رزّه و راه کویر
همه جا به سلامتی رفتیم تا اول ظهر پیاده شده، نماز ظهر و عصر را به جا آوردیم و رفتیم تا عصر بلندی رسیدیم به رزّه و همه جا از طرف یمین و یسار راه یوشن و بته و چوب طاق بی نهایت بود، بلکه هرچه پیش می روی، زیادتر می شود. پس از رزّه تا جمیل خیلی زیادتر است تا چشم کار می کند، بیابان ها [٣٢] و کوه ها مالامال بته و هیزم است، و همچنین از جمیل به بعد، هست تا نزدیک بیار، کم می شود، و از آن طرف» بیار هم هست، اما کمتر از این طرف. گوسفند زیاد در این بیابان ها می چرند. از جاهای دور گوسفند به اینجاها می آورند و جایگاه برای آنها درست می کنند. چندین ماه شبان ها گوسفندها را اینجا نگاه می دارند و می چرانند. کسی گفت فعلاً متجاوز از دوازده هزار گوسفند اینجاها موجود است که می چرند. به فاصله کمی جاها و خوابگاه های آنها را در راست و چپ راه می دیدیم. خلاصه وارد رزّه شدیم. دیدیم آبادی مختصر است، جمعیّت ندارد، و دو سه خانوار در او بیش نبودند، اما چند قطعه باغ و چند رشته آب مختصری به نظر آمد. خواستند در خانه هاشان ما را منزل بدهند. دیدیم از بس کثیف است نمی توان منزل کرد. علاوه گوسفند و بز زیاد در آنجا و اطراف آنجا مرده بودند و بعضی مشرف به موت بودند که از وحشت آنها و بوی آنها نمی شد آنجا منزل کنی. گفتند به قدردویست گوسفند در زیر سقفی شب خوابیده بودند. بارش زیادی می آید، سقف بر سرآنها خراب می شود، بسیاری را مرده از زیر هوار بیرون می آورند و بعضی نیمه جانی داشته اند.
سیدی در آنجا بود از اهل تورود. آدم خوبی بود. خیلی خدوم و مهربان بود. جلو ما افتاد و ما را از آن آبادی چند قدمی آورد، رسیدیم به کوهی که زیر آن به قدر اطاقی خالی شده بود، و در پهلوی آن هم به همان اندازه خالی گاهی بود. سید پارو آورد و آن خالی گاه بالایی را از پهن و کثافت پاک کرد و جاروب کرد و بنه را آنجا پایین آوردیم و منزل کردیم، و خالی گاه پایین دست را مال هامان را جا کردیم، و چوب و یوشن و هیزم زیاد از اندازه، آنجا جلو این خالی گاهها حاضر بود، آوردیم و آتش زدیم. به قدر یک خروار بیشتر آن شب در زیر آن کوه آتش کردیم. مثل حمام گرم شد. میرزا رضا چلو و طاس کبابی آنجا ترتیب داد. قدری زردک و شلغم هم شخصی آورد، ته چلو گذاشتیم، اما چه فایده که از بس آتشش پر زور بود، همه سوخته شده بود، آن شخص را وکیل باشی می گفتند. آدم بدی نبود، مخصوصاً آمد دیدن ما، و قدری شلغم و زردک با خودش آورده بود. زردک بسیار تُردی داشت [٣۴]. آب خوبی هم داشت. کاه و جو با خود برداشته بودیم، یعنی با شتردار حمل کرده بودیم؛ چرا که این راهها تا بیار آبادی درستی نیست، بلکه مطلقاً آبادی نیست.
سیّد بعد از نماز مغرب و عشا آمد به جهت دیدن ما. دهشاهی به جهت جاروبی که کرده بود به او دادیم. خیلی دعا گفت و رفت. آخر شب برخاستیم از خواب به جهت نماز. تخمینا دو ساعت متجاوز به صبح داشتیم؛ آتش افروخته چای طبخ نموده. در این اثنا کربلایی محمد با رفقایش تازه از راه رسیدند؛ گفتند: اگر حالا می آیید برخیزید تا برویم والاّ ما می رویم و شما سرآفتاب حرکت کنید که سرما نخورید. ما گفتیم می مانیم. نشانی راه ها را کماینبغی از او گرفتیم، و او یک پیاله چای خورد و رفت، و گفت سر یک فرسخی ما شترها را به جهت چرا نگاه می داریم، شما به ما می رسید.
ما هم سرآفتاب سوار شدیم [دوشنبه ١٨رجب] و رفتیم. آن سید باز به جهت وداع با ما آمد، و وداع گفت و رفت. سیّد می گفت این محل سابقاً جایگاه ترکمن بود. زیر همین کوه ها می مانده اند و قافله را می زدند و می بردند و اهل اینجا از ترس آنها نمی توانستند آنجا بمانند و زراعت کنند.خلاصه رفتیم تا آنجایی که کربلایی محمّد گفت به ما می رسید. شترها را متفرّق کرده بودند در بیابان به جهت چرا، و از راه هم دور بودند. ما رسیدیم به جایی که از یوشن و بته یک محوطه ای درست کرده بودند. آتش در وسط او کردیم و لقمه نانی خوردیم. خواستیم غلیان بکشیم دیدیم آب به قدر یک غلیان نیست. میرزا رضا هر قدر آب بود در غلیان کرد و باقی را ریگ ریخت تا به اندازه شد و غلیانی ترتیب داد. با این کثافت کاری ها خیلی غلیان خوبی شده بود.
میرزا عبدالکریم رفت به سراغ ساربان، پس آمد و گفت: می گوید شما بروید به جمیل، سرچشمه آبی، زیر درخت بیدی پیاده شوید، غلیانی بکشید، من به شما می رسم. ما هم سوار شدیم. روز سردی بود. فی الجمله بادی هم می آمد. همه جا آمدیم تا بعد از ظهر رسیدیم به آن چشمه، پیاده شدیم. خواستیم آب به جهت خوردن و به جهت وضو برداریم؛ دیدیم از بس رجن و گل آلود است بکار [٣۶] نمی خورد، چرا که تقریباً به قدر هزار گوسفند سر این جزئی آب ریخته بودند و آبی نگذاشته بودند. این خورده ای هم که بود کثیف و سیاه و گل آلود بود. مدتی صبر کردیم تا گوسفندها رفتند، و فی الجمله آب رو به صافی رفت. از پیاله میرزا رضا از روی آب، هموار هموار برداشت، توی آفتابه کرد، وضویی گرفتیم و رفتیم ما بین دو کوهی نماز ظهر و عصر را به جماعت کردیم. خیلی سرمامان شده بود، برگشتیم آمدیم زیر درخت، سر آب آتشی افروختیم. دیدیم ساربان نیامد. بنا شد به هر طوری هست چایی بخوریم. میرزا رضا دستمالی روی آبگاه سماور گرفت و آب را صاف کرد و از همان آتش ها درش انداخت، آب جوش آمد، و طعم رجنش هم رفع شد. طبخ چایی کرد. چایی بسیار خوبی شده بود. از اغلب وقت ها بهتر شده بود، و بهتر اثر کرد.
این راهها راه هایی است که کسی از آنها عبور نمی کند مگر کمی در کم. وقتی ما از اوّل منزل تا آخر منزل که می رفتیم، یک نفر آدم نمی د [ید]یم. جاده یک راه باریکی بود. همه اش به توکّل و توسّل طی راه می کردیم، ولی الحمدلله بسیار خوش می گذشت. به اختیار سوار می شدیم، به اختیار پیاده می شدیم. با حواس جمع نماز می کردیم. به تأنی و خوش خوش می رفتیم.
خلاصه بعد از چای، کربلایی محمد خودش تنها آمد؛ از رفقا و شترهایش پیش افتاده بود که راهنمای ما باشد. آمد یک پیاله چای خورد و گفت: پشت این کوه اطاقی است برخیزید، برویم آنجا شما زیر سقف باشید، ما بیرون سر می بریم و شبی را همینجا می مانیم. ما برخاسته بارها را بار کردیم و من سوار شدم. به اتفاق او رفتیم. به قدر یک میدان به طرف کوه، و از پشت کوه رفتیم رسیدیم به عمارتی که یک اطاق کوچک و سقف کوتاهی داشت که مسکونی بود و در جنب آن یک اطاق مالی هم بود که خیلی کوچک و پست بود، قاطر و خر را در آنجا شد جا بکنی. یابو نشد، آن را بیرون بستیم و خودمان هم با نهایت وجد و سرور که حالا در همچو جایی که نه آبادی است نه آدمی، همچو جایی برایمان پیدا شده رفتیم در اطاق. ابداً آنجا سکنه نداشت. می گفتند تابستان ها آبی پیدا می کند، [٣٨] می آیند زراعت می کند و زمستان ها می روند. آبی هم بالفعل نداشت. دیگر می گفتند اینجاها هر وقت برف می آید، ابداً تا مدتی نمی توان عبور و مرور کرد. بسا آنکه به قدر یک تیر برف بیاید. حضرت رضاعليهالسلام
خیلی به ما مرحمت فرمودند. با آنکه فصل برف بود و هوا هم خالی از استعداد نبود، ما به سلامتی الحمدلله گذشتیم. شب را در آن اطاق سر بردیم. اندک آتشی که می کردی، مثل حمام می شد. هیزم و یوشن هم که از اندازه بیرون بود. سرشب کربلایی محمد، کشکی سایید، برای ما آورد، نان خورشی دیگر نبود با میل هر چه تمامتر خوردیم. سحر برخاستیم از خواب، طبخ چای نموده، صرف نمودیم. چایی بسیار بسیار خوبی شده بود، آب که آنجا نبود، کربلایی محمد قدری آب توی مشک که با خود حمل کرده بود داشت، داد ما ترتیب غلیان و چای دادیم.
بعد از چای تخمیناً دو سه ساعتی به صبح [سه شنبه نوزدهم رجب] داشتیم، بار کردیم، ساربان ها شترها را جلو انداختند، ما در عقب آنها افتادیم که راه را گم نکنیم. مطمئن که شدیم گفتند شما جلو بیفتید، اندکی در جلو آنها بودیم، همه جا رفتیم تا اوّل طلوع فجر رسیدیم به جایی که خوابگاه گوسفندان بود. گوسفند زیادی در آنجا بودند. سگهای مهیب عجیب بدصدایی داشتند. شبان ها متعدد بودند. آتش زیادی افروخته بودند و دور آن جمع بودند. هوا هم خیلی سرد بود. دفعتاً پیاده شدیم و رفتیم نزد شبان ها و از آتش آنها گرم شدیم، و تجدید وضو نموده، نماز به جماعت کردیم. بعد سوار شده رفتیم تا سر آفتاب در توی بته و چوب طاق زیاد از اندازه داشتیم [کذا] می رفتیم چوب طاق دیده می شد، مثل تنه یک درخت توت عظیم، و از طرف راست و چپ راه بسیار بود، و هر چند قدم می رسیدیم به گلّه و سگ و شبان. در همه این بیابان جز جا پای گوسفند و شتر جا پای دیگر دیده نمی شد مگر نادری.
آفتاب که طلوع کرد، باز ساربان ها شترها را نگاه داشتند و متفرق کردند در بیابان به جهت چریدن، کربلایی محمد نشانی راه را به تفصیل به طور واضح و مفهوم به ما داد و کاه و جوی که با او بود از ما، به ما رد کرد که مبادا به آنها محتاج شویم و او دیر برسد و با شترها ماند. ما همه جا آمدیم. سه نفری بدون بلدی، تا رسیدیم به زمینی که دق بود، مثل کف دست صاف بود و مطلقاً [۴٠] بته و گیاهی در آن دیده نمی شد، و از شدّت سختی، جاده و جای پای آدم و حیوان مطلقاً دیده نمی شد، و آب بارش هرچه آمده بود، مثل دریا در آنجا ایستاده بود مگر وسط آن که تازه خشک شده بود و بعضی جاهایش یخ کرده بود. اصل منزل از جمیل تا بیارجمند نه فرسخ است، و از رزّه تا جمیل سه فرسخ. و این راه دق به قدر یک فرسخ تخمیناً بود، و خیلی راه غریبی بود. این طرف و آن طرفش پر از هیزم و بته بوده، و این یک فرسخ یک سگ در آن یافت نمی شد. و جاده و جاپایی هم مطلقاً در آن نبود. ما در این راه که افتادیم وحشت زیادی پیدا کردیم. به نشانی که کربلایی محمد داده بود رو تپه و کوهی رفتیم و رفتیم تا از این زمین الحمدلله از برکت حضرت رضاعليهالسلام
با سلامتی و بدون گم کردن و منحرف شدن از راه بیرون رفتیم. سر آب بارش که جمع بود آنجا و بسته بود، پیاده شدیم و لقمه نانی خوردیم، و غلیان خوبی کشیدیم و سوار شدیم. افتادیم توی بته ها و هیزم ها.باز اینجا هم جاده ای معلوم نیست، چرا که از بس بارش زیاد پیش از آن آمده، به کلّی جاده ها و جا پاها محو شده بود، اما به همان نشانی تپه و کوه و از نشانی پشگل های شترها رفتیم، به قدر دو فرسخی تا به راه و جاده رسیدیم. و در اثنای آن دو فرسخ ظهر شد. پیاده شدیم و نماز کردیم. هوا خوب بود. آفتاب گرمی بود، بسیار بیابان فرح انگیزی بود. در این راه به کسی که برمی خوردیم شبان و سگ و گوسفند بود.
توی راه که افتادیم از چند رودخانه گذشتیم که بعضی آب نداشت و بعضی جزئی آب بارش در آن می گذشت. از این رودخانه ها که گذشتیم، سر دو فرسخی که دو فرسخ تا بیار داشتیم، آثار بیار نمایان بود. آفتاب هم نزدیک به غروب بود. مالها را تند کردیم بلکه آفتاب را برسانیم، راه را گم نکنیم و منزل هم گیرمان بیاید.