شیعه در اسلام

شیعه در اسلام0%

شیعه در اسلام نویسنده:
گروه: اصول دین

شیعه در اسلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید محمد حسین طباطبایی
گروه: مشاهدات: 9865
دانلود: 2604

توضیحات:

شیعه در اسلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 91 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9865 / دانلود: 2604
اندازه اندازه اندازه
شیعه در اسلام

شیعه در اسلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

معناى صفات خداوندى

در جهان آفرينش كمالات زيادى سراغ داريم كه در صورت صفات ظاهر شده اند اينها صفات مثبتى هستند كه در هر جا ظاهر شوند مورد خود را كاملتر نموده ارزش ‍ وجودى بيشترى به آن مى دهند؛ چنانكه از مقايسه يك موجود زنده مانند انسان با يك موجود بى روح مانند سنگ ، روشن است

بى شك اين كمالات را خدا آفريده و داده است و اگر خودش آنها را نداشت به ديگران نمى بخشيد و تكميل شان نمى كرد و از اين رو به قضاوت عقل سليم بايد گفت خداى آفرينش علم دارد قدرت دارد و هر كمال واقعى را دارد. گذشته از اين چنانكه گذشت آثار علم و قدرت و در نتيجه آثار حيات از نظام آفرينش ‍ پيداست

ولى نظر به اينكه ذات خداوندى نامحدود و نامتناهى است اين كمالات كه در صورت صفات براى او اثبات مى شوند در حقيقت عين ذات و همچنين عين يكديگر مى باشند(١٦٣) و مغايرتى كه ميان ذات و صفات و همچنين در ميان خود صفات ديده مى شود تنها در مرحله مفهوم است و به حسب حقيقت جز يك واحد غير قابل تقسيم در ميان نيست

اسلام براى جلوگيرى از اين اشتباه ناروا (تحديدات به واسطه توصيف يا نفى اصل كمال ) عقيده پيروان خود را در ميان نفى و اثبات نگه مى دارد(١٦٤) و دستور مى دهد اينگونه اعتقاد كنند كه : خدا علم دارد نه مانند علم ديگران ، قدرت دارد نه مانند قدرت ديگران ، مى شنود نه با گوش ، مى بيند نه با چشم و به همين ترتيب

توضيح بيشتر در معناى صفات

صفات بر دو قسمند:(صفات كمال و صفات نقص )، صفات كمال چنانكه پيشتر اشاره شد معانى اثباتى هستند كه موجب ارزش وجودى بيشتر وآثار وجودى فزونتر براى موصوفات خود مى باشند؛ چنانكه با مقايسه يك موجود زنده و دانا و توانا با يك موجود ديگر مرده و بى علم و قدرت روشن است ، و صفات نقص صفاتى هستند برخلاف آن

وقتى كه در معانى صفات نقص ، دقيق شويم خواهيم ديد كه به حسب معنا منفى بوده از فقدان كمال و نداشتن يك نوع ارزش وجودى حكايت مى كند؛ مانند جهل و عجز و زشتى و ناتندرستى و نظاير اينها. بنابر آنچه گذشت ، نفى صفات نقص ، معناى صفات كامل مى دهد؛ مانند نفى نادانى كه معناى دانايى و نفى ناتوانى كه معناى توانايى مى دهد.

و از اينجاست كه قرآن كريم هر صفت كمالى را مستقيما براى خداى متعال اثبات مى كند و هر صفت نقص را نيز نفى كرده ، منفى آن را براى وى اثبات مى نمايد؛ چنانكه مى فرمايد:

( وهُواْلعَليمُ الْقَديرُ وَهُوَالْحَىُّ وَلا تَاءْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ وَاعْلَمُوا اَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِى اللّهِ ) .

نكته اى كه نبايد از نظر دور داشت اين است كه خداى متعال واقعيتى است مطلق كه هيچگونه حد و نهايت ندارد و از اين روى(١٦٥) هر صفت كمالى هم كه در موردش ‍ اثبات مى شود، معناى محدوديت را نخواهد داشت وى مادى و جسمانى و محدود به مكان و زمان نيست و از هر صفت حالى كه حادث باشد منزه است و هر صفتى كه حقيقتا براى وى اثبات مى شود از معناى محدوديت تعريه و تخليه شده است ؛ چنانكه مى فرمايد:

( لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ ) (١٦٦)

صفات فعل

صفات (علاوه بر آنچه گذشت ) با انقسام ديگرى منقسم مى شوند به صفات ذات و صفات فعل توضيح اينكه : صفت گاهى با خود موصوف قائم است مانند حيات و علم و قدرت كه با شخص انسان زنده و دانا و توانا قائم هستند و ما مى توانيم انسان را به تنهايى با آنها متصف فرض كنيم اگر چه غير از وى چيز ديگر فرض نكنيم و گاهى تنها با موصوف قائم نيست و موصوف براى اينكه با آن صفت متصف شود، نيازمند تحقق چيز ديگرى است مانند نويسندگى و سخنگويى و خواستارى ونظاير آنها؛ زيرا انسان وقتى مى تواند نويسنده باشد كه دوات و قلم و كاغذ مثلاً فرض شود و وقتى سخنگو مى شود كه شنونده اى فرض شود و وقتى خواستار مى شود كه خواستنى وجود داشته باشد و تنها فرض انسان در تحقق اين صفات ، كافى نيست

از اينجا روشن مى شود كه صفات حقيقى خداى متعال (چنانكه گذشت عين ذاتند) تنها از قسم اول مى باشند و اما قسم دوم كه در تحقق آنها پاى غير در ميان است و هر چه غير اوست آفريده او و در پيدايش پس از اوست ، صفتى را كه با پيدايش خود به وجود مى آورد نمى شود صفت ذات و عين ذات خداى متعال گرفت

صفاتى كه براى خداى متعال بعد از تحقق آفرينش ، ثابت مى شود مانند آفريدگار، كردگار، پروردگار، زنده كننده ، ميراننده ، روزى دهنده ونظاير آنها عين ذات نيستند بلكه زايد بر ذاتند و صفت فعلند.

مراد از (صفت فعل ) اين است كه پس از تحقق فعل ، معناى صفت از فعل گرفته شود نه از ذات ، مانند آفريدگار كه پس از تحقق آفرينش از آفريده ها آفريدگار بودن خداى متعال ماءخوذ و مفهوم مى شود و با خود آفريده ها قائم است نه با ذات مقدس خداى متعال تا ذات با پيدايش صفت از حالى به حالى تغيير كند.

شيعه دو صفت اراده و كلام را به معنايى كه از لفظ آنها فهميده مى شود (اراده به معناى خواستن ، (كلام ) يعنى كشف لفظى از معنا) صفت فعل مى دانند(١٦٧) و معظم اهل سنت آنها را به معناى علم گرفته و صفت ذات مى شمارند.

قضا و قدر

قانون عليت در جهان هستى به نحو استثنا ناپذير، حكمفرما و جارى است به مقتضاى اين قانون ، هر يك از پديده هاى اين جهان در پيدايش خود به عللى (اسباب و شرايط تحقق ) بستگى دارد كه با فرض تحقق همه آنها (كه علت تامه ناميده مى شود) پيدايش آن پديده (معلول مفروض ) ضرورى (جبرى ) است و با فرض فقدان همه آنها يا برخى از آنها پيدايش پديده نامبرده محال است با بررسى و كنجكاوى اين نظريه ، دو مطلب ذيل براى ما روشن مى شود:

١ اگر يك پديده (معلول ) را با مجموع علت تامه و همچنين با اجزاى علت تامه اش بسنجيم ، نسبت آن به علت تامه نسبت ضرورت (جبر) خواهد بود و نسبتش به هر يك از اجزاى علت تامه (كه علت ناقصه ناميده مى شود) نسبت امكان است ؛ زيرا جزء علت نسبت به معلول تنها امكان وجود را مى دهد، نه ضرورت وجود را.

بنابراين ، جهان هستى كه هر پديده از اجزاى آن در پيدايش خود بستگى ضرورى به علت تامه خود دارد، ضرورت در سراسر آن حكمفرما و پيكره آن از يك سلسله حوادث ضرورى و قطعى تنظيم شده است ، با اين حال صفت امكان در اجزاى آن (پديده ها كه به غير علت تامّه خود نسبت و ارتباط دارند) محفوظ مى باشد.

قرآن كريم در تعليم خود اين حكم ضرورت را به نام (قضاى الهى ) ناميده ؛ زيرا همين ضرورت از هستى دهنده جهان هستى سرچشمه گرفته و از اين روى حكم و قضايى است حتمى كه قابل تخلف نيست و عادلانه مى باشد كه استثنا و تبعيض ‍ برنمى دارد.

خداى متعال مى فرمايد:

( اَلا لَهُ الْخَلْقُ وَاْلاَمْرُ ) (١٦٨)

و مى فرمايد:

( اِذا قَضى اَمْراً فَاِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (١٦٩)

و مى فرمايد:

( وَاللّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ ) (١٧٠)

٢ هر يك از اجزاى علت ، اندازه و الگويى مناسب خود نسبت به معلول مى دهد و پيدايش معلول موافق و مطابق مجموع اندازه هايى است كه علت تامه برايش ‍ معين مى كند مثلاً عللى كه تنفس را براى انسان به وجود مى آورد تنفس مطلق را ايجاد نمى كند بلكه اندازه معينى از هواى مجاور دهان و بينى را در زمان معين و مكان معين و شكل معين از مجراى تنفس به محوطه ريه مى فرستد و عللى كه ابصار را براى انسان بوجود مى آورد (و انسان نيز جزء آنهاست ) ابصار بى قيد و شرط را محقق نمى سازد بلكه ابصارى كه به واسطه وسائل آن از هر جهت براى وى اندازه گرفته شده ايجاد مى كند اين حقيقت در همه پديده هاى جهان و حوادثى كه در آن اتفاق مى افتد بدون تخلف جارى است

قرآن كريم در تعليم خود اين حقيقت را (قدر) ناميده و به چنانكه مى فرمايد:

( اِنّا كُلَّ شَىْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ ) (١٧١)

و مى فرمايد:

( وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائنُهُ وَما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ) (١٧٢)

و چنانكه به موجب قضاى الهى هر پديده و حادثه اى كه در نظام آفرينش جاى مى گيرد ضرورى الوجود و غير قابل اجتناب است همچنين به موجب (قدر) هر پديده و حادثه اى كه به وجود مى آيد از اندازه اى كه از جانب خدا برايش معين شده هرگز كمترين تخلف و تعدى نخواهد نمود.

انسان و اختيار

فعلى كه انسان انجام مى دهد يكى از پديده هاى جهان آفرينش است و پيدايش آن مانند ساير پديده هاى جهان بستگى كامل به علت دارد و نظر به اينكه انسان جزء جهان آفرينش و ارتباط وجودى با اجزاى ديگر جهان دارد، اجزاى ديگر را در فعل وى بى اثر نمى توان دانست ؛ مثلاً لقمه نانى كه انسان مى خورد، براى انجام اين فعل چنانكه وسايل دست و پا و دهان و علم و قدرت و اراده لازم است ، وجود نان در خارج و در دسترس بودن و مانع نداشتن و شرايط ديگر زمانى و مكانى براى انجام عمل لازم است كه با نبودن يكى از آنها فعل غير مقدور است و با تحقق همه آنها (تحقق علت تامه ) تحقق فعل ضرورى است

و چنانكه گذشت ضرورى بودن فعل نسبت به مجموع اجزاى علت تامه منافات با اين ندارد كه نسبت فعل انسان كه يكى از اجزاى علت تامه است نسبت امكان باشد.

انسان امكان يعنى اختيار فعل را دارد و ضرورى بودن نسبت فعل به مجموع اجزاى علت موجب ضرورى بودن نسبت فعل به برخى از اجزاى آن كه انسان است نمى باشد.

درك ساده و بى آلايش انسان نيز اين نظر را تاءييد مى كند؛ زيرا ما مى بينيم مردم با نهاد خدادادى خود ميان امثال خوردن و نوشيدن و رفتن و آمدن و ميان صحت و مرض و بزرگى و كوچكى ، بلندى قامت ، فرق مى گذارند و قسم اول را كه با خواست و اراده انسان ارتباط مستقيم دارد در اختيار شخص مى دانند و مورد امر و نهى و ستايش و نكوهش قرار مى دهند برخلاف قسم دوم كه در آنها تكليفى متوجه انسان نيست

در صدر اسلام ميان اهل سنّت در خصوص افعال انسان ، دو مذهب مشهور بود؛ گروهى از اين روى كه افعال انسان متعلق اراده غير قابل تخلف خداست ، انسان را در افعال خود مجبور مى دانستند! و ارزش براى اختيار و اراده انسان نمى ديدند و گروهى انسان را در فعل خود مستقل مى دانستند و ديگر متعلق اراده خدايى نديده از حكم (قدر) خارج مى شمردند.

ولى به حسب تعليم اهل بيت كه با ظاهر تعليم قرآن مطابقت دارد، انسان در فعل خود مختار است ولى مستقل نيست ، بلكه خداى متعال از راه اختيار، فعل را خواسته است و به حسب تعبير سابق ما: خداى متعال از راه مجموع اجزاى علت تامه كه يكى از آنها اراده و اختيار انسان مى باشد، فعل را خواسته و ضرورت داده است و در نتيجه اينگونه خواست خدايى فعل ضرورى و انسان نيز در آن مختار مى باشد؛ يعنى فعل نسبت به مجموع اجزاى علت خود، ضرورى و نسبت به يكى از اجزاء كه انسان باشد، اختيارى و ممكن است

امام ششمعليه‌السلام مى فرمايد:(نه جبر است و نه تفويض بلكه امرى است ميان دو امر )(١٧٣) .

٢ - پيغمبرشناسى

به سوى هدف هدايت عمومى

دانه گندمى كه در شكم خاك با شرايط مناسبى قرار مى گيرد، شروع به رشد و نمو كرده به شاهراه تحول مى افتد و هر لحظه صورت و حالت تازه اى به خود گرفته با نظم و ترتيب مشخصى راهى را مى پيمايد تا يك بوته اى كامل ، داراى خوشه هاى گندم مى شود و اگر يكى از دانه هاى آن به زمين افتد باز مسير گذشته را آغاز كرده به سرانجام مى رساند، و اگر هسته ميوه اى است در مهد زمين آغاز حركت نموده ، پوست را شكافته جوانه سبزى مى دهد و راه منظم و مشخصى را پيموده بالا خره درختى برومند و سرسبز و باردار مى شود.

اگر نطفه حيوانى است در ميان تخم يا در رحم مادر، شروع به تكامل نموده راه مشخصى را كه ويژه همان حيوان نطفه اى است ، سير نموده ، فردى كامل از همان حيوان مى شود.

اين راه مشخص و سير منظم در هر يك از انواع آفرينش كه در اين جهان مشهودند برقرار و در سرنوشت همان نوع است و هرگز بوته سبز گندم كه از دانه شروع نموده به گوسفند يا بز يا فيل نمى رسد و هرگز حيوانى ماده كه از نر خود باردار گشته ، خوشه گندم يا درخت چنار نمى زايد حتى اگر نقصى در تركيب اعضا يا در عمل طبيعى نوزادى پيدا شود مثلاً گوسفندى بى چشم يا بوته گندمى بى خوشه به وجود آيد، ما ترديد نمى كنيم كه به يك آفت و سبب مخالف مستند مى باشد.

نظم و ترتيب مداوم در تحول و تكون اشياء و اختصاص هر نوع از انواع آفرينش در تحول و تكامل خود به نظامى خاص ، براى متتبع كنجكاو و غير قابل انكار مى باشد. از اين نظريه روشن دو مسئله ديگر مى توان نتيجه گرفت :

١ - در ميان مراحل كه نوعى از انواع آفرينش از آغاز پيدايش تا انجام آن مى پيمايد يك اتصال و ارتباطى برقرار است مانند اينكه نوع نامبرده در هر يك از مراحل تحول و تكون خود از پشت سر دفع و از پيش رو جذب مى شود.

٢ - نظر به اتصال و ارتباط نامبرده آخرين مرحله سير هر نوع از آغاز پيدايش ‍ مطلوب و مورد توجه تكوينى همان پديده نوعى است چنانكه مغز گردويى كه در زير خاك جوانه سبز مى دهد از همان وقت متوجه يك درخت برومند گردويى است و جنين در تخم يا در رحم ، از آغاز تكون به سوى حيوان كاملى رهسپار مى باشد.

قرآن كريم در تعليم خود (كه مطلق آفرينش و پرورش اشياء را به خدا نسبت مى دهد) اين رهسپارى و كشش را كه هر نوع از انواع آفرينش در راه كمال خود دارد به هدايت الهى و رهبرى خدايى نسبت مى دهد؛ چنانكه مى فرمايد:

( الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى ) (١٧٤)

و مى فرمايد:

( اَلَّذى خَلَقَ فَسَوّى وَالَّذى قَدَّرَ فَهَدى ) (١٧٥)

و به نتيجه هاى نامبرده اشاره كرده مى فرمايد:

( وَلِكُلّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلّيها ) (١٧٦)

و مى فرمايد:

( وَما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَاْلاَرْضَ وَما بَيْنَهُما لاعِبينَ ما خَلَقْناهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَلكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ ) (١٧٧)

هدايت خصوصى

بديهى است نوع انسان از اين كليات مستثنا نيست و همين هدايت تكوينى كه در همه انواع آفرينش حكومت مى كند در وى نيز حكومت خواهد كرد و چنانكه هر نوع با سرمايه اختصاصى خود به سوى كمال خود رهسپار مى شود و هدايت مى يابد، انسان نيز با هدايت تكوينى به سوى كمال واقعى خود هدايت يابد. انسان در عين اينكه با انواع ديگر نباتى و حيوانى در بسيارى از خصايص شريك است ، خصيصه اختصاصى دارد كه از ديگران تميزش مى دهد و آن (خرد) است

(خرد) است كه انسان به واسطه آن به تفكر پرداخته و از هر وسيله اى ممكن به نفع خود استفاده مى نمايد. در فضاى بيكران آسمانها اوج مى گيرد و در اعماق درياها شناورى مى كند و در سطح زمين از انواع جماد و نبات و حيوان استثمار و استخدام مى نمايد و حتى از همنوعان خود تا جايى كه مى توان سود مى گيرد.

انسان به حسب طبع اولى سعادت و كمال خود را در آزادى مطلق خود مى بيند ولى نظر به اينكه سازمان وجوديش سازمان اجتماعى است و نيازمنديهاى بى شمار دارد كه هرگز به تنهايى توانايى رفع آنها را ندارد و در صورت اجتماع و تعاون با همنوعان خود كه آنان نيز همان غريزه خودخواهى و آزادى دوستى را دارند، ناگزير است مقدارى از آزادى خود را در اين راه از دست بدهد، در برابر سودى كه از ديگران مى برد سودى بدهد و معادل آنكه از رنج ديگران بهره مى گيرد، از رنج خود بهره بدهد؛ يعنى (اجتماع تعاونى ) را از روى ناچارى مى پذيرد.

اين حقيقت از حال نوزادان و كودكان ، بسيار روشن است ؛ نوزادان در آغاز درخواستهاى خود به چيزى جز زور و گريه متوسل نمى شوند و نيز زير بار هيچ قانون و مقرراتى نمى روند، ولى تدريجا به حسب تكامل فكر مى فهمند كه كار زندگى تنها با سركشى و زورگويى پيش نمى رود و كم كم به حال فرد اجتماعى نزديك مى شوند تا در سن يك فرد اجتماعى كه تفكر كامل دارد به همه مقرارت اجتماعى محيط خود، رام مى گردند، انسان به دنبال پذيرفتن (اجتماع تعاونى ) وجود قانون را لازم مى شمرد كه در اجتماع حكومت كرده وظيفه هر يك از افراد را معين و سزاى هر متخلف را مشخص سازد. قانونى كه با جريان عملى آن هر يك از افراد جامعه به سعادت واقعى خود برسند و نيكبختى را كه معادل ارزش اجتماعى وى مى باشد بيابند.

اين قانون همان قانون عملى همگانى است كه بشر از روز پيدايش تا امروز پيوسته خواهان و شيفته آن است و هميشه آن در سرلوحه آرزوهاى خود قرار داده در برآوردن آن تلاش مى كند، بديهى است اگر چنين چيزى امكان نداشت و در سرنوشت بشريت نوشته نشده بود، خواست هميشگى بشر قرار نمى گرفت(١٧٨)

خداى متعال به حقيقت اين اجتماع بشرى اشاره نموده مى فرمايد:

( نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً ) (١٧٩)

در معناى خودخواهى و انحصارطلبى انسان مى فرمايد:

( اِنَّ الاِنْسانَ خُلِقَ هَلوُعاً اِذا مَسَّهُ الشَّرُ جَزوُعاً وَاِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنوُعاً ) (١٨٠)

خرد و قانون

اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد قانونى كه بشر پيوسته در آرزوى آن است و مردم تنها و دسته دسته با نهاد خدادادى لزوم چنان مقرراتى را كه سعادتشان را تاءمين كند، درك مى كنند، همانا قانونى است كه جهان بشريت را از آن جهت كه جهان بشرى است بى تبعيض و استثنا به نيكبختى رسانيده در ميانشان كمال عمومى را برقرار سازد و بديهى است تا كنون در دوره هاى گوناگون زندگى بشر، چنين قانونى كه تنظيم يافته عقل و خرد باشد، درك نشده است و اگر چنين قانونى به حسب تكوين به عهده خرد گذاشته شده بود، البته در اين روزگاران دراز براى بشريت درك و مفهوم مى شد بلكه همه افراد مردم كه با جهاز تعقل مجهز مى باشند آن را تفصيلاً درك مى كردند چنانكه لزوم آن را در جامعه خود درك مى كنند.

و به عبارت روشن تر: قانون كامل مشتركى كه بايد سعادت جامعه بشرى را تاءمين كند و بايد بشر از راه آفرينش و تكوين به سوى آن هدايت شود، اگر تكوينا به عهده خرد گذاشته شده بود، هر انسان با خردى آن را درك مى كرد چنانكه سود و زيان و ساير ضروريات زندگى خود را درك مى كند ولى از چنين قانونى تا كنون خبرى نيست و قوانينى كه خود به خود يا با وضع يك فرد فرمانروا يا افراد يا ملل كه تا كنون در جامعه هاى بشرى جريان يافته ، براى جمعى مسلم براى غير آنان غير مسلم است و دسته اى از آن با اطلاع و دسته اى بى اطلاع مى باشند و هرگز همه مردم كه در ساختمان بشرى مساوى و همه با خرد خدادادى مجهزند درك مشتركى در اين باب ندارند.

شعور مرموزى كه وحى ناميده مى شود

با بيان گذشته روشن شد كه قانونى را كه سعادت جامعه بشرى را تاءمين كند خرد درك نمى كند و چون به مقتضاى نظريه هدايت عمومى ، وجود چنين دركى در نوع انسانى ضرورى است ناگزير دستگاه درك كننده ديگرى در ميان نوع انسانى بايد وجود داشته باشد كه وظايف واقعى زندگى را به آنان بفهماند و در دسترس همگان گذارد و اين شعور و درك كه غير از عقل و حس مى باشد، (شعور وحى ) ناميده مى شود، البته لازمه پيدايش چنين نيرويى در انسانيت اين نيست كه در همه افرد پيدا شود چنانكه نيروى تناسل در انسانيت آفريده شده ولى درك لذت ازدواج و مهيّا شدن براى آن ، تنها در افرادى پيدا مى شود كه به سن بلوغ برسند و شعور وحى در افرادى كه ظهور نكرده ، شعورى است مرموز چنانكه درك لذت ازدواج براى افراد نابالغ انسان ، دركى است مرموز.

خداى متعال در كلام خود در خصوص وحى شريعت خود و نارسايى عقل در اين خصوص اشاره كرده مى فرمايد :

( اِنّا اَوْحَيْنا اِلَيْكَ كَما اَوْحَيْنا اِلى نُوحٍ والنَّبِييّنَ مِنْ بَعْدِهِ رُسُلاً مُبَشِّرين وَمُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ ) (١٨١)

پيغمبران عصمت نبوت

ظهور پيغمبران خدا نظريه وحى را كه در فصل سابق گذشت تاءييد مى كند پيغمبران خدا مردانى بودند كه دعوى وحى و نبوت نمودند و براى دعوى خود حجت قاطع اقامه كردند و مواد دين خدا را كه همان قانون سعادتبخش خدايى است ، به مردم تبليغ نموده در دسترس عموم گذاشتند و چون پيغمبران كه با وحى و نبوت مجهز بودند، در هر زمان كه ظاهر شدند بيش از يك فرد يا چند فرد نبودند، خداى متعال هدايت بقيه مردم را با ماءموريت دعوت و تبليغ كه به پيغمبران خود داده ، تتميم و تكميل فرمود.

و از اينجاست كه پيغمبر خدا بايد با صفت عصمت متصف باشد؛ يعنى در گرفتن وحى از جانب خدا و در نگهدارى آن و در رسانيدن آن به مردم از خطا مصون باشد و معصيت (تخلف از قانون خود) نكند؛ زيرا چنانكه گذشت تلقى وحى و حفظ و تبليغ آن سه ركن هدايت تكوينى مى باشند و خطا در تكوين معنا ندارد.

گذشته از اينكه معصيت و تخلف از مؤ داى دعوت و تبليغ خود، دعوتى است عملى به ضد دعوت و موجب سلب وثوق و اطمينان مردم است از راستى و درستى دعوت و در نتيجه غرض و هدف دعوت را تباه مى كند.

خداى متعال در كلام خود به عصمت پيغمبران اشاره نموده مى فرمايد:

( وَاجْتَبَيْناهُمْ وَهَدَيْناهُمْ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ ) (١٨٢)

و باز مى فرمايد:

( عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ اَحَداً اِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَاِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ اَنْ قَدْ اَبْلَغَوُا رِسالاتِ رَبِّهِمْ ) (١٨٣)

پيغمران و دين آسمانى

آنچه پيغمبران خدا از راه وحى به دست آورده و به عنوان پيغام و سفارش خدايى به مردم رسانيدند (دين ) بود؛ يعنى روش زندگى و وظايف انسانى كه سعادت واقعى انسان را تاءمين مى كند(١٨٤) .

دين آسمانى به طور كلى از دو بخش اعتقادى و عملى مركب مى باشد، بخش ‍ اعتقادى يك رشته اعتقادات اساسى و واقع بينى ها است كه بايد انسان پايه زندگى خود را به روى آنها گذارد و آنها سه اصل كلى (توحيد، نبوت و معاد) است كه با اختلال يكى از آنها پيروى دين صورت نبندد.

و بخش عملى يك رشته وظايف اخلاقى و عملى است كه مشتمل است بر وظايفى كه انسان نسبت به پيشگاه خداى جهان و وظايفى كه انسان در برابر جامعه بشرى دارد. و از اينجاست كه وظايف فرعى كه در شرايع آسمانى براى انسان تنظيم شده بر دو گونه است اخلاق و اعمال و هر يك از آنها نيز بر دو قسم است :

الف قسمتى ، اخلاق و اعمالى است كه به پيشگاه خداوندى ارتباط دارد مانند خلق و صفت ايمان و اخلاص و تسليم و رضا و خشوع و مانند عمل نماز و روزه و قربانى و اين دسته بويژه (عبادات ) ناميده مى شود و خضوع و بندگى انسان را نسبت به پيشگاه خدايى مسجل مى سازد.

ب و قسمتى ، اخلاق و اعمال شايسته اى است كه به جامعه ارتباط دارد مانند اخلاق و صفات بشر دوستى و خيرخواهى و عدالت و سخاوت و مانند وظايف معاشرت و داد و ستد و غير آنها و اين قسم بويژه (معاملات ) ناميده مى شود.

و از طرف ديگر نوع انسانى تدريجا متوجه كمال است و جامعه بشرى به مرور زمان ، كاملتر مى شود، ظهور اين تكامل در شرايع آسمانى نيز ضرورى است و قرآن كريم نيز همين تكامل تدريجى را (چنانكه از راه عقل به دست مى آيد) تاءييد مى كند و چنانكه از آياتش استفاده مى شود هر شريعت لاحق از شريعت سابق كاملتر است ، مى فرمايد:

( وَاَنْزَلْنا اِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ ) (١٨٥) .

و البته چنانكه نظريات علمى نشان مى دهد و قرآن كريم نيز تصريح مى كند، زندگى جامعه انسانى در اين جهان ابدى نيست و طبعا تكامل نوع وى نامتناهى نخواهد بود و از اين روى ، كليات وظايف انسانى از جهات اعتقاد و عمل ناگزير در مرحله اى متوقف خواهد شد بالتبع نبوت و شريعت نيز روزى كه از جهت كمال اعتقاد و توسعه مقررات عملى به آخر مرحله رسيد، ختم خواهد گرديد.

و از اينجاست كه قرآن كريم براى روشن ساختن اينكه اسلام ، دين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آخرين و كاملترين اديان آسمانى است ، خود را كتاب آسمانى غير قابل نسخ و پيغمبراكرم را خاتم انبيا و دين اسلام را مشتمل به همه وظايف ، معرفى مى كند؛ چنانكه مى فرمايد:

( وَاِنَّهُ لَكِتابٌ عَزيزٌ لاياءتيِه الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلا مِنْ خَلْفِهِ ) (١٨٦)

و مى فرمايد:

( ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَلكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَخاتَمَ النَّبِيّينَ ) (١٨٧)

و مى فرمايد:

( وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَىْءٍ ) (١٨٨)

پيغمبران و حجت وحى و نبوت

بسيارى از دانشمندان امروزى كه در وحى و نبوت كنجكاوى كرده اند، مسئله وحى و نبوت و مسائل مربوط به آن را با اصول روانى اجتماعى توجيه نموده اند مى گويند: پيغمبران خدا مردانى پاك نهاد، بلند همت و بشر دوست بوده اند كه براى پيشرفت مادى و معنوى بشر و اصلاح جامعه هاى فاسد قوانين و مقرراتى تنظيم نموده اند و مردم را به سوى آن دعوت كرده اند و چون مردم آن روز زير بار منطق عقل نمى رفته اند براى جلب اطاعت مردم ، خود و افكار خود را به عالم بالا نسبت داده اند و روح پاك خود را روح القدس و فكرى كه از آن ترشح مى كند (وحى و نبوت ) و وظايفى را كه از آن نتيجه گرفته مى شود (شريعت آسمانى ) و بياناتى كه مشتمل به آنهاست مثلاً (كتاب آسمانى ) ناميده اند.

كسى كه با انصاف و نظر عميق به كتب آسمانى و بويژه به قرآن كريم و همچنين به شريعت پيغمبران نگاه كند، ترديد نخواهد داشت كه اين نظريه درست نيست ، پيغمبران خدا مردان سياست نبودند بلكه مردان حق و سراپا صدق و صفا بودند. چيزى را كه درك مى كردند بى كم و كاست مى گفتند و آنچه را مى گفتند، مى كردند و آنچه مدعى بودند شعور مرموزى بود كه با مدد غيبى به ايشان اضافه مى شد و از آن راه ، وظايف اعتقادى و عملى مردم را از پيشگاه خدايى فرا گرفته به مردم تبليغ مى كردند.

و از اينجا روشن مى شود كه براى ثبوت دعوى نبوت ، حجت و دليل لازم است و مجرد اينكه شريعتى كه پيغمبر مى آورد مطابق عقل مى باشد، در صدق دعوى پيغمبرى كافى نيست ؛ زيرا كسى كه دعوى پيغمبرى مى كند علاوه بر دعوى صحت شريعت خود، دعوى ديگرى دارد و آن اين است كه با عالم بالا رابطه وحى و نبوت دارد و از جانب خدا ماءموريت دعوت يافته است و اين دعوى در جاى خود دليل مى خواهد. و از اين روى بود كه (چنانكه قرآن كريم خبر مى دهد) پيوسته مردم با ذهن ساده خود از پيغمبران خدا براى اثبات صدق دعوى نبوت معجزه مى خواسته اند.

و معناى اين منطق ساده و درست اين است كه وحى و نبوت كه پيغمبر خدا دعوى مى كند در ساير مردم كه مانند وى انسانند يافت نمى شود و ناچار نيرويى است غيبى كه خدا به طور خرق عادت به پيغمبر خود داده كه بوسيله آن سخن خدا را شنيده از روى ماءموريت ، به مردم برساند، اگر راست است ، پس پيغمبر از خداى خود بخواهد كه خارق عادت ديگرى به وجود آورد كه مردم به وسيله آن ، صدق نبوت پيغمبر (مدعى نبوت ) را باور كنند.

چنانكه روشن است درخواست معجزه از پيغمبران طبق منطقى است درست و بر پغمبر خداست كه براى اثبات نبوت خود ابتدا يا طبق درخواست مردم ، معجزه بياورد و قرآن كريم نيز اين منطق را تاءييد كرده از بسيارى از پيغمبران ابتدا يا پس از درخواست مردم معجزه نقل مى فرمايد.

البته بسيارى از كنجكاوان تحقق معجزه (خرق عادت ) را انكار نموده اند ولى سخنشان به دليل قابل توجهى تكيه نمى دهد و علل و اسبابى كه براى حوادث تا كنون با تجربه و فحص به دست ما رسيده هيچگونه دليلى نداريم كه آنها دائمى هستند و هيچ حادثه اى هرگز با غير علل و اسباب عادى خود متحقق نمى شود و معجزاتى كه به پيغمبران خدا نسبت داده شده محال و خلاف عقل (مانند زوج بودن عدد سه ) نيستند بلكه خرق عادت مى باشد در صورتى كه اصل خرق عادت از اهل رياضت بسيار ديده و شنيده شده است

شماره پيغمبران خدا

به حسب نقل در گذشته تاريخ ، پيغمبران بسيارى آمده اند و قرآن كريم نيز كثرت ايشان را تاءييد فرموده و عده اى از ايشان را به نام و نشان ياد كرده ولى عده مشخص ‍ برايشان ذكر ننموده است

از راه نقل قطعى شماره ايشان به دست نيامده جز اينكه در روايت معروف كه از ابى ذر غفارى از پيغمبراكرم است عدد ايشان ١٢٤ هزار تعيين شده است

پيغمبران اولوالعزم و صاحبان شريعت

به حسب آنچه از قرآن كريم استفاده مى شود همه پيغمبران خدا شريعت نياورده اند بلكه پنج نفر از ايشان كه حضرت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند اولواالعزم و صاحبان شريعت مى باشند و ديگران در شريعت تابع اولواالعزم بوده اند. خداى متعال در كلام خود مى فرمايد:

( شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدّينِ ما وَصّى بِهِ نُوحاً وَالَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ وَما وَصَّيْنا بِهِ اِبْراهيمَ وَمُوسى وَعيسى ) (١٨٩)

و مى فرمايد:

( وَاِذ اَخَذْنا مِنَ النَّبِيّينَ ميثاقَهُمْ وَمِنْكَ وَمِنْ نُوحِ وَاِبْراهيمَ وَمُوسى وَعيسىَ بْنِ مَرْيَمَ وَاَخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً ) (١٩٠)