خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 22850
دانلود: 3240

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22850 / دانلود: 3240
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

انداختم، از سوی مردم مخصوصاً ریش سفیدان مخالفت شدید، آغاز گردید با این عنوان که ما به مسجد دوم نیازی نداریم (چون جمعیت کم بود) و آنجا در خارج از روستا است و میان باغات است، چه کسی می خواهد آنجا برود، یواش یواش تبلیغ ها بر علیه احداث مسجد صورت جدّی به خود گرفت و نام «مسجد ضرار» روی آن گذاشته شد، فقط نفرات انگشت شماری با من همسو بودند

بالأخره ایستادگی و پشت کار من، کارها را پیش می برد و سم پاشی های مخالفین راکُند می کند، به طوری که من در مدت چهار سال، با هزاران زحمت و تهمت ها و افتراها مسجد را ساخته و به پایان رساندم (که هنوز هم دفتر مخارج آن موجود است) با توجه بر اینکه از هزینه تمام شده مسجد از چهارصد و پنجاه هزار تومان آن فقط از خود سرعین چهارده هزار و پانصد تومان توانستم وصول نمایم، بقیه را از شهرستان ها مخصوصاً از تبریز و تهران و در قم از مراجع بزرگوار تقلید، وصول کرده و به اتمام رساندم(۱) که حالا باقی مانده آن نفرات و اولادشان بالإتّفاق، اعتراف می نمایند اگر آن زمان این مسجد ساخته نمی شد، ما در چه مضیقه و مخمصه ای قرار می گرفتیم و با چه مشکلاتی مواجه می گشتیم!.

من برای این که مردم را به محل زمین مسجد هدایت نمایم، آن روز از آقای نژادی در اردبیل، یک دستگاه آمپلی فایل با بلند گوهایش نسیه خریدم و در زمین مسجد که به صورت باغ بود، و خودم نیز جوان بودم از درختها بالا می رفتم و بلندگوها را به شاخه های درخت می بستم و پائین آمده و خودم به خواندن قرآن

_______________________________________

۱- به خاطر داشته باشید مشابه این قضایا بعد از سی و هفت سال( در سالهای بعد از ۱۳۸۱ شمسی) درباره مسجد حضرت ابوالفضلعليه‌السلام که در قسمت جنوبی هتل چالدران سرعین، در صدد احداث آن هستم تکرار شد منتهی مقداری با دید وسیع که به داستانش می رسیم.

شروع می کردم که شاید رهگذری با شنیدن این صدا به آنجا سر زده و مبلغی به مسجد کمک نماید.

درست مانند امروز جلوی چشمم مجسّم است که اوّلین پولی که به دستم آمد یک پیر زنی از اهل روستای کلخوران از آنجا عبور می کرد و به صدای قرآن آمد و از کیسه زنانه قدیمی خود که فقط ده تومان داشت، به من تحویل داد و رفت!!.

باز به یاد دارم من که قرآن می خواندم یک نفر از مسافرها حضور پیدا کرد و این جمله را که (آقا تو می خواهی به زور میخ اسلام را در اینجا به زمین بکوبی!!) گفت و رد شد.

اواخر تابستان ۱۳۴۶ شمسی کلنگ مسجد را خودم به تنهایی و با توکّل به خدا و مسجد رابه نام مبارک حضرت بقیّه اللّه الأعظم امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف روحی و أرواح العالمین له الفداء به زمین زدم؛

این کلنگ زدن سبب افزایش مخالفت ها شد، من هرچه به موفقیت نزدیک می شدم مخالفت ها شدت می کرد ولی این عکس العمل و مخالفت مردم نتوانست، کوچکترین خللی در تصمیم من وارد آورد و متزلزل سازد، تا اینکه یک نفر بنّای سنگ چین محلّی به نام آقای ابراهیم کشی زاده را احضار نمودم و نقشه مسجد را که خودم کشیده بودم به او تحویل دادم و با همکاری یک دیگر، نقشه را در زمین مسجد پیاده کردیم و کار سنگ چینی (فونداسیون) شروع شد؛

کار با لطف خدا و توجه صاحب مسجد، بتدریج پیش می رود و من هم ۲۴ عدد صندوق کوچک ساخته و درجلوی آبگرم ها و قهوه خانه ها نصب کردم و اعلامیه های متعدد به در و دیوار شهر، زدم از من اصرار و از مردم انکار و عدم توجه حتی مسافرین، زیرا مسافرها از اهل محل جریان را می پرسیدند آنها هم فکر آنها را منحرف می کردند؛

از آنجا که اتکال من به خدا و چشم انتظار به عنایت صاحب مسجد بود، با همه این راهزنی ها و تخریب افکار، دیوارها بالا می رود، معمار مسجد به نام آقای قدرت جلد کار فارس بود، انصافاً باجدیت تمام، کارها را پیش می برد؛

دیوارها که قد شده و به حد تیر ریزی رسید و من خوشحال، شبی به خواب رفتم و طبق معمول پیش از همه پرسنل و کارکنان در مسجد حضور یافتم، ناباورانه دیدم تمامی دیوار ۲۴ متر طول باارتفاع پنج متر، فرو ریخته و باخاک یکسان شده است!!.

همه گفتند: وزش باد شدید دیشب، آن را ویران کرده است، حالا روی چه عواملی این کار پیش آمده بود، فقط خدا می داند اما برای من برکت آورد!، زیرا مسجد را ۱۷۰ متر بزرگش کردم و اگر این کار پیش نمی آمد، مسجد برای جمعیت آینده، تنگ و کوچک تر می شد؛

کار مسجد راه افتاد و با آن پولهای ناچیز، دیوارهای مسجد به اتمام می رسد و از داخل محل هم با این گونه جملات (که این مسجد را برای مسافرها درست می کند ما که به آن احتیاجی نداریم) شایعه پراکنی می کردند ولی چون مسجد به نام نامی و مبارک (حضرت بقیّه اللّه الأعظم امام زمان روحی لتراب مقدمه الفداء) شروع شد، تردیدی نداشتم که مولا امام زمان (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) خود یاری خواهد کرد و از هیچ گونه شایعه و جوّ سازی و تهمت و افترا هم واهمه ای نداشتم.

زمین مسجد شیب تند داشت برای مسطح کردن آن ۱۶۰ کامیون کمپرسی از شن و خاک مخلوط کاظم آباد توسط آقای یاسر سفیدی که راننده کامیون بود، خاک ریخته شد تا هموار گردید و طاق ها زده شد و به پشت بام مسجد نیز پوکه معدنی ریختیم و با دولای قیر گونی آسفالت نمودیم(۱)

___________________________________

۱- بعد به خاطر برف روب نکردن مردم، از روی آن توسط آقای حاج ابراهیم کشی زاده، شیروانی نمودیم که بعد از گذشت چهل سال از آن تاریخ، هنوز هم کار می کند.

خلاصه با هر وسیله و مشکلاتی بود، این بار سنگین را به منزل مقصود رساندم، روزی حضرت آیت اللّه موسوی اردبیلی، برای من مهمان آمده بود، مسجد و مساحت آن را که دید گفت: آقای گلستانی پیش از آن که این مسجد به اتمام برسد خودت نیز به پایان عمر رسیدی!!.

الحمد للّه این پایگاه اسلام و قرآن، حالا به صورت دژ محکمی در آمده است، خدا راشکر از روی خاک نشستن تابالای منبر رفتن و روشن نمودن چراغ های رنگا رنگ مسجد، مقاومت کردم و به ثمر رساندم؛

تنها عاملی که این همه نیرو را در وجود من آفرید، رضای خدا و بلند آوازه کردن نام مبارک مولایم امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف روحی له الفداء بود که، تا ابدالدّهر از بالای پشت بام و فراز مناره های آن، به آسمان بلند شود و چشم دشمنان او را کور نماید.

این مسجد دارای تأسیسات ذیل می باشد.

۱- خود مسجد در ابعاد ۲۴+ ۲۰.

۲- کتابخانه و قرائتخانه در ابعاد ۲۴+ ۶.

۳- شبستان زنانه در بالای کتابخانه در همان ابعاد.

۴- وضوخانه مردانه به ابعاد ۳+ ۶.

۵- وضوخانه زنانه.

۶- موتورخانه شوفاژ و شوفاژ کشی که توسط آقای مهندس راد منش به مبلغ چهل و پنج هزار تومان با مصالح کنترات داده بودم.

۷- آبدار خانه.

۸- در طبقه فوقانی وضوخانه مردانه و موتور خانه و آبدار خانه ۲ باب اطاق مسکونی، برای سکونت عالم مسجد.

۹- سرویس بهداشتی مردانه و زنانه در دو حیاط مسجد.

۱۰- سه حیاط سه ضلعی به اضافه حیاط و باغ بزرگ طرف قبله.

۱۱- دو دَر منبّت کاری زیبا و یک منبر منبت کاری مجلّل که آن زمان هرسه را به مبلغ دو هزار و پانصد تومان درست کرده بودیم (قطعات آن را در گونی ها آورده و در مسجد به هم ترکیب دادند).(۱)

۱۲- محراب زیبا با کاشی های زیبا به وسیله کاشی کاران اصفهان که بانی آن فرد خیّری به نام حاج آقا کبیری تهرانی وسیله شخص خیّر دیگر به نام آقای حاج فیضی از قرار هر متری یک هزار تومان در ۲۰ متر مربع جمعاً بیست هزار تومان.

۱۳- مرمرهای دور تا دور داخل مسجد به ارتفاع یک متر، در یکی از کارخانه های سنگ شهر ری تهران، باهمکاری آقای حاج فیضی معمار با تریلی آوردیم. و تأسیسات شوفاژ و لوله کشی آب و برق و غیره.

۱۴- خرید یک هزار و صد متر زمین از قرار هر متری هزار تومان از مرحوم آقای صفر عیوضی فرزند محرم بیگ مرحوم و برادر زاده آقای حاج غضنفر حسینی

_________________________

۱- در سال ۱۳۸۲ شمسی موقع توسعه و باز سازی مسجد، در اردبیل به هر نجاری مراجعه کردم ساختن یک حلقه آن را، کمتر از سه میلیون تومان، نساختند.

مرحوم که نصف قیمت آن را پنجاه و پنج هزار تومان گرفت و بقیه را اهداء نمود.(۱)

پس از اتمام مسجد در هردو مسجد قدیم و جدید به نوبت، اقامه نماز جماعت و عزاداری حضرت سیّدالشّهداءعليه‌السلام و سایر مراسم مذهبی توسط خود اینجانب، به اجراء در آمد و مردم کم کم عادت کرده و مسجد مورد بهره برداری قرار گرفت.

دو سال بعد از به پایان رسیدن مسجد در سرعین اقامت داشتم ولی به علت عیال بار بودن و زیادی هزینه زندگی و عدم امکان تأمین معاش و مسائل دیگر، بالإجبار در تابستان سال ۱۳۵۲ خورشیدی که مردم سرگرم مسافر و تأمین معاش خود بودند، بدون اطلاع مردم، از سرعین به اردبیل مهاجرت نمودم، وقتی مردم به خود آمدند که کار از کار گذشته بود،

مانند ۱۴ سال پیش هرچه خواستند و خواهش و تمنا کردند، دوباره برگردم، چون مسئله خیلی فرق کرده و احساس وظیفه کردم که برنگردم بنا بعللی که ذیلًا می خوانید.

پی ریزی دبستان جامعه تعلیمات اسلامی

در خلال شروع به ساختمان مسجد، سفری به تهران کردم و در خیابان منیریه،

_________________________________

۱- در سال ۱۳۸۰ که بعد از ۲۹ سال که از« قم» به سرعین دعوت شدم و مسجد را در اثر زلزله ۱۳۷۵ و بی تفاوتی مردم و بی کفایتی گردانندگان آن، رو به ویرانی دیدم، باز احساس مسؤلیت کردم و دامن همت به کمر زدم که نگذارم نشانه ها و آثار خیرم، در این برهه از زمان، از بین برود و تأسیسات زیاد و تغییرات اساسی و توسعه کلّی به مسجد دادم که در وقابع سال ۱۳۸۰ ببعد، مطالعه می فرمایید البته با این تفاوت و فرق که آن زمان جوان برومند ۳۵ ساله بودم و حالا پیرمرد ۶۸ ساله!!.

باسران و مدیران مرکزی جامعه تعلیمات اسلامی، ملاقات کرده، موافقت تأسیس یک دستگاه دبستان شش کلاسه گرفتم و در ضلع غربی مسجد پی ریزی این دبستان نیز به اتمام رسید، ولی با عدم درک واقعیت ها و بی تفاوتی مردم، عاطل و باطل ماند.(۱)

خاطرات سال ۱۳۴۸

برابر عقد نامه در این سال ۲۰/ ۱۱/ ۱۳۴۸ دختر پنجمم رضوانه خانم متولد شد ولی اصل تاریخ تولدش ۱/ ۶/ ۱۳۴۵ ش ش ۷۴۸ می باشد و بعد از حسین متولد شده است که اشتباهاً پس و پیش شده است ولی بعداً برای استخدام به نهضت سواد آموزی سنش را کوچک کردم.

علّت های مهاجرت من از سرعین

۱- علت اساسی آن بود بعد از اقامت ۱۴ ساله در آن، تازه متوجه شدم که از نظر مالی (درجا می زنم) با مرور این همه سال به جای این که ترقی و امکاناتی از جهت معاش که شرط اولیه زندگی همه افراد و آحاد بشر است (از انبیا گرفته تا اشقیا) داشته باشم، صاحب هیچ می باشم، برعکس بدتر هم شده، زیرا در بدو ورود به سرعین، دو نفر بودم و حالا ۱۰ نفر!!

روزی متوجه شدم با ده سر عائله، وامانده ام، اگرچه عزت نفس خویش را از

__________________________________

۱- در سال ۱۳۸۴ شمسی درست ۳۴ سال بعد به جای آن، آشپزخانه مسجد را درست کردیم.

دست ندادم، بطوری که همه آنها مرا از خود ثروتمدنتر می دانستند( يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ ) .

۲- علّت دوم بزرگ شدن دخترها و خواستگار آمدن برای آنها بود من با پیش بینی اوضاع آینده و فعلی سرعین که چهار نعل، به سوی فساد می رود خود را در برابر خدا و آنها، مسؤل دیدم که آنها را از آن منجلاب حال و آینده نجات دهم و نسل خود را به دام شیطان نیندازم و در جرم های آینده شان شریک نباشم، بدینجهت تصمیم قطعی به هجرت گرفتم.

۳- یک نفر طلبه ایل و قبیله دار سرعین که ترک تحصیل کرده و در سرعین اقامت داشت، همیشه برای من اسباب اذیت وموی دماغ بود، نه این که من به او حسادت می کردم، بلکه او برای من حسادت می ورزید و در صدد فراری دادن من بود و من با ملاحظه این حرکات او، می گفتم: اول او را برای مجالس دعوت می کردند و در نهایت مصلحت را در فرار بر قرار دانستم.

خلاصه با ملاحظه نجات دادن بچه هایم از آن سرزمین، در تابستان سال ۱۳۵۲ که مردم غرق مهمانداری و مسافر پرستی بودند، بدون این که کسی متوجه شود، به اردبیل، اسباب کشی کردم و در خانه ای که قبلًا از بانک رهنی وام برداشته و در سه راه میرزا بخشعلی، ساخته بودم، استقرار یافتم، ولی طبق روال سابق، هر روز سروقت به نماز جماعت و وعظ وارشاد، در مسجد حاضر می شدم، تا کسی متوجه هجرت من نشود، اما بعد از برگشتن مسافرها و خالی شدن مسافرخانه ها، سرعینی ها تازه فهمیده بودند چه کلاهی به سرشان رفته است و من به سادگی از دستشان رفته ام؛

با اینکه کراراً به آنها گوشزد کرده بودم که روزی مرا در میان خود نخواهید دید و باور نمی کردند چون من امکاناتی نداشتم درجای دیگر خانه بخرم و عیالاتم را اداره کنم؛

بعد از آنکه از برگشتن من مأیوس شدند گفتند: پس کسی را به جای خودت برای ما معرفی کن، گفتم: به سراغ آقای جودی که پیش از من یک سال در سرعین بوده، بروید، ایشان مرد شریفی بودند، با صلاحدید من ایشان را از قم آوردند(۱) با این فرق که فقط ایام رمضان و محرم را می آورند و در بازگشت با تقدیم هشت هزار تومان، به جای چهارصد تومان گلستانی و با مینی بوس اختصاصی و سر سوغات فراوان، به قم می فرستند!.

چون دریافته بودند باید به روحانی برسند و هیچ کس مانند گلستانی نخواهد بود که، در طول سال با آنها در خیر و شرشان باشد و بسوزد و بسازد و دم نزند.

جای تعجب است که یکی از سران و بزرگان سرعین به نام حاج علی اصغر موسی زاده که بامن عقد اخوت داشت و باهم در اوایل ورودم به سرعین، همسفر مشهد مقدس هم بودیم، بعدها در مجلس ترحیم خواهر آقای مشهدی عبداللّه امیری به صراحت گفت: زود متوجه شده و خود را نجات دادی و الا صدسال دیگرهم در سرعین می ماندی در همان میزان نگه میداشتیم که ترقی نکنی و همیشه محتاج ما باشی و در زیر دست ما قرار می گرفتی!!.

یکی از خاطرات فراموش نشدنی سرعین این بود که روزی برای خرید مخارج عزاداری امام حسینعليه‌السلام که حاج آقا پدر خانمم در خانه خود برپا می کرد، بامادر خانمم به اردبیل رفتیم زمستان بود و برف و کولاک، عصر برگشتیم و من ماشین جیپ داشتم، پس از بالارفتن از سه راهی قشلاق، دیدیم راهها بسته است و ماشین

_________________________________

۱- درسال ۱۳۸۵ شمسی هنوزهم ایشان مسجد جامع قدیمی را، اداره می کند و در سرعین مستقرند. ولی بعدها درقم به رخمت خدا رفت و در آنجا دفن گردید رحمه اللّه تعالی علیه.

در جلوی محلی به نام قره تپه به برف نشست و امکان حرکت از دست رفت و من ماندم یک پیرزن و شب تاریک و گرگ های بیابان، بیلی درماشین داشتم و بی سر و صدا زن بیچاره را باخود می کشم و از ترس گرگ های درنده، صدایم را بلند نمی کنم، تقریباً چهار کیلومتر راه را با این مصیبت مادر را بازور به بازو، روی برف ها می کشم و دیگر از نفس افتاد و نزدیک نیمه شب به ورنیاب رسیدیم و هردو تا خرخره به کانال آب افتادیم و با هزاران زحمت، اورا بیرون کشیدم و کشان کشان به در آقای محمود بیگ حاتمی رسیدیم و سگ ها اجازه نمی دادند در را بکوبیم در آخر من جیغ کشیدم و آنهابیرون ریختند و ما را باهزار افسوس به داخل بردند و بخاری هیزمی را روشن نمودند و مارا گرم کردند؛

فردا اهل سرعین از ماجرا مطلع شده بودند، به خیالشان ما مرده و زیر خروارها برف، مدفون شده ایم!! از جاهائی که به نظرشان می آمد و جستجو کرده بودند و بعد خبردار شده بودند که در ورنیاب هستیم، ماشین را از زیر برف در آورده، روی دست آن همه راه را آورده بودند.

خلاصه ای از زندگی ۱۴ سال سرعین

در سال ۱۳۳۹ شمسی دو نفری وارد سرعین شدیم و در همان سال در خانه حاج آقا، دخترم «حمیده» ۲/ ۹/ ۱۳۳۹ به دنیا آمد و بعد از پشت سر گذاشتن ماجراهای زیاد که حد اکثر یک پنجاهم آن را خواندید، یک خانه دهاتی ساختم و در سال دوم دخترم «امینه» متولد شد و در سالهای بعد دختر سوم «حکیمه» و دختر چهارم «وحیده» و پسرم «حسین» در در دهه اول ماه محرم و بعد از او دختر پنجم «رضوانه» و بعد پسر دوم «حسن» و بعد پسر سوم «علیرضا» به دنیا آمدند، به قول

آقای توفیق عرفانی برادر خانمم می گفت: (عفت این سر سال یک بچه و آن سرسال هم یک بچه، به دنیا می آورد!!.

در مدت ۱۴ سال، دارای ۸ بچه شدیم، پس دو نفری به سرعین آمدم و ده نفری هم بیرون رفتم؛

دست خالی به سرعین وارد شدم و تقریباً دست خالی هم بیرون رفتم ولی بهترین و پرقیمت ترین دوران عمرم را در آنجا به هدر دادم و به جائی نرسیدم، جز آن ابنیه خیر و نشانه های باقیات صالحاتی که از خود به یادگار گذاشتم.

تاریخ ولادت بچه هایم در سرعین و دو نفر آنها بعد از آن به قرار ذیل است.

خانواده حاج محمد امینی گلستانی

محمد: تولد: ۱۶/ ۱۱/ ۱۳۱۷ ش ش ۱۵

عفت عرفانی: تولد ۷/ ۲/ ۱۳۲۰ ش ش ۹۵۵

عقد: ۲۰/ ۳/ ۱۳۳۸

بچه ها:

۱- حمیده (فریده) ۲/ ۹/ ۱۳۳۹ ش ش ۱۰۴۴۲۳

۲- امینه ۲۵/ ۱۰/ ۱۳۴۰ ش ش ۵

۳- وحیده ۱/ ۸/ ۱۳۴۱ ش ش ۱۴۳۱

۴- حکیمه ۱/ ۱۱/ ۱۳۴۲ ش ش ۱۴۳۲

۵- رضوانه ۱/ ۶/ ۱۳۴۴ ش ش ۷۴۸

۶- حسین ۲/ ۵/ ۱۳۴۵ ش ش ۷۴۹

۷- حسن ۶/ ۲/ ۱۳۴۹ ش ش ۳

۸- علیرضا ۱/ ۱/ ۱۳۵۲ ش ش ۱۰۴۵۶۴

۹- طاهر ۴/ ۶/ ۱۳۵۹ ش ش ۱۱۴۷

۱۰- فاطمه ۱۲/ ۸/ ۱۳۶۶ ش ش ۹۱۴۲۳

لطف خداوند پیش از مهاجرت وسایل زندگی مرا فراهم کرد!!

در تاریخ ۱۳۴۱ شمسی به بعد را که نهضت مردم ایران برعلیه محمدرضا شاه پهلوی، وارد فصل جدیدی شده و بتدریج با رهبری آیت اللّه خمینی، پیش می رفت، و در بعضی از شهرهای ایران تشنج زیادی بود که به دستگیری و تبعید رهبر گردیده و قیام پانزده خرداد ۱۳۴۱ پیش آمد، من هم به اندازه خود در سرعین و اطراف، مردم را دعوت به قیام می کردم یعنی یکی از سینه چاکان و چاک گریبانان انقلاب بودم، در مساجد و منابر سر و صدای زیاد راه انداخته بودم و چندین بار به اطلاعات و امنیت (ساواک) اردبیل، احضار و مورد توبیخ قرار گرفتم، البته مردم دور و بر مرا گرفته بودند و چون به سرعین تازه وارد شده ام، طوری مورد توجه مردم بودم که اگر کسی در نماز صبح برای نماز ظهر، جا نمی گرفت، باید در بیرون از مسجد نماز می خواند، و مسافرینی که به سرعین وارد می شدند، اظهار علاقه و فداکاری می نمودند؛

نگو که در میان مسافرها، من یک مرید ششدانگ داشته ام و بعدها هم معلوم گردید که مدیر کل سازمان اوقاف در تهران است، سال ها گذشت تا سال ۱۳۵۰ فرا رسید و جریان اداره و امور حجاج، از وزارت کشور به سازمان اوقاف، محوّل گردید

آقای مدیر کل و مرید دست و پاقرص من آقای بابا صفری(۱) بعلت اینکه اصلًا اردبیلی بود و در سرعین هم برای خود، ملکی خریده بود، هر سال تابستان ها را برای تغییر آب و هوا به سرعین می آمد و تابستان آن سال هم در سرعین بود و گویا از وضع معیشتی من و عیال بار بودنم اطلاع داشته است و (چون در سال های۱۳۴۱ و ۴۵ و ۴۳ برای حجاج راهنمائی کرده بودم و وارد در کار حج بودم)، به من پیشنهاد کرد شما امسال تقاضای مدیریت کاروان حجی را به اوقاف بدهید و من در تهران ترتیبی می دهم که به مدیریت انتخاب شوید، از این رو یک تقاضا نوشتم و تسلیم کردم اما فراموش کرده بودم که همچون تقاضائی داده ام؛

تا این که روزی طرف عصر بارفقاء (آقایان منصور ذاکر و اسماعیل حیدری و فضلعلی راثی) در مغازه ساعت فروشی آقای میرزا جواد شهبازی (روحانی) در اردبیل نشسته بودیم، آقای احمد اصفهانی مدیر گاراژ ایران ترانزیت در تهران تلفن زده است که آقای گلستانی با سایر رفقاء، به مدیریت قبول شده اند به جز آقای راثی ایشان با شنیدن این خبر بی حال شده و زیاده از حد ناراحت شد، تا اینکه من در همان جلسه دستش را گرفتم و گفتم: برادر چرا ناراحتی حالا که اسم من در آمده و ترا شریک خود قرار دادم مانند دو برادر کاروان را اداره می کنیم، از آنجا اورا برداشته و در خیابان دکتر نایبی، به خانه آقای مروج(۲) رفتیم با شهادت ایشان یک نوشته ای با دست خودم به آقای راثی دادم که به عنوان معاون کاروان و در واقع شریک در آمد کاروان، هم سفر من خواهد بود؛

_______________________________________

۱- کتاب تاریخ( اردبیل در گذرگاه تاریخ) در سه جلد از آثار ایشان است، بعدها وفات کرد رحمه اللّه علیه

۲- ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به امامت جمعه اردبیل منصوب گردید و تا آخرعمر هم در این سمت بود و بامردم خوشرفتاری کرد و در سال ۱۳۸۰ وفات یافت رحمت خدا براوباد.

بدینجهت خدای توانا وسایل زندگی مرا از این رو به آن رو کرد و فراهم نمود و چون تا خرخره به قرض افتاده بودم و خانه سرعین را هم نمی خریدند، وامانده بودم و از اینجا ست که گفته شده است (دری که بنده ببندد، دَر دگر باز است).

انتخاب به ریاست کاروان

حرکت به مکه تحت عنوان مدیر کاروان حج شماره ۱۴۷

از طرف سازمان اوقاف در سال ۱۳۵۱(۱)

در این سال پدرم را برای دومین بار به زیارت حج تمتّع بردم و مرتبه اول در سال ۱۳۴۳ بود.

در سال ۱۳۵۱ شمسی اولین سال کاروان داری رسمی من بود لذا وسایل لازم را از ایران و عربستان، تهیه کرده و در مدینه در باب المجیدی، عماره وقف الدّندراوی را با آقای مکارمی، بطور شراکت، برای اسکان حجاج به مبلغ ۲۶۰۰۰ ریال سعودی اجاره کردیم که در حدود یک صد قدم به مسجد النّبیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و منزل مکه را در اول محله شعب عامر منزل عبداللّه معیوف و عمارت شریف مسعود بن محمدفهر که دو ساختمان جنب هم بود، اجاره کردم، یکی برای اسکان خانم ها و دیگری را

_____________________________________

۱- شماره های کاروان من در چندین سال بدین قرار است، ۱- سال ۱۳۵۱- ۱۴۷، ۲- ۱۳۵۲- ۲۵۳ ۳- ۱۳۵۳- ۱۶۶، ۴- ۱۳۵۴- ۳۷۶، ۵- ۱۳۵۵- ۲۵۳۵،( سال ۱۳۵۶ از حج محروم گشتم) ۶- ۱۳۵۷- ۱۲۵۵، ۷- ۱۳۵۸- ۲۳۰۱، ۸- ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ همان شماره.

برای آقایان.در عربستان از طرف دولت سعودی مسؤلیت اداره حجاج را به عهده گروهی از اشخاص مقتدر و مدیر گذاشته که اصطلاحاً «مطوّف» یعنی طواف دهنده و مطوفین شیعه را از سنّی ها جدا کرده اند که اختلاف پیش نیاید در این سال مطوف ما در مکه شخصی بنام حسن جمال و در مدینه هم «مزوّر» یعنی زیارت دهنده به نام «حُسنی بافقیه» بود و مدینه اول بودیم.

در این سال برای دومین بار پدرم و اولین بار خانمم حاجیه خانم «عفّت» را به مکه بردم؛

در اولین سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای دکتر منوچهرارژنگی: پزشک.

۳- آقای فضلعلی راثی اردیموسی: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای غفور موجبی: کمک آشپز.

۶- علی جعفری نسب: آبدار

۷- آقای فرض اللّه طلسچیان: خدمتکار.

۸- آقای قدیر یعقوبی نماد: خدمتکار.

کارگران عرب: محمد صغیر جمیل و علی حسن حمود و فرید محمد علی بودند.

روزی که از سرعین حرکت کردیم، برف سنگین راهها را بسته بود تا نزدیکی ورنیاب با جیپ آمریکائی رفتیم ولی از آنجا ببعد راتا جاده اصلی تبریز تهران با اسب رفتیم و چون موتور جیپ گریپاچ کرده بود با بُکسل به سرعین برده بودند؛

برای این که سال اول کاروان داری من بود، خدمه کاروان همه خام وبی تجربه بودند، دو روز به حرکت مانده پیش پروازها را به جدّه فرستادم.

و از اول معلوم بود که این ها به موقع به مدینه رفته و برای جده وسایل بیاورند (مدینه قبل بودیم) نمی رسند من سه روز پیش آقای راثی را از طریق پایتخت کشور اردن، عمّان به جده فرستادم که زودتر از پیش پروازها به مدینه رفته، وسایل پذیرائی ورود حجاج را به جده برساند.

ما در موعد مقرر به جده پرواز کردیم و دیدم آقای حاج فرض اللّه طلسچیان که جزء خدمه پیش پرواز بود، منتظر ماست و گفت: نگران نباش وسایل پذیرائی حاضر است ولی از آقای راثی خبری نیست!!.

برای انتقال حجاج از جده به مدینه بلیط هواپیما تهیه کرده اند، خوشحال شدم وبعضی از خدمه را با وسایل، زمینی به مدینه اعزام کردم در این گیر و دارها دیدم آقای راثی پیدا شد و دیگر کار تمام شده و حجاج آماده پرواز به مدینه است، با این که از سخت ترین روزها برای رئیس کاروان، فرستادن حجاج از جده بود که وجود آقای راثی کوچک ترین اثری برای ما نداشت و عذر آورد من در اردن (عمان) بلیط هواپیما نیافتم ولی بعدها معلوم شد آقا وقت را غنیمت شمرده و سری به سوریه هم زده است با این که وقت خیلی تنگ بود، احساس مسؤلیت نکرده بود چون گلستانی باید جوابگو باشد به او چه!!؛

خلاصه من دیدم اگر ایشان را با حجاج بفرستم، در مدینه نمی تواند آنها را جابجا کند چون سال نیکو از بهارش پیداست، اورا با اجبار که قبول نمی کرد با وسایل، زمینی فرستادم و پدرم حاج سردار را همراه ایشان کردم که در راه معطل عمدی نکند! زیرا مشخص بود که در صدد تخریب سوابق و کارهای من است، امیر مومنانعليه‌السلام فرموده است «بترس از شرّ کسی که به او نیکی کرده ای»(۱) از جده تا مدینه حدود ۴۵۰ کیلومتر است در راه می خوابد در حالی که باید تا صبح به مدینه برسند.

شبان گاه ما باهوا پیما به مدینه پرواز کردیم و بعد از بیست دقیقه در فرودگاه مدینه به زمین نشستیم و بیست دستگاه سواری گرفته حجاج را با چمدان ها و وسایل به منزل فرستادم و از فرودگاه تا شهر سی کیلومتر فاصله را طی کرده و به منزل رسیدیم اما با وضع آشفته چون ماشین ها از همدیگر جدا شده بودند و عده ای در حرم و تعدادی جلوی «حسنی بافقیه» مطوّف مدینه، پیاده شده بودند، همه را گرد هم آوردم و در اطاق ها اسکان دادم و همه خوابیدند و تنها کسی که خوابش نبرد من بودم بقول حافظ شیرین سخن.

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

آنکه خوابش نبرد چشم من و پروین است

زیرا وسایل خورد و خوراک را با آقای راثی زمینی فرستاده ام اگر دیر برسند و برای صبحانه آماده نشود، چگونه پاسخ گوی حجاج خواهم شد!.

صبح زود دیدم صدای آقای راثی می آید و راحت شدم تا حجاج از خواب بیدار شوند چایی و صبحانه حاضر بود و پس از صرف صبحانه، حجاج را دسته جمعی، به حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هدایت کرده واز باب جبرئیل وارد شده و زیارتنامه خواندیم و توسل مفصل در باب جبرئیل و داخل حرم مطهر بعمل آمد؛

از حرم بیرون آمده به سوی قبرستان بقیع حرکت کردیم و آنجا هم بعد از زیارت، با شور و حال وصف ناپذیر، توسل و گریه کردیم و شکر خدا، کاروان حالت عادی خود را پیدا کرد و باز یافت، ولی از شما چه پنهان، در اثر ناپختگی خدمه و ندانستن روال کار، بگونه ای ضجر کشیدم بعد از دو روز تازه متوجه شدم که، حاج خانم من

_________________________________

۱- اتَّق شَرَّ مَنْ أحسنت الیه.

در میان حاجیه خانمهای آقای مکارمی، آن یکی کاروان است که ساختمان ما باهم بود رفتم آوردم و ۱۲ روز در مدینه بودیم و همه زیارتگاهها را زیارت کردیم و در همه مقام ها و مساجد نماز خواندیم و روحانی کاروان من آقای حاج شیخ احمد امیرزاده(۱) و پزشک کاروان دکتر ارژنگی بود(۲) شب ها در پشت بام هتل، حجاج را درس مناسک حج می دادیم، هم عملی و هم تؤری بطوری که کاملًا پخته شدند و الحمدللّه آماده حرکت به مکه معظمه شدیم.

حرکت از میعادگاه عاشقان به دیار یار

روز چهارم ذی الحجه الحرام از مدینه خداحافظی کرده و به سوی مکه معظمه رهسپار می شویم، شب تاصبح نخوابیدیم و اثاث کاروان و حاجی ها را به کامیون ها بار کردیم و اتوبوسها را جلوی ساختمان آماده حرکت نموده ایم؛

طبق روال کاروان داری باید وسایل آشپزخانه و چند نفر از خدمه ها، زودتر حرکت کند تا به مکه زود برسند و شام حجاج را آماده نمایند و چون فقط من و آقای راثی، بلد راه ها بودیم و سایر خدمه بلد نبود و برای این باید با ماشین وسایل آقای راثی می رفت و زود منزل را در مکه آماده می کرد چون مسؤل کاروان من بودم، نمی توانستم حجاج را به امان خدا، رها سازم، اما متأسفانه ایشان از رفتن امتناع کرد ولی پس از کشمکش های زیاد موافقت نمود و با ماشین باری آقای مکارمی که آقای

______________________________________

۱- ایشان در سال های اخیر وفات کرد قدّس اللّه روحه.

۲- ایشان در تهران پس از گذراندن سخت ترین بیماری ها در بیمارستان بانک ملی، در سنین جوانی، با دنیا خداحافظی نمود و به لقای پروردگار مهربان رفت و جوان مرگ شدرحمه‌الله .

حاج میربشیر رئیسی بلدچی(۱) او بود، با هم حرکت کردند و خیلی توصیه اکید کردیم که از همدیگر جدا نشوند، ولی بعد از دو سه ساعت آقای راثی با کامیون برگشت، چرا برگشتی؟! گفت: پلیس مانع شد، پس آقای رئیسی کجاست؟ او رد شد و رفت!؛

اینجا بود که برایم مسجل و روشن شد آقای راثی در فکر کار شکنی شدید و از کار بر کنار کردن من است (ای بشکند دستی که نمک ندارد، من برای او دلسوزی کرده، شریک زندگی ام کردم و او از آغاز کار بد رفتاری و بد قلقی) و بعدها مافی الضمیر خود را خود بیان کرد که به داستانش می رسیم.

مجدّداً ایشان را وادار به حرکت کردم و من هم نزدیکی های ظهر حاجی ها را حرکت داده و در ذوالحلیفه (مسجد شجره) که میقات اهل مدینه و در شش کیلو متری شهر است، احرام بستند و «لبّیک أللّهمّ لبّیک» گویان به سوی مکه حرکت نمودیم، آه چه روزهای پر نور و پر برکت بود و عشّاق سر از پا نشناخته، به سوی معشوق و معبود خود، می شتابند و در ماشین های روباز مشغول راز و نیاز با خدای خودند و با دو تکه لباس احرام از تمام علایق دنیا چشم پوشیده و به خدای خویش، پناهنده شده اند، نهار را در مسجد شجره و شام را در محلی به نام «رابُغ» ۱۵۰ کیلومتری مکه معظمه صرف نموده و پس از طی مسافت، شبانه وارد مکه شدیم.

______________________________________

۱- بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با دستور آقای موسوی اربیلی رئیس دیوانعالی کشور، رئیس زندان بود، روزی با جیپ به« قم» می رفتند و ایشان در عقب ماشین بوده که ماشین از جاده منحرف شده با نرده وسط راه تصادف می کند و دَر عقب جیپ باز می شود و ایشان از ماشین می افتد و درجا از بین می رود خداوند غریق رحمت خویش نماید انشاءاللّه.

ورود زائرین خدا به مکه معظمه

خستگی طول راه و باد اتوبوس روباز و لختی و در لباس احرام و گرمی هوای شهر مکه بعد از ورود و ترافیک سنگین، حجاج را نیمه جان کرده ولی بعد از ورود به ساختمان، دستور دادم همگی دوش بگیرند و غسل طواف کرده پس از مدت کمی شبانه، با بلند گو و پرچم به سوی مسجد الحرام، حرکت نمودیم و شبانه اعمال واجب را در هوای معتدل سحر، به پایان برسانند و گرنه اگر فردا برای انجام عمل می رفتیم از شدت ازدحام و شلوغی و گرمای طاقت فرسا، بیچاره می شدیم!؛

روی ریگهای گرم مسجدالحرام نشسته ایم، من و آقای امیر زاده دسته دسته، حجاج را طواف داده و نماز طواف خوانده دسته جمعی وارد سعی صفا و مروه شدیم و باکمک جوانان، پیران را هم باخود به سعی صفا و مروه بردیم و انجام داده و آن هم به اتمام رسید و با شور و شوق و دعا و مناجات از مسجدالحرام بیرون آمده و به هتل رسیده و با کمال آرامش به خواب رفتیم آن هم چه خواب نازی!!. زیرا یکی از اعمال حج (عمره تمتع) را با موفقیت، به پایان رساندیم، چرا خوشحال نباشیم، مگر آنجا محل طواف و سعی صفا و مروه مقدسات عالم، از انبیاء گرفته تا اولیاء نبود؟! زهی سعادت و خوشبختی اگر مورد قبول صاحب بیت شود.