مقدمات سفر به سرزمین عاشقان
در سال ۱۳۳۴ شمسی در اردبیل برای تهیه گذرنامه اقدام نموده و مدارک لازم (عدم سوء پیشینه و برگ عدم مالیات و رونوشت شناسنامه) را به شهربانی اردبیل تحویل دادم و تقاضای گذرنامه دانشجوئی کردم؛
رئیس شهربانی گفت: آقا چون شما گذرنامه دانشجوئی می خواهید، آن را باید از تهران بگیرید و ضمناً شما به سنّ قانونی نرسیده اید! پس از شنیدن این جواب مأیوسانه بر گشتم، و چون ماه محرم رسیده بود مشغول تبلیغ و ارشاد شدم،
صحبت عتبات را با پدرم در میان گذاشتم، دیدم نجف سهل است با رفتن به قم هم زیاد تمایل نشان نمی دهد البته چون آن زمان تنها پسرشان بودم به فراق و جدائی من تحمل نمی کرد نه اینکه بادرس خواندن من مخالف بود.
بدینجهت ریش سفیدان محل جمع شده با اصرار زیاد اجازه رفتن به قم را گرفتند، اما پول کمی داد که مبادا به نجف بروم!، خلاصه هرطور بود خود را به تهران ر ساندم اما فکر سفر به عتبات عالیات را نتوانستم از سرم بیرون کنم، به خانه پسر عمو حاج امیر خان دانشور نیارفتم و فردا به کلانتری ۱۵ مراجعه کردم، آنها نیز کم بودن سنّم را ایراد گرفتند، ولی ناامید نشدم پس از طی مراحل مقدماتی به شهربانی کل تهران مراجعه نمودم، یک برگ دادند که آن را در کلانتری محل پر کرده و ضمانت نامه ضامن و سایر مدارک لازمه را، فراهم کرده به دایره گذرنامه مراجعه نمایم.
برگ بیوگرافی را گرفته به کلانتری ۱۵ برگشتم رئیس گفت: آقا من به شما گفتم که سن شما کم است! من اشاره وجهی کردم! گفت امکان ندارد، راه حل خواستم؟
گفت تنها راه حل آن است پدرت که ولی قانونی شماست بیاید و یا نامه ای بنویسد و اجازه دهد تا ما اجازه صدور گذرنامه را صادر نماییم!.
دیدم جای بدی گیر کردم، پدری که اجازه آمدن به قم را نمی داد چگونه اجازه خارج از کشور را خواهد داد، دوباره از رئیس ملتمسانه راه حل دیگری خواستم؟
گفت یک راه دیگر هم هست، آن هم یک توصیه از آیت اللّه بهبهانی به رئیس کل شهربانی مرکز بگیرید تا با دستور ایشان کار فیصله یابد.
بلادرنگ به سوی خانه آیت اللّه رفتم از شانس بد، ملاقات ایشان نیز میسّر نشد، آخر از همه جا ناامید و مأیوس و درها از همه جا به رویم بسته، از زندگی سیرگشته و دست از دامن دراز به خانه برگشتم.
فردای آن روز برای اینکه به گیرندگان گذرنامه با اشک و آه تماشا کنم، به دایره گذرنامه رفتم و روی صندلی نشسته تماشا می کردم که هرکس گذرنامه اش را می گرفت با خوشحالی تمام می رفتند، آنها خندان و من گریان.
حدود ساعت ده صبح روز پنجشنبه از اداره گذرنامه بیرون آمدم در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، باکمال ناراحتی در پیاده روی خیابان شهربانی راه می رفتم، دیدم یک نفر سروان ارتشی با جوانی که مشغول صحبت بودند می آیند، مرا که دید به آن جوان گفت: کمی منتظر باش من از این آقا مسئله ای دارم بپرسم، به طرف من آمد و گفت: آقا عرضی دارم؟
مثل اینکه شما تُرک هستید؟ بلی از توابع اردبیلم، گفت: من هم از زنجانم لطفاً نماز شب را به من یاد دهید! پس از مختصر صحبتی گفت: آقا مثل اینکه شما ناراحتی سختی دارید؟! گفتم: بلی، ماجرا را شرح دارم، گفت: این جوان هم درکارگزینی شهربانی کاری دارد برویم کار او را برسیم و بعد به اداره گذرنامه برویم به کار شما رسیدگی نماییم!.
بعد از کار ایشان: به دایره گذرنامه رفته با رئیس گذرنامه که به نام سرهنگ معینی بود همشهری و آشنا در آمد و پرسید جناب سرهنگ کار این آقا را چرا انجام نمی دهید؟! گفت: چرا ما که برگ پرکردن بیوگرافی اش را به او دادیم که در کلانتری محل پرکند و بیاورد؛
گفت: رئیس کلانتری به علت کمی سن، ایشان را رد کرده و قبول نکرده است، فوراً برگ را گرفت و در حاشیه اش نوشت (فوراً اقدام شود)، با جناب سروان فوراً به کلانتری ۱۵ رهسپار شده وارد کلانتری شدیم اتفاقاً دیر رسیدیم اداره بسته بود، نگهبان هم گفت: رئیس چون پنجشنبه است، بعد از ظهر هم نمی آید، با ناراحتی برگشتیم، سروان گفت: آقا من نمی توانم شما را پیدا کنم با آدرسی که می دهم شما روز شنبه مرا پیدا کنید (خیابان سینا خیابان خرمشهر کوچه پ منزل سروان علی اکبر نعیما و محل کارم در پادگان جَیْ رئیس دفتر کاگزینی ستاد یک پادگان مرکزمی باشم خدا حافظی کرده شب جمعه و روز جمعه و شب شنبه میان یأس و نا امیدی به سر برده صبح شنبه به دَم دَر سروان رفته دیدم آن جوان نیز آنجا بود، گویا همسایه سروان بوده است گفت: آقا سروان منتظر شماست!!، در زده سروان بیرون آمد و پس از تعارفات زیاد به طرف کلانتری ۱۵ حرکت کردیم، پس از ملاقات با رئیس کلانتری و علت اشکال مرا پرسید؟ او هم جملات سابق را تکرار کرد و در آخر گفت: مگر اینکه شهربانی کل دستور دهد، به اینجا که رسید، سروان دستور سرهنگ معینی را نشان داد، او هم گفت: حالا کار درست شد، فوراً به اطاق مجاور دستور داد و برگ را پر کردند و ضامن خواستند، گلویم خشک شد چون هیچ کدام از فامیل ها از ترس پدر و یا پیشامدهای پیش بینی نشده بعدی،
می ترسیدند ضامن شوند!.
خواستم از کلانتری بیرون شوم که شاید خداوند گشایشی پیش آورد، جناب سروان گفت: من خودم ضامن می شوم، خواست شماره فیش حقوق یا سند خانه اش را در بیاورد، رئیس گفت: جناب سروان فقط امضای شما کفایت می کند، ما از اشخاص عادی سند و جواز کسب می خواهیم.
کار کلانتری تمام شد و با خوشی و خرّمی از کلانتری بیرون آمدیم و به شهربانی کل رسیده و مدارک را تحویل دادیم و به ظاهر کار تمام شده تلقی شد و پس از تشکر فراوان، با سروان خدا حافظی نموده و هرکس به محل خود رفت.
من هر روز سری به دایره گذرنامه می زدم تا اینکه روزی گفتند: گذرنامه شما صادر و پیش سرهنگ معینی رئیس می باشد، من باکمال خوشحالی پیش سرهنگ رفتم گفت: فردا تشریف بیاورید، فردا صبح زود رفتم و در اداره حاضر شدم سرهنگ گفت: دادم به آقای سروان عزیزی الان صدا می کند و می گیرید.
منتظر صدای آقای عزیزی نشستم دلم می طپد و کاسه صبرم لبریز شده است و ناگهان صدای عزیزی بلند شد و نامها را می خواند و به صاحبانش تحویل می دهد و نام مرا هم خواند و خواست تحویل دهد، دستش را نگهداشت چون روی گذرنامه را نگاه کرد و گفت: آقا پدرت را آورده ای؟!!.
گفتم: نه، گفت: سرهنگ نوشته اجازه ولی لازم است!، گفتم: اگر امکان داشت به کلانتری می آوردم، گذرنامه را به طرف سرهنگ انداخت، رفتم پیشش و گفتم:
جناب سرهنگ اگر این کار ممکن بود به کلانتری می بردم و به شما زحمت نمی دادیم، گفت: آنها زیر دست من بود دستور دادم کار را انجام دهند حالا مسؤلیت به گردن من آمده است و هیچ راه حلی نمانده مگر اینکه پدرت بیاید و یا اجازه نامه اش را بیاورید والسّلام، بازهم یأس و نومیدی ای خدا!!.
این بد بیاری کی تمام خواهد شد و یا مصلحت در این است، پس از فکرهای زیاد تصمیم گرفتم باز به سراغ جناب سروان بروم، بعد از ظهر به در خانه رسیدم خانمش گفت: از اداره برگشته به ویلای شخصی که در کنار شهر داریم، رفته است فردا صبح می توانید ببینید؛
شب را سحر و سحر را به صبح رساندم، امّا با چه تاب و تبی! و راه منزل سروان را پیش گرفته و در را زدم و پس از سلام و علیک جریان را گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت: از سرهنگ عجیب است، فوراً به دایره گذرنامه رسیدیم و هرچه با سرهنگ گفتگو نمود، فایده نبخشید! در آخر سروان گفت: اگر ایشان از پدرش نامه رضایت آورد و من در ذیل صحت آن راگواهی نمایم قبول است؟! لب خندی زد و گفت: بلی آن وقت مسؤلیتش به گردن شما می افتد (او می دانست این می خواهد چه کلکی سوار کند).
از شهربانی بیرون آمدیم گفت: آقا شما نامه ای به نام پدرتان بنویسید و پس فردا پیش من بیاورید من گواهی نمایم و برویم به شهربانی، پس از کمی فکر گفت: نه، فردا ساعت دوازده در دایره گذرنامه منتظرم باش، خدا حافظی کرده از همدیگر جدا شدیم، من با حال پریشان به منزل برگشته و فردا به دایره گذرنامه رفته تا ساعت یک و نیم منتظر شدم، از جناب سروان خبری نشد! با نهایت ناراحتی بعد از ظهر به منزل سروان رفتم، خانمش گفت: آقا سروان به ویلا رفت اما به من گفت: اگر آقا آمد به او مژده بده که من گذرنامه اش را گرفته و آورده ام حتی رنگ جلدش هم مشکی است و نگران نباشد و فردا بیاید و بگیرد؛
خدایا این خبر باور کردنی است؟! جوابش منفی است مگر اینکه معجزه ای در کار باشد، زیرا سروان نه شهرت مرا می داند و نه اسم پدرم را و نه نام روستای پدر و محل سکونت اورا که به نام او نامه تنظیم نماید و خود زیرش را گواهی کند، برگشتم
اما غرق در یأس و نومیدی و سرشار از اندوه و شادی و خوف ورجاء؛
فردای آن روز خودم را به موقع به دم در سروان رسانده و در زدم، دیدم با خوشحالی تمام بیرون آمد آقا مژده مژده! مرا به درون خانه برده و گذرنامه را روی میز گذاشت و تبریک گفت!!.
پرسیدم جناب سروان شما که از مشخصات من و پدرم اطلاع نداشتی، چگونه گذرنامه را گرفتی؟! گفت: من قرار دیروز را پاک فراموش کرده بودم ساعت یک و بیست دقیقه بود که بیادم آمد، فوراً از دفتر پادگان بیرون آمدم، با اینک کرایه تاکسی یک تومان بود سه تومان به تاکسی دادم تا به سرعت مرا به اداره گذرنامه برساند گفت: سروان تصادف می کنم، گفتم: نترس راه خدائی است نه شیطانی عجله کن!.
راننده تخته گاز با سرعت زیاد خود را به گذرنامه رسانید دیدم شما نیستید و سرهنگ هم آماده رفتن است، من با توکل به خدا قلم به دست گرفته نامه ای به این عنوان که من پدر شیخ محمد خروج فرزندم را از کشور برای ادامه تحصیل اجازه می دهم و یک امضای الکی و زیر نامه را خودم گواهی نموده و هنوز مرکّبش خشک نشده پیش سرهنگ آوردم که این نامه از آذربایجان آمده است، نگاه کرد و خندید و گفت: مسؤلیت خطرناک را به گردن گرفته ای! گفتم: هرچه باداباد، سرهنگ به سروان عزیزی دستور داد گذرنامه را به من تحویل دهد ده تومان گرفت و گذرنامه را تحویل داد در اینجا بود خیلی تعجب کردم که خداوند چگونه مرده را با قدرت لایزال خود زنده می کند و بسی امید پس از نومیدی!!.
فوراً با سروان برای گرفتن ویزا، به سوی سفارت عراق حرکت کردیم تمبر ویزا را
_______________________________