داستانهاى صاحب دلان جلد ۲

داستانهاى صاحب دلان0%

داستانهاى صاحب دلان نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى صاحب دلان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد محمدى اشتهاردي
گروه: مشاهدات: 11239
دانلود: 2817


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 162 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11239 / دانلود: 2817
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى صاحب دلان

داستانهاى صاحب دلان جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٧١ - گنهكار شايسته ، و عابد ناشايست

امام باقرعليه‌السلام فرمود: دو نفر، يكى عابد و ديگرى گنهكار وارد مسجد شدند، ولى هنگام خارج شدن از مسجد، گنهكار شخصى شايسته بود، و عابد شخصى گنهكار بود.

زيرا عابد هنگام ورود به مسجد به عبادت خود، مغرور گرديد، و فكرش ‍ مشغول همين بود، و فخر مى فروخت ، ولى فكر گنهكار در پشيمانى از گناه بود و از درگاه خداوند طلب آمرزش گناهانش مى كرد.(٤٧٨)

١٧٢ - نجات از پرتگاه

سال نهم هجرت بود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مسلمانان را براى يك جنگ بسيار سخت يعنى جنگ تبوك (جنگ با روميان ) آماده مى ساخت ، هوا گرم بود، آذوقه كم بود، راه مدينه تا شام دور بود، دشمن ، قوى بود، در چنين شرائطى فرمان حركت به سوى روم صادر گرديد.

مسلمانان به حركت درآمدند، چند نفر منافق ، در اين جنگ ، شركت نكردند.

ولى يك نفر از مسلمانان بنام ابوخثيمه ، در پرتگاه بود، هنوز تصميم براى شركت در جنگ نگرفته بود، نزد همسران زيبايش كنار سايبانهاى خنك آمد، از يكسو غذا آماده ، و از يكسو همسران در خدمت و...

ناگهان برقى درقلبش تابيد، و گفت : از انصاف دور است كه من در اين جا زير سايبان خنك كنار همسران زيبا باشم ، ولى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در گرماى سوزان در بيابان در حركت باشد. بى درنگ برخاست به همسران خود گفت : به خدا سوگند ديگر يك كلمه با شما سخن نمى گويم ، اين سخن را گفت و زاد و توشه سفر را برداشت و بر شتر سوار شده و به سوى جبهه حركت كرد، همسرانش هرچه خواستند با او سخن بگويند، يك كلمه نگفت ، و حركت كرد تا خود را در بيابان به لشكر اسلام رساند.

مسلمانان ديدند سوارى كنار جاده مى آيد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى سوار، ابوخثيمه باشى بهتر است

وقتى سوار، نزديك شد، ديدند: ابوخثيمه است ، شتر را بر زمين خواباند و به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و سلام كرد و جريان خود را بازگو نمود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او خوش آمد گفت و برايش دعا كرد آيه ١١٧ سوره توبه در شان او نازل شد، كه خود را در پرتگاه نجات داده و با تصميم آهنين ، حق را برگزيده و كششهاى شيطان را قطع كرده است(٤٧٩) و در حقيقت اين آيه يك تقديرنامه اى بود براى يك فرد مسلمان قاطع كه درپرتگاهها، خود را نجات مى دهد، و قلبش را كه متزلزل شده بود، استوار نمود.

١٧٣ - مژده به گنهكار و هشدار به درستكار

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند به حضرت داوودعليه‌السلام وحى كرد: گنهكاران را بشارت بده ، و درستكاران را بترسان

داوودعليه‌السلام عرض كرد: چرا(با اينكه بايد به عكس باشد).

از طرف خداوند وحى شد: به گنهكاران بشارت بده كه توبه آن ها را مى پذيرم و در صورت توبه ، گناهشان را ناديده مى گيرم ، و درستكاران را بترسان كه به اعمال خود مغرور نگردند، زيرا هر بنده اى كه به كار نيك خود، مغرور شود حتما به هلاكت مى رسد.(٤٨٠)

١٧٤ - صبر انقلابى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

مردى باديه نشين از طايفه بنى سليم ، در بيابان قدم بر مى داشت ، سوسمارى را ديد، به دنبالش دويد و تلاش كرد تا آن را گرفت در ميان آستين خود گذارد، و با هيجان به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و در برابرش ايستاد و گستاخانه گفت : اى محمد! اى محمد! تو ساحر و دروغگو هستى ، آسمان كبود بر كسى سايه نيفكنده و زمين كسى رابه پشت نگرفته كه دروغگوتر از تو باشد، تو گمان مى كنى كه در اين آسمان ، خدائى وجود دارد كه تو را به عنوان پيامبر بر همه مخلوقات فرستاده است ، اگر قوم من مرا آدم عجول (شتاب زده ) نمى خواندند، با اين شمشيرم ضربتى به تو مى زدم كه كشته گردى و در نتيجه همه مردم از گزند تو آسوده گردند عمر بن خطاب برجهيد، تا به او آسيب برساند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمر فرمود: اى اباحفص ! بنشين ، سپس ‍ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه مرد گستاخ باديه نشين شد فرمود: اى برادر طايفه بنى سليم ، اين چنين عرب ها در مجالس ما به ما حمله مى كنند و بدگوئى مى نمايند. اى مرد باديه نشين سوگند به خداوندى كه مرا به حق مبعوث فرمود، كسى كه در دنيا به من زيان برساند، فرداى قيامت ، در آتش ‍ شعله ور دوزخ خواهد افتاد.(٤٨١)

اين بود نمونه اى از حلم و صبر انقلابى ، وسعه صدر و تحمل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به علت همين شيوه ، عده زيادى از جمله باديه نشين مذكور، به اسلام گرويد.

چنان كه در دنبال اين داستان مى خوانيم : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس ‍ از گفتارى ، به مرد باديه نشين فرمود: ايمان بياور، او گفت : ايمان نمى آورم مگر اين كه اين سوسمار ايمان بياورد، و سپس سوسمار را رها كرد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى سوسمار!

سوسمار با زبان رسا گفت : لبيك

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چه كسى را مى پرستى ؟ گفت : آن كسى را كه عرش او در آسمان ، و حكومت (خاص ) او در زمين ، و راه او در دريا، و رحمت او در بهشت ، و عقاب او در دوزخ است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من كيستم ؟ گفت : تو رسول پروردگار جهانيان ، و خاتم پيامبران هستى ، رستگار شد آن كس كه تو را تصديق كرد، و بدبخت شد كسى كه تو را تكذيب نمود.

مرد باديه نشين به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: وقتى كه به حضور شما آمدم تو مبغوض ترين فرد درنظرم بودى ، و اكنون تو از همه انسانها و از خودم و پدر و مادرم ، محبوبتر و عزيزتر مى باشى ، گواهى به يكتائى خدا و رسالت تو از ناحيه خدا، مى دهم

سپس به سوى قبيله خود (بنى سليم ) بازگشت ، و داستان خود را براى آنان بيان كرد، و به وسيله او هزار نفر از مردم بنى سليم به اسلام گرويدند.(٤٨٢)

١٧٥ - ورود حضرت رضاعليه‌السلام به قم

مردم قم از همان آغاز از علاقمندان استوار آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آل علىعليه‌السلام بودند، و به اين خاطر، ائمه اهلبيتعليهما‌السلام نيز توجه خاصى به قم داشتند، از جمله : امام هشتم حضرت رضاعليه‌السلام هنگامى كه به دعوتهاى مكرر مامون عباسى ، ناگزير از مدينه به سوى خراسان حركت نمود، از مدينه به بصره آمد، و از آن جا به سوى قم رهسپار گرديد.

در قم آن چنان مردم از آن بزرگوار استقبال گرم و پرشورى كردند كه با هم در مورد مهمان كردن امام ، نزاع و كشمكش مى كردند.

تا اينكه امام هشتم فرمود شترم مامور است ، در كنار خانه هر كسى كه نشست ، مهمان همان خواهم شد.

شتر در كنار خانه شخصى نشست ، و آن شخص گفت : شب گذشته در خواب ديدم كه امام رضاعليه‌السلام مهمان من است

چيزى نگذشت كه مردم منزل آن شخص را به عنوان مكان بسيار مقدس ‍ گرامى داشتند و بعدا مدرسه شد و هم اكنون هنوز به عنوان مدرسه (رضويه ) باقى است(٤٨٣)

و ورود حضرت معصومهعليهما‌السلام به قم نيزحاكى از تقدس اين مكان شريف است ، آرى علاوه بر شرافت سرزمين قم ورود اين بزرگواران نيز بر تقدس و شرافت اين سرزمين افزوده است

١٧٦ - عدالت و لطف خدا

زنى به حضور حضرت داوودعليه‌السلام آمد و گفت : اى پيامبر خدا پروردگار تو ظالم است يا عادل ؟!.

داوودعليه‌السلام فرمود: خداوند عادلى است كه هرگز ظلم نمى كند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است كه اين سؤ ال را مى كنى ؟.

زن گفت : من بيوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ، ريسندگى مى كنم ، ديروز شال بافته خود را در ميان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم ، تا بفروشم ، و با پول آن غذاى كودكانم را تهيه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهيدست و محزون ماندم و چيزى ندارم كه معاش كودكانم را تامين نمايم

هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوودعليه‌السلام آمدند، و هر كدام صد دينار (جمعا هزار دينار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض كردند: اين پولها را به مستحقش بدهيد.

حضرت داوودعليه‌السلام از آن ها پرسيد: علت اين كه شما دستجمعى اين مبلغ را به اينجا آورده ايد چيست ؟

عرض كردند: ما سوار كشتى بوديم ، طوفانى برخاست ، كشتى آسيب ديد، و نزديك بود غرق گردد و همه ما به هلاكت برسيم ، ناگهان پرنده اى ديديم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشوديم ، در آن شال بافته ديديم ، به وسيله آن ، مورد آسيب ديده كشتى را محكم بستيم و كشتى بى خطر گرديد و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسيديم ، و ما هنگام خطر نذر كرديم كه اگر نجات يابيم هر كدام صد دينار، بپردازيم ، و اكنون اين مبلغ را كه هزار دينار از ده نفر ما است به حضورت آورده ايم ، تا هر كه را بخواهى ، به او صدقه بدهى

حضرت داوودعليه‌السلام به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دريا براى تو هديه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟، سپس ‍ هزار دينار را به آن زن داد، و فرمود: اين پول را در تامين معاش كودكانت مصرف كن ، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از ديگران است(٤٨٤)

١٧٧ - مكافات عمل

اسماعيل فرزند امام صادقعليه‌السلام از مردان بسيار نيك و وارسته بود به گونه اى كه مردم گمان مى كردند، امام بعد از امام صادقعليه‌السلام اسماعيل است و هم اكنون نيز فرقه اسماعيليه همين عقيده را دارند.

به هر حال اسماعيل در زمان حضرت صادقعليه‌السلام از دنيا رفت ، او با آن همه پاكى پسرى داشت بنام محمد كه موجب شهادت عمويش امام موسى بن جعفرعليه‌السلام گرديد به اين ترتيب كه :

مى خواست از مدينه به سوى عراق برود، از عمويش امام موسى كاظمعليه‌السلام اجازه سفر گرفت و هنگام حركت از عمويش تقاضاى وصيت و موعظه كرد.

امام كاظمعليه‌السلام به او فرمود: اوصيك ان تتقى الله فى دمى : به تو سفارش مى كنم كه در مورد حفظ خون من تقواى الهى را رعايت كنى

محمد بن اسماعيل عرض كرد: خدا لعنت كند كسى كه در مورد خون تو سعايت (از خليفه ) كند و او را بر ريختن خون تو وادارد.

باز عرض كرد: اى عمو! مرا توصيه و موعظه كن ، امام فرمود: اوصيك ان تتقى الله فى دمى : به تو سفارش مى كنم كه مورد حفظ خون من ، تقواى الهى را پيشه كنى

سپس امامعليه‌السلام كيسه اى كه در آن ١٥٠ دينار پول بود به او داد، محمد آن را گرفت ، بار ديگر امام كيسه ديگرى كه محتوى ١٥٠ دينار بود به او داد و او پذيرفت ، براى بار سوم نيز اين مقدار به او داد، سپس دستور داد هميانى كه ١٥٠٠ درهم پول در آن بود به او دادند....

روايت كنند گويد: به امام عرض كردم : بسيار به محمد بن اسماعيل ، پول دادى ؟ فرمود: تا اين بخششها تاكيدى باشد بر اتمام حجت من بر او كه من صله رحم مى كنم و او قطع رحم

محمد بن اسماعيل به سوى عراق مسافرت كرد و در بغداد نزد هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) رسيد، و در مورد عمويش امام كاظمعليه‌السلام سعايت كرد و گفت : عمويم ادعاى خلافت مى كند و براى او ماليات مى آورند (و به اين ترتيب هارون را بر قتل امام كاظمعليه‌السلام تحريك نمود).

هارون دستور داد صد هزار درهم به او دادند، اما او بر اثر اين نمك نشناسى و قطع رحم ، مهلت نيافت آن پولها را خرج زندگى كند و همان شبى كه چند ساعت قبلش از هارون پول گرفته بود، اجلش فرارسيد و مرد(٤٨٥) و اين گونه فرزند اسماعيل ، و نوه امام و برادرزاده امام گول دنيا را خورد و آن گونه شرافت خانوادگى خود را از دست داد، و رسواى دو جهان شد، اين مرگ ذلت بار، مكافات عمل او در دنيا بود، و واى به حال او در آخرت

به قول نظامى :

به چشم خوى ديدم درگذرگاه

كه زد بر جان مورى مرغكى راه

هنوز از صيد، منقارش نپرداخت

كه مرغ ديگر آمد، كار او ساخت

چو بد كردى مباش ايمن ز آفات

كه واجب شد، طبيعت را مكافات

١٧٨ - جوانمردى !

عامر بن عبدالله بن قيس ، از مردان وارسته و انسانهاى چند بعدى است ، در ميدانهاى عبادت ، جهاد، سياست ، اخلاق و....پيشتاز بود، از جوانمردى او اين كه :

در يكى ازجنگها دختر يكى از سران دشمن ، اسير گرديد، او دختر بسيار با جمالى بود، عامر گفت : او را به من ببخشيد، زيرا من هم يكى ازمردان مى باشم كه نياز به همسر دارم

سپاهيان كه سابقه درخشان عامر و وارستگى او را مى شناختند، تقاضاى او را رد نكردند و آن دختر را دراختيار او گذاشتند، عامر او را گرفت و آزاد كرد.

سپاهيان از اين حادثه ناراحت شدند، و به عامر اعتراض شديد كردند، و گفتند: اگر مى خواستى آزادش كنى ، مى توانستى در عوض ازبستگان او پول زيادى بگيرى

عامر گفت : اين آزادى را به حساب خدا مى آورم

باز از جوانمردى او اين كه در محلى از محله هاى كوفه ديد عده اى مسلمان ناآگاه يك نفر يهودى (در پناه اسلام ) را شكنجه مى دهند، به آنها اعتراض ‍ شديد كرد، آنها به اعتراض او، اعتنا نكردند، عبا را از شانه اش گرفت و گفت : من زنده باشم ويك نفر يهودى را كه تحت شرائط ذمه در پناه اسلام است ، آزار دهيد با كشمكش سخت ، آن يهودى را از چنگال آن ناآگاهان بيرون آورد.(٤٨٦)

١٧٩ - يادآورى آخرت

امام صادقعليه‌السلام فرمود: شخصى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيد من امروز براى دو كار دعوت شده ام ١ - دعوت براى وليمه (طعام و سور) ٢ - دعوت براى تشييع جنازه ، كداميك را انتخاب كنم ؟ (با توجه به اين كه هر دو را نمى توانم با هم انجام دهم ).

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ فرمود: دومى را انتخاب كن ، زيرا ديدن جنازه ، موجب يادآورى آخرت مى شود، اما وليمه (سور) را رها كن كه موجب يادآورى دنيا مى شود.(٤٨٧)

١٨٠ - فال خوب

بريده (بر وزن سميه ) فرزند حصيب (بر وزن حبيب ) كه به بريده اسلمى معروف بود از افراد برجسته اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه به وسيله او افراد قبيله اش به اسلام گرويدند و پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همواره با آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آل علىعليه‌السلام بود و تا آخرعمر، وفاى به عهد كرد، حتى جزء افرادى بود، كه جنازه حضرت زهراعليها‌السلام را تشييع كردند.

از داستانهاى مربوط به او اينكه : پسرش عبدالله گويد: پدرم (بريده ) مى گفت : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تطير (فال بد) نمى زد، ولى تفال (فال نيك ) مى زد، هنگام هجرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه ، قريش صد شتر جايزه تعيين كردند كه هركس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دستگير كند، صد شتر جايزه دارد.

پدرم بريده در مدينه بود با هفتاد سوار از قبيله اش به استقبال پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: تو كيستى ؟گفت : من بريده هستم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه ابوبكر شد فال نيك زد و فرمود: برد امرنا و صلح : كار ما گوارا شد و سامان يافت

سپس فرمود: از چه تيره اى هستى ؟گفت : از تيره اسلم ، فرمود: ازگزند حوادث سالم مى مانيم

سپس فرمود: از كدام قبيله ؟ گفت : ازقبيله بنى سهم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر فرمود: اين هم سهم تو (كه خواهد رسيد).

بريده به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: تو كيستى ؟ فرمود: من محمد بن عبدالله ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بريده گفت : گواهى مى دهم به يكتائى خدا و اينكه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و رسول خدا است

به اين ترتيب او و همه همراهانش قبول اسلام كردند.

بريده به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: شما (اگر صلاح بدانيد) با پرچم ، وارد مدينه شويد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين پيشنهاد را پذيرفت ، بريده عمامه خود را بر سر نيزه اى بست و پيشاپيش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى مدينه حركت نمودند (به اين ترتيب نخستين كسى كه براى اسلام ، پرچم برافراشت بريده اسلمى بود.

سپس بريده عرض كرد: اى پيامبر خدا!شما به منزل من وارد گرديد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين شتر من مامور است ، در خانه هركس نشست ، مهمان او خواهم شد (كه بعد معلوم شد شتر در خانه ابوايوب انصارى نشست )، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مدتى مهمان او گرديد).

بريده گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه قبيله بنى سهم با كمال ميل بدون هيچ گونه اكراه ، قبول اسلام كردند.(٤٨٨)

١٨١ - نگهبانى سگ !

از نكات تاريخى اينكه : حضرت نوحعليه‌السلام از طرف خداوند مامور شد كشتى بزرگ بسازد، تا هنگام عذاب فراگيرى آب بر همه جا او و مومنان سواركشتى شده و نجات يابند.

روزها مشغول ساختن آن مى شد، مخالفان شبانه مى آمدند و آن چه از كشتى خراب شده بود، خراب مى كردند.

حضرت نوح ، از خداوند خواست كه او را در اين مورد يارى كند، خداوند به او فرمود: سگى را نگهبان كشتى كند.

حضرت نوحعليه‌السلام همين دستور را انجام داد، وقتى كه مى خواست شب بخوابد، سگ از كشتى ، حراست مى نمود، همين كه مخالفان سراغ كشتى مى آمدند تا آن را خراب كنند، صداى سگ بلند مى شد، و حضرت نوحعليه‌السلام از خواب بيدار مى شد، و سگ دنبال مخالفان مى دويد و همه فرار مى كردند به اين ترتيب ، كار ساختن كشتى به پايان رسيد.

و گويند: حضرت نوحعليه‌السلام نخستين كسى بود كه سگ را به عنوان نگهبانى گرفت(٤٨٩)

و در طول تاريخ معمول است و بسيار شده به خصوص دامداران و يا روستائيان براى حفظ از دزد، از اين حيوان ، در اين جهت استفاده كرده اند و مى كنند.

١٨٢ - شهادت ، مالك اشتر توسط مامور نفوذى

مالك اشتر را همه مى شناسيم كه سردار قهرمان ارتش علىعليه‌السلام بود، و دشمن روى او خيلى حساب مى كرد، در بعضى از نقلها آمده :

وقتى كه مالك اشتر از طرف علىعليه‌السلام به طرف مصر روانه شد، تا زمام امور ديار مصر را به دست بگيرد، و استاندار مصر گردد، معاويه شخصى به نام نافع را به صورت فقير فرستاد تا در فرصت مناسبى ، مالك اشتر را مسموم نمايد.

نافع به صورت فقير، بر مالك اشتر وارد شد، و به خدمتگزارى او مشغول گرديد، همواره از فضائل علىعليه‌السلام مى گفت و خود را چاكر پيشگاه علىعليه‌السلام و مالك اشتر، جا زد، و به گونه اى رفتار نمود كه مالك اشتر به او اطمينان پيدا كرد.

وقتى كه نافع همراه مالك به روستاى قلزم (بر وزن هدهد) رسيدند، مالك تشنه شد، نافع فرصت را به دست آورده ، آبى را به زهر كشنده مسموم كرد (و يا عسلى را مسموم كرد) وبه مالك داد، كه طولى نكشيد، حال مالك منقلب شده و به شهادت رسيد.(٤٩٠)

به اين ترتيب مى بينيم معاويه با ناجوانمردانه ترين اعمال ، با علىعليه‌السلام و دوستان علىعليه‌السلام رفتار مى كرد و اين گونه برخورد نفاق آميز داشت ! (كه امروز نيز پيروان او از اين گونه كارهاى ننگين دارند).

١٨٣ - كودك سياه پوست از پدر و مادر سفيد پوست

امام باقرعليه‌السلام فرمود: درزمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردى به حضور آن حضرت آمد و در مورد همسرش ، چنين شكايت كرد:

همسرم دختر عمويم مى باشد، و پدران و مادران ما، پشت در پشت ، همه سفيد پوست بودند، ولى فرزندى ازهمسرم متولد شد كه همچون سياهان حبشى ، سياه پوست است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همسر او را خواست و با او به گفتگو پرداخت ، و او سوگند ياد كرد كه با شخصى غير ازشوهرش ، آميزش نكرده است ، و از اين جهت اطمينان حاصل شد كه آن زن پاكدامن است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرش را به پائين انداخت و ساعتى در فكر فرو رفت و سپس سر بلند نمود و فرمود: بين هر انسانى تا حضرت آدمعليه‌السلام ٩٩ عرق (بر وزن عشق كه در اصطلاح علم روز، ژن و كروموزم نام دارد و منتقل كننده خصوصيات پدر و مادر به فرزند است ) وجود دارد، كه درساختمان فرزند، فعاليت مى كنند، و اين فرزند شبيه يكى از آنها است

سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مرد فرمود: اين كودك مال تو است(٤٩١)

١٨٤ - گنهكاران توجه كنند!

حضرت موسىعليه‌السلام در مناجات خود در كوه طور عرض كرد: يا اله العالمين (اى معبود جهانيان ).

جواب شنيد: لبيك (يعنى نداى تورا پذيرفتم ).

سپس عرض كرد: يا اله المحسنين (اى خداى نيكوكاران ) همان جواب را شنيد سپس عرض كرد: يا اله المطيعين : (اى خداى اطاعت كنندگان ) باز همان پاسخ را شنيد.

سپس عرض كرد: يا اله العاصين (اى خداى گنهكاران ).

سه بار در پاسخ شنيد: لبيك ، لبيك لبيك

موسىعليه‌السلام عرض كرد: خدايا چرا، در دفعه چهارم ، سه بار پاسخم دادى ؟!

خداوند به او خطاب كرد: عارفان به معرفت خود، و نيكوكاران و اطاعت كنندگان به نيكى و اطاعت خود، اعتماد دارند، ولى گنهكاران جز به فضل من ، پناهى ندارند، اگر از درگاه من نااميد گردند، به درگاه چه كسى پناهنده شوند؟!.(٤٩٢)

١٨٥ - پيامبر يا دوست صميمى

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچون دوست صميمى با اصحاب و مسلمانان برخورد ميكرد روزى با يكى ازاصحاب بنام حذيفه كنار چاهى آمد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست غسل كند، حذيفه پارچه اى به دست گرفت تا كسى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نبيند.

بعدا حذيفه خواست ، غسل كند، اين بار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پارچه را به دست گرفت و نگهداشت تا كسى حذيفه را نبيند.

حذيفه عرض كرد: اى رسول خدا (جسارت مى شود) شما اين كار را نكنيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: وقتى انسان با كسى ، رفيق شد، محبوب ترين رفيق ، آن است كه رفاقت خود را به طول كامل انجام دهد (و دوستيش به حد صميمت برسد).(٤٩٣)

١٨٦ - وفاى پيامبر مهربانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پس از جنگ حنين ، و پيروزى مسلمين در اين جنگ (كه درسال نهم هجرت واقع شد) در ميان اسيرانى كه از مشركانى به مدينه آوردند، دختر حليمه سعديه بنام شيماء نيز بود، شيماء خواهر رضاعى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود (يعنى حدود شصت سال ) قبل مادر او (حليمه ) مدتى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (هنگام كودكى ) شير داده بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى كه او را شناخت ، فرشى پهن كرد و با كمال محبت او را نزديك خود نشاند، و به اوفرمود: اختيار با تو است ، اگر دوست دارى نزد ما با كمال عزت و احترام بمان ، و اگر دوست دارى به سوى بستگان خودبرگرد و آن چه خواستى ازتوشه راه و لباس به تو خواهم داد.

او گفت : دوست دارم به سوى بستگانم بازگردم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از توشه راه و لوازم زندگى بهره مند كرد و با كمال احترام او را روانه قومش نمود (٤٩٤) دراين جا مناسب ديدم ، اين چند شعر مرحوم آيت الله اصفهانى (كمپانى ) را بياورم :

اى مظهر اسم اعظم حق

مجلاى اتم نور مطلق

اى نور تو صادر نخستين

وى مصدر هر چه هست مشتق

يك آيه اى از محامد تو است

قرآن مقدس مصدق

فرمود: بشانت ايزد پاك

لولاك لما خلقت الافلاك(٤٩٥)

١٨٧ - نامه خواندنى سلمان به عمر

در زمان خلافت عمر بن خطاب ، سلمان استاندار مدائن گرديد، پس از مدتى عمر براى سلمان نامه اى نوشت و در آن نامه دستوراتى داد و در امورى او را سرزنش كرده بود.

سلمان جواب نامه عمر را نوشت كه با مطالعه و دقت در جواب ، به شهامت وقاطعيت سلمان در راه دين - آن هم دربرابر عمر - پى بريم كه جدا قابل توجه است ، كه فشرده نامه چنين است

بنام خداوند بخشنده مهربان ، از سلمان آزاد كرده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمر بن خطاب ، نامه سرزنش آميز شما رسيد، در مورد امورى مرا بازخواست كرده بودى ، اينك جواب آن :

١ - نوشته بودى از كارهاى حاكم قبل ، حذيفة بن يمان تجسس و تحقيق كنم ، ولى خداوندما را از اين كار نهى كرده و فرموده :

( اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ.... )

: اى مومنان ! از بسيارى از گمانها دورى كنيد، چرا كه بعضى از گمانها، گناه است ، و غيبت يكديگر ننمائيد....

٢ - مرا در مورد حصيربافى و خوردن نان جوين سرزنش كرده بودى ، اين سرزنش بى مورد است ، سوگند به خدا خوردن نان جوين و حصير بافى و بى نيازى از افزون طلبى نزد خدا بهتر است و به تقوا نزديكتر مى باشد، و از غضب حق مومن و ادعاى بيجا، برتر است ، زيرا بارها ديدم كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نان جو مى خورد و در اين مورد خوشحال بود.

٣ - نوشته بودى كه چرا حقوقم را در راه زندگى خودم مصرف نمى نمايم ، سوگند به خداى عزيز، آن چه را دندانهايم نرم كند و از گلويم پائين رود، برايم يكسان است خوان نان گندم و مغز كله گوسفند باشد يا سبوس ‍ جو!.

٤ - اين كه گمان مى برى با اينگونه روش ، حكومت اسلامى را خوار ميكنم ، و خود را ضعيف نشان مى دهم و در نتيجه مردم از من نمى ترسند، و بار خود را بر دوش من مى گذارند...

اين را بدان كه خوارى در اطاعت پروردگار، برايم محبوبتر از نافرمانى او است ، من پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى ديدم كه با مقام نبوت و رسالت ، با مردم نزديك مى شد، و با آنها انس مى گرفت ، تا جائى كه همچون يكى از افراد عادى مردم (در ظاهر) به حساب مى آمد، غذاى خشن مى خورد و لباس زبر مى پوشيد و تمام مردم از سياه و سفيد، و عرب و عجم و قريش و غير قريش ، در برابرش يكسان بودند مگر نشنيده اى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

هركس به هفت نفر مسلمان ، حكومت كند، ولى رعايت عدالت ننمايد، در حالى خداوند را ملاقات مى كند كه مشمول خشم خدا است

با اين كه مى گوئى خود را خوار ساخته ام ، كاش در اين حكومت (برترى جوئى نكنم ) سالم بمانم ، و حكومت من كه محدود است ، پس حال كسيكه بر همه امت اسلامى حكومت مى كند چگونه خواهد بود؟ با توجه به اين كه خداوند در قرآن (سوره قصص آيه ٨٣) مى فرمايد:

( تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًاوَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) : اين سراى آخرت (بهشت ) است كه آن را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جوئى درزمين ، و فساد را ندارند، و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است

من اينجا نيامده ام كه مردم را زير فشار سياست قرار دهم ، بلكه آمده ام با ارشاد راهنمائى آنها، حدود الهى را برپا دارم ، اگر خداوند درباره اين امت اراده خير مى نمود بهترين افراد را بر ايشان مى گماشت - والسلام (منظور سلمان از اين فراز آخر اين است كه امت ، بر اثر ناآگاهى و وظيفه نشناسى ، به راههاى ديگررفتند، و خداوند نيز آنها را به رهبر ناشايست ، مكافات نمود).(٤٩٦)

١٨٨ - برترى جوئى !!

در مورد آيه ٨٣ سوره قصص كه درداستان قبل ذكر شد، در روايات آمده : هنگامى كه امام صادقعليه‌السلام اين آيه را مى خواند، زار زار مى گريست و مى فرمود: ذهبت والله الامانى عند هذه الاية : سوگند به خدا با وجود اين آيه ، همه آرزوها بر باد رفته است (يعنى دسترسى به بهشت آخرت بسيار دشوار است ).

و علىعليه‌السلام مى فرمود: گاه مى شود كه انسان لذت مى برد از اين كه بند كفشش از بند كفش دوستش بهتر است ، چنين كسى (برترى جو است ) و مشمول آيه مذكور مى باشد.(٤٩٧)

در اين جا مناسب است به اين شعر معروف و زيباى سعدى توجه كنيد:

يكى قطره باران زابرى چكيد

خجل شد چو پهناى دريا بديد

كه جائى كه دريا است من كيستم ؟

گر او هست حقا كه من نيستم

چو خود را به چشم حقارت بديد

صدف در كنارش به جان پروريد(٤٩٨)

سپهرش بجائى رسانيد كار

كه شد نامور، لولو شاهوار

بلندى از آن يافت كو پست شد

در نيستى كوفت تا هست شد

١٨٩ - چوپان هوشيار

دانشمندى در بيابان به چوپانى رسيد، به او گفت : چرا به جاى تحصيل دانش ، چوپانى مى كنى

چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانشها است ياد گرفته ام

دانشمند گفت : خلاصه دانشها چيست ؟!.

چوپان گفت : پنج چيز است :

١ - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگويم

٢ - و تا مال حلام تمام نشده ، مال حرام نخورم

٣ - تا ازعيب و گناه خود پاك نگردم ، عيب ديگران نگويم

٤ - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه كسى نروم

٥ - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شيطان ، غافل نباشم

دانشمند گفت : حقا كه تمام علوم را دريافته اى ، هركس اين پنج خصلت را داشته باشد از (آب حقيقت ) علم و حكمت سيراب شده است(٤٩٩)