همدردى
همدردى و شركت عملى در غم مستمندان و محرومان يكى ديگر از ريشه ها وفلسفه هاى زهد است .
مستمند و محروم آنگاه كه در كنار افرادى برخوردار و مرفه قرار مى گيردرنجش مضاعف مى گردد , از طرفى رنج ناشى از تهيدستى و دستنارسى به ضروريات زندگى , و از طرف ديگر رنج احساس تاخر و عقب ماندگى ازحريفان .
بشر بالطبع نمى تواند تحمل كند كه ديگران كه مزيتى بر او ندارند بخورندو بنوشند و بپوشند و قهقهه مستانه بزنند و او تماشاچى باشد و نظاره كند .
آنجا كه اجتماع به دو نيم مى شود : برخوردار و محروم , مرد خدا احساس مسؤوليت مى كند , در درجه اول كوشش مرد خدا اينست كه به تعبير اميرالمؤمنين (ع) وضع موجود مبنى بر پر خورى ظالم و گرسنگى مظلوم را دگرگون سازد و اين پيمان خدا است كه با دانايان امت
و در درجه دوم با ايثار و تقسيم آنچه در اختيار دارد به ترميم وضع نابسامان مستمندان مى كوشد , اما همينكه مى بيند ( كشته از بس كه فزون است كفن نتوان كرد) وقتى كه مى بيند عملا راه برخوردار كردن و رفع نيازمنديهاى مستمندان مسدود است با همدردى و هم سطحى و شركت عملى در غم مستمندان ,بر زخمهاى دل مستمندان مرهم مى گذارد .
همدردى و شركت در غم ديگران مخصوصا در مورد پيشوايان امت كه چشمها به آنان دوخته است اهميتبه سزائى دارد , على عليه السلام در دوره خلافت بيش از هر وقت ديگر زاهدانه زندگى مى كرد مى فرمود :
( ان الله فرض على ائمه العدل ان يقدروا انفسهم بضعفه الناس كيلا يتبيغ بالفقير فقره ) .
يعنى خداوند بر پيشوايان دادگر فرض كرده است كه زندگى خود را با طبقه ضعيف تطبيق دهند كه رنج فقر , مستمندان را ناراحت نكند .
و هم آنحضرت مى فرمود :
( اقنع من نفسى بان يقال هذا اميرالمؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدهر او اكون اسوه لهم فى جشوبه العيش )
.
آيا با عنوان و لقب اميرالمؤمنين كه روى من نهاده و مرا با آن خطاب مى كنند خودم را قانع سازم و در سختى هاى روزگار با مؤمنين شركت نداشته باشم و يا در فقيرانه زندگى كردن امام و پيشواى آنان نباشم ؟ و نيز در همان نامه مى فرمايد :
( . هيهات ان يغلبنى هواى و يقودنى جشعى الى تخير الاطعمه و لعل بالحجاز او اليمامه من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع او ابيت مبطانا و حولى بطون غرثى و اكباد حرى ؟ ! )
.
چگونه ممكن است هواى نفس بر من غلبه كند و مرا به سوى انتخاب بهترين خوراكها بكشاند در صورتيكه شايد در حجاز يا يمامه افرادى يافت شوند كه اميد همين يك قرص نان را هم ندارند و دير زمانى است كه شكمشان سير نشده است ,آيا سزاوار است شب را با سيرى صبح كنم در صورتى كه در اطرافم شكمهاىگرسنه و جگرهاى سوزان قرار دارد ؟
على ( ع ) اگر شخص ديگرى را مى ديد كه اين اندازه بر خود تنگ مى گيرد او را مورد مؤاخذه قرار مى داد , هنگامى كه با اعتراض رو برو مى شد كه پستو خودت چرا اين اندازه بر خود تنگ مى گيرى ؟ جواب مى داد : من مانند شما نيستم , پيشوايان وظيفه جداگانه اى دارند چنان كه از گفتگوى آن حضرت با عاصم بن زياد حارثى پيدا است
در جلد نهم بحار به نقل از كافى از اميرالمؤمنين ( ع ) روايت مى كند كه مى فرمود :
خداوند مرا پيشواى خلق قرار داده است و به همين سبب بر من فرض كرده است كه زندگى خود را در خوراك و پوشاك در حد ضعيف ترين طبقات اجتماع قرار دهم تا از طرفى مايه تسكين آلام فقير و از طرف ديگر سبب جلوگيرى ازطغيان غنى گردد .
در شرح احوال استاد الفقهاء وحيد به بهانى رضوان الله عليه مى نويسند :
كه روزى يكى از عروسهاى خود را مشاهده كرد كه پيراهنى الوان از نوع پارچه هائى كه معمولا زنان اعيان و اشراف آنعصر مى پوشيدند به تن كرده است فرزندشان ( مرحوم آقا محمد اسماعيل شوهرآن خانم ) را مورد ملامت قرار دادند , او در جواب پدر اين آيه قرآن راخواند :
قل من حرم زينه الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ؟
يعنى ( بگو چه كسى زينت هائى كه خدا براى بندگانش آفريده و هم چنين روزيهاى پاكيزه را تحريم كرده است ؟)
ايشان جواب دادند من نمى گويم خوب پوشيدن و خوب نوشيدن و از نعمتهاى الهى استفاده كردن حرام است ,خير در اسلام چنين ممنوعيتهائى وجود ندارد , ولى يك مطلب ديگر هست و آن اينكه ما و خانواده ما به اعتبار اينكه پيشواى دينى مردم هستيم وظيفه خاصى داريم , خانواده هاى فقير وقتى كه اغنيا را مى بينند كه از همه چيز برخوردارند طبعا ناراحت مى شوند , يگانه مايه تسكين آلامشان اينست كه خانواده ( آقا) در تيپ خودشان هستند , اگر ما هم در زندگى به شكل تيپ اغنيا در آئيم اين يگانه مايه تسكين آلام هم از ميان مى رود ما كه قادر نيستيم عملا وضع موجود را تغيير دهيم لااقل از اين مقدار همدردى مضايقه نكنيم) .
چنانكه به وضوح مى بينيم , زهدهاى ناشى از همدردى و شركت در غمخوارگى هم به يچوجه با رهبانيت هم ريشگى ندارد , مبنى برگريز از اجتماع نيست بلكه راهى است براى تسكين آلام اجتماع .
فلسفه ديگر زهد , آزادى و آزادگى است ميان زهد و آزادگى پيوندى كه نو ناگسستنى برقرار است نياز و احتياج , ملاك ( روبه مزاجى) است و بى نيازى ملاك ( آزادگى) آزادگان جهان كه سبكبارى و سبكبالى و قابليت تحرك و پرواز , اصيل ترين آرزوى آنها است از آن جهت زهد و قناعت را پيشه مى سازند كه نيازها را تقليل دهند و به نسبت تقليل نيازها خويشتن را از قيد اسارت اشياء و اشخاص رها سازند .
زندگى انسان مانند هر جاندار ديگر يك سلسله شرائط طبيعى و ضرورى دارد كه از آنها گريزى نيست , از قبيل هوا براى تنفس , زمين براى سكنى , نانبراى خوردن , آب براى آشاميدن و جامه براى پوشيدن انسان نمى تواند خودرا از قيد اين امور , و يك سلسله امور ديگر مانند نور و حرارت , يكسره بى نياز و آزاد سازد و به اصطلاح حكما ( مكتفى بذاته) گردد .
ولى يك سلسله نيازهاى ديگر هست كه طبيعى و ضرورى نيست , در طولحيات به وسيله خود انسان يا عوامل تاريخى و اجتماعى بر او تحميل مى شود و آزاديش را از آنچه هست محدودتر مى سازد جبرها و تحميل ها مادام كه به صورت يك نياز درونى در نيامده است مانند جبرها و تحميلهاى سياسى , آنقدر خطرناك نيست , خطرناكترين جبرها و تحميلها و قيد و بندها آنست كه به صورت يك نياز درونى در آيد و آدمى از درون خويش به زنجير كشيده شود .
مكانيسم اين نيازها كه منجر به ضعف و عجز و زبونى انسان مى گردد , ايناست كه انسان براى اينكه به زندگى خويش رونق و صفا و جلا بخشد , به تنعمو تجمل رو مىآورد و براى اينكه نيرومندتر و قدرتمندتر شود و از شرايط زندگى بهره مند گردد , در صدد تملك اشياء برمىآيد , از طرف ديگر تدريجابه آنچه آنها را وسيله تنعم و تجمل و يا ابزار قوت و قدرت خويش قرارداده خو مى گيرد و عادت مى كند و شيفته مى گردد و رشته هائى نامرئى او را بهآن اشياء مى بندد و عاجز و زبون و ذليل آنها مى سازد , يعنى همان چيزى كه مايه رونق و صفاى زندگيش شده بود شخصيت او را بى رونق مى كند و همان چيزى كه وسيله كسب قدرت او در طبيعت شده بود در درون , او را ضعيف وعاجز و زبون مى سازد و به صورت برده و بنده آن چيز در مىآورد .
گرايش انسان به زهد , ريشه اى در آزادمنشى اودارد , انسان بالفطره ميل به تصاحب و تملك و بهره مندى از اشياء داردولى آنجا كه مى بينيد اشياء به همان نسبت كه در بيرون , او را مقتدر ساخته , در درون , ضعيف و زبونش كرده و مملوك و برده خويش ساخته است , در مقابل اين بردگى طغيان مى كند و نام اين طغيان ( زهد) است .
عرفا و شعراى ما از حريت و آزادى و آزادگى بسيار گفته اند حافظ خود را (غلام همت آن مى داند كه در زير اين چرخ كبود از هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است) او در ميان همه درختان , تنها به حال سرو رشك مى برد كه (از بار غم آزاد آمده است) منظور اين بزرگان از آزادى , آزادى از قيدتعلق خاطر است , يعنى دلبستگى نداشتن , شيفته و فريفته نبودن .
ولى آزادى و آزادگى چيزى بيشتر از دلبستگى نداشتن مى خواهد , رشته هائىكه آدمى را وابسته و ذليل و ضعيف و عاجز و زبون مى سازد , تنها از ناحيه قلب و تعلقات قلبى نيست , خوگيريهاى جسمى و روحى به شرائط اضافى ومصنوعى كه ابتداء براى زيباتر كردن و رونق بخشيدن به زندگى و يا براىكسب قدرت و قوت بيشتر به وجود مىآيد و بعد به شكل يك اعتياد (طبيعت ثانيه) مى گردد , هر چند مورد علاقه قلبى نباشد و بلكه مورد نفرت باشد , رشته هاى قويترى براى اسارت انسان به شمار مى رود و بيش ازتعلقات قلبى , آدمى را زبون مى سازد .
عارف وارسته دل به دنيا نبسته اى را در نظر بگيريد كه عادت به چاى وسيگار و افيون طبيعت ثانيه او شده است و تخلف از غذاهائى كه به آنهاعادت كرده موجب مرگ او مى شود چنين شخصى چگونه مى تواند آزاد و آزاده زيست نمايد .
دلبستگى نداشتن شرط لازم آزادگى است اما شرط كافى نيست , عادت به حداقل برداشت از نعمتها و پرهيز از عادت به برداشت زياد , شرط ديگر آزادگى است .
ابو سعيد خدرى كه از اكابر صحابه رسول خدا است , آنجا كه در مقامتوصيف حالات آن حضرت بر مىآيد اولين جمله اى كه مى گويد , اينست :
( كان صلى الله عليه و آله خفيف المؤونه)
.
يعنى رسول خدا كم خرج بود با اندك به سر مى برد , با مؤونه بسيار كم مى توانست زندگى خود را ادامه دهد .
آيا اين فضيلت است كه كسى خفيف المؤونه باشد ؟ اگر صرفا از جنبه اقتصادى در نظر بگيريم كه ثروت كمترى را مستهلك مى كند جواب اينست كه نه , و لااقل فضيلت مهمى نيست .
ولى اگر موضوع را از جنبه معنوى , يعنى از جنبه حداكثر آزادى نسبت به قيود زندگى مورد مطالعه قرار دهيم , جواب اينست : آرى فضيلت است ,فضيلت بزرگى هم هست , زيرا تنها با احراز اين فضيلت است كه انسانمى تواند سبكبار و سبكبال زندگى كند , تحرك و نشاط داشته باشد آزادانه پرواز نمايد , در نبرد دائم زندگى سبك به پا خيزد.
منحصر به عادات فردى نيست , تقيد به عادات و رسوم عرفى در نشستن وبرخاستنها , در رفت و آمدها , در معاشرتها , در لباس پوشيدنها و امثال اينها بار زندگى را سنگين و آهنگ حركت را كند مى كند حركت در ميدان زندگى مانند شناورى در آب است هر چه وابستگى ها كمترباشد امكان شناورى بيشتر است , وابستگيهاى زياد اين امكان را سلب و خطرغرق شدن پيش مىآورد .
اثيرالدين اخسيكتى مى گويد :
در شط حادثات برون آى از لباس
كاول برهنگى است كه شرط شناور است
فرخى يزدى مى گويد :
زعريانى ننالد مرد با تقوا كه عريانى
بود بهتر به شمشيرى كه از خودجوهرى دارد بابا طاهر رباعى دارد كه اگر چه به منظور ديگرى گفته است ولى مناسب بحث ما است مى گويد :
دلا راه تو پر خار و خسك بى
گذرگاه تو بر اوج فلك بى
گر از دستت برآيد پوست از تن
برآور تا كه بارت كمترك بى
سعدى نيز داستانى در باب هفتم گلستان آورده است و اگر چه هدف او نيزاز آن داستان چيز ديگر است ولى مناسب بحث ما است مى گويد :
( توانگر زاده اى ديدم بر سر گور پدر نشسته , و با درويش بچه اى مناظره در پيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت فيروزه در او ساخته , به گور پدرت چه ماند , خشتى دوفراهم آورده , و مشتى دو خاك بر آن پاشيده درويش پسر اين بشنيد وگفت : ( تا پدرت زير آن سنگهاى گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود) .
اينها همه تمثيلهائى است براى سبكبارى و سبكبالى كه شرط اساسى تحركهاو جنبشها و جهشها است .
جهشها و جنبشها و مبارزات سرسختانه و پيگير بوسيله افرادى صورت گرفته كه عملا پاى بنديهاى كمترى داشته اند , يعنى به نوعى ( زاهد) بوده اند گاندى با روش زاهدانه خويش امپراتورى انگلستان را به زانو در آورد يعقوب ليث صفار به قول خودش نان و پيازرا رها نكرد كه توانست خليفه را به وحشت اندازد در عصر ما , ويت كنگ مديون آن چيزى است كه در اسلام ( خفت مؤونه) خوانده مى شود , يك ويت كنگ , قادر است با مشتى برنج روزهاى متوالى در پناهگاهها به سربرد و با حريف نبرد كند .
كدام رهبر مذهبى يا سياسى است كه با ناز پروردگى منشا تحولى در جهان شده است و يا كدام سر سلسله , قدرت را از خاندانى به خاندانى منتقل كرده است و لذت گرا بوده است .
آزاد مرد جهان على بن ابى طالب عليه السلام از آن جهت به تمام معنى آزاد بود كه به تمام معنى زاهد بود , على عليه السلام در نهج البلاغه به شعار ترك دنيا يعنى ترك لذت گرائى به عنوان آزاد منشى زياد تكيه مى كند .
در يكى از كلمات قصار مى فرمايد :
الطمع رق موبد
طمع بردگى جاودان است زهد عيسى بن مريم را چنين توصيف مى كند :
و لا طمع يذله
طمعى كه او را خوار و ذليل سازد در او نبود .
در جاى ديگر مى فرمايد :
( الدنيا دار ممر لا دار مقر و الناس فيها رجلان رجل باع فيها نفسه فاوبقه و رجل اشترى نفسه فاعتقه
يعنى دنيا گذرگاه است نه قرارگاه , و مردم در اين معبر و گذرگاه دودسته اند : برخى خود را مى فروشند و برده مى سازند و خويشتن را تباه مى كنند. و برخى بر عكس , خويشتن را مى خرند و آزاد مى سازند .
از همه صريحتر و روشنتر بيان آن حضرت است در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته است , در آخرين بخش آن نامه , دنياو لذات دنيا را مانند يك مخاطب ذى شعور طرف خطاب قرار مى دهد و بازبان مخاطبه با دنياى راز زهد و فلسفه ترك لذتگرائى خويش را براى ماروشن مى سازد مى فرمايد :
( اليك عنى يا دنيا فحبلك على غاربك , قد انسلكت من مخالبك وافلت من حبائلك )
.
. . دور شو از من , افسارت را بر دوشت انداخته ام , از چنگالهاىدرنده تو خود را رهانيده ام , و از دامهاى تو جسته ام . .
( اعزبى عنى فو الله لا اذل لك فتستذلينى و لا اسلس لك فتقودينى ) . .
دور شو , به خداى سوگند كه رام تو و ذليل تو نخواهم شد كه هر جا بخواهىمرا به خوارى به دنبال خود بكشى , و مهار خود را به دست تو نخواهم دادكه به هر سو بخواهى ببرى . .
آرى , زهد على شورشى است عليه زبونى در برابر لذتها , طغيانى است عليه عجز و ضعف در برابر حاكميت ميلها , عصيان و سرپيچى است عليه بندگى دنيا و نعمتهاى دنيا .
------------------------
14 زهد و معنويت
زهد و عشق و پرستش
سرچشمه ديگر زهد و ترك لذت گرايى , برخوردارى از مواهب روحى و معنوىاست ما فعلا در صدد اثبات جنبه معنوى جهان و جنبه معنوى انسان نيستيم, اين خود داستانى ديگر است , بديهى است كه بنابر جهان بينى مادى ترك لذت گرائى و ماده پرستى و پول پرستى براى يك سلسله كمالات معنوى , بى معنىاست , ما فعلا با اين مكتب و اينگونه طرز تفكر كارى نداريم روى سخن باكسانى است كه بوئى از معنويت به مشامشان رسيده است اگر كسى بوئى از معنويت برده باشد مى داند كه تا انسان از قيد هوا پرستى آزاد نگردد , و تا طفل جان از پستان طبيعت گرفته نشود , و تا مسائل مادى از صورت هدف خارج نشود و به صورت وسيله در نيايد , سرزمين دل براى رشد و نمو احساسات پاك و انديشه هاى تابناك و عواطف ملكوتى آماده نمى گردد اينست كه مى گويند : زهد شرط اصلى معرفت افاضى است و پيوندى محكم و ناگسستنى با آن دارد .
حق پرستى به معنى واقعى كلمه يعنى شور محبت و خدمت حق را داشتن , وبا ياد او مانوس بودن , و از پرستش او لذت بردن , و در حال توجه وحضور و ذكر دائم بودن , با خودپرستى و لذتگرائى و در اسارت زرق و برقماديات بودن , به هيچ وجه سازگار نيست نه تنها خدا پرستى مستلزم نوعىزهد است , هر عشق و پرستشى خواه در مورد وطن يا مسلك و مرام , مستلزم نوعى زهد و بى اعتنائى نسبت به شؤون مادى است .
عشقها و پرستشها برخلاف علمها و فلسفه ها , چون سرو كارشان با دل و احساسات است رقيب نمى پذيرند هيچ مانعى ندارد كه يك نفر عالم و يا فيلسوف بنده درم و دينار باشد و به موقع خود فكر و انديشه را در مسائل فلسفى و منطقى و طبيعى و رياضى به كار اندازد ولى امكان ندارد قلب چنين فردى كانون يك عشق , آنهم عشق به يك معنى , از قبيل نوع انسان ويا مرام و مسلك بوده باشد , تا چه رسد به اينكه بخواهد كانون عشق الهى باشد و از عشق الهى برافروخته گردد و محل سطوع اشراقات و الهامات خدائى گردد پس خانه دل را از تعلقات مادى خالى و فارغ نگه داشتن و بتهاى سيمو زر را از كعبه دل فرود آوردن و شكستن , شرط حصول كمالات معنوى و رشد شخصيت واقعى انسانى است .
همانطور كه بارها گفته ايم هرگز نبايد آزادى از بندگى سيم و زر و بى اعتنائى به آنچه قابل تبديل به اين فلز است , با رهبانيت و ترك مسؤوليتها و شانه خالى كردن از زير تعهدات اشتباه بشود , بلكه مسؤوليت و تعهد تنها در پرتو چنين زهدهائى است كه حقيقت خويش را باز مى يابند وديگر لفظ تو خالى و ادعاى بى پشتوانه نمى باشند همچنان كه در شخص على عليه السلام اين دو , يعنى زهد و احساس مسؤوليت يك جا جمع بود , على اول زاهد جهان بود و در عين حال حساسترين قلبها را نسبت به مسؤوليتهاى اجتماعى در سينه داشت او از طرفى مى گفت :
( ما لعلى و لنعيم يفنى و لذه لا تبقى )
على را با نعمت و لذت ناپايدار چه كار ؟
از طرف ديگر , براى يك بى عدالتى كوچك و احيانا به خاطر يك محروم , شب خوابش نمى برد اوحاضر نبود شكم سير بخوابد مبادا در اقصى بلاد كشور فردى گرسنه پيدا شود .
( و لعل بالحجاز او اليمامه من لا طمع له فى القرص و لا عهد لهبالشبع )
.
ميان آن زهد و اين حساسيت رابطه مستقيم بود , على چون زاهد و بى اعتناو بى طمع بود و از طرف ديگر قلبش از عشق الهى مالامال بود و جهان را از كوچكترين ذره گرفته تابزرگترين ستاره يك واحد ماموريت و مسؤوليت مى ديد , اين چنين نسبت به حقوق و حدود اجتماعى حساس بود او اگر فردى لذت گرا و منفعت پرست مى بود محال بود اين چنين شخصيت مسؤول و متعهدى پيدا كند .
در روايات اسلامى به اين فلسفه زهد تصريح شده است و در نهج البلاغه بالخصوص بر آن تكيه شده است در حديث از امام صادق عليه السلام رسيده است كه . .
( و كل قلب فيه شك او شرك فهو ساقط و انما اراد وا الزهد لتفرغقلوبهم للاخره ) .
يعنى هر دلى كه در آن شك يا ( شرك) وجود داشته باشد از درجه اعتبار ساقط است از اين جهت زهد را برگزيدند كه دلهايشان براى آخرت ازهر آرزوى ديگر خالى و فارغ باشد .
چنانكه مى بينيم در اين حديث هر نوع هوا پرستى و لذت پرستى , ( شرك ) و بر ضد خدا پرستى خوانده شده است مولوى زهد عارفانه را اين چنين توصيف مى كند :
زهد اندر كاشتن كوشيدن است
معرفت آن كشت را روئيدن است
جان شرع و جان تقوا عارف است
معرفت محصول زهد سالف است
( بو على) در نمط نهم اشارات كه به ( مقامات العارفين) اختصاص يافته است زهد را به زهد عارف و زهد غير عارف تقسيم مى كند مى گويد :
زاهدانى كه از فلسفه زهد آگاهى ندارند , به خيال خود ( معامله) اىانجام مى دهند , كالاى آخرت را با كالاى دنيا معاوضه مى كنند از تمتعات دنيا دست مى شويند كه در عوض از تمتعات اخروى بهره مند گردند به عبارت ديگر در اين جهان برداشت نمى كنند تا در جهان ديگر برداشت نمايند ولىزاهد آگاه و آشنا به فلسفه زهد از آن جهت زهد مى ورزد كه نمى خواهد ضميرخويش را به غير ذات حق مشغول بدارد چنين شخصى شخصيت خويش را گرامىمى دارد و جز خدا چيز ديگر را كوچكتر از آن مى داند كه خود را بدان مشغولسازد و در بند اسارتش درآيد .
عبارت بوعلى اينست :
( الزهد عند غير العارف معامله ما كان يشترى بمتاع الدنيا الاخره والزهد عند العارف تنزه ما عما يشغل سره عن الحق و تكبر على كل شىء غيرالحق).
و هم او در فصلى ديگر از كتاب اشارات آنجا كه درباره (تمرين عارف) بحث مى كند مى گويد :
اين تمرين به خاطر سه هدف است : يكى رفع مانع يعنى برداشتن غير خدااز سر راه , دوم رام و مطيع ساختن نفس اماره نسبت به نفس مطمئنه , سومتلطيف باطن .
آنگاه براى هر يك از آن سه هدف عامل يا عواملى ذكر مى كند مى گويدزهد حقيقى و واقعى كمك مى كند به هدف اول , يعنى برداشتن غير حق از سرراه .
تضاد دنيا و آخرت
مساله تضاد دنيا و آخرت و دشمنى آنها با يكديگر و اينكه اين دو ماننددو قطب مخالفند از قبيل مشرق و مغربند كه نزديكى با هر يك مساوى است با دورى از ديگرى , همه مربوط به اين مطلب است يعنى مربوط است به جهاندل و ضمير انسان و دلبستگيها و عشقها و پرستشهاى انسان , خداوند به انسان دو دل نداده است :
( ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه ) با يك دلنمى توان بيش از يك معشوق برگزيد .
اينست كه وقتى از على عليه السلام درباره جامه اش كه كهنه و مندرس بود سؤال كردند فرمود :
( يخشع له القلب و تذل به النفس و يقتدى به المؤمنون ) .
دل به اين سبب نرم مى گردد , و نفس به اين وسيله رام مى شود و مؤمنانبه آن اقتدا مى كنند.
يعنى كساني كه جامه نو ندارند از پوشيدن جامه كهنه ناراحت نمى شوند واحساس حقارت نمى كنند زيرا مى بينند پيشواى شان جامه اى بهتر از جامه آنها نپوشيده است .
آنگاه اضافه فرمود كه همانا دنيا و آخرت دو دشمن مشخص و دو راهم ختلفند هر كس دنيا را دوست بدارد و رشته تسلط دنيا را به گردن خود بيندازد طبعا آخرت را و آنچه مربوط بهآخرت است دشمن مى دارد دنيا و آخرت به منزله مشرق و مغربند كه نزديكى به هر يك از اينها عين دورى از ديگرى است اين دو در حكم دو هو ومى باشند
على عليه السلام در يكى از نامه هايش مى نويسد :
( و ايم الله يمينا استثنى فيها بمشيه الله لاروضن نفسى رياضه تهشمعها الى القرص اذا قدرت عليه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعنمقلتى كعين ماء نضب معينها مستفرغه دموعها ا تمتلى السائمه من رعيهافتبرك . و ياكل على من زاده فيهجع ؟ ! قرت اذا عينه , اذا اقتدىبعد السنين المتطاوله بالبهيمه الهامله و السائمه المرعيه ) .
( سوگند ياد مى كنم به ذات خدا كه به خواست خدا نفس خويش را چنانورزيده سازم و گرسنگى بدهم كه به قرص نانى و اندكى نمك قناعت بورزد وآنرا مغتنم بشمارد همانا آنقدر ( در خلوتهاى شب ) بگريم كه آب چشمه چشمم خشك شود , شگفتا آيا اين درست است كه شتران در چراگاهها شكم خويش را انباشته كنند و در خوابگاه خويش را انباشته كنند و در خوابگاهخويش بخسبند , و گوسفندان در صحراها خود را سير كنند و در جايگاه خويش آرام گيرند , على نيز شكم خويش را سير كند و در بستر خود استراحت كند ؟چشم على روشن ! پس از ساليان دراز به چهار پايان اقتدا كرده است) آنگاه مى فرمايد :
( طوبى لنفس ادت الى ربها فرضها و عركت بجنبها بؤسها و هجرت فىالليل غمضها حتى اذا غلب الكرى عليها افترشت ارضها و توسدت كفها فىمعشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذكرربهم شفاههم و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم اولئك حزب الله الا انحزب الله هم المفلحون ) .
خوشبخت و سعادتمند آنكه فرائض پروردگار خويش را انجام دهد , رنجهارا مانند سنگ آسيا دانه را , خورد كند , شب هنگام از خواب دورى گزيند, آنگاه كه سپاه خواب حمله مىآورد , زمين را فرش و دست خود را بالشقرار مى دهد , در زمره گروهى كه بيم روز بازگشت , خواب از چشمشان ربودهو پهلوهاشان از خوابگاههاشان جاخالى كرده است و لبهاشان به ذكر پروردگارشان در زمزمه است , ابرهاى گناهان بر اثر استغفار مداوم شانبرطرف شده است آنانند حزب خدا , همانا تنها آنان رستگارانند .
ذكر اين دو قسمت پشت سر يكديگر رابطه زهد و معنويت را كاملا روشن مى كند خلاصه دو قسمت اينست كه از دو راه يكى را بايد انتخاب كرد يا خورد و خواب و خشم و شهوت , نه رازى و نه نيازى , نه توجهى و نه نماشكى و نه انسى و نه روشنائى و گامى از حد حيوانيت فراتر نرفت , و يا قدمى در وادى انسانيت و استفاده از مواهب خاص الهى كه مخصوص دلهاى پاك و روحهاى تابناك است.
زهد : برداشت كم براى بازدهى زياد
چندى پيش سفرى كوتاه به اصفهان اتفاق داد , در آن اوقات روزى درمحفلى از اهل فضل بحث ( زهد) مطرح شد و جوانب مختلف مطلب با توجهبه تعليمات همه جانبه اسلام مورد توجه واقع شد , همگان مى خواستند تعبيرى جامع و رسا براى زهد به مفهوم خاص اسلامى پيدا كنند در آن ميان دبيرى فاضل
كه بعد معلوم شد دست در كار رساله اى در اين موضوع است و يادداشتهاى خود را در اختيار من گذاشت , تعبيرى نغز و رسا كرد , گفت :
( زهد اسلامى عبارت است از برداشت كم و بازدهى زياد) .
اين تعبير براى من جالب بود , آنرا با تصورات و استنباط قبلى خودم كه در طى چند مقاله از اين سلسله مقالات شرح دادم منطبق يافتم , فقط با اجازه آن مرد فاضل تصرف مختصرى كرده مى گويم : ( زهد عبارت است ازبرداشت كم براى بازدهى زياد) يعنى رابطه اى ميان ( كم برداشت كردن) از يك طرف و ( زياد بازدهى دادن) ازطرف ديگر موجود است , بازدهى هاى انسانى انسان و تجليات شخصيت انسانىانسان چه در قسمت عاطفه و اخلاق , و چه در قسمت تعاونها و همكاريهاى اجتماعى , و چه از نظر شرافت و حيثيت انسانى , و چه از نظر عروج و صعودبه عالم بالا همه و همه رابطه معكوس دارند با برداشتها و برخورداريهاى مادى .
انسان اين ويژگى را دارد كه برداشت و برخوردارى زياد از ماده و طبيعت و تنعم و اسراف در لذات , او را در آنچه هنر و كمال انسانى ناميده مى شود ضعيف تر و زبونتر و بى بارتر و عقيم تر مى سازد , و برعكس پرهيز ازبرداشت و برخوردارى البته در حدود معينى گوهر او را صفا و جلا مى بخشد ,فكر و اراده دو نيروى عالى انسانى را نيرومندتر مى كند .
اين حيوان است كه برداشت و برخوردارى بيشتر او را در كمال حيوانى به جلو مى برد , در حيوان نيز آنچه به منزله ( هنر) ناميده مى شود اين طور نيست , يعنى يك حيوان براى اينكه چاقتر بشود و گوشتش بهتر مورد استفاده قرار بگيرد , و يا براى اينكه شير و پشم بيشترى بدهد بايد هر چه بيشتر تيمار شود , اما يك اسب مسابقه چنين نيست , اسب سر طويله محالاست كه از عهده مسابقه بيرون آيد , اسبى مى بايد كه روزها بلكه ماه ها تمرين كم خوراكى ديده باشد و لاغر ميانشده باشد , گوشتها و پيه هاى اضافى را ريخته باشد تا چابك و چالاك شده وبه تيزروى كه از نوع ( هنر) و فعاليت براى آن حيوان است قادر گردد .
زهد , براى آدمى تمرين است , اما تمرين روح روح با زهد ورزش مى يابدو تعلقات اضافى را مى ريزد , سبكبال و سبكبار مى گردد و در ميدان فضائل سبك به پرواز در مىآيد .
از قضا على عليه السلام از تقوا و زهد به ( ورزش) تعبير مى كند ,كلمه رياضت در مفهوم اصلى خودش عبارت است از ورزش و تمرين مقدماتى اسب مسابقه ورزش هم ( رياضت) ناميده مى شود , مى فرمايد :
و انما هى نفسى اروضها بالتقوى
همانا نفس خويش را با تقوا ورزش مى دهم .
گياهها چطور ؟ گياه هم مانند حيوان است , لااقل قسمتى از آنچه مى توان آنرا ولو با تشبيه و مسامحه ( هنر) گياه ناميد مشروط به برداشت كمتراست از طبيعت .
على عليه السلام به اين نكته نيز اشاره مى كند و از گياهان مثلى مىآورد ,در يكى از نامه هايش پس از آنكه زندگى زاهدانه و قانعانه و كم برداشت خويشرا براى يكى از فرماندارانش تشريح مى كند و او را ترغيب مى نمايد كه در زندگى اين راه را پيشه سازد , مى فرمايد :
( مثل اينست كه اعتراض معترض را مى شنوم كه : اگر برداشت على اين اندازه كم باشد , بايد به علت ضعف قادربه هماوردى با دلاوران نباشد , پس چگونه است كه هيچ دلاورى تاب هماوردى او را ندارد , ولى اشتباه مى كنند آنكه با سختيهاى زندگى دست به گريبان است نيرومندتر و آبديده تر از كوره بيرون مىآيد , همانا چوب درخت صحرائى كه به دست باغبان نوازشش نمى دهد و هر لحظه به سراغش نمى رود وبا محروميتها همواره در نبرد است محكمتر , با صلابت تر , و آتشش فروزانتر و ديرپاتر است) .
اين قانون كه بر جانداران حاكم است , بر انسان بما هو انسان , يعنى ازنظر خصلتهاى خاص انسانى , از نظر همان چيزها كه به نام ( شخصيت انسانى) ناميده مى شود به درجاتى بيشتر حكومت مى كند كلمه زهد با همه مفهوم عالى و انسانى كه دارد سر نوشت شومى پيدا كرده است , و مخصوصا در عصر ما ظالمانه محكوم مى شود , در مفهوم اين كلمه غالبا تحريف و اشتباه كارى به عمد يا غير عمد رخ مى دهد , گاهى مساوى با تظاهر و ريا معرفى مى شود و گاهى مرادف با ( رهبانيت و عزلت و گوشهگيرى) .
هر كسى درباره اصطلاحات شخصى خود مختار است كه اين الفاظ را به هرمعنى كه مى خواهد استعمال كند , اما هرگز نمى توان مفهوم واصطلاح ديگرى رابه بهانهيك مفهوم غلط و يك اصطلاح ديگر محكوم كرد اسلام در سيستم اخلاقى و تربيتى خود كلمه و اصطلاحى به كار برده است بهنام زهد , نهج البلاغه و روايات اسلامى پر است از اين كلمه , ما اگربخواهيم درباره زهد اسلامى بحث كنيم بايد قبل از هر چيز مفهوم اسلامى آنرا درك كنيم , سپس درباره آن قضاوت كنيم مفهوم زهد اسلامى همين است كه گفته شد و فلسفه اش نيز همان است كه با استناد به مدارك اسلامى توضيح داده شد حالا كجاى آن مورد ايراد است , هر كجا كه ايرادى دارد بگوئيد تا استفاده كنيم .
از آنچه گفته شد معلوم شد كه اسلام در زمينه زهد دو چيز را سخت محكومكرده است , يكى رهبانيت و ديگرى ماده پرستى و پول پرستى و به عبارت جامعتر ( دنيازدگى) را .
كدام مكتب و منطق است كه رهبانيت را توصيه كند و كدام مكتب است كه به پول پرستى و كالا پرستى و يا مقام پرستى و به عبارت جامعتر ( دنيازدگى) توصيه كند و آيا ممكن است انسان اسير و گرفتار و بنده و بردهماديات باشد و به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام بنده دنيا و بنده كسىباشد كه دنيا در اختيار او است و آنگاه از شخصيت دم بزند ؟ !
در اينجا مناسب مى بينم قسمتى از عبارات يك نويسنده ماركسيست را دررابطه پولپرستى و شخصيت انسانى نقل كنم اين نويسنده در كتابى جامع و مفيد كه در زمينه اقتصاد سرمايه دارى و اقتصاد كمونيستى نوشته است به جنبه اخلاقى حكومت پول بر اجتماعتوجه مى كند و مى گويد :
( تسلط فوق العاده ( طلا) در اجتماع معاصر , غالبا باعث تاثر وانزجار قلبهاى حساس است مردان طالب حقيقت هميشه تنفر خود را نسبت به اين ( فلز پليد) ! ابراز مى دارند و فساد اصلى اجتماع معاصر رابواسطه وجود طلا مى دانند , ولى در حقيقت تكه هاى دائره مانند يك فلز زردو درخشنده كه طلايش مى نامند تقصير و گناهى ندارد . قدرت و تسلط پول نماينده و مظهر عمومى قدرت و تسلط اشياء بر بشر است , اين قدرت تسلط اشياء بر بشر است , اين قدرت تسلط اشياء بر بشر از خصائص عمده اقتصاد بدون نظم و مبتنى بر مبادله مى باشد همان طور كه بشر بى تمدن زمان قديمبتى را كه به دست خود مى ساخت معبود و مسجود خود قرار مى داد و آنرامى پرستيد , بشر دوران معاصر نيز مصنوع خود را مى پرستند و زندگيش تحت تسلط و اقتدار اشيائى است كه به دست خود ساخته و پرداخته است . .براى آنكه كالا پرستى و پول پرستى كه ناپاكترين شكل تكامل يافته كالا پرستىاست به كلى ريشه كنشود , بايد علل اجتماعى كه آنها را به وجود آورده است از بين برد وسازمان اجتماع را طورى تنظيم كرد كه سلطه و اقتدار سكه هاى كوچك اين فلززرد و درخشان بر بشر محو و نابود گردد .
در چنين سازمانى ديگر حكومت اشياء بر بشر وجود نخواهد داشت , بلكه بر عكس بشر منطقا و بر طبق نقشه معين بر اشياء حكومت خواهد كرد و احترام و گرامى داشتن ( شخصيت بشر) جايگزين پرستش پول خواهد بود)
ما با نظر نويسنده مبنى بر اينكه حكومت اشياء بر بشر و مخصوصا حكومت پول بر بشر بر خلاف شؤون و حيثيت و شرافت بشرى است و در دنائت و پستى نظير بت پرستى است موافقيم , ولى با راه چاره انحصارى او موافق نيستيم.
اينكه از نظر اجتماعى و اقتصادى بايد اصل مالكيت اشتراكى جاى او رابگيرد يا نه ؟ مورد بحث ما نيست , ولى پيشنهاد اين راه از جنبه اخلاقى درست مثل اينست كه براى آنكه روح امانت را به اجتماع باز گردانيم موضوع امانت را معدوم سازيم .
بشر آنگاه شخصيت خود را باز مى يابد كه شخصا گريبان خويش را از تسلط پول خلاص كند و خود را از اختيار پول خارج سازد و پول را در اختيار خود قراردهد , شخصيت واقعى آنجا است كه امكان تسلط پول و كالا باشد , در عين حال بشر بر پول و كالا حكومت كند نه پول وكالا بر بشر , اين چنين شخصيت داشتن همان است كه اسلام آنرا ( زهد) مى نامد .
در مكتب تربيتى اسلام انسان شخصيت خويش را باز مى يابد بدون آنكه نيازى به از بين بردن حق تملك در كار باشد تربيت يافتگان اسلام در پرتو تعليمات اسلامى به نيروى ( زهد) مجهزند و حكومت پول و كالا را ازخويشتن دور و حكومت خويشرا بر آنها مستقر مى سازند .
--------------------
15 دنيا و دنيا پرستى
نهج البلاغه و ترك دنيا
از جمله مباحث نهج البلاغه , منع و تحذير شديد از دنيا پرستى است ,آنچه , در بخش پيش , درباره مقصود و هدف زهد گفتيم روشن كننده مفهوم دنيا پرستى نيز هست زيرا زهدى كه بدان شديدا ترغيب شده است نقطه مقابل دنيا پرستى است كه سخت نفى گرديده است با تعريف و توضيح هر يك ازاين دو مفهوم , ديگرى نيز روشن مى شود ولى نظر به تاكيد و اصرار فراوان وفوق العاده اى كه در مواعظ امير المؤمنين على (ع) درباره منع و تحذير از دنيا پرستى به عمل آمده است و اهميت فى نفسه اين موضوع , ما اين را جداگانه و مستقل طرح مى كنيم و توضيحات بيشترى مى دهيم تا هر گونه ابهام رفع بشود .
نخستين مطلب اينست كه چرا اين همه در كلمات اميرالمؤمنين به اين مطلب توجه شده است بطورى كه نه خود ايشان مطلب ديگرى را اين اندازهمورد توجه قرار داده اند نه رسول اكرم و يا ساير ائمه اطهار اين اندازه درباره غرور و فريب دنيا و فنا و ناپايدارى آن و بى وفائى آن و لغزانندگى آن و خطرات ناشى از تجمع مال و ثروت و وفور نعمت و سرگرمى بدانها سخن گفته اند .
خطرى كه غنائم بوجود آورد
اين يك امر تصادفى نيست مربوط است به سلسله خطرات عظيمى كه درعصر على ( ع ) , يعنى در دوران خلافت خلفاء خصوصا دوره خلافت عثمان كه منتهى به دوره خلافت خود ايشان شد , متوجه جهان اسلام از ناحيه نقل وانتقالات مال و ثروت گرديده بود على عليه السلام اين خطرات را لمسمى كرد و با آنها مبارزه مى كرد : مبارزه اى عملى در زمان خلافت خودش كه بالاخره جانش را روى آن گذاشت و مبارزه اى منطقى و بيانى كه در خطبه ها ونامه ها و ساير كلماتش منعكس است .
فتوحات بزرگى نصيب مسلمانان گشت , اين فتوحات مال و ثروت فراوانى را به جهان اسلام سرا زير كرد , ثروتى كه به جاى اينكه به مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم شود , غالبا در اختيار افراد و شخصيتها قرار گرفت .مخصوصا در زمان عثمان , اين جريان فوق العاده قوت گرفت افرادى كه تا چند سال پيش فاقد هر گونه ثروت و سرمايه اى بودند داراى ثروت بى حساب شدند اينجا بود كه دنيا كار خود را كرد و اخلاق امت اسلام به انحطاط گرائيد .
فريادهاى على در آن عصر خطاب به امت اسلام به دنبال احساس اين خطر عظيم اجتماعى بود .
مسعودى در ذيل احوال عثمان مى نويسد :
عثمان فوق العاده كريم و بخشنده بود ( البته از بيت المال ! ) كارمندان دولت و بسيارى از مردم ديگر راه او را پيش گرفتند , او رابراى اولين بار در ميان خلفا خانه خويش را با سنگ و آهك بالا برد و درهايش را از چوب ساج و عرعر ساخت و اموال و باغات و چشمه هايى درمدينه اندوخته كرد , وقتى كه مرد در نزد صندوقدارش صد و پنجاه هزار دينارو يك ميليون درهم پول نقد بود , قيمت املاكش در وادى القرى و حنين و جاهاى ديگر , بالغ بر صد هزار دينار مى شد اسب و شتر فراوانى از او باقى ماند .
آنگاه مى نويسد :
( در عصر عثمان جماعتى از يارانش مانند خودش ثروتها اندوختند : زبير بن العوام خانه اى در بصره بنا كرد كه اكنون در سال ٣٣٢ (زمان خود مسعودى است ) هنوز باقى است و معروف است خانه هايى در مصر, كوفه و اسكندريه بنا كرد , ثروت زبير بعد از وفات پنجاه هزار دينارپول نقد و هزار اسب و هزارها چيز ديگر بود خانه اى كه طلحه بن عبدالله در كوفه با گچ و آجر و ساج ساخت هنوز ( در زمان مسعودى ) باقى است و به دار الطلحتين معروفاست عايدات روزانه طلحه از املاكش در عراق هزار دينار بود در سرطويله او هزار اسب بسته بود پس از مردنش يك سى و دوم ثروتش هشتاد و چهار هزار دينار برآورد شد .
مسعودى نظير همين ثروتها را براى زيد بن ثابت و يعلى بن اميه و بعضىديگر مى نويسد .
بديهى است كه ثروتهاى بدين كلانى از زمين نمى جوشد و از آسمان همنمى ريزد , تا در كنار چنين ثروتهايى فقرهاى موحشى نباشد چنين ثروتها فراهم نمى شود اينست كه على ( ع ) در خطبه ١٢٧ پس از آنكه مردم را از دنيا پرستى تحذير مى دهد , مى فرمايد :
و قد اصبحتم فى زمن لا يزداد الخير فيه الا ادبارا , و لا الشر الااقبالا و لا الشيطان فى هلاك الناس الا طمعا فهذا اوان قويت عدته و عمت مكيدته و امكنت فريسته اضرب بطرفك حيث شئت من الناس فهل تبصر الافقيرا يكابد فقرا او غنيا بدل نعمه الله كفرا او بخيلا اتخذ البخل بحقالله دفرا او متمردا كان باذنه عن سمع المواعظ و قرا اين خياركم وصلحاؤكم و اين احراركم و سمحاؤكم ؟ و اين المتورعون فى مكاسبهم والمتنزهون فى مذاهبهم ؟ .
همانا در زمانى هستيد كه خير دائما واپس مى رود , و شر همى به پيشمىآيد , و شيطان هر لحظه بيشتر به شما طمع مى بندد اكنون زمانى است كه تجهيزات شيطان ( وسائل غرور شيطانى ) نيرو گرفته و فريب شيطان در همه جا گسترده شده و شكارش آماده است نظر كن , هر جا مى خواهى از زندگى مردم را تماشا كن , آيا جز اين است كه يا نيازمندى مى بينى كه با فقر خود دست و پنجه نرم مى كند و يا توانگرىكافر نعمت يا ممسكى كه امساك حق خدا را وسيله ثروت اندوزى قرار دادهاست , و يا سركشى كه گوشش به اندرز بدهكار نيست كجايند نيكان وشايستگان شما ؟ كجايند آزادمردان و جوانمردان شما , كجايند پارسايان شمادر كار و كسب ؟ كجايند پرهيزكاران شما ؟) . .