4
ذات و صفات پروردگار
در اين فصل نمونه هائى از بحثهاى نهج البلاغه درباره مسائل مربوط به الهيات يعنى مسائل مربوط به ذات و صفات حق را ذكر مى كنيم و سپسارزيابى و مقايسه مختصرى به عمل مىآوريم و بحث در اين بخش نهج البلاغه را خاتمه مى دهيم .
قبلا لازم است از خوانندگان محترم معذرت بخواهم كه در سه فصل اخير ومخصوصا اين فصل بحث ما جنبه فنى و فلسفى به خود گرفته است و طبعا مسائلى طرح مى شود كه بر اذهانى كه با اين گونه تجزيه و تحليلها آشنائىندارند سنگين است .
چاره چيست ؟ بحث درباره كتابى مانند نهج البلاغه , اوج و حضيضها ونشيب و فرازهائى دارد ما به همين مناسبت بحث را به اصطلاح درزمى گيريم و به ذكر چند نمونه قناعت مى كنيم و اگر بخواهيم كلمه به كلمه نهج البلاغه را شرح كنيم ( مثنوى هفتاد من كاغذ شود) .
ذات حق
آيا در نهج البلاغه درباره ذات حق و اينكه او چيست و چه تعريفى مى توانبرايش ذكر كرد بحثى شده است ؟ بلى بحث شده است , زياد هم بحث شده است , ولى همه در اطراف يك نكته دور مى زند و آن اينكه ذات حق وجودبى حد و نهايت , و هستى مطلق است و ( ماهيت ) ندارد , او ذاتى است محدوديت ناپذير و بى مرز , هر موجودى از موجودات حد و مرز و نهايتى دارد, خواه آن موجود متحرك باشد و يا ساكن , موجود متحرك نيز دائما مرزهارا عوض مى كند , ولى ذات حق حد و مرزى ندارد , و ماهيت كه او را در نوع خاصى محدود كند و وجود محدودى را به او اختصاص دهد در او راه ندارد ,هيچ زاويه اى از زواياى وجود از او خالى نيست , هيچ فقدانى در او راهندارد , تنها فقدانى كه در او راه دارد , فقدان فقدان است و تنها سلبىكه درباره او صادق است سلب سلب است و تنها نفى و نيستى كه وصف اوواقع مى شود نفى هر نقص و نيستى از قبيل مخلوقيت و معلوليت و محدوديت و كثرت و تجزى و نيازمندى است , و بالاخره تنها مرزى كه او در آن مرز پانمى گذارد مرز نيستى است , او با همه چيز است ولى در هيچ چيز نيست وهيچ چيز هم با او نيست , داخل در هيچ چيز نيست ولى از هيچ چيز هم بيرون نيست او از هر گونه كيفيت و چگونگى و از هر گونه تشبيه و تمثيل منزهاست زيرا همه اينها اوصاف يك موجود محدود و متعين و ماهيت دار است :
مع كل شىء لا بمقارنه و غير كل شيىء لا بمزايله
او با همه چيز هست ولى نه باين نحو كه جفت و قرين چيزى واقع شود و درنتيجه آن چيز نيز قرين و همدوش او باشد , و مغاير با همه چيز است و عيناشياء نيست ولى نه به اين وجه كه از اشياء جدا باشد و وجودات اشياءمرزى براى ذات او محسوب شود .
( ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج )
.
او در اشياء حلول نكرده است , زيرا حلول مستلزم محدوديت شىء حلولكننده و گنجايش پذيرى او است , در عين حال از هيچ چيز هم بيرون نيست زيرا بيرون بودن نيز خود مستلزم نوعى محدوديت است .
( بان من الاشياء بالقهر لها و القدره عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع له) .
مغايرت و جدائى او از اشياء به اين است كه او قاهر و قادر و مسلط برآنها است , و البته هرگز قاهر عين مقهور و قادر عين مقدور و مسلط عينمسخر نيست و مغايرت و جدائى اشياء از او به اين نحو است كه خاضع ومسخر پيشگاه كبريائى او مى باشند و هرگز آنكه در ذات خود خاضع و مسخراست ( عين خضوع و اطاعت است ) با آنكه در ذات خود بى نياز است يكى نيست جدائى و مغايرت حق با اشياء به اين نحو نيست كه حد و مرزى آنهارا از هم جدا كند بلكه به ربوبيت و مربوبيت كمال و نقص , و قوت و صعف است .
در كلمات على (ع ) از اينگونه سخن بسيار مى توان يافت همه مسائل ديگر كه بعدا ذكر خواهد شد بر اساس اين اصل است كه ذات حق وجود مطلق وبى نهايت است و هيچ نوع حد و ماهيت و چگونگى درباره او صادق نيست .
وحدت حق , وحدت عددى نيست
يكى ديگر از مسائل توحيدى ( نهج البلاغه) اينست كه وحدت ذات اقدساحديت , وحدت عددى نيست نوعى ديگر از وحدت است وحدت عددى يعنىوحدت چيزى كه فرض تكرار وجود در او ممكن است هرگاه ماهيتى ازماهيات و طبيعتى از طبايع را در نظر بگيريم كه وجود يافته است عقلا فرضاينكه آن ماهيت فرد ديگر پيدا كند و بار ديگر وجود يابد ممكن است دراينگونه موارد وحدت افراد آن ماهيت , وحدت عددى است اين وحدت درمقابل اثنينيت و كثرت است , يكى است يعنى دو تا نيست و قهرا اين نوعاز وحدت با صفت كمى ( قلت ) متصف مى شود , يعنى آن يك فرد نسبت به نقطه مقابلش كه دو يا چند فرد است كم است ولى اگر وجود چيزى به نحوىباشد كه فرض تكرار در او ممكن نيست ( نمى گوئيم وجود فرد ديگر محال است بلكه مى گوئيم فرض تكرار و فرض فرد ديگر غير آن فرد ممكن نيست ) زيرابى حد و بى نهايت است و هر چه را مثل او و دوم او فرض كنيم يا خود اوست و يا چيزى هست كه ثانى و دوم اونيست , در اينگونه موارد وحدت عددى نيست , يعنى اين وحدت در مقابل اثنينيت و كثرت نيست و معنى اينكه يكى است اين نيست كه دو تا نيست بلكه اينست كه دوم براى او فرض نمى شود .
اين مطلب را با يك تمثيل مى توان روشن كرد : مى دانيم كه دانشمندان جهان درباره تناهى يا عدم تناهى ابعاد عالم اختلاف نظر دارند , بعضى مدعى لاتناهى ابعاد جهانند و مى گويند عالم اجسام را حد و نهايتى نيست , بعضىديگر معتقدند كه ابعاد جهان محدود است و از هر طرف كه برويم بالاخره به جائى خواهيم رسيد كه پس از آن جائى نيست مساله ديگرى نيز محل بحث است و آن اينكه آيا جهان جسمانى منحصر است به جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم و يا يك و يا چند جهان ديگر نيز وجود دارد ؟
بديهى است كه فرض جهان جسمانى ديگر غير از جهان ما فرع بر اينست كه جهان جسمانى ما محدود و متناهى باشد . تنها در اين صورت است كه مى توان فرض كرد مثلا دو جهان جسمانى و هر كدام محدود به ابعادى معين وجودداشته باشد اما اگر فرض كنيم جهان جسمانى ما نامحدود است فرض جهانىديگر غير ممكن است زيرا هر چه را جهانى ديگر فرض كنيم خود همين جهان ويا جزئى از اين جهان خواهد بود .
فرض وجودى ديگر مانند وجود ذات احديت با توجه به اينكه ذات حق وجود محض و انيت صرف و واقعيت مطلقه است نظير فرض جهان جسمانى ديگر در كنار جهان جسمانى غير متناهى است يعنى فرضى غيرممكن است .
در نهج البلاغه مكرر در اين باره بحث شده است كه وحدت ذات حق وحدت عددى نيست و او با يكى بودن عددى توصيف نمى شود و تحت عدد در آمدن ذات حق ملازم است با محدوديت او .
الاحد لا بتاويل عدد
او يك است ولى نه يك عددى لا يشمل بحد و لا يحسب بعد
هيچ حد و اندازه اى او را در برنمى گيرد و با شمارش به حساب نمىآيد .
من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده
هر كس بدو اشاره كنداو را محدود ساخته است و هر كس او را محدود سازد او را تحت شمارشدرآورده است من وصفه فقد حده و من حده فقد عده و من عده فقد ابطل ازله
هر كس او را با صفتى ( زائد بر ذات ) توصيف كند او را محدود ساخته است و هر كس او را محدود سازد او را شماره كرده است و هر كه او راشماره كند ازليت و تقدم او را بر همه چيز از بين برده است .
كل مسمى بالوحده غيره قليل
هر چيزى كه با وحدت نامبرده شودكم است جز او كه با اينكه واحد است به كمى و قلت موصوف نمى شود .
چقدر زيبا و عميق و پر معنى است اين جمله اين جمله مى گويد هر چه جزذات حق اگر واحد است كم هم هست يعنى چيزى است كه فرض فرد ديگر مثلاو ممكن است , پس خود او وجود محدودى است و با اضافه شدن فرد ديگر بيشتر مى شود و اما ذات حق با اينكه واحد است به كمى و قلت موصوف نمى شود زيرا وحدت او همان عظمت و شدت و لانهائى وجود و عدم تصور ثانى ومثل و مانند براى اوست .
اين مساله كه وحدت حق وحدت عددى نيست , از انديشه هاى بكر و بسيارعالى اسلامى است , در هيچ مكتب فكرى ديگر سابقه ندارد , خود فلاسفه اسلامى تدريجا بر اثر تدبر در متون اصيل اسلامى بالخصوص كلمات على عليه السلام به عمق اين انديشه پى بردند و آنرا رسما در فلسفه الهى وارد كردند در كلمات قدماء از حكماء اسلامى از قبيل فارابى و بوعلى اثرى از اين انديشه لطيف ديده نمى شود , حكماء متاخر كه اين انديشه را وارد فلسفه خود كردندنام اين نوع وحدت را ( وحدت حقه حقيقيه( اصطلاح كردند .
اوليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت حق
از جمله بحثهاى نهج البلاغه بحثهائى است درباره اينكه خداوند هم اولاست و هم آخر , هم ظاهر است و هم باطن , البته اين بحث مانند ساير مباحث مقتبس از قرآن مجيد است و فعلا ما در مقام استناد به قرآن مجيد نيستيم خداونداول است نه اوليت زمانى تا با آخريت او مغاير باشد , و ظاهر است نهبمعنى اينكه محسوس به حواس است تا با باطن بودن او دو معنى و دو جهت مختلف باشد اوليت او عين آخريت , و ظاهريت او عين باطنيت او است .
الحمد الله الذى لم يسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا ويكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا . و كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطنغيره غير ظاهر
.
سپاس خدايرا كه هيچ حال و صفتى از او بر حال و صفتى ديگر تقدم نداردتا اوليت او مقدم بر آخريتش , و ظاهريت او مقدم بر باطنيتش بوده باشد. هر پيدائى جز او فقط پيداست و ديگر پنهان نيست و هر پنهانى جز اوفقط پنهان است و ديگر پيدا نيست او است كه در عين اينكه پيدا است پنهان است و در عين اينكه پنهان است پيدا است .
لا تصحبه الاوقات و لا ترفده الادوات , سبق الاوقات كونه و العدم وجودهو الابتداء ازله .
زمانها او را همراهى نمى كنند ( در مرتبه ذات او زمان وجود ندارد ) واسباب و ابزارها او را كمك نمى كنند هستى او بر زمانها , و وجود او برنيستى , و ازليت او بر هر آغازى تقدم دارد .
تقدم ذات حق بر زمان و بر هر نيستى و بر هر آغاز و ابتدائى يكى ازلطيفترين انديشه هاى حكمت الهى است و معنى ازليت حق فقط اين نيست كهاو هميشه بوده است شك نيست كه هميشه بوده است , اما هميشه بودنيعنى زمانى نبوده كه او نبوده است ازليت حق فوق هميشه بودن است ,زيرا ( هميشه بودن) مستلزم فرض زمان است , ذات حق علاوه بر اينكه باهمه زمانها بوده است بر همه چيز , حتى بر زمان تقدم دارد و اين است معنى ( ازليت) او از اينجا معلوم مى شود كه تقدم او نوعى ديگر غيراز تقدم زمانى است .
الحمد لله الدال على وجوده بخلقه و بمحدث خلقه على ازليته وباشتباههم على ان لا شبيه له لا تستلمه المشاعر و لا تحجبه السواتر
.
سپاس خدايرا كه آفرينش دليل بر هستى او و حدوث مخلوقاتش دليل برازليت او و مانند داشتن مخلوقاتش دليل بر بيمانندى او است از حواسپنهان است و دست حواس به دامن كبريائيش نمى رسد , و در عين حال هويداست و هيچ چيزى نمى تواند مانع و حاجب و پرده وجودش شود .
يعنى او هم پيداست و هم پنهان است , او در ذات خود پيدا است , امااز حواس انسان پنهان است , پنهانى او از حواس انسان از ناحيه محدوديت حواس است نه از ناحيه ذات او .
در جاى خود ثابت شده است كه وجود مساوى با ظهور است , و هر چه وجود كاملتر و قويتر باشد ظاهرتر است و بر عكس هر چه ضعيفتر و با عدم مخلوطتر باشد , از خود و از غير پنهانتر است .
براى هر چيز دو نوع وجود است : ( وجود فى نفسه) و (وجود براى ما) وجود هر چيزى براى ما وابسته است به ساختمان قواى ادراكى ما و بهشرائط خاصى كه بايد باشد , و از اينرو ظهور نيز بر دو قسم است : ظهور فىنفسه و ظهور براى ما .
حواس ما به حكم محدوديتى كه دارد فقط قادر است موجودات مقيد و محدودو داراى مثل و ضد را در خود منعكس كند , حواس ما از آن جهت رنگها وشكلها و آوازها و غير اينها را درك مى كنند كه به مكان و زمان محدودمى شوند , در يك جا هستند و در جائى ديگر نيستند , در يك زمان هستند ودر زمانى ديگر نيستند , مثلا اگر روشنى هميشه و همه جا بطور يكنواخت مى بود قابل احساس نبود , اگر يك آواز بطور مداوم و يك نواخت شنيدهشود هرگز شنيده نمى شود .
ذات حق كه صرف الوجود و فعليت محض است و هيچ مكان و زمان او رامحدود نمى كند نسبت به حواس ما باطن است اما او در ذات خود عين ظهوراست و همان كمال ظهورش كه ناشى از كمال وجودش است سبب خفاى او ازحواس ما است , جهت ظهور و جهت بطون در ذات او يكى است , او ازآن جهت پنهان است كه در نهايت پيدائى است , او از شدت ظهور در خفاست .
الظاهر الباطن فى ظهوره
نهان زچشم جهانى زبس كه پيدايى
يا من هواختفى لفرط نوره
حجاب روى تو هم روى تو است در همه حال