خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 22848
دانلود: 3240

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22848 / دانلود: 3240
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خاطرات زندگی

یا سرگذشت تلخ و شیرین من

نویسنده:محمد امینی گلستانی.

بسم اللّه الرّحمن الرحیم

الحمد للّه رب العالمین والصلوه والسلام علی سید الأنبیاء و المرسلین وعلی أهلبیته الطیّبین الطاهرین سیّما علی بقیّهاللّه فی الأرضین و أمینه علی عباده حجّه بن الحسن العسکری صاحب الزّمان روحی و أرواح العالمین لتراب مقده الفداء و لعنهاللّه علی أعدائهم أجمعین من الان الی بقاء یوم الدین.

پیشگفتار

مخفی نماند خاطرات زندگی هر انسانی، بهترین و شیرین ترین موضوع کتابت و نوشتنی است که هم برای خود و هم برای نسل آینده اش مایه عبرت و آینه دوران عمر و سرمشق زندگیشان خواهد بود، بدینجهت بنده حقیر سراپا تقصیر، تصمیم گرفتم سرگذشتی از زندگی خود را به صورت مختصر و مجمل که برای نسل خودم دانستن آنها ضروری و لازم است را به رشته تحریر در آورم تا در مدت عمر خود از زندگی من درس گرفته و در برابر هر ناملایماتی، از صبر و شکیبائی بیرون نرفته و ارتباط خود را درهیچ حال، با خدا قطع نکنند، البته ناگفتنی های زیادی را با خود به قبر می برم که اولادم و فامیل ها و دوستانم با خواندن آنها ناراحت و غمگین نشوند.

لذا ابتداءاً به چند نکته توجه نمایید.

۱ - هیچ وقت در کارها شتاب زده و عجولانه تصمیم نگیرید که اگر بعدها پیشامد ناملایمی پیش آید، خود را توبیخ و مذمت ننمایید.

۲ - در دوران زندگی از احترام و بزرگ شمردن بزرگانتان کوتاهی نکنید و سر هرچیزی آنها را، زیرسؤال نبرید.

۳ - من همیشه در حرمهای مطهر چهارده معصوم و خانه خدا که الحمد للّه بیست و سه مرتبه مشرف شده ام و در سایر اماکن مقدسه ایران و عراق و شام و غیره، تمامی ذریه و نسل خود را، دعا کرده و از خدای توانا خواسته ام آنها را در این دنیا محتاج خلق نکرده و گرفتار نامرد نکند و روزی فراوانی که مسؤلیت آور نیست، به آنها عنایت فرماید و در آخرت از گناهانشان در گذرد و رسوای محشر نکند و ببخشد و بیامرزد و از همه اولادم تاقیامت می خواهم من و مادرشان حاجیه خانم و همچنین پدران و مادران ما را که ریشه اصلی آنها هستند از دعای خیر فراموش نکنند انشاءاللّه تعالی.

به مطالب این جزوه توجه فرمایید.

اینجانب محمد شهرت امینی گلستانی دارنده شناسنامه شماره ۱۵ متولد ۱۶/ ۱۱/ ۱۳۱۷ خورشیدی فرزند حاج سردار(۱) صادره و ساکن روستای «گلستان» از دهات تابعه شهرستان «نیر» در استان اردبیل، به دنیا آمده و در همان روستا زیر سایه پدر و مادر رشد کرده و به زندگی خود ادامه داده ام.

پدرم: حاجی سردار یکی از سالکان راه خدا و از انسان های کامل و متّقی حتّی در

________________________________

۱- درتاریخ ۱۳۴۳ و ۱۳۵۱ شمسی دومرتبه ابوی برای حجّ تمتّع به زیارت بیت اللّه الحرام مشرف شده است.

میان علماء منطقه، او را «اباذر» زمان می نامیدند که نمونه ای از آن، با اینکه از امکانات نسبی برخوردار بود و می توانست برای امرار معاش خود مانند دیگران از دام و طیور استفاده نماید، اما برای اینکه این حیوانات در موقع چریدن در چراگاه ها ممکن است از زمین های کشاورزی دیگران و محصول آن ها بچرد!!، فقط به در آمد تعدادی زنبور عسل کندوئی و سبدی، قناعت می کرد، اهالی محل خیلی اصرار می کردند که اقلًا چند تا مرغ خانگی بخرد و بچه هایت از تخم مرغ آنها استفاده نماید قبول نمی کرد، ولی خداوند با این در آمد کم به نوعی زندگی اش را پر برکت نموده بود که طبق اظهارات اهل محل و منطقه یکی از خیّرین و اشخاص انگشت شمار محل و طبق گفته خاص و عام، در دستگیری و در کمک به نیازمندان و رفع گرفتاری گرفتاران و بیچارگان و بی سر پرستان از افراد ممتاز بلکه شخص اوّل محل می باشد، از صفات برجسته پدرم ادای حقوق الهی و واجبات شرعی بود، بدون اینکه ما را در جریان قرار دهد، یادم هست در روزهائی که من در دوران تحصیلم از «نجف اشرف» برگشتم، روزی به اردبیل رفتم، بزّازی بود به نام آقای میر هدایت که در بازار قیصریه بعدهم در پاساژ دکترجلائی مغازه داشت و پدر با او معامله می کرد، به من گفت: آقای شیخ پدرت مدتهاست مبلغی پیش من امانت گذاشته که به نجف اشرف برای آیت اللّه العظمی سید محسن حکیم بفرستم، اما من هنوز وسیله ای پیدا نکرده ام، با تعجب به پدرم گفتم: من که خودم در محضر امیر مؤمنانعليه‌السلام مشغول تحصیل هستم، چرا وجوهاتت را به وسیله خود من نمی فرستی تا من ببرم دستی به خود مرجع تقلیدت تقدیم نمایم؟!!، در جواب فرمود: پسرم! مرد باید اعمالی داشته باشد که زن و فرزند و نه کس دیگر نباید از آن خبر داشته باشد!، فردای قیامت شماها به چه درد من می خورید؛

و باز از صفات برجسته ایشان ساختن مسجد و کار کردن خود در آن است که در این قبیل اماکن مقدسه، از هیچ کوششی فرو گذار نبود مسجد گلستان نمونه ای از آن است و در گریستن به مصائب حضرات معصومینعليهم‌السلام زبان زد اهل محل بود، آن روزها که من بچه بودم، مرا با خود به مسجد می برد و در مصائب کربلا ناله می کرد و اشک می ریخت، الآن که در سن پیری هستم هنوز هم صدای ناله و ریزش قطرات اشک چشمش، مانند فیلم سینمائی از جلوی چشمم، رد می شود؛

البته این مطالب برای بزرگ نمائی پدر نیست بلکه واقعیتی است که یک دهم آنها را نمی آورم، و چون با علما و بزرگانی مانند حضرت آیت اللّه العظمی حاج سید یونس مجتهد اردبیلی(۱) و همچنین عالم عامل و سالک الی اللّه آقای شیخ علی عرفانی سرعینی(۲) و امثال این بزرگواران، نشست و برخواست داشت، به طهارت و

۱ - آن زمان که در اردبیل بود و بعدها به مشهد مقدس رضویعليه‌السلام هجرت نمود و ساکن گردید آن زمان ما در نجف اشرف بودیم، به عتبات عالیات مشرف شد و ما طلبه های اردبیل به دیدار ایشان شرفیاب شدیم، و هنگام مراجعت از این سفر، در تهران دارفانی را وداع گفت خداوند غریق رحمت خویش قرار دهد، و در تابستان سال ۱۳۸۵ شمسی مجلس بزرگداشتی در سالن های دانشگاه مقدس اردبیلی در اردبیل برپا شد که خیلی باعظمت بود و من هم که در سرعین بودم، به آن مجلس دعوت شدم و سخنانی از بنده در آن مجلس مهم توسط مجری مجلس در باره شهر اردبیل نقل شد از جمله در تشرف سال ۱۳۸۴ شمسی در نجف اشرف به محضر آیت اللّه العظمی سید علی حسینی سیستانی رفته بودم و می دانست من اردبیلی هستم، سه مرتبه کراراً فرمود:« اگر اردبیل نبود ایران نبود» به حاضرین گفته شد.

۲ - در سال ۱۳۳۹ شمسی به مکه معظمه مشرف شد و از علمای بنام و معروف در میان خاص و عام بودشبها نمی خوابید و تمام شب را به تهجد و عبادت و مطالعه، به صبح می رسانید!! همسرش حاجیه خانم محبوبه می فرمود: شصت سال است ایشان به رختخواب نرفته ونیارمیده است بعداز آنکه آفتاب طلوع می کرد، بالشی را زیر سرش می گذاشت و پوستینی به رویش می کشید و کمی می خوابید و بیدار می شد و روز نو و روزی از نو البته این سخن را بعد از وصلت با ما بیان داشت و بعدها هم چندین سال بدینصورت عمر کرد قدّس اللّه نفسه الزّکیّه.

پاکی زندگی، خیلی اهمیت می داد و محتاط بود

.(۱)

مادرم: خانم آصفه فیّاضی گلستان دختر مرحوم مشهدی جلیل فیاضی نیز از بانوان پاک و در میان هم اقرانش معروف به اخلاق کریمه و صفات انسانی و نمونه ای از مادران فداکار و زحمت کش بود.(۲)

من کم کم بزرگ شده در روستای گلستان به مکتب رفتم و نزد شخص محترمی به نام ملا قربان قهرمانی(۳) مشغول فرا گرفتن سواد و علم شدم که در سایه تیز هوشی و علاقه فراوان به درس و مشق، در مدت کمی از مکتب ایشان فارغ التحصیل شدم، درست است مکتب قدیمی بود اما برکت زیاد داشت کتاب هائی مانند گلستان

__________________________________

۱ - پدرم متأسفانه در تاریخ ۱۱/ ۵/ ۱۳۶۱ شمسی که من در محله پیر عبدالملک راه اوچدکان جلوی حمام میرزا حبیب خانه سه طبقه داشتم نزد من دار فانی را وداع گفت و به رحمت ایزدی پیوست و جنازه اش را به گلستان حمل کرده و در آرامستان محل نزد پسر جوان مرگش احمد، به خاک سپرده شد رحمه اللّه علیهما.

۲ - در سال ۱۳۷۲ شمسی به علت تخریب و تجدید بنای خانه خیابان دانشگاه جنگ کوچه قادری در تهران بخاطر اینکه ناراحت نشود برای استراحت به اردبیل پیش برادر کوچکم حسن فرستادم که متأسفانه در همان سال نزد برادر کوچکم حسن به درود حیات گفت و وفات یافت و در قبرستان غریبان اردبیل نزدیک دَر ورودی قبرستان دست چپ به خاک سپرده شد رحمهاللّه علیها.

۳ - ایشان در زلزله خانمان سوز سال ۱۰/ ۱۲/ ۱۳۷۵ شمسی اردبیل، زیر آوار ماند و وفات کرد خداوندغریق رحمت نماید، در این زلزله تعداد ۱۱۲ روستا از ۲۵ در صد تا صد در صد تخریب و ویران گردید که عالمی را به سوک نشاند که در جریانات سال ۱۳۷۵ به داستانش می رسیم.

سعدی و تاریخ معجم و نصاب ترسل و امیر ارسلان و سایر کتابها از این قبیل مخصوصاً قرآن کریم را فرا گرفتم دیگر جائی برای من نبود، بدینجهت به فکر ادامه تحصیل افتادم، شنیده بودم که در ده صائین از توابع محال «یورتچی» اردبیل، شیخ محترمی به نام شیخ ابوالفضل صایینی، طلبه پرورش می دهد، یک بار به تنهائی و بار دوم با معیت هم کلاسم بنام آقای بیوک آقا، بی خبر از پدر به آنجا فرار کردم ولی متأسفانه به علت نبود مخارج، موفق نشده به گلستان برگشتم، تا اینکه روزی طلبه جوانی بنام میرزا بشارت بشارتی را از ده همجوار مان (شیران) برای روضه خوانی به گلستان آوردند و چون پدرم پذیرائی از علمای مسجد را (برای خدمت به حضرت امام حسینعليه‌السلام خود انجام می داد طبق روال در خانه ما مستقر شد وعلاقه وافر مرا برای درس خواندن دید، پدرم را تشویق نمود ولی پدر با اکراه قبول کرد، در تاریخ مهرماه ۱۳۲۹ شمسی به مدرسه ملا ابراهیم که آن زمان یک طرفش دو طبقه بود وارد شدم یعنی مرحله جدید زندگی من آغاز شد.

مدرسه ملّا ابراهیم اردبیل

برای خواندن کتاب «جامع المقدمات» شروع نمودم، پس از گذشت یک ماه از فراق خانواده دلم تنگ شد، برای دیدار آنها به گلستان برگشتم دیدم مردم به حیاط خانه ما جمع شده اند! با تعجب پرسیدم چه خبر شده است؟! گفتند: خواهرت فوت کرده است! چون به این خواهرم علاقه زیاد داشتم، خیلی ناراحت شدم در سن یازده سالگی از دست رفت.

بعد از چند روز دوباره به اردبیل بر گشتم دوسال و نیم در اردبیل با جدیت تمام درس خواندم و در اواخر تابستان دیدم رفقاء برای ادامه تحصیل به شهر علم واجتهاد «قم» شهرکریمه اهل بیت «فاطمه معصومهعليها‌السلام » رهسپار می شوند.دیدم دلم بسیار شور می زند و به هوای رفتن به قم، اشتیاق زیاد دارم.

استادی داشتم به نام آقای شیخ سعید اصغری نیاری(۱) وقتی که ناراحتی مرا دید و می دانست اگر پدرم اطلاع یابد شاید اجازه ندهد گفت: ساعتی که داری بفروش بقیه کرایه ماشینت را من کمک می کنم تا به قم برسیم آنجا که برسیم خدا کریم است؛

با اشتیاق زیاد ساعت را به دوازده تومان به آقای میرزا جواد شهبازی طلبه ساعت ساز، فروختم و از کاراژ «مشهد» واقع در چهار راه پهلوی بلیط گرفته از راه سراب و زنجان رهسپار تهران شدیم، جاده ها خاکی بود و سه روز کشید تا به تهران رسیدیم و از آنجا نیز به قم حرکت نمودیم و بعد از چند ساعت؛

ورود به شهر مقدّس قم

در تاریخ اول مهر ماه ۱۳۳۱ شمسی وارد آن شهر مقدس شده و در خیابان شاه در ساختمان وارفته و کهنه ای به نام «اکبریه» منزل گرفته مشغول تحصیل شدیم. حدود یک ماه و نیم گذشت و از پول رفقاء خرج می کردیم که از سوی پدر یکصد و پنجاه تومان پول آمد که بیشتر از آن قرض داشتم.با این وضع ناگوار حدود سه سال در قم به تحصیل ادامه دادم و تحصیلاتم به رسائل و مکاسب ارتقاء یافت، با اینکه از نظر مالی خیلی در مضیقه بودم اما به علت داشتن رفقاء هم سن و سال و دلسوز و مهربان، دوران تحصیلات قم از نظر

_________________________________

۱ - در سال ۱۳۷۷ خورشیدی در اردبیل وفات کرد خدایش رحمت کند.

روحی و معنوی خیلی خوب گذشت.

هم حجره های من مدتی آقای شیخ سعید اصغری و سید ناصر قلعه جوقی بود بعدها آقایان میرزا حمداللّه راحمی ویرسقی و میرزا قادراشعلی فاتحی و میرزاحجت ذاکری ایلانجوقیان و میرزا حجت فلسفی رزی ارشقی بودند؛

بارفقاء در درس های معالم آقای میرزا محسن دوزدوزانی شرح اللمعه و قوانین آقایان شیخ عبدالکریم ملائی و سید جواد خطیبی(۱) و شیخ مصطفی اعتمادی که بعدها شرحی به قوانین نوشت، و در درس رسائل» میرزا مسلم ملکوتی(۲) و «مکاسب» آقای میرزا احمد پایانی،(۳) حاضر می شدیم.

با هر شرایطی که بود، دوران تحصیل قم سپری گشت و تمام شد دوران تحصیل

____________________________

۱ - ایشان بطوری برای تدریس طلبه ها اهمیت می داد که رفقاء نقل می کردند روزی بعد از اتمام درس روزانه به ما فرمود: یکی از بچه هایم امروز فوت کرد من برای اینکه درس شما تعطیل نشود آمدم حالا که درس تمام شد برویم جنازه او را برداریم که مادرش زیاد ناراحت نشود!!!. ایشان در سال های بعد به مکه معظمه مشرف شده بود که روزی در منا سؤال کردم آیا لازم است ما امشب احتیاطاً به« مشعرالحرام» برگردیم چون عید قربان را یک روز جلوتر از ما می گیرند و افق ما فرق می کند و یک روز پیش از ما قربانی می کنند؟! فرمود: قرآن می فرماید:« أفیضوا من حیث أفاض النّاس شما آنگونه که مردم( به سر زمین منا) سرازیر می شوند شما هم آن گونه افاضه نمایید». ایشان بعد از مدتی از دنیای فانی چشم پوشیدند قدّس الله نفسه الزّکیه.

۲- بعد از پیروزی انقلاب مدتی امام جمعه تبریز بود و بعد به قم هجرت کرد و مقیم گشت و رساله عملیه نوشت و بعدهاهم دار فانی را وداع گفت رحمه اللّه علیه.

۳- از اساتید محترم حوزه قم و مرد شریف و بزرگواری بود، در سال ۱۳۸۳ شمسی در قم وفات کرد رحمهاللّه علیه.

قم از جهت روحی و ایمانی و معنوی در سطح بالائی بود بالاخره گذراندیم

تنها پشتوانه تحمل مشقات و مایه دل گرمی ما، وجود مقدس حضرت بقیه اللّه الأعظم امام زمان روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء و قبر منور کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومهعليها‌السلام بود.

قم ای منظره زیبا و تابلوی خرّم بهترین دوران عمرم درست است که در زمان اقامتم در تو کم خندیدم و زیاد گریستم!! اما هیچ وقت فراموشت نمی کنم، همیشه آرزویم این است که دوباره برگردم و در آغوش مهربانی ات بخوابم و آرام گیرم و در تو سکنی گزینم، اما نمی دانم به این آرزویم خواهم رسید و یا با خود به قبر خواهم برد خدا می داند.(۱)

نخستین سروش بر گوش

روزی به دیدن یکی از رفقاء که در دو فرسخی روستای ما به نام ایلانجوق بود

_____________________________

۱ - خدا را سپاس و شکر بی شمار و بی نهایت، بالأخره در سال ۱۵/ ۶/ ۱۳۷۵ شمسی پس از گذشت پنجاه سال، از تهران به« قم» یعنی آشیانه آل محمّدعليهم‌السلام و حرم کریمه اهل بیتعليها‌السلام هجرت نموده و ساکن گشته و سپاس بی پایان خدارا که چندین کتاب مفید( ۱- سرچشمه حیات ۲- و فلسفه قیام و عدم قیام امامان ۳- و از مباهله تا عاشورا ۴- و سیمای جهان در عصر امام زمان( عج) در دو جلد ۵- و والدین دو فرشته جهان آفرینش) ۶- اسلام فراتر از زمان ۷- ۱۱۱ پرسش و پاسخ در باره امام زمان روحی له الفداء ۸- گلستان سخنوران در دو جلد و سایر نوشته هایم که بعدا شرح می دهم را تألیف کردم که هر یک چند مرتبه تجدید چاپ شده است و چندین کتاب نیمه تمام نیز در دست تألیف است، که در محل خود به بیان مشروح آن می پردازیم.

رفتم و با آقای میرزا قارداشعلی فاتحی دیدار کرده و چند روزی میهمان او بودم.(۱)

و از آبهای گرم آنجا استفاده کردم و در روزهای اقامتم در آنجا با فامیل ها و آشنایان ایشان، آشنا شدم.

پس از گذراندن تعطیلات تابستان به قم برگشته با آقایان میرزا رجب شایقی و میرزا قارداشعلی فاتحی و میرزا حمدالله راحمی ویرسقی و میرزا حجت فلسفسی رَزَیْ، هم حجره شدیم و درس ها را شروع نمودیم و در پاییز همان سال میرزا رجب به نجف اشرف مشرّف شد ما خیلی گریه کردیم که چه می شد دست ما هم به آن مقام شریف می رسید.

در میان رفقاء، من بیش از همه ناراحت بودم تا اینکه روزی با رفقاء در یک فرسخی قم، به مسجد مقدس جمکران مشرّف شدیم در آنجا چاهی بود که به چاه عریضه شهرت داشت که هرکس حاجتی داشت، برای امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف عریضه نوشته به آن چاه می انداختند و نتیجه می گرفتند من هم عریضه ای نوشته و سه حاجت که هرتک تک آنها برایم لاینحلّ بود از حضرت درخواست نمودم!؛

دو حاجت در همان سال برآورده شد جز تشرّف به نجف اشرف، آن هم سال

______________________________

۱- ایلانجوق دارای آبگرم های معدنی تند و تیز متعدد مانند قینرجه یا داغ آتان است، یادم هست روزهائی که مهمان ایشان بودم رفتیم به همین قینرجه که به هیج وجه آب تنی در آن ممکن نیست، برای ناهار تعدادی تخم مرغ به دستمال بسته و در میان آن آب گذاشتیم در مدت ۱۵ دقیقه کاملًا پخت و نهار خوردیم؛ خلاصه ایشان نیز مانند دیگر رفقا مدتی است در خزانه بخارائی تهران ساکن هستند و تا این تاریخ ۱۱/ ۱/ ۱۳۸۶ شمسی که این پاورقی را می نویسم، هنوز هم زنده است خداوند طول عمر با عزت بدهد.

بعد برآورده گردید، ولی تا روز تشرّف اشکها ریخته و دعاها و مناجات ها کرده و دَرآن حضرت را از پاشنه در آوردم!!.

مقدمات سفر به سرزمین عاشقان

در سال ۱۳۳۴ شمسی در اردبیل برای تهیه گذرنامه اقدام نموده و مدارک لازم (عدم سوء پیشینه و برگ عدم مالیات و رونوشت شناسنامه) را به شهربانی اردبیل تحویل دادم و تقاضای گذرنامه دانشجوئی کردم؛

رئیس شهربانی گفت: آقا چون شما گذرنامه دانشجوئی می خواهید، آن را باید از تهران بگیرید و ضمناً شما به سنّ قانونی نرسیده اید! پس از شنیدن این جواب مأیوسانه بر گشتم، و چون ماه محرم رسیده بود مشغول تبلیغ و ارشاد شدم،

صحبت عتبات را با پدرم در میان گذاشتم، دیدم نجف سهل است با رفتن به قم هم زیاد تمایل نشان نمی دهد البته چون آن زمان تنها پسرشان بودم به فراق و جدائی من تحمل نمی کرد نه اینکه بادرس خواندن من مخالف بود.

بدینجهت ریش سفیدان محل جمع شده با اصرار زیاد اجازه رفتن به قم را گرفتند، اما پول کمی داد که مبادا به نجف بروم!، خلاصه هرطور بود خود را به تهران ر ساندم اما فکر سفر به عتبات عالیات را نتوانستم از سرم بیرون کنم، به خانه پسر عمو حاج امیر خان دانشور نیارفتم و فردا به کلانتری ۱۵ مراجعه کردم، آنها نیز کم بودن سنّم را ایراد گرفتند، ولی ناامید نشدم پس از طی مراحل مقدماتی به شهربانی کل تهران مراجعه نمودم، یک برگ دادند که آن را در کلانتری محل پر کرده و ضمانت نامه ضامن و سایر مدارک لازمه را، فراهم کرده به دایره گذرنامه مراجعه نمایم.

برگ بیوگرافی را گرفته به کلانتری ۱۵ برگشتم رئیس گفت: آقا من به شما گفتم که سن شما کم است! من اشاره وجهی کردم! گفت امکان ندارد، راه حل خواستم؟

گفت تنها راه حل آن است پدرت که ولی قانونی شماست بیاید و یا نامه ای بنویسد و اجازه دهد تا ما اجازه صدور گذرنامه را صادر نماییم!.

دیدم جای بدی گیر کردم، پدری که اجازه آمدن به قم را نمی داد چگونه اجازه خارج از کشور را خواهد داد، دوباره از رئیس ملتمسانه راه حل دیگری خواستم؟

گفت یک راه دیگر هم هست، آن هم یک توصیه از آیت اللّه بهبهانی به رئیس کل شهربانی مرکز بگیرید تا با دستور ایشان کار فیصله یابد.

بلادرنگ به سوی خانه آیت اللّه رفتم از شانس بد، ملاقات ایشان نیز میسّر نشد، آخر از همه جا ناامید و مأیوس و درها از همه جا به رویم بسته، از زندگی سیرگشته و دست از دامن دراز به خانه برگشتم.

فردای آن روز برای اینکه به گیرندگان گذرنامه با اشک و آه تماشا کنم، به دایره گذرنامه رفتم و روی صندلی نشسته تماشا می کردم که هرکس گذرنامه اش را می گرفت با خوشحالی تمام می رفتند، آنها خندان و من گریان.

حدود ساعت ده صبح روز پنجشنبه از اداره گذرنامه بیرون آمدم در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، باکمال ناراحتی در پیاده روی خیابان شهربانی راه می رفتم، دیدم یک نفر سروان ارتشی با جوانی که مشغول صحبت بودند می آیند، مرا که دید به آن جوان گفت: کمی منتظر باش من از این آقا مسئله ای دارم بپرسم، به طرف من آمد و گفت: آقا عرضی دارم؟

مثل اینکه شما تُرک هستید؟ بلی از توابع اردبیلم، گفت: من هم از زنجانم لطفاً نماز شب را به من یاد دهید! پس از مختصر صحبتی گفت: آقا مثل اینکه شما ناراحتی سختی دارید؟! گفتم: بلی، ماجرا را شرح دارم، گفت: این جوان هم درکارگزینی شهربانی کاری دارد برویم کار او را برسیم و بعد به اداره گذرنامه برویم به کار شما رسیدگی نماییم!.

بعد از کار ایشان: به دایره گذرنامه رفته با رئیس گذرنامه که به نام سرهنگ معینی بود همشهری و آشنا در آمد و پرسید جناب سرهنگ کار این آقا را چرا انجام نمی دهید؟! گفت: چرا ما که برگ پرکردن بیوگرافی اش را به او دادیم که در کلانتری محل پرکند و بیاورد؛

گفت: رئیس کلانتری به علت کمی سن، ایشان را رد کرده و قبول نکرده است، فوراً برگ را گرفت و در حاشیه اش نوشت (فوراً اقدام شود)، با جناب سروان فوراً به کلانتری ۱۵ رهسپار شده وارد کلانتری شدیم اتفاقاً دیر رسیدیم اداره بسته بود، نگهبان هم گفت: رئیس چون پنجشنبه است، بعد از ظهر هم نمی آید، با ناراحتی برگشتیم، سروان گفت: آقا من نمی توانم شما را پیدا کنم با آدرسی که می دهم شما روز شنبه مرا پیدا کنید (خیابان سینا خیابان خرمشهر کوچه پ منزل سروان علی اکبر نعیما و محل کارم در پادگان جَیْ رئیس دفتر کاگزینی ستاد یک پادگان مرکزمی باشم خدا حافظی کرده شب جمعه و روز جمعه و شب شنبه میان یأس و نا امیدی به سر برده صبح شنبه به دَم دَر سروان رفته دیدم آن جوان نیز آنجا بود، گویا همسایه سروان بوده است گفت: آقا سروان منتظر شماست!!، در زده سروان بیرون آمد و پس از تعارفات زیاد به طرف کلانتری ۱۵ حرکت کردیم، پس از ملاقات با رئیس کلانتری و علت اشکال مرا پرسید؟ او هم جملات سابق را تکرار کرد و در آخر گفت: مگر اینکه شهربانی کل دستور دهد، به اینجا که رسید، سروان دستور سرهنگ معینی را نشان داد، او هم گفت: حالا کار درست شد، فوراً به اطاق مجاور دستور داد و برگ را پر کردند و ضامن خواستند، گلویم خشک شد چون هیچ کدام از فامیل ها از ترس پدر و یا پیشامدهای پیش بینی نشده بعدی،

می ترسیدند ضامن شوند!.

خواستم از کلانتری بیرون شوم که شاید خداوند گشایشی پیش آورد، جناب سروان گفت: من خودم ضامن می شوم، خواست شماره فیش حقوق یا سند خانه اش را در بیاورد، رئیس گفت: جناب سروان فقط امضای شما کفایت می کند، ما از اشخاص عادی سند و جواز کسب می خواهیم.

کار کلانتری تمام شد و با خوشی و خرّمی از کلانتری بیرون آمدیم و به شهربانی کل رسیده و مدارک را تحویل دادیم و به ظاهر کار تمام شده تلقی شد و پس از تشکر فراوان، با سروان خدا حافظی نموده و هرکس به محل خود رفت.

من هر روز سری به دایره گذرنامه می زدم تا اینکه روزی گفتند: گذرنامه شما صادر و پیش سرهنگ معینی رئیس می باشد، من باکمال خوشحالی پیش سرهنگ رفتم گفت: فردا تشریف بیاورید، فردا صبح زود رفتم و در اداره حاضر شدم سرهنگ گفت: دادم به آقای سروان عزیزی الان صدا می کند و می گیرید.

منتظر صدای آقای عزیزی نشستم دلم می طپد و کاسه صبرم لبریز شده است و ناگهان صدای عزیزی بلند شد و نامها را می خواند و به صاحبانش تحویل می دهد و نام مرا هم خواند و خواست تحویل دهد، دستش را نگهداشت چون روی گذرنامه را نگاه کرد و گفت: آقا پدرت را آورده ای؟!!.

گفتم: نه، گفت: سرهنگ نوشته اجازه ولی لازم است!، گفتم: اگر امکان داشت به کلانتری می آوردم، گذرنامه را به طرف سرهنگ انداخت، رفتم پیشش و گفتم:

جناب سرهنگ اگر این کار ممکن بود به کلانتری می بردم و به شما زحمت نمی دادیم، گفت: آنها زیر دست من بود دستور دادم کار را انجام دهند حالا مسؤلیت به گردن من آمده است و هیچ راه حلی نمانده مگر اینکه پدرت بیاید و یا اجازه نامه اش را بیاورید والسّلام، بازهم یأس و نومیدی ای خدا!!.

این بد بیاری کی تمام خواهد شد و یا مصلحت در این است، پس از فکرهای زیاد تصمیم گرفتم باز به سراغ جناب سروان بروم، بعد از ظهر به در خانه رسیدم خانمش گفت: از اداره برگشته به ویلای شخصی که در کنار شهر داریم، رفته است فردا صبح می توانید ببینید؛

شب را سحر و سحر را به صبح رساندم، امّا با چه تاب و تبی! و راه منزل سروان را پیش گرفته و در را زدم و پس از سلام و علیک جریان را گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت: از سرهنگ عجیب است، فوراً به دایره گذرنامه رسیدیم و هرچه با سرهنگ گفتگو نمود، فایده نبخشید! در آخر سروان گفت: اگر ایشان از پدرش نامه رضایت آورد و من در ذیل صحت آن راگواهی نمایم قبول است؟! لب خندی زد و گفت: بلی آن وقت مسؤلیتش به گردن شما می افتد (او می دانست این می خواهد چه کلکی سوار کند).

از شهربانی بیرون آمدیم گفت: آقا شما نامه ای به نام پدرتان بنویسید و پس فردا پیش من بیاورید من گواهی نمایم و برویم به شهربانی، پس از کمی فکر گفت: نه، فردا ساعت دوازده در دایره گذرنامه منتظرم باش، خدا حافظی کرده از همدیگر جدا شدیم، من با حال پریشان به منزل برگشته و فردا به دایره گذرنامه رفته تا ساعت یک و نیم منتظر شدم، از جناب سروان خبری نشد! با نهایت ناراحتی بعد از ظهر به منزل سروان رفتم، خانمش گفت: آقا سروان به ویلا رفت اما به من گفت: اگر آقا آمد به او مژده بده که من گذرنامه اش را گرفته و آورده ام حتی رنگ جلدش هم مشکی است و نگران نباشد و فردا بیاید و بگیرد؛

خدایا این خبر باور کردنی است؟! جوابش منفی است مگر اینکه معجزه ای در کار باشد، زیرا سروان نه شهرت مرا می داند و نه اسم پدرم را و نه نام روستای پدر و محل سکونت اورا که به نام او نامه تنظیم نماید و خود زیرش را گواهی کند، برگشتم

اما غرق در یأس و نومیدی و سرشار از اندوه و شادی و خوف ورجاء؛

فردای آن روز خودم را به موقع به دم در سروان رسانده و در زدم، دیدم با خوشحالی تمام بیرون آمد آقا مژده مژده! مرا به درون خانه برده و گذرنامه را روی میز گذاشت و تبریک گفت!!.

پرسیدم جناب سروان شما که از مشخصات من و پدرم اطلاع نداشتی، چگونه گذرنامه را گرفتی؟! گفت: من قرار دیروز را پاک فراموش کرده بودم ساعت یک و بیست دقیقه بود که بیادم آمد، فوراً از دفتر پادگان بیرون آمدم، با اینک کرایه تاکسی یک تومان بود سه تومان به تاکسی دادم تا به سرعت مرا به اداره گذرنامه برساند گفت: سروان تصادف می کنم، گفتم: نترس راه خدائی است نه شیطانی عجله کن!.

راننده تخته گاز با سرعت زیاد خود را به گذرنامه رسانید دیدم شما نیستید و سرهنگ هم آماده رفتن است، من با توکل به خدا قلم به دست گرفته نامه ای به این عنوان که من پدر شیخ محمد خروج فرزندم را از کشور برای ادامه تحصیل اجازه می دهم و یک امضای الکی و زیر نامه را خودم گواهی نموده و هنوز مرکّبش خشک نشده پیش سرهنگ آوردم که این نامه از آذربایجان آمده است، نگاه کرد و خندید و گفت: مسؤلیت خطرناک را به گردن گرفته ای! گفتم: هرچه باداباد، سرهنگ به سروان عزیزی دستور داد گذرنامه را به من تحویل دهد ده تومان گرفت و گذرنامه را تحویل داد در اینجا بود خیلی تعجب کردم که خداوند چگونه مرده را با قدرت لایزال خود زنده می کند و بسی امید پس از نومیدی!!.(۱)

فوراً با سروان برای گرفتن ویزا، به سوی سفارت عراق حرکت کردیم تمبر ویزا را

_______________________________

۱- این مطالب اعجازآمیز را به یاد داشته باشید که روزی هموار شدن این راه با مقدمات گذشته را به امیر مؤمنانعليه‌السلام گلایه کردم که بعداً سخن ها دارم!.

گرفته با تشکر زیاد از سروان خدا حافظی کرده و از هم جدا شدیم، ولی در آخرین لحظه جدائی گفت: آقا شما مرا می شناختید؟! گفتم: نه، گفت: من ترا می شناختم؟! گفتم: نه، گفت: فقط امام حسینعليه‌السلام مرا مأمور کرده بود که کارهای ترا انجام دهم والسّلام.

فردای آن روز به سفارت عراق رفته و گذرنامه را گرفته و دیدم یکی از روحانیون به نام آقای شیخ علی اورومیان بنابی که اورا قبلًا در اداره گذرنامه دیده بودم و خیال می کردم او تا به حال رفته است، ملاقات کردم و از سفارت بیرون آمد و باهم به گاراژ ترانسپورت آمده و بلیط کاظمین را برای صبح فردا، گرفتیم و از همدیگر جدا شدیم

حالا در اینجا لازم است به چند بُعد این قضایا دقت داشته باشیم؛

۱ - خداوند عدم امکان را چگونه ممکن می سازد.

۲ - خلاف قانون بشری را بادست خود مجری قانون، حل نمود؛

۳ - همه فامیل به خاطر پدرم، نه ضامن شدند و نه قدمی به کمک من برداشتند و مرا تنها گذاشتند، اما یک فرد ناشناس را چگونه به حل مشکلات من وا داشت و به آخر رسانید؛

۴ - چگونه بعد از آن همه به بن بست رسیدن ها، راه وسیعی را به پیش روی من گشود؛

۵ - با دست خالی کارها پایان یافت و برای اتمام احسان رفیقی را، همراه من نمود که هزینه سفر مرا پذیرا شد تا مرا به نجف اشرف یعنی نهایت آرزویم رسانید؛

۶ - این درس را برای من یاد داد که پشت سر نومیدی ها بسی امیدها نهفته است و این پیشامد مادام العمر سرمشق زندگی ام شد که هیچ وقت مأیوس نباشم و

کارهای ناشدنی را، شدنی بدانم

وو(۱) با بلیت عتبات به خانه برگشته، به عموزاده ها که از اداره کارشان برگشته بودند مژده دادم، همگی ناراحت شدند که بدون اطلاع پدر و با دست خالی به کشور گرانی عراق و اینکه چگونه زندگی خواهم کرد و معیشتم را از کجا تأمین خواهم نمود.

مخصوصاً یکی از هم منزل قمی من آقای میرزا قارداشعلی فاتحی بود که یکی از بستگان ایشان گفت: در مدت کمی همه چیزت را فروخته با بیچارگی و وضع ناگوار به ایران بر می گردی، فردا صبح که به گاراژ آمدم، ناباورانه دیدم جناب سروان با خانمش و دخترش با یک قوطی شیرنی، پیش از من در آنجا ایستاده و منتظر رسیدن من هستند، باهم روبوسی کرده و التماس دعا نموده سوار ماشین و حرکت به سوی محبوب و مظهر همه آرزوهای عاشقان و ارادتمندان اهل بیتعليهم‌السلام

حرکت به سوی سرزمین پایان آرزوها

بعد از ظهر اواخر شهریور ماه ۱۳۳۴ شمسی ماشین از تهران بیرون می رود و به سوی کاظمین در حرکت است، تمام روز را، راهپیمائی نمود و عصر آن روز به کرمانشاه رسیدیم ولی در طول راه در فکر غوطه ور بودم که چه پیش خواهد آمد، چون بیش از صد تومان پول و کمی وسایل و چند تا کتاب، از قسمت خورد و خوراک چیزی نداشتم!.

_________________________________________

۱ - در روایتی از امام صادقعليه‌السلام آمده است« انّی لما لا أرجوا أرجی منّی لما أرجوا من به چیزی که امید ندارم، امیدوارترم از آنچه امید دارم.