داستانها و پند ها جلد ۱

داستانها و پند ها0%

داستانها و پند ها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پند ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 9440
دانلود: 2630


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9440 / دانلود: 2630
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پند ها

داستانها و پند ها جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

جنایت و مکافات

او در سال فتح مکه در بحبوحه قدرت مسلمین بظاهر قبول اسلام کرد ولی همواره فکر ایذاء پیغمبر گرامی را در سر می پرورد و بصور مختلف آنحضرت را رنج میداد. بطوریکه در کتب تاریخ آمده است گاهی بمنظور جاسوسی ، در موقع تشکیل جلسات محرمانه خود را گوشه ای پنهان میکرد و از تصمیم هائیکه رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خواص اصحابش درباره مشرکین و منافقین ، اتخاذ میکردند آگاه میشد و برخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بین مردم نشر میداد یا به اطلاع دشمنان میرساند. گاهی پشت اطاقهای مسکونی پیامبر که درهایش بمسجد باز میشد میایستاد، استراق سمع میکرد، و گفتگوهای خصوصی آنحضرت و خانواده اش را می شنید سپس با لحن موهن و سخریه آمیز در مجالس منافقین بازگو میکرد. گاهی با جمعی از منافقین پشت سر پیغمبراکرم حرکت میکرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقلید مینمود و با تکان دادن سر و دست وضع مسخره ای به خود میگرفت و منافقین را میخنداند.

رسول گرامی از گفتار و رفتار حکم بن ابی العاص آگاه بود، اما از روی بزرگواری تغافل مینمود بدین منظور که شاید متنبه گردد، مسیر خود را تغییر دهد، و زشتکاری را ترک گوید ولی او از گذشتهای آنحضرت نتیجه معکوس گرفت و هر روز بر جسارت خود افزود و با جراءت بیشتری بکار ناروایش ادامه داد. سرانجام نبی معظم تصمیم گرفت روش خود را نسبت به وی تغییر دهد و عملش را با عکس العملی پاسخ گوید.

روزی پیشوای اسلام از رهگذری عبور میکرد حکم بن ابی العاص از پی آنحضرت براه افتاد و مانند گذشته با تکان دادن سر و دست ، مسخرگی را آغاز کرد و منافقینی که با او بودند میخندیدند ناگهان پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پشت سر خود پیچید و رو در روی حکم ایستاد و با شدت به او فرمود: کذلک فلتکن یا حکم

یعنی ای حکم ، همینطور که هستی باش

حکم بن ابی العاص غافلگیر شد و بدون آگاهی و آمادگی با عکس العمل نبی اکرم مواجه گردید. روبرو شدن با پیغمبر و شنیدن سخن آنحضرت آنچنان ضربه ای به روح و اعصابش وارد آورد که به رعشه مبتلا گردید و حرکات موهن و مسخره آمیزی که با اراده و اختیار خود انجام میداد بصورت بیماری و حرکات غیراختیاری درآمد. او بجرم جاسوسی و کارهای خلاف قانون و اخلاق به اقامت اجباری در طائف محکوم گردید و از مدینه به آن شهر تبعید شد.(۶۹)

امام ناظر اعمال ماست

داود رقی گفت خدمت حضرت صادقعليه‌السلام نشسته بودم بمن ابتدا بدون سابقه فرمودند ای داود عملهای شما را روز پنجشنبه بر من عرضه داشتند و در بین آنها از عمل تو بر من عرضه شد صله رحم ترا دیدم نسبت به پسرعمویت فلانی مسرور شدم از این کار تو و میدانم این پیوند خویشاوندی که تو کردی زودتر اجل او را میرساند و عمرش را تمام میکند داود گفت من پسر عموئی داشتم بدسیرت و دشمن خاندان نبوت شنیدم وضع زندگی او آشفته است و از نظر معیشت در سختی هستند. قبل از آنکه عازم مکه شوم مقداری از برای مخارج آنها فرستادم.(۷۰)

و نیز از حضرت باقر یا صادقعليه‌السلام (عن احدهما) نقل کرده که بمن فرمود ای مسیر گمان میکنم تو نسبت بخویشاوندانت صله رحم میکنی گفتم بلی فدایت شوم در بازار کار میکردم وقتیکه کوچک بودم دو درهم مزد میگرفتم یک درهم آن را بخاله ام و درهم دیگر را به عمه ام میدادم فرمود بخدا قسم دو مرتبه تا کنون اجل تو رسیده بود ولی بواسطه همین صله رحم و نیکی بخویشاوندان که میکردی تاءخیر افتاد.(۷۱)

با خویشاوندان دعوا نکنید

در کافی از صفوان جمال نقل شده که گفت بین حضرت صادقعليه‌السلام و عبدالله بن حسن سخنی شد بطوریکه به هیاهو و جنجال رسید و مردم جمع شدند بعد از این پیش آمد از هم جدا گشتند صبحگاه در پی کاری بیرون رفتم حضرت صادقعليه‌السلام را دیدم بر در خانه عبدالله ایستاده و بکنیزی میفرماید ابی محمد عبدالله بن حسن را بگو بیاید عبدالله خارج شد، عرضکرد شما را چه بر آن داشت که این صبحگاه از منزل خارج شوید حضرت فرمود آیه ای دیشب خواندم که مضطرب شدم پرسید کدام آیه فرمود: الذین یصلون ما امرالله به ان یوصل و یخافون سوءالحساب آنهائیکه پیوند میکنند آنچه را خدا دستور پیوند و بستگی داده و از روز پاداش میترسند.

عبدالله بن حسن گفت راست می فرمائید گویا این آیه تاکنون بگوشم نخورده بود، در این هنگام یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند.

مجلسی در جلد شانزدهم بحار ص ۳۷ می نویسد: گویا حضرت صادقعليه‌السلام منظورش این بوده که عبدالله را تذکر باین آیه دهد وگرنه آنچه حضرت فرموده بود نسبت به عبدالله قطع رحم نبوده بلکه عین شفقت و دلسوزی بود تا عبدالله را از کاریکه در نظر داشت منصرف کند زیرا او میخواست برای فرزند خود بیعت بگیرد و هر کاریکه متضمن مخالفت امام باشد در حد شرک است لذا آنجناب از راه عطوفت عبدالله را متوجه کردند و مثل حضرت صادقعليه‌السلام هرگز از آیه غافل نمیشود تا به تلاوت متذکر گردد! منظور تذکر عبدالله بوده تا از عقوبت خداوند بترسد و مخالفت امام خویش نکند و قطع رحم ننماید.

عمر کوتاه

در کافی نقل میکند که مردی از صحابه و پیروان حضرت صادقعليه‌السلام بایشان عرض کرد برادران پسر عموهایم خانه را بر من تنگ گرفته اند و مرا بطوری در فشار و سختی قرار داده اند که مجبورم در یک اطاق زندگی کنم و اگر در این باره سخنی بگویم (منظور شکایت پیش حاکم کردن است ) آنچه در دست آنها است میگیرم

حضرت فرمود صبر کن خداوند برای تو فرج میرساند آنمرد گفت من منصرف شدم از اینکه اقدامی برای آنها بکنم تا اینکه در سنه ۱۳۱ و بائی آمد. بخدا سوگند همه آنها مردند و هیچکس باقی نماند. هنگامیکه خدمت حضرت رسیدم فرمود بستگانت چطورند؟ عرض کردم همه آنها مردند.

آنجناب فرمود مرگ آنها بواسطه مزاحمتی بود که نسبت به تو ایجاد کرده بودند و قطع رحم و خویشاوندی نمودند. آیا میل نداشتی که آنها همینطور بر تو سخت بگیرند ولی زنده باشند؟ گفتم چرا بخدا سوگند.

حج مقبول

ابن جوزی در تذکره الخواص نیز نقل میکند که عبدالله بن مبارک مدت پنجاه سال مرتب هر دو سال یک بار برای زیارت بمکه میرفت سالی مهیای رفتن بحج گردید و از خانه خارج شد. در یکی از منازل بین راه بزنی سیده برخورد که مشغول پاک کردن یک مرغابی مرده است

پیش او رفت و گفت ای زن چرا این مرغابی مرده را پاک میکنی ؟ گفت کاری که برای تو فایده ای ندارد از چه رو می پرسی ؟ عبدالله اصرار زیاد کرد. زن گفت حالا که اینقدر اصرار میورزی من زنی علویه هستم و چهار دختر دارم که پدر آنها چندی پیش از دنیا رفت امروز روز چهارم است که ما چیزی نخورده و بحال اضطرار افتاده ایم و مرده بر ما حلال است این مرغابی را پیدا کرده ام و میخواهم برای بچه هایم غذا تهیه کنم

عبدالله میگوید در دل گفتم وای بر تو چگونه این فرصت را از دست میدهی ؟ بزن اشاره کردم دامنت را باز کن چون باز کرد دینارها را در دامن او ریختم زن با قیافه ایکه شرمندگی را حکایت می کرد سر بزیر انداخته بود او رفت و من نیز از همانجا بمنزل خود برگشتم و خداوند میل رفتن مکه را در آن سال از قلبم برداشت به شهر خود بازگشتم مدتی گذشت تا مردم از مکه برگشتند. برای دیدار همسایگان سفر رفته بخانه آنها رفتم هر کدام مرا می دیدند میگفتند ما با هم در فلانجا بودیم در فلان محل همدیگر را دیدیم ، من به آنها تهنیت برای قبولی حج میگفتم ، آنهانیز مرا تهنیت میگفتند که حج تو هم قبول باشد

آنشب را در اندیشه ای عجیب بخواب رفتم در خواب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دیدم که فرمود عبدالله ! رسیدگی و کمک بیک نفر از بچه های من کردی از خداوند خواستم ملکی را بصورت تو خلق کند تا برایت هر سال تا روز قیامت حج بگذارد اینک میخواهی پس از این بحج برو و میخواهی ترک کن.(۷۲)

جسارت به سادات

در سال ۱۲۲۹ ه ق یکی از تحصیلداران دولت از سید تنگدستی مطالبه وجه دیوانی (مالیات ) مینمود. سید هر چه سوگند یاد کرد و اظهار تنگدستی و پریشانی میکرد اثری در قلب آنمرد نبخشیده و بر سختگیری و فشار خود میافزود، چون از اظهار عجز و بیچارگی خود بهره ای نیافت گفت چند روزی مهلت بده تا خدا چاره ئی بسازد و از جدم رسولخدا شرم کن تحصیلدار گفت اگر جد تو کارسازی میکند و میتواند، یا شر مرا از سر تو دفع کند و یا حاجت ترا روا سازد آنگاه ضامنی از سید گرفت و گفت اگر برای ساعت اول فردا صبح وجه را حاضر نکردی نجاست بحلق تو خواهم ریخت و بگو بجدت هر چه می تواند بکند.

تحصیلدار شب بخانه خود مراجعت کرد و برای خوابیدن بپشت بام رفت

نصف شب بقصد ادرار کردن از جای برخاست و چون هوا تاریک بود پای بر ناودان گذاشت و با ناودان بزمین آمد تصادفا در زیر ناودان چاه مستراح بود.

مرد تحصیلدار در همان خلوت شب بچاه سرنگون شد و از این قضیه در آن نیمه شب هیچ کس آگاهی نیافت روز که شد از او جستجو کردند. پس از تفحص فراوان او را در چاه مستراح یافتند که سرش تا نزدیک ناف در نجاست فرو رفته و آنقدر نجاست بحلق او وارد گردیده که شکمش ورم کرده و خفه شده بود.(۷۳)

از امام باقرعليه‌السلام بشنوید

زراره از عبدالملک نقل کرد که بین حضرت باقرعليه‌السلام و بعضی از فرزندان امام حسنعليه‌السلام اختلافی پیدا شد من خدمت حضرت باقر رفتم خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید اصلاح شود. حضرت فرمود تو چیزی در بین ما مگو زیرا مثل ما با پسر عموهایمان مانند همان مردیست که در بنی اسرائیل زندگی میکرد و او را دو دختر بود یکی از آندو را بمردی کشاورز و دیگری را بشخصی کوزه گر شوهر داده بود.

روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید دختر گفت پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنی اسرائیل بهتر است

از منزل آن دختر بخانه دیگری رفت و از او نیز احوال پرسید گفت پدر، شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزه های او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است آنمرد از خانه دختر خود خارج شد در حالیکه میگفت خدایا تو خودت هر چه صلاح میدانی بکن در این میان مرا نمیرسد که بنفع یکی درخواستی بکنم ؛ هر چه صلاح آنها است انجام ده

حضرت باقرعليه‌السلام فرمود شما نیز نمیتوانید بین ما سخنی بگوئید مبادا در این میان بی احترامی به یکی از ما شود، وظیفه شما احترام نسبت به همه ماها است بواسطه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .(۷۴)

زندگی فقیران

ابوبصیر گفت بحضرت صادقعليه‌السلام عرضکردم که یکی از شیعیان شما که مردی پرهیزکار است بنام عمر پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد با اینکه دست تنگ بود عیسی گفت نزد من زکوه هست ولی بتو نمیدهم زیرا دیدم گوشت و خرما خریدی و این مقدار خرج اسرافست آنمرد گفت در معامله ای یک درهم بهره من گردید یک سوم آنرا گوشت و قسمت دیگر را خرما و بقیه اش را بمصرف سایر احتیاجات منزل رساندم

حضرت صادقعليه‌السلام افسرده شد و مدتی از شنیدن این جریان دست خود را بر پیشانی گذاشت پس از آن فرمود: خداوند برای تنگدستان سهمیه ای در مال ثروتمندان قرار داده بمقداریکه بتوانند با آن بخوبی زندگی کنند و اگر آن سهمیه کفایت نمیکرد بیشتر قرار میداد از اینرو باید بآنها بدهند بمقداریکه تاءمین خوراک و پوشاک و ازدواج و تصدق و حج ایشانرا بنماید و نباید سخت گیری کنند مخصوصا بمثل عمر که از نیکوکارانست.(۷۵)

عطش انتقام

یزید بن ابی مسلم در حکومت حجاج بن یوسف مقام رفیعی داشت او منشی مخصوص بود ولی در تمام امور مداخله میکرد. زمان خلافت سلیمان بن عبدالملک مطرود و مبغوض گردید و از کار برکنار شد. روزی او را در حالی که به زنجیر بسته بودند نزد خلیفه آوردند. مورد تحقیرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتتش گشود و گفت من روزی به این بدی ندیده ام لعنت خداوند بر آن مرد باد که زمام کارها را بدست تو سپرد و اداره امور خویش را در اختیارت نهاد. یزید گفت یا امیرالمؤمنین چنین مگوی چه آنکه تو در حالی مرا می بینی که اقبال از من روی گردانده و بتو روی آورده است اگر در روز قدرت مرا میدیدی آنچه که امروز در من کوچک میشماری بزرگ میشمردی و هر چه را که حقیر مینگری خطر می دیدی خلیفه گفت راست میگوئی ، بنشین ای بی مادر، یزید نشست

سلیمان دوباره با زبان اهانت گفت : یزید، گمان تو درباه حجاج چیست ؟ بنظرت آیا او هم اکنون در جهنم سرنگون است یا آنکه در قعر آتش مستقر شده است ؟ گفت یا امیرالمؤ منین در حق حجاج چنین مفرمای چه او بخاندان شما کمال علاقه را ابراز کرد و حتی از خون خود دریغ نداشت به دوستان شما ایمنی بخشید و دشمنانتان را خائف ساخت او در قیامت طرف راست پدرت عبدالملک است و در طرف چپ برادرت ولید. هم اکنون شما هر جا که میخواهی او را جای ده خلیفه از سخنان موهن و تلافی جویانه یزید سخت ناراحت شد، صیحه زد، فریاد کشید، و گفت از اینجا بیرون شو و راه لعنت خدا را در پیش گیر.(۷۶)

پیرمرد و حجاج

حجاج بن یوسف از طرف عبدالملک مروان ماءموریت یافت به عراق برود، عطایای خلیفه را بین مردم تقسیم کند، و آنانرا بجبهه جنگ بفرستد، وارد کوفه شد. مردم بمسجد آمدند و او بر منبر رفت و گفت : عبدالملک بمن فرمان داده است پس از اعطاء عطایا شماها را به جبهه جنگ بفرستم ، قسم بخدا هر کس پس از دریافت عطیه ظرف سه روز حرکت نکند و بجبهه نرود گردنش را میزنم سپس از منبر بزیر آمد و پرداخت عطایا آغاز شد. مردم دسته دسته میآمدند عطایا را میگرفتند و میرفتند که خود را برای سفر مهیا سازند. در این میان پیرمردی با دستهای لرزان نزد حجاج آمد و گفت ای امیر، ضعف و ناتوانی مرا می بینی ، فرزند توانائی دارم که میتواند به سفر برود و در جبهه جنگ شرکت کند، او را بپذیر و مرا معاف کن ، حجاج گفت درخواستت مورد قبول است پیرمرد با حاجت روا شده برگشت چند قدمی بیش نرفته بود که عیبجوئی ناپاکدل ، به حجاج گفت ای امیر میدانی این پیرمرد کیست ؟ جواب داد، نه ، گفت این عمیر بن ضائبی است او در روزی که عثمان را کشته بودند کنار جسد آمد لگدی بشکم عثمان زد و استخوان دنده اش را شکست حجاج دستور داد پیرمرد را برگردانند، به او گفت آیا روز قتل عثمان کسی را نداشتی که بجای خود بفرستی ، فرمان داد گردنش را زدند.(۷۷)

مرگ سخت

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ببالین جوانی رفتند که در حال احتضار و مشرف بمرگ بود ولی جاندادن بسیار بر او سخت و دشوار مینمود حضرت او را صدا زد جواب داد: فرمودند چه می بینی ؟ عرضکرد دو نفر سیاه را می بینم که روبروی من ایستاده اند و از آنها می ترسم آنجناب پرسیدند: آیا جوان مادر دارد؟ مادرش آمد و عرض کرد بلی یا رسول الله من مادر او هستم حضرت پرسیدند آیا از او راضی هستی ؟ عرضکردم راضی نبودم ولی اکنون بواسطه شما راضی شدم آنگاه جوان بیهوش شد، وقتی بهوش آمد. باز او را صدا زدند جواب داد: فرمودند چه می بینی ؟ عرضکرد آندو سیاه رفتند و اکنون دو نفر سفیدرو و نورانی آمدند که از دیدن آنها من خشنود میشوم و در آن هنگام از دنیا رفت(۷۸)

حکایتی دیگر

مردی در حضور یکی از علمای زنجان از برادرش شکایت کرد که او با من در مخارج مادرمان شرکت نمیکند. ایشان شخصی را که گوینده همین حکایت است ماءمور اصلاح بین آنها کردند آنشخص گفت من برادرش را دیدم و با او مذاکره کردم که چرا در نفقه مادر مساعدت ببرادرت نمیکنی ؟ گفت بمن مربوط نیست قسمت کرده ایم پرسیدم چطور قسمت کرده اید؟ گفت یکسال گرانی شد پدر و مادرمان را با هم تقسیم کردیم بنا شد خرج پدر با من باشد و خرج مادر با او. منتهی اینست که اقبال من یاری کرد پدرم زود مرد حالا خرج مادر بمن مربوط نیست من همینکه گفته او را شنیدم (بختم یاری کرد پدرم زود مرد!) یک مرتبه خنده ام گرفت گفتم مگر مال قسمت کرده اید که عقد لازم و خیار ساقط گردد در حال زنده بودن پدر چون خرج پدر چون خرج او معادل خرج مادر میشد حساب پاک بود اما حالا که پدرتان مرده باید درباره مادر حساب را از سر بگیرید.(۷۹)

پدر و مادرم کافرند

در کافی از زکریا بن ابراهیم نقل شده که گفت من نصرانی بودم و مسلمان شدم پس از آن بعنوان حج از محل خود بجانب مکه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادقعليه‌السلام رسیدم عرض کردم من نصرانی بودم و اسلام آورده ام فرمود چه چیز در اسلام دیدی ؟ گفتم این آیه موجب هدایت من شد.

( وَكَذَٰلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا ۚ مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَلَا الْإِيمَانُ وَلَـٰكِن جَعَلْنَاهُ نُورًا نَّهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا ۚ وَإِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ ) (۸۰)

حضرت فرمود براستی خدا هدایتت کرده بعد سه مرتبه گفت (اللهم اهده ) خدایا او را براههای ایمان هدایت فرما و فرمود پسرک من هر چه میخواهی سؤ ال کن گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصرانی هستند و مادرم کور است آیا من با آنها زندگی میکنم در ظرف آنها میتوانم غذا بخورم ؟ پرسید آنها گوشت خوک میخورند؟ گفتم نه حتی دست بآن نمیزنند فرمود با آنها باش مانعی ندارد آنگاه دستور داد نسبت بمادرت خیلی مهربانی کن و هرگاه بمیرد او را بدیگری واگذار منما و بهیچ کس مگو که پیش من آمده ای تا در منی مرا ببینی انشاءالله گفت در منی خدمتش رسیدم و مردم مانند بچه های مکتب دور او را گرفته بودند و سؤ ال میکردند.

وقتی به کوفه آمدم با مادرم مهربانی فراوان کردم و باو غذا می دادم ، لباس و سرش را از جانور میجستم مادرم گفت فرزند من تو در موقعیکه به دین ما بودی اینطور با من مهربانی نمیکردی اکنون چه انگیزه ای ترا وادار باین خدمت نموده ؟ گفتم مردی از اهل بیت پیغمبرمان مرا باین روش امر کرده است گفت آن شخص پیغمبر است ؟ گفتم نه او پسر پیغمبر است گفت نه مادر او پیغمبر است زیرا این چنین گفتاری از سفارشات انبیاء است گفتم مادر بعد از پیغمبر ما پیغمبری نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است گفت دین تو بهترین ادیانست آن را بر من عرضه بدار من دو شهادت را باو آموختم داخل اسلام شد و نماز خواندن را نیز فراگرفت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند در همان شب ناگهان حالش تغییر کرد، مرا پیش خواند و گفت نوردیده آنچه بمن گفتی اعاده کن

من شهادت را برایش گفتم اقرار کرد و در دم از دنیا رفت صبحگاهان مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم(۸۱)

وسعت رزق

در عیون اخبارالرضا از بزنطی نقل میکند که گفت از حضرت رضاعليه‌السلام شنیدم فرمود مردی از بنی اسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و کشته او را بر سر راه مردی از بهترین بازماندگان یعقوب (اسباط بنی اسرائیل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را کرد حضرت موسیعليه‌السلام گفت گاوی بیاورید تا کشف حقیقت کنم حضرت رضاعليه‌السلام فرمود هر نوع گاوی می آوردند کافی در اطاعت و پیروی امر بود ولی سخت گفتند چون توضیح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسیدند چگونه گاوی باشد؟ گفت : (بقره لافارض ولابکر عوان بین ذلک ) نه کوچک و نه بزرگ بلکه ما بین این دو باشد. باز پرسیدند چه رنگ داشته باشد؟

حضرت موسی گفت : (صفراء فاقع لونها تسر الناظرین ) زرد رنگ نه مایل بسفیدی و نه پر رنگ مایل بسیاهی باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنها سخت گرفت گفتند ای موسی گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از این توصیف کن موسی گفت (لا ذلول تثیر الارض ولاتسقی الحرث مسلمه لاشیه فیها) گاوی که بشخم زدن آرام و نرم شده و برای زراعت آبکشی نکرده باشد بدون عیب و غیر از رنگ اصلیش رنگ دیگری در آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد به یکی و آن هم در نزد جوانی از بنی.اسرائیل بود وقتی که برای خرید باو مراجعه کردند گفت نمیفروشم مگر اینکه پوست این گاو را پر از طلا نمائید!

بحضرت موسی اطلاع دادند گفت چاره ای نیست باید بخرد. بهمان قیمت خریدند و آن را کشتند.

دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت یا رسول الله پسر عمویم مرا کشته نه آنکسی که بر او دعا میکنند: بدین وسیله بنی اسرائیل قاتل را شناختند.

یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت یا نبی الله این گاو را قصه شیرینی است حضرت فرمود آن قصه چیست ؟

مرد گفت جوانیکه صاحب این گاو بود خیلی نسبت به پدر خویش مهربانی میکرد. روزی آن جوان جنسی خرید و برای پرداختن پول پیش پدر آمد، او را در خواب یافت و کلیدها را در زیر سرش چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند. لذا از معامله صرفنظر کرد هنگامیکه پدرش بیدار شد جریان را باو عرضکرد پدر گفت نیکوکاری کردی این گاو را بجای سود آن معامله بتو بخشیدم حضرت موسی گفت نگاه کنید نیکی بپدر و مادر چه فوائدی دارد.(۸۲)

امام دوستدار کیست

عمار بن حیان گفت بحضرت صادقعليه‌السلام گفتم که اسماعیل پسرم بمن نیکی میکند حضرت فرمود من او را دوست میداشتم اکنون محبتم زیادتر شد. پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواهری رضاعی داشت روزی همان خواهر برایشان وارد شد همینکه نظر پیغمبر بر او افتاد مسرور گردید و روانداز خود را برای او پهن کرد و او را بروی آن نشانید با گشاده روئی و احترام بسویش توجه کرد و در صورت او میخندید تا از خدمت حضرت مرخص شد و رفت ، اتفاقا همانروز برادرش نیز آمد ولی حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن نحو رفتاریکه با خواهرش نمودند با او انجام ندادند. بعضی از صحابه عرض کردند یا رسول الله با خواهرش سلوکی کردید که با برادر آنرا بجا نیاوردید با آنکه او مرد بود؟ (یعنی سزاوارتر بآن محبت بود) فرمود علت زیادی احترام من این بود که آن دختر به پدر و مادر خویش نیکی میکند.(۸۳)

اویس قرن

گویند اویس شتربانی میکرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را میداد. یک روز از مادر اجازه خواست که برای زیارت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بمدینه رود. مادرش گفت اجازه می دهم بشرط آنکه بیش از نصف روز در مدینه توقف نکنی اویس حرکت کرد وقتی بخانه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید اتفاقا ایشان هم تشریف نداشتند: ناچار اویس بعد از یکی دو ساعت توقف پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ندیده به یمن مراجعت کرد چون حضرت بخانه برگشت پرسید این نور کیست که در این خانه تابیده گفتند شتربانیکه اویس نام داشت باینجا رسید و بازگشت ، فرمود آری اویس در خانه ما این نور را به هدیه گذاشت و رفت

درباره چنین شخصی پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم میفرماید: (یفوح روائح الجنه من قب القرن و اشوقاه الیک یا اویس القرن ): نسیم بهشت از جانب یمن و قرن میوزد چه بسیار مشتاقم به دیدارت ای اویس قرنی(۸۴)

حقوق مادر

حضرت باقرعليه‌السلام فرمود مردی خدمت حضرت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید عرضکرد یا رسول الله پدر و مادرم خیلی کهنسال و افتاده شدند پدرم از دنیا رفت ولی مادرم باندازه ای فرتوت و شکسته شد که مانند بچه های کوچک غذا را نرم کرده و در دهانش میگذاشتم و او را در پارچه و قماط مانند بچه های شیرخوار می پیچیدم و در گهواره ای گزارده می جنبانیدم تا بخواب رود کار او بجائی رسید که گاهی چیزی میخواست و نمی فهمیدم چه میخواهد. از اینرو درخواست کردم از خداوند مرا پستانی شیردار بدهد تا او را شیر دهم همانطور که مرا شیر داده است در اینموقع سینه خود را باز کرد پستانهایش نمایان شد کمی فشرده و شیر از آن خارج گردید. حضرت رسول از دیدن این جریان قطرات اشک از دیده فرو ریخت و فرمود ای پسر موفقیت شایانی پیدا کرده ای زیرا تو از خداوند با قلبی پاک و نیتی خالص درخواستی کردی و خدای دعای ترا مستجاب نمود عرضکرد یا رسول الله آیا زحمات و حقوق او را جبران کرده ام ؟ فرمود هرگز حتی جبران یک ناله از ناله هائیکه در موقع زایمان از فرط رنج و فشار درد مینمود نکرده ای.(۸۵)

آری چه بسا از مادران که بواسطه زایمان دست از جان شیرین شستند و روی فرزند خود را ندیده چشم از جهان بستند و چه خوش سروده

پسر رو قد مادر دان که دایم

کشد رنج پسر بیچاره مادر

برو بیش از پدر خواهش که خواهد

ترا بیش از پدر بیچاره مادر

نگه داری کند نه ماه و نه روز

ترا چون جان ببر بیچاره مادر

از این پهلو بآن پهلو نگردد

شب از بیم خطر بیچاره مادر

بوقت زادن تو مرگ خود را

ببیند در نظر بیچاره مادر

بشوید کهنه و آراید او را

چو کمتر کارگر بیچاره مادر

اگر یک سرفه بی جانمائی

خورد خون جگر بیچاره مادر

برای اینکه شب راحت بخوابی

نخوابد تا سحر بیچاره مادر

بمکتب چون روی تا بازگردی

بود چشمش بدر بیچاره مادر

نبیند هیچکس زحمت بدنیا

زمادر بیشتر بیچاره مادر

تمام حاصلش از زحمت اینست

که دارد یک پسر بیچاره مادر

دو پدربزرگ

هنگامیکه ابن ملجم شمشیر بر فرق امیرالمؤ منینعليه‌السلام زد آنحضرت را بخانه آوردند. مردم برگرد خانه علیعليه‌السلام جمع شدند تا تکلیف ابن ملجم تعیین شود و او را بکشتند. امام حسنعليه‌السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شوید و بمنازل خود برگردید فعلا ابن ملجم را بحال خود میگذاریم تا اگر پدرم بهبودی یافت خودش هر چه خواست با او معامله کند.

همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته پس از مختصر زمانی(۸۶) حضرت مجتبی آمد دید اصبغ بن نباته هنوز ایستاده فرمود چرا نمیروی مگر پیغام پدر مرا نشنیدی ؟ عرضکرد شنیدم ولی نمیروم مگر اینکه ایشان را ببینم و حدیثی از مولایم بشنوم

امام حسنعليه‌السلام داخل شد و جریان را عرضکرد و برای اصبغ اجازه گرفت

اصبغ وارد شد، گفت دیدم علیعليه‌السلام دستمال زرد رنگی بر سر بسته ولی رنگ صورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگر نشنیدی پیغام مرا؟ گفتم شنیدم ولی خواستم حدیثی از شما بشنوم فرمود بشنو که دیگر بعد از این از من نخواهی شنید فرمود ای اصبغ همینطور که تو بر بالین من آمدی روزی من ببالین پیغمبر رفتم بمن دستور داد که بمسجد برو و مردم را عموما دعوت کن آنگاه یک پله پائین تر از فراز منبر بالا برو و بگو هر کس والدین خود را ترک کند و عاق شود و هر کس از مولا و آقای خود بگریزد و هر شخصیکه مزدور خود راستم کند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت کند.

من بدستور آنحضرت عمل کردم همینکه از منبر بزیر آمدم مردی از انتهای مسجد گفت یا علی سخنی گفتی ولی تفسیر ننمودی من خدمت پیغمبر آمدم و گفته آنمرد را بعرض رساندم

اصبغ گفت در این هنگام علیعليه‌السلام دست مرا گرفت و پیش خود کشانید و یک انگشت مرا در میان دست نهاد، فرمود همینطور پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انگشت مرا در میان دست خود گرفت و فرمود:

یا علی الاوانی و انت ابوا هذه الامه فمن عقنا فلعنه الله علیه الاوانی و انت مولیا هذه الامه فعلی من ابق عنا لعنه الله الاوانی و انت اجیر اهذه الامه فمن ظلمنا اجرتنا فلعنه الله علیه ثم قال آمین

ای علی من و تو دو پدر این امتیم هر کس ما را ترک کند و بیازارد بر او باد لعنت خدا و نیز من و تو دو آقای این امتیم هر کس از ما بگریزد بر او باد لعنت خدا و هم من و تو دو مزدور و اجیر آنهائیم هر کس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت آمین(۸۷)

رفتار امام در برابر شخص نادان

امام محمد باقرعليه‌السلام فرمود: حضرت امیر علیعليه‌السلام نماز صبح را در وقت فضیلت میخواند و تا اول آفتاب به تعقیب نماز اشتغال داشت موقعیکه خورشید طلوع میکرد عده ای از افراد فقیر و غیر فقیر گردش جمع میشدند به آنان احکام دین و قرآن میآموخت و در ساعت معین بکار تعلیم خاتمه میداد و از جا حرکت میکرد. روزی از مجلس درس خارج شد بین راه با مرد جسوری برخورد نمود و درباره آنحضرت کلمه قبیحی گفت (راوی میگوید امام باقر نفرمود آن مرد بی ادب که بود و نامش چه بود).

علیعليه‌السلام از شنیدن آن سخن دوباره به مسجد برگشت ، بمنبر رفت و دستور داد مردم را خبر کنند تا در مسجد گرد آیند. بقدر کافی جمعیت آمد و آن مرد بی ادب نیز در مجلس حضور یافت حضرت پس از حمد باریتعالی فرمود: محبوب تر از هر چیز نزد خداوند و نافع تر از هر چیز برای مردم ، پیشوای بردبار و عالم بتعالیم الهی است و چیزی مبغوض تر نزد خدا و زیانبارتر برای مردم ، از نادانی و بی صبری رهبر نیست بعد چند جمله ای درباره انصاف و طاعت الهی سخن گفت

سپس فرمود: کسیکه ساعت قبل سخنی بزبان آورد کجا است ؟ مرد جسور که نمیتوانست گفته خویش را انکار نماید بصدای بلند گفت یا امیرالمؤ منین این منم که در مجلس حاضرم حضرت فرمود: اما من اگر بخواهم ، گفتنی ها را با حضور مردم میگویم مرد که خود را در معرض هتک و رسوائی میدید پیشدستی کرد و بلافاصله گفت ، و اگر بخواهی عفو میکنی و می بخشی که تو شایسته چشم پوشی و گذشتی حضرت فرمود: بخشیدم و عفو نمودم به امام باقرعليه‌السلام عرض شد که علیعليه‌السلام چه مطالبی را با حضور مردم میخواست بگوید؟ فرمود سوابق بد و اوصاف ناپسند او را.(۸۸)