تولد ابراهیم
در شبی از شبهای سال هشتم هجرت، ماریه دریافت که باردار است. این خبر به پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسید و ایشان بسیار شاد شد و شکر خداوند را بسیار به جای آورد. خبر در مدینه پیچید. این خبر به هووهای ماریه چون حفصه و عایشه رسید و آنها بسیار اندوهگین شدند، زیرا دوست داشتند خودشان میتوانستند به این کرامت دست یابند که برای پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرزندی به دنیا آورند.
ابراهیم، در ماه ذیحجه به دنیا آمد. قابله او «سلمی» این مژده را به شوهرش «ابو رافع» داد و او نیز، نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رفت و مژده مولود جدید را به آن حضرت داد. پیامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به خاطر این مژده بندهای به او بخشید و نام مولود را ابراهیم گذارد که نام جدش ابراهیم خلیلعليهالسلام
بود. چون روز هفتم ولادتش شد، گوسفندی برای ابراهیم عقیقه کرد و موی سر نوزاد را تراشید و به وزن آن نقره در راه خدا انفاق کرد.
زنان انصار، برای شیر دادن به ابراهیم با هم رقابت میکردند، زیرا میخواستند با این کار به ماریه نزدیکتر شوند، زیرا از میزان علاقه پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به او اطلاع داشتند. دایگی ابراهیم، به «ام برده خوله بنت منذر بن زید» رسید. پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
با شادمانی، شاهد بزرگ شدن ابراهیم بود. ولادت ابراهیم سبب شد تا ماریه از عنوان کنیزی به مقام همسری پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ارتقا یابد و مقام بالاتری نزد آن حضرت پیدا کند. همین امر سبب حسادت برخی از زنان پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
همچون عایشه و حفصه شد و برای اینکه ماریه و فرزندش را از چشم پیامبر بیندازند، به کارهای ناشایست و سخنان ناروایی دست زدند. این دو، به دنبال این داستان مسائل و توطئههایی را به وجود آوردند و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بسیار آزار دادند تا جایی که پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
مدتی از آنها دوری کرد که سرانجام ابوبکر و عمر دخالت کردند و پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را با آنها آشتی دادند.
وفات ابراهیم
اما خوشبختی ماریه طولی نکشید، زیرا ابراهیم در سن هجده ماهگی سخت بیمار شد. ماریه بسیار بر او میگریست. سیرین خواهر ماریه، کودک را در آغوش گرفت و به سوی پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
آورد، ولی چراغ عمر کودک لحظه به لحظه رو به خاموشی میرفت. پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
کودک را از سیرین گرفت و از شدت اندوه او را به عبدالرحمان بن عوف سپرد، تا او را از خانه ماریه بیرون ببرد. کودک را بیرون بردند. پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
میدانست که کودک لحظههای آخر عمر را میگذراند. سرانجام کودک درگذشت و پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بسیار اندوهگین شد و بسیار در فراق او گریست و این جملهها را بر زبان آورد:
یا إبراهِیم! لَو لا انَّهُ امْرٌ حَقٌّ وَ وَعْدٌ صِدقٌ، وَ أنَّ آخِرَنا سَیَلْحَقُ بِأوَّلِنا، لَحَزِنّا عَلَیْکَ حُزْناً هُوَ اشَدُّ مِنْ هذا، تَدْمَعُ الْعَیْنُ وَ یَحْزَنُ الْقَلْبُ وَ لا نَقُولُ إلّا ما یَرضی رَبَّنا وَ اللهُ یا إبْراهِیم، إنّا بِکَ لَمَحْزُونُون.
ای ابراهیم! اگر مرگ امری حق و وعده صادق خداوند نبود و ما در آخر به همان چیزی که در اول بودیم، نمیپیوستیم، بیش از این بر تو اندوهگین میشدیم، چشم گریان و دل محزون و اندوهناک است، ولی سخنی که جز رضایت و خشنودی پروردگار را فراهم کند، بر زبان جاری نخواهیم ساخت، اما بدان ای ابراهیم که ما در فقدان و مرگ تو، اندوهناک و محزون هستیم.
برخی به آن حضرت اعتراض کردند که «ای رسول خدا! مگر شما ما را از گریه نهی نکردی؟» فرمود: «نه، من نگفتم در مرگ عزیزانتان گریه نکنید، زیرا گریه نشانه ترحم و مهربانی است و کسی که دلش به حال دیگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد، مورد رحمت الهی قرار نخواهد گرفت».
به هر ترتیب، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
دستور داد تا ابراهیم را غسل داده، حنوط و کفن کنند. سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقیع آوردند و در جایی که اکنون به نام «قبر ابراهیم» معروف است، دفن کردند.
در آن روز که ابراهیم از دنیا رفت، خورشید گرفت و مردم مدینه گفتند: «خورشید به خاطر مرگ ابراهیم گرفته است!» رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
برای رفع این اشتباه و مبارزه با این خرافهها، به منبر رفت و خطاب به مردم فرمود:
ایُّهَا النّاس إنَّ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ آیَتانِ مِنْ آیات اللهِ لاتَخْسِفانِ لِمَوْتِ احَدٍ وَ لالِحَیاتِهِ.
ای مردم! همانا خورشید و ماه دو نشانه از نشانههای قدرت حق تعالی هستند که تحت اراده و فرمان اویند و برای مرگ و حیات کسی نمیگیرند.
و در روایت دیگر آمده است که فرمود:
إنَّ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لایَنْکَسِفانِ لِمَوْتِ احَدٍ وَ لا لِحَیاتِهِ فَإذا رَأیْتُمْ فَصَلُّوا وَ ادْعُوا الله.
به راستی که خورشید و ماه برای مرگ و حیات کسی نمیگیرند، پس هر زمان دیدید [آن دو یا یکی از آنها گرفت]، نماز بگزارید.
ماریه نیز در این مصیبت بسیار اندوهگین بود و اینگونه برای ابراهیم مرثیه میخواند: «ای ابراهیم! تو پسر من بودی که هنوز تو را از شیر نگرفته بودیم و فرشتگان در بهشت به تو شیر خواهند داد».
ماریه پس از این مصیبت، خانهنشین شده بود و پیامبر خدا هرگاه بهدیدار او میرفت، میدید که او مدام میگوید:(
انّا لِلّه وَ انّا الَیهِ راجِعُون
.)
حدیث افک
مورخان و راویان اهل سنت، عموماً در بازگشت از جنگ بنیالمصطلق، داستان افک و نزول آیه افک را از عایشه با مختصر اختلافی از عروه بن زبیر، سعید بن مسیب، علقمه بن وقاص و عبیدالله بن عتبه و برخی دیگر نقل کردهاند. البته همه سندها به عایشه منتهی میشود که او خود داستان را نقل کرده است. ما در ابتدا، قسمتهایی از آن را از روی نقل ابن هشام که از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عایشه روایت کرده را نقل میکنیم و سپس درباره آن نظر میدهیم.
عایشه گوید: «هرگاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
میخواست سفر کند، میان زنان خود قرعه میزد و هر کدام قرعه به نامش اصابت میکرد او را همراه میبرد. در غزوه «بنیمصطلق» نیز میان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت کرد و مرا با خود همراه برد. در سفرهای رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
قرار بر این بود که هر گاه شتر برای سواری زنی که همراه بود، آماده میشد، زن در میان کجاوه مینشست، آن گاه مردانی میآمدند و پایین کجاوه را میگرفتند و آن را بلند میکردند و بر پشت شتر مینهادند و ریسمانهای آن را محکم میکردند، سپس مهار شتر را میگرفتند و به راه میافتادند.
در مراجعت از غزوه «بنیمصطلق» هنگامی که رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نزدیک مدینه رسید، در منزلی فرود آمد، و پاسی از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحیل داده شد و مردم به راه افتادند».
عایشه گوید: «برای حاجتی بیرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندی از دانههای قیمتی ظفار بود و بیآنکه توجه کنم، گردنبندم گسیخته بود و چون به اردوگاه رسیدم، به فکر آن افتادم و آن را نیافتم و مردم هم آغاز به رفتن کرده بودند. پس در پی گردنبند به همانجا که رفته بودم، بازگشتم و پس از جستوجو آن را یافتم. در این میان مردانی که شترم را نگهداری میکردند، آمده بودند و به گمان اینکه در کجاوه نشستهام، آن را بالای شتر بسته و به راه افتاده بودند و من هنگامی به اردوگاه بازگشتم که مردم همه رفته بودند و احدی باقی نمانده بود، پس خود را به چادر خود پیچیدم و در همانجا دراز کشیدم و یقین داشتم که وقتی مرا ندیدند در جستوجوی من برخواهند گشت».
عایشه میگوید: «به خدا قسم! در همان حالی که دراز کشیده بودم، صفوان بن معطل سلمی که برای کاری از همراهی با لشکر بازمانده بود، بر من گذر کرد. چون مرا دید، بالای سر من ایستاد و (چون پیش از نزول آیه حجاب مرا دیده بود) مرا شناخت و گفت:(
إنّا لله وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُون
)
همسر رسول خداست که تنها مانده است. سپس گفت: خدای تو را رحمت کند، چرا عقب ماندهای؟ اما من به وی پاسخ ندادم. سپس شتری را نزدیک آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ایستاد. سوار شدم و آن گاه صفوان نزدیک آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستوجوی اردو به راه افتاد. اما سوگند به خدا که نه ما به مردم رسیدیم و نه آنها از نبودنم در کجاوه باخبر شدند، تا بامداد فردا که اردو در منزل دیگر پیاده شدند و ما هم به همان وضعی که داشتیم رسیدیم. دروغگویان زبان به بهتان گشودند و گفتند آنچه گفتند و اردوی اسلام متشنج شد. اما من به خدا قسم بیخبر بودم.
سپس به مدینه رسیدم و چیزی نگذشت که سخت بیمار شدم و با آنکه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، پدر و مادرم از بهتانی که نسبت به من گفته بودند به من چیزی نمیگفتند، اما میفهمیدم که رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته که هرگاه بیمار میشدم، بسیار تفقد و دلجویی میکرد، در این بیماری لطف و عنایتی نشان نداد و هرگاه نزد من میآید، از مادرم که مشغول پرستاری من بود، میپرسید که بیمار شما چطور است؟ و بیش از این احوالپرسی نمیکرد. تا آنجا که روزی گفتم: ای رسول خدا! کاش مرا اذن میدادی که به خانه مادرم میرفتم و مرا همانجا پرستاری میکرد. فرمود: مانعی ندارد. پس به خانه مادر رفتم و از آنچه مردم گفته بودند، بهکلی بیخبر بودم، تا اینکه پس از متجاوز از بیست روز، بهبود یافتم و شبی با ام مسطح دختر ابیرهم بن مطلب بن عبد مناف (که مادرش دختر صخر بن عامر، خاله ابیبکر بود)، برای حاجتی بیرون رفتم و در بین راه پای او به چادرش گیر کرد و به زمین خورد و گفت: خدا «مسطح» را بدبخت کند. گفتم:
به خدا قسم به مردی از مهاجرین که در بدر حضور داشته است، بد گفتی. گفت: ای دختر ابیبکر مگر خبر نداری؟ گفتم: چه خبر؟ پس قصه بهتانی که درباره من گفته بودند را به من گفت. گفتم: راستی چنین حرفی بوده است؟ گفت: آری! به خدا قسم که چنین گفتهاند».
عایشه میگوید: «به خدا قسم! دیگر نتوانستم به دنبال کاری که داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان میگریستم که میپنداشتم گریه جگرم را خواهد شکافت. پس به مادرم گفتم: خدا تو را بیامرزد، مردم چنین سخنانی میگویند و تو به من هیچ نمیگویی؟ گفت: دختر جان! اهمیت مده، به خدا قسم که اتفاق میافتد زنی زیبا در خانه مردی باشد که آن مرد او را دوست میدارد و اگر هووهایی هم داشته باشد، آنها و دیگران درباره وی چیزهایی میگویند».
بعد از نزول آیات سوره نور، پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: «ای عایشه! تو را بشارت باد که خدا بیگناهی تو را نازل کرد»، گفتم: «خدا را شکر».
پس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بیرون رفت و برای مردم خطبه خواند و آیات نازل شده (آیههای ۱۱- ۲۷ سوره نور) را برای آنها تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت، حمنه دخترجحش (خواهر زینب) که به صراحت بهتان زده بودند را حد زدند».
به روایت ابن اسحاق: «بعدها معلوم شد که صفوان بن معطل سلمی مردی ندارد و نمیتواند با زنان آمیزش کند. او در یکی از غزوات اسلامی به شهادت رسید. نوشتهاند که صفوان بن معطل هنگامی که از گفتار بهتان آمیز حسان بن ثابت و دیگران باخبر شد، روزی سر راه بر حسان گرفت و شمشیری بر وی فرود آورد و او را مجروح ساخت و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر کند و در مقابل، نخلستانی به او داد و نیز، کنیزی مصری به نام سیرین که عبد الرحمان بن حسان از وی تولد یافت».
در پشیمانی و معذرتخواهی از آنچه حسان بن ثابت در این پیشامد گفته بود، اشعاری وجود دارد که ابن اسحاق آنها را نقل میکند. درباره حدی که بر حسان، مسطح و حمنه جاری شده نیز، اشعاری گفتهاند.
این خلاصه داستانی بود که طبق روایتهای اهل سنت که در بیش از پانزده حدیث نقل شده و سند همه آنها نیز به خود عایشه میرسد.
ولی طبق روایتهای دیگری که در کتابهای حدیثی شیعه وارد شده، آیه افک درباره کسانی نازل شد که به ماریه قبطیه تهمت زده و با کمال بیشرمی گفته بودند که ابراهیم، فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نیست و فرزند «جریح قبطی» است. جریح، نام غلامی بود که مقوقس حاکم مصر، او را همراه ماریه، برای رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرستاد و چون آن غلام با ماریه همزبان بود و همچنین طبق پارهای از روایتها، بستگی نزدیکی با ماریه داشت، نزد وی رفت و آمد میکرد.
در بسیاری از روایتها نام کسی که این تهمت را زده بود نیز ذکر کردهاند که برای اطلاع بیشتر، میتوانید به پاورقی «بحارالانوار» مراجعه نمایید.
در ادامه به روایتهای محدثان شیعه که معتبرتر و از جهاتی صحیحتر است، اشاره میکنیم:
۱ - سوره نور که شامل آیه افک است، در سال نهم هجرت نازل شد، چنانکه آیههای صدر این سوره نیز، بدان گواهی دهد و در همان سال نیز، ابراهیم فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از دنیا رفته و تهمت زننده نیز، در همان سال این گفتار ناهنجار را به خیال خود برای تسلیت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر زبان جاری کرده است، ولی جنگ «بنیمصطلق» همانگونه که شنیدید، در سال ششم اتفاق افتاده است!
۲ - در این روایتها آمده که صفوان بن معطل، مردی نداشته است، در صورتی که ابن حجر در شرح حال او نوشته که او زن داشت و همسرش را کتک زد و آن زن شکایت صفوان را به نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
برد
۳ - و نیز در این روایتها آمده بود که رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
برای راضی کردن حسان بن ثابت، کنیزی به نام سیرین بدو داد. در صورتی که سیرین نام کنیزی است که همان مقوقس، در سال هفتم یا هشتم او را برای رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرستاد، چنانکه ارباب تراجم نوشتهاند.
۴ - گذشته از اینها، خود این مطلب که نگهبانان هودج عایشه، هنگام بستن آن بر شتر، نفهمند که عایشه در آن نیست، بسیار بعید به نظر میرسد و پذیرفتن آن مشکل است و بعیدتر از آن، بردن عایشه در این سفر است.
۵ - این مطلب نیز که رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در هر سفری که میرفت، یکی از زنان خود را با قید قرعه به همراه خود میبرد مورد بحث و تحلیل و قابل خدشه است. در ظاهر این مطلب به جز از عایشه و در حدیث دیگری نقل نشده و به گفته مؤلف کتاب «سیره النبیصلىاللهعليهوآلهوسلم
» بعید نیست که این گفتار نیز، ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پیامبر گرامیصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوده که پیوسته سعی میکردند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را مردی شهوتران و زندوست معرفی کنند!! تا آنجا که ثابت کنند: در جنگها نیز، که مردان مسلمان در فکر جانبازی و شهادت در راه اسلام و مکتب بودند، آن حضرت، از زنان و لذت بردن از آنها بینیاز نبوده و خودداری نمیکرده است علاوه بر این، سند «افک»، طبق نقل مورخان و راویان اهل سنت، همهجا به خود عایشه میرسد، که این هم مسئلهبرانگیز و خدشهساز است.
وفات ماریه
ماریه، پس از وفات پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
پنج سال زندگی کرد و غیر از خواهرش سیرین، با کس دیگری مراوده نداشت و جز برای زیارت قبر پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و فرزندش ابراهیم در بقیع، از خانه خارج نمیشد. وفات او در سال ۱۶ هجری در زمان خلافت عمر بن خطاب اتفاق افتاد و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.