خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 22874
دانلود: 3244

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22874 / دانلود: 3244
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

روز هشتم روز جُنبش و حرکت

روز هشتم روز تماشائی از اعمال حج است، چون در این روز عاشقان با عشق بی پایان، به سوی صحرای عرفات در حرکتند، صحرائی که انبیاء و اولیاء و امام حسینعليهم‌السلام ها در آن دعای طولانی عرفه را خوانده اند و با خدای خود، راز و نیازها کرده اند؛

نژادها و ملیّت ها و رنگ های مختلف با لباس سفید و متحد الشکل احرام لبّیک گویان از مسجدالحرام بیرون شده سواره و پیاده با اتوبوس و باری و سواری و با شتر و با استر وبا هر وسیله ممکن، می خواهند خود را به صحرای عاشقان برسانند؛ هر گروهی بالای وسیله خود پرچم زده و آفتابه آویزان نموده و بلند گو در دست باسینه سوزان و با عشق فراوان و با حاجت بی پایان و باموی پریشان وو می روند به کوی معشوق برسند و می روند از من وتو (ما) بسازند، می روند یکی باشند، یک روح در صدها هزار قالب، می روند گناهان چندین ساله خود را در سرزمین رحمت و مغفرت بریزند و اعتراف نمایند و به زبان بیاورند و بگریند و بنالند، خوار و ذلیل، حقیر و ناچیز شوند، می روند در آن دریای بیکران (خَسی در میقات) باشند و فنا شوند و از خود بیخود شوند، از مادیات ببُرند و به فنا فی اللّه بپیوندند؛ آه چه ناله ها و چه سوز دلها، چه اشک ها و چه مرواریدهای روان از رخسارها، مسجد با عظمت «نُمره» در سر زمین عرفات، از دور پیداست، مناره ها و چراغهای رنگا رنگ به آن صحرا، صفا و منظره زیبائی بخشیده است؛

جلوتر می رویم از ماشینهای روباز تماشا می کنیم، عروس سفید پوش آن طرف عرفات جلوه گر است، اکلیل و تاج سفید و باعظمت بر سر، می خرامد و دلها در تاب و تب است! نزدیک تر می شویم، هرچه نزدیک تر با ابهت تر و چشمها به سوی این عروس عرفات دوخته شده است که چیست این موجود سفید پوش در این بیابان شکوه فوق العاده بر آن بخشیده است، می رسیم و نزدیک تر می شویم و می بینیم آن عروس ظاهری نیست بلکه عاشقان سفید پوش و رهروان سینه سوخته «جبل الرّحمه» است که در گوشه گوشه آن خزیده و بردامنش چسبیده و در زیر سنگهایش جاگرفته و با معبود، در راز و نیازند، می سوزند و می نالند و به رحمت بی پایان او چشم دوخته اند؛ یک شب آری فقط یک شب، شب عرفه شب ایمان شب رحمان شب رحمت و شب از قالب ناسوتی پریدن و (تخلیه» شدن و شب «تحلیه» و به سوی ملکوت به پرواز در آمدن و به خدا پیوستن است، شب نی ها و ناله ها و شب سوزها سازها پس چر ا یک شب، آری کبریت احمر کمیاب و ناب ها و پرقیمت ها عزیزالوجودند!.

فجر فرامی رسد، بانک «اللّه أکبر» از هر طرف بلند و شلیک توپ ها، رسیدن صبح را، اعلام می کند شب زنده داران با یک دنیا روح ملکوتی، برای ادای فریضه صبح بلند می شوند و آفتاب می زند (نابلدها) به چپ و راست و جلو و عقب قدم می زنند، چادرهای سفید برافراشته، آری چادرهای سفید و انسان های سفید پوش در واقع یک پارچه سفیدی است، چون سیاهی ها به سفیدی تبدیل می شوند و برای سفید شدن آمده اند برای شستن سیاهی گنه هفتاد و هشتاد ساله، آمده اند مجرّد شوند به وجود مادی خود، پشت و پا بزنند، و بی خود شوند و تاریکی ها را بزدایند؛

عصر روز نهم کلماتی که از زبان انسان کامل عالم امکان یعنی «حسین بن علیعليهما‌السلام » جاری شده است دعای عرفه حسینی را می گویم، از جای جای عرفات، این مناجات شنیده می شود زمزمه ها بلند شده است و قطرات اشک، سرازیر بلی؛

بنده همان به که زتقصیر خویش

عذر به درگاه خدا آورد

همه عذر خواهی و ندامت و پشیمانی و پریشانی، همه استغفار بالأخره همه توبه و بازگشت؛ در این روز و در میان این ناله ها، صدای سوزانی به گوش می رسد، مثل اینکه دلها را به سوی کوچه های «کوفه» می برد انسانی را نشان می دهد، و صدای مظلومیت و غریبی او را بگوش می رساند و در میان کوچه های کوفه شمشیر می زند و مکرر رو به سوی مدینه کرده و صدا می زند و فریاد می کند «اماما» به سوی کوفه نیا، ای پسر عمویم و ای حسین من کوفیان بیوفائی کردند و پیمان خود را شکستند و به ستمگران پیوستند، آری در میان دعاهای عرفه، دلها، عزیزی را بدرقه می کنند سراپا شجاعت و ایثار و فداکاری در نهایت، شهادت، مگر نه این است که روز عرفه روز شهادت اوست «مسلم بن عقیلعليه‌السلام » را می گویم که به هر نامردی التماس می کند به حسین من و به فرزند عمویم، از طرف من هرچه سریع تر برسان که به کوفه نیاید و کوفیان پشت ما را خالی کردند، حتی از عمربن سعد هم این خواهش را کرد ولی حیف و صد حیف، بلکه بی نهایت حیف و اسف، حسینش روز هشتم یک روز پیش از عرفه یعنی همان روز خروج او، با اهل و عیال از مکه به سوی کوفه حرکت کرده بود!!.

شب تماشائی

آفتاب روز عرفه رو به افول است، عرب های کارگر بند چادرها را با سرعت، باز می کنند، خیمه ها، مانند برگ خزان به زمین می ریزند و در مدت یک ساعت تمام سرزمین عرفات، به صورت یک بیابان و دشت وسیع در آمد، دیگر اثری از چادرها نماند آخر نه این است که باید آن همه چادر به دشت «منا» انتقال یافته و در آنجا بر افراشته شود، تا از میهمانان خدائی خویش پذیرائی نماید؛ کاروانهاغذای شام حجاج را توزیع نمودند، چون شب تاریک و درهم برهمی خواهند گذراند، نه از چادر خبری و نه از زیرانداز اثری؛

موتور ماشینها روشن و صدای صفیر شرطه ها بلند و جیغ و داد حجاج، به آسمان می رسد، همه باشتاب و بانورهای چراغ ماشین ها و ترافیک سنگین، به سوی رکن دوم حج «مشعرالحرام» یعنی «مزدلفه» را می گویم، می روند یک شب دیگر، به ابدیت بپیوندند، سواره و پیاده از پشته های میان عرفات و مشعر، بالا می روند و به سوی میعادگاه دوم، سرازیر می شوند و در وسطهای مشعر پیاده می شوند و می نشینند و در زیر نور تیر برق ها، سنگریزه جمع می کنند و به کیسه خود می ریزند و فردا برای سنگسار کردن شیطان ها «رَمْی جَمَرات» آماده می شوند آخر نه این است که فردا در سر زمین «منی» سه روز برای انجام این کارها خواهند ماند و آن سنگریزه ها را به سوی دشمن شناخته شده و دیرینه (شیطان) پرتاب و او را سنگسار خواهند نمود و از خود دور خواهند کرد؟!!.

نور افکن های قوی و بلند، وادی مشعر را، مثل روز روشن کرده است، مردم دو دسته شده اند، دسته ای در خواب و استراحت و دسته دیگر در دعا و مناجات و راز ونیاز با قاضی الحاجات؛

بعد از آنکه حاجی ها را در مشعرالحرام جابجا کردیم، برای اینکه فردا برای ما و همه حجاج، روز سختی خواهد بود و در زیر گرمای سوزان منی و در خیابان های گره خورده از جمعیت و با مسؤلیت افراد کاروان و خورد و خوراک آنها وو کلافه خواهیم شد و پیدا کردن محل چادرها سخت خواهد بود، من تصمیم گرفتم شبانه بروم در منی جای چادرها را بررسی کنم و به وسایل و آماده بودن برای صبحانه، سری بزنم، پیاده به منی رفته و به مسیرهای سر راست و مستقیم، سرکشی نمودم و به مشعر برگشتم و نیت وقوف نمودم و چون واقعاً خسته بودم و مختصر خلوتی با خدای خود و باکمی چُرت زدن به صبح رساندم و حجاج را بیدار نمودم و نماز صبح را خوانده و منتظر طلوع آفتاب بودیم که از «مشعر» خارج شویم؛

حاجی ها را دودسته کردم، یک دسته به آقای راثی دادم که آنها را تاچادر راهنمائی نماید و دسته دوم را خودم، حرکت کردیم و دسته همراه من با آرامی و بدون درد سر به چادرها رسیدند و از دسته راثی خبری نبود و پس از مختصر انتظار که نیامدند من برای پیدا کردن آنها به سوی مشعر برگشتم؛

در یکی از کوره راهها به چند نفر از حجاج کاروانم برخورد کردم که کلافه شده بودند، از حال بقیه، جویا شدم؟ گفتند: کجائی آقا، راثی به بهانه اینکه از راه میانبر، به چادرها برساند، آنها را از خیابان و خط مستقیم منحرف کرده و در میان چادرها و سنگ کلاخ ها، رها ساخته است، نه از خودش خبری و نه از حجاج اثری و هیچکس از دیگری خبرندارد!!؛

خلاصه با زحمات زیاد گمشده ها را جمع آوری کرده و به چادرها رساندم، وقتی که همه را صحیح و سالم در چادر، اسکان دادم آقای دکتر ارژنگی پزشک کاروان مرا مخاطب قرار داد و گفت: آقای گلستانی! مواظب آقای راثی باش او در کاروان شما، علناً کار شکنی می کند و نمی دانم باچه انگیزه ئی این کارها را می کند که نمونه اش امروز است که عمداً حجاج کاروانت را، دچار سردرگمی کرد و به بیراه زد سر و وضع آنها را ببین چگونه جمع کرده و با چه حالی به چادرها رساندی و می خواهد حجاج را برعلیه تو بشوراند!؛

جریان اعمال غرض و خیانت راثی بگونه ای بود که افراد گروه هم به قضیه، پی برده بودند، از پیش پرواز فرستادن و برگرداندن کامیون بار و این وضع مشعر و غیره کاملًا واضح و روشن بود که هدفی را تعقیب می کند، ولی چکنم، خود کرده را تدبیری نیست، خودم کردم و باید پای لغزشش هم بایستم که نباید به کسی رحم کرد، من آن روز دلم به حال نزار او سوخت و همه رفقا خود را کنار کشیدند و راحت به کارهای خود می رسند و من جون جونی بازی در آوردم و آخر خود را گرفتار نمودم و حالا اول عشق است، ببین بعدها و سال های بعد چه کرد و چه پیش خواهد آورد!.

روز عید قربان روز میعاد عاشقان

عاشقان «اللّه» سر از پا نمی شناسند، بعد از «رمی جمره عقبه کبری» همگی به سوی «مسلخ» یعنی قربانگاه در حرکتند، همه درتاب و تب انجام فرائض منی و مناسک مربوط به آن می باشند و می خواهند مانند قهرمان توحید حضرت ابراهیمعليه‌السلام ، خواهش های نفسانی خود را در سرزمین «منی» سر ببرّند و با ملکوت اعلی، ارتباط برقرار نمایند، می خواهند عالم مادیات فانی را زیر پا گذاشته به ابدیت و جاودانگی برسند؛

بلی می خواهند از عالم ناسوت به جهان لاهوت پرواز کنند، در آن سرزمین، معنا و فلسفه سربریدن یک حیوان بی زبان را، بفهمند اگر چه به ظاهر قربانی عوض حضرت اسماعیلعليه‌السلام است ولی برای درک حکمت و علت آن را «خلیل الرحمن» می خواهد تا به عمق فلسفه واقعی آن، پی ببرد، چرا و چرا و دهها چراهای دیگر، بلی باید حیوان و عالم حیوانیت، در آن میقات عشق، ذبح شود و به غیر او پشت پا زده و بر فراز «فنا فی اللّهی» برسد و اوج بگیرد؛

آری در آن سر زمین عشق، باید «خلیل» وار ندای؛

ترکت الخلق تُرّاًفی هواکا

و أیتمتُ العیال لکَیْ أراکا

در عالم بیخودی قدم زد، چون در آنجا (من و تو و ما) وجود ندارد همه اوست و به سوی اوست، خدایا چه منظره های زیباست و همه به خود مشغول است، گروه گروه، از قربانگاه بیرون آمده و به چادرها بر می گردند و یا در میان راه، به کناری کشیده و «حَلْقْ» می نمایند و سر می تراشند و وظیفه سوم روز اول منی را به پایان می رسانند؛

آیا ذبح هواها و یا به زمین ریختن زیبائی ها، کافی است؟! «نه» چون دام های خطرناک در طول راه هست و زیر پای آدمی گسترده شده است، بنی آدم از همان ساعت اولیه دوری از «فردوس» و فروافتادگی به عالم خاک، اسیر دام های کشنده شیطان یعنی آن دشمن دیرین و «عدوٌّ مبین» و دشمن آشکار، گرفتار شدند؛از همان ساعات نخست، در دامگه این دشمن ورزیده، دست و پا می زند، و افسوس گرفتارشدن در دام او را می خورد و با زبان ندامت و حسرت، ناله

من ملک بودم وفردوس برین جایم

آدم آورد بر این دیر خراب آبادم

یا

مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک

دو سه روزی بر این دیر خراب افتاده ام

یا

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

سر می دهد؛

در این سرزمین مانند «آدم صفیعليه‌السلام »، دشمن قسم خورده خود (شیطان را می گویم) باید سنگ باران نمود و از خود دور ساخت و دو روز دیگر در سه موضع تعیین شده تاریخی، او را سنگسار نمود و از نفوذ او کاست!، باید در طول زندگی و پس بازگشت از این سرزمین عهد و پیمان، نباید دوباره به او میدان داد و او را به رقص آورده و دهن کجی ویرا متوجه خود ساخت و پیمان شکست!!.

پس از پشت سر گذاشتن سرزمین منی، بنا به دعوت قبلی، وارد خانه دوست و تجلی عشق می شویم و سرسفره ضیافت او می نشینیم و در زیر پرده سیاه کعبه، به گناهان خود اعتراف می کنیم و از او تقاضای عفو و بخشش، می نمائیم و متقابلًا از طرف میزبان، به تمامی اشتباهات و دریدگی های گذشته، خط بطلان کشیده و محو می نمایند و این ندا به گوش واقع شنوان و واقع بینان، می رسد (ای بنده من

(تا اینجا حساب فیما بین تصفیه شد و پاک گردید، بعد از این مواظب باش که دوباره به دام دشمن نیفتی!!).

به دور خانه میزبان، هفت بار می گردیم و در مقام ابراهیمعليه‌السلام با خواندن دورکعت نماز طواف، سر تعظیم فرود آورده و به «مَسعی» می رویم تا بدویم و در نهایت، باز زیبائی های ظاهری خود را با «حلق و یا تقصیر» بهم می زنیم و مجدداً به سوی خانه عشق و ایمان برگشته هفت بار دوم را برای حلال نمودن محرمات احرام (طواف النساء) بجا می آوریم و نماز آن را می خوانیم و برای خدا حافظی آماده شده و با تشکر از دوست و مهمان نوازی او، با چشمان اشک بار به سوی «جده» و سوار هوا پیما و به سوی منتظران و چشم به راهان وطن، پرواز می کنیم، بارخدایا این کمترین عمل را از ما بپذیر آمین یارب العالمین، خدایا ممنونتیم و از مهمان نوازی ملکوتیت، متشکریم.

خاطرات سال ۱۳۵۲

در تابستان سال ۱۳۵۲ خورشیدی که مردم سرگرم مسافر و تأمین معاش خود بودند، بدون اطلاع مردم، از سرعین به اردبیل مهاجرت نمودم، وقتی مردم به خود آمدند که کار از کار گذشته بود و خیلی سعی کردند، دوباره مرا به سرعین برگردانند اما با مخالفت من روبرو شدند.

در اردبیل در منزل خودم واقع در سه راه میرزا بخشعلی بعد از مسجد که قبلًا با وام بانکی ساخته بودم، ساکن شدم.

در این سال شماره کاروان من ۲۵۳ بود

در این سال به کارهای کاروان و مقدمات سفر بعدی می پردازم و برای ثبت نام حجاج و اجاره منازل آنها در عربستان، آماده می شوم

در این سال یکی از حاجیان سال قبل خود به نام آقای «فتح اللّه صالح زاده

نمین» را به عنوان معاون گروه برگزیده و به سازمان اوقاف معرفی کردم.

منزل مکه: شعب عامر ساختمان احمد عبدالله الخفیف. مبلغ اجاره ۳۵۰۰۰ ریال سعودی مطوف: حسن محمد حمزه.

منزل مدینه: شارع اباذر پلاک ۶ ساختمان با دلالی علی صالح هبوبی ساختمان ابراهیم الشّاهر. مبلغ اجاره: ۱۰۵۰۰ ریال سعودی. مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای دکتر غلامرضا لاشائی (رئیس بهداری اردبیل): پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای غفور موجبی: کمک آشپز.

۶- علی جعفری نسب: آبدار.

۷- آقای محمد فرویل شاه نشین: خدمتکار.

۸- آقای قدیر یعقوبی نماد: خدمتکار.

۹- رشید نوری قنبلانی: خدمتکار.

۱۰ آقای شمس الدین زنده دل: مأمور پذیرائی.

خاطرات سال ۱۳۵۳

.در این سال مانند سال های گذشته به مسایل فراهم نمودن کارهای کاروان مشغول شدم و شماره کاروان ۱۶۶ بود.

منزل مکه: شعب عامر ساختمان مقابل مسجد بن سلیم ساختمان محمدالسّویّح مبلغ اجاره ۵۸۰۰۰ ریال سعودی مطوف: حسن جمال. بتاریخ ۱۳/ ۸/ ۱۳۵۳.

منزل مدینه: شارع اباذر العنّابیّه والعائده ساختمان احمدبکری و محمد واحمد صبری مبلغ اجاره: ۴۰۵۰۰ ریال سعودی. مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.

در این سال آقای حاج قدیر جلیل زادگان شاعر مشهور به «انور» با خانمش حاجیه محترم وهاب زاده اردبیل جمعی کاروان من بودند و در مدینه اشعار خوبی سرود و وسیله حاج عسکر عزیزی کیا در مجلس شبانه ما خوانده شد که آخر بیت ها با این جمله ختم می شد «اکبر دولانان شهرده اون گُن قوناق اولدوخ».

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای دکتر یوسف معماری: پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای موسی مهدیزاده مؤمن: کمک آشپز.

۶- علی جعفری نسب: آبدار.

۷- ابراهیم نورمند: خدمتکار.

۸- آقای قدیر یعقوبی نماد: خدمتکار.

۹- رشید نوری قنبلانی: خدمتکار.

۱۰- آقای التفات قیم امانی: مأمور پذیرائی.

۱۱- آقای عسکر عزیزی کیا: مأمور پذیرائی.

۱۲- خانم عصمت قدکچی: دستیار زن.

۱۳- مرسل اشکانی: مأمور پذیرائی.

۱۴- عفت عرفانی: همسر مدیرگروه.

خاطرات سال ۱۳۵۴

شماره کاروان- ۳۷۶، در این سال مانند سال های گذشته کارهای کاروان انجام می گرفت.

منزل مکه: شعب عامر ساختمان مقابل مسجد بن سلیم ساختمان محمدالسّویّح مبلغ اجاره ۱۳۰۰۰۰ یال سعودی مطوف: حسن جمال. بتاریخ ۱۳/ ۸/ ۱۳۵۴.

منزل مدینه: شارع اباذر العنّابیّه الشّخ ابراهیم الزاحم مبلغ اجاره: ۷۰۰۰۰ ریال سعودی. مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای عادله آتشی: دستیار زن.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای موسی مهدی زاده مؤمن: کمک آشپز.

۶- آقای اکبر احمدی اصل: آبدارو

۷- عسکر عزیزی کیا: خدمتکار.

۸- آقای صفی الله زرندیان (رئیس اوقاف اردبیل): ناظر.

۹- آقای ابراهیم نورمند: مأمور پذیرائی.

در این سال دختربزرگم حمیده خانم با آقای مهدی قاسمی زرگر ازدواج نمود و به خانه بخت رفت مبارک است انشاءاللّه خوشبخت و کامیاب بشوی دخترم آمین.

در این سال طبق روال زایرین خانه خدا را با موفقیت و سرفرازی به حج برده و به سلامت برگرداندم و در این سال شماره کاروان ۳۷۶ بود.

در این سال نیز مانند سال های گذشته مشغول فراهم نمودن کارها و وسایل حج هستم، از اول شروع جریان حج تا حرکت به عربستان و پس از بجا آوردن مناسک حج، به ایران بازگشته و در تهران خیابان سپه، مسافرخانه پاییز و بیشتر اوقات در منزل عموزاده امیرخان، اقامت می کردم، در یکی از رفت و آمدهای امسال که در خانه ایشان، مشغول تنظیم مدارک و اسناد خدمه کاروان، برای تحویل به اوقاف بودم،

در آن سال ما پس از انجام اعمال عرفات و مشعر الحرام، وارد سرزمین منی شدیم و حاجی ها را به سوی «رمی جمره» حرکت دادم و پیرمردها و خانمها را در چادر گذاشتیم که به نیابت آن ها خودمان عمل آنها را انجام دادیم و در بازگشت دیدیم پلیس راهها را بسته است با تعجب علت را سؤال کردم؟ گفتند: قسمتی از چادرهای حجاج آتش گرفته است، ما به کوههای طرف جنوب، بالا رفتیم، من که به محل چادرهای آتش گرفته دقت کردم، دیدم منطقه چادرهای ما است که آتش گرفته است و دارد می سوزد و خاکستر می شود!!؛

هر کاروانی حد اقل ۱۵ عدد کپسول گاز پر با خود آورده است و چادرها هم طناب به طناب، کپسول ها آتش گرفته به هوا میرود و منفجر می شود و روی آن یکی کاروان و یا چادرها می ریزد و آنجا آتش می گیرد و هیلکوپترها، از آسمان مواد خاموش کننده می ریزند و ماشین های آتش نشان مثل مور وملخ، این طرف و آن طرف می روند و عده ای از حجاج زیر لاستیک های ماشین ها، لهْ می شوند و سرزمین منی شده، یک پارچه جهنّم و آتش؛

من که این منظره و منطقه را دیدم خواستم به تنهائی بدوم و از زنان و پیران، سراغ بگیرم که حتماً بی دست وپاها و ناتوانان در آتش سوختند!! هیچ کس به داد کسی نمی رسد، من می روم اما حاجی ها هم پشت سر من، هرچه فریاد می زنم، بابا همگی می سوزید!! گوش نمی دهند و من جلوی رفتن آنها را می گیرم و نگران در چادر مانده ها هستم، خلاصه درد سرتان ندهم محشر را با چشم خود دیدیم، تا اینکه منای پر از حاجی و چادر و وسائل در مدت کمتر از دو ساعت، شد بیابان خالی و لم یزرع و خاکستر و دود،!!؛

ما آمدیم به محل چادرها و دیدم خدمه عرب من که سه چهار نفر یمنی بودند، در زمین چادرها نشسته مانند بچه مرده ها زار زار می گریند، فریاد زدم، احمد، محمد، علی وو کجا بودید و این زنها و پیران چه شدند، باگریه گفتند: «سید» آقا نگران نباش ما که متوجه شدیم چادرهای نزدیک ما، آتش گرفته، همه را که خواب بعد از ظهری فرا گرفته و خسته و کوفته به خواب رفته بودند، از خواب بیدار کردیم و بموقع از محل خطر، خارج کردیم و حتی یک نفر از کاروان ما، تلف نشده است، و در راه آقای راثی را دیدم که خود رئیس کاروان شده بود و چادرهایمان بغل هم بود، او هم گفت: نگران نباش همه را بیدار کرده فراری دادیم از این جهت خیالم کمی راحت شد؛

از خدمتکاران عرب پرسیدم چرا این گونه گریه می کنید؟! گفتند: پس چکنیم بخندیم، این همه وسایل از بین رفت و حتی استکان و نعلبکی ها آب شده و مردم روی خاکستر و گل، زیرا ماشین های آتش نشانی همه جا را خیس آب کرده بود؛

به عرب های خدمتکار گفتم: گریه نکنید، خدا کریم است و پای یکی از آنها به شدت سوخته بود دلداری می دادم و منتظر برگشتن حاجی خانم که نمی دانم به کدام سو، فرار کرده است بودم چون مردم در کوه ودشت و دره و تپه بود و حیوانات خطرناک از هیاهوی مردم و ریختن به کوهها، وحشت کرده بودند، از لانه های خود بیرون آمده چند نفر را هلاک کرده بودند و به بعضی ها حمله ور شده بودند، یکی هم رئیس اوقاف اردبیل بود که بامادرش در کاروان من بود، دیدم برگشته و خود را نجس کرده پرسیدم چه خبر است؟! گفت: به کوه فرار کرده بودم، ماری به من حمله کرد و از ترس به این وضع درآمده ام؛

خلاصه تا نیمه شب زن و مرد همه را جمع کردم، الحمد للّه کسی ازبین نرفته بود امانه آبی و نانی و نه غذائی و زیر انداز وفرش و وسایلی، همه سرزمین منی و مردم به این روز افتاده بودند؛

خلاصه بعد از فرو نشستن غائله، خدمه عرب را به مکه فرستادم تا وسایل لازمه را آورده و مواد غذائی را هم خریداری کرده و به منا رساندند و رفاه حجاج راتأمین کردیم و به مکه برگشته بقیه اعمال را به جا آوردیم ومنتظر پرواز نشستیم، چون من پرواز اولی بودم پس از چند روز تأخیر که حاجی ها هم به تنگ آمده بودند و به حرم هم نمی رفتند، پروازها شروع شد و حاجی های من هم رفتند و من ماندم تا وسایل را انبار کرده و حرکت نمایم؛

در آن سال حجاج یک تقدیر نامه مفصل به رئیس سازمان اوقاف نوشتند (و در روزنامه ها هم چاپ شد) از من قدر دانی نمودند