سیری در نهج البلاغه

سیری در نهج البلاغه0%

سیری در نهج البلاغه نویسنده:
محقق: آیت الله لطف الله صافی گلپایگاني
مترجم: آیت الله لطف الله صافی گلپایگاني
گروه: امام علی علیه السلام

سیری در نهج البلاغه

نویسنده: شهید مطهری (ره)
محقق: آیت الله لطف الله صافی گلپایگاني
مترجم: آیت الله لطف الله صافی گلپایگاني
گروه:

مشاهدات: 21923
دانلود: 4875

توضیحات:

سیری در نهج البلاغه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 39 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21923 / دانلود: 4875
اندازه اندازه اندازه
سیری در نهج البلاغه

سیری در نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی

انتقاد از خلفا

مساله سوم در اين موضوع انتقاد از خلفا است , انتقاد على ( ع ) ازخلفا غير قابل انكار است و طرز انتقاد آنحضرت آموزنده است انتقادعلى ( ع ) از خلفاء احساساتى و متعصبانه نيست , تحليلى و منطقى است وهمين است كه به انتقادات آن حضرت ارزش فراوان مى دهد انتقادات اگراز روى احساسات و طغيان ناراحتيها باشد , يك شكل دارد , و اگر منطقى وبراساس قضاوت صحيح در واقعيات باشد شكلى ديگر انتقادهاى احساساتىمعمولا درباره همه افراد يك نواخت است , زيرا يك سلسله ناسزاها وطعن ها است كه نثار مى شود سب و لعن ضابطى ندارد .

اما انتقادهاى منطقى مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر نقطه هاىخاص تاريخى زندگى افراد مورد انتقاد مى باشد , چنين انتقادى طبعا نمى تواند در مورد همه افراد يكسان و بخشنامه وار باشد در همين جا است كه ارزش درجه واقع بينى انتقاد كننده روشن مى گردد .

انتقادهاى نهج البلاغه از خلفاء برخى كلى و ضمنى است و برخى جزئى ومشخص انتقادهاى كلى و ضمنى همانها است كه على (ع) صريحا اظهارمى كند كه حق قطعى و مسلم من از من گرفته شده است , ما در فصل پيش به مناسبت بحث از استناد آن حضرت به منصوصيت خود آنها را نقل كرديم .

ابن ابى الحديد مى گويد :

شكايت و انتقاد امام از خلفاء ولو به صورت ضمنى و كلى متواتر است .روزى امام شنيد كه مظلومى فرياد بر مى كشيد كه من مظلومم و بر من ستم شده است , على به او گفت : ( بيا سوته دلان گردهم آئيم ) بيا با هم فريادكنيم زيرا من نيز همواره ستم كشيده ام .

ايضا از يكى از معاصرين مورد اعتماد خودش معروف به ابن عاليه نقلمى كند كه گفته .

در محضر اسماعيل بن على حنبلى امام حنابله عصر بودم كه مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت كرده بود و اسماعيل از مسافرتش و از آنچه در كوفه ديده بود از او مى پرسيد , او در ضمن نقل وقايع با تاسف زياد جريان انتقادهاىشديد شيعه را در روز غدير از خلفاء اظهار مى كرد فقيه حنبلى گفت تقصيرآنمردم چيست ؟ اين در را خود على (ع) باز كرد آن مرد گفت پس تكليف ما در اين ميان چيست ؟ آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست ؟ اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را !

اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را به هم زد .همين قدر گفت اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدانكرده ام.

ابوبكر

انتقاد از ابوبكر به صورت خاص در خطبه شقشقيه آمده است و در دو جمله خلاصه شده است :

اول : اينكه او به خوبى مى دانست من از او شايسته ترم و خلافت جامه ايست كه تنها بر اندام من راست مىآيد او با اينكه اين را به خوبى مى دانست چرا دست به چنين اقدامى زد , من در دوره خلافت , مانند كسى بودم كه خاردر چشم يا استخوان در گلويش بماند :

( اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ) .

به خدا قسم پسر ابو قحافه پيراهن خلافت را به تن كرد در حالى كه خودمى دانست محور اين آسيا سنگ منم .

دوم : اين است كه چرا خليفه پس از خود را تعيين كرد خصوصا اينكه او در زمان خلافت خود يك نوبت از مردم خواست كه قراربيعت را اقاله كنند و او را از نظر تعهدى كه از اين جهت بر عهده اشآمده آزاد گذارند , كسى كه در شايستگى خود براى اين كار ترديد مى كند و ازمردم تقاضا مى نمايد استعفايش را بپذيرند چگونه است كه خليفه پس از خودرا تعيين مى كند .

( فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته ) .

شگفتا كه ابوبكر از مردم مى خواهد كه در زمان حياتش او را از تصدىخلافت معاف بدارند و در همان حال زمينه را براى ديگرى بعد از وفات خويش آماده مى سازد .

پس از بيان جمله بالا , على ( ع ) شديدترين تعبيراتش را درباره دوخليفه كه ضمنا نشان دهنده ريشه پيوند آنها با يك ديگر است بكار مى بردمى گويد :

( لشد ما تشطرا ضرعيها ) .

با هم , به قوت و شدت , پستان خلافت را دوشيدند .

ابن ابى الحديد درباره استقاله ( استعفاء ) ابوبكر مى گويد جمله اى به دوصورت مختلف از ابوبكر نقل شده كه در دوره خلافت بر منبر گفته است ,برخى به اين صورت نقل كرده اند : وليتكم ولست بخيركم يعنى خلافت بر عهده من گذاشته شد در حالى كه بهترين شما نيستم اما بسيارى نقل كرده اند كه گفته است : اقيلونى فلست بخيركم , يعنى مرا معاف بداريد كه من بهترين شما نيستم جمله نهج البلاغه تاييد مى كند كه جمله ابوبكر به صورت دوم اداء شده است .

عمر انتقاد نهج البلاغه از عمر به شكل ديگر است , علاوه بر انتقاد مشتركى كهاز او و ابوبكر با جمله لشد ما تشطرا ضرعيها شده است يك سلسلهانتقادات با توجه به خصوصيات روحى و اخلاقى او انجام گرفته است على (ع ) دو خصوصيت اخلاقى عمر را انتقاد كرده است :

اول خشونت و غلظت او عمر در اين جهت درست در جهت عكس ابوبكر بود. عمر اخلاقا مردى خشن و درشتخو و پر هيبت و ترسناك بوده است .

ابن ابى الحديد مى گويد :

اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند ابن عباس عقيده خود رادرباره مساله ( عول( بعد از فوت عمر ابراز داشت به او گفتند چراقبلا نمى گفتى ؟ گفت از عمر مى ترسيدم .

( دره عمر) يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبت بود تا آنجا كه بعدها گفتند : ( دره عمر اهيب من سيف حجاج) يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب تر بود عمر نسبت به زنان خشونت بيشترى داشت , زنان از اومى ترسيدند در فوت ابوبكر زنان خانواده اش مى گريستند و عمر مرتب منعمى كرد , اما زنان همچنان به ناله و فرياد ادامه مى دادند , عاقبت عمر ام فروه خواهر ابوبكر را ازميان زنان بيرون كشيد و تازيانه اى بر او نواخت زنان پس از اين ماجرامتفرق گشتند .

ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على (ع) مورد انتقاد واقعشده شتابزدگى در راى و عدول از آن , و بالنتيجه تناقضگوئى او بود , مكرر راى صادر مى كرد و بعد به اشتباه خود پى مى برد و اعتراف مى كرد .

داستانهاى زيادى در اين مورد هست جمله : كلكم افقه من عمر حتى ربات الحجال : همه شما از عمر فقيه تريد حتى خداوندان حجله , در چنين شرايطى از طرف عمر بيان شده است همچنين جمله لولا على لهلك عمر : اگر علىنبود عمر هلاك شده بود كه گفته اند هفتاد بار از او شنيده شده است درمورد همين اشتباهات بود كه على او را واقف مى كرد .

اميرالمؤمنين على (ع ) عمر را به همين دو خصوصيت كه تاريخ , سخت آنرا تاييد مى كند , مورد انتقاد قرار مى دهد , يعنى خشونت زياد او به حدىكه همراهان او از گفتن حقايق بيم داشتند و ديگر شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى از اشتباه درباره قسمت اول مى فرمايد :

( فصيرها فى حوزه خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها . فصاحبهاكراكب الصعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم ) .

يعنى ابوبكر زمام خلافت را در اختيار طبيعتى خشن قرار داد كه آسيب رساندنهايش شديد و تماس با او دشوار بود . آنكه مى خواست با او همكارى كند مانندكسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار باشد , اگر مهارش را محكم بكشد بيني اش را پاره مى كند و اگر سست كند به پرتگاه سقوط مى نمايد .

و درباره شتابزدگى و كثرت اشتباه و سپس عذر خواهى او مى فرمايد :

( و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها ) .

لغزشهايش و سپس پوزشخواهيش از آن لغزشها فراوان بود .

در نهج البلاغه تا آنجا كه من به ياد دارم از خليفه اول و دوم تنها درخطبه شقشقيه كه فقراتى از آن نقل كرديم بطور خاص ياد و انتقاد شده است در جاى ديگر اگر هست يا به صورت كلى است و يا جنبه كنايى دارد , مثلآنجا كه در نامه معروف خود به عثمان بن حنيف اشاره به مساله فدك مى كند. و يا در نامه ٦٢ مى گويد : باور نمى كردم كه عرب اين امر را از منبرگرداند , ناگهان متوجه شدم كه مردم دور فلانى را گرفتند و يا در نامه ٢٨كه در جواب معاويه نوشته و مى گويد اينكه مى گويى مرا به زور وادار به بيعت كردند , نقصى بر من وارد نمى كند , هرگز بر يك مسلمان عيب و عارنيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دين خودش در شك و ريب نباشد .

در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره ٢٢٦ جمله هايى آمده است مبنى بر ستايش از شخصى كه به كنايه تحت عنوان ( فلان( از او ياد شده است شراح نهج البلاغه درباره اينكه اين مردى كه مورد ستايش على واقع شده كيست اختلاف دارند غالبا گفته اند مقصود عمر بن الخطاب است كه يا به صورت جد و يابه صورت تقيه ادا شده است و برخى مانند قطب راوندى گفته اند مقصود كه يكى از گذشتگان صحابه از قبيل عثمان بن مظعون و غيره است , ولى ابن ابىالحديد به قرينه نوع ستايشها كه مى رساند از يك مقام متصدى حكومت ستايششده است , زيرا سخن از مردى است كه كجيها را راست و علتها را رفع نموده است و چنين توصيفى بر گذشتگان صحابه قابل انطباق نيست , مى گويد :قطعا جز عمر كسى مقصود نبوده است .

ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى كند كه :

در فوت عمر زنان مى گريستند دختر ابى حثمه چنين ندبه مى كرد : اقام الاودو ابرا العمد , امات الفتن و احيا السنن , خرج نقسى الثوب بريئا منالعيب آنگاه طبرى از مغيره بن شعبه نقل مى كند كه پس از دفن عمر به سراغ على رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم على بيرون آمد درحالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى چكيد و خود را در جامه اىپيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت بعد از عمر بر او مستقر خواهد شد گفت دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت : لقد قوم الاود . .

ابن ابى الحديد اين داستان را مويد نظر خودش قرار مى دهد كه جمله هاىنهج البلاغه در ستايش عمر گفته شده است .

ولى برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان را به شكل ديگر نقل كرده اند و آن اينكه على پس از آنكه بيرون آمد و چشمش به مغيره افتاد به صورت سؤال و پرسش فرمود : آيا دختر ابى حثمه آن ستايشهارا كه از عمر مى كرد راست مى گفت ؟

عليهذا جمله هاى بالا نه سخن على (ع) است و نه تاييدى از ايشان است نسبت به گوينده اصلى كه زنى بوده است و سيد رضى ( ره ) كه اين جمله ها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است .

عثمان

ذكر عثمان در نهج البلاغه از دو خليفه پيشين بيشتر آمده است , علت آنروشن است عثمان در جريانى كه تاريخ آن را فتنه بزرگ ناميد و خودخويشاوندان نزديك عثمان يعنى بنى اميه بيش از ديگران در آن دست داشتند, كشته شد و مردم بلافاصله دور على (ع ) را گرفتند و آنحضرت طوعا اوكرهابيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعا مسائلى را براى حضرتش در دورهخلافت به وجود آورد .

از طرفى , داعيه داران خلافت شخص او را متهممى كردند كه در قتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع وموقف خويش را در حادثه قتل عثمان روشن سازد , و از طرف ديگر , گروهانقلابيون كه عليه حكومت عثمان شوريده بودند و قدرتى عظيم به شمارمى رفتند جزو ياران على (ع ) بودند و مخالفان على از او مى خواستند آنان را تسليم كند تا به جرم قتل عثمان قصاص كنند و على (ع ) مى بايست اينمساله را در سخنان خود طرح كند و تكليف خود را بيان نمايد .

بعلاوه , در زمان حيات عثمان آنگاه كه انقلابيون عثمان را در محاصرهقرار داده بودند و بر او فشار آورده بودند كه يا تغيير روش بدهد يااستعفا كند , يگانه كسى كه مورد اعتماد طرفين و سفير فى ما بين بود و نظريات هر يك از آنها را علاوه بر نظريات خود به طرف ديگر مى گفت ,على بود .

از همه اينها گذشته , در دستگاه عثمان فساد زيادترى راه يافته بود وعلى (ع ) بر حسب وظيفه نمى توانست در زمان عثمان و يا در دوره بعد ازعثمان درباره آنها بحث نكند و به سكوت برگزار نمايد اينها مجموعاسبب شده كه ذكر عثمان بيش از ديگران در كلمات على (ع ) بيايد .

در نهج البلاغه مجموعا ١٦ نوبت درباره عثمان بحث شده كه بيشتر آنهادرباره حادثه قتل عثمان است در پنج مورد على خود را از شركت در قتلجدا تبرئه مى كند و در يك مورد طلحه را كه مساله قتل عثمان را بهانه اىبراى تحريك عليه على (ع ) قرار داده بود شريك در توطئه عليه عثمان معرفى مى نمايد در دو مورد معاويه را كه قتل عثمان را دستاويز براىتوطئه و اخلال در حكومت انسانى و آسمانى على قرار داده و اشك تمساحمى ريخت و مردم بيچاره را تحت عنوان قصاص از كشندگان خليفه مظلوم به نفع آرمانهاى ديرينه خود تهييج مى كرد سخت مقصر مى شمارد .

نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان

على در نامه هاى خود به معاويه مى گويد تو ديگر چه مى گوئى ؟ دست نامرئىتو تا مرفق در خون عثمان آلوده است , باز دم از خون عثمان مى زنى ؟

اين قسمت فوق العاده جالب است , على پرده از رازى بر مى دارد كه چشم تيز بين تاريخ كمتر توانسته است آنرا كشف كند , تنها در عصر جديد است كه محققان به دستيارى و رهنمائى اصول روانشناسى و جامعه شناسى از زواياى تاريخ اين نكته را بيرون آورده اند اگر نه اكثر مردم دوره هاى پيشين باورنمى كردند كه معاويه در قتل عثمان دست داشته باشد و يا حداقل در دفاع ازاو كوتاهى كرده باشد .

معاويه و عثمان هر دو اموى بودند و پيوند قبيله اى داشتند , امويان بالخصوص چنان پيوند محكم براساس هدفهاى حساب شده و روشهاى مشخص شدهداشتند كه مورخين امروز پيوند آنها را از نوع پيوندهاى حزبى در دنياىامروز مى دانند .

يعنى تنها احساسات نژادى و قبيله اى آنها را به يكديگر نمى پيوست ,پيوند قبيله اى زمينه اى بود كه آنها را گرد هم جمع مى كند و در راه هدفهاىمادى متشكل و هماهنگ نمايد معاويه شخصا نيز از عثمان محبتها و حمايتهاديده بود و متظاهر به دوستى و حمايت او بود , لذا كسى باور نمى كرد كه معاويه باطنا در اين كار دست داشته باشد .

معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيله اى را براى آن هدف مباح مى دانست و در منطق او و امثال او نه عواطف انسانى نقشىدارد و نه اصول , آنروزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مى تواند بهرهبردارى كند تا از زنده او و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او نيرو مى دهدتا خونى كه در رگهاى عثمان حركت مى كند , براى قتل او زمينه چينى كرد ودر لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى موثرى به او بدهد و جلو قتل او رابگيرد , او را در چنگال حوادث تنها گذاشت .

ولى چشم تيزبين على دست نامرئى معاويه را مى ديد و جريانات پشت پردهرا مى دانست , اينست كه رسما خود معاويه را مقصر و مسئول در قتل عثمانمعرفى مى كند .

در نهج البلاغه نامه مفصلى است كه امام در جواب نامه معاويه نوشته است معاويه در نامه خود امام را متهم مى كند به شركت در قتل عثمان وامام عليه السلام به او اينطور پاسخ مى گويد :

( ثم ذكرت ما كان من امرى و امر عثمان فلك ان تجاب عن هذه لرحمك منه , فاينا كان اعدى له و اهدى الى مقاتله ا من بذل له نصرته فاستقعده واستكفه ؟ ام من استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه حتى اتى قدره ؟ .. و ما كنت لاعتذر من انى كنت انقم عليه احداثا فان كان الذنب اليهارشادى و هدايتى له فرب ملوم لا ذنب له و قد يستفيد الظنه المتنصح و مااردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت ) .(١)

يعنى اما آنچه درباره كار مربوط به من و عثمان ياد كردى , اين حق براى تو محفوظ است كه پاسخ آنرا بشنوى , زيرا خويشاوند او هستى كداميك از من و تو بيشتر با او دشمنى كرديم و راههايى را كه به قتل او منتهى مى شد بيشتر نشان داديم ؟ آنكس كه بي  دريغ در صدد يارى اوبر آمد اما عثمان به موجب يك سوء ظن بيجا خود طالب سكوت او شد وكناره گيرى او را خواست يا آنكس كه عثمان از او يارى خواست و او به دفع الوقت گذراند و موجبات مرگ او را برانگيخت تا مرگش فرا رسيد ؟ البته من هرگز از اينكه خير خواهانه در بسيارى از بدعتها و انحرافات بر عثمان انتقاد مى كردم پوزش نمى خواهم و پشيمان نيستم اگر گناه من اين بودهاست كه او را ارشاد و هدايت كرده ام آنرا مى پذيرم , چه بسيارند افرادبيگناهى كه مورد ملامت واقع مى شوند , آرى گاهى ناصح و خيرخواه نتيجه اى كهاز كار خود مى گيرد بدگمانى طرف است من جز اصلاح تا حدى كه در قدرت دارم قصدى ندارم جز از خدا توفيقى نمى خواهم و بر او توكل مى كنم .

در يك نامه ديگر خطاب به معاويه چنين مى نويسد :

فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتلته فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك , و خذلته حيث كان النصر له .(٢)

اما اينكه تو فراوان مساله عثمان و كشندگان او را طرح مى كنى , تو آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او رايارى كردى و آنجا كه يارى او به سود خود او بود او را واگذاشتى .

قتل عثمان خود مولود فتنه هايى بود و باب فتنه هايى ديگر را بر جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد و آثار آن هنوز باقى است از مجموعسخنان على در نهج البلاغه بر مىآيد كه بر روش عثمان سخت انتقاد داشتهاست و گروه انقلابيون را ذيحق مى دانسته است در عين حال قتل عثمان رادر مسند خلافت به دست شورشيان با مصالح كلى اسلامى منطبق نمى دانسته است پيش از آنكه عثمان كشته شود على اين نگرانى را داشته است و به عواقب وخيم آن مى انديشيده است اينكه جرائم عثمان در حدى بود كه او را شرعامستحق قتل كرده بود يا نه و ديگر اينكه آيا موجبات قتل عثمان را بيشتراطرافيان خود او به عمد يا به جهل فراهم كردند و همه راهها را جز راه قتلعثمان بر انقلابيون بستند , يك مطلب است و اينكه قتل عثمان به دستورشورشيان در مسند خلافت به مصلحت اسلام و مسلمين بود يا نبود , مطلب ديگراست .

از مجموع سخنان على بر مىآيد كه آن حضرت مى خواست عثمان راهى را كهمى رود رها كند و راه صحيح عدل اسلامى را پيشه نمايد و در صورت امتناع ,انقلابيون او را بركنار و احيانا حبس كنند و خليفه اى كه شايسته است روى كار بيايد , آن خليفه كه مقام صلاحيت داراست بعدها به جرائم عثمان رسيدگى كند و حكم لازم را صادر نمايد .

لهذا على نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را عليه انقلابيون تاييدكرد تمام كوشش على در اين بود كه بدون اينكه خونى ريخته شود خواسته هاى مشروع انقلابيون انجام شود , يا عثمان خود عليه روش گذشته خود انقلاب كندو يا كنار رود و كار را به اهلش بسپارد على درباره دو طرف اين چنين قضاوت كرد :

استاثر فاساء الاثره و جزعتم فاساتم الجزع (٣)

يعنى عثمان روش مستبدانه پيش گرفت همه چيز را به خود و خويشاوندان خود اختصاص داد و به نحو بدى اين كار را پيشه كرد و شما انقلابيون نيزبى تابى كرديد و بد بيتابى كرديد .

آنگاه كه به عنوان ميانجى خواسته هاى انقلابيون را براى عثمان مطرح كرد ,نگرانى خود را از اينكه عثمان در مسند خلافت كشته شود و باب فتنه اىبزرگ براى مسلمين باز شود به خود عثمان اعلام كرد فرمود :

و انى انشدك الله الا تكون امام هذه الامه المقتول , فانه كان يقال :يقتل فى هذه الامه امام يفتح عليها القتل و القتال الى يوم القيامه , ويلبس امورها عليها , و يبث الفتن فيها , فلا يبصرون الحق من الباطل ,يموجون فيها موجا , و يمرجون فيها مرجا . (٤)

من تو را به خدا سوگند مى دهم كه كارى نكنى كه پيشواى مقتول اين امت بشوى زيرا اين سخن گفته مى شد كه در اين امت يك پيشوا كشته خواهد شد كه كشته شدناو در كشت و كشتار را بر اين امت خواهد گشود و كار اين امت را بر اومشتبه خواهد ساخت و فتنه ها بر اين امت خواهد انگيخت كه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه ها غوطه بخورند و درهم بياميزند .

همانطور كه قبلا از خود مولى نقل كرديم , آن حضرت در زمان عثمان رو درروى او و يا در غياب او بر او اعتراض و انتقاد مى كرده است همچنان كه بعد از درگذشت عثمان نيز انحرافات او را همواره ياد مى كرده است و ازاصل : اذكروا موتاكم بالخير كه گفته مى شود سخن معاويه است و به نفع حكومتها و شخصيتهاى فاسد گفته شده كه سابقه شان با مردنشان لوث شود تابراى نسلهاى بعدى درسى و براى حكومتهاى فاسد بعدى خطرى نباشد پيروى نكردهاست اينك موارد انتقاد .

١ - در خطبه ١٢٨ جمله هايى كه على ( ع ) در بدرقه ابوذر هنگامى كه ازجانب عثمان به ربذه تبعيد مى شد فرموده است , در آن جمله ها كاملا حق رابه ابى ذر معترض و منتقد و انقلابى مى دهد و او را تاييد مى كند و بطورضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى مى فرمايد :

٢ - در خطبه ٣٠ جمله اى است كه قبلا نقل شد : استاثر فاساء الاثره عثمان راه استبداد و استيثار و مقدم داشتن خود وخويشاوندان خويشرا بر افراد امت پيش گرفت و به شكل بسيار بدى رفتاركرد .

٣ - عثمان مرد ضعيفى بود , از خود اراده اى نداشت خويشاوندانش ,مخصوصا مروان حكم كه تبعيد شده پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد وكم كم به منزله وزير عثمان شد , سخت بر او مسلط شدند و به نام او هركارى كه دلشان مى خواست مى كردند على (ع ) اين قسمت را انتقاد كرد ورو در روى عثمان فرمود :

( فلا تكونن لمروان سيقه يسوقك حيث شاء بعد جلال السن و تقضى العمر) . (٥)

تو اكنون در با شكوه ترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم پايان رسيدهاست با اينحال مهار خويش را به دست مروان مده كه هر جا دلش بخواهد تورا به دنبال خود ببرد .

٤ - على مورد سوء ظن عثمان بود , عثمان وجود على را در مدينه مخل و مضربه حال خود مى ديد , على تكيه گاه و مايه اميد آينده انقلابيون به شمارمى رفت خصوصا كه گاهى انقلابيون به نام على شعار مى دادند و رسما عزل عثمانو زمامدارى على را عنوان مى كردند , لهذا عثمان مايل بود على در مدينهنباشد تا چشم انقلابيون كمتر به او بيفتد , ولى از طرف ديگر بالعيانمى ديد خيرخواهانه ميان او و انقلابيون وساطت مى كند و وجودش مايه آرامشاست از اينرو از على خواست از مدينه خارج شود و موقتا به مزرعه خود در ( ينبع) كه در حدود ده فرسنگ يا بيشتر با مدينه فاصله داشت برود .

اما طولى نكشيد كه از خلاء ناشى از نبود على احساس ناراحتى كرد و پيغامداد كه به مدينه برگردد .

طبعا وقتى كه على برگشت شعارها بنامش داغتر شد , بار ديگر از علىخواست مدينه را ترك كند ابن عباس پيغام عثمان را آورد كه تقاضا كردهبود بار ديگر مدينه را ترك كند و به سر مزرعه اش برود على از اينرفتار توهين آميز عثمان ناراحت شد و فرمود :

( يا ابن عباس ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبلو ادبر , بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الان يبعث الى اناخرج , و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما ) .

پسر عباس ! عثمان جز اين نمى خواهد كه حالت من حالت شتر آبكش باشدكه كارش اينست در يك مسير معين هى برود و برگردد , عثمان پيام فرستاد كه از مدينه خارج شوم سپس پيام داد كه برگردم اكنون بار ديگر تو رافرستاده كه از مدينه خارج شوم به خدا قسم آنقدر از عثمان دفاع كردم كه مى ترسم گنه كار باشم.

٥ - از همه شديدتر آنچيزى است كه در خطبه شقشقيه آمده است :

( الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه و قام معهبنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع الى ان انتكث عليه قتلهو اجهز عمله و كبت به بطنته ) .

تا آنكه سومين آن گروه به پا خاست آكنده شكم ميان سرگين و چراگاهش ,خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر كه علف بهارىرا مى خورد , خوردن گرفتند تا آنگاه كه رشته اش باز شد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم پرستى , او را به سر در آورد .

ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى گويد :

اين تعبيرات از تلخترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف حطيئه كه گفته شده است هجو آميزترين شعر عرب است شديدتر است شعرمعروف حطيئه اينست :

و اقعد فانك انت الطاعم الكاسى

دعالمكارم لاترحل لبغيتها

------------------------

١ - نهج البلاغه , نامه ٢٨ .

٢ - نهج البلاغه , نامه ٣٧ .

٣ - نهج البلاغه , خطبه ٣٠ .

٤ - نهج البلاغه خطبه ١٦٢ .

٥ - نهج البلاغه خطبه ١٦٢ .

10سكوت تلخ

سومين بخش از مسائل مربوط به خلافت كه در نهج البلاغه انعكاس يافته است مساله سكوت و مداراى آن حضرت و فلسفه آن است .

مقصود از سكوت , ترك قيام و دست نزدن به شمشير است , و الا چنان كه قبلا گفته ايم , على از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد .

على از اين سكوت به تلخى ياد مى كند و آنرا جانكاه و مرارتبار مى خواند:

( و اغضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الكظم وعلى امر من العلقم ) .

خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم , استخوان در گلويم گير كردهبود و نوشيدم , گلويم فشرده مى شد و تلختر از حنظل در كامم ريخته بود وصبر كردم .

سكوت على سكوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفا ناشى از اضطرار وبيچارگى , يعنى او از ميان دو كار بنا به مصلحت يكى را انتخاب كرد كه شاق تر و فرساينده تر بود ,براى او آسان بود كه قيام كند و حداكثر آن بود كه بواسطه نداشتن يار وياور خودش و فرزندانش شهيد شوند , شهادت آرزوى على بود و اتفاقا درهمين شرايط است كه جمله معروف را ضمن ديگر سخنان خود به ابوسفيان فرمود:

( و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه ) .(١)

به خدا سوگند كه پسر ابوطالب مرگ را بيش از طفل پستان مادر را دوست مى دارد , على با اين بيان به ابوسفيان و ديگران فهماند كه سكوت من ازترس مرگ نيست , از آن است كه قيام و شهادت در اين شرايط بر زياناسلام است نه به نفع آن .

على خود تصريح مى كند كه سكوت من حساب شده بود , من از دو راه آنرا كهبه مصلحت نزديكتر بود انتخاب كردم:

( و طفقت ارتاى بين ان اصولبيد جذاء او اصبر على طخيه عمياء , يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغيرو يكدح فيها مؤمن حتى يلقى ربه , فرايت ان الصبر على هاتى احجى فصبرت وفى العين قذى و فى الحلق شجى ) . (٢)

در انديشه فرو رفتم كه در ميان دو راه كدام را برگزينم ؟ آيا با كوته دستى قيام كنم يا بر تاريكيى كور صبر كنم , تاريكي اى كه بزرگسال در آن فرتوت مى شود و تازه سال پير مى گردد و مؤمن در تلاشى سخت تا آخرين نفس واقع مى شود , ديدم صبر بر همين حالت طاقت فرسا عاقلانه تر است پس صبركردم در حالي كه خارى در چشم و استخوانى در گلويم بود .

اتحاد اسلامى

طبعا هر كسى مى خواهد بداند آنچه على درباره آن مى انديشيد , آنچه علىنمى خواست , آسيب ببيند , آنچه على آن اندازه برايش اهميت قائل بود كه چنان رنج جانكاه را تحمل كرد چه بود ؟ حدسا بايد گفت آن چيز وحدت صفوف مسلمين و راه نيافتن تفرقه در آن است , مسلمين قوت و قدرت خود را كه تازه داشتند به جهانيان نشان مى دادند مديون وحدت صفوف و اتفاق كلمه خود بودند , موفقيت هاى محير العقول خود را در سالهاى بعد نيز از بركت همين وحدت كلمه كسب كردند , على القاعده على به خاطر همين مصلحت , سكوت ومدارا كرد .

اما مگر باور كردنى است كه جوانى سى و سه ساله دورنگرى و اخلاص را تا آنجا رسانده باشد و تا آنحد بر نفس خويش مسلط و نسبت به اسلام وفا دارو متفانى باشد كه به خاطر اسلام راهى را انتخاب كند كه پايانش محروميت و خرد شدن خود او است ؟ !

بلى باور كردنى است , شخصيت خارق العاده على در چنين مواقعى روشنمى گردد , تنها حدس نيست على شخصا در اين موضوع بحث كرده و با كمال صراحت علت را كه جز علاقه به عدم تفرقه ميان مسلمين نيست بيان كردهاست , مخصوصا در دوران خلافت خودش آنگاه كه طلحه و زبير نقض بيعت كردند و فتنه داخلى ايجاد نمودند , على مكرروضع خود را بعد از پيغمبر با اينها مقايسه مى كند و مى گويد من به خاطر پرهيز از تفرق كلمه مسلمين از حق مسلم خودم چشم مى پوشيدم و اينان بااينكه به طوع و رغبت بيعت كردند بيعت خويش را نقض كردند , و پرواى ايجاد اختلاف در ميان مسلمين را نداشتند .

ابن ابى الحديد در شرح خطبه ١١٩ از عبدالله بن جناده نقل مى كند كه گفت :

( روزهاى اول خلافت على در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم , در مكه عمره بجا آوردم و به مدينه آمدم , داخل مسجد پيغمبر شدم , مردم براى نمازاجتماع كردند , على در حالي كه شمشير خويش را حمايل كرده بود بيرون آمد وخطابه اى ايراد كرد در آن خطابه پس از حمد و ثناى الهى و درود برپيامبر خدا چنين فرمود : پس از وفات رسول خدا ما خاندان باور نمى كرديمكه امت در حق ما طمع كند اما آنچه انتظار نمى رفت واقع شد , حق ما راغصب كردند و ما در رديف توده بازارى قرار گرفتيم , چشمهايى از ماگريست و ناراحتى ها به وجود آمد و ايم الله لولا مخافه الفرقه بينالمسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم عليه .

به خدا سوگند اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهىدين نبود رفتار ما با آنان طور ديگر بود .

آنگاه سخن را درباره طلحه و زبير ادامه داد و فرمود اين دو نفر با منبيعت كردند ولى بعد بيعت خويش را نقض كردند , عايشه را برداشته باخود به بصره بردند تا جماعت شما مسلمين را متفرق سازند .

ايضا از كلبى نقل مى كند :

على قبل از آنكه به سوى بصره برود در يك خطبه فرمود : قريش پس ازرسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد فرايت ان الصبرعلى ذلك افضل من تفريق كلمه المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثوا عهد بالاسلام و الدين يمخض مخض الوطب يفسده ادنى وهن و يعكسه اقل خلق .

ديدم صبر از تفرق كلمه مسلمين و ريختن خونشان بهتر است , مردم تازهمسلمانند و دين مانند مشكى كه تكان داده مى شود كوچكترين سستى آنرا تباهمى كند و كوچكترين فردى آنرا وارونه مى نمايد آنگاه فرمود چه مى شود طلحهو زبير را ؟ خوب بود سالى و لااقل چند ماهى صبر مى كردند و حكومت مرامى ديدند آنگاه تصميم مى گرفتند , اما آنان طاقت نياوردند و عليه من شوريدند و در امرى كه خداوند حقى براى آنها قرار نداده با من به كش مكش پرداختند .

ابن ابى الحديد در شرح خطبه شقشقيه نقل مى كند :

در داستان شورا چون عباس مى دانست كه نتيجه چيست از على خواست كه درجلسه شركت نكند اما على با اينكه نظر عباس را از لحاظ نتيجه تاييدمى كرد پيشنهاد را نپذيرفت , و عذرش اين بود انى اكره الخلاف مناختلاف را دوست نمى دارم , عباس گفت اذا ترى ما تكره يعنى بنابراين باآنچه دوست ندارى مواجه خواهى شد .

در جلد دوم ذيل خطبه ٦٥ نقل مى كند :

يكى از فرزندان ابولهب اشعارى مبتنى بر فضيلت و ذيحق بودن على و برذم مخالفانش سرود , على او را از سرودن اين گونه اشعار كه در واقع نوعىتحريك و شعار بود نهى كرد و فرمود : سلامه الدين احب الينا من غيره براى ما سلامت اسلام و اينكه اساس اسلام باقى بماند از هر چيز ديگرمحبوبتر و با ارجتر است .

از همه بالاتر و صريحتر در خود نهج البلاغه آمده است در سه مورد ازنهج البلاغه اين تصريح ديده مى شود :

١ - در جواب ابوسفيان آنگاه كه آمد و مى خواست تحت عنوان حمايت ازعلى ( ع ) فتنه به پا كند فرمود :

( شقوا امواج الفتن بسفن النجاه و عرجوا عن طريق المنافره وضعوا عنتيجان المفاخره ) (٣)

امواج درياى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد , از راه خلاف و تفرقهدورى گزينيد و نشانه هاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين نهيد .

٢ - در شوراى ٦ نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبدالرحمنبن عوف فرمود :

( قد علمتم انى احق الناس بها من غيرى و و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصه ) (٤)

شما خود مى دانيد من از همه براى خلافت شايسته ترم به خدا سوگند مادامي كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتىنخواهم كرد .

٣ - آنگاه كه مالك اشتر از طرف على (ع) نامزد حكومت مصر شدآنحضرت نامه اى براى مردم مصر نوشت (اين نامه غير از دستور العمل مطولىاست كه معروف است) در آن نامه جريان صدر اسلام را نقل مى كند تا آنجاكه مى فرمايد: فامسكت يدى حتى رايت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محقدين محمد (ص) فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبه به على اعظم من فوت ولايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل .(٥)

من اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند( مرتد شدند اهل رده ) و مردم را به محو دين محمد دعوت مى كنند , ترسيدم كه اگردر اين لحظات حساس اسلام و مسلمين را يارى نكنم خرابى يا شكافى در اساساسلام خواهم ديد كه مصيبت آن بر من از مصيبت از دست رفتن چند روزهخلافت بسى بيشتر است .

دو موقف ممتاز

على ( ع ) در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره مى كند وموقف خود را در اين دو مورد , ممتاز و منحصر به فرد مى خواند يعنى او درهر يك از اين دو مورد خطير تصميمى گرفته كه كمتر كسى در جهان در چنانشرائطى مى تواند چنان تصميمى بگيرد على در يكى از اين دو مورد حساسسكوت كرده است و در ديگرى قيام , سكوتى شكوهمند و قيامى شكوهمندتر ,موقف سكوت على همين است كه شرح داديم .

سكوت و مدارا در برخى شرائط بيش از قيامهاى خونين نيرو و قدرت تملك نفس مى خواهد مردى را در نظر بگيريد كه مجسمه شجاعت و شهامت و غيرت است , هرگز به دشمن پشت نكرده و پشت دلاوران از بيمش مى لرزد , اوضاع واحوالى پيش مىآيد كه مردمى سياست پيشه از موقع حساس استفاده مى كنند وكار را بر او تنگ مى گيرند تا آنجا كه همسر بسيار عزيزش مورد اهانت قرار مى گيرد و او خشمگين وارد خانه مى شود و با جمله هائى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را موردعتاب قرار مى دهد و مى گويد :

پسر ابو طالب چرا به گوشه خانه خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيمتو خواب نداشتند اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى , اي كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .

على خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارداين چنين تهييج مى شود , اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند , پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه : نه , من فرقىنكرده ام , من همانم كه بودم , مصلحت چيز ديگر است تا آنجا كه زهرا راقانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود : حسبى الله و نعم الوكيل .

ابن ابى الحديد در ذيل خطبه ٢١٥ اين داستان معروف را نقل مى كند :

روزى فاطمه سلام الله عليها على (ع) را دعوت به قيام مى كرد , در همين حال فرياد موذن بلند شد كه اشهد ان محمد رسول الله على (ع) به زهرافرمود آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود ؟ فرمود : نه , فرمود سخن منجز اين نيست .

اما قيام شكوهمند و منحصر به فرد على كه به آن مى بالد و مى گويد احدىديگر جرات چنين كارى را نداشت قيام در برابر خوارج بود .

( فانا فقات عين الفتنه و لم يكن ليجترا عليها احد غيرى بعد ان ماجغيه بها و اشتد كلبها ) تنها من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم , احدى غير از من جرات برچنين اقدامى نداشت , هنگامى دست به چنين اقدامى زدم كه موج تاريكى وشبهه ناكى آن بالا گرفته هارى آن فزونى يافته بود .

تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وامى داشت , جوى تاريك و مبهم , و فضائى پر از شك و دو دلى به وجود آمدهبود آنان دوازده هزار نفر بودند كه از سجده زياد پيشانيشان و سرزانوهاشان پينه بسته بود , زاهدانه مى خوردند و زاهدانه مى پوشيدند وزاهدانه زندگى مى كردند زبانشان همواره به ذكر خدا جارى بود , اما روحاسلام را نمى شناختند و ثقافت اسلامى نداشتند , همه كسريها را با فشار برروى ركوع و سجود مى خواستند جبران كنند تنگ نظر , ظاهر پرست , جاهل وجامد بودند و سدى بزرگ در برابر اسلام .

على به عنوان يك افتخار بزرگ مى فرمايد : اين من بودم كه خطر بزرگى راكه از ناحيه اين خشكه مقدسان متوجه شده بود درك كردم , پيشاني هاى پينه بسته اينها و جامه هاى زاهدانه و زبانهاى دائم الذكرشان نتوانست چشم بصيرت مرا كور كند , من بودم كه دانستم اگر اينها پا بگيرند چنان اسلامرا به جمود و تقشر و تحجر و ظاهر گرائى خواهند كشاند كه ديگر كمر اسلام راست نشود .

آرى اين افتخار تنها نصيب پسر ابوطالب شد , كدام روح نيرومند است كه در مقابل قيافه هاى آنچنان حق به جانب تكان نخورد ؟ و كدام بازو است كه براى فرود آمدن بر فرق اينها بالا رود و نلرزد ؟ !

---------------------

١ - نهج البلاغه , خطبه ٥ .

٢ - نهج البلاغه , خطبه ٣ .

٣ - نهج البلاغه , خطبه ٥ .

٤ - نهج البلاغه , خطبه ٧٢ .

٥ - نامه ٦٢ .

11 موعظه و حكمت

مواعظ بى نظير

بزرگترين بخش نهج البلاغه , بخش مواعظ است تقريبا نيمى از نهج البلاغه را اين بخش تشكيل مى دهد و بيشترين شهرت نهج البلاغه مديون موعظه ها وپندها و اندرزها و حكمتهاى عملى آن است .

بگذريم از مواعظ قرآن و يك سلسله مواعظى كه از رسول اكرم ولو مختصرباقى مانده است و به منزله ريشه و سر رشته نهج البلاغه به شمار مى رود .مواعظ نهج البلاغه در عربى و فارسى بى نظير است .

بيش از هزار سال است كه اين مواعظ نقش موثر و خارق العاده خود راايفا كرده و مى كند , هنوز در اين كلمات جاندار , آن نفوذ و تاثير هست كه دلها را به تپش اندازد و به احساسات رقت بخشد و اشكها را جارى سازدو تا بوئى از انسانيت باقى باشد اين كلمات اثر خود را خواهد بخشيد .