وصف راه ها
نثر نویسنده رسمی، ساده و البته تا حدود زیادی روان است، اما آنچه ارزش دارد، دقتی است که وی در ثبت جزئیاتی دارد که اگر هیچ ارزش تاریخی نداشته باشد، که دارد، به لحاظ ادب نگارش در وصف جزئیات عالی است: «چون خیلی خسته و مانده بودیم از خدا خواسته، همه خوابیدیم. قدری که گذشت حقیر بیدار شده، دیدم خرده خرده باران می آید. به عجله همه را بعد از صدای زیاد بیدار کرده، دست به بار شدند، سوار شدیم. بلندی و پستی در این راه بسیار بود، هوا هم چون ابر بود، بسیار تاریک بود. بارش نم نم می آمد. قریب نیم فرسنگ که به صعوبت از سر گردنه پیاده گذشتیم، باران شدت کرد. حقیر پیاده شده، بلکه از این بلندی ها و پستی ها به سهولت بگذریم. چند دفعه از زیادتی گِلها افتادم. ناچار رفتم سوار شوم، از آن طرف مال از سر افتادم. یکتا کفشم هم افتاد. هرچه گشتند چون تاریک بود پیدا نشد. باز به هر نحوی بود سوار شدم. مال متصل می خواست بیفتد؛ دهنه او را می کشیدم و خود را نگاه می داشتم. هوا هم چنان تار شده بود که شتر در پیش روی من بود، او را نمی دیدم. از بالا مثل لوله آفتابه، باران می آمد. از زیر پا از هر سمت آب جاری بود. جاده ابداً معلوم نبود و شیخ حسن با دو شترش در سر نیم فرسخی ماند که مطلقاً نتوانست بیاید. بارها را پایین آورده بود، و شترها را خوابانده بود و تا سه چهار روز شترهای او در آنجا بودند که نمی توانستند بیایند. بارها هم در بیابان در توی گل بود. خودش فردای آن شب آمد به آبادی، و آذوقه برای شترها هر روز می برد. . باران به شدّت هرچه تمام تر می آمد. زیر پا از هر سمت که می روی آب است. هوا هم بی اندازه تار و تاریک است. راه را هم گم کرده ایم. مال ها متّصل به آب و گل فرو می رفتند، و مشرف به افتادن می شدند. یابوی حقیر به آبی فرو رفت، و نزدیک بود بیفتد. بعد الحمدلله بلند شد. یکتای دیگر کفشم آنجا افتاد و هرچه گشتند پیدا نشد. راه هم ابداً به جایی نمی بردیم. باران هم از اندازه بیرون می بارد. بنا کردیم به فریاد کردن اهل آبادی های نزدیک که حسینان و معلّمان و مظفرآباد باشد، صدای ما را شنیدند، آتش سر بام ها افروختند، ولی به جهت شدّت بارش، دفعتا خاموش می شد. باز راه به جایی نمی بردیم. فاصله چندانی به آبادی نداشتیم. ده بیست قدم بیش نبود، میر عبدالله فریاد ما را شنید، خود را به ما رسانید و راهنما شد تا رسیدیم به حسینان»
چنین توصیفی که فراوان در این اثر دیده می شود ارزش ادبی بالایی دارد و نشان از نبوغ و توانانی نویسنده در ثبت جزئیات که می تواند نوعی از زندگی را در آن مقطع تاریخی نشان دهد.
راه کویر که وی از آن طریق به خراسان سفر کرده است، راهی بسیار خوفناک و بی آب بوده و او تا حدودی توانسته این خوف و خطر و تنهایی را نشان دهد: « این راهها راه هایی است که کسی از آنها عبور نمی کند مگر کمی در کم. وقتی ما از اوّل منزل تا آخر منزل که می رفتیم، یک نفر آدم نمی دیدیم. جاده یک راه باریکی بود. همه اش به توکّل و توسّل طیّ راه می کردیم، ولی الحمدلله بسیار خوش می گذشت. به اختیار سوار می شدیم، به اختیار پیاده می شدیم. با حواس جمع نماز می کردیم. به تأنی و خوش خوش می رفتیم» در این برهوت، وقتی به روستای دو سه خانه ای می رسیدند بسیار خدا را شاکر بودند: « به قدر یک میدان به طرف کوه، و از پشت کوه رفتیم رسیدیم به عمارتی که یک اطاق کوچک و سقف کوتاهی داشت که مسکونی بود و در جنب آن یک اطاق مالی هم بود که خیلی کوچک و پست بود، قاطر و خر را در آنجا شد جا بکنی. یابو نشد، آن را بیرون بستیم و خودمان هم با نهایت وجد و سرور که حالا در همچو جایی که نه آبادی است نه آدمی، همچو جایی برایمان پیدا شده رفتیم در اطاق. ابداً آنجا سکنه نداشت. می گفتند تابستان ها آبی پیدا می کند، می آیند زراعت می کند و زمستان ها می روند. آبی هم بالفعل نداشت. دیگر می گفتند اینجاها هر وقت برف می آید، ابداً تا مدتی نمی توان عبور و مرور کرد»
انتخاب مسیر کویر از آن روی باید بوده باشد که وی از اصفهان قصد دیدار مؤمنین یعنی شیخی های جندق و نواحی آن را داشته و از همان راه عزیمت مشهد کرده است. اما به خاطر مشکلات فصل سرما و دشواری های دیگری، سختی های زیادی کشیده است به طوری که خود در سبزوار می گوید: «روز یکشنبه که اول ماه شعبان یا دویم ماه بود، یک ساعت بلکه دو ساعت از آفتاب برآمده سوار شدیم. هوا بد نبود، بارشی نبود. از اصفهان تا آنجا را در عرض دو ماه که جمادی الثانیه و رجب باشد، آمدیم که مردم دیگر از این راه که ما آمدیم بیست روزه می آیند»
و در جای دیگر می نویسد: « با میرزا عبدالله خان رفتیم رو به کاروانسرای سرپوشیده؛ دیدیم جمعیت بی اندازه ای از مال و آدم آنجا جمع است. آن شخص هم از آن هوا پایین آمد. مراجعت کردیم به منزل او. شبی یک هزار بنا شد بدهیم. اسمش غلامعلی بود. اطاقی در بالا بود، خالی کردند، منزل کردیم، و معجلاً طبخ چای نموده با میرزا عبدالله خان صرف نمودیم. هنوز بنه و مفرش و آبداری او نیامده بود. وقتی آمد در اطاق دیگری منزل کرد که مفروش بود و کرسی هم داشت؛ مخصوصاً برای خود ثانیاً طبخ چای نمود و ما هم رفتیم منزل او. یک پیاله خوردیم. آدم خوش مشرب خوش ورودی بود. شب برف و باد زیاد از اندازه آمد و زیاد هم هوا سرد شد، و همین طور برف و باد می آمد تا فردا روز. لهذا ما لابداً لنگ کردیم و استخاره هم کردیم حرکت کنیم، بد آمد. بلکه این برف و باد استمرار داشت تا عصر بلکه تا شام؛ و خرده خرده تخفیف پیدا کرد. فردا صبحش واگذاشته بود. سوار که شدیم کم کم ابر متفرق شد و آفتاب شد، ولی باد سردی می آمد که ابداً اثر آفتاب ظاهر نمی شد و در عین آفتاب و عین زوال ظهر، بخارهایی که از دهن ها بیرون می آمد همه به ریش و سبیل می بست. بعد به زور کنده می شد. نرسیده به فخر داود، ارتفاع زمین زیاد می شود. می گفتند تخته زمینی در آنجاست و نشان حقیر دادند که در ایران جایی از آنجا بلندتر نیست.»
در جای دیگر: «صبح از آنجا حرکت کردیم برای ارض اقدس. تا طرق چهار فرسخ است، و از طرق تا مشهد دو فرسخ. راه های قلبی دارد، همه اش کوه کتل و گدار و بلندی و پستی است. چون برف آمده بود، یخ هم بسته بود. حیوان ها به مشقّت هرچه تمامتر گذشتند. اگر چه راه را ساخته اند و وسعت داده اند، به اندازه ای که کالسکه و گاری و درشکه به خوبی می گذرد، اما به جهت پستی و بلندی و یخ و برفش خیلی سخت بود. الحمدلله هوا هم پر بد نبود، اولی که سوار شدیم سرد بود، سوزی هم می آمد؛ اما بعد خرده خرده، خوب شد و ابر شد. هرچه نزدیکتر می شویم به مشهد، بخارات زیاد می شد، به حیثیتی که توی بخار داشتیم می رفتیم و درست در جلومان اگر حیوانی، آدمی، بود دیده نمی شد. به چند آبادی و قهوه خانه در اثنای راه گذشتیم»
در راه قوچان به عشق آباد هم که با گاری چهاراسبه حرکت می کردند، می نویسد: «از مهرآباد تا این منزل سه فرسخ بود. از شدت سختی راه نزدیک غرو بی رسیدیم به منزل. در اطاق کاهدانی که نصفش کاه ریخته بود، منزل کردیم. جلوش قریب دو زرع برف بود، و با آنکه باد نمی آمد این قدر سرد بود که دست به چفت در و آفتابه در توی اطاق نزدیک آتش می چسبید. با آنکه شش مَن چوب آن شب سوزاندیم، ظرف های آب هم در اطاق قریب به آتش یخ کرده بود، و با آنکه چیز زیاد رومان انداخته بودیم، غالب شب را خوابمان نبرد. عمامه حقیر آن شب جرقه آتش روش افتاد، نفهمیدم سوخت»
بعدها که راه جبل را از مدینه تا نجف در کجاوه و با شتر طی می کند، مشابه این عبارات فراوان دارد که یک نمونه را نقل می کنیم: «راه، بعضی جاها ماسه بود. بعضی جاها مثل راه پیش از آن کوه و سنگ متساوی با زمین بود. به علاوه ریگ هایی در این راه نزدیک به منزل دیده شد که به قدرت الهی مدور بود. مثل گلوله تفنگ در نهایت گردی بدون یک ذره کجی و واجی و رنگارنگ بود، مثل آنکه بعضی سیاه بود، و بعضی سرخ و بعضی زرد، و بعضی سفید، و هکذا چندتاش را ما به جهت نمونه با خود برداشتیم. خیلی هم فراوان بود. هرچند که ملاحظه کردم کوهی در اطراف این راه ندیدم، مگر جزئی کوهی که در توی راه دیده می شد که یا مساوی با زمین بود یا فی الجمله برآمدگی داشت»