به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! این نزاع بین این دو مرد از اعمال شیطان بود. همانا شیطان دشمنی آشکار است. خدایا! من به خود ستم کردم، زیرا وارد این شهر شدم و نباید میشدم، پس مرا از دشمنانت پنهان کن تا به من دست نیابند. خدایا! به پاس این نعمت و نیرو که با یک سیلی یکی از دشمنانت را از پا درآوردم، از تو تشکر میکنم و به شکرانه آن، تا زندهام پشتیبان مجرمان نخواهم بود».
موسیعليهالسلام
با نگرانی شب را به صبح رسانید که فردای آن روز باز بر سر گذر دید که همان مرد دیروزی، با یک نفر دیگر از قبطیان نزاع میکند و باز از موسیعليهالسلام
کمک میخواهد. موسیعليهالسلام
گفت: «تو بهراستی که مردی گمراهی. دیروز با یک نفر دیگر دعوا میکردی و امروز با این مرد، سوگند که تو را ادب خواهم کرد».
مرد به تصور آنکه موسی میخواهد او را بکشد، گفت: «میخواهی مرا بکشی، همچنان که دیروز آن مرد فرعونی را کشتی. من فکر میکنم تو میخواهی در زمین به ستمگری حکومت کنی و تو هیچگاه مصلح نخواهی بود».
مرد قبطی سخنان آن مرد بنیاسرائیلی را شنید و دانست آنکه دیروز یکی از طرفداران فرعون را کشته، همین مرد است و او را شناخت و با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسیعليهالسلام
را نزد او بیاورند، تا توضیح دهد، اما پیش از رسیدن مأموران فرعون، مردی به نام حزقیل یا خربیل که از دوستداران موسیعليهالسلام
و از موحدان به دین ابراهیمعليهالسلام
و اولین کسی بود که به موسی ایمان آورد، به موسی خبر داد که فرعون میخواهد او را بکشد. موسیعليهالسلام
به درگاه خداوند چنین دعا کرد:(
رَبِّ نَجّنی مِنَ القَومِ الظّالِمینَ
)
(قصص: ۲۱) اراده خداوند بر آن قرار گرفته بود که او را حفظ فرماید و یاریاش دهد. فرشتهای بر او نازل شد و گفت: «ای موسی! به دنبالم به مدین بیا و موسی به دنبال او رفت».
موسیعليهالسلام
با نگرانی از شهر خارج شد، در حالی که تمامی توجه باطنی او به خدا بود، که چگونه مکر ظالمان را از او برخواهد گردانید. هشت شب راه سپرد تا اینکه به سرزمین مدین رسید. او هیچ یاور و راهنمایی غیر از خدا و نور هدایت او و هیچ توشهای غیر از تقوی نداشت، پیاده و گرسنه راه سپرد و همین قدر برای او کافی بود که از سرزمین فرعون و ستمگران نجات یافته است. وقتی که به مدین رسید، دید که عدهای از مردمان برای آب دادن به گوسفندان خود بر سر چاه جمع شدهاند. هر کدام از آنها، به اعتماد قدرت بدنی که داشت، سعی میکرد زودتر از بقیه از چاه آب بکشند. کمی دورتر، دو زن را دید که نمیگذارند گوسفندانشان با سایر گوسفندان آب بخورند و میخواهند پس از رفتن همه آنها، گوسفندان خود را آب دهند.
از آنجا که در سرشت موسیعليهالسلام
، انصاف و حمایت از مظلوم نقش بسته بود، به سوی آنها رفت و علت کارشان را پرسید که چرا نمیگذارند، گوسفندانشان بر سر چاه آب بروند. آنها گفتند: «ما گوسفندانمان را آب نمیدهیم، تا همه از دور چاه پراکنده شوند، زیرا میخواهیم از مزاحمت مردان در امان باشیم». موسیعليهالسلام
از آنها پرسید: «آیا هیچ مردی در خانه شما نیست که این کار را انجام دهد». آنها گفتند: «پدر ما پیرمردی بیمار است».
موسیعليهالسلام
به آن زنان کمک کرد تا گوسفندانشان را آب دهند، آنگاه به زیر سایه درختی پناه گرفت و گفت: «خدایا! من به خیر تو نیازمندم، بسیار گرسنهام و از تو میخواهم که گرسنگیام را بنشانی تا با قوت بیشتر بتوانم بندگان تو را یاری کنم». خداوند صدای موسیعليهالسلام
را شنید و از روی مرحمت پاسخ او را داد. در همین حال، یکی از دخترانی که موسی به آنها کمک کرده بود، در حالی که با حیا و شرم راه میرفت، بازگشت و به او گفت:(
إنَّ ابی یَدعوکَ لِیَجزِیکَ أجرَ ما سَقَیتَ لَنا؛
)
«پدرم تو را میخواند تا پاداشت دهد، مزد آنکه گوسفندان مرا آب دادی.» (قصص: ۲۵) و اینگونه خدا پاسخ موسی را داد. هنگامی که خواستند راه بیفتند، موسی به دختر گفت: «تو از پشت سر بیا، برای آنکه ما دودمان یعقوب، به پشت زنان نگاه نمیکنیم».
هنگامی که موسیعليهالسلام
به سوی شعیب آمد، شعیب سبب خروج او را از مصر و ورودش به مدین را پرسید و موسیعليهالسلام
داستان خود را به طور کامل تعریف کرد. شعیب گفت:(
لا تَخَف نَجَوتَ مِنَ القَومِ الظّالِمینَ
)
«نترس که از گروه ستمکاران رها شدی.» (قصص: ۲۵) موسی با شنیدن این سخن آرامش یافت.
موسیعليهالسلام
آنقدر بزرگوار بود که شعیب و دخترانش از بزرگواری و طبع بلند و اخلاق نیک او تعجب میکردند. دل صفورا به عشق موسی میتپید، از این رو، به پدرش پیشنهاد داد:
(
یا ابَتِ استَأجِرُه انَّ خَیرَ مَنِ استَأجَرتَ القَوِیُّ الامینُ
)
(قصص: ۲۶)
ای پدر، اجیرش کن که او بهترین اجیرشدگان است، زیرا هم نیرومند است و هم امین.
شعیب از او پرسید: «از کجا فهمیدی که او نیرومند و امین است»، صفورا گفت: «ای پدر! او پاره سنگی را به تنهایی جا به جا کرد که ده مرد نیرومند نیز نمیتوانستند، این کار را بکنند، اما در مورد امانتش، آن روز که مرا برای آوردن او به دنبالش فرستادی، به من گفت: تو از پشت سر من بیا، وقتی علت را پرسیدم، موسی جواب داد: ما خاندان یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمیکنیم».
شعیب گفت: «درست است، دخترم مردی با این خصوصیات بسیار خوب است که با ما زندگی کند». پیشنهاد صفورا، شعیب را نیز به تفکر واداشت. او نیز، در دلش میخواست که موسیعليهالسلام
را نزد خود نگاه دارد. از این رو، به موسی اینگونه پیشنهاد داد: «ای موسی! میخواهم یکی از دخترانم را به ازدواج با تو درآورم، به شرط آنکه در ازایش هشت سال در نگهداری از گوسفندان و سایر کارها، یاریام دهی و اگر خواستی، میتوانی بیشتر بمانی، مثلًا تا ده سال، ولی موظف به دوسال پس از آن نیستی، میتوانی بپذیری یا نپذیری، من امیدوارم پیشنهاد مرا قبول کنی، ولی اجباری در کار نیست. در مقابل میتوانی اگر خدا بخواهد، از مخلصان وفادار باشی».
موسیعليهالسلام
در مدین مردی بود تنها، طرد شده، جدا از خانواده و دوستان، دور از یاران و وطن و وحشتزده از فرعون، آن پیرمرد او را به خانهاش دعوت نموده و پناه داده بود. او نمیدانست با چه زبانی از شعیبعليهالسلام
به خاطر این همه لطف تشکر کند. از این رو، پیشنهاد ایشان را با کمال میل پذیرفت.
موسیعليهالسلام
با صفورا ازدواج کرد. صفورا دختر شعیب بن میکیل بن یشجر بود. موسی ده سال را به خدمتگزاری شعیب سپری کرد. پس از پایان یافتن مدت معلوم، به خاطر وفای به عهد و امانتداریاش و به عنوان ارث صفورا از پدر، شعیب چندین گوسفند به موسیعليهالسلام
و همسرش هدیه کرد. موسی برای وطن، احساس دلتنگی میکرد و دوست داشت که دوباره به وطنش بازگردد. موسیعليهالسلام
تمامی داراییاش را جمع کرد، با شعیب وداع نمود و با خانوادهاش عازم مصر شد. شعیب نیز برای موسیعليهالسلام
دعا کرد و از خدا توفیق او را خواستار شد.
موسیعليهالسلام
به همراه خانوادهاش به سوی جنوب و طور سینا حرکت کردند. صفورا باردار بود. مدتی راه سپردند، تا اینکه شب شد و خواستند در جایی استراحت کنند. آنها در طور سینا توقف کردند. پس از مدتی صفورا به شدت احساس سرما کرد. در همین هنگام نوری از دور پدیدار شد، موسی گفت:
(
امْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ ناراً لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ
)
(قصص: ۲۹)
درنگ کنید که من [از دور] آتشی دیدم، [میروم] شاید خبری از آن برای شما بیاورم، یا شعلهای از آتش تا با آن گرم شوید.
موسیعليهالسلام
به راه افتاد و چون به آن محل نورانی رسید، از کناره راست آن وادی، در آن بقعه مبارک وارد شد. آن شب مبارک، آغاز نبوت موسیعليهالسلام
بود و همان شب بود که خداوند او را به پیامبری برگزید. آتشی که او میدید یک نور حقیقی بود که مانند آن را هرگز ندیده بود و نمیدانست که آن نور از جانب خداست. به همین دلیل، به خانوادهاش گفت: «من آتشی دیدم، شاید از آن خبری یا شعلهای برایتان بیاورم تا گرم شوید».
موسیعليهالسلام
میپنداشت که کاروانی در آن راه است و او میتواند از آنها پارهای آتش بستاند، از قضا آن شب هم بسیار سرد و هم بسیار تاریک بود. هنگامی که به آتش رسید، صدای خداوند را شنید که گفت:(
یا مُوسی إِنِّی أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِینَ
)
«ای موسی! همانا من خداوند جهانیان هستم.» (قصص: ۳۰)
خداوند، از موسی پرسید:(
ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی
)
«ای موسی! آن چیست به دست راست تو؟» (طه: ۱۷)
موسیعليهالسلام
که میدید هیچ توانی ندارد و آنچه میبیند ما فوق قدرت بشری است، پاسخ سؤال را اینگونه داد:
(
هِیَ عَصایَ اتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ اهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ اخْری
)
(طه: ۱۸)
این عصای من است که بدان تکیه میکنم و با آن برای گوسفندانم برگ فرو میریزم؛ و من در آن منافع دیگری نیز دارم.
او گمان میکرد منظور خداوند از آن سؤال، ذکر خصوصیات عصا و منافع آن است، اما در واقع این سؤال، مقدمهای برای نشان دادن معجزه بود. خداوند از حقیقت عصا سؤال کرد. تا جایی که چون موسیعليهالسلام
پس از آن معجزههای آن را دید، دانست که آن از آیههای روشن و حجتهای صادق خداوندی است که مخصوص خداوند آسمانهاست، تا بتواند نشانهای برای اثبات حقانیت و تقویت رسالت خداوندی او باشد. خداوند به موسی امر کرد که عصایش را بیندازد. زمانی که موسی، عصا را انداخت، عصا به ماری تبدیل شد. موسیعليهالسلام
لحظهای ترسید و فرار کرد، خداوند ندا داد:(
لا تَخَفْ إِنِّی لا یَخافُ لَدَیَّ الْمُرْسَلُونَ
)
«نترس، زیرا رسولان نزد من نمیترسند» (نمل: ۱۰).
هنگامی که موسیعليهالسلام
به حقانیت نبوتش پی برد و اطمینان یافت که آن ندا، از جانب خداست، خداوند معجزه دیگری به او نشان داد که چون دستش را در گریبانش فرو ببرد و درآورد، درخشان خواهد بود. سپس خداوند فرمود: «تو با این دو حجت، از جانب پروردگارت بهسوی فرعون و اطرافیانش برو که خداوند تو را یاری خواهد کرد. به سوی آنها برو و آنها را از تاریکیها به نور رهبری کن و پرچم حق را بر فراز سرزمین نیل برافراشته کن».
موسیعليهالسلام
، دعوت خدا را شنید و آن را لبیک گفت، اما موسیعليهالسلام
میترسید که به محض آنکه به مصر برسد، او را بگیرند و زندانی کنند یا بکشند، لذا گفت:(
رَبِّ إِنِّی قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَاخافُ انْ یَقْتُلُونِ
)
«پروردگارا! من کسی از ایشان را کشتهام، پس میترسم که مرا بکشند» (قصص: ۳۳).
خداوند قلب او را مطمئن ساخت و بزرگواریاش را افزون نمود و در وجودش چراغهای امیدواری را برافروخت و راه درست را به او نشان داد و نفسش را ایمن گردانید.
به موسیعليهالسلام
امر شد که به سوی فرعون برود. موسیعليهالسلام
نیز، جهت انجام این امر از خدا یاری خواست و اینگونه گفت:
(
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی* وَ یَسِّرْ لِی امْرِی* وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِی
)
(طه: ۲۵- ۲۷)
پروردگارا! سینهام را وسعت بخش و کارم را برای من آسان ساز و گره از زبانم بگشای.
تا جایی که بتواند این امر مهم را به انجام برساند و کار بر او آسان گردد، تا بتواند این عقبه دشوار را بگذراند و زبان او را گویا و بیانش را شیوا گرداند، تا جایی که گفتهاش در نفوس ظالمان اثر کند. موسیعليهالسلام
همچنین گفت: «برایم شریک و یاوری از خانوادهام قرار ده که وزیرم باشد [یعنی هارون برادرم]، تا به اتکای او از عهده این کار برآیم».
خدا نیز، دعای او را اجابت کرد. به موسی وحی شد با برادرت به سوی فرعون برو و با او به نرمی سخن بگو، تا شاید نرمی و آرامش تو، قساوت و سنگدلی او را کمی تسکین دهد. تو نباید حماقت او را بر قدرت او حمل کنی. موسیعليهالسلام
به سوی خانوادهاش بازگشت و به آنها اطلاع داد که خداوند او را به نبوت برگزیده است. صفورا به موسیعليهالسلام
تبریک گفت و از او جریان این امر را پرسید. موسیعليهالسلام
نیز آنچه بر او گذشته بود را با همسرش در میان گذاشت و به او گفت که به یاریاش نیاز دارد، صفورا نیز به او ایمان آورد.
هنگامی که موسی به مصر رسید، بیدرنگ به خانه هارون برادرش رفت و جریان را برای او شرح داد و به او گفت که موظف شده همراه موسی به دربار فرعون برود و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کند. موسی و هارون به دربار فرعون رفتند، اما فرعون به آنها اهانت کرد و دعوت آنها را نپذیرفت. فرعون گفت: «آیا تو نبودی که در قصر ما زندگی میکردی و تحت تربیت ما بودی و بیشترین زمان عمرت را با ما گذراندی؟» موسی گفت: «آیا به خاطر تربیت من که چون فرزندت بودم و برایت نعمتی به حساب میآمدم، بر من منت میگذاری؟ آیا تو نیستی که ظلم میکنی و بنیاسراییل را برده خود کردهای؟ آیا تو نبودی که امر کردی همه نوزادان را بکشند تا اینکه مرا در صندوقی نهاده به آب انداختند و حکمت خدا مرا به قصر تو رساند».
فرعون برآشفت و گفت: «تو را خواهم کشت که تو از کسانی هستی که به نعمت ما ناسپاس گشتی». موسیعليهالسلام
گفت: «من از ستم شما گریختم و خدا نعمت و رحمتش را بر من نازل فرمود و به من علم عطا کرد و مرا از رسولان خود قرار داد». فرعون گفت: «این خدایی که میگویی کیست؟ من او را نمیشناسم، من خدایی جز خودم نمیشناسم. ای هامان با آجر کوشکی برایم بنا کن، شاید خدای موسی را بر بام آن بیابم، در حالی که میدانم او دروغ میگوید». موسیعليهالسلام
گفت: «چنانچه ذات همه چیز را میفهمیدی و وجودشان را درک میکردی، میدانستی که همه از آثار خداست، خدایی که پروردگار آسمانها و زمین و هر چه در آن است، هست». فرعون با عصبانیت گفت: «چنانچه خدایی غیر از من گیرید، شما را زندانی میکنم».
موسیعليهالسلام
بدون آنکه ترسی به خود راه دهد، گفت: «حاضرم برای تو حجتی بیاورم که شک و تردید تو را از بین ببرد». موسیعليهالسلام
، عصایش را روی زمین انداخت و عصا به مار تبدیل شد. فرعون قدری ترسید، اما پرسید: «آیا نشانه دیگری داری؟» موسیعليهالسلام
دست در گریبانش فرو برد و چون بیرون آورد، دستش چنان میدرخشید که درخشش آن چشمها را خیره میکرد تا جایی که نور آن افق را روشن کرده بود، اما فرعون نپذیرفت و ایمان نیاورد، بلکه گمراهیاش افزون شد و دستور داد تا تمامی ساحران جمع شوند و سحر موسیعليهالسلام
را باطل کنند!
آنها آمدند، طنابهایی را که در دست داشتند، انداختند و تبدیل به مار شدند، آنگاه موسی عصایش را انداخت و عصایش تبدیل به اژدها شد و همه مارها را بلعید. ساحران چون چنین دیدند، در برابر موسیعليهالسلام
به سجده افتادند و گفتند: «به خدای موسی ایمان آوردیم». فرعون بر آنها خشم گرفت و دستور داد که همه را دستگیر کنند. فرعون گفت: «دستور خواهم داد تا دستها و پاهایتان را برخلاف هم قطع کنند، مگر آنکه از ایمان خود بازگردید». اما آنها گفتند: «هر چه میخواهی بکن که ما از ایمان خود دست برنخواهیم داشت».
فرعون با ساحران چنین کرد و هر چه موسیعليهالسلام
برهان آورد، نتوانست او را به راه راست هدایت کند. سرانجام خداوند او و سپاهیانش را در دریا افکند و اینگونه فرجام ستمگران را به مردمان نشان داد.
صفورا در راه دین موسیعليهالسلام
، سختیهای بسیاری را تحمل کرد و او یاور بسیار نیکویی برای پیامبر و دین خدا بود.