پاکی و لطف خدا
یکی از صحابه گوید: من به شهر مصر رفته بودم، در آنجا آهنگری را دیدم که آهن گداخته را از کوره آهنگری با دست خود بیرون میآورد و روی سندان میگذارد در حالیکه حرارت آهن در دست او اثر نمیکند.
با خودم گفتم: این شخص باید آدم صالحی باشد که آتش به دست او تأثیر نمیکند، از این رو به نزد آن مرد رفتم و به او سلام کردم و گفتم: تو را به حق آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، دعایی در حق من بکن، مرد آهنگر که این سخن را از من شنید، گفت: ای برادر من آن گونه که تو گمان میکنی نیستم.
به او گفتم: برادر این کار که تو میکنی جز از مردان صالح سر نمیزند. در پاسخ من گفت: گوش کن تا داستان عجیبی که در این باره دارم، برای تو شرح دهم:
گفتم: اگر چنین منتی بر من بگذاری ممنون شما هستم.
گفت: آری! من روزی در همین دکّان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز زنی بدان زیبایی ندیده بودم نزد من آمد و گفت: برادر چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟
من که شیفته رخسارش شده بودم به او گفتم: اگر حاضر باشی به خانهام بیایی و خواستهی مرا انجام دهی هر چیزی که بخواهی به تو خواهم داد.
زن با ناراحتی گفت: به خدا من زنی نیستم که تن به این کار بدهم.
گفتم: در این صورت برخیز و از پیش من برو.
زن برخاست و از نزد من رفت تا از چشمم ناپدید شد.
پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: احتیاج و تنگدستی مرا وادار کرد که به خواسته تو تن در دهم، من برخاستم و دکان را بستم و او را به خانه بردم.
چون به خانه رسیدیم گفت: ای مرد من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و به اینجا آمدهام، اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم دوباره به نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.
من از او پیمان گرفتم که باز گردد و سپس چند درهم به او دادم، آن زن بیرون رفت.
پس از ساعتی بازگشت و داخل خانه شد، من برخاسته و در را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: چرا چنین میکنی؟
گفتم: از ترس مردم.
گفت: چرا از خدای مردم نمیترسی؟
گفتم: خدا آمرزنده و مهربان است، این را گفته و به سوی او رفتم. دیدم چون شاخه بید میلرزد، سیلاب اشک از دیدگانش روان است.
به او گفتم: از چه وحشت داری و چرا چنین میلرزی؟
گفت: از ترس خدای عزوجل؛ و به دنبال این سخن ادامه داد و گفت: ای مرد اگر برای خدا از من دست برداری و مرا رها کنی من ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.
من که آن حال را از او مشاهده کردم و آن حرف و گفتارش را شنیدم برخاسته و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: ای زن این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خدای متعال رها کردم.
آن زن برخاست و رفت.
من در آن حال به خواب رفتم، در خواب دیدم، بانوی محترمهای که تاجی از یاقوت بر سر داشت به نزد من آمد و گفت: «یا هذا جزاک اللَّه عنا خیراً؛ ای مرد، خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.»
پرسیدم: شما کیستید؟
فرمود: من مادر همان زنی هستم که به نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی.
«لا احرقک اللَّه بالنار لا فی الدنیا و لا فی الآخرة؛ خدا در دنیا و آخرت تو را با آتش نسوزاند.» پرسیدم: آن زن از کدام خاندان بود؟
فرمود: از ذریه و نسل رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود.
من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را سپاسگزاری کردم که مرا موفق داشت و از گناه محافظتم کرد و به یاد آیه قرآن افتادم که خداوند فرمود: ما اراده کردهایم اهلبیت پاک و مطهر باشند.
به دنبال این ماجرا از خواب که بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند، امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند.
بعد من گفتم: خوشا به سعادتت که چنین توفیقی خداوند متعال بوسیله آن زن بزرگوار به تو نصیب نموده است. شاعر نیز گوید:
ز منزلات هوسگر برون نهی قدمی
|
|
نزول در حرم کبر یا توانی کرد
|
اگر ز هستی خود بگذری یقین دانی
|
|
که عرش و فرش و فلک زیر پا توانی کرد
|
ولیکن این عمل رهروان چالاک است
|
|
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
|
نگاه، خیانت به امانت
روش پیامبر اعظمصلىاللهعليهوآلهوسلم
این بود که هرگاه میخواستند عازم جهاد شوند، میان هر دو نفر از یاران خود، پیمان اخوت و برادری میبستند تا یکی از آنها به جهاد برود و دیگری در شهر بماند و کارهای ضروری او را انجام دهد.
حضرت در جنگ تبوک، میان سعید بن عبد الرحمنرحمهالله
و ثعلبة ابن انصاریرحمهالله
پیمان برادری بست و سعیدرحمهالله
همراه پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به جهاد رفت و ثعلبهرحمهالله
هم در مدینه ماند و عهدهدار امور خانواده او گردید و هر روز احتیاجات زندگی خانواده سعید را مهیا میکرد.
یکی از روزها که زن سعید در مورد کارهای لازم خانه، از پشت پرده با او سخن میگفت، وسوسه، هوای نفسِ خفته ثعلبه را بیدار نمود و با خود گفت: مدتی است که این زن از پس پرده با تو سخن میگوید، آخر نگاهی کن و ببین پشت پرده کیست؟
خیالات آن قدر او را تحریک کرد که قادر بر مهار نفس سرکش و طغیانگر خود نشده و به همسر سعید نگاه کرد و مشاهده کرد که زنی است زیبا که حجب و حیا رخسارش را احاطه کرده است.
با همین یک نگاه چنان دل را از دست داد و بیقرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک شد و دست دراز کرد که به او خیانت کند، ولی در همان لحظه حساس و خطرناک، زن فریاد زد و گفت: ثعلبه آیا سزاوار است که پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدری؟
آیا شایسته است که او در راه خدا پیکار نماید و تو در خانه وی نسبت به همسرش قصد سوء کنی؟
این کلام مانند صاعقهای بر مغز ثعلبه فرود آمد، فریادی زد و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد، در پای کوه شب و روز با پریشانی و بیقراری و گریه و زاری به سر برد و دائم میگفت: «خدایا! تو معروف به آمرزشی و من موصوف به گناهم.»
مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها ناله و بیقراری مینمود و عذر تقصیر به پیشگاه خدا میبرد و طلب عفو میکرد.
روز و شبها سپری شد و جریان ادامه پیدا کرد و پیوسته ثعلبهرحمهالله
در گریه و زاری بود تا این که پیامبر اعظمصلىاللهعليهوآلهوسلم
از سفر جهاد مراجعت فرمود، سعید برگشت وقتی به خانه آمد، قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید؟
همسر وی ماجرا را برای او شرح داد و گفت: هم اکنون در کوه و بیابان با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است.
سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و برای جستجوی ثعلبه به هر طرف روی آورد، او را در بیابان یافت که دست بر سر نهاده و پیوسته میگوید: ای وای بر پریشانی و پشیمانی، ای وای بر شرمساری، ای وای بر رسوایی روز رستاخیز.
سعید نزدیک شد و او را دلداری داد و گفت: برادر برخیز تا حضور پیامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شرفیاب شویم تا این درد را داروئی و برای این رنج شفائی بیابد.
ثعلبه گفت: اگر لازم است حتماً به حضور پیامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریز پا به خدمت پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ببری.
سعید ناچار دستهای او را بست و طناب در گردنش انداخت و بدین گونه وارد مدینه شدند.
ثعلبه دختری به نام «حمصانه» داشت، چون خبر آمدن پدرش را شنید؛ دوان دوان به سوی او شتافت، ولی همین که پدر را با آن حالت دید، اشک تأثر از دیدگان فرو ریخت و گفت: ای پدر این چه وضعی است؟
ثعلبه گفت: فرزندم این حال گناهکار در دنیاست، قیامت او معلوم نیست.
همان طوری که میآمدند از در خانه صحابه میگذشتند و همه پس از شنیدن جریان، او را از خود میراندند.
آمدند تا به درب خانه پیامبر اعظمصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسیدند، ثعلبه فریاد زد: المذنب (گناهکار).
حضرت اجازه ورود داد و پرسیدند: ثعلبه این چه وضعی است؟
ثعلبه خلاصه جریان را نقل کرد.
حضرت فرمود: گناهی عظیم از تو سر زده، از اینجا برو با خدا راز و نیاز کن و طلب آمرزش نما.
ثعلبه از شهر دور شد و در بیابانها با خدا راز و نیاز میکرد و مینالید، چند روزی در حال سوز و گداز بود که هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه را بر پیامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
خواند:
«نیکان کسانی هستند که هرگاه کار ناشایستی از آنها سر زد، خدا را به یاد آرند و از گناه خود به درگاه خدا توبه کنند، کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد، آنها کسانی هستند که بر انجام کارهای زشت اصرار نورزند، زیرا به زشتی گناه آگاه هستند.»
فرشته وحی عرض کرد: یا رسول اللَّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
خداوند میفرماید: از ما بخواه که ثعلبه را بیامرزیم.
حضرت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، علیعليهالسلام
و سلمانرحمهالله
را به دنبال ثعلبه فرستادند؛ در میان راه شبانی به آنها رسید، حضرت سراغ ثعلبه را از او گرفت، چوپان گفت: شبها شخصی زیر این درخت میآید و مینالد، حضرت علیعليهالسلام
و سلمانرحمهالله
صبر کردند تا شب فرا رسید؛ ثعلبه آمد، علیعليهالسلام
به او فرمودند: ای ثعلبه مژده باد بر تو که خدا تو را آمرزید و اکنون پیامبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
تو را میخواند و آنگاه آیه شریفهای که بر پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
نازل شده بود، قرائت فرمودند.
ثعلبه برخاست و همراه حضرت به مدینه آمد و یک راست وارد مسجد پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
شد، حضرت مشغول نماز عشا بود، آنها نیز اقتدا کردند، حضرت بعد از خواندن سوره حمد شروع به خواندن سوره تکاثر فرمود، همین که آیه اول را خواند:(
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ
)
؛ شما مردم را از زیادی مال و فرزندان سخت (از یاد خدا و مرگ) غافل داشته است؛ ثعلبه نعرهای زد.
حضرت آیه دوم را قرائت فرمود:(
حَتَّىٰ زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ
)
تا آنجا که به گور و ملاقات اهل قبول رفتید، دوباره فریاد بلندی برآورد و چون آیه سوم را شنید، «(
كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ
)
به زودی خواهید دانست که پس از مرگ چه سختیهایی در پیش دارید.
ناگهان ثعلبه نالهای دردناک برآورد و نقش زمین شد، بعد از نماز پیامبر دستور دادند آب آوردند و به صورتش پاشیدند، ولی او به هوش نیامد، وقتی خوب نگاه کردند، دیدند ثعلبه جان به جان آفرین تسلیم کرده است
وقتی که جریان عفو ثعلبهرحمهالله
توسط پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به مردم گفته شده، همه گفتند: خوشا به حال او که عاقبت به خیر شد و آمرزیده از دنیا رفت.
یادآوری: در بخش چشم چرانی استفاده زیادی از کتاب چشم و نگاه، نوشته حجةالاسلام و المسلمین محمدحسین حقجو گردیده است که در همین جا از ایشان تشکر میکنیم.