آشنایی با زنان قرآنی

 آشنایی با زنان قرآنی 0%

 آشنایی با زنان قرآنی نویسنده:
گروه: زنان

 آشنایی با زنان قرآنی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: فواد حمدو الدقس
گروه: مشاهدات: 10777
دانلود: 2766

توضیحات:

آشنایی با زنان قرآنی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10777 / دانلود: 2766
اندازه اندازه اندازه
 آشنایی با زنان قرآنی

آشنایی با زنان قرآنی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

همسر عزیز و یوسف‌

یوسف از سختی‌های چاه رهایی یافت و زندگی خود را با خوشبختی در خانه عزیز آغاز کرد. اما این شادی او چندان طول نکشید، طوری که او در سختی بزرگ‌تری افتاد، آن هم به علت زیبایی و اخلاق نیکویی که داشت و و همین زیبایی صورت و سیرت، یوسفعليه‌السلام را در بلایی بزرگ انداخت.

به دلیل حسن خلق و رفتار عاقلانه یوسف، عزیز مصر بسیار به او اعتماد داشت و به راحتی در میان خانواده عزیز مصر، رفت و آمد می‌کرد، زیرا یوسفعليه‌السلام به منزله فرزندی عزیز برای آنها بود و عزیز مصر و خانواده‌اش او را از صمیم قلب دوست می‌داشتند.

زیبایی حضرت یوسفعليه‌السلام در سن جوانی، به اوج خود رسید. به همین دلیل، همسر عزیز (زلیخا)، عاشق یوسف شد. زلیخا، تمامی کارهای یوسف را زیر نظر داشت و یک لحظه چشم از او برنمی‌داشت و حتی هنگامی که یوسفعليه‌السلام می‌خوابید، چهره او را در خواب تماشا می‌کرد و در نظر او هر لحظه زیبایی یوسف، بیشتر و شعله عشق او فروزان‌تر می‌شد.

روزی زلیخا وسوسه شد تا یوسفعليه‌السلام را به جای خلوتی دعوت کند و بدین ترتیب، آرزوی دلش را با او در میان گذارد، ولی نمی‌دانست چگونه این کار را انجام دهد. او همسر عزیز مصر بود و مقام والایی داشت. از یک سو عشق یوسف و از سویی دیگر همسر عزیز مصر بودن، جسم و جان او را می‌فشرد و فکرش را مشغول می‌کرد. سردرگم بود و نمی‌دانست چه کند؟ به انواع و اقسام حیله‌ها و نقشه‌ها روی آورد، تا به یوسفعليه‌السلام بفهماند که او را دوست می‌دارد، تا اینکه بتواند توجه یوسفعليه‌السلام را به خود جلب کند، اما یوسف که به رشد و قوت رسیده و از جانب خداوند علم و حکمت دریافت کرده بود، بسیار کریم‌تر از آن بود که به این اشاره‌ها توجهی نشان دهد و البته اینها همه جزای نیکوکاری‌اش بود.

( وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ ) (یوسف: ۲۲)

و چون به حدّ رشد رسید، او را حکمت و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش می‌دهیم.

حضرت یوسفعليه‌السلام انسان بزرگواری بود. فرزند یعقوب نبیعليه‌السلام و انبیا، هرگز گِردِ حرام و معصیت نمی‌گشتند و هیچ‌گاه در امانت خیانت نمی‌کردند. یوسفعليه‌السلام نیز، نمی‌توانست در برابر نعمت عزیز که او را در زیر بال و پر خود گرفته بود، ناسپاسی کند. او با خانواده عزیز، از سر صداقت و امانت رفتار می‌کرد. یوسفعليه‌السلام اشارات زلیخا را می‌دید، اما از آنها چشم می‌پوشید و وانمود می‌کرد که نمی‌داند او چه می‌گوید و چه می‌خواهد، تا اینکه یک روز عزیز مصر، از شهر بیرون رفت و یوسفعليه‌السلام به عادت همیشه مشغول خدمت بود. زلیخا نیز، روی تخت نشسته و به مخده تکیه داده بود و یوسف را تماشا می‌کرد. زلیخا همه خدمت‌کاران را مرخص کرد و تنها از یوسف خواست که بماند. سپس از جایش برخواست و درها را بست و به یوسف گفت: «اکنون من تسلیم توام، هر کاری که بخواهی می‌توانی انجام دهی».

ولی یوسفعليه‌السلام که جوانی برومند و نیکو خصال بود و خداوند به او علم و حکمت داده و او را برای رسالت برگزیده بود، قلب و اندیشه خود را متوجه خدا کرد و به او پناه برد و جواب داد: «پناه می‌برم به خدا از آنچه تو می‌خواهی. حاشا که من به عزیز، که پرورنده من بوده، خیانت کنم و نسبت به خدایی که مرا گرامی داشته، نافرمانی روا دارم. من ناسپاس نیستم و این کار تو در اصل کار خوب و پسندیده‌ای نیست. بانو! اگر من و تو درها را ببندیم تا کسی ما را نبیند، یقین داشته باش که خداوند می‌بیند و این خیانت را درمی‌یابد، هر چند که از چشم‌ها پنهان باشد. خداوند کسانی را که معصیت می‌کنند، دوست ندارد و آنها را عذاب می‌دهد.

قالَ مَعاذَ اللهِ إنَّه رَبِّی أحسَنَ مَثوایَ إنَّهُ لا یُفلِحُ الظّالِمُونَ (یوسف: ۲۳)

[یوسف] گفت: پناه بر خدا! او پروردگار من است. جایگاه مرا نیکو داشته است، قطعاً ستمکاران رستگار نمی‌شوند.

همسر عزیز، که زن سخت‌گیر و زیبایی بود، عاشق یکی از خدمت‌کارانش شده بود، حال آنکه این خدمت‌کار، دست رد به سینه او زده بود. زلیخا، هرگز انتظار چنین برخوردی را نداشت؛ زنی که همواره هر چه خواسته بود، برایش فراهم شده بود، مسلماً تحمل این رفتار برایش دشوار بود که خدمت‌کاری او را به خاطر عشقش، تحقیر کند. با این وجود، او خشمش را فرو خورد و خواست که یوسفعليه‌السلام را به زور به طرف خود بکشاند و به یقین، اگر یوسف برهان پروردگارش را نمی‌دید، بر اساس غریزه به سوی او تمایل پیدا می‌کرد، اما خداوند به او با برهان کمک کرد، تا بدی و فحشا را از او دور کند، زیرا او بنده برگزیده خدا بود.

( وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا انْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ ) (یوسف: ۲۴)

بدین ترتیب، به یوسف که از طرف خداوند، براهینی مبنی بر انجام‌ندادن این کار ابلاغ می‌شد، وحی آمد که فرار کند، زیرا فرار از قتل بهتر و رفتار مسالمت‌آمیز بهتر از رفتار خشن است. یوسفعليه‌السلام که قصد زلیخا را دریافته بود، به سمت در فرار کرد و زلیخا نیز، در پی او دوید. لحظه‌ای که نزدیک در رسیدند، زلیخا از پشت پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن یوسف پاره شد.

یوسفعليه‌السلام ، در را گشود، در حالی که پشت در و مقابل خود، عزیز مصر را دید که با تعجب به هر دوی آنها نگاه می‌کرد، زن که حرفی برای گفتن نداشت، برای انتقام از یوسفعليه‌السلام و یا شاید برای بی‌گناه جلوه دادن خود، با چهره‌ای حق به جانب و از روی مکر و حیله گفت: «ای عزیز! یوسف، حریم خانواده تو را رعایت نکرده و از شرافت تو محافظت ننموده، او می‌خواست از من کام بگیرد».

( ما جَزاءُ مَنْ ارادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلَّا انْ یُسْجَنَ اوْ عَذابٌ الِیمٌ )(یوسف: ۲۵)

جزای کسی که قصد بدی به خانواده تو کرده جز اینکه زندانی با کیفر دردناکی شود، چه خواهد بود؟

یوسف هم که چاره‌ای جز گفتن حقیقت نداشت، همه اتفاق‌های پیش‌آمده را برای عزیز تعریف کرد. عزیز مصر، نمی‌دانست که کدام‌یک راست و کدام‌یک دروغ می‌گویند. اما یکی از بستگان همسر عزیز مصر گفت:

( إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْکاذِبِینَ* وَ إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ ) (یوسف: ۲۶ و ۲۷)

اگر پیراهن او [یوسف] از جلو پاره شده باشد، زلیخا راست می‌گوید و او [یوسف] دروغگوست و چنانچه از پشت پاره شده باشد یوسف راست می‌گوید و زن دروغگویی بیش نیست.

عزیز مصر، دریافت که وی، حکم درستی داده است. پیراهن را برای عزیز آوردند و او دید که پیراهن از پشت پاره شده است. بدین‌وسیله یوسفعليه‌السلام بی‌گناه دانسته شد. عزیز مصر، به سمت زلیخا رفت و او را برای این خواسته از یوسف، ملامت کرد و به او گفت: «این از حیله شما زنان است، البته حیله شما شگرف است»، عزیز مصر از یوسف خواست که در مورد این موضوع، با هیچ کس سخن نگوید، زیرا رسوایی بزرگی بود و به همسرش نیز گفت:

( وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ ) (یوسف: ۲۹)

و ای زن! تو نیز برای خلاف خود استغفار کن که تو از خطاکاران بوده‌ای.

در شهر و قصر، شایع شد که زن عزیز مصر، عاشق غلامش یوسف شده است. زنان، زبان به ملامت او گشودند و او را سرزنش کردند. زلیخا، که همچنان در آتش عشق یوسفعليه‌السلام می‌سوخت، نمی‌دانست چه کند، از طرفی هم، شماتت زنان او را آشفته‌تر می‌کرد.

( وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ ) (یوسف: ۳۰)

[این جریان در شهر منعکس شد]؛ گروهی از زنان شهر گفتند: همسر عزیز، غلامش را به سوی خود دعوت می‌کند. عشق [این جوان]، در اعماق قلبش نفوذ کرده؛ ما او را در گمراهی آشکاری می‌بینیم.

مهمانی زلیخا

زلیخا، بدگویی زنان را شنید. به همین دلیل، مهمانی ترتیب داد و همه زنان را دعوت کرد و برای آنها محفل و تکیه‌گاهی آماده نمود و برای آنکه به چیزی شک نکنند، انواع و اقسام میوه‌ها و خوراکی‌ها را برای آنها تدارک دید و به دست هر یک، چاقویی داد و به یوسف گفت: «بیا و از بین زنان عبور و از آنها پذیرایی کن». وقتی یوسفعليه‌السلام آمد، آنها از جای خود نیم‌خیز شدند و با تعجب بدون آنکه مژه بر هم بزنند، محو جمال و زیبایی یوسف شدند. یوسف را جوانی دیدند که مانند جوانان دیگر نیست، چهره‌اش سپید و نورانی و چشم‌هایش زیباست. آنها حیا و شرم را کنار گذاشته و با حسرت به یوسف می‌نگریستند. زنان آن‌قدر محو زیبایی یوسف شده بودند که بی‌اراده با چاقو دستان خود را بریدند. آنها فقط می‌گفتند:( حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَراً إن هذا إلَّا مَلَکٌ کَریمٌ؛؟ ) «خدایا تو منزهی! این بشر نیست، این نیست جز فرشته‌ای بزرگوار» (یوسف: ۳۱).

زلیخا، دستانش را به هم زد و خطاب به زنانی که دست خود را بریده بودند، گفت: «این همان یوسف است که شما برای لحظه‌ای کوتاه او را دیدید، اما من هر روز او را در خانه‌ام می‌بینم و او همواره در مقابل چشمان من است. من خود را بر او عرضه کردم، اما او به خاطر پاکی‌اش مرا نادیده گرفت. این همان کسی است که مرا درباره او ملامت می‌کردید، من از او کام خواستم، ولی او پاکی ورزید. از شما پنهان نمی‌کنم که من خواهان او هستم و دیگر مالک قلب خود نیستم، زیرا او قلب و روح مرا آکنده است».

( وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ ) (یوسف: ۳۲)

و اگر آنچه را دستور می‌دهم انجام ندهد، قطعاً زندانی خواهد شد و از حقیران خواهد بود. زنان مصر، چون شاهد زیبایی یوسف شدند و عشق با عزت و جلال زلیخا را نسبت به یوسف دیدند و تهدیدهای او را شنیدند، خود را به یوسف رسانده و از او خواستند که به خواسته زلیخا تن در دهد. اما یوسف که از سرچشمه حکمت الهی سیراب می‌شد و تنها پناهگاهش خدا بود و همواره از او راه درست را می‌طلبید، از این کار سر باز زد و برای دفع کید و مکر این زنان، با خواست خود زندان را انتخاب نمود، تا شاید از خواسته زلیخا رهایی یابد. یوسف گفت:

( رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَیَّ مِمّا یَدعُونَنِی إلَیهِ وَ إلا تَصرِف عَنّی کَیدَهُنَّ أصبُ إلَیهِنَّ وَ أکُن مِنَ الجاهِلینَ ) (یوسف: ۳۳)

پروردگارا! زندان برای من از آنچه مرا به سوی آن می‌خوانند، محبوب‌تر است و اگر حیله آنها را از من بازنگردانی، به سوی آنها تمایل پیدا می‌کنم و از جاهلان می‌گردم.

یوسفعليه‌السلام به زندان رفت و پس از مدتی به خواست خدا و پس از گواهی زلیخا به پاک‌دامنی یوسفعليه‌السلام و گناه خود، با عزت و احترام از زندان آزاد شد. زلیخا، اعتراف کرد که من خود را بر او عرضه کردم، اما او به آن تن نداد و من او را به زندان فرستادم، در حالی که بی‌گناه بود. با شهادت زلیخا، بی‌گناهی یوسفعليه‌السلام ثابت شد. عزیز مصر، یوسفعليه‌السلام را به عنوان مشاور مخصوص خود انتخاب کرد تا همیشه در کنار او باشد و او را یاری دهد.

در تواریخ آمده است که پس از مرگ عزیز مصر، روزی یوسف که به عزیزی مصر رسیده بود زلیخا را دید که بسیار پیر و زشت شده بود. زلیخا از یوسف خواست تا او را دعا کند و از خدا بخواهد که او جوان شود و زیبایی خود را بازیابد. یوسف دعا کرد و زلیخا جوان شد و پس از آن یوسفعليه‌السلام با او ازدواج کرد. در روز ازدواج، یوسف به زلیخا گفت: «آیا این بهتر از آنچه که تو می‌خواستی نیست؟» زلیخا گفت: «بله، اما مرا به خاطر عشقی که به تو داشتم، ملامت نکن، حال دیگر همسر تو هستم».

ساره‌

اشاره

( وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْری قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ* فَلَمَّا رَأی أَیْدِیَهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلی قَوْمِ لُوطٍ* وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ* قالَتْ یا وَیْلَتی أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِی شَیْخاً إِنَّ هذا لَشَیْ‌ءٌ عَجِیبٌ* قالُوا أَ تَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللهِ رَحْمَتُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ ) (هود: ۶۹- ۷۳)

فرستادگان ما [فرشتگان] برای ابراهیم بشارت آوردند، گفتند: سلام! [او نیز] گفت: سلام! و طولی نکشید که گوساله بریانی [برای آنها] آورد. [اما] هنگامی که دید دست آنها به آن نمی‌رسد [و از آن نمی‌خورند، کار] آنها را زشت شمرد، و در دل احساس ترس نمود. به او گفتند: نترس! ما به سوی قوم لوط فرستاده شده‌ایم و همسرش ایستاده بود [از خوشحالی] خندید، پس او را به اسحاق و پس از او به یعقوب بشارت دادیم. گفت: ای وای بر من! آیا من فرزند می‌آورم در حالی که پیرزنم و این شوهرم پیرمردی است؟ این راستی چیز عجیبی است. گفتند: آیا از فرمان خدا تعجب می‌کنی؟ این رحمت خدا و برکاتش بر شما خانواده است زیرا او ستوده و والاست.

( هَلْ أَتاکَ حَدِیثُ ضَیْفِ إِبْراهِیمَ الْمُکْرَمِینَ* إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْکَرُونَ* فَراغَ إِلی أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ* فَقَرَّبَهُ إِلَیْهِمْ قالَ أَ لاتَأْکُلُونَ* فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِیمٍ* فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِی صَرَّةٍ فَصَکَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِیمٌ* قالُوا کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ إِنَّهُ هُوَ الْحَکِیمُ الْعَلِیمُ ) (ذاریات: ۲۴- ۳۰)

آیا خبر مهمان‌های بزرگوار ابراهیم به تو رسیده است؟ در آن زمان که بر او وارد شدند و گفتند: سلام بر تو. او گفت: سلام بر شما که جمعیتی ناشناخته‌اید. سپس پنهانی به سوی خانواده خود رفت و گوساله فربه [و بریان شده‌ای را برای آنها] آورد و نزدیک آنها گذارد [ولی با تعجب دید دست به‌سوی غذا نمی‌برند] گفت: آیا شما غذا نمی‌خورید؟ و از آنها احساس وحشت کرد، گفتند: نترس [ما رسولان و فرشتگان پروردگار توایم] و او را بشارت به تولد پسری دانا دادند. در این هنگام همسرش جلو آمد، در حال که [از خوشحالی و تعجب] فریاد می‌کشید، به صورت خود زد و گفت: [آیا پسری خواهم آورد در حالی که] پیرزنی نازا هستم؟ گفتند: پروردگارت چنین گفته است و او حکیم و داناست.

شأن نزول آیه‌ها

این آیه‌ها درباره ابراهیمعليه‌السلام و همسرش ساره نازل شده است. طبق سند معتبر در قرآن کریم و تمامی تواریخ، ابراهیمعليه‌السلام و ساره، صاحب فرزند نمی‌شدند، تا اینکه در کهن‌سالی خداوند بشارت آمدن اسحاق را به آن دو داد. طبق این آیه‌ها هنگامی که فرشتگان مژده اسحاق را به ابراهیم و ساره دادند، آنها دچار حیرت شدند. جهت آشنایی بیشتر درباره زندگی ساره، مختصری از زندگی او در کنار بزرگ‌ترین پیام‌آور توحید، حضرت ابراهیم خلیلعليه‌السلام را در ادامه می‌آوریم.

ساره کیست؟

اشاره

ساره، بنت هاران بن ناحور بن ساروخ بن أرغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قینان بن ارفخشد بن سام بن نوح، از نوادگان نوح نبیعليه‌السلام و دختر عمو و همسر ابراهیمعليه‌السلام است. ازدواج ساره و ابراهیم ترکیبی از حکمت و نیکویی بود. ساره، صاحب جمال نیکویی بود و ابراهیم بسیار حکیم و صاحب خرد و دارای روحی متعالی و عزمی استوار بود.(۱)

ابراهیمعليه‌السلام خدای یکتا را پرستش می‌کرد و او را تهلیل می‌گفت و نماز می‌خواند و ساره مراقب بود که او چه می‌کند. ساره می‌دید که او با حالتی متواضعانه ایستاده و تکان نمی‌خورد. گویی در برابر فرد بزرگواری ایستاده است. چون نماز ابراهیم تمام شد، ساره به او گفت: «چه می‌کردی؟» ابراهیمعليه‌السلام با چشمانی پر از اشک گفت: «نماز می‌خواندم». ساره گفت: «آیا خدای تو غیر از خدایان ماست». ابراهیمعليه‌السلام گفت: «خداوند من کسی است که شریکی ندارد. هر چه در آسمان و زمین است، تحت قدرت اوست». ساره با حالت انکار پرسید: «و خدایان ما؟» ابراهیم گفت: «خورشید و ماه و ستارگان، همه مسخر اویند و آن‌گونه که او بخواهد می‌گردند، خدای آنها خدای ماست». ساره گفت: «اینها را چه کسی به تو گفته؟» ابراهیم گفت: «خدایم مرا به راه راست هدایت کرده است». ساره گفت: «و چه کسی تو را به خدایت و به این دین هدایت کرد؟» ابراهیمعليه‌السلام که یکتاپرست بود، قاطعانه و از روی ایمان گفت: «من از آنچه خداوند به من وحی

___________________________________

۱- نساء فی القرآن الکریم ساره.

می‌کند، اطاعت می‌کنم. او مرا به پیامبری برانگیخته است تا مردمان را به اطاعت از او دعوت کنم و من تو را ای ساره، به پرستش خدایی که هیچ شریکی ندارد، دعوت می‌کنم».

ساره پرسید: «آیا نماز تو، به ما امر می‌کند که آنچه را پدرانمان می‌پرستیدند، ترک کنیم». ابراهیمعليه‌السلام گفت: «من تو را از پرستش غیر خدا برحذر می‌دارم، زیرا آیه‌های روشنی از خداوند به من رسیده است». ساره گفت: «آیا خدای تو یگانه است، در حالی که خدای ما هم ماه است، هم خورشید و هم ستاره مشتری و آنها خدایان عطوفت، عشق و جنگ هستند و خدایان بسیار دیگری که هر کدام روزی برای ایشان است». ابراهیمعليه‌السلام جواب داد: «آیا خدایان شما بهتر از خدای واحد قهاراند؟» ساره گفت: «چگونه ممکن است که برای کل زمین و آسمان، تنها یک خدا وجود داشته باشد». ابراهیمعليه‌السلام گفت: «اگر چند خدا، غیر از خدای یگانه می‌بود، زمین پر از فساد و تباهی می‌شد. بدان که اسرار آسمان و زمین نزد خداست و همه امور، به خدا باز می‌گردد».

ساره گفت: «خدایی بالاتر از خورشید و قمر؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «او خالق همه چیز و همه کس و حاکم بر همه چیز و همه کس است. امر و نهی از جانب اوست و همه چیز به او باز می‌گردد. پروردگار آسمان‌ها و زمین است و خدایی است که غیر از او، خدایی نیست». ساره گفت: «آیا امور همه چیزها را به تنهایی تدبیر می‌کند؟»

ابراهیمعليه‌السلام گفت: «آری». ساره گفت: «خدایت را کی می‌بینی؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «پس از مرگ». ساره گفت: «پس از مرگ به هاویه می‌رویم در زمین که بازگشتی از آن نیست». ابراهیمعليه‌السلام گفت: «خداوند پس از مرگ، دوباره هر چیزی را برمی‌انگیزد و همه چیز به سوی او باز می‌گردد».

ساره گفت: «چگونه وقتی که حتی استخوان‌های ما به خاک تبدیل شد، دوباره زنده می‌شویم؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «خدای من، همه چیز را مبعوث می‌کند و به اسرار همه چیز آگاهی دارد. در آن روز به هیچ‌کس ظلم نمی‌شود و ستمکاران از نیکوکاران جدا می‌شوند». ساره گفت: «جزای کسی که به خدای تو ایمان آورد، چیست؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «آیا جزای نیکی غیر از نیکی است. پاداش آنها بخشش خداوند و بهشت برین است که در زیر آن چشمه‌ها روان‌اند». ساره گفت: «و جزای کسی که به خداوند تو کافر شود؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «جایگاه آنها جهنم است که در آن جاودانه خواهند ماند و هر روز عذابشان شدیدتر خواهد شد».

ساره با تعجب و وحشت به ابراهیمعليه‌السلام نگاه می‌کرد، زیرا چیزی که او از پیران شنیده بود، غیر از این بود. سخنان ابراهیمعليه‌السلام ، حرف‌های تازه‌ای بود. او درباره چیزی فراتر از هستی سخن می‌گفت. انسان را اشرف مخلوقات می‌دانست که همانا آن پیروزی آشکار و به هم‌ریزنده خواب‌های آبا و اجدادشان بود. سپس به ابراهیمعليه‌السلام گفت:

«اینها را از کجا آموخته‌ای، ای ابراهیم؟!» ابراهیم گفت: «اینها را خدایم به من آموخته است».

ساره می‌خواست چشم و دلش از آن منبع فیض، نورانی شود، پس گفت: «آیا او حق است؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «بله، او حق است». ابراهیم می‌خواست که او به خدا و رسالتش ایمان بیاورد. پس به او گفت: «خدای من! استغفار می‌طلبم و به سوی تو توجه می‌کنم. به‌درستی که خدای من نزدیک و اجابت‌کننده است». ساره گفت: «آیا او دعای تو را می‌شنود؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «خدای من آنچه در آسمان‌ها و زمین است را می‌داند و او شنوایی داناست. او می‌داند آنچه را پنهان و آنچه را آشکار می‌کنیم و می‌داند آنچه را به‌دست می‌آوریم. و کلیدهای غیب نزد اوست و تنها او می‌داند آنچه در خشکی و دریا می‌گذرد. و فقط او می‌داند آنچه بر زمین فرو می‌رود و آنچه از زمین برمی‌آید و می‌داند خیانت چشم‌ها را و آنچه در سینه‌ها پنهان است. به او ایمان بیاور!» ساره گفت: «نمی‌دانم چگونه این کار را انجام دهم». ابراهیمعليه‌السلام گفت: «به یگانگی خداوند شهادت بده ای ساره!» ساره گفت: «آیا می‌خواهی شهادت دهم که خدا یکتاست و شریکی ندارد؟» ابراهیم گفت: «و اینکه ابراهیم بنده و فرستاده اوست. می‌خواهم که خدا قلبت را پاک گرداند و تو را هدایت کند و سینه‌ات را برای تسلیم در برابر حق گشاده گرداند».

ساره گفت: «آیا پیش از شهادتین خدا را می‌بینم؟ چگونه شهادت دهم به او، در حالی که او را ندیده‌ام؟» ابراهیمعليه‌السلام گفت: «چشم‌ها، خدای مرا نمی‌بینند، اما با چشم دل، می‌توان او را درک کرد و او به همه چیز آگاه است». ساره گفت: «تا او را نبینم، شهادت نخواهم داد». ابراهیم گفت: «مشرق و مغرب از آن خداست و هر طرف رو کنیم، ما را درمی‌یابد و خدایی جز او نیست و همه چیز غیر از او فانی شدنی است. من به یگانگی خداوند شهادت می‌دهم ای ساره! هر دینی غیر از دین خدا گمراهی است. من تسلیم امر خدایم و هر کسی تسلیم امر خدا باشد، جزء نیکوکاران است و اجر او نزد خداست».

ابراهیمعليه‌السلام حقیقت خداوندی را بر روح ساره دمید و شعله ایمان در قلب او روشن شد. نور حق، تیرگی جان او را آکند و در خویش جلوه‌ای از خداوند را دید و چون خدا بخواهد کسی را هدایت کند، به او شرح صدر می‌دهد و چشم دلش را می‌گشاید. ساره زن زیبایی بود که زیبایی‌اش چشم‌ها را خیره می‌کرد. بدین ترتیب، زیبایی باطنی هم به جمال ظاهری او اضافه شد. ساره گفت: «خدایا! من در حق خود ظلم کردم، به یگانگی تو شهادت می‌دهم و اینکه ابراهیم بنده و فرستاده توست. من به ابراهیم و خدای جهان ایمان می‌آورم».

هجرت ابراهیم عليه‌السلام و ساره‌

ابراهیم، قوم خود را به یکتاپرستی دعوت کرد، اما تنها عده‌ای اندک به او ایمان آوردند. به همین دلیل، چاره‌ای نداشت جز اینکه از «بابل» مهاجرت کند. او به همراه ساره به سوی «شام» هجرت کرد و در «حرّان» منزل گزید.

او فکر می‌کرد که شاید در منطقه‌ای دور از وطنش، انسان‌هایی را بیابد که به او ایمان بیاورند، اما اهالی «شام» نیز ستاره‌پرست بودند. ابراهیمعليه‌السلام می‌خواست آنها را به راه راست هدایت کند، ولی هیچ کس دعوت او را نپذیرفت، تا جایی که قحطی و بیماری، زندگی مردم شام را فراگرفت. ابراهیمعليه‌السلام همراه ساره، از شام به سوی «مصر» رفت، اما سرزمین مصر برای رسالتی که ابراهیمعليه‌السلام داشت، مناسب نبود، زیرا حاکم مصر بسیار سخت‌گیر بود و بر امور اهالی‌اش سیطره داشت و بر مقدرات آنها حکم می‌راند. در آن زمان، یکی از ملوک عرب عمالیق، به نام سنان بن علوان بن عبید بن عویج بن عملاق بن لاود بن سام بن نوح بر مصر حکومت داشت.

پس از ورود ابراهیمعليه‌السلام و ساره به مصر، بررسی‌های ابراهیم، برای آنکه ببیند آیا می‌تواند در آنجا دینش را تبلیغ کند یا نه، آغاز شد. در این میان، کسی در مورد آنها نزد ملک، سخن‌چینی کرد. ملک، ابراهیم و ساره را به دربار خواند. زیبایی ساره ملک را برانگیخت. او می‌خواست از ساره بهرمند شود. از این رو، از ابراهیمعليه‌السلام پرسید: «چه رابطه‌ای بین تو و ساره است؟» ابراهیمعليه‌السلام با زیرکی، به قصد او پی برد و ترسید که اگر بگوید ساره همسر اوست، او را اذیت کند و بخواهد او را به زور از ابراهیم بگیرد و ابراهیم را آزار رساند و ساره مجبور شود برای رهایی ابراهیم به کاری تن دهد که پس از آن، متأثر شود. پس ابراهیم گفت: «او خواهر من است». ملک مطمئن شد که ابراهیم همسر ساره نیست و ساره شوهر ندارد. ابراهیمعليه‌السلام به طرف ساره برگشت و آنچه گذشته بود را به اطلاع او رساند و از او قول گرفت که چیزی غیر از آنچه ابراهیم گفته را بر زبان نیاورد. سپس او را به خداوند سپرد، زیرا می‌دانست که خداوند او را حفظ خواهد کرد.

ملک دستور داد که او را به قصر بیاورند و او را به طرف تخت هدایت کنند. ساره را به داخل قصر آوردند، در حالی که لباس‌های فاخری به او پوشانده بودند، ولی ساره به این زینت‌آلات و نیز، نعمت‌هایی که در اطرافش بود، بی‌توجه بود و مال و ثروت سلطان را نمی‌دید و به چیزی جز وفاداری به همسرش و دین او نمی‌اندیشید. بااندوه در گوشه‌ای نشست. ملک به او نگاه می‌کرد، اما او عشق را در نگاه ملک نادیده می‌گرفت. ملک می‌خواست که اندوه را از او دور کند و وحشت را از او بزداید. پس به طرف ساره رفت، دستش را به طرف او دراز کرد و بازوی او را گرفت و گفت: «از خدای تو می‌خواهم که از من درگذرد. من چیزی غیر از نزدیکی به تو نمی‌خواهم».

ساره بازویش را از دست ملک درآورد و رویش را از او برگرداند. ملک بار دیگر بازوی او را گرفت و او را به طرف خود کشید، اما ساره به سرعت خود را عقب کشید، ملک دانست که او بسیار زن پرهیزگاری است و امکان ندارد که با این نیت به او دست یابد. زیرا او تحت کرامت و عنایت خدا بود و خدا هرگز اجازه نمی‌داد که دامن پاک ساره، آلوده به گناه شود. ملک، خدمه‌هایش را صدا زد و گفت: «او را به کسی که اینجا بود، برسانید و کنیزی هم به او بدهید». برخی هم می‌گویند که ملک، در خواب دید که کسی به او گفت: «ابراهیم همسر این زن و نبی خداست، تو نباید به عصمت پیامبر خدا نزدیک شوی». پس از خواب برخواست و ساره را به ابراهیمعليه‌السلام بازگرداند و هاجر را به او عطا کرد و به ابراهیم ایمان آورد.

در تمام مدتی که ساره در قصر ملک به سر می‌برد، ابراهیمعليه‌السلام به نماز ایستاده بود و از خدا می‌خواست تا بدی را از خانواده او دور کند. خداوند رحمان هم، دعای او را اجابت کرد و عصمت و پاکی ساره را حفظ نمود.

در برخی از آثار آمده که خداوند در قصر ملک، حجاب‌ها را از پیش چشم ساره و ابراهیمعليه‌السلام برداشت و آنها آنچه در قصر ملک از زمان ورود ساره تا پایان رخ داد را مشاهده کردند و دیدند که چگونه خداوند عصمت ایشان را حفظ خواهد کرد. بر همین اساس قلب‌هایشان مطمئن شد و چشم‌هایشان روشن و دوستی‌شان بیشتر شد، زیرا او پیش از ازدواج، دختر عموی ابراهیم و اولین کسی بود که به او ایمان آورد.

ابراهیمعليه‌السلام دچار مصیبت‌های بسیاری شد. او برای به دست آوردن روزی، از شام به سوی مصر آمد، زنش را از او گرفتند و میان او و خانواده‌اش جدایی انداختند، اما او آن‌قدر صبر کرد تا خداوند گره از کار او گشود و همسرش را به او بازگردانید. او را در آتش انداختند، اما خداوند او را از آتش نجات داد. ابراهیمعليه‌السلام می‌خواست که اگر خدا بخواهد در مصر بماند. کم‌کم مردم را نرم کرد، مال او افزون و نامش شهره مردم شده بود، اما مردم به او حسادت بردند و شروع به آزار و اذیت او کردند. ابراهیمعليه‌السلام به ناچار تصمیم گرفت از مصر کوچ کند و به سوی سرزمین مقدس فلسطین برود که پیش از آن، وطن او و مدتی در آنجا زندگی کرده بود. از این رو، همراه ساره و هاجر- کنیزی که ملک مصر به او داده بود- از مصر خارج شد.

ازدواج ابراهیم عليه‌السلام و هاجر

ساره نازا بود و فرزندی نداشت و از اینکه می‌دید ابراهیم نسلی ندارد، بسیار ناراحت بود. ساره که دیگر پیر شده بود، از ابراهیمعليه‌السلام خواست تا با کنیزش هاجر که زنی نیکو سرشت بود، ازدواج کند تا هاجر برای آنها کودکی بیاورد که زندگی آنها را رونق بخشد. بدین ترتیب، موضوع را با هاجر در میان گذاشت. هاجر پذیرفت که با ابراهیمعليه‌السلام ازدواج کند. هاجر پس از مدتی برای ابراهیم پسری به دنیا آورد که نام او را اسماعیل نهاد و چشم ابراهیم به دیدن اسماعیل روشن شد. هاجر سعی می‌کرد که شادی‌اش را با ساره تقسیم کند، اما حسادت بر قلب ساره چیره شد و از ابراهیم خواست تا هاجر و فرزندش را از برابر چشمان او دور کند، تا جایی که نه آنها را ببیند و نه صدای آنها را بشنود. ابراهیمعليه‌السلام نیز، چنین کرد و هاجر و طفلش را به سرزمین حجاز برد و آنها را همان‌جا گذاشت و خود به سوی ساره بازگشت و او را از آنچه انجام داده بود، آگاه ساخت. به این ترتیب آرامش، دوباره به زندگی ساره و ابراهیمعليه‌السلام بازگشت.