• شروع
  • قبلی
  • 20 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9644 / دانلود: 1850
اندازه اندازه اندازه
شکوفه های خرد و اندیشه خلاصه کتاب ارزشمند کلیله و دمنه

شکوفه های خرد و اندیشه خلاصه کتاب ارزشمند کلیله و دمنه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

باب اول : داستان شیر و گاو نر :

اشاره

پس این باب در خصوص کسانی است که با هم دوستی دارند ولی در اثر بدگویی و سخن چینی دیگران، دوستی آنان به عداوت و دشمنی تبدیل و فساد و تباهی در میان آنان راه پیدا می کند.

داستان بازرگان و فرزندان

می گویند بازرگانی بود که اموال بسیار داشت ولی فرزندان او بجای کسب و کار با تن پروری و خوش گذرانی اموال او را تلف می نمودند پس پدر آنان را نصیحت کرد و از راه پند و اندرز راه صحیح را به آنان نشان داد، و سخنان پدر در آنها اثر کرد و باعث شد که در راه درست قدم بردارند. سپس پسر بزرگتر تصمیم گرفت به سفر تجارتی در سرزمین های دور برود. به همراه کاروان تجارتی خود دو گاو قوی نر انتخاب و سفر خود را شروع کرد. نام این دو گاو یکی شتربه و دیگری نندبه بود. سپس در بین راه در مسیر جنگل شتربه به داخل منجلاب و باتلاقی فرو رفت و با تلاش فراوان او را از این باتلاق بیرون آوردند ولی او در اثر این حادثه دچار صدمات زیادی شد به طوری که نمی توانست راه برود. در این زمان پسر بزرگ بازرگان، فردی را مامور پرستاری او کرد تا از او پذیرایی کند و پس از خوب شدن شتربه خود را به کاروان برسانند ولی آن شخص پس از یک روز پذیرایی خسته شد و شتربه را به حال خود رها کرد و خود را به کاروان رسانده و به دروغ گفت که شتربه هلاک شد. و اما شتربه با سختی تمام خود را به مرغزاری پرآب و علف و گیاه رسانیده که در جهان بی نظیر بود و خوراک و غذای فراوان خورده و قوت گرفت و پس از مدتی سلامت کامل خود را بازیافت و در یکی از روز ها از روی خوشی و سرمستی صدای خود را با شدت تمام در آن بیشه رها کرد و در حوالی آن مرغزار، شیر جوانی با سایر وحوش و درندگان که تحت فرمان او بودند زندگی می کرد و این شیر جوان که در تمام عمر خود گاو ندیده بود چون صدای نعره گاو را شنید به شدت ترسید ولی ترس خود را از سایر حیوانات پنهان نمود و در میان پیروان او دو شغال زندگی می کردند نام یکی کلیله و نام دیگری دمنه بود و دمنه که حریص تر و جسورتر بود با طعنه به کلیله گفت چرا شیر از جای خود تکان نمی خورد و کلیله گفت چکار داریم، ما در این درگاه چیزی گیرمان می آید و زندگی می کنیم پس بهتر آن است که در کاری که به ما ربطی ندارد وارد نشویم زیرا ممکن است بلایی بر سر ما بیاید مثل آن بلایی که بر سر بوزینه (میمون) آمد دمنه گفت که داستان آن چیست گفت نقل کرده اند که روزی بوزینه ای نجاری را دید که بر روی چوبی نشسته آن را می برید و در وسیله کار او دو میخ بزرگ بود که اولی را می کوبید و قبل از آن که دومی را بکوبد میخ اول را در می آورد سپس برای انجام کار از محل خود خارج شد و آن بوزینه بلافاصله کار او را تقلید کرده و وپس از آنکه میخ اول را کوبید بیضه های او ما بین دو قطعه چوب قرار گرفت و بدون اینکه او میخ اول را در بیاورد میخ دوم را کوبید پس بیضه های او ما بین دوقطعه چوب قرار گرفته و از درد بیهوش شد و وقتی چون نجار برگشت بوزینه را به سختی حرکت داد که در اثر آن حرکت شدید بوزینه هلاک شد. و لذا بعد از این واقعه، اینگونه اعمال ضرب المثل شد و گفتند (نجاری کار بوزینه نیست) اما دمنه گفت که ما بایستی در کار و علت این موضوع جستجو کنیم. کلیله پاسخ داد چگونه گفت در این حالت به شیر نزدیک می شویم و خود را با نصیحت به او عزیز می نمائیم تا علت را جویا و بر آن آگاه شویم و کلیله تسلیم شد و دمنه به نزد شیر رفته و بعد از سخنان زیاد، علت حیرت شیر و اندوه او را جویا شد و شیر می خواست که حالت خود را پنهان نماید که ناگهان شتربه فریاد بلند دیگری با شدت تمام سر داده و شیر که به شدت ترسیده بود دیگر نتوانست علت ترس شدید خود را پنهان نماید و مجبور شد که علت ترس را بیان نماید و گفت که او فکر می کند که این صدا ترسناک مربوط به موجودی خطرناک و ترسناک باشد. سپس دمنه گفت ای پادشاه جنگل آگاه باش که هر صدایی دلیل بر ترسناک بودن صاحب صدا نیست و این موضوع مثل داستان آن روباه است که در جنگل می رفت و به طبل بزرگی رسید که شاخه درختان از برخورد با آن صدای ترسناکی ایجاد می کرد پس بر آن حمله کرد و آن را درید تا گوشت آن را بخورد ولی دید که تکه پوستی بیشتر نیست به شیر گفت اگر مرا اجازه دهی بروم و خبر این موضوع را معلوم نمایم. پس شیر اجازه داد و دمنه رفت و خبر آورد که گاوی را دیدم و شیر از قوت و قدرت او سئوال نمود و دمنه گفت دستور بده او را پیش تو بیاورم و آن وقت نزد گاو رفته گفت پادشاه درندگان تو را احضار نمود، پس شتربه گفت اگر مرا وعده سلامت بدهی که از او ایمن هستم با تو می آیم و دمنه او را تسلی داده و هر دو به سوی شیر حرکت نمودند و شیر از شتربه سئوال کرد به چه منظور به اینجا آمدی شتربه داستان خود را بیان کرد پس شیر به او گفت حال که چنین است نزد ما بمان و آن وقت پس از علم به سادگی و بی آزاری شتربه، او را محرم اسرار خود دانست و اعتماد کامل بر او نمود. سپس دمنه چون این مقام و منزلت را برای شتربه دید بر او حسد برده و با کلیله مشورت نمود و کلیله گفت بر سر تو آن آمد که بر آن مرد پارسا آمد. دمنه گفت داستان آن چیست گفت پادشاهی به زاهدی لباس و خلعت گرانبها داد و دزدی آن را دیده و خود را به او نزدیک کرد تا حدی که خود را محرم زندگی او قرار داد و آنوقت در فرصتی مناسب آن لباس گرانبها را سرقت نموده فرار کرد. سپس زاهد. به دنبال او رفت و در جنگل دو شکارچی با هم جنگ نمودند و یکدیگر را مجروح کردند و روباهی آمده و خون ایشان را که به زمین ریخته بود می خورد سپس کسانی که در جنگل درخت قطع می کردند درخت سروی را قطع کردند که بر روباه افتاده و روباه کشته شد. سپس زاهد شب هنگام به شهر رسید و در خانه زن بد کاره ای ساکن شد. آن زن بدکاره چند کنیز داشت که یکی زیبا رو بود و جوانی به آن کنیز نظر داشت و نمی گذاشت دیگران به او نزدیک شوند و آن زن بد کاره نمی توانست از او در آمدی حاصل نماید تا آنکه در شبی که زاهد آمده بود حیله کرد تا آن جوان را هلاک و گناه آن را به گردن زاهد اندازد سپس شراب فراوان به آن دو داد و زهری خطر ناک در لوله ای نازک قرار داد و یک سر آن را در مخرج آن جوان قرار داد و خواست که زهر را در بدن آن جوان بدمد که ناگهان بادی از آن جوان خارج و زهر در حلق آن زن بدکاره فرو رفته و در دم جان داد. زاهد چون این حال را مشاهده کرد از خانه فرار نموده و به خانه کفاشی پناه برد. زن کفاش خائن بود و واسطه فساد آنان زنی دلاک بود. پس به مرد خائن پیام داد در این حال کفش گر برگشت و زن را خارج خانه دید او را به ستونی محکم بست. به خاطر سابقه ای که از او شنیده بود خواست که او را مجازات کند که زن آن دلاک آمد و زن کفش گر را بر ستون بسته دید گفت چرا نمی آیی او گفت بیا جای من خود را به ستون ببند و من رفته و برگردم. پس چون او را به ستون بست، کفاش از خواب بیدار شد و دماغ زن دلاک را برید و گفت به نزد آن فاسق ببر و وقتی زن کفش گر برگشت و زن دلاک را دید که دماغ او بریده بلافاصله او را باز کرد و خود را بست و فریاد برآورد و به مکر و حیله (که ای خداوند من بی گناه بودم دماغ مرا به من باز گردان تا کفاش بداند که من بی گناهم) سپس کفاش چراغ روشن کرد و شروع کرد به عذرخواهی و در این زمان زن دلاک بینی به دست به خانه آمد شوهرش وسیله حجامت خواست تا به خانه ثروتمند شهر برود پس آن زن فریاد زد بینی بینی پس با این مکر او هم کار خود را توجیه کرد. در این زمان نزدیکان زن دلاک حاضر شده و دلاک را نزد قاضی برای مجازات بردند و زاهد به محکمه قاضی آمد و گفت اینهمه بلایا همه از وجود خودمان به ما رسیده اگر من فریفته دنیا نمی شدم اینهمه دردسر نمی کشیدم و اگر آن روباه حریص به خوردن خون نمی شد نمی مرد و آن زن بدکاره که قصد قتل آن جوان نموده بود به مکر خود هلاک نمی شد و آن زن دلاک هم در ترویج فساد می کوشید، بینی او بریده نمی شد و ، دمنه گفت حال من چکار کنم کلیله گفت تو نظرت چیست گفت بایستی او را هلاک نماییم کلیله گفت قدرت او از تو بیشتر است و شیر هم حامی اوست گفت پس باید به حیله ای این کار را انجام دهیم آنطور که کلاغی به حیله مار را هلاک کرد گفت چگونه گفت آورده اند که کلاغی در بالای کوهی خانه داشت و در آن حوالی سوراخ ماری بود پس هرگاه کلاغ بچه دار می شد آن مار آن جوجه را می خورد چون اعمال مار از حد گذشت، زاغ در مانده شد و شکایت به پیش شغالی برد که سابقه دوستی با او داشت و گفت می خواهم چون مار خوابیده است ناگهان چشمهای او را در بیاورم، سپس شغال گفت این کار خردمندانه نیست چون ممکن است به بلای ماهی خور که می خواست خرچنگی را هلاک کند دچار شوی گفت داستان او چیست گفت که ماهی خواری بر لب برکه آبی ساکن بود و به اندازه نیاز خود ماهی می گرفت، چون پیر شد دیگر نمی توانست شکار نماید. پس خرچنگی آمد و گفت تو را غمگین می بینم، مرغ ماهی خوار به دروغ گفت امروز دو صیاد ماهی آمدند و با هم سخن گفتند که در این برکه ماهی زیاد است دومی گفت بریم برکه پایین، ماهی ها را بگیریم بعد به این برکه می آئیم پس اگر چنین شود من از گرسنگی خواهم مرد سپس خرچنگ رفته ماهیان را خبردار نموده و همه ماهیان برای نجات خود از ماهی خوار مشورت خواستند، ماهی خوار گفت با صیاد مبارزه نمی توان نمود ولی در این نزدیکی آبگیری می شناسم که بسیار عالی است اگر همه به آن محل منتقل شوید زندگی خوش و راحتی خواهید داشت. سپس ماهیان گفتند این امر بدون یاری تو ممکن نیست و آنوقت با خواهش بسیار ماهی خوار را راضی کردند تا هر روز چند ماهی را به آن برکه مصفا ببرد و بعد از آن توافق، کار ماهی خوار آن بود که هر روز به بهانه بردن ماهی ها به آن برکه، تعداد زیادی از آنها را گرفته بر بالای تپه ای بلند می خورد و باز می گشت چند روز بر این منوال گذشت خرچنگ از او خواست که او را نیز به آن برکه ببرد پس ماهی خوار او را روی گردن خود سوار و پرواز نمود چون خرچنگ به بالای بلندی رسید، از دور استخوانهای ماهیان را دیده و فهمید که ماهی خوار آنان را فریب داده است سپس فکر کرده حلق ماهی خوار را گرفته و او را به زمین انداخته و هلاک کرد و آنوقت به سوی بقیه ماهیان آمده و شرح وضعیت داد و ماهیان بقیه عمر را در سلامت سپری نمودند و آنوقت شغال به کلاغ گفت اما من راهی را به تو نشان می دهم که از آن راه مار را هلاک نمایی گفت چکار کنم گفت پرواز نما و در شهر لباس زیبایی را سرقت نما، طوری که مردمان آن را ببینند سپس آهسته آهسته جوری که مردم تو را تعقیب نمایند به سمت مار برو و آن لباس را روی سر او بینداز و مردم که در تعقیب تو هستند برای گرفتن لباس، آن مار را خواهند کشت و تو نجات می یابی پس او چنین کرده و از شر آن مار رهایی یافت. آنوقت کلیله گفت چگونه بر او حیله نماییم دمنه گفت آنگونه که خرگوش به حیله شیر را هلاک کرد گفت چگونه، گفت در جنگلی وحوش بسیاری با شیر زندگی می کردند که به جهت حملات روزانه شیر به آنان، روزگار آنان تیره و تار شده بود، پس با شیر مذاکره نمودند که اگر تو تعرض روزانه خود به همه ما را متوقف کنی، ما روزانه یکی از اهالی جنگل را به سمت تو هدایت می نماییم تا خوراک تو شود و شیر موافقت کرد و در روزی که قرعه به نام خرگوش افتاد، به یاران خود گفت اگر به من فرصتی بدهید من شما را بطور کلی از شر این شیر جبار و خونخوار رهایی خواهم داد، یاران موافقت نموده و او ساعتی توقف نمود تا از وقت صبحانه شیر گذشت سپس آهسته به سوی شیر که از گرسنگی عصبانی بود رفت شیر با عصبانیت از او بازخواست کرد خرگوش گفت که برای صبحانه شما خرگوشی را با من فرستاده بودند که در میانه راه شیری آن را گرفته و برد و گفت من سلطان جنگل هستم و من به شتاب آمدم تا شما را خبر دهم شیر بلافاصله گفت برویم او را به من نشان بده خرگوش او را سر چاهی آورده و به شیر گفت من از آن شیر داخل چاه می ترسم مرا در بغل بگیر و به سر چاه بیاور تا او را به تو نشان بدهم، سپس شیر به این حرف عمل کرد و به چاه نگاهی کرد و عکس خود و خرگوش را در آب چاه دید و آنوقت از روی خشم خرگوش را به کناری انداخته و خود را به داخل چاه انداخته و با این مکر خرگوش هلاک گردید. سپس کلیله گفت اگر بتوانی گاو را هلاک کنی به طوری که رنج آن به شیر نرسد مشکلی نیست بعد از این صحبت، دمنه با فاصله چند روز به دیدار شیر رفته و غمناک کنار او نشست و شیر علت آن را پرسید و دمنه به دروغ گفت که شتربه در صدد توطئه قتل اوست تا سلطان جنگل شود و اگر شیر می خواهد که مانند آن ماهی گرفتار نشود باید در کار شتربه تعجیل نماید، شیر گفت کدام ماهی گفت سه ماهی در برکه ای زندگی می کردند که دو ماهی زیرک و ماهی سوم زیرک نبود پس ماهی گیران برای صید آنان آمدند اولی خود را از روی آب به داخل رودخانه پرت کرد و فرار نمود و دومی خود را به مردن زد و او هم فرار کرد ولی سومی به چپ و راست می رفت تا به دام ماهیگیران افتاد، پس سعایت و گفتار فراوان دمنه باعث شد که شیر به گاو بسیار بد گمان شود ولی در عین حال شیر گفت بارها من در جمع تعریف شتربه را کرده ام و در حال چگونه خواهد شد، دمنه گفت هرگونه فرصت به او، باعث نابودی تو خواهد شد در اینجا دمنه از وضعیت ظاهر و نحوه رفتار و حرکت گاو تعبیر های بد را ارائه نمود و گفت اگر خوب نگاه کنی اندیشه های او از ظاهر ناجور و زشت او معلوم است ومی بینی که وقتی به سوی شما می آید چگونه به چپ و راست نگاه می کند و موقعیت جنگ را بررسی می نماید و ....، و از طرف دیگر نزد شتربه با حالت غمناک رفته و شتربه از او پرسید که علت غم تو چیست و دمنه گفت ترس و هراس دارم و شتربه گفت آیا از شیر نفرت و هراسی داری دمنه گفت از افراد معتمد شنیده ام که شیر گفته است که شتربه خوب چاق و چله شده و دیگر نیازی به او نداریم و بهتر است از گوشت او برای همه وحوش مهمانی ترتیب دهیم و من چون این را شنیدم برای نجات تو آمدم چون شتربه این سخنان را شنید و عهد های محبت آمیز شیر را نیز در خاطر داشت و اینکه از او نیز خیانتی صادر نشده بود با خود گفت مبادا مانند آن مرغ ماهی خوار خطا کنم که در آب روشنایی ستاره را می دید و به گمان ماهی می خواست آن را بگیرد و هیچ موفق نمی شد. و در روز بعد هرگاه هر ماهی را می دید گمان می کرد که همان روشنایی قبل است و قصد آن نمی کرد تا آنکه همه روز گرسنه بود و دمنه گفت از این سخنان در گذر و فکر نجات خود باش شتربه گفت من اخلاق شیر را آزموده ام او با من خصومتی ندارد بلکه نزدیکان او در هلاک من می کوشند که اگر اینگونه باشد داستان من مانند داستان گرگ و زاغ و شغال خواهد بود که قصد هلاک شتر را کردند دمنه گفت داستان چیست گفت که در داستان هاست که زاغی و گرگی و شغالی در خدمت شیری بودند و شتر بازرگانی به آن منطقه وارد شد و نزد شیر بماند و در یکی از روز ها شیر با فیل عظیم الجثه ای مجبور به جنگ شد و از آن جنگ صدمه بسیار دید و دیگر قادر به شکار نبود. سپس زاغ و گرگ و شغال با هم توطئه نمودند و زاغ نزد شیر رفت و گفت همه ما گرسنه ایم و شتر در پیش ما اجنبی است و گفت و گوی بسیار نمود و شیر حرفی نزد در این زمان همگی نزد شتر رفتند و گفتند وضعیت بد است و همه بایستی نزد شیر رویم و به او بگوئیم جان ما فدای شما باد پس ای سلطان ما را بخور تا از رنج گرسنگی رهایی یابی و آنوقت همگی نزد شیر رفته و خود را عرضه نمودند ولی هر کدام عیبی بر گوشت و خون خود نهادند تا نوبت به شتر رسید تا او دهان خود را بازکرد و خود را به شیر عرضه نمود همگی تصدیق کردند و ناگهان به او حمله ور شده و او را تکه تکه کردند پس دمنه گفت خردمند در جنگ شتاب نکند و هر کس دشمن را خوار شمارد ممکن است به بلای وکیل دریا که با حقیر شمردن طیطوی که نوعی از مرغان آبی است دچار شود، شتربه گفت چگونه، و دمنه گفت آورده اند که نوعی از مرغان دریایی که او را طیطوی می گویند با جفت خود در ساحلی زندگی می کردند و طیطوی ماده گفت الان وقت جوجه آوردن ماست و می ترسم که وکیل دریا در موج در آید و جوجه ها را بر باید پس طیطوی، وکیل دریا را تهدید کرد و طیطوی ماده گفت به چه قوت او را تهدید می کنی و خوب است جای امنی جستجو کنی والا می ترسم که به ما برسد آنچه که به لاک پشت (باخه) رسید گفت چگونه گفت در آبگیری دو مرغابی و یک لاک پشت ساکن بودند و میان آنان دوستی برقرار شده بود اما پس از مدتی آب آبگیر رو به نقصان نمود و همه مرغان به نزد لاک پشت رفتند و گفتند که برای خداحافظی آمدیم، لاک پشت گفت من نیز به این مصیبت دچارم پس مرا هم با خود ببرید و مرغان گفتند شرط آنست که چون تو را به هوا می بریم به محض آنکه چشم مردم به ما بیفتد هر کدام سخنی گویند، پس شرط ما با تو آنست که به گفتگوی آنان توجه نکنی و لب نگشایی، پس لاک پشت قبول نمود و مرغان چوبی آوردند و لاک پشت میانه آن را به دندان گرفت و مرغان پرواز کردند و چون به اوج رسیدند مردم به شگفت آمده و هر کدام فریاد می نمودند که مرغان لاک پشت می برند و لاک پشت طاقت نیاورد و گفت (تا کور شود هر آنکه نتواند دید) سپس دهان گشود و به زمین سقوط کرد و سقوط او با هلاک شدن او با هم قرین شد. پس جفت نر گفت نصیحت تورا شنیدم ولی نترس و آنوقت جفت ماده تخم نهاده ولی وکیل دریا از غرور جفت نر در خشم شد و دریا در موج در آمد و جوجه های آنان را برد و طیطوی ماده به طیطوی نر اعتراض کرد و گفت تو به نادانی جوجه های مرا به کشتن دادی و طیطوی نر گفت من انتقام خود از وکیل دریا می گیرم و آنوقت به نزد سایر مرغان رفت و آنان را به اتحاد با خود دعوت کرد مرغان همگی به نزد سیمرغ رفته و داستان را به او نقل کردند. و در این زمان وکیل دریا چون اتحاد آنان را دید جوجه های آنان را بازگردانید. بعد از این سخنان دمنه گفت این افسانه ها را گفتم تا بدانی این دشمن را نبایست خوار شمرد، سپس شتربه گفت من به جنگ با او پیش دستی نخواهم کرد اما جان خود را نیز دوست دارم و دمنه گفت چون نزدیک او رفتی و علامت خطر دیدی که راست نشسته و قد خود بلند نموده و دم خود تکان می دهد بدان که قصد تو دارد در این زمان دمنه به همراه کلیله نزد شیر رفته و همزمان گاو هم رسید شیر چون او را دید راست ایستاد و می غرید و دم تکان می داد پس گاو هم از ترس حالت دفاعی به خود گرفت و در این زمان جنگ بین آن دو آغاز شد و کلیله به دمنه اعتراض کرد که برای منفعت خود شیر را به بلا دچار کردی ولی می دانستم که نصیحت من در تو اثر نمی کند همانطور که نصیحت آن مرد به آن مرغ بی اثر بود در زمانی که به او میگفت که تلاش بیهوده در معالجه چیزی که علاج نمی پذیرد بکار نبر، دمنه پرسید چگونه کلیله گفت آورده اند که جماعتی از بوزینگان در کوهی ساکن بودند. سپس سرمای شدید بر آنان واقع شد و از شدت سرما به دنبال پناهگاه بودند و ناگهان کرم شب تابی را دیدند و گمان کردند که آتش است و آنوقت بر آن هیزم میگذاشتند و می دمیدند تا هیزم آتش بگیرد و مرغی از روی درخت بر آنان فریاد می آورد که آن آتش نیست و در این زمان مردی به او رسید و به مرغ گفت رنج مبر که آنان به گفتار تو توجهی نمی نمایند. پس مرغ بی توجه از درخت پائین آمد تا حقیقت امر را به بوزینگان تفهیم کند ولی به محض نزدیک شدن بوزینگان بر او حمله آورده و او را هلاک کردند پس تو هم به همان راه رفتی و وقتی پشیمان می شوی که سود ندارد، کرد همانطور که نصیحت آن شخص زرنگ و مکار به شریک غافل خود سود نداشت، دمنه گفت چگونه کلیله گفت آورده اند که دو شریک بودند یکی زرنگ و مکار و دیگری غافل و ساده و در شهر ها مسافرت می نمودند و در راه کیسه ای طلا پیدا کردند و چون نزدیک شهر رسیدند خواستند تا آن را با هم قسمت نمایند ولی آن یکی که مکار بود به شریک خود گفت چرا قسمت کنیم بهتر است که به قدر نیاز برداریم و بقیه را در این محل پنهان نماییم و هر بار که احتیاج پیدا کردیم به قدر نیاز از بقیه برداشت نمائیم و موافقت کرده و مابقی گنج را در محلی زیر درختی بزرگ پنهان نمودند و بعد از بازگشت به شهر آن شریک که مکار بود به سرعت برگشته تمامی طلا ها را سرقت نمود و بعد از مدتی شریک ساده به او گفت بریم و مقداری از آن طلا ها را برداریم و تقسیم کنیم سپس به اتفاق آمدند و گنج را ندیدند و آنکه سارق بود دست در گریبان آن ساده دل برده و گفت تو گنج را بردی چون کسی دیگر خبر نداشت پس مجادله آنان به محکمه قاضی رسید و قاضی از آن مکار شاهد خواست و آن سارق مکار پیش پدر خود آمد و گفت اگر با من همراهی کنی و در میان حفره درخت وارد شوی و وقتی فردا که قاضی می آید به حقانیت من شهادت دهی همه گنج ها نصیب ما خواهد شد در این زمان پدر او را نصیحت نمود که این حیله تو ممکن است گریبان گیر تو شود و مکر تو مانند مکر آن قورباغه شود گفت چگونه گفت قورباغه ای در جوار ماری زندگی می کرد هرگاه که بچه ای از او بوجود می آمد مار آن را می خورد و آن قورباغه با خرچنگی دوستی داشت و به او گفت که مشکل مرا حل کن که من دشمن قوی و قدرتمند دارم، خرچنگ به او گفت بر دشمن قدرتمند جز با مکر و حیله نمی توان پیروز شد و آنوقت او را تعلیم کرد که در فلان محل یک راسو که دشمن مار است زندگی می کند تو چند ماهی از محل زندگی او تا نزدیک لانه مار قرار بده و آنوقت راسو به دنبال ماهی تا نزدیک لانه مار آمده و او را هلاک خواهد نمود پس قورباغه چنین کرد و راسو بدنبال خوردن ماهی ها آمد و مار را هم خورد ولی به این پرسه زدن عادت کرد و به همان عادت در آن اطراف پرسه میزد اما هیچ ماهی پیدا نکرد و در این زمان قورباغه و همه بچه های او را پیدا کرد و خورد سپس آن سارق مکار به پدر خود گفت این سخنان را کنار بگذار و به آنچه می گویم عمل نما و آن پیر مرد فریب پسر را خورد و به آنچه او گفت عمل نمود و روز بعد قاضی به اتفاق آن دو و جمعیت بسیار از مردم نزدیک آن درخت رفت و قاضی رو به درخت کرده و گفت داستان آن طلا چیست و چه کسی آن را برداشته است در این زمان از داخل درخت صدا آمد که فلان کس برده است و قاضی دانست که در میان درخت شخصی این سخنان را می گوید و دستور داد هیزم آوردند و درخت را آتش زد و آن پیرمرد که وضعیت را خطرناک دید از میان درخت بیرون آمد و در نتیجه خیانت آن مکار آشکار و پدر آن مرد مکار از شدت این احوال هلاک و پسر بعد از تحمل مجازات از سوی قاضی، پدر مرده را به دوش کشیده به خانه برد و آن شریک ساده دل، صاحب تمامی آن گنج گردید، پس کلیله گفت این مثل را آوردم تا بدانی عاقبت کار مکاری و فریبکاری چیست و مثل دوستی با امثال تو داستان آن بازرگان است پس دمنه گفت چگونه است و داستان آن چیست کلیله گفت آورده اند که بازرگانی کم سرمایه بود که می خواست به سفر رود و حدود سیصد کیلو آهن داشت که آنها را به رسم امانت به شخصی سپرد چون از سفر آمد آن شخص آهن ها را فروخته و به بازرگان که از سفر برگشته بود گفت که من آهن ها را در انبار قرار داده بودم و موش ها همه آن آهن ها را خوردند در این زمان بازرگان از نزد او خارج و فرزند آن خائن را از نظر ها، پنهان نمود و چون در شهر ندا نمودند، بازرگان گفت من باز شکاری دیدم که کودک را بر هوا می برد و آن مرد خائن گفت چطور این پرنده می تواند کودکی را به هوا ببرد، بازرگان گفت عجیب نیست در شهری که موشهای او این مقدار آهن را بخورند البته پرنده نیز می تواند کودکی را به هوا ببرد، آنوقت مرد خائن گفت پسر را بازگردان و آهن را ببر، و کلیله ادامه داد که این را گفتم تا بدانی که همنشینی با تو جز شر و بدی ثمری ندارد پس چون گفتار آنها به این مرحله رسید شیر شتربه را هلاک کرده و سپس پشیمان شد و پس از آن با هر یک از حیوانات خلوت نموده و با آنها گفتگو می کرد تا اینکه یک شب پلنگ به مجلسی که کلیله و دمنه داشتند گذر کرد و ایستاده و گوش داد و شاهد سرزنشهای کلیله به دمنه بود تا اینکه کلیله به دمنه گفت تو مکر و حیله کردی، پس از من دور شو ولی دمنه گفت کار از کار گذشته و آن را فراموش کن و پلنگ موضوع را به مادر شیر اطلاع داد و مادر شیر نزد شیر آمد و علت غمگین بودن سلطان جنگل را پرسید و شیر داستان شتربه را تعریف و جواب مادر را شنید و خیانت دمنه آشکار شد و شیر همه حیوانات را جمع کرد و مادر خود را هم خبر نمود، دمنه اوضاع را پرخطر دید و مادر شیر به او گفت خیانت تو ظاهر شده و دروغ تو در خصوص شتربه معلوم و انصاف نیست که شیر ترا زنده بگذارد و آنوقت دمنه سخنانی در دفاع از خود اظهار کرد و شیر اراده کرد که کار او به قضاوت قضات بسپارد ولی دمنه گفت چه کسی از تو عادل تر اگر تو کار خوب مرا به بدی جواب دهی. به تو آن خواهد رسید که به آن زن رسید که در کار خود تعجیل کرد شیر گفت آن داستان چیست گفت نقل است که در شهر کشمیر بازرگانی بود که زنی زیبا داشت و جوانی نقاش فاسد، در همسایگی او بود که زن را فریب داده و با او ارتباط بر قرار کرد و زن به او گفت چیزی بساز که میان من و تو نشانه ای باشد گفت چادری دو رنگ میسازم هرگاه آن را دیدی بیرون بیا و پس از مدتی نقاش فاسد، از خانه دور شد و غلامی که بر این راز آگاه شده بود، چادر از دختر نقاش گرفته و با زن بازرگان شهوت رانی کرد و وقتی جوان نقاش فاسد برگشت زن به او گفت چرا زود آمدی و آن نقاش فاسد ماجرا را فهمیده و چادر را آتش زد. پس در کار من تعجیل نکن ولی مادر شیر چون سخنان فریبنده و اغوا آمیز دمنه را شنید، ترسید که سخنان فریبنده او در شیر اثر نماید پس به شیر اعتراض کرد که در مجازات دمنه تاخیر نکن و لذا شیر دستور حبس دمنه را صادر کرد و او را به زندان انداخت در این زمان کلیله پنهانی به ملاقات او رفت و پس از سرزنش او گفت بهترین کار این است که به گناه خود اعتراف کنی زیرا در این اوضاع قطعا هلاک می شوی ولی دمنه گفت بگذار تا فردا فکر کنم و به تو جواب دهم سپس کلیله رنجور برگشت و از غصه وفات نمود و حیوانی وحشی که با دمنه محبوس بود به سخن آنان بیدار و روز بعد ماجرا را به مادر شیر گفت و او خبر را به شیر داد و شیر جلسه محاکمه دمنه را تشکیل داده و دمنه در آن جلسه خود را بی گناه معرفی نمود و گفت هر کس در کار من یقین دارد سخن گوید و هر که شک و شبهه دارد سخن نگوید و هر که چنین کند و مرا هلاک نماید به او آن رسد که به آن مدعی رسید، قضات گفتند آن چگونه است دمنه گفت در یکی از شهر های عراق پزشکی دانا زندگی می کرد تا اینکه چشمان او بسیار ضعیف شد. پس شخص نادانی، عرصه را خالی دید و ادعای دانش علم پزشکی نمود. پادشاه شهر دختری داشت که به برادر زاده خود داده بود و در زمان زائیدن بیمار شده بود در این زمان پزشک دانا را حاضر کردند و او نسخه درمان را نوشت ولی گفت چشمان من خوب نمیبیند و آن که به دروغ مدعی علم و دانش طب شده بود حاضر شد و گفت من می سازم سپس بجای دارو، زهری ساخت و به دختر داد و دختر هلاک شد و پادشاه فرمان داد که از آن دارو که زهری کشنده بود به آن مدعی دروغین دادند که خورد و او نیز هلاک شد و دمنه گفت من این داستان را گفتم که با جهالت خود مرا به هلاکت نرسانید پس قاضی دستور داد تا او را مجددا به زندان بردند و یکی از دوستان کلیله به نام روزبه به ملاقات دمنه آمد و خبر مرگ کلیله را به او داد و دمنه غمگین شد و آهی کشید و پیمان دوستی با روزبه بست و گفت من و کلیله گنجی پنهان نموده ایم برو آن گنج را بیاور، روزبه گنج را آورده وتقسیم کردند و توصیه کرد که همیشه پیش شیر باشد و اخبار را به او برساند و روز بعد رئیس قضات ماجرا را به شیر گزارش داد و مادر شیر از جریان مطلع شد و در اعتراض گفت که شیر بین حقیقت و دروغ فرق نمی گذارد و با خشم فراوان، شیر را ترک کرد سپس دوباره دمنه را به داد گاه بردند رئیس قضات به او گفت هر چند همگی ساکتند ولی دلهای همه در خیانت تو گواهی می دهند دمنه گفت امر قضاوت بر پایه حدس و گمان شایسته نیست و لذا هر کس گواهی دهد در کاری که آگاهی و اطمینان در آن ندارد به او آن رسد که به آن نادان رسید، قاضی گفت چگونه و دمنه گفت مرزبانی بود که همسری زیبا به نام بهارویه داشت و کارگر و غلامی نا نجیب داشت که می خواست زن را فریب دهد و چون نا امید شد از صیادی دو طوطی خرید و به یکی از آنان آموزش داد که به زبان بلخی بگوید (من فلان کس را با زن مرزبان دیدم) و به دومی آموزش داد که پاسخ دهد (من هیچی نمی گویم) سپس روزی از بلخ برای او میهمان رسید و در حین مهمانی طوطیان سخن آغاز نمودند مهمانان بلخی چون سخنان طوطیان را شنیدند برخاسته و گفتند مادر چنین خانه کثیفی غذا نمی خوریم در این اثنا غلام خبیث هم حاضر شد و گفت من هم شهادت می دهم که کار خلاف آنان را دیده ام و در این زمان مرزبان قصد هلاکت زن را نمود و زن برای او پیغام داد که عجله نکن و در این امر احتیاط و از اهالی بلخ سئوال کن که این دو طوطی غیر از این کلمات چیز دیگری هم

می دانند آنها جواب دادند خیر پس گفت اگر آنان می توانستند کلمات دیگر بگویند البته گفتار آنها از روی فهم و عقل و سخنان آنان قابل اعتماد بود، پس به مرزبان گفت که آن غلام خبیث قصد بد به من داشت چون توجه نکردم با این مکر و حیله و آموزش به طوطیان می خواست انتقام بگیرد و آنگاه مرزبان آن غلام خبیث را در حالی که بازی شکاری در دست داشت احضار کرد و سئوال کرد آیا تو دیدی گفت آری دیدم و در این زمان باز شکاری پرواز نموده و از چشمان او را کور نمود و آنگاه زن گفت این از عدل خداست که به چشم خائنی که به کار ندیده شهادت دهد اینطور سزا دهد. سپس گزارش محکمه را به شیر فرستادند و شیر آن گزارش را به مادر نشان داد و گفت بگو آن راز بین کلیله و دمنه را از چه کسی شنیدی تا به بهانه آن من دمنه را هلاک کنم سپس مادر گفت این رازی بین من و آن شخص است اگر او اجازه دهد افشاء کنم در این زمان مادر شیر ماجرا را به پلنگ گفت و پلنگ رضایت داد و به حضور شیر آمد و گواهی داد آنچه را که از کلیله و دمنه شنیده بود و آن شهادت را در جمع حیوانات بیان کرد چون این سخن پخش شد، آن حیوان وحشی نیز حاضر شد و شهادت داد بر آنچه که شنیده بود و از او پرسیدند چرا همان اول نگفتی گفت زیرا ممکن بود حرف مرا به تنهایی قبول نکنید پس با این دو گواه، مجازات دمنه قطعی شد و شیر دستور داد او را بسته و غذا و آب ندهند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و این عاقبت کار مکاران باشد.