خاطرات سال ۱۳۵۵
در این سال شماره کاروان- ۲۵۳۵ بود.
منزل مکه: شعب عامر قرب مسجد الجفالی ساختمان مصطفی بن سالم باخزاد مبلغ اجاره ۶۰۰۰۰ یال سعودی مطوف: حسن جمال.
منزل مدینه: شارع المطار مقابل مدرسه سعودی و پمپ بنزین عمارت سرلشکر شریف منصور مبلغ اجاره: ۳۰۰۰۰ ریال سعودی (ایشان از سادات بنی هاشم در مدینه و درجه سرلشکری در ارتش داشت). مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.
در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.
۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.
۲- آقای دکتر میر اسماعیل مصطفوی: پزشک.
۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.
۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.
۵- آقای موسی مهدی زاده مؤمن: کمک آشپز.
۶- آقای اکبر احمدی اصل: آبدار.
۷- آقای عسکر عزیزی کیا: خدمتکار.
۸- آقای مهدیقلی قاسمی زرگر: خدمتکار.
۹- آقای نصراللّه نظرزاده فردوس: مأمور پذیرائی.
۱۰- آقای مصر عدل گرده: مأمور پذیرایی.
۱۱- خانم عفت عرفانی: مأمور پذیرائی بانوان.
در این سال داماد بزرگم آقای حاج مهدیقلی قاسمی را جزو پرسنل کاروان، همراه خود به مکه معظمه بردم تا از این نعمت عظما محروم نباشد
از خاطرات فراموش نشدنی سفر حج امسال در این ساختمان جریان هائی پیش آمد که بد نیست به بعضی ها اشاره شود.
۱- پس از گذراندن روزهای زیارتی مدینه منوره، آماده سفر به مکه معظمه می شویم، من حاجی خانمها را برای اینکه در اتوبوس ناراحت نشوند، با پنچ دستگاه سواری باراهنمائی آقای حاج عسکر عزیزی کیا، اول صبح به مکه معظمه اعزام کردم که در مسجد شجره احرام بسته زود به منزل برسند تا رسیدن حاجی آقاها حمام کنند و استراحت نمایند و مزاحم مردها نشوند با اینکه قسمت بانوان حمام جداگانه داشت.
ما طبق روال عادی از مدینه حرکت کرده و در مسجد شجره احرام بستیم و در آنجا نهارشان را دادیم و حرکت کرده شب وارد مکه شدیم، متأسفانه دیدیم هنوز حاجی خانمها نرسیده اند!!.
همه بهت زده شدیم آنها را که صبح فرستادیم باید تاظهر می رسیدند چون مسافت ۴۵۰ کیلومتر بود و برای سواری های ۸ سیلندر با آن راه مجهز، راهی نبود. از قضا آن سال حاجی خانم خودم همراهم بود و منهم پشت سر اتوبوس های حجاج با وانت خودم می رفتم و مراقب کاروان و اعضای کاروان بودم.
وقتی که صاحبان بانوان دیدند خانمها نرسیده اند یک پارچه آتش شدند که زنان ما را چه کردی؟!! بلی زن خودش را همراه خود آورده و زنان مارا به امان خدا به دشت و بیابان عربستان رها ساخته است و نگذاشت دراتوبوس همراه خود بیاوریم من هرچه قسم می خورم که باباجان من نخواستم آنها ناراحت شوند و خوبی آنها را خواستم، گوش هیچ کس بدهکارنبود می گویند: پس چه شدند اگردر راه تصادف می کردند، می دیدیم به آسمان که نرفته اند.
البته حق داشتنداین قدر آتشی شوند چون در راه که اثری از آنها نبود اگر در اثر ترافیک و یاشلوغی راه گم می کردند باز باید تا بحال می رسیدند!!.
خلاصه من هی بیرون می روم و برمی گردم و با آنها روبرو می شوم و خودم را هم ترس برداشته است که زنان مردم را چه کردم من رفاه آنها را می خواستم برعکس شد و ساعتها گذشت نزدیک نیمه شب بود که دیدم صدای حاج عسکر آمد برق آسا خود را بیرون انداختم دیدم ماشین ها رسیده اند و همه صحیح و سالم پیاده می شوند!! من به سر حاجی عسکر داد زدم کدام جهنم رفتی و این چه کاری بود کردی؟!! دیدم واقعاً او هم داغون شده است دیگر سخت نگرفتم تا آرامش خود را به دست آورد و بانوان به اطاقهای خود رفتند، پرسیدم چه شده بود؟ گفت: در میان راه نزدیک منزل «رابُغ» شوفرمصری ما زد یک نفر حاجی خانم عراقی را کشت!!.
به گونه ای که زن از روی کاپوت و سقف و صندوق عقب ماشین پرت شد و به زمین افتاد ولی راننده حالیش نبود و به راه خود ادامه داد تا اینکه پلیس راه سر رسید و اورا متوقف کرد و به محل تصادف برگردانید!!.
حاجی عسکر گفت: من صحنه تصادف و متلاشی شدن آن زن و جمع شدن حجاج عراقی، اطراف جنازه و به سر زدن فرزندان آن خانم را که دیدم، مرا وحشت برداشت، نقشه ای به نظرم رسید به حاجی خانمهای خودمان که بیست و پنج نفر بودند به زبان ترکی گفتم: حاجی خانمها اگر می خواهید از این مرحله هولناک و خطرناک نجات یابیم و این عراقی ها به ما حمله نکنند فقط یک چاره داریم وقتی که به کنار جنازه رسیدیم گریه و ناله سرداده و خودتان را بزنید و اشک بریزید و آرام نگیرید تا من به شما اشاره نمایم!!.
خانمها با این نقشه از ماشین پیادشده اطراف جنازه را گرفته خود را می کوبند و شاخصی می روند و اشک می ریزند تا کار بجائی رسید که پسران آن خانم همگی آمده به حاجی خانمهای ما دلداری می دادند ولی اینها آرام نمی گیرند و در آخر گفتند: حاجی خانمها ناراحت نشوید مادر ما قربانی این راه شد و اجرش باخداست؛
در این حال موقعیت را مناسب تشخیص داده به آنها اشاره کردم و آرام گرفتند و راننده بازداشت شد و پلیس از شرکت، ماشین دیگر با راننده دیگر خواست و ما را به مکه رسانید تا این تشریفات انجام گیرد، ما این همه معطل شدیم و دیر رسیدیم.
البته من خدا را شکر کردم که همگی صحیح و سالم رسیدند اما ماجرای راننده مصری؛
این شوفر اهل مصر بود و تنومند و هیچ چیز سرش نمی شد ازآن عربهای نتراشیده و نخراشیده بود، با راننده های چهار ماشین دیگر، شب گذشته بدون اجازه آمده روی تختخواب خدمه کاروان در منزل آنها خوابیده اند و این راننده هم روی تخت حاجی عسکر خوابیده خُرناس می کشد؛
حاجی عسکر و رفقا از حرم بر می گردند و جریان را می بینند، حاجی عسکر یک حشره کش پیف پاف را برمی دارد و زیر تختخواب می رود اما مرتب بلند شده حشره کش را به بینی این راننده خالی می کند تا او بیدار شود این می رود زیر تخت!! عرب است متوجه نمی شود که جریان چیست، خلاصه تا صبح این حشره کش را کاملًا به دماغ او خالی می کند و اورا بنگ و منگ می کند و آن بیچاره هم با آن حال حرکت می کند و آن تصادف هولناک را می کند اما خود متوجه نمی شود و به راه خود ادامه می دهد.
۲- امسال یکی از خدمه گروه بنام حاجی مصر عدل بود، مرد پاک و متدین و مؤمن و ساده از اهالی ده «گرده» بود اعضای خدمه از او خوششان می آمد و بعد از برگشتن از حرم با او سربه سر می گذاشتند و شوخی می کردند و خستگی کار را از تن خود بیرون می ریختند چون به خدمه کاروان منزل جداگانه اختصاص می دادم.
شبی در همین ساختمان تقریباً شب از نیمه گذشته و من در طبقه چهارم خوابیده بودم دیدم در حیاط ساختمان هیاهو بلند شده و مردم از پنجره ها به پایین می نگرند و من هم سرم را بیرون آوردم دیدم آن حاجی مصر یک چوب کلفتی را برداشته و حاجی عسکر را تعقیب می کند مردم مانع می شوند او هم داد می زند شما را به خدا بگذارید این بی دین را بکُشم بابا این دین ندارد و ایمان ندارد من در اردبیل نوحه خوانی این لامذهب را که می دیدم و می شنیدم، خیال می کردم از اولاد امامان است نگو که دین نداشته از این مقوله ها می گوید و می خواهد به سوی حاجی عسکر هجوم کند و مردم نمی گذارند و حاجی عسکر هم آن طرف تر ایستاده و به خود می لرزد و می ترسد چون او یک روستائی قوی و این هم یک بچه ناغولا و شیطان شهری؛
من پایین آمدم جریان را پرسیدم حاجی مصر که مرا دید یک پارچه آتش شد، حاجی آقا در دنیا آدم قحطی بود این بی دین و لامذهب را آوردی آخر حیف نبود ای خدا؟!! پرسیدم چه شده است؟ گفت: از خود آن بی دین بپرس، بچه ها گفتند:
حاجی آقا حاجی عسکر شوخی اش گل کرده از حاجی خانمها یک کلاه گیس زنانه گرفته و به سرش گذاشته و چادری پوشیده یواشکی به رختخواب حاجی مصر وارد می شود!!؛
با قلقلک های نرم نرم اورا از خواب بیدار می کند و با او شروع به بازی کردن می شود، حاجی مصر بیدار شده می بیند خانمی در رختخواب اوست از تختخواب پایین پریده و می گوید: ملعونه اینجا حرم خداست از من دور شو و الا فریاد می کشم آبروی تو وشوهرت را می ریزم از خدا بترس ملعونه؛
یک وقت متوجه می شود که ما داریم می خندیم به قضیه پی می برد و چوب را برداشته و می خواست او را لت و پار کند!!.
۳- در همان ساختمان بودیم در دفترم نشسته ام یک وقت دیدم چند نفر از
حاجی ها به دفتر وارد شدند صورت همه آغشته به کره نباتی است و در وضع آشفته ای هستند پرسیدم قضیه چیست؟!، گفتند: حاجی آقا ما از خواب بلند شدیم رفتیم صورتمان را با صابون بشوییم دیدیم به جای صابون قالب کره های نباتی را گذاشته اند و بدین صورت در آمدیم!.
من فهمیدم کار حاج عسکر است احضارش کردم و اعتراض دادم آخر این چه کاریست کرده ای؟! گفت: حاجی آقا به خدا خسته شده ام شما دستور می دهید دستشوئی هارا بی صابون نگذارید من هر روز چندین بار صابون می گذارم تا به طبقه بالا برسم بر می گردم می بینم صابون نیست یا برداشته اند یا لباس می شویند با اینکه بهمه حمام ها صابون و پودر رختشویی گذاشه ام، این کار را کردم تا اینها تنبیه شوند و به خود آیند خلاصه آشتی دادم و رفتند و دیگر تکرار نشد. (این هم از دسته گل های حاجی عسکر).
البته ناگفته نماند حاجی عسکر از نوحه خوان مشهور اردبیل بودند در طول سالیانی که عضو خدمه گروه من بودند، خدمات زیادی انجام داد و هنوز صدای نوحه و مداحی او از گوشم نرفته است صدای سوزان و آوای دلنشین داشت، مرد خوب و زنده دل بود اما روزگار در آخر دل او را هم سوزاند اخیراً شنیدم یک پسرجوانش که پزشک بود در جوانی وفات کرده و ناکام ازدنیا رفته است خدایش رحمت کند و به پدر و مادرش صبر جمیل و اجرجذیل عنایت فرماید آمین.
در این سال مغازه بازار بزرگ اردبیل را از آقای دکتر جلائی به مبلغ دویست و پنجاه هزار تومان خریدم و تحویل گرفتم.
شبهای ماه رمضان را می گذرانم؛ در یکی از شبها دیدم آقای صالح زاده آمد و با اظهار ناراحتی و تأسف زیاد گفت: حاجی آقا من بیچاره شدم!، چرا؟ گفت: تمام زندگیم را در «نمین» فروخته و به اردبیل نقل مکان کرده ام و در اینجا هم نتوانسته ام کاری برای خودم فراهم نمایم.
باز دلسوزی من گُلْ کرد همان شب شبانه او را برای مغازه بازار شریک کردم
در این سال شماره کاروان ۲۵۳۵ بود و مانند سال ها گذشته، حجاج را برده و طبق روال برگرداندم.
پس از بازگشت از مکه مغازه بازار را دایر کرده و به قماش فروشی مشغول شدیم. البته پرواضح است من یک فرد روحانیم باید به جای خود یک نفر را در مغازه جای گزین کنم تا با آقای صالح زاده همکاری نماید، پسرهایم خرد سال و بچه هستند و به درد این کار نمی خورند، بدینجهت دامادم آقای حاجی مهدی را در مغازه مستقر کردم یعنی در واقع با یک تیر دو نشان زدم، هم برای دامادم که به منزله پسرم است کار فراهم کردم و هم عوض خودم کسی را در مغازه گماشتم.
چند ماهی بدین منوال گذشت تا اینکه شنیدم خواهران آقاداماد، اظهار ناراحتی می کنند که حاجی آقا برادر ما را در زیرسایه سقف بازار کاشته و آفتاب نمی بیند این چه کاری است به او داده است در مدت کمی مریض خواهد شد!!؛
از طرف دیگر دیدم آقای صالح زاده از دست حاجی مهدی سینه چاک می کند و می گوید: حاجی آقا آخر خودت می بینی من با یک دم پایی این طرف و آن طرف می پلکم و نهار را از خانه می آورم و یا با چیز کمی نهار را سپری می کنم اما داماد شما با کفش واکس زده روی صندلی می نشیند و پا روی پا می اندازد و تلفن را بر می دارد و به چلو کبابی زنگ می زند (الو چلو کبابی حقیقت، به فروشگاه امین یک پورس
________________________________