محمد تقی بروجردی
حجت الاسلام آیت اللّه شیخ محمد تقی بروجردی مؤ لف کتاب العشرات در خاتمه آن کتاب نوشته است : تا سن هفده سالگی مشغول کسب بودم و درسی نخوانده بودم ، لکن از کثرت اشتیاق به تحصیل شروع نمودم به خواندن قرآن در ضمن کسب هم می کردم و بعد شروع به خواندن کتاب گلستان سعدی کردم و با پیشنهاد آقای شیخ کاظم ساکن مسجد شاه بروجرد مشغول خواندن صرف و نحو شدم ، ویکشب حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در خواب دیدم و عرض کردم یا رسول اللّه من طالب علمم و دوست دارم عالم باشم حضرت تبسمی کرده فرمودند درست می شود انشاء اللّه پس از این خواب شروع به خواندن درس عربی از کتاب جامع المقدمات کردم ولی پدرم مرا از خواندن درس منع می کرد و می گفت : طلاب غالباً بی بضاعتند و اغلب در تحصیل به جائی نمی رسند ولی این حرفها در من اثر نمی کرد و علاقه ام به تحصیل علم بیشتر می شد.
از یک نفر عالم سؤ ال کردم : اگر پدر راضی نباشد درس خواندن من چه صورت دارد؟ گفت : اگر در خود استعداد می بینی اجازه لازم نیست ، لذا فردا که خواستم به بازار بروم از شهر بروجرد خارج گشته پیاده راه دولت آباد را پیش گرفتم در حالیکه پانزده قران پول و یک کتاب جامع المقدمات بیش نداشتم وارد مدرسه دولت آباد شده لب حوض پاهایم را شسته و وضو گرفتم
یکنفر آقا آنجا به من نگاه می کرد، نزد ایشان رفته درسی از تصریف گرفتم سپس شرح حال خود را به او گفتم فرمود: حال که فرار اختیار کردی به طرف نجف برو.
صبح همان شب روانه نهاوند شده و یک ماه در نهاوند بودم و در حجره به سر می بردم ، یکی از آقا زاده های نهاوند که با چند تن دیگر عازم کرمانشاه بودند بنده را همراه خودشان بردند و با آنها لقمه غذائی صرف می نمودم تا وارد کرمانشاه شدیم آنها به منزلهایشان رفتند ولیکن من که نه پولی و نه آشنائی داشتم شب را در پشت دیوار مسجد جمعه میان خیابان روی خاک خوابیدم و با خدای خود راز و نیاز داشتم و عرض می کردم : خدایا من بساط خودم را بهم زدم و به این صدمات راضی شدم پس تو مرا موفق گردان و راه را آسان نما، بالاخره آشنائی از اهل شهر پیدا شد چند روزی از من پذیرائی کرد.
عصرها که به مدرسه رفته و عوامل می خواندم معلم من که از حال من با اطلاع شد دلش به حال من سوخت و مرا به نزد آقای حاج میرزا محمد مهدی برد و به ایشان معرفی کرد. آن بزرگوار دستور داد یکدست لباس از اندرون آورده باسلام و صلوات عمامه را بر سر گذاشتند وفرمودند: لقمه نانی اینجا هست که با هم بخوریم آنگاه در بیرونی خود اطاقی به من دادند و غذای آماده از اندرون برایم می آوردند و خود ایشان متکفل درس من بودند.
پس از استقرار در این شهر نامه ای به پدرم نوشتم : که من از شما چیزی نمی خواهم فقط اجازه دهید که درس بخوانم او در جوابم نوشت : اگر تو مقدسی من راضی نیستم باید به بروجرد برگردی کاغذ را به آقا نشان دادم ، ایشان فرمودند: شما گریخته ای ؟
گفتم : بلی آن وقت خودش به پدرم نامه ای نوشت و برای پدرم فرستادیم ، جواب آمد که راضی هستم ، خلاصه مدت چهار سال خدمت آقا بودم و تا شرح لمعه و قوانین خواندم آن وقت آقا مرا با دو نفر به بروجرد نزد پدرم و به زیارت اقوام فرستادند.
متاءسفانه در آن شهر مرض وبا آمده بود و در آن چند روز که من در آنجا بودم پدرم با آن مرض از دنیا رفت به جهت فرار از مرض وبا پس از دو روز از فوت پدرم از شهر حرکت کرده به کرمانشاه آمدیم و آنچه پدرم از مال دنیا داشت همه را جز یک جلد قرآن و یک جلد عین الحیات و کتاب دعا به برادرها و خواهرهایم بخشیدم
اتفاقاً این مرض وبا به کرمانشاه هم سرایت کرده و آقا نیز مریض شده بود، مردم متوسل به ختم (امّن یجیب ) شدند تا آقا شفا یافت و مشغول درس شدیم تا آنکه آقا سید علی ، آقازاده آیت اللّه سید کاظم یزدی با عده ای به قصد زیارت بیت اللّه الحرام وارد کرمانشاه شدند و در این چند روز آقای سید علی با بنده انس گرفتند و فرمودند با من بیا به نجف برویم من بسیار خوشحال شدم ولی از آقا خجالت می کشیدم ، خودآقا سید علی از آقا اجازه گرفت و بنده را همراه خود به نجف بردند و در بین راه هم مریض شدند و من از ایشان توجه کردم .پس از یازده روز توقف در کاظمین حال ایشان بهبود یافت آن وقت به نجف اشرف مشرف شدیم
روز ورود حضرت آیت اللّه یزدی با بسیاری از آقایان به استقبال آمده و آقا سید علی بنده را به آقا معرفی نمودند و آقا هم اظهار امتنان کرده به اتفاق همگی وارد منزل شدیم در همان بیرونی آیت اللّه یزدی اطاقی به بنده داده شد تا آنکه به خواهش خودم حجره ای در مدرسه آقا شیخ مهدی تهیه کردند.
تاریخ اول ورودم به نجف ۱۳۲۴ ه بود و در سنه ۱۳۳۰ ه به ایران مراجعت کردم و در همان اوان که در نجف بودم مرتب به درس فقه آقا سید کاظم یزدی و اصول حضرت آیت اللّه آخوند ملا کاظم خراسانی و تفسیر و اخلاق آقای آقا شیخ رضای ترک می رفتم و به مادیات علاقه ای نداشتم .پس از مراجعت از نجف در کرمانشاه چند روزی در خدمت آقای حاج میرزا محمد مهدی بودم ، ایشان می فرمودند: درس خواندن فلانی خارق عادت بود...
بالاخره پس از فوت والده مرحوم پدرم را یک شب در عالم خواب دیدم و جایشان خوب نبود، پدرم اظهار کرد پسرجان ما هنوز از گیر ودار آن حرفها که به شما میزدیم (و به شما اجازه تحصیل علم نمی دادیم ) هنوز فارغ نشده ایم ما از تو عذر می خواهیم و هر دو محتاج به توایم