چطور مسیح مرا مسلمان کرد/ آقای جیم از آمریکا
من در یک خانواده آمریکایی و مسیحی متولد شدم. اما به دینم عمل نمی کردم و توجهی به آن نداشتم. در نهایت به جایی رسیدم که به دلایلی بی مورد از خدا متنفر شدم و خدا را به خاطر تمام اشتباهاتم و شکست هایم سرزنش می کردم. حتی وقتی که سرما می خوردم خدا را مقصر می دانستم.
کم کم به سمت شیطان پرستی و جادوگری کشیده شدم. دیگه هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نبود. نه زندگی ام، نه خانواده ام، هیچی، هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم. در شیطان پرستی، تمام چیزهایی که گناه و جرم است انجام می شود. چون تمام آنها به یک لذت و خشنودی فیزیکی، روانی یا احساسی منجر می شوند.
به هر شکل ممکن از مردم سوءاستفاده می کردم. به مواد مخدر و اسلحه و پارتی های شیطان پرستان، پارتی هایی که در آن هرگونه خلاف انجام می شد و موزیک های راک شیطان پرستی که زمزمه های آن کم کم روی انسان اثر می گذارد، روی آوردم.
بالاخره دستگیر شدم و پنج ماه در زندان بودم. تا آن زمان هیچ وقت
درباره خدا فکر نکرده بودم. یک روز، دیگر حوصله ام سر رفته بود، تصمیم گرفتم کتاب مقدس را بخوانم. بر خلاف انتظارم، به نظرم کتاب جالبی آمد.
یک شب کتاب مقدس را با نوری که از شکاف در می آمد خواندم و به داستان حضرت مسیح رسیدم. در انجیل متی، سرگذشت مسیح و معجزات او بیان شده است. من هم دلم می خواست مثل او باشم و تمام زندگی ام برای خدا باشد. دلم می خواست یکی از پیروانش بشوم تا به خدا نزدیک شوم و او را بپرستم. در آن لحظه، هیچ چیز به جز خدا برایم مهم نبود. به هر حال تصمیم گرفتم غسل تعمید را انجام دهم. می خواستم با انجام این غسل، تمام گناهانم پاک شود و زندگی جدیدی را شروع کنم.
از کشیش زندان خواستم مرا غسل تعمید دهد. به دلایل عجیب و غریب و نامعلومی زودتر از زمان مقرر، بعد از انجام غسل تعمید آزادم کردند. این هم واقعاً اشتباهی بود از طرف آنها.
مدت کوتاهی پس از آزادی دوباره به سمت کارهای گذشته ام برگشتم، اما این بار متفاوت بود. به خدا قول داده بودم که دیگر هرگز او را انکار نخواهم کرد. این قولی بود که به آن پا یبند بودم. تغییراتی در من ایجاد شده بود، به کلیسا هم می رفتم. خانواده ام فکر می کردند جادو شده ام. چون من جیمِ ضد خدا بودم، ولی حالا خدا را می پرستیدم و به کلیسا می رفتم.
اما دوباره به خلاف، مهمانی های ناجور، مشروب و... روی آورده بودم. خودم فکر می کردم که اشکالی ندارد و همه چیز درست است، چون هر شب از عیسی مسیح می خواستم مرا ببخشد !
دوباره احساس خلأ، همان حسی که قبل از اعتقاد به خدا داشتم شروع شد. دلم می خواست به خدا نزدیک شوم تا این احساس برطرف شود.
واقعاً احمق بودم، چون هیچ کاری را برای خدا انجام نمی دادم و هر کاری که دلم می خواست می کردم، باز هم می خواستم به خدا نزدیک شوم. احساس کردم لازم است بیشتر درباره خدا بدانم. به همین خاطر در مورد پرستش خدا در دوران باستان در خاورمیانه تحقیق کردم. تا به کلیسای ارتدکس
سریان رسیدم که به زبان آرامی صحبت می کردند. زبانی که حضرت مسیح با آن صحبت می کرد. احساس کردم از این مسیر می توانم به خدا نزدیک شوم و راه را پیدا کرده ام.
آن موقع فکر می کردم باید به مدرسه علوم دینی بروم تا بتوانم به عنوان مبلغ خدا، مسلمانان کثیف و بدبخت را نجات دهم و به آنها بگویم که چقدر مسیرشان اشتباه است و به پرستش مسیح دعوتشان کنم. و به دین مسیحیت تشویق شان کنم تا مسیحی شوند و از پرستش خدای ماه و افکار تروریستی نجاتشان دهم.
برای این کار، اول باید درباره دینشان چیزهایی می دانستم. شروع کردم به مطالعه اسلام و قرآن. هر چه بیشتر می خواندم، بیشتر دلم می خواست اطلاعاتی درباره اسلام داشته باشم. کم کم به جای یادگرفتن زبان آرامی و مسیحیت، به یادگرفتن عربی و اسلام روی آوردم.
باید زبانشان را یاد می گرفتم تا بتوانم آنها را به دین میسیحیت بکشانم. هر چقدر درباره اسلام تحقیق می کردم، می دیدم مسلمانان آدم های بدی نیستند و چیز اشتباهی هم در دینشان وجود ندارد. این موضوع را به خانواده ام گفتم. به آنها گفتم: «مسلمانان آدم های بدی نیستند، اصلاً آدم های کثیفی نیستند، طهارت یکی از ضرورت های دینشان است.» خانواده ام گفتند: «خیلی با احتیاط عمل کن. شیطان انسان را وسوسه می کند. تو الان یک مسیحی معتقد شده ای و این بار شیطان می خواهد از طریق مسلمانان تو را منحرف کند و از راه درست خارج کند. مواظب باش که دیگر فریب شیطان را نخوری و از طریق این دین اهریمنی، دوباره طعمه او نشوی. اسلام دین شرارت و خشونت است. مواظب باش جیم.»
من هر روز درباره اسلام فکر می کردم و در مورد اعتقادت آنها تحقیق می کردم. خواندن قرآن کتاب آسمانی مسلمانان را شروع کردم. قرآن چشمم را به سوی اعجاز و رحمت خداوند باز کرد.
چیزی که در قرآن توجه ام را جلب کرد، مسئله حضرت عیسی مسیح به عنوان پیامبر خدا و نه به عنوان خود خدا و یا پسر خدا بود. همان مشکلی که من با مسیحیت داشتم. «همانا مسیح پسر مریم، رسول خدا و کلمه الهی است که به مریم القا شد. بنابراین به خدا و پیامبران او ایمان آورید و نگویید سه چیزند. خیرِِ شما در این است که از تثلیث باز آیید، خداوند تنها معبود یگانه است...» (سورۀ نساء، آیه ۱۷۱)
«بی تردید کسانی که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است کافر شدند. بگو اگر خدا اراده کند، مسیح پسر مریم و مادرش و همه کسانی را که در روی زمین هستند را هلاک کند، چه کسی می تواند مانع آن شود.» (سوره مائده، آیه ۱۷)
نکته دیگری که توجه ام را به خودش جلب کرد، مسئله به صلیب کشیدن حضرت عیسی بود. «گفتند که ما مسیح پسر مریم، پیامبر خدا را کشتیم. در حالی که نه او را کشتند و نه به دار آویختند، بلکه امر بر آنها مشتبه شد... خدا او را به نزد خود بالا برد. او توانای فرزانه است.» (سورۀ نساء، آیۀ ۱۵۷)
من عیسی مسیح را دوست داشتم و او را به عنوان خدا می پرستیدم، اما حالا فهمیدم که اشتباه بوده و مسیح خدا نیست. این را می دانستم اما پذیرفتن این مسئله برایم سخت بود. دیگر نمی توانستم از حقیقت برگردم و باید تصمیم خودم را می گرفتم، مسیرم اشتباه بوده و باید این اشتباه را می پذیرفتم.
سرانجام بعد از یک دوره افسردگی، تصمیمم را گرفتم. به خودم گفتم باید از خدا سپاسگزار باشم که حقیقت را نشانم داد. باید تسلیم این حقیقت محض شوم.
تصمیم گرفته ام برای یادگرفتن زبان عربی و اسلام به مصر بروم. دیگر نه به این خاطر که مسلمانان آنجا را مسیحی کنم، بلکه برای اینکه اسلام و زبان عربی را یاد بگیرم.
البته با خانواده ام مشکل دارم. آنها اصلاً از این مسئله که مسلمان شده ام راضی نیستند، اما این موضوع را درک کرده اند که این یک تغییر شخصی است و تصمیم زندگی من است. دلم می خواهد بگویم اعتقاد به خدا می تواند زندگی انسان را تغییر دهد و چقدر زندگی پس از اینکه دانستیم به چه دلیل زندگی می کنیم زیباست.
www.mohtadeen.com/en
sep ۲۷/۲۰۱۰