همسر عزیز و یوسف
یوسف از سختیهای چاه رهایی یافت و زندگی خود را با خوشبختی در خانه عزیز آغاز کرد. اما این شادی او چندان طول نکشید، طوری که او در سختی بزرگتری افتاد، آن هم به علت زیبایی و اخلاق نیکویی که داشت و و همین زیبایی صورت و سیرت، یوسفعليهالسلام
را در بلایی بزرگ انداخت.
به دلیل حسن خلق و رفتار عاقلانه یوسف، عزیز مصر بسیار به او اعتماد داشت و به راحتی در میان خانواده عزیز مصر، رفت و آمد میکرد، زیرا یوسفعليهالسلام
به منزله فرزندی عزیز برای آنها بود و عزیز مصر و خانوادهاش او را از صمیم قلب دوست میداشتند.
زیبایی حضرت یوسفعليهالسلام
در سن جوانی، به اوج خود رسید. به همین دلیل، همسر عزیز (زلیخا)، عاشق یوسف شد. زلیخا، تمامی کارهای یوسف را زیر نظر داشت و یک لحظه چشم از او برنمیداشت و حتی هنگامی که یوسفعليهالسلام
میخوابید، چهره او را در خواب تماشا میکرد و در نظر او هر لحظه زیبایی یوسف، بیشتر و شعله عشق او فروزانتر میشد.
روزی زلیخا وسوسه شد تا یوسفعليهالسلام
را به جای خلوتی دعوت کند و بدین ترتیب، آرزوی دلش را با او در میان گذارد، ولی نمیدانست چگونه این کار را انجام دهد. او همسر عزیز مصر بود و مقام والایی داشت. از یک سو عشق یوسف و از سویی دیگر همسر عزیز مصر بودن، جسم و جان او را میفشرد و فکرش را مشغول میکرد. سردرگم بود و نمیدانست چه کند؟ به انواع و اقسام حیلهها و نقشهها روی آورد، تا به یوسفعليهالسلام
بفهماند که او را دوست میدارد، تا اینکه بتواند توجه یوسفعليهالسلام
را به خود جلب کند، اما یوسف که به رشد و قوت رسیده و از جانب خداوند علم و حکمت دریافت کرده بود، بسیار کریمتر از آن بود که به این اشارهها توجهی نشان دهد و البته اینها همه جزای نیکوکاریاش بود.
(
وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ
)
(یوسف: ۲۲)
و چون به حدّ رشد رسید، او را حکمت و دانش عطا کردیم و نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم.
حضرت یوسفعليهالسلام
انسان بزرگواری بود. فرزند یعقوب نبیعليهالسلام
و انبیا، هرگز گِردِ حرام و معصیت نمیگشتند و هیچگاه در امانت خیانت نمیکردند. یوسفعليهالسلام
نیز، نمیتوانست در برابر نعمت عزیز که او را در زیر بال و پر خود گرفته بود، ناسپاسی کند. او با خانواده عزیز، از سر صداقت و امانت رفتار میکرد. یوسفعليهالسلام
اشارات زلیخا را میدید، اما از آنها چشم میپوشید و وانمود میکرد که نمیداند او چه میگوید و چه میخواهد، تا اینکه یک روز عزیز مصر، از شهر بیرون رفت و یوسفعليهالسلام
به عادت همیشه مشغول خدمت بود. زلیخا نیز، روی تخت نشسته و به مخده تکیه داده بود و یوسف را تماشا میکرد. زلیخا همه خدمتکاران را مرخص کرد و تنها از یوسف خواست که بماند. سپس از جایش برخواست و درها را بست و به یوسف گفت: «اکنون من تسلیم توام، هر کاری که بخواهی میتوانی انجام دهی».
ولی یوسفعليهالسلام
که جوانی برومند و نیکو خصال بود و خداوند به او علم و حکمت داده و او را برای رسالت برگزیده بود، قلب و اندیشه خود را متوجه خدا کرد و به او پناه برد و جواب داد: «پناه میبرم به خدا از آنچه تو میخواهی. حاشا که من به عزیز، که پرورنده من بوده، خیانت کنم و نسبت به خدایی که مرا گرامی داشته، نافرمانی روا دارم. من ناسپاس نیستم و این کار تو در اصل کار خوب و پسندیدهای نیست. بانو! اگر من و تو درها را ببندیم تا کسی ما را نبیند، یقین داشته باش که خداوند میبیند و این خیانت را درمییابد، هر چند که از چشمها پنهان باشد. خداوند کسانی را که معصیت میکنند، دوست ندارد و آنها را عذاب میدهد.
قالَ مَعاذَ اللهِ إنَّه رَبِّی أحسَنَ مَثوایَ إنَّهُ لا یُفلِحُ الظّالِمُونَ (یوسف: ۲۳)
[یوسف] گفت: پناه بر خدا! او پروردگار من است. جایگاه مرا نیکو داشته است، قطعاً ستمکاران رستگار نمیشوند.
همسر عزیز، که زن سختگیر و زیبایی بود، عاشق یکی از خدمتکارانش شده بود، حال آنکه این خدمتکار، دست رد به سینه او زده بود. زلیخا، هرگز انتظار چنین برخوردی را نداشت؛ زنی که همواره هر چه خواسته بود، برایش فراهم شده بود، مسلماً تحمل این رفتار برایش دشوار بود که خدمتکاری او را به خاطر عشقش، تحقیر کند. با این وجود، او خشمش را فرو خورد و خواست که یوسفعليهالسلام
را به زور به طرف خود بکشاند و به یقین، اگر یوسف برهان پروردگارش را نمیدید، بر اساس غریزه به سوی او تمایل پیدا میکرد، اما خداوند به او با برهان کمک کرد، تا بدی و فحشا را از او دور کند، زیرا او بنده برگزیده خدا بود.
(
وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا انْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ
)
(یوسف: ۲۴)
بدین ترتیب، به یوسف که از طرف خداوند، براهینی مبنی بر انجامندادن این کار ابلاغ میشد، وحی آمد که فرار کند، زیرا فرار از قتل بهتر و رفتار مسالمتآمیز بهتر از رفتار خشن است. یوسفعليهالسلام
که قصد زلیخا را دریافته بود، به سمت در فرار کرد و زلیخا نیز، در پی او دوید. لحظهای که نزدیک در رسیدند، زلیخا از پشت پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن یوسف پاره شد.
یوسفعليهالسلام
، در را گشود، در حالی که پشت در و مقابل خود، عزیز مصر را دید که با تعجب به هر دوی آنها نگاه میکرد، زن که حرفی برای گفتن نداشت، برای انتقام از یوسفعليهالسلام
و یا شاید برای بیگناه جلوه دادن خود، با چهرهای حق به جانب و از روی مکر و حیله گفت: «ای عزیز! یوسف، حریم خانواده تو را رعایت نکرده و از شرافت تو محافظت ننموده، او میخواست از من کام بگیرد».
(
ما جَزاءُ مَنْ ارادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلَّا انْ یُسْجَنَ اوْ عَذابٌ الِیمٌ
)(یوسف: ۲۵)
جزای کسی که قصد بدی به خانواده تو کرده جز اینکه زندانی با کیفر دردناکی شود، چه خواهد بود؟
یوسف هم که چارهای جز گفتن حقیقت نداشت، همه اتفاقهای پیشآمده را برای عزیز تعریف کرد. عزیز مصر، نمیدانست که کدامیک راست و کدامیک دروغ میگویند. اما یکی از بستگان همسر عزیز مصر گفت:
(
إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْکاذِبِینَ* وَ إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ
)
(یوسف: ۲۶ و ۲۷)
اگر پیراهن او [یوسف] از جلو پاره شده باشد، زلیخا راست میگوید و او [یوسف] دروغگوست و چنانچه از پشت پاره شده باشد یوسف راست میگوید و زن دروغگویی بیش نیست.
عزیز مصر، دریافت که وی، حکم درستی داده است. پیراهن را برای عزیز آوردند و او دید که پیراهن از پشت پاره شده است. بدینوسیله یوسفعليهالسلام
بیگناه دانسته شد. عزیز مصر، به سمت زلیخا رفت و او را برای این خواسته از یوسف، ملامت کرد و به او گفت: «این از حیله شما زنان است، البته حیله شما شگرف است»، عزیز مصر از یوسف خواست که در مورد این موضوع، با هیچ کس سخن نگوید، زیرا رسوایی بزرگی بود و به همسرش نیز گفت:
(
وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ
)
(یوسف: ۲۹)
و ای زن! تو نیز برای خلاف خود استغفار کن که تو از خطاکاران بودهای.
در شهر و قصر، شایع شد که زن عزیز مصر، عاشق غلامش یوسف شده است. زنان، زبان به ملامت او گشودند و او را سرزنش کردند. زلیخا، که همچنان در آتش عشق یوسفعليهالسلام
میسوخت، نمیدانست چه کند، از طرفی هم، شماتت زنان او را آشفتهتر میکرد.
(
وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ
)
(یوسف: ۳۰)
[این جریان در شهر منعکس شد]؛ گروهی از زنان شهر گفتند: همسر عزیز، غلامش را به سوی خود دعوت میکند. عشق [این جوان]، در اعماق قلبش نفوذ کرده؛ ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم.
مهمانی زلیخا
زلیخا، بدگویی زنان را شنید. به همین دلیل، مهمانی ترتیب داد و همه زنان را دعوت کرد و برای آنها محفل و تکیهگاهی آماده نمود و برای آنکه به چیزی شک نکنند، انواع و اقسام میوهها و خوراکیها را برای آنها تدارک دید و به دست هر یک، چاقویی داد و به یوسف گفت: «بیا و از بین زنان عبور و از آنها پذیرایی کن». وقتی یوسفعليهالسلام
آمد، آنها از جای خود نیمخیز شدند و با تعجب بدون آنکه مژه بر هم بزنند، محو جمال و زیبایی یوسف شدند. یوسف را جوانی دیدند که مانند جوانان دیگر نیست، چهرهاش سپید و نورانی و چشمهایش زیباست. آنها حیا و شرم را کنار گذاشته و با حسرت به یوسف مینگریستند. زنان آنقدر محو زیبایی یوسف شده بودند که بیاراده با چاقو دستان خود را بریدند. آنها فقط میگفتند:(
حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَراً إن هذا إلَّا مَلَکٌ کَریمٌ؛؟
)
«خدایا تو منزهی! این بشر نیست، این نیست جز فرشتهای بزرگوار» (یوسف: ۳۱).
زلیخا، دستانش را به هم زد و خطاب به زنانی که دست خود را بریده بودند، گفت: «این همان یوسف است که شما برای لحظهای کوتاه او را دیدید، اما من هر روز او را در خانهام میبینم و او همواره در مقابل چشمان من است. من خود را بر او عرضه کردم، اما او به خاطر پاکیاش مرا نادیده گرفت. این همان کسی است که مرا درباره او ملامت میکردید، من از او کام خواستم، ولی او پاکی ورزید. از شما پنهان نمیکنم که من خواهان او هستم و دیگر مالک قلب خود نیستم، زیرا او قلب و روح مرا آکنده است».
(
وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ
)
(یوسف: ۳۲)
و اگر آنچه را دستور میدهم انجام ندهد، قطعاً زندانی خواهد شد و از حقیران خواهد بود. زنان مصر، چون شاهد زیبایی یوسف شدند و عشق با عزت و جلال زلیخا را نسبت به یوسف دیدند و تهدیدهای او را شنیدند، خود را به یوسف رسانده و از او خواستند که به خواسته زلیخا تن در دهد. اما یوسف که از سرچشمه حکمت الهی سیراب میشد و تنها پناهگاهش خدا بود و همواره از او راه درست را میطلبید، از این کار سر باز زد و برای دفع کید و مکر این زنان، با خواست خود زندان را انتخاب نمود، تا شاید از خواسته زلیخا رهایی یابد. یوسف گفت:
(
رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَیَّ مِمّا یَدعُونَنِی إلَیهِ وَ إلا تَصرِف عَنّی کَیدَهُنَّ أصبُ إلَیهِنَّ وَ أکُن مِنَ الجاهِلینَ
)
(یوسف: ۳۳)
پروردگارا! زندان برای من از آنچه مرا به سوی آن میخوانند، محبوبتر است و اگر حیله آنها را از من بازنگردانی، به سوی آنها تمایل پیدا میکنم و از جاهلان میگردم.
یوسفعليهالسلام
به زندان رفت و پس از مدتی به خواست خدا و پس از گواهی زلیخا به پاکدامنی یوسفعليهالسلام
و گناه خود، با عزت و احترام از زندان آزاد شد. زلیخا، اعتراف کرد که من خود را بر او عرضه کردم، اما او به آن تن نداد و من او را به زندان فرستادم، در حالی که بیگناه بود. با شهادت زلیخا، بیگناهی یوسفعليهالسلام
ثابت شد. عزیز مصر، یوسفعليهالسلام
را به عنوان مشاور مخصوص خود انتخاب کرد تا همیشه در کنار او باشد و او را یاری دهد.
در تواریخ آمده است که پس از مرگ عزیز مصر، روزی یوسف که به عزیزی مصر رسیده بود زلیخا را دید که بسیار پیر و زشت شده بود. زلیخا از یوسف خواست تا او را دعا کند و از خدا بخواهد که او جوان شود و زیبایی خود را بازیابد. یوسف دعا کرد و زلیخا جوان شد و پس از آن یوسفعليهالسلام
با او ازدواج کرد. در روز ازدواج، یوسف به زلیخا گفت: «آیا این بهتر از آنچه که تو میخواستی نیست؟» زلیخا گفت: «بله، اما مرا به خاطر عشقی که به تو داشتم، ملامت نکن، حال دیگر همسر تو هستم».