسلام علی من اتبع الهدی

پـس به اذکاری که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روی سجاده ای که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.

یـک مـرتـبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد وشمردم سیزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که یا مولای یاصاحب الزمان و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت

مـن بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالی که او گریه می کرد بعد گفتم : شما را چه می شود این چه حالی است که دارید؟ گفت : اسکت

(ساکت باش ) و به عربی فرمود: چهارده نور مبارک همگی این جاتشریف دارند.

من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصومعليه‌السلام است این طور به نظرش می آیدفکر نمی کردم کـه ایـن حـال سـکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضی نداشت و هر چه می گفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.

فاصله ای نشد که دیدم تبسمی نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت : خوش آمدید ای قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتی که دستهایش را بر سینه گذاشته بـود و عـرض کـرد: السلام علیک یا رسول اللّه اجازه می فرمایید و بعد عرض کرد: السلام علیک یا امـیرالمؤمنین اجازه می فرمایید و همین طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان

آن وقـت رو بـه قـبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا اللّه به این چهارده نور مقدس

بعد ملافه را روی صـورت خـود کشید و دستها را پهلویش گذاشت

چون ملافه را کنارزدم دیدم از دنیا رفته است

بچه ها را برای نماز صبح بیدار کرده و گریه می کردم که ازگریه من مطلب را فهمیدند. صـبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادی برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضاعليه‌السلام دفن کردیم

رحمة اللّه علیه

۷ - تشرف حاج ملا هاشم صلواتی سدهی

حاج ملا هاشم صلواتی سدهی می فرمود: در یـکـی از سفرهایی که به حج مشرف می شدم , شبی از قافله عقب ماندم به طوری که نتوانستم خـود را بـه ایشان برسانم و در آن بیابان (صاحب قضیه اسم آن جا را می گفت ,ولی ناقل فراموش کـرده است ) گم شدم

اگر چه صدای زنگ قافله را می شنیدم , ولی قدرت نداشتم که خود را به آنها برسانم

خلاصه در آن شب گرفتار خارهای مغیلان هم شدم

لباسها و کفشهایم پاره و دست وپایم مجروح شد به طوری که قدرت حرکت نداشتم با هزار زحمت کنار بوته خاری ,دست از حیات شستم و بر زمـیـن نـشستم از بس خون از پاهایم آمده بود, خسته شده بودم و پاهایم حالت خشکیدگی پیدا کـرده بودند. از طرفی به خاطر عادت داشتن به اذکار و اوراد, مشغول خواندن دعای غریق و سایر ادعیه شدم تا نزدیک اذان صبح که ماه با نور کمی طلوع می کند و اندک روشنایی در بیابان ظاهر مـی شود, در همان حال بودم در آن حال صدای سم اسبی به گوشم خورد و گمان کردم یکی از عـربـهـای بـدوی اسـت , که به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال باز ماندگان قافله آمده است از تـرس سـکوت کردم و در زیر آن بوته خار خود را از سوار مخفی می کردم , اما او بالای سرم آمد و به زبان عربی فرمود: حاجی قم

از ترس جواب نمی دادم سر نیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود:هاشم برخیز. سـرم را بـلـنـد نمودم و سلام کردم ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چراخوابیده ای ؟ چه ذکری می گفتی ؟ جریان را کاملا برای او شرح دادم فرمود: برخیز تا برویم عرض کردم : مولانا, من مانده ام و پاهایم به قدری از خارها مجروح شده که قدرت برحرکت ندارم فرمود: باکی نیست زخمهایت هم خوب شده است به سختی حرکت کردم و یکی دو قدم با پای برهنه راه رفتم فرمودند: بیا پشت سر من سوار شو. چون اسب بلند و زمین هم هموار بود, اظهار عجز نمودم فرمود: پایت را بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو. پـا بـر رکـاب گـذاشـتم و دستش را گرفتم از تماس دستش , لذتی احساس نمودم که دردهای گـذشـتـه را فـراموش کردم و از عبایش بوی عطری استشمام نمودم که دلم زنده شد, اما خیال کردم که یکی از حجاج ایرانی می باشد که با من رفیق سفر بوده است ,چون بیشتر صحبت ایشان از خصوصیات راه و حالات بعضی مسافرین بود. در ایـن هـنـگـام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده می کنی منزل حـاجـیـان و رفقای شما است اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد که نزدیک قهوه خانه آبـی اسـت دست و پایت را بشوی و جامه ات را از تن بیرون آور و نمازت را بخوان همین جا باش تا همراهانت را ببینی پیاده شدم و دست بر زانوهایم گرفتم , تا ببینم آثار خستگی و جراحت باقی است وحالم بهتر شده کـه در ایـن حـال از سـوار غافل ماندم وقتی متوجه او شدم , اثری از اوندیدم به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا کردم آن مرد تعجب کرد! مـن شرح جریان را برای او گفتم او متاثر شد و بسیار گریه کرد و خدمتهای زیادی نسبت به من انـجام داد. وقتی جامه ام را بیرون آوردم , خون بسیاری داشت , اما زخمی باقی نمانده بود فقط در جای آنها پوست سفیدی مثل زخم خوب شده , مانده بود. عـصـر فـردا, کاروان حجاج به آن جا رسید. همین که همراهان مرا دیدند, از زنده بودن من بسیار تـعجب کردند و گفتند: ما همه یقین کردیم که در این بیابانها مانده ای و به دست عربهای بدوی کشته شده ای در این هنگام قهوه چی , داستان آمدن مرا برای ایشان نقل کرد. وقتی آنها قصه رسیدنم را شنیدند, توجهشان به حضرت بقیة اللّه روحی فداه زیاد شد

۸ - تشرف حاج ملا هاشم صلواتی کنار کشتی

حاج ملا هاشم صلواتی سدهیرحمه‌الله که قضیه قبل از ایشان نقل شد, فرمود: سـفـر دیـگـری کـه به حج مشرف می شدم , در بوشهر, برای گرفتن جواز, به دفتر صاحب کشتی رفـتـم وقـت تنگ و مسافر زیاد بود. در آن موقع , همین یک کشتی برای حمل حجاج حاضر بود و عـده مسافرین تکمیل و بلکه اضافه بر ظرفیت آن بود, لذا جوازهاتمام شد و به ما ندادند اصرار هم اثری نبخشید. با رفقا به حالت ناامیدی در قایق نشسته و به طرف کشتی حرکت کردیم نردبانهای کشتی نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند. من هم بالا رفتم تا در کشتی بنشینم , ولی چون گذرنامه نداشتم , نگهبان و بازرس , به زور مرا از سر نردبان پایین فرستاد. بـا دل شـکـسـتـه و حال پریشان گفتم : اگر نگذارید سوار کشتی شوم , خود را در آب می اندازم بازرسها اعتنایی نکردند. عـده ای از همراهان که در راه رفیق بودیم و سابقه حالم را می دانستند, ناظر جریانات بودند, ولی کاری از آنان بر نمی آمد. مـن دیـوانه وار گفتم : خدایا به امید تو می آیم و خود را در آب انداختم و دیگر نفهمیدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بی خود شدم یک وقت بهوش آمدم , دیدم لباسهایم تر است و بر روی شـنـهای ساحل افتاده ام سیدی جوان در شمایل اعراب ,فصیح و ملیح و معطر و خوشبو, با کمال ملاطفت بازوهایم را ماساژ می داد. ایشان جریان افتادن در آب را سؤال فرمود. همه قضایا را خدمت ایشان عرض کردم فرمود: ناامید نباش که ما تو را به کشتی می نشانیم و به مقصد می رسانیم و برایت مهمان دار معین می کنیم , چون ما در این کشتی سهمی داریم برخیز این طناب را بگیرو بالا برو. دیـدم پـهـلوی دیوار کشتی هستم و طنابی از آن آویزان است طناب را گرفتم و آن سیدهم زیر بـازویم را گرفت و کمکم کرد تا بالا رفتم و دیدم هنوز کسی از مسافرین درکشتی ننشسته است مقداری در آن جا گشتم و عرشه را پسندیدم بعد هم نشستم وخوابم برد. وقتی بیدار شدم , دیدم بـه قدری جمعیت در کشتی نشسته که نمی شودحرکت کرد. شاهزاده ای از اهل شیراز کنارم بود پـرسـیـد: از کـجـا بـه کشتی آمدید؟ شماهمان کسی نیستید که در آب افتادید و هر چه ملاحان گشتند شما را نیافتند؟ گفتم : چرا, و قضیه نجات خود را برای او گفتم خـیـلـی گـریه کرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت : تا وقتی با هم هستیم , شما مهمان من می باشید. در همین وقت پاسبانی که معروف به عبداللّه کافر بود, برای بازرسی گذرنامه ها آمد ویک یک آنها را بـررسـی مـی کـرد. شـاهـزاده گفت : برخیزید و در صندوق من , که خالی است , مخفی شوید تا بگذرد, چون جواز ندارید. گفتم : یقینا جواز من از شما قویتراست و هرگز مخفی نمی شوم در ایـن حـال مامورین به ما رسیدند و گذرنامه خواستند. دست خالی ام را باز کردم ,یعنی صاحب کـشـتـی بـه مـن چیزی نداد. خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا کنند که به آنها پرخاش کردم و گفتم : شما اول جلوی مرا گرفتید, اما شریک کشتی از بیراهه مرابه این جا رسانید. هـیـاهـو زیاد شد. مردم از اطراف به صدا آمدند که این همان بیچاره ای است که او را ازنردبان رد کردید و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نیافتند. وقـتـی عـبـداللّه از قـضیه آگاه شد, چون قسمتی از جریان را خودش دیده بود از ماگذشت , اما طـولـی نـکـشـید که صاحب کشتی و کاپیتانها نزد ما آمدند و عذرخواهی کردند. خواستند از من پـذیـرایی کنند مخصوصا یکی از صاحبان کشتی که مسلمان بود به عنوان این که حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه در این کشتی سهمی دارند و این حکایت شاهد صدق دارد, ولی آن شاهزاده مانع شد و می گفت : هادی نجات دهنده , دستورضیافت را قبلا به من فرموده است انـصـافـا شـرط پـذیـرایـی را کـامـلا بـجا آورد و در هیچ جا کوتاهی نکرد, تا به شیرازبرگشتیم , یعنی محبت را از حد گذرانید. خدا به او جزای خیر دهد