آشنایی با زنان قرآنی

 آشنایی با زنان قرآنی 0%

 آشنایی با زنان قرآنی نویسنده:
گروه: زنان

 آشنایی با زنان قرآنی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: فواد حمدو الدقس
گروه: مشاهدات: 10779
دانلود: 2767

توضیحات:

آشنایی با زنان قرآنی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10779 / دانلود: 2767
اندازه اندازه اندازه
 آشنایی با زنان قرآنی

آشنایی با زنان قرآنی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بشارت آمدن اسحاق‌

پس از ۱۳ سال، خداوند به ابراهیم بشارت به‌دنیا آمدن اسحاق را داد که او از ساره، صاحب فرزند پسری به نام اسحاق خواهد شد. ابراهیم به شکرانه این بشارت، سجده شکر به جای آورد.

چهار فرشته خدا؛ جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و کروبیل، بشارت آمدن این کودک را برای ابراهیمعليه‌السلام آوردند. این چهار فرشته در سر راه خود، به دیدن ابراهیم رفته و بر او سلام کردند، در حالی که در قالب انسان‌هایی معمّم بودند و ابراهیم ایشان را نشناخت، همین‌قدر دانست که قیافه‌هایی جالب دارند. بنابراین، پیش خود گفت: «باید این‌گونه اشخاص محترم را خودم پذیرایی کنم و به خدمتشان قیام نمایم و چون او مردی میهمان‌نواز بود، گوساله‌ای چاق برای آنها کباب کرد و نزد آنها گذاشت، ولی دید که دست میهمانان به طرف غذا دراز نمی‌شود. از این رفتار آنها ناراحت شد و احساس ترس کرد. هنگامی که جبرئیل، ابراهیمعليه‌السلام را چنین دید، عمامه را از سر خود برداشت. ابراهیمعليه‌السلام او را که پیش از این بارها دیده بود، شناخت و پرسید: «تو همو هستی؟» گفت: «آری». در این میان ساره از آنجا رد شد و جبرییل او را به ولادت اسحاق و از اسحاق ولادت یعقوب را بشارت داد. ساره همسر آن جناب گفت: «خداوند چه فرموده است؟» ملائکه جواب دادند: «تو را به اسحاق بشارت داده است». ساره با خنده گفت: «چگونه چنین چیزی ممکن است».

در «معانی الاخبار» به سند صحیح از عبدالرحمان بن حجاج از امام صادقعليه‌السلام روایت شده که حضرت در تفسیر آیه( فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ ) (هود: ۷۱) فرموده است: «یعنی حیض شد».

همچنین در «الدرالمنثور» آمده که اسحاق بن بشر و ابن عساکر از جویبر و او از ضحاک و او از ابن عباس روایت کرده که گفت: «وقتی ابراهیمعليه‌السلام دید دست ملایکه به گوساله نمی‌رسد بدش آمد و از آنان ترسید و این ترس ابراهیمعليه‌السلام از این باب بود که در آن روزگاران، رسم بر این بود که هر کس قصد آزار کسی را داشت، نزد او غذا نمی‌خورد، چون فکر می‌کرد اگر او مرا با طعام خود احترام کند، دیگر جایز نیست من او را بیازارم. ابراهیمعليه‌السلام ذهنش به این مسئله متوجه شد و ترسید مبادا قصد سویی داشته باشند و به حدی ترسید که بندهای بدنش به لرزه افتاد. در همین میان، همسرش ایستاده، مشغول خدمتگزاری آنان بود. همچنین رسم ابراهیمعليه‌السلام این‌گونه بود که وقتی می‌خواست میهمانی را بسیار احترام کند، ساره را به خدمت وامی‌داشت. ساره در این هنگام بدین جهت خندید که می‌خواست گفتاری که می‌خواهد بگوید را با خنده‌اش گفته باشد، پس گفت: از چه می‌ترسی؟ اینها سه نفراند و تو خانواده و غلامان داری. جبرییل در پاسخ ساره گفت: «ای خانم خنده‌رو! بدان که تو به زودی فرزندی خواهی آورد به نام اسحاق و از اسحاق فرزندی به دنیا می‌آید به نام یعقوب». ساره که با چند نفر در حال آمدن بود (و یا در حالی که ضجه می‌کرد)، از شدت حیا با کف دو دست و انگشتان باز بر صورت خود نهاد و حیرت‌زده گفت: «واویلتاه!» سپس گفت: «آیا من که پیرزنی عجوزه‌ام، آن هم از شوهرم که مردی بسیار سال‌خورده است، فرزند می‌آورم؟» ابراهیمعليه‌السلام از آنها پرسید: «به‌خاطر چه کاری آمده‌اید؟» گفتند: «برای هلاک کردن قوم لوط آمده‌ایم».

ابن عباس اضافه می‌کند: «کلام خدای تعالی که می‌فرماید:( فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْری ) (هود: ۷۴) مربوط به پس از دادن بشارت است و مجادله ابراهیمعليه‌السلام این بود که پرسید: قصد کجا را دارید و به سوی چه قومی مبعوث شده‌اید؟ جبرئیل گفت: به‌سوی قوم لوط و ما مأمور شده‌ایم که آن قوم را عذاب کنیم. ابراهیمعليه‌السلام گفت: آخر لوط در بین آن قوم است؟ گفتند: ما داناتر از هر کسی هستیم به اینکه چه کسی در آن قوم هست و مطمئن باش که ما او و اهلش را حتماً نجات می‌دهیم، مگر همسرش را که- به‌طوری‌که- بعضی معتقدند نامش والقه بوده است».

در «تفسیر عیاشی» از ابی‌حمزه ثمالی از امام باقرعليه‌السلام روایت آورده که فرمود: «خدای تبارک و تعالی، وقتی عذاب قوم لوط را مقدر فرمود- می‌دانست که ابراهیمعليه‌السلام بنده حلیمش به سختی اندوهناک می‌شود- دوست داشت برای تسلیت خاطرش، فرزندی دانا به او مرحمت کند تا جریحه دل آن حضرت از انقراض قوم لوط التیامی یابد».

امام باقرعليه‌السلام در ادامه فرمود: «خدای تعالی به این منظور، رسولانی از فرشتگان نزد آن جناب گسیل داشت تا او را به ولادت اسماعیلعليه‌السلام بشارت دهند. لذا فرستادگان شبانه بر ابراهیمعليه‌السلام وارد شدند، آن حضرت ترسید که مبادا دزد باشند. فرستادگان وقتی حالت ترس و دلواپسی او را دیدند گفتند: سَلاماً یعنی «نُسَلِّم سَلاما»؛ «سلامت می‌دهیم سلامی خالص». ابراهیمعليه‌السلام در پاسخ گفت:( إِنَّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ ) یعنی پاسخ ما به شما سلام است، ولی ما از شما ترس و دلواپسی داریم. آنها گفتند( لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ عَلِیمٍ ) «مترس که ما تو را به پسری دانا بشارت می‌دهیم».

امام باقرعليه‌السلام آنگاه فرمود: «منظور از این غُلامٍ عَلِیمٍ، اسماعیل است که قبل از اسحاق از هاجر متولد شد. ابراهیمعليه‌السلام به رسولان آسمانی گفت:

( أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلی أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ ) «آیا با اینکه مرا پیری فرارسیده است بشارتم می‌دهید؟ به چه بشارت می‌دهید؟»

فرشتگان گفتند:( بَشَّرْناکَ بِالْحَقِّ فَلا تَکُنْ مِنَ الْقانِطِینَ ) «ما به تو بشارتی راستین دادیم، پس از نومیدان مباش».

ص: ۱۱۹

ابراهیمعليه‌السلام گفت:( فَما خَطْبُکُمْ أَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ ) «ای فرستادگان! پس کار مهم شما چیست؟» گفتند:( إِنَّا أُرْسِلْنا إِلی قَوْمٍ مُجْرِمِینَ ) «ما به سوی مردمی گناه‌کار فرستاده شده‌ایم».

سپس امام باقرعليه‌السلام فرمود: ابراهیمعليه‌السلام به آنها گفت: «آخر لوط پیغمبر در میان آن قوم است؟» فرشتگان گفتند: «ما بهتر می‌دانیم که در بین آنان چه کسی هست! اما به‌طور حتم او و اهلش را نجات خواهیم داد، مگر همسرش را که مقدر کرده‌ایم که از هلاک‌شدگان باشد. بعد از آنکه خدای تعالی قوم لوط را عذاب کرد، رسولانی نزد ابراهیمعليه‌السلام فرستاد تا او را به ولادت اسحاق بشارت دهند».

می‌گویند هنگام آوردن این بشارت، ساره ۹۰ ساله بود و تعجب او، بیشتر از آن بود که هم پیر بود و هم نازا، اما اراده خداوند بر هر چیز که قرار گیرد، آن را ممکن می‌سازد. ابراهیمعليه‌السلام نیز آن هنگام ۱۰۰ ساله بود که خداوند او را به اسحاق بشارت داد که از صالحین و از رسولان خداوند بود.

وفات ساره‌

ساره در سن ۱۱۰ سالگی در شام درگذشت و ابراهیمعليه‌السلام بسیار برای او ناراحت بود. بعد از مرگ ساره، ابراهیم با قطورا دختر یقطن ازدواج کرد و پس از او هم، با زنی به نام حجون بنت امین، که از او صاحب پنج فرزند شد.

سبیعه، دختر حارث‌

اشاره

( یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ أَعْلَمُ بِإِیمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَی الْکُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ یَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ إِذا آتَیْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لاتُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْیَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِکُمْ حُکْمُ اللهِ یَحْکُمُ بَیْنَکُمْ وَ اللهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ ) (ممتحنه: ۱۰)

ای کسانی که ایمان آورده‌اید، هنگامی که زنان با ایمانی به عنوان هجرت نزد شما آیند، آنها را آزمایش کنید- خداوند به ایمانشان آگاه‌تر است- هرگاه آنها را مؤمن یافتید، آنها را به سوی کفار بازنگردانید، نه آنها برای کفّار حلال‌اند و نه کفّار برای آنها حلال، و آنچه را همسران آنها [برای ازدواج با این زنان] پرداخته‌اند، به آنها بپردازید و گناهی بر شما نیست که با آنها ازدواج کنید، هرگاه..مهرشان را به آنها بدهید و هرگز زنان کافر را در همسری خود نگه ندارید [و اگر کسی از زنان شما کافر شد و به بلاد کفر فرار کرد]، حق دارید مهری را که پرداخته‌اید، مطالبه کنید، همان‌گونه که آنها حق دارند مهر [زنانشان را که از آنها جدا شده‌اند] از شما مطالبه کنند. این حکم خداوند است که در میان شما حکم می‌کند و خداوند دانا و حکیم است.

شأن نزول آیه‌

این آیه در مکانی به نام «حدیبیه»، هنگام بستن معاهده حدیبیه، در شأن زنی به نام «سبیعه» بر پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد. در این آیه، خداوند ضمن مشخص کردن سرنوشت این زن، احکامی را درباره زنان و مردان کافر، بیان می‌فرماید. طبق احکام اسلام، ازدواج با کافر حرام است و زنان و مردان مهاجری که به مدینه آمده‌اند و همسرانشان در مکه در بین مشرکان مانده‌اند، از همسران خود جدا می‌شوند. زنان مسلمان باید مهریه‌ای که گرفته‌اند را، باز پس دهند و مردان مسلمان نیز، باید مهریه‌ای که پرداخته‌اند را باز پس گیرند.

سبیعه کیست؟

اشاره

سبیعه، دختر حارث اسلمیه و همسرش بنا به قولی سعد بن خوله و به قولی مسافر، از قبیله بنی‌مخزوم و به قول «مقاتل»،

صیفی بن راهب بود. او هنگام مهاجرت سبیعه، کافر بود و در مکه ماند.(۱)

صلح حدیبیه‌

در ذی‌قعده سال ششم هجرت، رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عده‌ای از اصحاب، به قصد به جاآوردن عمره، از مدینه خارج شدند. خبر خروج ایشان به قریش رسید. قریشیان گمان می‌کردند که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به قصد جنگ، به مکه می‌آید. به همین دلیل، خود را برای جنگ با ایشان آماده کردند.

بدین ترتیب، پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، عمر را خواست و به او فرمود: «به نزد قریش برو و برای آنها هدف ما از این سفر تشریح کن و پیام ما را به گوش آنها برسان!». عمر که از قریش بر جان خود می‌ترسید، با صراحت از انجام این کار عذر خواست و گفت: «یا رسول الله! از قبیله بنی‌عدی کسی در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش می‌ترسم و بهتر است برای این کار عثمان را بفرستی، که خویشانی در مکه دارد و می‌توانند از او حمایت کنند».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با شنیدن این سخن، عثمان را برای این کار مأمور کرد. عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعید (پسر عموی خود) رفت و از او خواست تا به وی پناه دهد تا بتواند پیام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

______________________________

۱- نساء فی القرآن الکریم سبیعه بنت الحارث.

را به قریش برساند. ابان، عثمان را در پناه خود قرار داد و او را نزد قریش برد. بدین ترتیب، عثمان پیام آن حضرت را رسانید.

قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: «ما اجازه نمی‌دهیم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به این شهر بیاید و طواف کند، ولی خودت که به اینجا آمده‌ای، می‌توانی طواف کنی!»

عثمان گفت: «من قبل از پیامبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند، من نیز طواف نمی‌کنم». با شنیدن این سخن، قریشیان اجازه ندادند عثمان نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگردد و او را در مکه به زندان افکندند.

بیعت رضوان‌

به مسلمانان خبر رسید که عثمان را کشته‌اند! با شنیدن این خبر، مسلمانان دچار هیجان شدند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیز، که در زیر درختی نشسته بود، فرمود: «از اینجا برنخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم». سپس برای دفاع از اسلام از مسلمانان بیعت گرفت و چون این بیعت در زیر درخت انجام شد، آن را «بیعت شجره» نیز گفته‌اند.

منادی آن حضرت فریاد زد: «کسانی که حاضراند تا پای جان در راه دین پایداری کنند و نگریزند، بیایند و با پیامبر خود بیعت کنند. مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بیعت کردند و تنها یک نفر از منافقان مدینه، به نام جد بن قیس- که خود را زیر شکم شترپنهان کرد- در این پیمان مقدس شرکت نکرد.

پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با این عمل به قریشیان هشدار داد که اگر به راستی سر جنگ دارند و بهانه‌جویی می‌کنند، او نیز آماده جنگ می‌شود، اگرچه عواقب سیاسی و زیان‌های مالی و جانی آن متوجه خود آنها خواهد شد، مگر اینکه در حقیقت- همان‌طور که گفته بود- سر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود و شاید جهت دیگر آن نیز، آرام کردن احساسات تند مسلمانان و افرادی بود که با شنیدن خبر قتل عثمان، خونشان به جوش آمده و در آن حال، نرمش‌ها را از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌دیدند.

آمدن سهیل بن عمرو نماینده قریش و تنظیم قرارداد صلح‌

با پایان یافتن کار بیعت، خبر دیگری رسید که عثمان زنده و در دست مشرکان زندانی شده است. از سوی دیگر، سهیل بن عمرو- یکی از سرشناسان و متفکران قریش- را دیدند که به نمایندگی از سوی قریش و برای مذاکره با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌آید.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که از دور چشمش به سهیل افتاد، فرمود: «قریش به فکر صلح افتاده که این مرد را فرستاده‌اند». همین‌طور هم بود، زیرا قریش پس از شور و گفت‌وگوی بسیار، سهیل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمایندگی از طرف آنها، به هر نحو که می‌تواند پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را راضی کند تا در آن سال، از انجام عمره و ورود به مکه خودداری کرده و سال دیگر این کار را انجام دهد. در ضمن مذاکراتی هم درباره ترک دشمنی و روشن شدن تکلیف مهاجرینی که از مکه به مدینه می‌روند و نیز افراد مسلمانی که در مکه زندگی می‌کردند و انجام دهد تا طی آن، قراردادی مبنی بر صلح از سوی هر کدام امضا شود.

به یقین، این قرارداد صلح، از نظر سیاسی به نفع مسلمانان بود، زیرا مسلمانان از طرف قریش به رسمیت شناخته شده بودند، بدون آنکه خونی ریخته شود و جنگی برپا گردد، اما از نظر برخی از افراد، تحمل این شرایط، دشوار می‌نمود. از جمله آنها عمر بن خطاب بود که به‌سختی به این کار پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعتراض کرد.

طبق گفته مورخان، هنگامی که مذاکره‌های مقدماتی برای نوشتن و تنظیم صلح‌نامه میان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سهیل بن عمرو انجام شد، عمر از جا برخواست و نزد ابوبکر (دوست صمیمی خود) آمد و با ناراحتی از او پرسید: «مگر این مرد پیامبر خدا نیست؟» ابوبکر گفت: «بله!» عمر گفت: «مگر ما مسلمان نیستیم؟» ابوبکر گفت: «بله!» عمر گفت: «مگر اینها مشرک نیستند؟» ابوبکر گفت: «آری!» عمر گفت: «پس با این وضع، چرا ما زیر بار ذلّت برویم و خواری را برای خود بخریم؟» ابوبکر گفت: «هر چه هست، مطیع و فرمانبردار وی باش که او رسول خداست!»

اما عمر قانع نشد و نزد آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و همان سؤال‌ها را تکرار کرد و پرسید: «پس چرا ما باید زیر بار ذلّت و خواری برویم؟» رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «این دیگر امر خداست و من نیز، بنده و فرمانبردار اویم و نمی‌توانم مخالف امر او باشم».

عمر گفت: «مگر تو نبودی که به ما وعده دادی که به زودی خانه خدا را طواف خواهیم کرد؟» پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «آری! من چنین وعده دادم، ولی آیا وقت آن را هم تعیین کردم؟ و هیچ گفتم که همین امسال خواهد بود؟»

عمر گفت: «نه». حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «پس به تو وعده می‌دهم که این کار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زیارت خواهیم کرد».

عمر، دیگر سخنی نگفت و رفت. در بسیاری از تواریخ اهل سنت و دیگران آمده که عمر بارها می‌گفت: «من آن روز در نبوت پیغمبر شک و تردید کردم».

پس از این مذاکره‌ها رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علیعليه‌السلام را طلبید و به او فرمود: «بنویس بسم الله الرَّحمن الرَّحیم». سهیل بن عمرو گفت: «من این عنوان را به رسمیت نمی‌شناسم، باید همان عنوان رسمی ما را بنویسی باسمک اللّهم».

حضرت علیعليه‌السلام نیز به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همان‌گونه نوشت. آن گاه فرمود: «بنویس، این است آنچه محمد رسول الله با سهیل بن عمرو نسبت به آن موافقت کردند ...».

سهیل گفت: «اگر ما تو را به عنوان «رسول الله» می‌شناختیم که دیگر این همه با تو جنگ و کارزار نمی‌کردیم. باید این عنوان نیز پاک و به جای آن «محمد بن عبدالله» نوشته شود».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبول کرد و چون متوجه شد که برای علی بن ابی‌طالب دشوار بود که عنوان «رسول الله» را از ادامه نام پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پاک کند، خود آن حضرت انگشتش را پیش برد و فرمود: «ای علی! جای آن را به من نشان ده و بگذار من خود این عنوان را پاک کنم».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ادامه فرمود: «اکْتُبْ فَإنَّ لَکَ مِثْلَها تُعْطِیها وَ انْتَ مُضْطَهِد»؛ «بنویس که برای تو نیز، چنین ماجرای دردناکی پیش خواهد آمد و به ناچار به چنین کاری راضی خواهی شد!»

و سپس مواد زیر را نوشت:

«۱ - از این تاریخ تا ده سال جنگ و مخاصمه میان طرفین ترک و به حالت جنگ پایان داده شود.

۲ - اگر کسی از قریشیان، که تحت قیمومیت و ولایت دیگری است، بدون اجازه ولی خود نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، مسلمانان او را به ولی‌اش بازگردانند، ولی از آن سو چنین الزامی نباشد.

۳ - هر یک از قبایل عرب که بخواهند با یکی از دو طرف پیمان بندند در این کار آزاد باشند و از طرف قریش الزام و تهدیدی در این کار انجام نشود.

۴ - محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پیروانش ملزم می‌شوند که امسال، از رفتن به مکه صرف نظر کرده و به مدینه بازگردند و سال دیگر می‌توانند برای زیارت خانه خدا و عمره به مکه بیایند، مشروط بر آنکه سه روز بیشتر در مکه نمانند و به‌جز شمشیر که آن هم در غلاف باشد، اسلحه دیگری با خود نیاورند.

۵ - طرفین متعهد شدند، راه‌های تجارتی را برای رفت و آمد همدیگر آزاد بگذارند و مزاحمتی برای یکدیگر فراهم نکنند.

۶ - در مکه تبلیغ اسلام آزاد باشد و مسلمانان مکه بتوانند آزادانه مراسم مذهبی خود را انجام دهند و کسی حق سرزنش و آزار آنها را نداشته باشد».

پس از انعقاد قراداد، طرفین آن را امضا کردند. در این هنگام مردی به نام ابوجندل بن سهیل بن عمرو با دستانی بسته به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پناه آورد و گفت: «ای رسول خدا! وقتی دعوت تو را شنیدم، اسلام آوردم، اما قریش نمی‌دانست که من به دین تو درآمده‌ام، حال که فهمیده‌اند مرا در غل و زنجیر کرده‌اند. من می‌خواهم به سوی شما هجرت کنم».

سهیل که شاهد ماجرا بود، خطاب به رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: «ای محمد! ما هم‌اکنون این قرارداد را بسته‌ایم و هنوز جوهر امضایمان خشک نشده است. نباید که عهدنامه را نادیده بگیری، چه بخواهی و چه نخواهی، باید او را به ما تحویل دهی».

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ناراحتی گفت: «حق با شماست». در همین هنگام، زنی با عجله خود را به رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساند. او کسی نبود جز سبیعه بنت حارث که زنی مؤمنه و نیک بود. او خود را در پناه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داد و گفت: «ای رسول خدا! من زنی مسلمان هستم، ولی همسرم از مشرکان است، به شما پناه آورده‌ام تا به مدینه مهاجرت کنم و در بین مردم مسلمان زندگی کنم».

شوهر سبیعه نیز به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید و گفت: «ای محمد! همسرم را به من پس بده، طبق شرطمان تو باید چنین کاری را انجام دهی». در همین هنگام بود که سفیر وحی بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد و این آیه را برای وی قرائت کرد:

( یا ایُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ اعْلَمُ بِإِیمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَی الْکُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ یَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ انْ تَنْکِحُوهُنَّ إِذا آتَیْتُمُوهُنَّ اجُورَهُنَّ وَ لاتُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما انْفَقْتُمْ وَ لْیَسْئَلُوا ما انْفَقُوا ذلِکُمْ حُکْمُ اللهِ یَحْکُمُ بَیْنَکُمْ وَ اللهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ ) (ممتحنه: ۱۰)

بدین ترتیب، خداوند به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم این‌گونه فرمود: «قرارداد شما درباره مردان است نه زنان، و تو ای پیامبر و مؤمنان! چنانچه پس از این صلح، زنانی از قریش به سوی شما آمدند، از ایمان آنها تحقیق کنید. چناچه از شوهر خود قهر کرده یا به خاطر تنگنای مالی این کار را کرده بودند، در حالی که فکر می‌کنند در مدینه زندگی آسان‌تری خواهند داشت، آنها را به قریش ارجاع دهید، ولی چنان‌که دانستید که مهاجرت آنها تنها به خاطر ایمان به خدا و رسول او و نفرت از مشرکان است، آنها را به کفار ندهید، زیرا در این حال، بر شوهران

خود حرام می‌شوند. مهریه‌ای که از شوهران خود گرفته‌اند را به آنها پس دهید و اگر مردی، زن مشرکی در مکه دارد، عقد او فسخ و مهریه‌ای که به او داده، باز پس گیرد».

داستان ابی‌العاص بن ربیع، همسر زینب دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیز از این دست است.

زینب مسلمان شده بود و خود را در مدینه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسانید و همسرش در مکه ماند، تا اینکه در روز جنگ بدر اسیر شد. زینب گردنبندی که از مادرش خدیجه به ارث برده بود را به عنوان فدیه آزادی او پرداخت و او را آزاد کرد. وقتی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم این امر را دید و دلش به حال زینب سوخت، خطاب به مسلمانان گفت: «او بهای آزادی اسیرش را پرداخت، اسیر او را آزاد کنید و اگر مایلید فدیه او را نیز، به او پس دهید».

مسلمانان چنین کردند. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سمت ابی‌العاص رفت و از او قول گرفت که نسبت به زینب، وفادار باشد. ابی العاص به مکه بازگشت و زینب در مدینه ماند.

در جمادی‌الاول سال ششم هجری، هنگامی که ابی‌العاص برای تجارت به سوی شام می‌رفت، خبر این قافله به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید. زید بن حارثه، در رأس هفده مرد جنگی به این قافله حمله کرد و آنها را به اسارت گرفت. ابی‌العاص پنهان شد و مخفیانه به خانه زینب رفت و به او پناهنده شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صبح زود، به درِ خانه زینب رفت و با صدای بلند خطاب به او گفت: «ای ابی‌العاص! من می‌دانم که تو به این خانه پناه گرفته‌ای. آیا شنیدی چه گفتم؟»

اهل خانه گفتند: «بله! به جانمان سوگند، چیزی پیش ما نیست که تو از آن اطلاع نداشته باشی. ما پناه دادیم به کسی که پناه می‌خواست».

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه‌اش بازگشت و زینب به حضور ایشان رفت و گفت: «آیا نمی‌خواهی آنچه را که از ابی‌العاص گرفته‌ای، به او پس دهی؟» پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «مادامی که او مشرک است، بر او حرامی».

ابی‌العاص به مکه بازگشت و امانات مردم را پس داد و مسلمان شد و در محرم سال هفتم هجری به سوی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوباره زینب را به ازدواج او درآورد.

پس از نازل شدن آیه( وَ لا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِرِ ) که خداوند در آن، ازدواج و عقد دایم با زنان مشرک مکه را حرام کرد، عمر بن خطاب از دو همسر مشرک خود در مکه جدا شد. یکی از آنها «قریبه» دختر «ابی امیه بن مغیره» بود که پس از جدایی از عمر، با «معاویه بن ابی‌سفیان» ازدواج کرد و دیگری «ام‌کلثوم» دختر «عمرو بن جرول خزاعی» بود.

«طلحه بن عبیدالله» نیز، از زن مشرکش، «اروی» دختر «ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب» جدا شد.

کلام آخر

این آیه شریفه، در شأن زنی بزرگوار به نام سبیعه که با ایمان قلبی به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پناه آورد و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد او منتظر حکم الهی بود، نازل گردید. خداوند در این آیه، به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گوش‌زد می‌کند که زنان، از حکم «صلح حدیبیه» مستثنا هستند، [شاید علت آن، چنین باشد] اگر مرد مسلمانی را به کفار پس دهند، او به دلیل قوت جسمانی می‌تواند سختی‌ها و شکنجه‌ها را تحمل کند، ولی زنان به دلیل قدرت جسمی پایین، ممکن است نتوانند شکنجه‌های مشرکان را تاب آورند.

صفورا، همسر موسی‌

اشاره

( وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ یَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُکُما قالَتا لا نَسْقِی حَتَّی یُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبِیرٌ* فَسَقی لَهُما ثُمَّ تَوَلَّی إِلَی الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ* فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِی عَلَی اسْتِحْیاءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ* قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الأَمِینُ* قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلی أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ وَ ما أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللهُ مِنَ الصَّالِحِینَ* قالَ ذلِکَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ أَیَّمَا الأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ وَ اللهُ عَلی ما نَقُولُ وَکِیلٌ* فَلَمَّا قَضی مُوسَی الأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ ناراً لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ ) (قصص: ۲۳- ۲۹)

و هنگامی که به [چاه] آب مدین رسید، گروهی از مردم را در آنجا دید که چهارپایان خود را سیراب می‌کنند و در کنار آنها دو زن را دید که مراقب گوسفندان خویش‌اند [و به چاه نزدیک نمی‌شوند. موسی] به آن دو گفت: کار شما چیست؟ [چرا گوسفندان خود را آب نمی‌دهید؟] گفتند: ما آنها را آب نمی‌دهیم تا چوپان‌ها همگی خارج شوند و پدر ما پیرمرد کهن‌سالی است [و قادر بر این کارها نیست]. موسی برای [گوسفندان] آن دو، آب کشید. سپس رو به سایه آورد و عرض کرد: پروردگارا! هر خیر و نیکی بر من فرستی، به آن نیازمندم. ناگهان یکی از آن دو [زن] به سراغ او آمد، در حالی که با نهایت حیا گام برمی‌داشت، گفت: پدرم از تو دعوت می‌کند تا مزد آب دادن [به گوسفندان] را که برای ما انجام دادی، به تو بپردازد. هنگامی که موسی نزد او [شعیب] آمد و سرگذشت خود را شرح داد، گفت: نترس از قوم ظالم نجات یافتی. یکی از آن دو [دختر] گفت: پدرم! او را استخدام کن، زیرا بهترین کسی را که می‌توانی استخدام کنی، آن کس است که قوی و امین باشد [و او همین مرد است. شعیب] گفت: من می‌خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط که هشت سال برای من کار کنی و اگر آن را تا ده سال افزایش دهی، محبتی از ناحیه توست، من نمی‌خواهم کار سنگینی بر دوش تو بگذارم، و ان شاء الله مرا از صالحان خواهی یافت. [موسی] گفت: [مانعی ندارد] این قراردادی میان من و تو باشد. البته هر کدام از این دو مدت را انجام دهم، ستمی بر من نخواهد بود [و من در انتخاب آن آزادم] و خدا بر آنچه ما می‌گوییم گواه است. هنگامی که موسی مدت خود را به پایان رسانید و همراه خانواده‌اش [از مدین به سوی مصر] حرکت کرد، از جانب طور آتشی دید، به خانواده‌اش گفت: درنگ کنید که من آتشی دیدم، [می‌روم] شاید خبری از آن برای شما بیاورم یا شعله‌ای از آتش، تا با آن گرم شوید.

شأن نزول آیه‌ها

این آیه‌ها درباره مرحله‌ای از زندگی حضرت موسیعليه‌السلام است که از دست فرعونیان به مدین پناه برد و در آنجا به خدمت شعیب پیامبرعليه‌السلام رسید و با دختر ایشان صفورا ازدواج کرد و پس از ده سال که قصد بازگشت به مصر را داشت، سفیر وحی برای او بشارت نبوت در طور سینا را آورد و او به پیامبری برگزیده شد. برای آشنایی با این مرحله از زندگی حضرت موسیعليه‌السلام ، داستان حضور ایشان در مدین و در بین خاندان شعیب را مرور می‌کنیم.(۱)

داستان موسی و صفورا

هنگامی که موسیعليه‌السلام به جوانی رسید و برومند شد، خداوند به او دانش و حکمت ارزانی داشت. تمام توجه مستضعفان، به موسیعليه‌السلام بود، تا آنها را از ظلم و ستم نجات دهد. او نفسی کریم داشت که از عزت خداوندی سیراب می‌شد و به نور حق، منوّر بود. موسیعليه‌السلام با خود عهد کرده بود که همواره یاور مظلومان باشد.

روزی فرعون، سوار بر مرکبش از کاخ بیرون رفت، در حالی که موسیعليه‌السلام همراه او نبود. وقتی موسی به کاخ آمد و پرسید: فرعون کجاست؟ گفتند که سوار بر مرکب بیرون رفت. موسی در پی او روان شد، تا اینکه به سرزمینی به نام «منف» رسید. روز، دیگر به نیمه رسیده بود و بازارها بسته شده بودند. موسیعليه‌السلام دید که دو مرد یکی از بنی‌اسرائیل و دیگری از قبطیان با هم جنگ می‌کنند، مرد بنی‌اسرائیلی از موسی کمک خواست، موسی جلو رفت و ضربه‌ای به آن مرد قبطی زد، مرد در جا از شدت ضربه درگذشت. موسیعليه‌السلام سر

___________________________________

۱- نساء فی القرآن الکریم زوجه موسی.