داستانها و پندها جلد ۲

داستانها و پندها0%

داستانها و پندها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پندها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 8433
دانلود: 2439


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 95 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8433 / دانلود: 2439
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پندها

داستانها و پندها جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عمل با گفتار خیلی فرق دارد

ابن ابی مریم گفت حضرت باقرعليه‌السلام فرمود روزی پدرم با اصحاب خود نشسته بود. رو به آنها کرده فرمود کدامیک از شما حاضرید آتش گداخته را در کف دست بگیرید تا خاموش شود همه خود را از این عمل عاجز دیدند؛

سر بزیر افکنده چیزی نگفتند.

من عرض کردم پدر جان اجازه می دهی این کار را بکنم فرمود نه پسر جان تو از منی و من از تو هستم منظورم اینها بودند پس از آن سه مرتبه فرمایش خود را تکرار کرد. هیچکدام سخن نگفتند آنگاه فرمود چقدر زیادند اهل گفتار و کم یابند اهل عمل ، با اینکه کار آسان و ساده ای بود ما می شناسیم کسانی را که اهل عمل و هم گفتارند این حرف از نظر ندانستن نبود بلکه خواستیم بدانید و امتحان داده باشید. حضرت باقرعليه‌السلام فرمود در این موقع به خدا سوگند مشاهده کردم چنان غرق در حیا و خجالت شده بودند که گویا زمین آنها را به سوی خود می کشید. بعضی از ایشان را دیدم که عرق از او جاری بود ولی چشمش را از زمین بلند نمی کرد همین که پدرم شرمندگی آنها را مشاهده کرد فرمود خداوند شما را بیامرزد من جز نیکی نظری نداشتم بهشت دارای درجاتی است ، درجه ای متعلق به اهل عمل است که مربوط به دیگران نیست آن وقت مشاهده کردم مثل اینکه از زیر بار گردان و سنگینی و ریسمانهای محکم خارج شدند(۷۷) .

چند نفر از این مردان یافت می شوند

ماءمون رقی گفت : روزی خدمت حضرت صادقعليه‌السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانی وارد شد سلام کرده نشست آنگاه عرض کرد یابن رسول الله شما خانواده ای با راءفت و رحمت هستید امامت از شما است چه باعث شده برای گرفتن حق خود قیام نمی کنی با اینکه صد هزار از پیروانتان با شمشیرهای آتشبار از شما دفاع می کنند حضرت فرمود اکنون بنشین (تا بر تو آشکار شود).

به کنیزی دستور داد تنور را بیافروزد. آتش افروخته شد به طوری که شعله های آن قسمت بالای تنور را سفید کرد، به سهل فرمود اینک (اگر مطیع مائی ) برو در میان تنور بنشین خراسانی چنان آشفته و ناراحت گردید که با التماس شروع به پوزش کرد، یابن رسول مرا به آتش مسوزان از این ناچیز درگذر و مرا ببخش آن جناب فرمود نگران نباش ترا بخشیدم در همین موقع هارون مکی با پای برهنه وارد شد، نعلین خود را در دست گرفته بود، سلام کرد، حضرت صادقعليه‌السلام بدون درنگ فرمود نعلین را بیانداز و در تنور بنشین

هارون داخل تنور شده نشست امامعليه‌السلام با خراسانی شروع به صحبت کرد از اوضاع بازارها و خصوصیات خراسان چنان شرح می داد که گویا چندین سال در آنجا به سر برده مدتی به این سخنان سهل خراسانی را مشغول نمود (شاید از تنور و هارون را فراموش کرد) در این هنگام فرمود سهل حرکت کن ببین وضع تنور چگونه است

سهل گفت : حرکت کردم بر سر تنور آمدم آن مرد را در میان خرمن آتش آسوده و آرام نشسته دیدم هارون از جا حرکت کرد و از تنور بیرون شد حضرت صادقعليه‌السلام به خراسانی فرمود در خراسان چند نفر از اینها پیدا می شود عرض کرد به خدا سوگند یک نفر هم یافت نمی شود آن جناب نیز همین طور تکرار کرد که یک نفر هم نخواهد بود و اضافه فرمود، ما در زمانیکه پنج نفر همدست و همداستان پیدا نکنیم قیام نخواهیم کرد موقعیت را خودمان بهتر می دانیم

این داستان با مردم امروز چه تناسب دارد

شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند.

پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد(۷۸) .

به هر یک از دو برادر دستور میانه روی داد

حضرت امیرالمؤ منینعليه‌السلام به عیادت علاء بن زیاد حارثی تشریف برد وقتی که وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باین وسیعی در دنیا برای چه می خواهی با آنکه احتیاجت در آخرت نیز بخانه وسیعی برسی در اینجا مهمان نوازی کن صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما.

علاء عرض کرد از برادرم عاصم بن زیاد شاکی هستم فرمود چه شکایت داری عرض کرد از دنیا کناره گیری نموده آنجناب امر نمود او را بیاورند. عاصم شرفیاب شد. فرمود ای دشمن نفس خود شیطان گمراهت نموده

بر خانواده و اولادت رحم نمیکنی ؟ خیال می کنی خداوند طیبات و چیزهای حلال را که برایت مباح کرده بدت می آید از آنها استفاده کنی در نظر خدا از این اندیشه خوار و پست تر هستی عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن می پوشی و غذای ساده و غیر لذیذ می خوری و فرمود من مثل تو نیستم خدا بر پیشوایان حقی لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستی برای فقراء دشوار نباشد و بدین وسیله تسلی یابند.(۷۹)

.(۸۰)

همت نعمان بن بشیر

یزید پس از آنکه تصمیم گرفت اهل بیت سید الشهداءعليه‌السلام را به مدینه فرستد، نعمان بن بشیر را خواسته سی مرد با او همراه نمود. دستوراتی برای حفظ شئون اهل بیت به او داد گفت همیشه خانواده حسینعليه‌السلام جلو حرکت کنند و شما با فاصله از دنبال ، هر جا فرود آمدید به اندازه ای فاصله بگیرید که اگر یکی از آنها برای احتیاج یا وضو بیرون شد شخص او را نبینید در ضمن چنانچه کاری داشتند صدای ایشان به شما برسد.

نعمان بیش از آنچه یزید دستور داده بود مراعات این خانواده را کرد تا به مدینه رسیدند. فاطمه دختر امیرالمؤ منینعليه‌السلام (ام کلثوم ) به خواهر خود زینبعليه‌السلام گفت این مرد بما احسان نمود اگر مایل باشید در قبال نیکی و احسانش چیزی به او بدهیم

زینبعليه‌السلام فرمود چیزی نداریم که به او بدهیم مگر همین زیورهای خودمان را. آنگاه دو دستبند و دو بازو بندیکه داشتند بیرون آورده برای نعمان فرستادند و از کمی جایزه پوزش خواستند و افزودند این مختصر پاداشی است که ما را ممکن بود نعمان قبول نکرده گفت اگر برای دنیا کرده بودم از این مقدار کمتر هم کافی بود ولی به خدا سوگند آنچه کردم برای خدا و نسبت شما به پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود(۸۱) .

زنی شرافتمند و خوش عقیده

بشار مکاری گفت در کوفه خدمت حضرت صادقعليه‌السلام مشرف شدم آنجناب مشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بیا جلو بخور. عرض کردم در بین راه که می آمدم منظره ای دیدم که مرا سخت ناراحت کرد، اکنون گریه گلویم را گرفته نمی توانم چیزی بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقی که مرا بر تو است سوگند می دهیم پیش بیا و میل کن نزدیک رفته شروع به خوردن کردم

پرسید در راه چه مشاهده کردی : عرض کردم یکی از ماءموران را دیدم که با تازیانه بر سر زنی می زد و او را به سوی زندان و دارالحکومه می کشانید. آن زن با حالتی بس تاءثرانگیز فریاد می کرد (المستغاث بالله و رسوله ) هیچ کس به فریادش نرسید پرسید از چه رو این طور او را می زدند؟ عرض کردم من از مردم شنیدم آن زن در بین راه پایش لغزیده و به زمین خورده است در آن حال گفته (لعن الله ظالمیک یا فاطمه ) خدا ستمکاران ترا لعنت کند ای فاطمه زهراعليها‌السلام از شنیدن این موضوع حضرت صادق شروع به گریه کرد، آنقدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد.

فرمود بشار با هم به مسجد سهله برویم دعا کنیم برای نجات یافتن این زن ، یکی از اصحاب خود را نیز فرستاد تا بدارالحکومه رود و خبری از او بیاورد. وارد مسجد شدیم ، هر یک دو رکعت نماز خواندیم

حضرت صادق دستهای خود را بلند کرده دعائی خواند و به سجده رفت طولی نکشید سر برداشته فرمود حرکت کن برویم او را آزاد کردند در بین راه برخورد کردیم با مردی که او را برای خبرگیری فرستاده بودند آن جناب جریان را پرسید، گفت زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سؤ ال کرد. گفت من در آنجا بودم دربانی او را به داخل برد پرسید چه کرده ای ؟ گفته بود من به زمین خوردم گفتم (لعن الله ظالمیک یا فاطمه ) دویست درهم امیر به او داد و تقاضا کرد او را حلال کند و از جرمش بگذرد ولی آن زن قبول نکرد. آنگاه آزادش کردند.

حضرت فرمود از گرفتن دویست درهم امتناع ورزید؟ عرض کرد آری با اینکه به خدا سوگند کمال احتیاج را دارد. حضرت از داخل کیسه ای هفت دینار خارج نموده فرمود این هفت دینار را برایش ببر و سلام مرا به او برسان بشار گفت به در خانه آن زن رفتیم سلام حضرت را به او رسانیدیم پرسید شما را به خدا قسم حضرت صادقعليه‌السلام مرا سلام رسانیده جواب دادیم آری از شنیدن این موهبت بیهوش شد ایستادیم تا بهوش آمد دینارها را به او تسلیم کردیم گفت (سلوه ان یستوهب امته من الله ) از حضرت بخواهید آمرزش کنیز خود را از خداوند بخواهد.

پس بازگشت جریان را به عرض امامعليه‌السلام رساندیم ، آنجناب به گفته ما گوش فرا داده بود و در حالیکه می گریست برایش دعا می کرد(۸۲).

عمر محدود و آرزوی نامحدود

روزی حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شکل مربع و چهارگوشی خطوطی بر روی زمین کشید، در وسط آن مربع نقطه ای گذاشت ؛ از اطرافش خطهای زیادی به مرکز نقطه وسط کشید یک خط از نقطه داخل مربع به طرف خارج رسم کرد و انتهای آن خط را نامحدود نمود. فرمود می دانید این چه شکلی است عرض کردند خدا و پیغمبر بهتر می دانند فرمود این مربع و چهارگوش محدود، عمر انسان است که به اندازه معینی محدود است نقطه وسط نمودار انسان می باشد این خطهای کوچک که از اطراف به طرف نقطه (انسان ) روی آورده اند امراض و بلاهایی است که در مدت عمر از چهار طرف به او حمله می کنند اگر از دست یکی جان بدر برد به دست دیگری می افتد. بالاخره از آنها خلاصی نخواهد داشت و به وسیله یکی به عمرش خاتمه داده می شود.

آن خط که از مرکز نقطه (انسان ) به طور نامحدود خارج می شود آرزوی اوست که از مقدار عمرش بسیار تجاوز کرده و انتهایش معلوم نیست(۸۳) .

آرزوی یک ماهی را بگور برد

ماءمون به اراده فتح روم لشکر به آن طرف کشید.

فتوحات بسیار نمود، در بازگشت از چشمه ای به نام بدیدون که معروف به قشره است گذشت آب و هوای آن محل ، منظره دلگشای سبزه زار اطراف چنان فرح انگیز بود که دستور داد همانجا سپاه توقف نماید تا از هوای آن سرزمین استفاده کنند.

برای ماءمون در روی چشمه جایگاه زیبائی از چوب آماده کردند در آنجا می ایستاد و صافی آب را تماشا می کرد. روزی سکه ای در آب انداخت نوشته آن از بالا آشکار خوانده می شد. از سردی آب کسی دست خود را نمی توانست در میان آن نگه دارد. در این هنگام که ماءمون غرق در تماشای آب بود یک ماهی بسیار زیبا به اندازه نصف طول دست ، مانند شمش نقره ای آشکار شد ماءمون گفت هر کس این ماهی را بگیرد یک شمشیر جایزه دارد. یکی از سربازان خود را در آب انداخت ، ماهی را گرفته بیرون آورد. همینکه بالای تخت و جایگاه ماءمون رسید، ماهی خود را به شدت تکانی داد، از دست او خارج شده در آب افتاد براثر افتادن ماهی مقداری از آب بر سر و صورت و گلوگاه ماءمون رسید، ناگاه لرزش بی سابقه ای او را فراگرفت

سرباز برای مرتبه دوم در آب رفت و ماهی را گرفت دستور داد آنرا بریان کنند ولی لرزه بطوری شدت یافت که هر چه لباس زمستانی و لحاف بر او می انداختند آرام نمی شد پیوسته فریاد می کشید ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زیادی افروختند باز گرم نشد. ماهی بریان را برایش آوردند آنقدر ناراحتی به او فشار آورده بود که نتوانست ذره ای از آن بخورد.

معتصم (برادر ماءمون ) پزشکان سلطنتی ابن ماسویه و بختیشوع را حاضر کرده تقاضای معالجه ماءمون را نمود. آنها نبضش را گرفته گفتند ما از معالجه او عاجزیم این بحران حال و حرکات نبض مرگ او را مسلم می کند و در طب پیش بینی چنین مرضی نشده حال ماءمون بسیار آشفته گشت ، از بدنش عرقی خارج می شد شبیه روغن زیتون در این هنگام گفت مرا بر بلندی ببرید تا یک مرتبه دیگر سپاه و سربازان خود را ببینم

شب بود ماءمون را به جای بلندی بردند چشمش به سپاه بیکران در خلال شعاع آتش هائیکه کنار خیمه های بسیار زیاد و دور افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد. گفت (یا من لا یزول ملکه ارحم من قد زال ملکه ) ای کسیکه پادشاهی او را زوالی نیست رحم کن بر کسی که سلطنتش به پایان رسید. او را به جایگاه خودش برگردانیدند معتصم مردی را گماشت تا شهادت را تلقینش کند. آن مرد با صدای بلند کلمات شهادت را می گفت ابن ماسویه گفت فریاد نکش الآن ماءمون با این حالیکه دارد بین پروردگار خود و مانی (نقاش معروف ) فرق نمی گذارد.

در این موقع چشمهایش باز شد. چنان بزرگ و قرمز شده بود که انسان از نگاه کردنش وحشت داشت ، خواست ابن ماسویه را با دست خود درهم فشارد ولی قدرت نداشت ، از دنیا رفت و ماهی را نخورد در محلی به نام طرطوس دفن گردید(۸۴)

تاءثیر یک انگشتر

فاطمه زهراعليها‌السلام از پدر بزرگوار خود درخواست انگشتری نمود، آن جناب فرمود بهتر از انگشتر به تو نیاموزم ؟ هنگامیکه نماز شب خواندی از خداوند بخواه به آرزوی خود می رسی در دل شب پس از ادای نافله دست به درگاه خدا دراز کرد و درخواست انگشتری نمود هاتفی گفت فاطمهعليها‌السلام آنچه خواستی در زیر مصلی آماده است

دختر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست بزیر جانماز برد انگشتری بی مانند از یاقوت مشاهده کرده آنرا برداشت همان شب در خواب دید وارد قصرهای بهشتی گردیده در سومین قصر تختی را دید که بر سه پایه ایستاده است فرمود این قصر متعلق به کیست گفتند از دختر پیغمبر فاطمه زهراعليها‌السلام است سؤ ال کرد سبب چیست که این تخت دارای سه پایه است جواب دادند چون صاحبش در دنیا انگشتری خواسته به جای آن پایه ای از این سریر کسر گردیده در این هنگام از خواب بیدار شد فردا صبح خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفیاب گردید. داستان خواب را شرح داد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

معاشر آل عبدالمطلب لیس لکم الدنیا انما لکم الاخره و میعادکم الجنه ما تصنعون بالدنیا فانها زائله

ای بازماندگان عبدالمطلب برای شما دنیا شایسته نیست شما را بهشت جاویدان سزاوار است وعده گاهتان آنجاست دنیای فانی را چه می خواهید؟!

رو به فاطمهعليها‌السلام کرده فرمود دخترم انگشتر را به جای خود برگردان همان شب فاطمه زهراعليها‌السلام انگشتر را زیر مصلی نهاد در خواب دید وارد قصرهای شب گذشته شد ولی تخت را با چهار پایه مشاهده فرمود پس از سؤ ال گفتند چون انگشتر را برگردانیدی پایه تخت نیز به جای خود برگشت(۸۵).

با یک آرزوی دراز صد تازیانه خورد

روزی حجاج بن یوسف ثقفی در بازار گردش می کرد، شیرفروشی را مشاهده کرد، با خود صحبت می کند در گوشه ای ایستاد و به گفته هایش گوش داد می گفت این شیر را می فروشم درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ی آنرا با درآمدهای آینده رویهم می گذارم تا به قیمت گوسفندی برسد یک میش تهیه می کنم هم از شیرش بهره می برم و بقیه ی درآمد آن سرمایه ی تازه ای

می شود بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که پس از چند سال دیگر سرمایه داری خواهم شد مقدار زیادی گاو و گوسفند خواهم داشت آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگاری می کنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتی می شوم اگر روزی دختر حجاج از اطاعتم سرپیچی کند با همین لگد چنان می زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد به ظرف شیر خورده به زمین ریخت

حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند، شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود خاطری افسرده داشت از حجاج پرسید برای چه مرا بی تقصیر می زنید، حجاج گفت مگر نه این بود که اگر دختر مرا می گرفتی چنان لگد می زدی که پهلویش بشکند اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری

جایگاه ظلم

بهلول وارد قصر هارون شد. مسند مخصوص او را خالی دید بر روی آن نشست پاسبانان قصر وقتی بهلول را در محل مخصوص هارون دیدند با شلاق و تازیانه او را از آن مکان بیرون کردند. هارون از اندرون خارج شد، بهلول را دید در گوشه ای نشسته و گریه می کند. از خدمتکاران علت گریه او را پرسید. گفتند چون در مسند شما گستاخانه نشسته بود ما او را آزردیم هارون آنها را توبیخ و ملامت کرد بهلول را نیز تسلی داد.

بهلول گفت من به حال تو گریه می کنم نه بواسطه خودم زیرا با همین چند دقیقه که در جایگاه و مسند تو نشستم این طور مرا آزردند بر تو چه خواهد گذشت که سالها بر این مسند ظلم نشسته ای و تکیه بر این دستگاه ستم کرده ای و از عواقب هولناک آن نمی ترسی ؟!

از مکافات ستم غافل مشو

ابوعمر از بزرگان و مشاهیر کوفه بود می گوید در قصر کوفه حضور عبدالملک بن مروان نشسته بودم در آن هنگام سر بریده مصعب ابن زبیر را در مقابل خود گذاشته بود. از دیدن این منظره لرزه و اضطرابی اندامم را فرا گرفت چنان حالم تغییر کرد که عبدالملک متوجه شد. گفت ترا چه شد که اینطور ناراحت شدی ؟

گفتم در پناه خدا قرارت می دهم خاطره ای از این قصر در نظرم مجسم شد که از آن لرزه بر من وارد گردید. در همین مکان پیش عبیدالله بن زیاد لعنه الله علیه نشسته بودم سر مقدس حسین بن علیعليه‌السلام را در مقابل او دیدم ، پس از چندی باز همین جا در حضور مختار بن ابی عبیده سر عبیدالله را مشاهده کردم ، بعد از گذشت مدتی در همین مکان نشسته بودم مصعب بن زبیر امیر کوفه بود، سرمختار را در پیش روی خود گذاشته بود. اینک نیز سر مصعب بن زبیر در مقابل شما است عبدالملک از شنیدن این سخن سخت تکان خورد، از جای خود برخاست پس از آن دستور داد عمارت و قصر را ویران کنند. و نیز نوشته اند عبدالملک گفت (لا اراک الله الخامس فقام و اءمر بهدم القصر) از جا حرکت کرده گفت خدا پنجمی را نشانت ندهد دستور داد قصر را ویران کنند.

داستان دیگری از مکافات

روزی حضرت موسیعليه‌السلام از محلی عبور می کرد رسید بر سر چشمه ای در کنار کوه ، با آب آن چشمه وضو گرفت ، بالای کوه رفت تا نماز بخواند در این موقع اسب سواری به آنجا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نموده رفت بعد از او چوپانی رسید کیسه را مشاهده کرده برداشت

بعد از چوپان پیرمردی بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود دسته هیزمی بر روی سر داشت ، هیزم را یک طرف نهاده برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود. ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بی اطلاعی نمود بین آن دو سخنانی شد که منجر به زد و خورد گردید بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم کش را زد که جان داد.

حضرت موسیعليه‌السلام عرض کرد پروردگارا این چه پیش آمدی بود عدل در این قضیه چگونه است ؟ پول را چوپان برداشت پیرمرد ستم واقع شد، خطاب رسید موسی همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود بین این دو قصاص انجام گردید در ضمن پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه پول همان کیسه مقروض بود از اینرو به حق خود رسید من از روی عدل و دادگری حکومت میکنم(۸۶) .

حجاج عاقبت چه کرد

راغب اصفهانی در محاضرات می نویسد: حجاج روزی از منزل به سوی مسجد جامع خارج شد ناگاه صدای ضجه و ناله جمعیت کثیری را شنید پرسید این ناله ها از چیست ؟ گفتند صدای زندانیان است که از حرارت آفتاب می نالند. گفت به آنها بگوئید (اخساء و افیها و لا تکلمون )(۸۷).

زندانیان او را احصا نمودند صد و بیست هزار مرد و بیست هزار زن بودند چهار هزار نفر از اینها زنان مجرد بودند محل زندان همه یکی بود. زندان حجاج سقف نداشت هر گاه یکی از آنها با دست خود یا وسیله ای سایبان تهیه می کرد زندانبانان او را با سنگ می زدند. خوراکشان نان جو بود که با ریگ مخلوط می کردند و آبی بس تلخ به ایشان می دادند.

حجاج در ریختن خون مردان پاک مخصوصا سادات علاقه فراوانی داشت

به طوریکه نقل شده یک صاع(۸۸) آرد برای او آوردند که از خون سادات و نیکان آسیاب شده بود به همان آرد روزه می گرفت و افطار می کرد (به خدا پناه می برم از شنیدن چنین ظلمی ). این جانی خون آشام پیوسته افسوس می خورد که در کربلا نبوده تا در ریختن خون شهدا شرکت کند. خداوند روح خبیث او را در سن پنجاه و سه سالگی به سوی جهنم فرستاد. آن زمان در شهری به نام واسط مابین کوفه و بصره مسکن داشت آن شهر از بناهای خود آن سفاک بود که بیش از نه ماه نتوانست در آنجا زندگی کند.

ابن خلکان می گوید حجاج به مرض آکله مبتلا شد طبیبی برایش آوردند دستور داد مقداری گوشت بر سر نخ نمایند آن گوشت را گفت ببلعد. وقتی گوشت را کشید کرمهای زیادی به آن چسبیده بود.

بالاخره خداوند سرمای شدیدی بر بدنش مستولی کرد بطوری که منقل های پر از آتش را در اطرافش می گذاشتند پوست بدنش می سوخت ولی گرم نمی شد. هنگام مرگ به حسن بصری از شدت ناراحتی و گرفتاری شکایت کرد حسن به او گفت چقدر گفتم متعرض سادات و نیکان مشو و به جان این بی گناهان رحم کن ، تو قبول نکردی ؟

گفت حسن نمی گویم از خدا بخواه که به من فرج دهد و عذابم نکند. ولی می گویم از خدا بخواه تعجیل در قبض روحم کند تا بیش از این مبتلا نباشم

ناله مظلوم

سلطان محمود غزنوی شبی برای استراحت در بستر رفت ، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومی دادخواهی می کند و کسی بدادش نمی رسد، به غلامی دستور داد جستجو کند اگر ستمدیده ای را مشاهده کرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصری برگشته گفت کسی نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد دانست که غلام در تکاپو کوتاهی نموده خودش برخاسته از قصر سلطنتی بیرون شد.

در کنار حرمسرای او مسجدی بود، زمزمه ناله ای از میان مسجد شنید جلو رفته دید مردی سر بر زمین نهاده می گوید خدایا محمد در بروی مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است (یا من لا تاءخذه سنه و لا نوم ).

سلطان گفت چه می گوئی من در پی تو آمدم بگو چه شده ؟ آنمرد گفت یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم پیوسته به خانه من می آید و با زنم هم بستر می شود دامن ناموس مرا به بدترین وجهی آلوده می کند سلطان گفت اکنون کجا است ؟ جواب داد شاید رفته باشد. شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده ، به پاسبانان قصر سلطنتی او را معرفی کرده دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید.

شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بینوا رفت ، به هر طریقی بود او را بخواب کردند مرد مظلوم به سرای سلطان رفت سلطان محمود با شمشیر شرر بار به خانه او آمد دید شخصی در بستر همسرش خوابیده دستور داد چراغ را خاموش کند آنگاه شمشیر کشیده او را کشت پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند در این هنگام با دقت نگاهی کرده بلافاصله سر به سجده نهاد.

به صاحبخانه گفت هر غذائی در خانه شما پیدا می شود بیاورید که گرسنه ام عرض کرد سلطانی چون شما به نان درویش چگونه قناعت می کند هر چه هست بیاور، آنمرد تکه ای نان برای او آورده پرسید علت دستور کشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نیز در خانه مثل ما غذا خوردن شما چه علت داشت ؟

سلطان محمود گفت : همینکه از جریان تو مطلع شدم با خود اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسی جرات اینکار را ندارد مگر فرزندانم چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدری مانع از اجرای عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است به شکرانه اینکه دامن خانواده ام از این جنایت پاک بود سجده نمودم

اما خوردن غذا اینجهت بود که چون بچنین ظلمی اطلاع پیدا کردم با خود عهد نمودم چیزی نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اکنون از ساعتی که ترا در شب گذشته دیدم چیزی نخورده ام(۸۹)

با عدالت بر دشمن پیروز شد

بنا به دستور المعتضد بالله (خلیفه عباسی ) امیر احمد سامانی بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامیکه از کوچه باغهای بخارا می گذشت شاخه میوه

داری که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملک در سیر الملوک مینویسد که امیر احمد با خود گفت اگر سپاه دادگری مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آنرا نشکستند بر عمرو لیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همینجا برمیگردم

یکی از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر کس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور سپاهی که دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچکدام از بیم عدالت امیر احمد به شاخه میوه توجهی ننمودند، گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان از بعرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر بسجده نهاد، نتیجه اش این شد که در هنگام روبروشدن دو لشکر، عمرو لیث با اینکه هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را بمیان لشکر امیر احمد آورد و اسیر گشت

دادگری امیر احمد بطوری بود که در روزهای برفی سواره بر سر میدان می ایستاد تا اگر بینوائی را دربانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد.(۹۰)

مالک اشتر به علیعليه‌السلام چه گفت

روزی مالک اشتر خدمت علیعليه‌السلام مشرف شده عرض کرد یا امیرالمؤ منین با اهل کوفه جنگ جمل را بپایان رساندیم و با مردم بصره و کوفه بر شامیها در جنگ صفین پیروز شدیم ، آن زمان رای آنها یکی بود، اینک بواسطه اینکه شما در تقسیم بیت المال از روی عدالت با آنها رفتار می کنی ، شریف و وضیع آزاد و بنده ، عرب و عجم در نظر شما یکسانند، مردم تاب ندارند نیتهایشان ضعیف گردیده برای رسیدن به آرزوهای خود طرف شما را واگذاشته بجانب معاویه میروند اهل دین و حقیقت کمند، بیشتر اینها خواستار دنیایند دین را نیز برای دنیا میفروشند ممکن است شما این مال از به آنها بدل ننمائی تا میل بجانبتان پیدا نموده علاقه واقعی نسبت بشما را پیروز نموده دشمنان را سرکوب می نماید الخ

علیعليه‌السلام فرمود مالک آنچه گفتی از روش ما در عدالت ، خداوند می فرماید( مَّنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ ۖ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ) با وجودیکه روشم اینست باز می ترسم مبادا کوچکترین کوتاهی یا ذره ای انحراف از من سر زده باشد اما پراکنده شدن مردم بواسطه تاب نیاوردن بر دشواری و سنگینی حق و عدالت ، خدا میداند فرار آنها از من نه برای اینستکه ستمی از طرف او میروند فقط بواسطه رسیدن به بیراهه های دنیای فانی ، از حقیقت بر گشته روی بباطل میاورند در روز قیامت مورد پرسش قرار خواهند گرفت که آیا شما برای دین عمل میکردید یا دنیا؟

تذکریکه راجع به دادن اموال به اشراف دادی من هرگز حق کسی را بدیگری نخواهم داد و بوسیله مال مردم نصرت نمیجویم(۹۱)

داستانی از عقیل بشنوید

معاویه روزی از عقیل داستان حدیده محماه (آهن گداخته را پرسید. عقیل از یادآوری خاطرات گذشته راجع به برادرش علیعليه‌السلام و عدالت و دادگریش در گریه شد. آنگاه پس از نقل یک قضیه گفت آری ، روزی وضع زندگی من خیلی آشفته گردید به تنگ دستی دچار شدم خدمت برادرم علیعليه‌السلام رفته و از او در خواست کمکی نمودم (بنا بفرمایش خود علیعليه‌السلام در نهج البلاغه یک من آرد از بیت المال میخواست ) اما بمنظور نائل نشدم

پس از آن بچه های خود را جمع نموده آنها را در حالیکه آثار گرسنگی شدید و بی تابی از ظاهرشان هویدا بود پیش او بردم باز تقاضای کمک نمودم فرمود امشب بیا شبانگاه با یکی از بچه ها پیش او رفتم

به پسرم گفت تو برگرد او را نگذاشت نزدیک بیاید آنگاه فرمود جلو بیا تا بدهم من از شدت تنگدستی و حرصی که داشتم خیال کردم کیسه دیناری بمن خواهد داد، همینکه دست دراز کردم بر روی دستم آهنی گداخته وارد شد پس از گرفتن فورا آنرا انداختم و مانند گاو نری در دست قصاب ناله کردم

گفت عقیل مادرت بعزایت بنشیند این همه ناراحتی تو از آهنی است که به آتش دنیا افروخته شده چه خواهد گذشت بر من و تو اگر در زنجیرهای آتشین جهنم بسته شویم ، سپس این آیه را خواند:( إِذِ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ يُسْحَبُونَ ) پس از آن فرمود عقیل بیشتر از حقیکه خدا برایت معین کرده اگر بخواهی همین آهن گداخته خواهد بود، بخانه ات برگرد که فایده ای ندارد معاویه از شنیدن گفتار عقیل تعجب میکرد (و یقول هیهات ، عقمت النساء ان یلدن بمثله ) می گفت هرگز! هرگز! زنان مانند علی را دیگر نخواهند زائید.(۹۲)

بهلول بر دیوار قصر هارون چه نوشت

هارون الرشید برای گردش و سرکشی بطرف بعضی از ساختمانهای جدید خود رفت ، در کنار یکی از قصرها با بهلول مصادف شد، از او درخواست کرد خطی بر دیوار قصر بنویسد. بهلول پاره ای ذغال برداشته نوشت :

(رفع الطین علی الطین و وضع الدین ) گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار پست گردیده

(گچها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است ) اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف کنندگان را دوست ندارد.

چنانچه از مال مردم باشد بآنها ستم کرده ای (والله لایحب الظالمین ) خداوند ستم کاران را دوست ندارد.

اینهم از اسراف محسوب می شود

روزی حسن بصری خدمت امیر المؤ منینعليه‌السلام کنار شط فرات بود، ظرفی را آب نموده آشامید بقیه آنرا روی زمین ریخت علیعليه‌السلام فرمود در این کار اسراف نمودی زیرا آب را بر زمین ریختی و بر روی آب بریختی حسن از روی اعتراض گفت شما خون مسلمین را میریزی اسراف نمیکنی من باین مقدار آب اسراف نمودم

حضرت فرمود اگر من در ریختن خون مسلمین اسراف می کنم چرا به آنها کمک نکردی و جزء شورشیان با من جنگ ننمودی حسن گفت من آماده جنگ شده لباس و سلاح پوشیدم تا با شامیان همراه شوم همینکه از منزل بیرون آمدم هاتفی صدا زد قاتل و مقتول در جهنم هستند از تصمیم خود منصرف شدم فرمود راست گفتی او برادرت شیطان بود.(۹۳)