داستانها و پند ها جلد ۱

داستانها و پند ها0%

داستانها و پند ها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پند ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 9063
دانلود: 2424


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9063 / دانلود: 2424
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پند ها

داستانها و پند ها جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سرزمین صفین

صفین ، نام سرزمینی است در غرب رود فرات ک بین ((رقه )) و ((بالس )) واقع شده است در این ناحیه جنگ سختی بین لشکریان علیعليه‌السلام و معاویه روی داد و تلفات سنگینی به هر دو طرف وارد شد. بنابر قولی عدد لشکر امیرالمؤ منین ۹۰ هزار و عدد لشگر معاویه ۱۲۰ هزار بود.(۸۹)

زمین صفین ، دارای شریعه وسیعی بود که احتیاجات سربازان هر دو طرف را بخوبی برآورده میساخت ماءمورین هر قسمتی میتوانستند سواره طول شریعه را بپیمایند، خود را به آب برسانند، مرکبها را سیراب کنند، و برای گروه خویش نیز بقدر کافی بردارند. اراضی صفین بمقدار قابل ملاحظه ای از سطح آب فرات بالاتر بود. در گذشته که وسائل ماشینی و پمپ وجود نداشت سکنه این قبیل اراضی با استفاده از طناب و دلو آب برمیداشتند ولی در نقاط پرجمعیت و همچنین در جاهائی که چارپاداران و صاحبان اغنام و احشام زندگی میکردند و آب دلو، جوابگوی احتیاجاتشان نبود ناچار راهی برودخانه میگشودند و از نقطه ای که زمین ارتفاع کمتری داشت خاک برداری میکردند و رهگذر سرازیری میساختند که منتهی الیه شیب آن با آب رودخانه هم سطح بود. از این راه حیوانات را برای آب دادن تا لب رودخانه میبردند و آب مورد نیاز خود را نیز از همانجا تاءمین میکردند، در لغت عرب ، این رهگذار را (شریعه ) میگویند.

پیش از آن که جنگ صفین آغاز شود معاویه بن ابی سفیان تصمیم گرفت شریعه فرات را محاصره کند، راه را بروی سربازان علیعليه‌السلام ببندد، آنان را در تنگنای آب قرار دهد، و بدین وسیله موجبات پیروزی خود را هرچه زودتر فراهم آورد. به تصمیم نامشروع و غیر انسانی خویش جامه عمل پوشاند چهل هزار سرباز را به فرماندهی ابوالاعور بر شریعه فرات گمارد و دستور داد از ورود لشکریان علیعليه‌السلام جلوگیری کنند.

گروهی از سربازان عراق ، برای برداشتن آب ، بسوی شریعه رفتند، با ممانعت سربازان معاویه روبرو شدند، مختصر زد و خوردی بین آنان روی داد و بدون برداشتن آب به عسگرگاه خویش مراجعه کردند. خبر محاصره فرات شایع گردید سپاهیان علیعليه‌السلام بخشم آمدند، میخواستند هر چه زودتر بمقابله برخیزند و با زور شریعه را از محاصره لشگر شام ، خارج سازند ولی امامعليه‌السلام اجازه نمیداد زیرا نمیخواست جنگ از ناحیه خودش آغاز گردد و سربازانش قبل از اتمام حجت بمعاویه و یاران وی دست به شمشیر بزنند. برای روشن شدن وضع و تعیین تکلیف عبدالله بن بدیل ، صعصه بن صوحان و شبث بن ربعی را احضار فرمود و دستور داد با هم نزد معاویه بروید و از طرف من به وی بگوئید ما در اینجا نیامده ایم که بر سر آب با هم بجنگیم ، سپاهیانت را بگو مزاحمت نکنند و راه را باز بگذارند تا هر دو لشکر آب بردارند.

فرستادگان علیعليه‌السلام نزد معاویه رفتند و پیام آنحضرت را ابلاغ نمودند، بعلاوه خودشان نیز در این باره صحبت کردند و هر یک از آنها بمعاویه تذکراتی دادند و او را از فتنه و خونریزی برحذر داشتند. اطرافیان معاویه نیز در مجلس سخنانی گفتند و بعضی از آنها جدا با محاصره فرات مخالف بودند ولی معاویه همچنان روی نظر خود پافشاری کرد، در تصمیم خود باقی ماند، و به پیام امیرالمؤ منینعليه‌السلام پاسخ منفی داد.

ماءمورین پیام ، مراجعت کردند و آنچه در مجلس معاویه گذشته بود شرح دادند، خبر ادامه محاصره فرات ، لشکر عراق را سخت ناراحت کرد و آنانرا برای دست زدن به یک پیکار خونین مهیا ساخت

شب فرا رسید و تاریکی همه جا را پوشاند. علیعليه‌السلام از خیمه بیرون آمد و به سرکشی عسکرگاه رفت از پشت خیمه هامی شنید که سربازان از ستم معاویه ، محاصره شریعه ، و مضیقه آب گفتگو میکنند، شعر جنگ میخوانند، از جنگ سخن میگویند، و در انتظار فرمان جنگ هستند، چون به خیمه بازگشت طولی نکشید اشعث بن قیس و سپس مالک اشتر حضور حضرت آمدند، وضع بی آبی را شرح دادند، آمادگی افسران و سربازان را برای جنگ بعرض رساندند، و جدا درخواست نمودند که اجازه فرماید به لشکر معاویه حمله کنند، شریعه فرات را آزاد سازند و به این عمل ناروا و شرم آور خاتمه دهند. علیعليه‌السلام که از فرستادن نماینده و اتمام حجت ، نتیجه ای نگرفته بود ناچار باخواست فرماندهان موافقت کرد، جنگ را اجازه داد و فرمود:

این معاویه و لشکریان او هستند که ظلم و تعدی را شروع کرده اند و اینانند که درباره شما ستم را آغاز نموده و با رفتار تجاوزکارانه خویش به استقبالتان آمده اند.

مالک و اشعث به عسکرگاه بازگشتند، اجازه جنگ را برای آزاد ساختن شریعه فرات اعلام نمودند، و به سربازان خود گفتند هر کس از مرگ نمی هراسد برای سپیده دم آماده باشد. دوازده هزار نفر دواطلب شدند و اول آفتاب ، زد و خورد آغاز شد. جنگ سختی درگرفت و هر دو طرف کشته دادند اما عدد مقتولین لشکر شام خیلی بیشتر از کشته های عراقی بود. سرانجام لشکر امیرالمؤ منین پیروز شد، لشکریان معاویه گریختند، و شریعه فرات در اختیار سربازان علیعليه‌السلام در آمد.

پس از این شکست ، معاویه به عمروبن عاص گفت : چه نظر داری ؟ آیا علی بن ابیطالب بما آب خواهد داد؟ عمرو پرسید خودت چه فکر میکنی

؟ در جواب گفت بعقیده من حضرت علیعليه‌السلام آب را از هیچ آفریده ای باز نمیگیرد.

دو روز گذشت و درباه آب ، پیامی رد و بدل نشد روز سوم معاویه ، دوازده نفر را ماءموریت داد که نزد علیعليه‌السلام بروند و استجازه کنند که لشکریان شام ، از راه شریعه آب بردارند.

فرستادگان بمحضر آنحضرت شرفیاب شدند یکی از آنان آغاز سخن کرد و گفت :

اکنون که با نیرومندی بر ما غلبه کرده ای و شریعه فرات را در اختیار گرفته ای تفضل فرما، به ما آب بده ، و کار گذشته معاویه را ببخشای

علیعليه‌السلام در پاسخ فرمود: باز گردید و به معاویه بگوئید هیچکس مزاحم شما نیست ، بروید و بدون هیچ مانعی از فرات آب بردارید، و دستور داد تا منادی این مطلب را بعموم سپاهیان ابلاغ نماید.

سه روز وضع شریعه فرات عادی بود و هر دو لشکر آزادانه آب برمیداشتند ولی معاویه دوباره بفکر محاصره فرات افتاد و برای آنکه لشکریان علیعليه‌السلام را با فریب از شریعه دور کند و خود جای آنانرا بگیرد بر چوبه تیری نوشت : ((یکی از بندگان خدا که دوستدار مردم عراق است آگهی میدهد که معاویه قصد دارد بند فرات را بشکند و سربازان اطراف شریعه را غرقه سیلاب سازد بهوش باشید و حذر کنید)).

شبانه آن تیر را در کمان گذارد و در محیط لشکرگاه علیعليه‌السلام پرتاب کرد. صبح که هوا روشن شد یکی از سربازان ، آن تیر را از زمین برداشت عبارت روی چوب را خواند و بدیگری داد و همینطور دست بدست گشت

تا آنرا نزد علیعليه‌السلام آوردند، حضرت فرمود: این خدعه معاویه است میخواهد مرعوبتان کند و شما را از طرف شریعه پراکنده سازد.

از طرف دیگر صبحگاهان دویست نفر مرد قوی و نیرومند با بیل و کلنگ و دیگر وسائل تخریب ، کنار بند فرات آمدند، نعره میکشیدند، فریاد میزدند، و مشغول کار شدند، عراقیان از مشاهده آن گروه و آغاز تخریب بند فرات باور کردند که نویسنده چوبه تیر مرد با اطلاعی بوده ، و بموقع از روی خیرخواهی عراقیان را آگاه کرده است از اینرو فرماندهان و رؤ ساء قبائل ، صلاح را در آن دیدند که شریعه را ترک گویند و عده خود را از خطر احتمالی که ممکن است دامنگیرشان شود رهائی بخشند. نظر خود را عملی کردند تا غروب آنروز اطراف شریعه تخلیه شد و سربازان ، خیمه ها را برچیدند و با تمام وسائل و لوازمی که داشتند به نقطه دورتری منتقل شدند.

نیمه شب سربازان شامی بدستور معاویه شریعه فرات را اشغال کردند و خیمه های خود را بجای خیام سربازان علیعليه‌السلام برافراشتند. صبحگاه عراقیان به اشتباه خود پی بردند از فکر معاویه آگاهی یافتند. و از اینکه تذکر امیرالمومنینعليه‌السلام را ناشنیده گرفته و طبق دستورش عمل نکرده بودند سخت شرمنده و پشیمان شدند بعضی از شیوخ و امراء سپاه حضور حضرت رسیدند، مراتب ندامت و خجلت خود را از این پیش آمد اظهار داشتند و تعهد کردند حداکثر مجاهد و کوشش را بکار بندند تا این شکست سنگین ، جبران شود و این لکه ننگین زدوده گردد. مالک و اشعث در مقابل لشکر، خطابه مهیجی ایراد کردند، سربازان که خود از فریبکاری معاویه غضب آلود و ناراحت بودند با شنیدن سخنان آن دو، برافروخته تر شدند و از شدت هیجان ، غلافهای شمشیر را شکستند، با هم پیمان مرگ بستند و مانند شیر خشمگین ، روانه میدان کارزار شدند. جنگ خونینی درگرفت ، عده ای از سربازان شام و عراق کشته و زخمی شدند روز، بپایان نرسیده بود که لشکریان شام ، قدرت مقاومت را از دست دادند، پشت به میدان جنگ کردند و بعضی تا سه فرسخ ، فرار نمودند، سربازان علیعليه‌السلام پیروزی درخشانی بدست آوردند و شریعه فرات مجددا به اختیارشان آمد. آنگاه اشعث حضور علیعليه‌السلام شرفیاب شد و خبر غلبه لشکر را بعرض رساند و ضمنا درخواست کرد اجازه فرمائید آب را از سپاه معاویه بازگیریم و آنانرا تشنه بگذاریم حضرت اجازه نداد و فرمود همه باید آب بردارند و برای آنکه آزادی آب هر چه زودتر به اطلاع معاویه و لشکریانش برسد این بار به انتظار درخواست معاویه نماند خود پیشدستی کرد و کسی را نزد معاویه فرستاد و پیام داد که ما عمل زشت شما را تلافی نمی کنیم و از برداشتن آب ممانعت نمی نمائیم ، راه شریعه بروی لشکر شام باز است و میتوانند آزادانه هرچه آب میخواهند بردارند.(۹۰)

اسرا و روش پیشوای اسلام

لشکر اسلام در جنگ با قبیله طی ، پیروز شدند و اسرای قبیله را بمدینه آوردند. در میان اسیران ، دختران زیبا و فصیحی بود که در حضور رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آغاز سخن کرد و گفت اگر مصلحت بدانید مرا آزاد کنید و خود را در معرض شماتت عرب قرار ندهید، چه من دختر سخاوتمند قبیله خود هستم ، پدرم اسیران را آزاد میساخت ، به فقیران اعطا مینمود، حامی ضعیفان بود، از میهمان پذیرائی میکرد، به گرسنه غذا میداد، برهنه ، را میپوشانید، و عقده غم را از دلهای مردم اندوهگین میگشود، من دختر حاتم طائی هستم فقالصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : خلوا عنها فان اباها کان یحب مکارم الاخلاق(۹۱)

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آزادش کنید زیرا پدرش حاتم طائی دوستدار مکارم اخلاق بود.

پیشوای اسلام علاوه بر آنکه شفاها مکارم اخلاق را بمردم یاد میداد و در منبر و محضر، مسلمین را به انجام وظائف انسانی تشویق مینمود، با رفتار اخلاقی خود نیز راه و رسم انسانیت را به پیروان خود میآموخت و عملا آنانرا در راه کرامت نفس و دگردوستی رهبری میکرد.

عمل وحشیانه

در قرن ششم هجری شخصی بنام (ابن سلار) که از افسران ارتش مصر بود بمقام وزرات رسید و در کمال قدرت بر مردم حکومت میکرد. او از یکطرف مردی شجاع ، فعال ، و باهوش بود و از طرف دیگر خودخواه خشن و ستمکار. در دوران وزارت خود خدمت بسیار و ظلم فراوان کرد.

موقعیکه ابن سلار یک فرد سپاهی بود به پرداخت غرامتی محکوم شد، برای شکایت نزد (ابی الکرم ) مستوفی دیوان رفت و پیرامون محکومیت خود توضیحاتی داد. ابی الکرم ، بحق یا ناحق به اظهارات او ترتیب اثر نداد و گفت : سخن تو در گوش من فرو نشود. ابن سلار، از گفته وی خشمگین گردید کینه اش را بدل گرفت موقعیکه وزیر شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگیر نمود و فرمان داد میخ بلندی را در گوش وی فرو کوفتند تا از گوش دیگرش سر بیرون کرد. در آغاز کوبیدن میخ ، هربار که ابی الکرم فریاد میزد ابن سلار می گفت اکنون سخن من در گوش تو فرو شد. سپس به دستور او پیکر بی جانش را با همان میخی که در سر داشت بدار آویختند.(۹۲)

چاپلوس

مرد اعرابی ، حضور پیغمبر اسلام آمد و گفت : مگر نه اینست که تو از جهت والدین از همه ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شریفتری ؟ در ایام جاهلیت بر ما مقدم بودی و هم اکنون در اسلام رئیس ما هستی رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از این سخنان تملق آمیز خشمگین شد بمرد اعرابی فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟ جواب داد دو حجاب ، یکی لبها و دیگری دندانها. فرمود هیچیک از این دو مانع ، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟ سپس فرمود تحقیقا بین تمام آنچه که در دنیا بفردی اعطاء شده است هیچ چیز برای آخرت او زیانبارتر از طاقت زبان و نفوذ کلام نیست برای آنکه مرد را ساکت کند و به آن صحنه ناراحت کننده خاتمه دهد به علیعليه‌السلام فرمود: برخیز زبانش را قطع کن ، آنحضرت حرکت کرد چند درهمی بوی داد و خاموشش ساخت.(۹۳)

رقابت جاهلان

پس از گذشت دهها سال از عصر جاهلیت ، زمانی کوفه دچار قحطی گردید و مردم به مضیقه افتادند. یکی از روزها (غالب ) پدر فرزدق شاعر که رئیس قبیله بنی تمیم بود برای غذای خانواده خود شتری کشت و طعام زیادی تهیه کرد، چند ظرف غذا برای افراد قبیله خود فرستاد و یک ظرف هم برای سحیم بن وثیل رئیس قبیله بنی ریاح سحیم از عمل غالب ، سخت خشمگین شد و آنرا هتک خود پنداشت بهمین جهت ظرف غذا را بزمین ریخت و آورنده غذا را کتک زد و گفت من نیازی بطعام غالب ندارم و اکنون که او شتری کشته من نیز چنین میکنم و شتری کشت بر اثر اینکار بین آن دو رقابت آغاز گردید فردای آنروز غالب دو شتر کشت و سحیم نیز دو شتر. روز سوم غالب سه شتر کشت و سحیم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر کشت و سحیم که آن تعداد شتر در اختیار نداشت آنروز حتی یک شتر هم نکشت ولی از این شکست و عقب نشینی ناراحت شد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبی فرا رسد و آن شکست را جبران نماید.

دوران قحطی سپری شد و وضع مردم کوفه بحال عادی برگشت ، در یکی از روزها کسانی از قبیله بنی ریاح ، به سحیم گفتند تو با عملت ما را دچار ننگ و بدنامی کردی چرا آنروز همانند غالب صد شتر نکشتی ما حاضر بودیم بجای هر یک شتر به شما دو شتر بدهیم ما عذر آورد که آنروز شترهای من در بیابانها پراکنده بودند و صد شتر در دسترس نداشتم سپس یک روز سیصد شتر کشت و در اختیار عموم قرار داد و اعلام نمود تمام مردم و همه خانواده ها میتوانند رایگان از گوشت شترها استفاده کنند و هر قدر میخواهند ببرند و برای خود غذا تهیه نمایند.

این قضیه در زمان حکومت علیعليه‌السلام اتفاق افتاد و درباره حلیت گوشت شترها استفتاء شد. آنحضرت به حرمت آنها حکم داد و فرمود این شترها را برای تاءمین غذا و رفع نیاز مردم نکشته اند بلکه مقصود از اینکار تنها مفاخره و مباهات بوده است بر اثر این حکم شرعی ، مردم مسلمان از بردن و خوردن آن گوشتها خودداری کردند، لاشه شترها را در مرکز زباله شهر کوفه انداختند و طعمه سگها، عقابها، کرکسها و دیگر پرندگان وحشی شد.

شتاب زده

جریر میگوید: به امام صادقعليه‌السلام عرض کردم که اراده سفر عمره دارم بمن سفارشی بفرمائید فرمود: از خدا بترس و از شتابزدگی پرهیز کن ، درخواست سفارش دیگری کردم اما چیزی بر آنچه فرموده بود نیفزود. از مدینه خارج شدم با مردی که از اهل شام بود و قصد مکه داشت برخورد نمودم و رفیق راه شدیم در منزلی ، من و او سفره های خود را گستردیم و با هم غذا میخوردیم ، در بین ، نامی از اهل بصره بمیان آمد مرد شامی به آنها بد گفت نامی از مردم کوفه بمیان آمد آنها را نیز شتم کرد، نام امام صادقعليه‌السلام برده شد، درباره آنحضرت هم برخلاف ادب صحبت کرد. از شنیدن سخنان او سخت خشمگین شدم میخواستم با مشت بصورتش بکوبم و حتی فکر کشتن او را از خاطر گذراندم ولی بیاد توصیه امام صادقعليه‌السلام افتادم که بمن فرموده بود: از خدا بترس و از شتاب پرهیز کن لذا با شنیدن بدگوئیهای او خود را نگاهداشتم ، رعایت مصلحت را نمودم و از خویشتن عکس العملی نشان ندادم. (۹۴)

منصور عمار و قاضی بغداد

منصور عمار از رهگذری که سرای قاضی بغداد در آن بود عبور میکرد. در خانه باز بود. منصور جلو در ایستاد و بدرون منزل نظری افکند. دید سرائی است بس وسیع و مجلل داخل منزل شد و تمام قسمتهای آنرا با دقت نگاه کرد. توجه منصور به اطاقهای مفروش ، ظروف عالی ، غلامان و خدمتگزاران متعدد جلب شد و حیرت زده آنهمه خودآرائی و تجمل را نگریست سپس آب وضو خواست

یکی از غلامان آفتابه بزرگی را پر کرد و نزد او برد. منصور در نقطه ای که قاضی بغداد میدید نشست و آغاز وضو نمود ولی دستها را از بازو شست و پاها را از زانو. قاضی گفت ای منصور این چه اسراف است که میکنی و چرا اینهمه آب را به هدر میدهی ؟ منصور گفت ای قاضی تو که زیاده روی در آب مباح را اسراف میخوانی درباره این سرا و بوستان با این همه تجمل و اسباب که خدا میداند پول آنها از کجا آمده است چه میگوئی ، آیا اسراف نیست ؟ تو که احتیاجاتت با یک منزل کوچک و دو خدمتگزار برآورده میشود چرا اینقدر زیاده روی میکنی و اینهمه و بال را بردوش میکشی ؟ قاضی از سخن منصور بخود آمد، از عیب اخلاقی خویش آگاه شد، زندگی آمیخته به اسراف را بر هم زد، و از آن پس روش معتدلی در پیش گرفت(۹۵)

عبدالله ذوالبجادین

او از قبیله (مزینه ) بود و نامش عبدالعزی اسم یکی از بتها است ) در کودکی پدرش از دنیا رفت ، عموی بت پرستش کفالت وی را بعهده گرفت ، از او حمایت و سرپرستی نمود، بزرگش کرد، به جوانیش رسانید، و قمسمتی از اموال و اغنام خود را به او بخشید.

در آن موقع آئین اسلام شور و تحرکی در مردم بوجود آورده بود و همه جا پیرامون دین جدید بحث و گفتگو میشد. عبدالعزای جوان نیز به جستجو و تحقیق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامی را دنبال میکرد. بر اثر شنیدن سخنان پیغمبر اسلام و آگاهی از تعالیم الهی بفساد عقیده خود و خاندان خود پی برد، از بت پرستی و رسوم جاهلیت ، دل برگرفت ، و در باطن به دین خدا ایمان آورد اما بر عایت عموی خود اظهار اسلام نمینمود.

تا چندی وضع به همین منوال بود، پس از فتح مکه روزی به عموی خود گفت : مدتی در این انتظار ماندم که بخود آئی و مسلمان شوی و من نیز با تو قبول اسلام نمایم اینک می بینم که بت پرستی را ترک نمیگوئی و همچنان در کیش باطل خود پافشاری میکنی پس موافقت کن من مسلمان شوم و بگروه اسلام بپیوندم عمو که قبلا گرایش او را به اسلام احساس کرده بود از شنیدن سخن وی سخت برآشفت و گفت هرگز اجازه نمیدهم و سپس قسم یاد کرد که اگر راه محمدیان را در پیش گیری تمام اموالی را که بتو داده ام پس میگیرم

عمو تصور میکرد برادرزاده جوانش با تهدید پس گرفتن اموال تغییر عقیده میدهد، از تصمیم خود برمیگردد فکر مسلمانی را از سربدر میکند، و در بت پرستی پایدار میماند. ولی او مسلمان واقعی بود و با تندی و خشونت و تهدید مالی ، اراده اش متزلزل نشد، از تصمیم خود دست نکشید، و در کمال صراحت و قاطعیت ، اسلام باطنی خود را آشکار کرد و کمترین اعتنائی به تهدید مالی ننمود.

سخنان بی پرده عبدالعزی در قبول آئین اسلام ، عمو را به عملی ساختن تهدید خود وادار کرد، تمام اموال را از وی پس گرفت حتی جامه ای که در تن داشت از برش بیرون آورد. او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ

مسلمانی دارم و از تو جز تن پوشی نمیخواهم ، مادر قطعه کتانی را که در اختیار داشت بفرزند داد، پارچه را گرفت بدو نیم کرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و برای شرفیابی محضر رسول اکرم راه مدینه در پیش گرفت

او دلباخته حق و حقیقت بود، قلبی داشت که از شور و هیجان ، پاکی و خلوص ، و صمیمیت و صفا لبریز بود و مانند مرغی که از قفس آزاد شده و بال و پر گشوده باشد با سرعت میرفت تا هر چه زودتر به رهبر اسلام برسد، آزادانه از تعالیم حیات بخش او استفاده کند، خود را بشایستگی بسازد، و موجبات سعادت واقعی و کمال انسانی خود را فراهم آورد.

بین الطلوعین در موقعیکه مردم برای اداء فریضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پیغمبر بجماعت خواند، پس از نماز، رسول اکرم او را نزد خود طلبید و فرمود کیستی ؟ گفت نامم (عبدالعزی ) و جریان خود را شرح داد حضرت فرمود: اسم تو (عبدالله ) است و چون دید خود را با دو جامه پوشانیده است او را (ذوالبجادین ) خواند و از آن پس بین مسلمین به همان لقبی که پیغمبر به او داده بود مشهور شد.(۹۶)

عبدالله ذوالبجادین برای شرکت در جنگ تبوک با دیگر سربازان مسلمین در معیت رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مدینه خارج شد و در همین سفر از دنیا رفت موقع دفنش پیغمبر گرامی به احترام و تکریم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پایان یافتن کار دفن رو بقبله ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت :

پروردگارا من روز را بشب آوردم و از عبدالله ذوالبجادین راضی هستم ، بارالها تو نیز از او راضی باش

نمونه ای از پرورش اسلام

در جنگ یرموک ، هر روز عده ای از سربازان مسلمین بعرصه کارزار میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه های خود برمیگشتند و برخی کشته یا مجروح در میدان جنگ بجای میماندند، حذیفه عدوی میگوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفت ، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم باین امید که اگر زنده باشد آبش بدهم پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت کنارش نشستم و گفتم آب میخواهی ؟ با اشاره گفت آری در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او بزمین افتاده بود و صدای مرا شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب میخواهد. پسر عمو بمن اشاره کرد برو اول باو آب بده حذیفه میگوید: پسرعمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم آب میخواهی ؟ به اشاره گفت بلی در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت هشام هم آب نخورد و بمن اشاره کرد که به او آب بدهم نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالین هشام او نیز در این فاصله مرده بود، و چون نزد پسرعمویم رفتم دیدم او هم از دنیا رفته است(۹۷)

پاداش جوانمردی

عبدالله جعفر، در راه مسافرت ، نیمه روزی به روستائی رسید و باغ نخلی را سرسبز و خرم در نزدیکی آن دید. تصمیم گرفت پیاده شود و چند ساعت در آن باغ بیاساید. مالک باغ خود در روستا زندگی میکرد ولی غلام سیاهی را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانی و مراقبت کند. عبدالله با اجازه وی وارد باغ شد و برای استراحت جای مناسبی را انتخاب نمود ظهر فرا رسید،

عبدالله دید که غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرصه نان بود. هنوز لقمه ای نخورده بود که سگی داخل باغ شد و نزدیک غلام آمد، او یکی از قرصه های نان را بسویش انداخت و سگ گرسنه با حرص آنرا بلعید و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالی را بدون آنکه خود چیزی خورده باشد جمع کرد.

عبدالله که ناظر جریان بود از غلام پرسید جیره غذائی شما در روز چقدر است ؟ جواب داد همین سه قرصه نان که دیدی گفت پس چرا این سگ را برخود مقدم داشتی و تمام غذایت را به او خوراندی ؟ غلام در پاسخ گفت :

آبادی ما سگ ندارد، میدانستم این حیوان از راه دور به اینجا آمده و سخت گرسنه است و برای من رد کردن و محروم ساختن چنین حیوانی گران و سنگین بود عبدالله پرسید پس تو خود چه خواهی کرد؟ جواب داد امروز را به گرسنگی میگذرانم

جوانمردی و بزرگواری آن غلام سیاه مایه شگفتی و حیرت عبدالله جعفر شد و در وی اثر عمیق گذارد. برای آنکه عملا او را در این کرامت اخلاقی و رفتار انسانی تشویق کرده باشد آنروز جدیت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خریداری کرد. غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشید.(۹۸)

پی نوشتها

۱- سفینه البحار لفظ عبدالرحمن

۲- انوار نعمانیه ، ص ۲۷۴

۳- منتهی ، ج ۱، ص ۳۲۸

۴- جوامع الحکایات عوفی

۵- جوامع الحکایات ، صفحه ۲۷۱

۶- مدارج القرائه

۷- روضات الجنات و شجره طوبی

۸- مجموعه ورام ، جلد ۱، صفحه ۲

۹- بحارالانوار، ج ۱۰، و منتهی الامال ، ج ۱، ص ۲۳۸

۱۰- حیوه القلوب ، ج ۲، ص ۱۱۶

۱۱- محجه البیضاء، جلد ۳، صفحه ۱۴۳

۱۲- نهج البلاغه ، نامه ۴۵

۱۳- بحار، جلد ۱۱، صفحه ۱۲۱

۱۴- مجموعه ورام ، جلد اول ، صفحه ۱۲۶

۱۵- روضات الجنات ص ۵۶۶ و نامه دانشوران ج ۳ ص ۳۷۷ چاپ جدید این حکایت را از نظر استفاده کمی توضیح داده ایم

۱۶- روضه الصفا

۱۷- روضه الصفا

۱۸- بحار الانوار ج ۱۱، احوال حضرت صادقعليه‌السلام

۱۹- الکنی والالقاب ،، (ابی طلحه )، صفحه ۱۰۸

۲۰- بحار، جلد ۹ ، صفحه ۵۱۹

۲۱- انوار نعمانیه ، ص ۳۴۳

۲۲- شجره طوبی

۲۳- لباسیکه جلویش باز است و روی لباسها میپوشند.

۲۴- کشکول بحرانی ، ج ۲، ص ۱۳۲

۲۵- روضات الجنات ، ص ۹۰

۲۶- انوار نعمانیه ، ص ۱۵

۲۷- الکلام یجر الکلام ص ۲۲۴

۲۸- انوار نعمانیه ، باب احوال بعد از مرگ

۲۹- انوار نعمانیه ، ص ۳۴۹

۳۰- خزینه الجواهر، ص ۳۵۶

۳۱- کشکول شیخ بهاء و زهرالربیع

۳۲- جوامع الحکایات ، صفحه ۱۵۷

۳۳- جواهر الکلام ، جلد ۲۵، صفحه ۲۳۴

۳۴- سوره

۴۹، آیه ۶

۳۵- سوره ۶۸، آیه ۱۱

۳۶- مجموعه ورام ، جلد ۱، صفحه ۱۲۲

۳۷- سوره ۱۱۱، آیه های ۱ و ۴ و ۵

۳۸- سوره ۱۱۱، آیه های ۱ و ۴ و ۵

۳۹- تتمه المنتهی ، صفحه ۲۷۵

۴۰- کشکول بحرانی ، ص ۹۸ کسانیکه میگویند خدای خالق ماست و در این راه استقامت میورزند نازل میشود بر آنها ملائکه و میگویند نترسید از شدائدیکه در جلو دارید ما آنها را برطرف کرده ایم و محزون نشوید بر اموال و عیال و فرزندانیکه اینجا میگذارید آنچه مشاهده میکنید در بهشت عوض آنها است و بشارت باد شما را به آن بهشتی که وعده داده شدید اینجا است منزل شما و اینهایند همنشین و رفیق شما ما دوستان شمائیم در دنیا و آخرت هر چه بخواهید و میل داشته باشید در این بهشت آماده است

۴۱- ثمرات الاوراق ، صفحه ۱۴۳

۴۲- روضات الجنات ، ص ۷۳

۴۳- لئالی الاخبار، صفحه ۳۳۰

۴۴- انوار نعمانیه ، ص ۳۴۹

۴۵- کتاب الوزراء و الکتاب ، صفحه ۱۳۷

۴۶- ارشاد مفید، صفحه ۱۸۹

۴۷- تتمه المنتهی ، صفحه ۳۲۰

۴۸- جوامع الحکایات ، صفحه ۲۷۸

۴۹- مجمع النورین ص ۲۷

۵۰- لغت نامه دهخدا، (اسلوب الحکیم ) صفحه ۲۴۸۶

۵۱- مجموعه ورام ، جلد ۱، صفحه ۵۱

۵۲- کافی ، جلد ۶، پاورقی صفحه ۳۷۰

۵۳- کافی ، جلد ۶، صفحه ۳۷۰

۵۴- مروج الذهب ، جلد ۳، صفحه ۳۲

۵۵- مروج الذهب ، جلد ۳، صفحه ۳۱

۵۶- نفس المهوم ، صفحه ۲۸۴

۵۷- خوانندگان از مطالعه چنین موضوعی البته استبعاد نخواهند کرد زیرا این خانواده فقط کسانی هستند که درباره آنها (و یؤ ثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه و آیه

و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا) نازل شد و این پیشامد دلالت بر فقر و تنگدستی آنها نمیکند چون هر چه بدست میآوردند در چنین راههائی مصرف میکردند و چه بسا از اشخاصیکه در ابتدای اسلام فقیر بودند ولی در اثر پیشرفت اسلام و گرفتن سهمیه های عنیمت از ثروتمندان بزرگ شدند ولی علیعليه‌السلام بقول ابن ابی الحدید برای یهودی مزدوری میکرد (و یتصدق بالاجره و یشد الحجر علی بطنه ) مزد خود را بفقیر میداد و بر شکم خویش سنگ می بست م - خ

۵۸- بحارالانوار، ج ۹، ص ۵۰۳

۵۹- کتاب بهلول عاقل

۶۰- مجمع النورین ، ص ۷۷

۶۱- کبریت احمر، ص ۷۲

۶۲- کامل ابن اثیر، جلد ۷، صفحه ۱۷۸

۶۳- جوامع الحکایات ، صفحه ۵۶

۶۴- ناسخ التواریخ ، حالات امام باقرعليه‌السلام ، جلد ۱، صفحه ۴۱۰

۶۵- بحار، جلد ۱۱، صفحه ۲۰۹

۶۶- ناسخ التواریخ ، حالات امام باقرعليه‌السلام ، جلد ۱، صفحه ۳۹۲

۶۷- بحار، جلد ۲، صفحه ۱۸

۶۸- المستطرف ، جلد ۱، صفحه ۱۱۶

۶۹- ناسخ التواریخ ، حالات حضرت سجادعليه‌السلام ، جلد ۱، صفحه ۷۳۰

۷۰- بحار، ج ۱۶، ص ۲۹

۷۱- بحار، ج ۱۶، ص ۳۹

۷۲- شجره طوبی ، ص ۱۱ در ریاحین الشریعه مدت حج را پنج سال نوشته و نیز در کشکول بحرانی نقل از منهاج الیقین علامه

۷۳- خزائن نراقی

۷۴- روضه کافی چاپ آخوندی ، ص ۸۵

۷۵- شرح من لایحضر کتاب زکوه ، ص ۳۶

۷۶- مروج الذهب ، جلد ۳، صفحه ۱۷۷

۷۷- حیات الحیوان ، جلد ۱، صفحه ۱۲۲

۷۸- انوار نعمانیه

۷۹- الکلام تجر الکلام ، ص ۷۹

۸۰- تو ای پیغمبر کتاب و ایمان را نمیدانستی لکن

ما ایمان را (یا کتاب ) نوری قرار دادیم که هدایت میکنیم بوسیله آن هر کس را بخواهیم منظور اینستکه خداوند مرا هدایت کرد و بهمین جهت حضرت فرمود لقد هداک الله براستی خدا ترا هدایت کرد.

۸۱- بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۱۸

۸۲- بحار، ج ۱۶، ص ۲۱

۸۳- منتهی الامال ، ج ۲، ص ۳۲۴ و ج ۱۶ بحار.

۸۴- منتهی الامال ، ج ۱، ص ۱۴۲

۸۵- مستدرک الوسائل ، ج ۲، ص ۶۳۱

۸۶- در روایت دیگریستکه چون صدای گریه از میان خانه علی بلند میشد بر در خانه هر که بود گریه میکرد از اینرو آنها را مرخص کردند و مرتبه دوم از صدای گریه اصبغ امام حسنعليه‌السلام آمد.

۸۷- بحارالانوار، ج ۹، ص ۴۳۷

۸۸- بحار، جلد ۹، صفحه ۵۳۹

۸۹- معجم البلدان (صفین )

۹۰- ناسخ التواریخ ، حالات امیرالمؤ منینعليه‌السلام صفحه ۲۱۷

۹۱- مستدرک ، جلد ۲، صفحه ۲۸۴

۹۲- لغت نامه دهخدا، آ - ابوسعد، صفحه ۳۲۰

۹۳- معانی الاخبار، صفحه ۱۷۱

۹۴- مجموعه ورام ، جلد ۱، صفحه ۱۲۲

۹۵- جوامع الحکایات ، صفحه ۲۰۱

۹۶- ناسخ التواریخ ، حالات رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صفحه ۴۳۵

۹۷- المستطرف ، جلد ۱، صفحه ۱۵۶

۹۸- المستطرف ، جلد ۱، صفحه ۱۵۹

..