آشنایی با زنان قرآنی

 آشنایی با زنان قرآنی 0%

 آشنایی با زنان قرآنی نویسنده:
گروه: زنان

 آشنایی با زنان قرآنی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: فواد حمدو الدقس
گروه: مشاهدات: 10774
دانلود: 2766

توضیحات:

آشنایی با زنان قرآنی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10774 / دانلود: 2766
اندازه اندازه اندازه
 آشنایی با زنان قرآنی

آشنایی با زنان قرآنی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

می‌شد. با اینکه میل بسیاری به داشتن بچه داشت، دیگر از بچه‌دار شدن ناامید شده بود. حنّا حاضر بود تمامی دارایی‌اش را بدهد، ولی صاحب فرزندی شود که او را یک‌بار ببیند و صورتش را ببوسد.

روز به روز با بالا رفتن سنش، امید به بچه‌دار شدن در او کمرنگ‌تر می‌شد. با ناله و زاری فراوان، به درگاه پروردگار زمین و آسمان پناه برد و به او توسل جست و با حالت خضوع و خشوع کامل نذر کرد که چنانچه خداوند به او فرزندی بدهد، او را وقف بیت‌المقدس خواهد نمود، تا در آنجا به خدمت بپردازد:

( إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ) (آل عمران: ۳۵)

آنگاه که همسر عمران گفت: پروردگارا! آنچه در شکم دارم نذر تو کردم، آزاد برای [خدمت خانه] تو، پس از من بپذیر که تویی شنوای دانا.

خداوند دعای او را اجابت کرد و آنچه را خواسته بود به او داد. حنّا شبی ناگهان در وجودش تکان خوردن کودکی را احساس کرد. دنیا پیش چشمش روشن شد و ناراحتی‌هایش از بین رفت و خنده بر لبانش نقش بست. صبح زود با گشاده‌رویی در برابر همسرش عمران نشست و آنچه در وجودش می‌گذشت را بر او شرح داد. عمران در حالی که بسیار خوشحال و متعجب بود، به سخنان همسرش گوش می‌داد. از شدت شادی‌ای که پس از مدت‌ها رنج و ناراحتی به آنها رو آورده بود، چشمانش پر از اشک شد. ولی افسوس که عمرش کفاف نداد که کودکش را ببیند. شادمانی وجود کودک در خانه عمران، به خاطر مرگ عمران به ناراحتی و اندوه تبدیل شد. وقتی عمران وفات یافت، اشک ماتم و حسرت بر چهره حنّا باریدن گرفت. هنگام بیماری عمران، حنا از خدا می‌خواست که فقط آن‌قدر به او عمر دهد که بتواند کودکش را ببیند، ولی قضای خدا رسیده بود و هیچ‌کس نمی‌توانست آن را بازگرداند. با مرگ عمران، حنّا بسیار افسرده و غمگین شد. او آرزوهایش را بر باد رفته می‌دید، ولی به رحمت خداوند امیدوار بود و اطمینان داشت که خداوند توان تحمل همه سختی‌ها را به او خواهد داد.

سرانجام لحظه موعود فرا رسید و کودک حنّا که دختر بود، به دنیا آمد. حنّا امید خود را از دست رفته می‌دید. در صورتی که خواست خداوند چیز دیگری بود. چنان‌که خداوند در قرآن فرموده است:

( فَلَمّا وَضَعَتها قالَت رَبِّ انّی وَضَعتُها انثی وَ اللهُ أعلَمُ بِما وَضَعَت وَ لَیسَ الذَّکَرُ کَالانثی وَ انّی سَمَّیتُها مَریَمَ وَ انّی اعیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ ) (آل عمران: ۳۶)

هنگامی که وضع حمل نمود، گفت: خدایا من دختر به دنیا آوردم و خدا داناتر است به آنچه به دنیا آورده و دختر مثل پسر نیست و من مریم نامیدمش و او و فرزندانش را از شرّ شیطان رانده شده به تو می‌سپارم.

حنّا بسیار ناامید شده بود، چون نذر کرده بود که کودکش را برای خدمت به معبد بفرستد، ولی کودک او دختر بود و پیش از او هیچ دختری در معبد خدمت نکرده بود و در اصل، دختران اجازه آن را نداشتند که به معبد جهت خدمت بروند. حنّا درمانده بود که چه کند، از طرفی نذری داشت که باید ادا می‌کرد و از طرفی در عمل چنین چیزی ممکن نبود. ابرهای اندوه و یأس زندگی حنّا را آکندند، اما خداوند بر ضعف او رحمت آورد و دعای او را مستجاب و هدیه‌اش را قبول و نعمتش را بر او تمام کرد، زیرا دخترش را به عنوان نذر از او پذیرفت.

( فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبولٍ حَسَنٍ وَ انبَتَها نَباتًا حَسَناً ) (آل عمران: ۳۷)

خداوند مریم را به نیکویی پذیرفت و او را به بهترین نحو پرورش داد.

هنگامی که مریم فهمید خداوند به او نظر کرده و او را برای تکریم و نعمت دادن برگزیده، خود خرقه مقدس خدمت را پوشید و به سمت بیت‌المقدس رفت. کسانی که در بیت‌المقدس بودند و می‌دانستند که مریم نذر خداوند است و به نوعی نظر کرده خداوند است، برای اینکه کفالت و تربیت او را بپذیرند، با هم به رقابت پرداختند و از همه بیشتر، زکریای نبی مایل بود که مریم را تحت تکفل و تربیت خود بگیرد. از طرفی زکریا، شوهر خاله مریم بود و مورد اطمینان همدیگر بودند. بحث و جدل بر سر بر عهده گرفتن کفالت مریم، بالا گرفت و هر کدام برای خود دلایلی می‌آوردند که محق‌تر و شایسته‌تراند به اینکه مریم را کفالت کنند، زیرا می‌خواستند به این وسیله، به خدا نزدیک‌تر شوند، چون می‌دانستند که مریم کودکی مبارک و شایسته است که اینک نذر خداوند شده است.

سرانجام قرار شد تا قرعه‌کشی کنند تا به نام هر کسی افتاد، او کفالت مریم را به عهده بگیرد. قرعه‌کشی انجام شد و قرعه به نام زکریا افتاد و این‌گونه خداوند زکریا را کفیل مریم قرار داد. هرگاه زکریا بر مریم وارد می‌شد، او را در محراب می‌یافت. زکریا برای فراهم نمودن اسباب راحتی مریم، او را از نظر مردمان دور کرد و خود به تنهایی کارهای مریم را انجام می‌داد و ممنوع کرده بود که غیر از خودش کسی به اتاق مریم برود. زکریا بسیار شادمان بود از اینکه کفالت مریم را به عهده گرفته و خیلی دوست داشت، هر طور که می‌تواند اسباب خوشبختی مریم را فراهم سازد. مدتی به همین منوال گذشت، تا اینکه روزی که به دیدار مریم رفته بود، چیز عجیبی دید که حیرت او را برانگیخت. زکریا ممنوع کرده بود که کسی به اتاق مریمعليها‌السلام رفت و آمد کند، ولی وقتی خود وارد اتاق مریم شد، او را دید که نماز می‌خواند و ظرفی پر از غذا در نزد اوست، غذاهایی که هیچ شباهتی به غذاهای دنیایی نداشت، با تعجب پرسید: «مریم چه کسی اینها را برای تو آورده؟» مریم گفت:

( هُوَ مِن عِندِ اللهِ إنَّ اللهَ یَرزُقُ مَن یَشآءُ بِغَیرِ حِسابٍ ) (آل‌عمران: ۳۷)

این از طرف خداوند است و خداوند هر که را بخواهد بی‌حساب روزی خواهد داد.

زکریا دانست که خدا تقدیر بزرگی برای مریمعليها‌السلام رقم‌زده و او را به منزلتی ورای آنچه که مردمان می‌پندارند، اختصاص داده است و دریافت که او برگزیده زنان عالم است، چون آثار بزرگی و منزلت را در وجود او می‌دید.

زکریا با دیدن مریم، داغ دلش تازه شد و در دل آرزو کرد که ای کاش خداوند، کودکی چون مریم به او می‌داد. زکریا رو به سوی خداوند آسمان‌ها و زمین آورد و با او به راز و نیاز پرداخت و از خدا خواست که بر او منت نهاده نعمتش را بر او تمام کند و کودکی به او عطا نماید. او گفت:

( رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّی وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً وَ لَمْ أَکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقِیًّا* وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ مِنْ وَرائِی وَ کانَتِ امْرَأَتِی عاقِراً فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا* یَرِثُنِی وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّ ) (مریم: ۴- ۶)

پروردگارا! همانا سست شد استخوانم و سرم از پیری سپید شد و از خواندن نام تو بی‌بهره نبوده‌ام و من پس از خود از خویشاوندانم [نسبت به حفظ آیین تو] می‌ترسم و همسرم زنی نازاست، مرا از نزد خود فرزندی ببخش که هم از من ارث برد و هم از خاندان یعقوب ارث برد و ای پروردگار من! او را پسندیده گردان.

آرزوی او برآورده شد. خداوند دعای او را مستجاب و آنچه خواسته بود را به او عطا کرد.

( فَنادَتْهُ الْمَلائِکَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللهِ وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصَّالِحِینَ ) (آل عمران: ۳۹)

پس فرشتگان بانگ زدند بر او در حالی که وی به نماز در محراب ایستاده بود که خدا تو را مژده می‌دهد به یحیی، که کلمه خدا را تصدیق می‌کند و بزرگوار و خویشتن‌دار و پیامبری از شایستگان است.

مریم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و ایمان و تقوایش هر روز محکم‌تر می‌گشت. او در بیت‌المقدس مانده بود و عبادت خدا را می‌کرد و خداوند نیز، برای او روزی می‌فرستاد.

ولادت عیسی‌

روزی مریمعليها‌السلام همچون گذشته مشغول عبادت بود که ناگهان راهبی بر او وارد شد که پیش از آن سابقه‌ای نداشت. مریم بسیار ترسید. فرشته‌ای که از آسمان نازل شده بود و چهره‌اش چون بشر بود، در برابر او ایستاد. مرد دارای چهره‌ای آرام و متین بود. مریم که بسیار ترسیده بود، به خدا پناه برد چرا که فکر کرد نکند، او مردی فاسق است و نیت بدی نسبت به او که زنی عفیفه و پاکدامن است، دارد، اما فرشته، آرامش را به او برگرداند و آن‌قدر با آرامش با او صحبت کرد که اندوه او را برطرف و ترسش را از بین برد و قدرت تکلم که بر اثر ترس از بین رفته بود را به او بازگرداند. فرشته گفت: «نترس! من فرشته خدا هستم، تا ببخشم تو را پسری پاک».

مریمعليها‌السلام سکوت را شکست و گفت:

( أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنِی بَشَرٌ وَ لَمْ أَکُ بَغِیًّا ) (مریم: ۲۰)

چگونه مرا پسری باشد با اینکه دست بشری به من نرسیده و بدکاره هم نبوده‌ام؟

فرشته جواب داد:

( رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آیَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ کانَ أَمْراً مَقْضِیًّا ) (مریم: ۲۱)

پروردگارت گفته که این کار بر من آسان است و او را برای مردم نشانه‌ای قرار دهیم و رحمتی باشد از سوی ما و این امری است پایان یافته.

پس از رفتن فرشته، مریم باحالتی نگران نشست و به آنچه شنیده بود، فکر کرد. ترس تمام وجود او را فراگرفت. فکر می‌کرد مردمی که او را دختری پاکیزه می‌دانند، چه خواهند گفت و چگونه او تحمل کند که فرزندی بدون آنکه ازدواج کرده باشد، به دنیا آورد. این افکار، اضطراب و ترس را بر جان مریمعليها‌السلام چیره ساخت.

پس از آن روز، مریم می‌خواست تنها باشد و کمتر با مردم مراوده کند. اندوه و ترس، بر او غلبه یافته بود و همواره در حال فکر کردن به این راز بزرگی بود که تمامی جانش را آکنده بود. ماه‌ها از پی هم می‌گذشت و اندوه و درد مریم بیشتر می‌شد. لب به هیچ غذا و نوشیدنی نمی‌زد. سرانجام بیت‌المقدس را ترک گفت و به ناصره محل تولدش بازگشت و در خانه پدری‌اش و دور از چشم مردم، خود را مخفی کرد، تا مبادا با دیدن او رازش برملا شود و مردم درباره او زبان به گفتن سخنان ناشایست بگشایند.

سرانجام، زمان وضع حمل نزدیک شد و او احساس کرد که باید کودکش را به دنیا آورد. ناچار از شهر دور شد و در سرزمینی خشک، به تنه خشک نخل خرمایی پناه برد، بدون آنکه کسی در کنار او باشد و او را یاری دهد و یا دردهایش را تسکین بخشد. طولی نکشید که کودک به دنیا آمد و دردهای او تسکین یافت. مریمعليها‌السلام با حسرت به کودکش نگاه کرد و گریست و آرزو کرد که ای کاش می‌مرد و این روز را نمی‌دید که بدون همسر، صاحب فرزندی شود. قرآن می‌فرماید: مریم در آن حالت وضع حمل گفت:( یا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هذا وَ کُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیًّا ) «ای کاش پیش از این مرده و یکسره فراموش شده بودم» (مریم: ۲۳).

ترس مریمعليها‌السلام بیشتر شده بود، او نمی‌دانست چه کند، حیران در کار خویش مانده بود و تنها اشک می‌ریخت، تا اینکه کودکش با او سخن گفت:( أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا ) «اندوهگین نباش که پروردگارت زیر پای تو چشمه آبی پدید آورده است» (مریم: ۲۴) و آب از زیر پای مریم جاری شد.

دستور آمد:( فَکُلِی وَ اشْرَبِی وَ قَرِّی عَیْناً ؛) «پس بخور و بنوش و چشم روشن دار» (مریم: ۲۶).مریمعليها‌السلام می‌گوید: پس، از آن آب خوردم تا نیروی رفته‌ام بازگشت و نوشیدم و چشمم روشن شد و قلبم مطمئن گردید، وقتی که دیدم قدرت خداوند چگونه آن تنه نخل خشک شده را سبز کرد و جانم شاداب شد، به آنچه خداوند به من عطا کرد، از آن آبی که در آن سرزمین خشک جاری کرد».

همین معجزه، دلیلی محکم بر دوری مریم از هرگونه گناه و برهانی آشکار بر پاکی او و نشانه‌ای روشن بود که ادعای عیب‌جویان را باطل می‌کرد. اما مریمعليها‌السلام برای دفع تهمت از خود و بازگشت به زادگاهش، احتیاج به دلیل محکمی داشت تا آن را در برابر مردمان عیب‌جو، ارائه دهد. او نمی‌دانست چگونه به شهر بازگردد که یک‌باره سفیر وحی بر او نازل شد و گفت:

( فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ احَداً فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ اکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا ) (مریم: ۲۶)

پس اگر کسی از آدمیان را دیدی، بگو: من برای خداوند مهربان روزه نذر کرده‌ام و امروز با هیچ بشری سخن نخواهم گفت.

مریم مطمئن شد و با تمام توان و توکل به خداوند به سوی شهرش بازگشت. خبر بازگشت مریمعليها‌السلام آن هم با کودکی در آغوش، در شهر پیچید. کسانی که روزی، مریمعليها‌السلام را پاک می‌دانستند، زبان به شماتت او گشودند و شروع به طعنه و تخطئه او کردند و عزت و آبرومندی و اصالت خانواده‌اش را به او متذکر شدند:

( فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیًّا* یا اخْتَ هارُونَ ما کانَ ابُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما کانَتْ امُّکِ بَغِیًّا ) (مریم: ۲۷- ۲۸)

پس در حالی که او را در آغوش گرفته بود، نزد قومش آورد. گفتند: ای مریم! به راستی چیز ناپسندی آورده‌ای. ای خواهر هارون! نه پدرت مرد بدی بود و نه مادرت زنی بدکاره.

مریمعليها‌السلام سخنی نگفت و گره از زبانش برنداشت و سکوت اختیار کرد. سپس اشاره کرد به کودک که از او سؤال کنید. آنها از این حرکت مریمعليها‌السلام متعجب شدند و او را مسخره کردند. خداوند زبان کودک را گشود و به حنجره او صدا بخشید و بدین‌وسیله کرامت خود را بر مریمعليها‌السلام و کودکش کامل کرد. لب‌های کودک تکان خورد و آشکارا خطاب به آن قوم انکارکننده گفت:

( إِنِّی عَبْدُ اللهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا* وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً أَیْنَ ما کُنْتُ وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا* وَ بَرًّا بِوالِدَتِی وَ لَمْ یَجْعَلْنِی جَبَّاراً شَقِیًّا* وَ السَّلامُ عَلَیَّ یَوْمَ وُلِدْتُ وَ یَوْمَ أَمُوتُ وَ یَوْمَ أُبْعَثُ حَیًّا؟ ) (مریم: ۳۰- ۳۳)

من بنده خدا هستم، او به من کتاب داد و مرا پیامبر قرار داده است و مرا مبارک ساخت هر جا که باشم و تا زنده‌ام مرا به نماز و زکات سفارش کرده است. و مرا نسبت به مادرم نیکوکار کرده و زورگو و نافرمانم نگردانیده است و درود بر من روزی که زاده شدم و روزی که می‌میرم و روزی که زنده برانگیخته می‌شوم.

عیسیعليه‌السلام با این سخنان، زبان بدگویان را بست و از مادرش رفع اتهام نمود و دیگر حاجتی نبود که مریم خود برهان آنها را باطل کند. خداوند دروغ‌گویان را بدین‌وسیله رسوا کرد و او را به پیامبری برانگیخت. این خود نشانه‌ای آشکار بر بی‌گناهی مریمعليها‌السلام و معجزه‌ای دال بر پاکی او بود، زیرا در این سن، به عیسیعليه‌السلام قدرت تکلّم داد که دیگران از آن درماندند.

این خبر که کودک مریم در گهواره سخن می‌گوید، در شهر پیچید و همه دانستند که این مادر و فرزند، مقام والایی دارند و این کودک مانند سایر کودکان نیست. عیسیعليه‌السلام مانند سایر کودکان، روز به روز بزرگ‌تر می‌شد و از همان ابتدا، آثار نبوت بر چهره او نمایان بود. عیسیعليه‌السلام به همراه مادرش مریم، در بیت‌المقدس ساکن شد. دوازده ساله بود که به دیگران درس می‌داد و با برهان و دلایل محکم مسائل علمی مردم را حل می‌کرد و آنها را از گمراهی نجات می‌داد. عیسیعليه‌السلام بیشتر عمرش را در «ناصره» و «بیت‌المقدس» در درس و بحث گذراند. سی‌ساله بود که همراه مادرش به ناصره بازگشت و در این سال، روح‌الامین بر او نازل شد و بشارت نبوت او را آورد و بدین ترتیب، رسالت خود را آغاز کرد.

در عظمت و بزرگی مریمعليها‌السلام همین بس که رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‌فرماید: «بهترین زنان عالم چهار تن‌اند: مریم، آسیه، خدیجه و فاطمه:».

میمونه، دختر حارث‌

اشاره

( وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ إِنْ أَرادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَةً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ ) (احزاب: ۵۰)

زن با ایمانی که خود را به پیامبر ببخشد [و مهری برای خود نخواهد] چنانچه پیامبر بخواهد او را به همسری برگزیند، اما چنین ازدواجی تنها برای تو مجاز است نه دیگر مؤمنان.

شأن نزول آیه‌

این آیه درباره زنی نازل شد که تقاضای خود مبنی بر علاقه به زندگی کردن با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر ایشان عرضه کرد. خداوند طبق این آیه، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مخیر کرد که اگر دوست داشته باشد، می‌تواند آن زن را به همسری خویش درآورد.(۱)

__________________________________-

۱- نساء فی القرآن الکریم میمونه بنت الحارث.

میمونه کیست؟

اشاره

این زن، میمونه دختر حارث بن حزن بن بجیر بن هزم بن رویبه بن عبدالله بن هلال بن عامر بن صعصعه هلالیه بود. نامش در ابتدا «بره» بود که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، او را میمونه نامید.

او خواهر زینب، دختر خزیمه هلالیه عامریه (همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و امّ‌فضل (همسر عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و اسماء دختر عمیس خثعمیه (همسر جعفر بن ابی‌طالب که از او صاحب فرزندی به نام عبدالله شد. او پس از جعفر، با ابابکر ازدواج کرد و صاحب فرزندی به نام محمد شد و پس از او، با علی بن ابی‌طالبعليه‌السلام ازدواج کرد و از ایشان صاحب فرزندی به نام یحیی شد) و سلمی دختر عمیس (همسر حمزه بن عبدالمطلب که از ایشان صاحب دختری به نام امامه شد) بود. مادرشان هند دختر عوف بن زهیر بن حرث بود که در بین مردم، پیرزن محترم نامیده می‌شد، زیرا دامادان او مردان بزرگی چون: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، حمزه، علی بن ابی‌طالب، جعفر بن ابی‌طالب و عباس بن عبدالمطلب بودند. میمونه اولین زنی بود که پس از خدیجهعليها‌السلام ایمان آورد.

او در زمان جاهلیت، با مسعود بن عمرو بن عمیر ثقفی ازدواج کرد که پس از مدتی از او جدا شد. پس از او با ابَی رهم بن عبدالعزی عامری ازدواج کرد که او پس از مدتی درگذشت. در آن زمان او ۲۶ ساله بود.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پی انعقاد صلح حدیبیه در سال ششم هجری، تصمیم گرفت که به سفر عمره برود و به اصحاب فرمود که برای رفتن آماده شوند. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر شتر سوار شد و هزار نفر از مهاجر و انصار نیز به شوق زیارت خانه خدا در پی ایشان روان شدند. در میقات، همگان شروع به گفتن تلبیه کردند، طوری که صدای تکبیر مسلمانان دشت را پر کرد. این اولین باری بود که مهاجران و انصار، دوشادوش هم به سوی مکه می‌رفتند. پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان، شادمان و تکبیرگویان وارد مکه شدند. خداوند می‌فرماید:

( لَقَدْ صَدَقَ اللهُ رَسُولَهُ الرُّؤْیا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِکَ فَتْحاً قَرِیباً ) (فتح: ۲۷)

خداوند آنچه را به پیامبرش در رؤیا نشان داد، به حق راست گفت؛ به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام می‌شوید در نهایت امنیت و در حالی که سرهای خود را تراشیده یا کوتاه کرده‌اید و از هیچ کس ترس و وحشتی ندارید؛ ولی خداوند چیزهایی را می‌دانست که شما نمی‌دانستید [و در این تأخیر حکمتی بود]؛ و قبل از آن، فتح نزدیکی [در خیبر بر شما] قرار داده است.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحابش سال ششم هجری به مکه آمده بودند که موفق به زیارت خانه کعبه نشدند. طبق معاهده حدیبیه که بین پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قریش منعقد شد، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بایستی در آن سال برمی‌گشت و سال بعد همراه مسلمانان به مکه می‌آمد، آن هم با سلاح در غلاف. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سال هفتم هجری همراه مسلمانان وارد مکه شدند و سه روز در مکه ماندند.

در مدت اقامت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مکه زنی بود که آرزوی ازدواج با حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را داشت و هیچ چیز مانع از آن نبود که او بردباری خود را کنار گذارد و عشقش را به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابراز دارد. وی نزد خواهرش امّ‌فضل رفت و آرزوی خود مبنی بر عشق به پیامبر و ازدواج با ایشان را به خواهر گفت.

امّ فضل نزد همسرش عباس، عموی پیامبر رفت و آنچه را از خواهرش بره شنیده بود را به او گفت. عباس هم به سوی برادرزاده‌اش آمد و درخواست ازدواج بره را با ایشان مطرح کرد. خداوند این آیه را همان لحظه- درباره این زن و خواسته‌اش- بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل کرد:

( وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ إِنْ ارادَ النَّبِیُّ انْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَةً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ ) (احزاب: ۵۰)

زن با ایمانی که خود را به پیامبر ببخشد [و مهری برای خود نخواهد] چنانچه پیامبر بخواهد او را به همسری برگزیند، اما چنین ازدواجی تنها برای تو مجاز است نه دیگر مؤمنان.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنچه خداوند به او گفته بود را با عباس در میان گذاشت و موافقت خود را ابراز فرمود. عباس خوشحال و خندان به سوی همسرش بازگشت و این خبر را به همسرش داد: «همانا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درخواست بره را پاسخ فرموده و حاضر است با او ازدواج کند و چه عزتی بالاتر از این برای بره، که به عقد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآید و به همسری ایشان مفتخر گردد».

سه روز ماندن در مکه، طبق صلح حدیبیه به پایان رسیده بود. قریش مأمورانی نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستادند و به ایشان یادآوری کردند که باید طبق عهدنامه، از مکه خارج شود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ایشان فرمود: «چه ضرر دارد که من در شهر شما عروسی کنم و ولیمه و غذایی به شما بدهم». آنها گفتند: «ما نیازی به غذا و میهمانی تو نداریم. هر چه زودتر از شهر ما خارج شو».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طبق قرارداد حدیبیه و برای وفای به عهد و پایبندی به صلح‌نامه، از مکه خارج شد و به مسلمانان دستور داد که همراه ایشان از مکه خارج شوند و ابورافع (غلام خویش) را در مکه گذاشت تا بره را در منطقه «سرف»، منطقه‌ای نزدیک «تنعیم»، به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برساند.

مراسم ازدواج و زفاف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بره در سرزمین سرف و در شوّال سال هفتم هجری اتفاق افتاد. پس از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحاب، به سوی مدینه بازگشتند و در همان‌جا بود که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام او را از بره به میمونه تغییر داد، زیرا ازدواج با او در بهترین و مناسب‌ترین زمان، یعنی وقتی که پیامبر پس از هفت سال برای اولین بار وارد مکه شد، اتفاق افتاد و به این وسیله قلب مسلمانان شاد شد.

میمونه مانند دیگر همسران پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه ایشان وارد شد و به خاطر تقرّب به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به عزت و جلال رسید. او برخلاف برخی از زنان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچون عایشه و حفصه، زن حسودی نبود و به هووهایش آزار نمی‌رساند.

در برخی از تواریخ آمده: «هنگامی که زمان وفات پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرا رسید و بیماری ایشان شدت یافت، ایشان در خانه میمونه بودند و در روز وفات به خواست ایشان، او را به خانه دیگری منتقل کردند و میمونه برای رضایت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به این امر رضا داد، زیرا میمونه اخلاق بسیار نیکویی داشت و به پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عشق می‌ورزید.

میمونه پس از وفات نبی اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پنجاه سال زنده بود و در تمام این مدت، عمرش را در پرهیزگاری و تقوا گذراند.

میمونه از پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، چهل و شش حدیث روایت کرده است و راویان حدیث او عبدالله بن عباس و یزید بن اصم و تعدادی از تابعین بوده‌اند.

زنان بسیاری بودند که آرزوی ازدواج با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را داشتند، از جمله لیلی دختر خطیم که خواهر قیس بن خطیم بن عدی بن عمرو بن سواد بن ظفر بن حارث بن خزرج بن عمرو بود که خود را بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرضه داشت، ولی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او ازدواج نکرد و او را به ازدواج مسعود بن اوس بن سواد بن ظفر درآورد. دیگری امّ‌شریک، که نامش غزیه دختر جابر بن حکیم بود که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راضی نشد با او ازدواج کند و او هم تا پایان عمر ازدواج نکرد. زن دیگر، خوله دختر حکیم بود که آرزو داشت با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازدواج کند و خداوند به پیامبرش فرمان داد:

( تُرْجِی مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِی إِلَیْکَ مَنْ تَشاءُ ) (احزاب: ۵۱)

[نوبت] هر یک از همسرانت را بخواهی می‌توانی به تأخیر اندازی و هر کدام را بخواهی نزد خود جای دهی.

پیامبر نیز، شراف دختر خلیفه که خواهر دحیه کلبی بود را خواستگاری کرد و در این میان، خوله دختر حکیم درگذشت و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از این درخواست صرف‌نظر کرد. از بین این زنان، تنها میمونه دختر حارث بود که خداوند درباره او چنین فرمود:

( وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ إِنْ ارادَ النَّبِیُّ انْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَةً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ ) (احزاب: ۵۰)

زن با ایمانی که خود را به پیامبر ببخشد [و مهری برای خود نخواهد] چنانچه پیامبر بخواهد او را به همسری برگزیند، اما چنین ازدواجی تنها برای تو مجاز است نه دیگر مؤمنان.

وفات میمونه‌

میمونه در سال ۶۱ هجری زمانی که هشتاد ساله بود، درگذشت. میمونه به هنگام مرگ، وصیت کرد که در سرزمین سرف، جایی که با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازدواج کرد، او را به خاک بسپارند و طبق وصیتش او را در سرف به خاک سپردند.

هاجر

اشاره

( رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ ) (ابراهیم: ۳۷)

پروردگارا! من بعضی از فرزندانم را در سرزمین بی‌آب و علفی، در کنار خانه‌ای که حرم توست، ساکن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دل‌های گروهی از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزی ده، شاید آنها شکر تو را به جای آورند.

شأن نزول آیه‌

این آیه، درباره حضرت ابراهیمعليه‌السلام و خانواده‌اش هاجر و اسماعیل نازل شده است. هنگامی که ابراهیمعليه‌السلام مجبور شد تا هاجر و اسماعیل را در سرزمینی خشک و بی‌آب و علف، به امان خدا رها کند، سر به آسمان برداشت و این‌گونه در حق خانواده‌اش دعا کرد و خداوند دعای او را در قرآن کریم یادآوری می‌کند.(۱)

هاجر که بود؟

نام او هاجر و از سرزمین قبط واقع در مصر بود. از نسب او جز اینکه در سرزمین بزرگ قبط متولد شده، آگاهی بیشتری نداریم.

در داستان ساره اشاره شد که هاجر، به دست فرعون مصر، سنان بن علوان بن عبید بن عویج بن عملاق بن لاود بن سام بن نوح، به ساره اهدا شد و گفتیم که ابراهیمعليه‌السلام پس از آنکه در مصر متحمل آزار و اذیت شد، همراه ساره و خدمت‌کارش هاجر، به فلسطین مهاجرت کرد.

پس از مهاجرت به فلسطین، هاجر و ساره را در آنجا اسکان داد و خود به میان خاندانش رفت، تا شاید بتواند آنها را به دین خود دعوت کند و شاید عده کمی به او ایمان آورند.

ساره، صاحب فرزند نمی‌شد و از اینکه همسر وفادارش، بدون نسل می‌ماند بسیار ناراحت بود، از خود ساره هم، امید فرزندی نمی‌رفت. از این رو، به ابراهیمعليه‌السلام پیشنهاد داد تا با کنیزشان هاجر

_________________________________

۱- نساء فی القرآن الکریم هاجر.