آنان که دویدند و رسیدند

آنان که دویدند و رسیدند0%

آنان که دویدند و رسیدند نویسنده:
گروه: سایر کتابها

آنان که دویدند و رسیدند

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سمانه رحمان نژاد
گروه: مشاهدات: 8185
دانلود: 2274

توضیحات:

آنان که دویدند و رسیدند
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 76 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8185 / دانلود: 2274
اندازه اندازه اندازه
آنان که دویدند و رسیدند

آنان که دویدند و رسیدند

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

چطور مسیح مرا مسلمان کرد/ آقای جیم از آمریکا

من در یک خانواده آمریکایی و مسیحی متولد شدم. اما به دینم عمل نمی کردم و توجهی به آن نداشتم. در نهایت به جایی رسیدم که به دلایلی بی مورد از خدا متنفر شدم و خدا را به خاطر تمام اشتباهاتم و شکست هایم سرزنش می کردم. حتی وقتی که سرما می خوردم خدا را مقصر می دانستم.

کم کم به سمت شیطان پرستی و جادوگری کشیده شدم. دیگه هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نبود. نه زندگی ام، نه خانواده ام، هیچی، هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم. در شیطان پرستی، تمام چیزهایی که گناه و جرم است انجام می شود. چون تمام آنها به یک لذت و خشنودی فیزیکی، روانی یا احساسی منجر می شوند.

به هر شکل ممکن از مردم سوءاستفاده می کردم. به مواد مخدر و اسلحه و پارتی های شیطان پرستان، پارتی هایی که در آن هرگونه خلاف انجام می شد و موزیک های راک شیطان پرستی که زمزمه های آن کم کم روی انسان اثر می گذارد، روی آوردم.

بالاخره دستگیر شدم و پنج ماه در زندان بودم. تا آن زمان هیچ وقت

درباره خدا فکر نکرده بودم. یک روز، دیگر حوصله ام سر رفته بود، تصمیم گرفتم کتاب مقدس را بخوانم. بر خلاف انتظارم، به نظرم کتاب جالبی آمد.

یک شب کتاب مقدس را با نوری که از شکاف در می آمد خواندم و به داستان حضرت مسیح رسیدم. در انجیل متی، سرگذشت مسیح و معجزات او بیان شده است. من هم دلم می خواست مثل او باشم و تمام زندگی ام برای خدا باشد. دلم می خواست یکی از پیروانش بشوم تا به خدا نزدیک شوم و او را بپرستم. در آن لحظه، هیچ چیز به جز خدا برایم مهم نبود. به هر حال تصمیم گرفتم غسل تعمید را انجام دهم. می خواستم با انجام این غسل، تمام گناهانم پاک شود و زندگی جدیدی را شروع کنم.

از کشیش زندان خواستم مرا غسل تعمید دهد. به دلایل عجیب و غریب و نامعلومی زودتر از زمان مقرر، بعد از انجام غسل تعمید آزادم کردند. این هم واقعاً اشتباهی بود از طرف آنها.

مدت کوتاهی پس از آزادی دوباره به سمت کارهای گذشته ام برگشتم، اما این بار متفاوت بود. به خدا قول داده بودم که دیگر هرگز او را انکار نخواهم کرد. این قولی بود که به آن پا یبند بودم. تغییراتی در من ایجاد شده بود، به کلیسا هم می رفتم. خانواده ام فکر می کردند جادو شده ام. چون من جیمِ ضد خدا بودم، ولی حالا خدا را می پرستیدم و به کلیسا می رفتم.

اما دوباره به خلاف، مهمانی های ناجور، مشروب و... روی آورده بودم. خودم فکر می کردم که اشکالی ندارد و همه چیز درست است، چون هر شب از عیسی مسیح می خواستم مرا ببخشد !

دوباره احساس خلأ، همان حسی که قبل از اعتقاد به خدا داشتم شروع شد. دلم می خواست به خدا نزدیک شوم تا این احساس برطرف شود.

واقعاً احمق بودم، چون هیچ کاری را برای خدا انجام نمی دادم و هر کاری که دلم می خواست می کردم، باز هم می خواستم به خدا نزدیک شوم. احساس کردم لازم است بیشتر درباره خدا بدانم. به همین خاطر در مورد پرستش خدا در دوران باستان در خاورمیانه تحقیق کردم. تا به کلیسای ارتدکس

سریان رسیدم که به زبان آرامی صحبت می کردند. زبانی که حضرت مسیح با آن صحبت می کرد. احساس کردم از این مسیر می توانم به خدا نزدیک شوم و راه را پیدا کرده ام.

آن موقع فکر می کردم باید به مدرسه علوم دینی بروم تا بتوانم به عنوان مبلغ خدا، مسلمانان کثیف و بدبخت را نجات دهم و به آنها بگویم که چقدر مسیرشان اشتباه است و به پرستش مسیح دعوتشان کنم. و به دین مسیحیت تشویق شان کنم تا مسیحی شوند و از پرستش خدای ماه و افکار تروریستی نجاتشان دهم.

برای این کار، اول باید درباره دینشان چیزهایی می دانستم. شروع کردم به مطالعه اسلام و قرآن. هر چه بیشتر می خواندم، بیشتر دلم می خواست اطلاعاتی درباره اسلام داشته باشم. کم کم به جای یادگرفتن زبان آرامی و مسیحیت، به یادگرفتن عربی و اسلام روی آوردم.

باید زبانشان را یاد می گرفتم تا بتوانم آنها را به دین میسیحیت بکشانم. هر چقدر درباره اسلام تحقیق می کردم، می دیدم مسلمانان آدم های بدی نیستند و چیز اشتباهی هم در دینشان وجود ندارد. این موضوع را به خانواده ام گفتم. به آنها گفتم: «مسلمانان آدم های بدی نیستند، اصلاً آدم های کثیفی نیستند، طهارت یکی از ضرورت های دینشان است.» خانواده ام گفتند: «خیلی با احتیاط عمل کن. شیطان انسان را وسوسه می کند. تو الان یک مسیحی معتقد شده ای و این بار شیطان می خواهد از طریق مسلمانان تو را منحرف کند و از راه درست خارج کند. مواظب باش که دیگر فریب شیطان را نخوری و از طریق این دین اهریمنی، دوباره طعمه او نشوی. اسلام دین شرارت و خشونت است. مواظب باش جیم.»

من هر روز درباره اسلام فکر می کردم و در مورد اعتقادت آنها تحقیق می کردم. خواندن قرآن کتاب آسمانی مسلمانان را شروع کردم. قرآن چشمم را به سوی اعجاز و رحمت خداوند باز کرد.

چیزی که در قرآن توجه ام را جلب کرد، مسئله حضرت عیسی مسیح به عنوان پیامبر خدا و نه به عنوان خود خدا و یا پسر خدا بود. همان مشکلی که من با مسیحیت داشتم. «همانا مسیح پسر مریم، رسول خدا و کلمه الهی است که به مریم القا شد. بنابراین به خدا و پیامبران او ایمان آورید و نگویید سه چیزند. خیرِِ شما در این است که از تثلیث باز آیید، خداوند تنها معبود یگانه است...» (سورۀ نساء، آیه ۱۷۱)

«بی تردید کسانی که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است کافر شدند. بگو اگر خدا اراده کند، مسیح پسر مریم و مادرش و همه کسانی را که در روی زمین هستند را هلاک کند، چه کسی می تواند مانع آن شود.» (سوره مائده، آیه ۱۷)

نکته دیگری که توجه ام را به خودش جلب کرد، مسئله به صلیب کشیدن حضرت عیسی بود. «گفتند که ما مسیح پسر مریم، پیامبر خدا را کشتیم. در حالی که نه او را کشتند و نه به دار آویختند، بلکه امر بر آنها مشتبه شد... خدا او را به نزد خود بالا برد. او توانای فرزانه است.» (سورۀ نساء، آیۀ ۱۵۷)

من عیسی مسیح را دوست داشتم و او را به عنوان خدا می پرستیدم، اما حالا فهمیدم که اشتباه بوده و مسیح خدا نیست. این را می دانستم اما پذیرفتن این مسئله برایم سخت بود. دیگر نمی توانستم از حقیقت برگردم و باید تصمیم خودم را می گرفتم، مسیرم اشتباه بوده و باید این اشتباه را می پذیرفتم.

سرانجام بعد از یک دوره افسردگی، تصمیمم را گرفتم. به خودم گفتم باید از خدا سپاسگزار باشم که حقیقت را نشانم داد. باید تسلیم این حقیقت محض شوم.

تصمیم گرفته ام برای یادگرفتن زبان عربی و اسلام به مصر بروم. دیگر نه به این خاطر که مسلمانان آنجا را مسیحی کنم، بلکه برای اینکه اسلام و زبان عربی را یاد بگیرم.

البته با خانواده ام مشکل دارم. آنها اصلاً از این مسئله که مسلمان شده ام راضی نیستند، اما این موضوع را درک کرده اند که این یک تغییر شخصی است و تصمیم زندگی من است. دلم می خواهد بگویم اعتقاد به خدا می تواند زندگی انسان را تغییر دهد و چقدر زندگی پس از اینکه دانستیم به چه دلیل زندگی می کنیم زیباست.

www.mohtadeen.com/en

sep ۲۷/۲۰۱۰

آیا خدایی وجود دارد؟/ دکتر روسی

من پزشک و جراح هستم. ۲۶ سالمه و الان مشغول دادن تز دوره تخصص هستم. مسلمان شدن من در جامعه مدرن روسیه، کمی عجیب و غیرعادی است. چون این باور در ذهن مردم نقش بسته که مسلمانان افرادی قدیمی و عقب افتاده هستند که از هیچ گونه سیستم آموزشی و زندگی مدرن برخوردار نیستند.

همیشه این سؤال درباره وجود خدا در ذهنم بود که آیا خالقی وجود دارد که مافوق بشر باشد؟ من در خانواده ای بزرگ شدم که مادر و مادر بزرگم افرادی بی اعتقاد بودند. در دوران کودکی جایی نبود که اطلاعاتی درباره دین به دست بیاورم، اما به طور مبهم و سربسته احساس می کردم که خدایی وجود دارد که سرنوشت انسان ها به دست اوست. به خصوص وقتی که سر و کارم به افراد بیمار افتاد.

در دوران نوجوانی و جوانی مقالاتی درباره دین خوانده بودم، اما همه آنها خدا را انکار می کردند. در اواخر دهه ۹۰ یک کتاب انجیل به دستم رسید. بعد از مطالعه کتاب مقدس آشفتگی هایم بیشتر شد. نمی فهمیدم چطور عیسی، هم می تواند انسان باشد و هم خدا و چطور خدا می تواند پسر یا دختر داشته باشد؟ چرا انسان باید گناه آدم را به دوش بکشد؟

این سؤال ها را از کشیش ارتدکس پرسیدم و او جواب قانع کننده ای به من نداد و گفت: «لازمه پذیرش دین اعتقاد است و باید به هر چیزی که درباره هستی از این کتاب می خوانی اعتقاد داشته باشی.»

برایم خیلی عجیب بود که چطور کلیسا می تواند مشخص کند چه کسی رستگار است و چه کسی نیست؟ چرا مردم نمی توانند بدون واسطه با خدا ارتباط برقرار کنند؟ بین تقاطع دو جاده قرار گرفته بودم؛ مسیحیت و کمونیست!

به صورت خیلی ناگهانی با کسی در دانشگاه آشنا شدم که ۱۲ سال در آفریقای شمالی کار کرده بود و مدتی بود که به روسیه برگشته و در آنجا مسلمان شده بود. با هم به طور مداوم ارتباط داشتیم و کم کم با اصول اسلام آشنا شدم. او برایم متونی درباره دین، به زبان روسی پیدا کرد و قرآن را به عربی می خواند و به روسی ترجمه می کرد. به زبان عربی مسلط بود و زبان روسی هم زبان مادری اش بود.

یک روز با دوستم به مسجد رفتم و در آنجا مسلمان شدم. از وقتی که مسلمان شده ام زندگی ام به طور کامل تغییر کرده است. واقعاً به آرامش ذهنی رسیده ام.

طبق گفته پیامبر؛ همه کودکان با خود اسلام را دارند اما والدینشان هستند که آنها را مسیحی، مسلمان، یهودی و یا کافر می کنند.

همه از مسلمان شدنم تعجب می کردند. مردی جوان با این موقعیت شغلی و تحصیلی چرا مسلمان شده و دیگر گوشت خوک نمی خورد و نماز می خواند؟ بیشتری ها می گفتند که دیوانه شده است و خائن به کشورش روسیه است. مرا مسخره می کردند، اما آیا استهزاء افراد جاهل، ارزشی دارد؟

بگذارید مردم به ما بخندند و ما را مسخره کنند. روز قیامتی هم هست که در آن روز، ما آنها را مسخره می کنیم.

www.muslimconvert.com

۵.۱۰.۲۰۱۳

پازل هدف از زندگی/ آقای دونالد فلود از آمریکا

من در یک خانواده آمریکایی زندگی می کردم که روش زندگی مان لذت جویانه بود. به موسیقی و شعر و ورزش علاقه داشتم. اما به نقطه ای رسیدم که احساس ورشکستگی روحی می کردم. از خودم می پرسیدم حالا چی؟ احساس می کردم در زندگی به جز این لذت های مادی، باید چیزهای دیگری هم وجود داشته باشد.

این حس باعث شد حقیقت را در کوچه های مختلفی جست وجو کنم. همیشه فکر می کردم، دلیل این احساس بیهودگی، نحوه زندگی در آمریکاست که اغلب با شادی های لحظه ای و رفتارهای نسنجیده تابع امیال آنی گره می خورد. در نتیجه فکر کردم، ممکن است پاسخ سؤال هایم در مکان دیگری پیدا شود. بنابراین به دنبال مدینه فاضله می گشتم. پس از مسافرت به شهرها و کشورهای مختلف، نتوانستم آن مکان را پیدا کنم. به این نتیجه رسیدم که انسان باید روش های مختلف زندگی مردم را بیاموزد و بهترین راه را انتخاب کند. شاید یکی از آنها جاده حقیقت باشد.

همیشه موضوعات مرموز درباره زندگی مرا جذب می کرد. به همین خاطر

مطالعه در مورد متافیزیک (علوم ماوراءالطبیعه) را شروع کردم. فهمیدم هر چیزی طبق قانون کلیت عمل می کند که می تواند برای خودش مفید باشد. بعد از مطالعه کتاب های زیاد در این زمینه، متوجه شدم که مهمتر از این قوانین این است که خالقشان کیست؟

به پیشنهاد یکی از دوستانم به سفری سه ماه به دیگر ایالات آمریکا و غرب کانادا رفتم. با مناظر و طبیعت فوق العاده ای روبه رو شدم به این نتیجه رسیدم که جهان نمی تواند تصادفی و اشتباهی به وجود آمده باشد.

پس از بازگشت به شهر، از فضای شلوغ و ناآرام، احساس ناراحتی می کردم و به مصرف دارو روی آورم.

پس از مدتی به این نتیجه رسیدم؛ ممکن است این حقیقت در اتکاء به نفس باشد. بنابراین به خواندن مطالبی علاقه مند شدم که ایجاد انگیزه می کرد و در سمینارهای مختلفی در این زمینه شرکت کردم. به خاطر مطالعاتم، به اعتماد به نفس خوبی رسیده بودم، اما هنوز حقیقت را پیدا نکرده بودم.

پس از آن به خواندن کتاب های فلسفی روی آوردم. مفاهیم و اصول جالبی پیدا کردم، اما هنوز فلسفه خاصی پیدا نکرده بودم که بتواند به طور کامل قانعم کند. به این نتیجه رسیدم که اخلاق و رفتار پسندیده خوب است، اما برای حل کردن پازل هدف از زندگی و جنبه معنوی آن کافی نیست.

پس از مدتی در یک کشور اسلامی مشغول به کار شدم. آنجا به اندازه کافی وقت برای خواندن و تفکر درباره زندگی داشتم. یک روز با چند تا از همکارانم صحبت می کردم؛ به آنها گفتم: «من آزادی های زیادی در کشورم دارم که شما ندارید!»

یکی از آنها گفت: «بستگی دارد منظورتان از آزادی چه باشد؟ و آزادی را چگونه تعریف کنید؟ما هم آزادی داریم، چون آزادانه این دین را انتخاب کردیم و هیچ اجباری نبوده. دستورهای اسلامی، کردار و رفتار انسانی را تأیید می کند و آزادی انسان ها را محدود نمی کند. بلکه این دستورالعمل ها اعمال شده تا آزادی انسان را تعریف کند و به آن شأن و اعتبار ببخشد. در کشور شما مهم نیست والدین در خانه به فرزندانشان چه اصول اخلاقی را بیاموزند، به محضی اینکه از خانه بیرون بروند با جامعه ای روبه رو می شوند که متضاد اصول اخلاقی آنهاست و پدر و مادر را با مشکلات فراوانی روبه رو می کند.»

یکی دیگر از همکارانم گفت که شما باید کاری کنید که مسلمان بمیرید و اگر نه بازی را باخته اید. بهترین آزادی، سرمایه گذاری برای رفتن به بهشت است.

از حرف های آنها تکانی خوردم. تصمیم گرفتم درباره دینی که به قول آنها، خدا از طریق وحی به پیامبرش نازل کرده، تحقیق کنم و به همین دلیل برای یافتن حقیقت، مطالعاتم را در زمینه اسلام و مسیحیت شروع کردم. فهمیدم مسلمانان به پیامبران قبلی نیز ایمان دارند و اسم حضرت مسیح ۲۵ بار در قرآن آمده و حتی سوره ای به نام حضرت مریم در قرآن است که از او به عنوان زنی پاک دامن یاد می کند.

نکته دیگری که توجه ام را جلب کرد، نکته های علمی قرآن بود. غیر قابل تصور است که ۱۴۰۰ سال قبل بجز خداوند متعال، کسی این اطلاعات را داشته باشد. اطلاعاتی که بعضی از آنها امروزه از طریق ماشین های پیشرفته و فرآیند های علمی کشف شده است. این نکات علمی ثابت می کند که قرآن کلام خداست.

طبق نظریات یک محقق اسلام شناس در غرب، کامل ترین سیستم پرستش خدا، سیستمی است که در دین اسلام ذکر شده است. اسلام دین یکتاپرستی است و دین آدم، ابراهیم، موسی و عیسی نیز بوده. از آنجا که خدا یکی است و انسان ها از گونه ها و نژادهای مختلفی هستند؛ در نتیجه دینی که خدا برای انسان برگزیده، یکی است. روح انسان و نیازهای اجتماعی آنها یکسان است و طبیعت انسان از اولین مخلوقات آدم و حوا تغییر نکرده. روی حرف های این اسلام شناس به طور عمیق فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که

وظیفه تمام انسان هاست به دنبال حقیقت واحد بگردند و کورکورانه دینی را که خانواده هایشان یا اجتماع به آنها تحمیل کرده نپذیرند.

اسلام، انسان را به عنوان یک مسافر در این زندگی در نظر می گیرد که خانه واقعی او در جای دیگری است. ما برای مدت کوتاهی اینجا هستیم و نمی توانیم به جز اعتقاد به خدا و اعمالمان از این زندگی چیزی با خود به سرای دیگر ببریم. باید مثل مسافری باشیم که از شهرهای مختلفی می گذرد، اما شیفته هیچ کدام نمی شود. ما به عنوان مسافران این سفر باید بدانیم؛ زندگی یعنی مورد آزمایش قرار گرفتن و این آزمایشات تنها برای رشد معنوی است. بشر باید از خدا اطاعت کند تا اعمال نیک و مراتب روحی بالاتری به دست آورد که برای ورود به بهشت ضروری است؛ یعنی بشر باید بفهمد، پرستش خدا مثل خوردن و نفس کشیدن ضروری است.

تا اینجا ۸۰ درصد مطمئن بودم که مسلمان بشوم، اما چیزی مرا به عقب می کشید. نگران واکنش دوستان و خانواده ام بودم.

این موضوع را با یکی از همکارانم در میان گذاشتم. او گفت: «روز قیامت هیچ کس نمی تواند به تو کمک بکند. نه مادرت، نه پدرت، نه همسرت و نه فرزندانت. اگر فکر می کنی به این نتیجه رسیده ای که اسلام حقیقتی است که سال ها به دنبالش بوده ای، تصمیمت را بگیر و به فکر حرف مردم نباش، طوری زندگی کن که خدا از تو راضی باشد. دیر یا زود قایق مرگ به ما هم می رسد و هر انسان مسئول اعتقاد و اعمال خودش خواهد بود.»

یکی از دوستان یک نوار ویدیویی سخنرانی به من داد که موضوع آن هدف از زندگی بود و در یک کلمه به اسلام خلاصه می شد. در این سخنرانی فهمیدم قبل از اینکه فطرت پاک انسان با گناهان آلوده شود، ذات او گرایش به پرستش خدا دارد و هیچ دینی به جز اسلام در مقابل خدا پذیرفته نیست. کسی که غیر از اسلام آیینی برگزیند، از او پذیرفته نخواهد شد و در آخرت از زیانکاران است. (سورۀ آل عمران آیه ۸۵)

ممکن است انسان راه هدایت خدا را نادیده بگیرد و معیارهای خاصی برای زندگی خود در نظر بگیرد، اما بالاخره خواهد فهمید که این تنها سرابی است که او را فریفته است.

آخرین نکته در این سخنرانی این بود که ما نمی توانیم به خاطر اعمال بعضی از مسلمانان، روی اسلام اینطور قضاوت کنیم. به این دلیل که انسان خطاکار است. بلکه ما باید اسلام را از طریق قرآن قضاوت کنیم. پس از دیدن این نوار، احساس کردم حقیقت در دلم روشن شده است و باید خودم را از چاه جهل و نادانی نجات دهم و به سوی نور حقیقت قدم بگذارم. شهادتین را گفتم و وارد این جاده نورانی شدم.

در آخر می خواهم بگویم انتخاب دین دست خود انسان است. انسان مثل یک بازرگان است که اجناس زیادی در مقابل اوست و باید انتخاب کند که کدام یک را بخرد. واضح است که او می خواهد جنسی را انتخاب کند که سودمند تر باشد. با این تفاوت که بازرگان هیچ تضمینی برای ثروت و دارایی خود ندارد و ممکن است به آسانی در یک لحظه تمام ثروت خود را از دست بدهد.

www.muslimconverts.com

۲۵.۸.۲۰۱۰

گمشده من/ آقای رادکو

سال ها منکر خدا بودم و اصلاً به وجود خدا اعتقاد نداشتم. به نظرم مردمی که به خداوند اعتقاد داشتند، افراد ضعیفی بودند که برای پیدا کردن تکیه گاهی در ناتوانی و تنبلی هایشان احساس نیاز می کنند و به همین دلیل به کلیسا می روند. وقتی که درباره مذهب و دین بحث می شد عصبانی می شدم و همیشه سعی می کردم آنها را مسخره کنم. البته دوستان خوبی داشتم که به خدا اعتقاد داشتند. اما به این توافق رسیده بودیم که هر وقت با هم هستیم، دربار ه دین بحث نکنیم.

یک روز در کمال ناباوری دعوت دوستانم به کلیسا را پذیرفتم. فقط در کلیسا به رفتار و اعمالی که مردم انجام می دادند می خندیدم. روی صندلی آخر نشستم و به کارهای مردم به شکلی طعنه آمیز نگاه می کردم، اما خدا همیشه از راهی مرموز وارد می شود. سخنرانی شروع شد و در حدود ۱۵ دقیقه طول کشید. ناگهان در وسط سخنرانی اشک از چشمانم جاری شد. حس عجیبی مملو از شادی و خوشحالی، خصومت مرا نسبت به خدا شست و از بین برد. احساسی که تمام وجودم را فرا گرفت. بعد از تمام شدن مراسم،از دوستم پرسیدم: «دوباره کی با هم می توانیم به کلیسا بیاییم.»

آن روز وقتی که کشیش گفت اگر نمی خواهیم مردم در مورد ما قضاوت کنند ما هم نباید درباره آنها قضاوت کنیم، با این گفته زندگی من ناگهان تغییر کرد. دیگر به طور منظم در جلسات کلیسا شرکت کردم. تشنه اطلاعاتی راجع به خدا و حضرت مسیح بودم، در جلسات جوانان شرکت می کردم و اطلاعات و تجربیاتمان را درباره خدا رد و بدل می کردیم. احساس می کردم دوباره زنده شده ام.

من در خانواده ای بزرگ شده بودم که منکر خدا بودند. فقط غسل تعمید را برایم انجام داده بودند، اما هرگز تلاشی برای پیشرفت معنوی ام انجام نداده بودند. فکر می کنم کلاس ششم بودم که فردی از حزب کمونیست برای ما فرستاده شد و عدم وجود خدا را برایمان توضیح داد.

آن موقع احساس می کردم جذب حرف هایش شده ام. من به تمام حرف هایی که آن آقا می زد اعتقاد داشتم. احساس خودبینی و تنفر و انزجار از افراد معتقد، تمام احساسم شده بود، اما حالا باید تمام آن سال ها را جبران کنم. با یک کشیش ملاقات کردم. سؤال های زیادی در ذهنم وجود داشت. سؤال هایم را می پرسیدم و جواب هایی درست یا غلط دریافت می کردم.

اما بعد از مدتی متوجه اشتباه بزرگی شدم. من هر حرفی که گفته می شد را بدون تفکر و تأمل می پذیرفتم. آنها می گفتند همینی که هست را باید بپذیری. این در واقع اشتباهم بود که هیچ عکس العملی به حرف های آنها نشان نمی دادم و بدون چون و چرا می پذیرفتم و با دقت فکر نمی کردم. این بعدها برایم باعث عواقب بغرنجی شد. وقتی به گذشته نگاه می کنم، می بینم خیلی جوان بودم و درک موضوعات به طور جدی و ایجاد یک عقیده برایم سخت بود. فقط می خواستم یک مسیحی خوب باشم و خدا می داند که تمام سعی ام را می کردم.با گذشت زمان نمی توانستم تناقضات دین مسیحیت را بپذیرم. مثلاً ماهیت حضرت مسیح و مفهوم گناه ذاتی چیست؟ کشیش ها سعی می کردند

به سؤالاتم پاسخ دهند، اما صبرشان تمام شده بود و در آخر به من گفتند که باید این مفاهیم را به عنوان یک باور و اعتقاد بپذیرم و این سؤالات فقط هدر دادن وقت است و باعث می شود از خدا دور شوم. واقعاً گیج شده بودم و از نظر روحی به هم ریخته بودم و به سمت خودکشی کشیده شده بودم.

مسیرم به سوی اسلام هم اصلاً راحت نبود. شاید فکر کنید چون از مسیحیت ناامید شده بودم، اسلام را پذیرفتم، اما این طور نبود. تنها چیزی که آن موقع درباره اسلام می دانستم این بود که آنها به خدا الله می گویند و به جای انجیل، قرآن می خوانند و شخصی را به نام محمد می پرستند.

از مسیحیت کنار کشیدم. البته به این حقیقت رسیده بودم که خدا وجود دارد و خدا را در قلبم احساس می کردم. او در قلبم جایی پیدا کرده بود و نمی توانستم به خدا بگویم از قلبم بیرون رود. خوشحال بودم که او در قلبم هست و احساس می کردم به من کمک خواهد کرد.

به مرور به سمت راهی احمقانه کشیده شدم، به سمت خوش گذرانی، به دنبال هوسرانی. نمی فهمیدم که این راه مرا از خدا دور می کند و زندگیم را نابود می کند. یکی از دوستانم می گفت: «تو باید سنگ های زیر پایت را کنار بزنی تا زمین را احساس کنی.» واقعاً احساس می کردم شیطان با آغوش باز منتظرم است، اما خدا رهایم نکرد و راه دیگری جلوی پایم گذاشت.

در جولای سال ۲۰۰۱ با آقایی عراقی آشنا شدم. اسمش ابراهیم بود. مکالمه ای بین ما آغاز شد. به من گفت که مسلمان است و من هم گفتم مسیحی هستم. به نظرم مسلمانان گروهی عجیب و غریب بودند. خیلی دلم می خواست بیشتر در مورد اسلام بدانم. این موقعیت بسیار خوبی بود تا بیشتر درباره اسلام یاد بگیرم. کسی که روبه رویم بود می توانست اسلام را به من یاد دهد. حواسم را جمع کردم و سؤال هایی در مورد اسلام از او پرسیدم. این اولین باری بود که با یک مسلمان ملاقات کرده بودم. در واقع اولین قدم بود. بعد از مدتی از هم جدا شدیم و دیگر او را ندیدم، اما بذر اسلام در دلم کاشته شده بود.

یادم آمد قبلاً مصاحبه ای از محمد علی سیلهاوی خوانده بودم. او یک مسلمان اهل چکسلواکی بود. تصمیم گرفتم آدرسش را پیدا کنم و نامه ای برایش بنویسم. بعد از مدتی پاسخم را داد و برایم چندین جزوه و مقاله فرستاد و گفت که با مرکز اسلامی در شهر پراگ تماس گرفته و درباره من با آنها صحبت کرده، از آنها خواسته ترجمه قرآن رابرایم بفرستند.

این شروع ماجرای مسلمان شدنم بود و قدم به قدم پیش می رفتم. حدود سه سال طول کشید تا توانستم آقای سیلهاوی را ملاقات کنم. او هم با آغوش باز از من استقبال کرد و تمام مسائل را برایم توضیح داد. به من پیشنهاد کرد به مسجد چکسلواکی بروم. وقتی به مسجد رفتیم، می ترسیدم با من مثل یک غریبه برخورد شود، اما بر خلاف انتظارم آنها برخورد دوستانه ای با من داشتند و بسیار گرم و صمیمی از من استقبال کردند.

تمام مسائل اسلامی را بررسی کردم و دیدم چقدر منطقی و عاقلانه است. ابتدا فکر می کردم علاقه ام به اسلام موقتی است و نمی توانم مانند یک مسلمان زندگی کنم، اما دیدم، این فقط یک علاقه نیست، بلکه گمشده ای است که سال ها به دنبالش بودم و حالا پیدایش کردم.

ممکن است این کار آسان به نظر برسد، امااین گونه نبود. فقط با کمک خدا توانستم در این کشمکش روحی و درونی پیروز شوم. در مورد این مسئله خیلی فکر کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که می خواهم مسلمان شوم. حالا دیگر آن جوان چند سال پیش نیستم.

کم کم یاد گرفتم که چطور نماز بخوانم و عادت های بدی که در اسلام قابل قبول نبود را ترک کردم. من یک قمار باز حرفه ای بودم و برایم بسیار سخت بود که آن را کنار بگذارم، اما به لطف و کمک خدا این عادت بد را هم کنار گذاشتم. الان بسیار خوشحالم که مسلمان شده ام البته نقایصی دارم، اما باور دارم که با کمک خدا اینها هم درست می شود. با تمام وجود باور دارم و به زبان اقرار می کنم که خدایی به جز خدای یگانه وجود ندارد و حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاده اوست.

www.islam can.com

۰۳.۲۱.۲۰۱۲

تولدی دوباره/ آقای راگر هادن از ایرلند شمالی

اسم من راگر هادن است و اهل ایرلند شمالی هستم. در حال حاضر به عنوان دندانپزشک در انگلستان کار می کنم. در یک خانواده مسیحی بزرگ شدم. والدینم مسیحیان دوباره متولد شده هستند. اگر چه با آموزه های کتاب مقدس بزرگ شدم، اما به اصول آن پایبند نبودم. من هم مانند همه جوانان به دنبال خوشی بودم و مرز و محدودیت نمی دانستم. با وجود اینکه فردی مذهبی نبودم، اما به خدا اعتقاد داشتم.

همیشه با خودم فکر می کردم حتی اگر بپذیریم که وجود جهان از طریق یک انفجار بزرگ صورت گرفته، باز هم نمی توانیم انکار کنیم که خدایی وجود دارد و این واقعه را کنترل و طراحی کرده است. ما همین جوری به وجود نیامده ایم و خودمان را خلق نکرده ایم. پس باید خلق شده باشیم. همیشه درباره خدا فکر می کردم اما اثری روی قلبم نداشت.

اولین آشناییم با اسلام از طریق رسانه ها بود، اما دلم نمی خواست درباره مردمی که ندیده ام قضاوت کنم. نمی توانستم بدون دیدن آنها و شنیدن حرف هایشان آنها را رد کنم.

وقتی که دانشجو بودم چند تا از هم دانشگاهی هایم مسلمان بودند. درباره دین چند بار با آنها صحبت کردم، اما جدی نبود. آن موقع هوا و هوسم زیاد بود. فقط می خواستم خوش گذرانی کنم، ولی می دانستم باید زمانی درباره زندگی و دینم تجدید نظر کنم و یک مسیحی خوب شوم. همچنین می خواستم در مورد ادیان دیگر و باورهای آنها هم فکر کنم.

سال آخر دانشگاه تصمیم گرفتم مثل پدر و مادرم، خودم را اصلاح کنم و مسیحی دوباره متولد شده شوم. به همین خاطر خواندن کتاب مقدس را شروع کردم.

مفهوم تثلیث همیشه مرا اذیت می کرد. یکی از هدف هایم این بود که این مسئله را بفهمم. یادم هست زمانی که بچه بودم، وقتی چیزی می خواستم، نمی دانستم از خدا بخواهم یا از حضرت مسیح؟! تصمیم گرفته بودم خواسته هایم را از خدا بخواهم، می گفتم اگر او توانسته همه چیز را خلق کند، پس صدایم را می شنود و به من کمک می کند.

با چند تا از کشیش ها صحبت کردم، آنها سعی می کردند مسئله تثلیث را برایم حل کنند اما متقاعد نمی شدم. خواندن کتاب مقدس را ادامه دادم و به دنبال حقیقت می گشتم. از خودم می پرسیدم چرا تمام پیامبران تورات، خدا را عبادت می کنند و اعمال نیک انجام می دهند و به عفو و بخشش خدا نیز امیدوارند؟ مسیح چه کسی را عبادت می کند؟ حرفی از تثلیث در کتاب تورات نبود، می دانستم خدا تغییر نکرده، پس باید مشکلی وجود داشته باشد. با دوستانم در دانشگاه در این باره صحبت کردم. بعضی از آنها کاتولیک یا سیک یا ملحد بودند و بعضی مسلمان.

وقتی که فهمیدم مسلمانان یک خدا را می پرستند و شریکی برای او قائل نیستند، خیلی تعجب کردم. به خواندن کتاب مقدس و منابع مسیحی ادامه دادم و در کنار آن کتاب های اسلامی را هم مطالعه می کردم.

در کتاب های اسلامی خواندم، مسلمان بر این باورند که خداوند از طریق پیامبران از زمان حضرت آدم (اولین بشر) پیغامش را برای انسان ها فرستاده

ص:۴۹

است. همه پیامبران فقط به یک خدا اعتقاد دارند و معتقدند روز حساب و کتابی هست و همه مورد بازخواست قرار می گیرند.

احساس کردم اینها چیزهایی است که به آنها باور دارم. با والدینم در این باره صحبت کردم. وقتی گفتم که می خواهم مسلمان شوم، آنها گفتند که این دین، منفور است و نباید این کار را انجام دهم. آنها معتقد بودند که من توسط دوستانم شست وشوی مغزی شده ام. مدت ها با هم در این باره صحبت کردیم، اما به توافق نرسیدیم.

باید مسلمان می شدم. نمی خواستم در آخرت، روزی که از دنیا رفتم مورد بازخواست قرار بگیرم. بالاخره به لطف خدا بعد از چند ماه مسلمان شدم.

تغییر دینم، زندگیم را به طور کامل دگرگون کرد. مطمئن بودم که تصمیم درستی گرفته ام. به جای اینکه با خودخواهی و در مسیر ارضای هوای نفس زندگی کنم، سعی می کنم به دیگران کمک کنم و خواسته هایم را زیر پا بگذارم و کاری کنم که خدا راضی باشد. تلاش می کنم به پدر و مادرم همانطور که خدا گفته، بیشتر محبت کنم.

بعد از چند وقت با یک خانم مسلمان ازدواج کردم و الان یک پسر یک ساله داریم. هر دوی ما سعی می کنیم ایمانمان را قوی تر کنیم و دلمان می خواهد اسلام را تا سطوح عالی بیاموزیم و به دنبال فرصتی هستیم که به این آرزو تحقق ببخشیم.

www.onislam.net /English

۷.۱۳.۲۰۱۰

معنای زندگی/ آقای ردا از ویرجینیای شمالی

من در یک خانواده پیرو کاتولیک رم در ویرجینیای شمالی متولد شدم. به خوبی خاطرات رفتن به مدرسه کاتولیک و آموخته هایم درباره آیین عشاء ربانی، اعتراف به گناهان و مراسم تأیید را به یاد دارم.

در دین کاتولیک به ما آموزش داده می شد که عشاء ربانی، بدن و خون واقعی حضرت مسیح است. آن زمان این مراسم به نظرم روحانی و مقدس بود. فکر می کردم بسیار سعادتمندم که در این مراسم شرکت می کنم. به خصوص اولین بار که جرعه ای از شراب مقدس را نوشیدم، احساس می کردم مسیح در وجود من است و نباید دیگر مرتکب گناه شوم. در این مراسم، ما نان را به نشانه گوشت حضرت مسیح و شراب را به عنوان سمبل خون حضرت مسیح می خوریم و بر این باوریم که با این غذا، خون خدا در رگ های ما جاری می شود و مسیح در روحمان می رود.

وقتی که بزرگ تر شدم احساس می کردم به طور کلی از کاتولیک و هر عقیده مذهبی دور شده ام. اما هنوز در مراسم عشاء ربانی شرکت می کردم.

آن زمان یکی از عقایدم این بود که تمام ادیان از یک دین و اصل منشأ می گیرند و آن اینکه اگر خوب باشی و درست رفتار کنی و کسی را آزار ندهی به بهشت می روی، اما وقتی که مشروب می خوردم و یا از مواد استفاده می کردم از شکستن دل پدر و مادرم احساس راحتی می کردم.

مدام از خودم سؤال های مشکلی می پرسیدم که نمی توانستم به آنها پاسخ بدهم. می خواستم دلیل هستی ام را بدانم. چرا متولد شده ام و سرنوشتم چیست؟

آن زمان، عکاس یک هفته نامه بودم. یک روز باید برای عکاسی به مراسم عید فطر مسلمانان می رفتم. در آن جشن، اول خطبه ای گفته شد و سپس نمازگزاران بقیه مراسم جشن را دنبال کردند. اولین نکته ای که مرا تکان داد، گوناگونی جمعیت بود. سیاه، سفید، زرد، عرب، آمریکایی، پاکستانی و هندی از هر نژادی و رنگی در این جشن شرکت کرده بودند. من تا به حال چنین چیزی را در کلیساهای آمریکا ندیده بودم.

در آن جشن از یکی از افرادی که تازه مسلمان شده بود، سؤالاتی پرسیدم که پاسخ هایش باعث شد بیشتر درباره این دین تحقیق کنم. چند هفته در کلاس های اسلامی شرکت کردم و بدون هیچ عذر و بهانه ای اعتقاد پیدا کردم که اسلام دین حقیقی و از طرف خداست. در واقع اسلام روش زندگی است و زندگی مذهبی را از کار و تجارت و زندگی شخصی جدا نمی کند و تمام جوانب زندگی را شامل می شود.

یکی از نکات زیبای اسلام این است که انسان هر روز با خدا حداقل پنج بار در تماس است. هر چه بیشتر درباره اسلام تحقیق می کردم، بیشتر جذب می شدم. به عنوان مثال خداوند در قرآن می فرماید که تمام پیامبران؛ آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و خاتم پیامبران، همگی مسلمان بودند. وقتی که انسان بفهمد معنی مسلمان یعنی تسلیم خداوند شدن، می تواند حقیقت پیغمبران را درک کند.

بالاخره من پاسخ سؤال قدیمی خودم؛ یعنی معنای زندگی را پیدا کردم. پاسخ آن ساده است. معنای زندگی یعنی پرستش خداوند. اسلام ۱۸۰ درجه زندگی مرا تغییر داد. اکنون احساس می کنم به سرنوشت واقعی خود رسیده ام و سعی می کنم آن گونه که خدا می خواهد زندگی کنم؛ یعنی کسب بعد معنوی وجود انسان.

www.muslimcinverts.com

۴.۲۱.۲۰۰۳