آشنایی با زنان قرآنی

 آشنایی با زنان قرآنی 20%

 آشنایی با زنان قرآنی نویسنده:
گروه: زنان

آشنایی با زنان قرآنی
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11666 / دانلود: 3285
اندازه اندازه اندازه
 آشنایی با زنان قرآنی

آشنایی با زنان قرآنی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! این نزاع بین این دو مرد از اعمال شیطان بود. همانا شیطان دشمنی آشکار است. خدایا! من به خود ستم کردم، زیرا وارد این شهر شدم و نباید می‌شدم، پس مرا از دشمنانت پنهان کن تا به من دست نیابند. خدایا! به پاس این نعمت و نیرو که با یک سیلی یکی از دشمنانت را از پا درآوردم، از تو تشکر می‌کنم و به شکرانه آن، تا زنده‌ام پشتیبان مجرمان نخواهم بود».

موسیعليه‌السلام با نگرانی شب را به صبح رسانید که فردای آن روز باز بر سر گذر دید که همان مرد دیروزی، با یک نفر دیگر از قبطیان نزاع می‌کند و باز از موسیعليه‌السلام کمک می‌خواهد. موسیعليه‌السلام گفت: «تو به‌راستی که مردی گمراهی. دیروز با یک نفر دیگر دعوا می‌کردی و امروز با این مرد، سوگند که تو را ادب خواهم کرد».

مرد به تصور آنکه موسی می‌خواهد او را بکشد، گفت: «می‌خواهی مرا بکشی، همچنان که دیروز آن مرد فرعونی را کشتی. من فکر می‌کنم تو می‌خواهی در زمین به ستمگری حکومت کنی و تو هیچ‌گاه مصلح نخواهی بود».

مرد قبطی سخنان آن مرد بنی‌اسرائیلی را شنید و دانست آنکه دیروز یکی از طرفداران فرعون را کشته، همین مرد است و او را شناخت و با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسیعليه‌السلام را نزد او بیاورند، تا توضیح دهد، اما پیش از رسیدن مأموران فرعون، مردی به نام حزقیل یا خربیل که از دوست‌داران موسیعليه‌السلام و از موحدان به دین ابراهیمعليه‌السلام و اولین کسی بود که به موسی ایمان آورد، به موسی خبر داد که فرعون می‌خواهد او را بکشد. موسیعليه‌السلام به درگاه خداوند چنین دعا کرد:( رَبِّ نَجّنی مِنَ القَومِ الظّالِمینَ ) (قصص: ۲۱) اراده خداوند بر آن قرار گرفته بود که او را حفظ فرماید و یاری‌اش دهد. فرشته‌ای بر او نازل شد و گفت: «ای موسی! به دنبالم به مدین بیا و موسی به دنبال او رفت».

موسیعليه‌السلام با نگرانی از شهر خارج شد، در حالی که تمامی توجه باطنی او به خدا بود، که چگونه مکر ظالمان را از او برخواهد گردانید. هشت شب راه سپرد تا اینکه به سرزمین مدین رسید. او هیچ یاور و راهنمایی غیر از خدا و نور هدایت او و هیچ توشه‌ای غیر از تقوی نداشت، پیاده و گرسنه راه سپرد و همین قدر برای او کافی بود که از سرزمین فرعون و ستمگران نجات یافته است. وقتی که به مدین رسید، دید که عده‌ای از مردمان برای آب دادن به گوسفندان خود بر سر چاه جمع شده‌اند. هر کدام از آنها، به اعتماد قدرت بدنی که داشت، سعی می‌کرد زودتر از بقیه از چاه آب بکشند. کمی دورتر، دو زن را دید که نمی‌گذارند گوسفندانشان با سایر گوسفندان آب بخورند و می‌خواهند پس از رفتن همه آنها، گوسفندان خود را آب دهند.

از آنجا که در سرشت موسیعليه‌السلام ، انصاف و حمایت از مظلوم نقش بسته بود، به سوی آنها رفت و علت کارشان را پرسید که چرا نمی‌گذارند، گوسفندانشان بر سر چاه آب بروند. آنها گفتند: «ما گوسفندانمان را آب نمی‌دهیم، تا همه از دور چاه پراکنده شوند، زیرا می‌خواهیم از مزاحمت مردان در امان باشیم». موسیعليه‌السلام از آنها پرسید: «آیا هیچ مردی در خانه شما نیست که این کار را انجام دهد». آنها گفتند: «پدر ما پیرمردی بیمار است».

موسیعليه‌السلام به آن زنان کمک کرد تا گوسفندانشان را آب دهند، آنگاه به زیر سایه درختی پناه گرفت و گفت: «خدایا! من به خیر تو نیازمندم، بسیار گرسنه‌ام و از تو می‌خواهم که گرسنگی‌ام را بنشانی تا با قوت بیشتر بتوانم بندگان تو را یاری کنم». خداوند صدای موسیعليه‌السلام را شنید و از روی مرحمت پاسخ او را داد. در همین حال، یکی از دخترانی که موسی به آنها کمک کرده بود، در حالی که با حیا و شرم راه می‌رفت، بازگشت و به او گفت:( إنَّ ابی یَدعوکَ لِیَجزِیکَ أجرَ ما سَقَیتَ لَنا؛ ) «پدرم تو را می‌خواند تا پاداشت دهد، مزد آنکه گوسفندان مرا آب دادی.» (قصص: ۲۵) و این‌گونه خدا پاسخ موسی را داد. هنگامی که خواستند راه بیفتند، موسی به دختر گفت: «تو از پشت سر بیا، برای آنکه ما دودمان یعقوب، به پشت زنان نگاه نمی‌کنیم».

هنگامی که موسیعليه‌السلام به سوی شعیب آمد، شعیب سبب خروج او را از مصر و ورودش به مدین را پرسید و موسیعليه‌السلام داستان خود را به طور کامل تعریف کرد. شعیب گفت:( لا تَخَف نَجَوتَ مِنَ القَومِ الظّالِمینَ ) «نترس که از گروه ستمکاران رها شدی.» (قصص: ۲۵) موسی با شنیدن این سخن آرامش یافت.

موسیعليه‌السلام آن‌قدر بزرگوار بود که شعیب و دخترانش از بزرگواری و طبع بلند و اخلاق نیک او تعجب می‌کردند. دل صفورا به عشق موسی می‌تپید، از این رو، به پدرش پیشنهاد داد:

( یا ابَتِ استَأجِرُه انَّ خَیرَ مَنِ استَأجَرتَ القَوِیُّ الامینُ ) (قصص: ۲۶)

ای پدر، اجیرش کن که او بهترین اجیرشدگان است، زیرا هم نیرومند است و هم امین.

شعیب از او پرسید: «از کجا فهمیدی که او نیرومند و امین است»، صفورا گفت: «ای پدر! او پاره سنگی را به تنهایی جا به جا کرد که ده مرد نیرومند نیز نمی‌توانستند، این کار را بکنند، اما در مورد امانتش، آن روز که مرا برای آوردن او به دنبالش فرستادی، به من گفت: تو از پشت سر من بیا، وقتی علت را پرسیدم، موسی جواب داد: ما خاندان یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمی‌کنیم».

شعیب گفت: «درست است، دخترم مردی با این خصوصیات بسیار خوب است که با ما زندگی کند». پیشنهاد صفورا، شعیب را نیز به تفکر واداشت. او نیز، در دلش می‌خواست که موسیعليه‌السلام را نزد خود نگاه دارد. از این رو، به موسی این‌گونه پیشنهاد داد: «ای موسی! می‌خواهم یکی از دخترانم را به ازدواج با تو درآورم، به شرط آنکه در ازایش هشت سال در نگهداری از گوسفندان و سایر کارها، یاری‌ام دهی و اگر خواستی، می‌توانی بیشتر بمانی، مثلًا تا ده سال، ولی موظف به دوسال پس از آن نیستی، می‌توانی بپذیری یا نپذیری، من امیدوارم پیشنهاد مرا قبول کنی، ولی اجباری در کار نیست. در مقابل می‌توانی اگر خدا بخواهد، از مخلصان وفادار باشی».

موسیعليه‌السلام در مدین مردی بود تنها، طرد شده، جدا از خانواده و دوستان، دور از یاران و وطن و وحشت‌زده از فرعون، آن پیرمرد او را به خانه‌اش دعوت نموده و پناه داده بود. او نمی‌دانست با چه زبانی از شعیبعليه‌السلام به خاطر این همه لطف تشکر کند. از این رو، پیشنهاد ایشان را با کمال میل پذیرفت.

موسیعليه‌السلام با صفورا ازدواج کرد. صفورا دختر شعیب بن میکیل بن یشجر بود. موسی ده سال را به خدمت‌گزاری شعیب سپری کرد. پس از پایان یافتن مدت معلوم، به خاطر وفای به عهد و امانت‌داری‌اش و به عنوان ارث صفورا از پدر، شعیب چندین گوسفند به موسیعليه‌السلام و همسرش هدیه کرد. موسی برای وطن، احساس دلتنگی می‌کرد و دوست داشت که دوباره به وطنش بازگردد. موسیعليه‌السلام تمامی دارایی‌اش را جمع کرد، با شعیب وداع نمود و با خانواده‌اش عازم مصر شد. شعیب نیز برای موسیعليه‌السلام دعا کرد و از خدا توفیق او را خواستار شد.

موسیعليه‌السلام به همراه خانواده‌اش به سوی جنوب و طور سینا حرکت کردند. صفورا باردار بود. مدتی راه سپردند، تا اینکه شب شد و خواستند در جایی استراحت کنند. آنها در طور سینا توقف کردند. پس از مدتی صفورا به شدت احساس سرما کرد. در همین هنگام نوری از دور پدیدار شد، موسی گفت:

( امْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ ناراً لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ ) (قصص: ۲۹)

درنگ کنید که من [از دور] آتشی دیدم، [می‌روم] شاید خبری از آن برای شما بیاورم، یا شعله‌ای از آتش تا با آن گرم شوید.

موسیعليه‌السلام به راه افتاد و چون به آن محل نورانی رسید، از کناره راست آن وادی، در آن بقعه مبارک وارد شد. آن شب مبارک، آغاز نبوت موسیعليه‌السلام بود و همان شب بود که خداوند او را به پیامبری برگزید. آتشی که او می‌دید یک نور حقیقی بود که مانند آن را هرگز ندیده بود و نمی‌دانست که آن نور از جانب خداست. به همین دلیل، به خانواده‌اش گفت: «من آتشی دیدم، شاید از آن خبری یا شعله‌ای برایتان بیاورم تا گرم شوید».

موسیعليه‌السلام می‌پنداشت که کاروانی در آن راه است و او می‌تواند از آنها پاره‌ای آتش بستاند، از قضا آن شب هم بسیار سرد و هم بسیار تاریک بود. هنگامی که به آتش رسید، صدای خداوند را شنید که گفت:( یا مُوسی إِنِّی أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِینَ ) «ای موسی! همانا من خداوند جهانیان هستم.» (قصص: ۳۰)

خداوند، از موسی پرسید:( ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی ) «ای موسی! آن چیست به دست راست تو؟» (طه: ۱۷)

موسیعليه‌السلام که می‌دید هیچ توانی ندارد و آنچه می‌بیند ما فوق قدرت بشری است، پاسخ سؤال را این‌گونه داد:

( هِیَ عَصایَ اتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ اهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ اخْری ) (طه: ۱۸)

این عصای من است که بدان تکیه می‌کنم و با آن برای گوسفندانم برگ فرو می‌ریزم؛ و من در آن منافع دیگری نیز دارم.

او گمان می‌کرد منظور خداوند از آن سؤال، ذکر خصوصیات عصا و منافع آن است، اما در واقع این سؤال، مقدمه‌ای برای نشان دادن معجزه بود. خداوند از حقیقت عصا سؤال کرد. تا جایی که چون موسیعليه‌السلام پس از آن معجزه‌های آن را دید، دانست که آن از آیه‌های روشن و حجت‌های صادق خداوندی است که مخصوص خداوند آسمان‌هاست، تا بتواند نشانه‌ای برای اثبات حقانیت و تقویت رسالت خداوندی او باشد. خداوند به موسی امر کرد که عصایش را بیندازد. زمانی که موسی، عصا را انداخت، عصا به ماری تبدیل شد. موسیعليه‌السلام لحظه‌ای ترسید و فرار کرد، خداوند ندا داد:( لا تَخَفْ إِنِّی لا یَخافُ لَدَیَّ الْمُرْسَلُونَ ) «نترس، زیرا رسولان نزد من نمی‌ترسند» (نمل: ۱۰).

هنگامی که موسیعليه‌السلام به حقانیت نبوتش پی برد و اطمینان یافت که آن ندا، از جانب خداست، خداوند معجزه دیگری به او نشان داد که چون دستش را در گریبانش فرو ببرد و درآورد، درخشان خواهد بود. سپس خداوند فرمود: «تو با این دو حجت، از جانب پروردگارت به‌سوی فرعون و اطرافیانش برو که خداوند تو را یاری خواهد کرد. به سوی آنها برو و آنها را از تاریکی‌ها به نور رهبری کن و پرچم حق را بر فراز سرزمین نیل برافراشته کن».

موسیعليه‌السلام ، دعوت خدا را شنید و آن را لبیک گفت، اما موسیعليه‌السلام می‌ترسید که به محض آنکه به مصر برسد، او را بگیرند و زندانی کنند یا بکشند، لذا گفت:( رَبِّ إِنِّی قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَاخافُ انْ یَقْتُلُونِ ) «پروردگارا! من کسی از ایشان را کشته‌ام، پس می‌ترسم که مرا بکشند» (قصص: ۳۳).

خداوند قلب او را مطمئن ساخت و بزرگواری‌اش را افزون نمود و در وجودش چراغ‌های امیدواری را برافروخت و راه درست را به او نشان داد و نفسش را ایمن گردانید.

به موسیعليه‌السلام امر شد که به سوی فرعون برود. موسیعليه‌السلام نیز، جهت انجام این امر از خدا یاری خواست و این‌گونه گفت:

( رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی* وَ یَسِّرْ لِی امْرِی* وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِی ) (طه: ۲۵- ۲۷)

پروردگارا! سینه‌ام را وسعت بخش و کارم را برای من آسان ساز و گره از زبانم بگشای.

تا جایی که بتواند این امر مهم را به انجام برساند و کار بر او آسان گردد، تا بتواند این عقبه دشوار را بگذراند و زبان او را گویا و بیانش را شیوا گرداند، تا جایی که گفته‌اش در نفوس ظالمان اثر کند. موسیعليه‌السلام همچنین گفت: «برایم شریک و یاوری از خانواده‌ام قرار ده که وزیرم باشد [یعنی هارون برادرم]، تا به اتکای او از عهده این کار برآیم».

خدا نیز، دعای او را اجابت کرد. به موسی وحی شد با برادرت به سوی فرعون برو و با او به نرمی سخن بگو، تا شاید نرمی و آرامش تو، قساوت و سنگ‌دلی او را کمی تسکین دهد. تو نباید حماقت او را بر قدرت او حمل کنی. موسیعليه‌السلام به سوی خانواده‌اش بازگشت و به آنها اطلاع داد که خداوند او را به نبوت برگزیده است. صفورا به موسیعليه‌السلام تبریک گفت و از او جریان این امر را پرسید. موسیعليه‌السلام نیز آنچه بر او گذشته بود را با همسرش در میان گذاشت و به او گفت که به یاری‌اش نیاز دارد، صفورا نیز به او ایمان آورد.

هنگامی که موسی به مصر رسید، بی‌درنگ به خانه هارون برادرش رفت و جریان را برای او شرح داد و به او گفت که موظف شده همراه موسی به دربار فرعون برود و او را به پرستش خدای یکتا دعوت کند. موسی و هارون به دربار فرعون رفتند، اما فرعون به آنها اهانت کرد و دعوت آنها را نپذیرفت. فرعون گفت: «آیا تو نبودی که در قصر ما زندگی می‌کردی و تحت تربیت ما بودی و بیشترین زمان عمرت را با ما گذراندی؟» موسی گفت: «آیا به خاطر تربیت من که چون فرزندت بودم و برایت نعمتی به حساب می‌آمدم، بر من منت می‌گذاری؟ آیا تو نیستی که ظلم می‌کنی و بنی‌اسراییل را برده خود کرده‌ای؟ آیا تو نبودی که امر کردی همه نوزادان را بکشند تا اینکه مرا در صندوقی نهاده به آب انداختند و حکمت خدا مرا به قصر تو رساند».

فرعون برآشفت و گفت: «تو را خواهم کشت که تو از کسانی هستی که به نعمت ما ناسپاس گشتی». موسیعليه‌السلام گفت: «من از ستم شما گریختم و خدا نعمت و رحمتش را بر من نازل فرمود و به من علم عطا کرد و مرا از رسولان خود قرار داد». فرعون گفت: «این خدایی که می‌گویی کیست؟ من او را نمی‌شناسم، من خدایی جز خودم نمی‌شناسم. ای هامان با آجر کوشکی برایم بنا کن، شاید خدای موسی را بر بام آن بیابم، در حالی که می‌دانم او دروغ می‌گوید». موسیعليه‌السلام گفت: «چنانچه ذات همه چیز را می‌فهمیدی و وجودشان را درک می‌کردی، می‌دانستی که همه از آثار خداست، خدایی که پروردگار آسمان‌ها و زمین و هر چه در آن است، هست». فرعون با عصبانیت گفت: «چنانچه خدایی غیر از من گیرید، شما را زندانی می‌کنم».

موسیعليه‌السلام بدون آنکه ترسی به خود راه دهد، گفت: «حاضرم برای تو حجتی بیاورم که شک و تردید تو را از بین ببرد». موسیعليه‌السلام ، عصایش را روی زمین انداخت و عصا به مار تبدیل شد. فرعون قدری ترسید، اما پرسید: «آیا نشانه دیگری داری؟» موسیعليه‌السلام دست در گریبانش فرو برد و چون بیرون آورد، دستش چنان می‌درخشید که درخشش آن چشم‌ها را خیره می‌کرد تا جایی که نور آن افق را روشن کرده بود، اما فرعون نپذیرفت و ایمان نیاورد، بلکه گمراهی‌اش افزون شد و دستور داد تا تمامی ساحران جمع شوند و سحر موسیعليه‌السلام را باطل کنند!

آنها آمدند، طناب‌هایی را که در دست داشتند، انداختند و تبدیل به مار شدند، آنگاه موسی عصایش را انداخت و عصایش تبدیل به اژدها شد و همه مارها را بلعید. ساحران چون چنین دیدند، در برابر موسیعليه‌السلام به سجده افتادند و گفتند: «به خدای موسی ایمان آوردیم». فرعون بر آنها خشم گرفت و دستور داد که همه را دستگیر کنند. فرعون گفت: «دستور خواهم داد تا دست‌ها و پاهایتان را برخلاف هم قطع کنند، مگر آنکه از ایمان خود بازگردید». اما آنها گفتند: «هر چه می‌خواهی بکن که ما از ایمان خود دست برنخواهیم داشت».

فرعون با ساحران چنین کرد و هر چه موسیعليه‌السلام برهان آورد، نتوانست او را به راه راست هدایت کند. سرانجام خداوند او و سپاهیانش را در دریا افکند و این‌گونه فرجام ستمگران را به مردمان نشان داد.

صفورا در راه دین موسیعليه‌السلام ، سختی‌های بسیاری را تحمل کرد و او یاور بسیار نیکویی برای پیامبر و دین خدا بود.

فاطمه زهراعليها‌السلام

اشاره

( إِنَّما یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً ) (احزاب: ۳۳)

خداوند فقط می‌خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملًا شما را پاک سازد.

شأن نزول آیه‌

به سند معتبر شیعه و سنی، این آیه درباره فاطمه زهرا، حضرت علی و حسنین: بر پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد. خداوند، با این آیه به همه مسلمانان نشان داد که پیامبری که جاهلان او را ابتر می‌خواندند، خانواده‌ای به بزرگی و باشکوهی خانواده فاطمه زهراعليها‌السلام دارد و او فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و اولاد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از نسل حسینعليه‌السلام ادامه می‌یابد و به قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌رسد که اگر حتی یک روز از عمر جهان باقی مانده باشد، ظهور و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد، همان‌گونه که از ظلم وجور پر شده است و این‌چنین خداوند زمین را به مستضعفان خواهد داد و آنها را امامان و وارثان زمین خواهد کرد.(۱)

فاطمه، فاطمه است‌

اشاره

فاطمهعليها‌السلام دختر محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پسر عبدالله بن عبدالمطلب و دختر خدیجه بنت خویلد بن اسد بن عبدالعزی بن قصی بود.

به روایت علمای شیعه، ایشان در سال پنجم بعثت و به روایت اهل تسنن، پنج سال پیش از بعثت در مکه، مهبط وحی، منزل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد شدند و سنین رشد خود را در زمانه‌ای گذراندند که پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نبوت مبعوث شده و سرگرم دعوت همگان به این دین الهی بودند. فاطمهعليها‌السلام همپای اسلام، گام به گام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. فاطمهعليها‌السلام در این راه به اندازه سن خود سهیم بودند. هنگامی که پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نزدیکی کعبه به نماز و دعا و نیایش می‌ایستاد و بر سجده می‌رفت، دیوانه مکه، عقبه بن ابی معیط می‌آمد و بر سر ایشان فضولات شتر می‌ریخت و صدای قهقهه قریش و تمسخر ایشان به هوا برمی‌خواست.

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سر از سجده برنمی‌داشتند تا اینکه فاطمهعليها‌السلام که در آن هنگام کمتر از ده سال سن داشتند، می‌آمدند و آن فضولات و خاکسترها که نشانه جهل و بغض و کینه جاهلیت بود را از روی سر

_____________________________________

۱- نساء فی القرآن الکریم فاطمه الزهرا.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برمی‌داشتند. آنگاه پیامبر سر از سجده برداشته با نگاهی نافذ و پر خشم به سوی اهل قریش می‌نگریست و به آنها می‌فرمود: «لعنت خدا بر شما قریش! لعنت بر تو ای اباجهل، ای عتبه، ای شیبه و ای عقبه و ای ابی بن خلف!» و خواست خدا این‌گونه بود که همگی آنها غیر از ابی بن خلف- که بعدها در غزوه احد به دست پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هلاکت رسید- در غزوه بدر به درک واصل شوند و فاطمهعليها‌السلام دید که چگونه نفرین پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را به سزای اعمال زشت و جهل‌آمیزشان رسانید.

پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، فاطمهعليها‌السلام را بسیار دوست می‌داشت، زیرا تنها ایشان تا هنگام وفات پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در قید حیات بودند و البته ایشان اولین کسی بود که به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از وفات پیوستند. زینب، رقیه، امّ‌کلثوم، قاسم، عبدالله و فاطمه، فرزندان پیامبر از خدیجه بودند. قاسم در دو سالگی و پیش از بعثت و عبدالله در مکه پیش از هجرت وفات یافتند. اما دختران به مدینه هجرت کردند و همگی پیش از فاطمهعليها‌السلام زندگی را بدرود گفتند. فاطمهعليها‌السلام تنها یاور پدر، پس از مرگ مادر و خواهران بود و امور ایشان را به تنهایی انجام می‌داد. هرگاه که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌خواستند دوست‌داشتنی‌ترین فرد را مثال بزنند، فاطمه را نام می‌بردند و کم‌کم در بین مسلمانان همین مسئله به ضرب‌المثل تبدیل شده بود. از این رو، هرگاه می‌خواستند بگویند که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فلان چیز یا کس را چقدر دوست دارد، می‌گفتند: «دوست دارد به اندازه فاطمه».

در عصری که قریش دختران خود را زنده به گور می‌کردند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نه تنها این کار را نکرد، بلکه بارها و بارها در برابر دیدگان قریش، بر دست فاطمه بوسه زد تا همگان بدانند که فاطمهعليها‌السلام چه ارزشی نزد پدر دارد و در اصل، زن چه پایگاهی در خلقت دارد. فاطمه با ارزش‌ترین انسان در زندگی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و قریش این را به خوبی می‌دانستند. هرگاه درباره امری از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شفاعت می‌خواستند، از این بانوی گرامی می‌خواستند، تا این کار را انجام دهد.

تربیت فاطمهعليها‌السلام تربیتی قرآنی است و از شخصیت‌های برجسته اسلامی به شمار می‌آید، زیرا ایشان با وجود کمی سنش، همه چیز را می‌دید و می‌شنید و در حوادث بزرگ شرکت می‌کرد. در زمان حیات پدر نیز، از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بود تا جایی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد ایشان فرمود: «فاطمه پاره تن من است، هر کس او را بیازارد، مرا آزرده و هرکه به او نیکویی کند، به من نیکویی کرده است».

همچنین درباره ایشان فرموده‌اند: «بهترین زنان عالم چهار تن‌اند: مریم، آسیه، خدیجه و فاطمه:». فاطمه یکی از چهار زن نمونه جهان است که امتیاز ویژه دیگری که دارد این است که تنها دختر بهترین خلق جهان و اشرف مخلوقات است، زیرا هیچ کس در این امتیاز به پای او نمی‌رسد و او از همه والاتر و برتر است.

هجرت به مدینه‌

آزار و اذیت مسلمانان در مکه بالا گرفته و قریش تلاش خود را برای خاموش کردن نور دین، شدت بخشیده بود، اما خداوند توجه خود را شامل حال پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان کرد. هرچه مسلمانان بیشتر می‌ترسیدند، آنها مسلمانان را بیشتر می‌آزردند. تا جایی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصمیم گرفت از سرزمینی که بسیار دوستش می‌داشت، به سمت مدینه منوره هجرت کند. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدینه هجرت کرد و فاطمهعليها‌السلام در مکه منتظر ماند تا علیعليه‌السلام کارهای پیامبر را در مکه سامان دهد، آنگاه به همراه ایشان به سمت مدینه هجرت کرد و در محله قبا به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پیوست.

ازدواج فاطمهعليها‌السلام

حضرت فاطمهعليها‌السلام در سایه حمایت پدر بزرگوارش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زندگی می‌کرد. او بانوی خانه نبوت و دارای شأن و شوکت بسیار والایی بود. فاطمهعليها‌السلام خواستگاران بسیاری از جمله ابوبکر و عمر داشت. هنگامی که آنها جهت خواستگاری فاطمه به منزل پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با لحنی آرام و لطیف آنها را رد کرد. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هر دوی آنها فرمود: «باید دید که خواست خدا و قضا و قدر الهی چه خواهد بود». پس از این دو نفر، حضرت علیعليه‌السلام به خواستگاری فاطمهعليها‌السلام آمد. پیامبر نزد فاطمه رفت و گفت: «علی به خواستگاری تو آمده، چه می‌گویی؟» فاطمهعليها‌السلام سکوت کرد و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم این سکوت را علامت رضایت دانست و با ازدواج آن دو موافقت کرد و حضرت فاطمهعليها‌السلام را به عقد علیعليه‌السلام درآورد.

هنگامی که علیعليه‌السلام به خواستگاری فاطمهعليها‌السلام آمد، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ایشان پرسید: «چه چیز مهر دخترم می‌کنی؟» علیعليه‌السلام فرمود: «چیزی جهت مهر دختر شما ندارم». پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «زره جنگی‌ات کجاست؟» علیعليه‌السلام فرمود: «همین جاست». پیامبر فرمود: «همین را مهر دخترم کن». علیعليه‌السلام نیز همان زره را مهر دختر پیامبر کرد و با ایشان ازدواج نمود.

علیعليه‌السلام زره را به ۴۸۰ درهم فروخت. پیامبر به علیعليه‌السلام فرمود: «این پول را به دو قسم کن، قسمی را بوی خوش و عطر و قسمی را کالاهای ضروری برای عروس بخر». پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عطر و بوی خوش را بسیار دوست می‌داشتند و مردم را به استفاده از بوی خوش، تشویق می‌کردند. به علیعليه‌السلام نیز توصیه کردند که در روز عروسی بسیار از بوی خوش استفاده کند.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علیعليه‌السلام فرمودند: «ای علی جان! باید برای این عروسی ولیمه‌ای ترتیب دهیم». تعدادی از اصحاب، برخی از تکالیف انجام این عروسی را به عهده گرفتند. سعد بن عباده رفت و گوسفند نری آورد و آن را سر برید. تعدادی از انصار هم، چندین صاع ذرت آوردند و از آن، غذایی جهت ولیمه عروسی آماده کردند.

پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهیزیه فاطمهعليها‌السلام را به این صورت آماده کردند: یک فرش، یک مخده یا پشتی از پوست که کناره‌های آن از لیف خرما بافته شده بود، یک ظرف آب‌خوری و کوزه‌ای برای نگهداری آب. پس تعدادی آمدند و آن وسایل را در خانه فاطمهعليها‌السلام چیدند. فاطمه زهراعليها‌السلام هنگام ازدواج به روایتی نه ساله و به روایتی هجده ساله بودند.

چون شب عروسی فاطمهعليها‌السلام رسید، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علیعليه‌السلام گفت: «بایستید تا من بیایم». رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوی عروس و داماد رفت، سپس در ظرف پاکیزه‌ای دعا کرد. سپس آن را به روی علیعليه‌السلام پاشید و فرمود: «خدا این عروسی را مبارک گرداند و فرزندان پاک به شما عطا کند». سپس به طرف دخترش رفت و او را نیز دعا کرد. فاطمهعليها‌السلام در لباس عروسی نزد پدر از شدت حیا می‌لرزید. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قدری از آن آب را هم به روی فاطمهعليها‌السلام پاشید و برای ایشان هم دعا کرد و او را به مبارکی این ازدواج خبر داد: «وَ اکّد لَها انَّهُ اجتَهَدَ فِی الإختِیارِ وَ انَّهُ اختارَ لَها خَیْرَ اهْلِهِ».

ازدواج فاطمهعليها‌السلام و علیعليه‌السلام یک حادثه بزرگ تاریخی بود، طوری که در تاریخ، ازدواجی همچون ازدواج این دو بزرگوار صورت نگرفته است و صفحه‌های تاریخ اسلام، پر از آثاری است که در سراسر زمین، از این ازدواج پر شده و از ثمره‌های این ازدواج، استمرار نسل خاندان نبویصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

امّ سلمه می‌گوید: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه او و فاطمهعليها‌السلام مشغول پخت غذا بود. پیامبر به فاطمهعليها‌السلام فرمود: همراه همسر و فرزندانت به نزد من بیا. علیعليه‌السلام و حسنینعليهما‌السلام داخل شدند و نشستند و از آن غذا خوردند. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوابید در حالی که یک کساء (عباء) روی ایشان بود».

امّ سلمه می‌گوید که من در اتاق اصلی بودم که خداوند بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم این آیه را نازل کرد:

( إِنَّما یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا (احزاب: ۳۳)

خداوند فقط می‌خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملًا شما را پاک سازد.

امّ سلمه گوید: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گوشه کساء را گرفت و روی خود کشید. سپس دستش را بیرون آورد و به طرف علیعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام و حسنینعليهما‌السلام اشاره کرده و فرمود: خداوند شما را که اهل بیت من و نزدیکان من هستید، از هرگونه آلودگی پاک گرداند، پاکِ پاک».

امّ سلمه در ادامه گوید: «سرم را داخل اتاق کردم و گفتم: من هم یا رسول الله؟ پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقط فرمود: تو خوبی».

راویان شیعه و سنی روایت می‌کنند که پس از نزول این آیه، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اغلب اوقات در برابر خانه فاطمه زهراعليها‌السلام می‌ایستاد و پس از آنکه به اهل خانه سلام می‌داد، این آیه را با صدایی بلند می‌خواند و به همگان می‌فرمود: «فاطمه و همسر و فرزندانش، اهل بیت من‌اند».

آنها در اول روز کافر بودند و در آخر روز شهید شدند و به بهشت داخل گردیدند. حزقیل نیز، به همراه ساحران مصلوب و کشته شد.

همسر حزقیل، که به موسیعليه‌السلام ایمان آورد، آرایشگر دختر فرعون بود. هنگامی که این آرایشگر، شانه را در دست گرفت و خواست کار خود را آغاز کند گفت: «بسم الله»، دختر فرعون گفت: «پدرم را می‌گویی». آرایشگر گفت: «نه کسی را می‌گویم که خدای من و خدای تو و خدای پدرت است». دختر آنچه شنیده بود را به پدرش خبر داد. فرعون آرایشگر را خواست و گفت: «خدایت کیست؟» گفت: «خدای من و خدای تو الله است».

فرعون دستور داد تا تنوری بیفروزند تا او و فرزندانش را عذاب کند. طبق دستور او ابتدا کودکانش را یکی‌یکی در تنور انداختند. نوبت به کوچک‌ترین فرزند که شیرخواره بود رسید. آرایشگر خواست از ایمانش بازگردد. کودک در گهواره شروع به صحبت کرد و گفت: «صبر کن ای مادرم! چرا که تو بر حقی». زن از ایمانش برنگشت و فرعون او و کودکش را در تنور انداخت.

آسیه همسر فرعون نیز، پنهانی به موسیعليه‌السلام ایمان آورده بود، ولی ایمانش را آشکار نمی‌کرد. هنگامی که زن آرایشگر مرد، ملایک را دید که روح او را به آسمان‌ها می‌برند، بدین‌وسیله بصیرت واقعی چشم دل آسیه را روشن کرد و ایمانش قوی‌تر شد. وقتی فرعون به سوی آسیه آمد و گفت که چگونه آرایشگر را به قتل رسانیده است، آسیه به او گفت: «وای بر تو، خداوند جزایت را خواهد داد». فرعون گفت: «چه می‌گویی دیوانه شده‌ای؟» آسیه گفت: «دیوانه نیستم، بلکه به خدایی که خدای من و خدای تو و خدای جهانیان است، ایمان آورده‌ام». فرعون مادر آسیه را خواست و به او گفت: «همان بلایی که سر آرایشگر آوردم را سر دخترت هم می‌آورم، مگر اینکه خدای موسی را کافر شود».

مادر آسیه به دست و پای دخترش افتاد و از او خواست تا هر چه فرعون می‌خواهد انجام دهد و خدای موسی را کفر گوید، ولی آسیه گفت: «هرگز خدای یگانه را کفر نخواهم گفت». فرعون دستور داد دست و پای آسیه را از چهار طرف به چهار اسب ببندند و اسب‌ها را هی کنند تا از چهار جهت حرکت کنند (در برخی منابع آمده که دستور داد تا او را از چهار جهت ببندند و سپس سنگ بزرگی را روی او بغلتانند تا زیر آن سنگ آن‌قدر عذاب بکشد تا بمیرد)؛ آسیه چون مرگ را نزدیک دید این‌گونه مناجات کرد:

( رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ) (تحریم: ۱۱)

پروردگارا! خانه‌ای برای من نزد خودت در بهشت بساز و مرا از فرعون و کار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهایی بخش.

خداوند بار دیگر چشم بصیرت او را گشود و او ملایک را دید که او را تکریم می‌کنند، از شادی خنده‌ای بر لب آورد. فرعون گفت: «او را نگاه کنید دیوانه شده است، عذاب می‌کشد و می‌خندد»، فرعون نمی‌دانست که او چرا می‌خندد. آسیه به شهادت رسید و روحش در بهشت آرام گرفت.

موسیعليه‌السلام از مرگ آسیه بسیار غمگین شد، زیرا او کسی بود که موسیعليه‌السلام را بزرگ کرده بود، او را به مادرش داده بود تا شیرش دهد. او بسیار انفاق می‌کرد و به احوال مستضعفان می‌رسید. آری! موسیعليه‌السلام بسیار غمگین شد، زیرا آسیه کسی بود که به خدا و دعوت موسیعليه‌السلام ایمان آورده بود.

فضیلت‌های آسیه‌

همین عزت و سربلندی برای آسیه همسر فرعون بسی است که او یکی از بهترین زنان عالم و کسی است که خداوند از او در قرآن نامبرده است. آسیه با آنکه در قصر فرعون زندگی می‌کرد، فرمان خداوند را اطاعت نمود و هرگز از فرعون نترسید و از قوم خود نیز، خواست که به خدا ایمان آورند. او به خدا ایمان آورد و از خدا خواست تا برای او خانه‌ای در بهشت بنا نهد و او را از دست فرعون و مردم را از دست ظالمان نجات دهد و خداوند نیز، دعای او را اجابت کرد.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌فرماید: «بهترین زنان اهل بهشت خدیجه، فاطمه، مریم و آسیه: هستند». پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حدیث دیگری می‌فرماید:

«کمال به آسیه و مریم منحصر می‌شود، چرا که آنها در زمانه خود کفالت پیامبران خدا را بر عهده گرفتند. آسیه کفالت موسی کلیم و مریم کفالت پسرش عیسی مسیح».

در روایت‌ها آمده است که آسیه و مریم، زنان بهشتی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند و بعضی این آیه را دلیل گفته خود می‌آورند: ثَیِّباتٍ وَ ابْکاراً (تحریم: ۵). منظور از بیوه‌گان آسیه و منظور از ابکار مریم است.

امّ سلیم، دختر ملحان‌

اشاره

( یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ) (حشر: ۹)

و آنها را بر خود مقدم می‌دارند، هر چند خودشان بسیار نیازمند باشند، کسانی که از بخل و حرص نفس خویش بازداشته شده‌اند، رستگارانند.

شأن نزول آیه‌

گفته شده که این آیه درباره خانواده زنی به نام امّ‌سلیم بنت ملحان نازل شده، که با وجود تنگدستی، مرد فقیری را اطعام کرده و خود سر گرسنه بر زمین نهادند.

امّ سلیم کیست؟

این زن، رمیصاء دختر ملحان بن خالد بن زید بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار انصاری خزرجی و مادرش ملیکه،

دختر مالک بن عدی بن زید مناه بن عدی بن عمرو بن مالک بن النجار بود. او در ابتدا با مالک بن نضر بن ضمضم بن زید بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار ازدواج کرد و از او صاحب فرزندی به نام انس بن مالک شد که از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.(۱)

پس از مرگ پدر انس، با ابوطلحه زید بن سهل بن اسود بن حرام بن عمرو بن زید مناه بن عدی بن عمرو بن مالک بن النجار ازدواج کرد که از او صاحب دو فرزند به نام‌های عبدالله و اباعمیر شد. پس از ظهور اسلام، امّ‌سلیم مسلمان شد و با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بیعت کرد. هنگامی که امّ‌سلیم به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ایمان آورد، همسرش مالک بن نضر، (پدر انس) در شهر نبود، و هنگامی که بازگشت به امّ‌سلیم گفت: «ترک این دین کن». امّ‌سلیم گفت: «چرا ترک این دین کنم. من به این مرد ایمان آورده‌ام». امّ‌سلیم می‌گوید: «سپس به انس که آن موقع کودکی بیش نبود تلقین کردم تا بگوید: «اشْهَدُ انْ لا إلهَ إلَّا الله وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» و انس چنین کرد». مالک گفت: «تو فرزندم را علیه من تحریک می‌کنی؟» گفتم: «نه من این کار را نمی‌کنم». مالک با عصبانیت از خانه خارج شد، با کسی که از قبل دشمنی داشت، برخورد کرد و آن شخص او را کشت. امّ‌سلیم می‌گوید: «من به قضا

_________________________________

۱ - نساء فی القرآن الکریم ام سلیم بنت ملحان.

رضا دادم و خود را سرگرم تربیت انس نمودم و ازدواج نکردم تا زمانی که انس به من اجازه داد».

امّ‌سلیم صاحب زیبایی و هوش و دارای اخلاقی نیکو بود. امّ‌سلیم تمام تلاشش را برای تربیت تنها فرزندش به کار گرفت و چون او به سن رشد رسید، با شرم به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته و عرض کرد: «ای رسول خدا! می‌خواهم جگرگوشه‌ام انس بن مالک را، به خدمت شما درآورم، تا در خدمت شما تعالیم اسلامی را بیاموزد». پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیز پذیرفت.

پس از مدتی، ابوطلحه به خواستگاری امّ سلیم رفت و او هنوز مشرک بود. ابوطلحه می‌خواست مهریه سنگینی برای او قرار دهد و بدین‌وسیله زبان و چشم او را ببندد، اما آن زن مؤمنه گفت: «من هرگز با یک مشرک ازدواج نخواهم کرد. اما بدان ای ابوطلحه که خدایان شما نابود می‌شوند و شما نیز، در آتش جهنم خواهید سوخت، مگر آنکه به خدا و رسولش ایمان آوری، آنگاه با تو ازدواج خواهم نمود و از تو مهریه نمی‌خواهم». ابوطلحه مدتی به فکر فرو رفت. امّ‌سلیم می‌گوید: «او رفت و دوباره آمد و شهادتین گفت. به انس گفتم برخیز و مرا به ازدواج ابا طلحه درآور». انس از مادرش پرسید: «ای امّ‌سلیم چگونه مال آن مرد چشم تو را نگرفت و تنها اسلام او، تو را کفایت کرد؟» مادرش گفت: «برای آنکه یک زن مسلمان نمی‌تواند با یک مرد کافر ازدواج کند».

ابوطلحه از امّ‌سلیم پرسید: «در زندگی به چه اعتماد داری؟» او گفت: «به هیچ چیزی». ابوطلحه، امّ‌سلیم را در انواع نعمت‌های دنیا از طلا و نقره غرق کرد، ولی او گفت: «من طلا و نقره نمی‌خواهم و فقط از تو اسلام می‌خواهم». ابوطلحه گفت: «چه کسی آن را به من می‌آموزد؟» امّ‌سلیم با شادی گفت: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ».

ابوطلحه رفت و در بین اصحاب ایشان نشست. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او نگاه کرد و سپس فرمود: «ابوطلحه اسلام آورده است» و بدین ترتیب، اسلام او در بین مردم علنی شد. سپس طبق سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن دو به ازدواج هم درآمدند و مهریه آنها اسلام ابوطلحه بود.

ازدواج امّ‌سلیم و ابوطلحه برای زندگی هر دوی آنها شادی و آرامش به همراه آورده بود، زیرا بر اساس معانی دقیق اسلامی بنا نهاده شده بود. امّ‌سلیم همسر بسیار خوبی برای ابوطلحه بود و تمامی حقوق او را به جای می‌آورد و مانند مادری صالح، مراقب احوال او بود.

انس بن مالک می‌گوید: «ابوطلحه صاحب مکنت بسیاری در مدینه بود و اموالش را بسیار دوست می‌داشت. روزی به مسجد آمد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او وارد شد و مقداری از آب نوشید. در همان هنگام این آیه نازل شد:( لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ؛) «هرگز به نیکی نمی‌رسید، تا اینکه آنچه را دوست دارید انفاق کنید.» (آل‌عمران: ۹۲) ابوطلحه برخواست و به سوی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و گفت: ای رسول‌خدا! من اموالم را دوست می‌دارم و می‌خواهم همه آنها را در راه خدا صدقه دهم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چه خوب، چه خوب مالی است اموال تو. ابوطلحه برخواست و از مسجد بیرون رفت و اموالش را در بین نزدیکان و پسر عموهایش تقسیم کرد».

ابوطلحه و امّ‌سلیم صاحب فرزندی به نام اباعمیر شدند. چشم آنها به او روشن شد و به شیرین‌کاری‌هایش انس گرفتند. پس از مدتی خداوند اراده کرد تا آنها را از طریق این کودک امتحان کند. بدین ترتیب، کودک بیمار شد. عادت ابوطلحه این بود که وقتی از کار یا نماز به خانه بازمی‌گشت، پس از سلام، بی‌درنگ احوال کودک را می‌پرسید و تا از خوبی حال کودک مطمئن نمی‌شد، نمی‌نشست. روزی پس از اینکه اباطلحه برای کاری از خانه بیرون رفت، کودک مرد. مادر مؤمنه صابره‌اش که مرگ کودک را با نفسی آرام و راضی پذیرفته بود، برخواست و کودک را غسل داده، کفن کرد و او را درگوشه‌ای از خانه گذاشت. امّ‌سلیم مرتب می‌گفت:( إنّا لله وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُون ) و متوجه اطراف بود که مبادا کسی این خبر را برای اباطلحه ببرد، زیرا می‌خواست خود این خبر را به او بدهد. همسرش به خانه بازگشت، امّ‌سلیم اشک‌هایش را پاک کرد و با شادی تصنعی از همسرش استقبال کرد و تا آخر شب با او مشغول گفت و شنود بود، تا اینکه اباطلحه پرسید: «امّ‌سلیم، ابا عمیر چه می‌کند؟» او با آرامش پاسخ داد: «او به آرامش رسیده».

اباطلحه تصور کرد که خدا کودکش را شفا داده و شادمان از راحتی کودک به تصور اینکه کودک خواب است، شامش را خورد و با همسرش به گفت‌وگو نشست و خدا را از این بابت شکر کرد. امّ‌سلیم خود را برای همسر معطر کرد و بهترین لباس‌هایش را پوشید و شب را در کنار او سرآورد. پس از آنکه ابوطلحه غذا خورد و متمتع شد و خواست که بخوابد، امّ‌سلیم در کنار رختخواب او نشست و گفت: «ای اباطلحه تا به حال دیده‌ای که بعضی از آدم‌ها چیزی را که به امانت می‌گیرند، دیگر دوست ندارند، آن را به صاحبش پس دهند، به نظر من وقتی انسان از یک شی عاریتی استفاده کرد، آن را باید به صاحبش پس دهد».

اباطلحه گفت: «درست است». امّ سلیم گفت: «پسر تو امانتی بود که خدایت به تو داده بود و امروز آن را پس گرفت». اباطلحه که بر خود مسلط نبود، بر سر او فریاد زد و گفت: «حالا باید این خبر را به من بدهی؟! به خدا قسم از دست تو به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شکایت می‌کنم». فردای آن روز، اباطلحه نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و ماجرا را برای ایشان بازگو کرد. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «خداوند دیشبِ شما را، بر شما مبارک گردانید» و در همان شب بود که امّ‌سلیم عبدالله را حامله شد.

هنگامی که زمان وضع حمل امّ‌سلیم فرا رسید، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به انس بن مالک فرمود: «برو و کودک را به نزد من بیاور، تا او را نام‌گذاری کنم و سقش را بردارم». انس چنین کرد. انس بن مالک می‌گوید: «وقتی کودک را به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دادم، ایشان انگشت خود را به شیره خرما زدند و به دهان کودک بردند و سق او را برداشتند و سپس او را عبدالله نامیدند. وقتی عبدالله بن اباطلحه به سن جوانی رسید، با زنی صالحه ازدواج کرد و صاحب فرزندانی قاری قرآن، شد».

ابوهریره می‌گوید: مردی به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده گفت: من ناتوانم و فقیر، یاریم ده. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به نزد برخی از زنانش فرستاد، آنها گفتند: ما در خانه غیر از آب چیزی نداریم و هر کدام او را به سوی دیگری فرستاد و دیگری هم همین جواب را داد. مرد دوباره به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: آنها چیزی نداشتند که به من بدهند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آیا کسی هست که او را مهمان کند تا خدا به او رحم کند. اباطلحه برخواسته و گفت: من یا رسول خدا! سپس با آن مرد به سوی خانه نزد همسرش، امّ‌سلیم، رفت و گفت: آیا چیزی در خانه داریم؟ امّ‌سلیم گفت: نه غیر از کمی غذا که سهم کودکانمان است. اباطلحه گفت: کودکان را سرگرم کن و بخوابان و هرچه داریم برای مهمان بیاور و چراغ را از خانه بیرون ببر، من دستم را به طرف سفره می‌برم و خالی بیرون می‌آورم تا مهمان غذا بخورد. آن شب مهمان غذا را خورد و کودکان امّ‌سلیم و اباطلحه گرسنه خوابیدند. صبح که شد آن مرد به سوی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته و گفت: من از مهمان داری شما تعجب می‌کنم. در همان لحظه این آیه نازل شد:

( وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ) (حشر: ۹)

و آنها را بر خود مقدم می‌دارند، هر چند خودشان بسیار نیازمند باشند، کسانی که از بخل و حرص نفس خویش بازداشته شده‌اند، رستگارانند.

امّ‌سلیم در جنگ‌های علیه مشرکان شرکت می‌کرد و به مجاهدان مسلمان یاری می‌رساند. از جمله آن جنگ‌ها، جنگ حنین بود که از خود شجاعت بسیاری نشان داد. در طول جنگ به مداوای مجروحان می‌پرداخت، تشنگان را آب می‌داد و مریضان را مداوا می‌نمود. او توانایی دفاع ازخود را داشت و در آن زمان عبدالله بن اباطلحه را حامله بود. او را در گیر و دار جنگ دیده بودند که برای دفاع از خود، خود را به خنجر مسلح نموده بود.

همسرش اباطلحه به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: «ای رسول خدا! این امّ‌سلیم خنجر برگرفته!». امّ‌سلیم گفت: «ای رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! خنجر برگرفتم تا هیچ یک از مشرکان جرأت نکند به من نزدیک شود». رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسم کرده، فرمود: «ای امّ‌سلیم! همانا خدا تو را کفایت کند و با تو نیکویی نماید».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌فرماید: «در معراج به بهشت داخل شدم، صدای راه رفتن کسی را شنیدم، پرسیدم این چه صدایی است؟ گفتند: این رمیصاء بنت ملحان مادر انس بن مالک است».

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امّ‌سلیم را بزرگ می‌داشت و به او احترام می‌کرد، به دیدار او می‌رفت و در خانه‌اش نماز می‌خواند.

انس بن مالک می‌گوید: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، گاهی به دیدن امّ سلیم می‌آمد و در خانه‌اش نماز می‌خواند. امّ‌سلیم مقام والایی در نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت، چرا که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه هیچ کس غیر از او نمی‌رفت.

نووی در «شرح صحیح مسلم» می‌گوید: «امّ‌سلیم و خواهرش امّ‌حرام، هر دو خاله‌های رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دیدار آنها می‌رفت». امّ‌سلیم می‌گوید: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه من قیلوله می‌کرد و من برای ایشان فرشی می‌گستردم و ایشان بر آن می‌خوابید.

انس بن مالک می‌گوید: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه امّ‌سلیم وارد شد و به او مقداری خرما و روغن داد و فرمود: این روغن را در کوزه بریز و این خرما را در ظرف بگذار، من روزه‌ام. سپس در گوشه‌ای از خانه به نماز ایستاد و برای امّ‌سلیم و خانواده‌اش دعا کرد. امّ‌سلیم گفت: برای پیش‌خدمت مخصوصتان هم دعا کنید. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسید: چه کسی؟ امّ‌سلیم گفت: خادم شما انس بن مالک».

انس می‌گوید: «خیر دنیا و آخرت به خاطر این دعا به سویم روانه شد، چرا که ایشان در آن نماز فرمود: خدایا! به مال و فرزندانش روزی ده و بر او مبارک گردان». انس می‌گوید: «پس از آن دعا، من از مال و فرزند چیزی کم ندارم».

امّ سلیم می‌گوید: «پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ای امّ‌سلیم! چرا با ما به حج نمی‌آیی؟ گفتم: ای رسول خدا! همسرم دو شتر بیشتر ندارد؛ با یکی به حج می‌آید و با دیگری آب به نخلستان می‌برد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در رمضان این کار را بکن، چرا که عمره رمضان مانند حج است».

و این چنین صحابیه بزرگ‌قدر امّ‌سلیم بنت ملحان، زندگی خود را در جوار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذراند و از سرچشمه نبوت سیراب شد و تعالیم دینی صحیحی را فرا گرفت.

بلقیس، ملکه سبا

اشاره

( إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِکُهُمْ وَ أُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْ‌ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِیمٌ ) (نمل: ۲۳)

هدهد گفت: من زنی را دیدم که بر آنها حکومت می‌کند و همه چیز در اختیار دارد و به خصوص تخت عظیمی دارد.

شأن نزول آیه‌

آیه‌های ۲۰ تا ۴۴ سوره نمل به داستان «سلیمان و ملکه سبا» (بلقیس) می‌پردازد. هدهد خبر او را برای سلیمان آورد و سلیمان خواست که آن زن و قومش را به پرستش خدای یکتا و اطاعت از خود دعوت کند.(۱)

بلقیس کیست؟

اشاره

بلقیس دختر شراحیل بن ذی جدن بن السیرح بن الحرث بن قیس بن صیفی بن سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان بود.

___________________________________

۱- نساء فی القرآن الکریم ملکه سبا.


3

4

5

6

7

8

9

10